زاینده رود... صحنه ای که روزگاری دیدنش یکی از آرامش بخش ترین تکراری های روزهایم بود ، مثل دیدن لبخند مادرم، ذوق چشمان برادرم و... اینها زیاد تکرار می شدند اما باز هم دیدنشان مرا به وجد می آورد.
ساعتها می نشستیم با خواهرم و مستقیم به آب در حال جریان خیره می شدیم و غرق آرامش می شدیم. حتی لحظه ای تکراری نبود دیدن تمام این قطرات ثفاف در حال عبور...
راستی این همه آرامش را آب از کجا می آورد که به من و خواهرم و دخترهای آن طرف تر نشسته و پیرمرد در حال گذر و بچه های درحال بازی و ... می داد و باز می گذشت و باز به مردمانی دیگر آرامش می داد؟
دریغ که تمام روزهای قشنگ زنده رود ، مردند...
دریغ که شهرمان بی تو دیگر جانی ندارد که تازه بخواهد به تن خسته ما نیز جان ببخشد.
شاید تمام ما اصفهانی ها هم مانده ایم در همان سالها که دیگر نایی برای ادامه و نشاطی برای حتی یک لبخند ساده در عبور از همدیگر نداریم
ولی انسان به امید زنده است، ما نیز به امید بازگشت زنده رود زنده ایم.
برگرد و زندگی برایم بیار قلب زیبای اصفهان