این اولین نوشته من در ویرگول هست و میخوام با کتاب هایی که در اردی بهشت خوندم شروع کنم.
از کتاب نمیتونم بگم خیلی لذت بردم ولی بعضی جاها غافلگیر شدم .برشهایی از کتاب و همینطور سایت هایی که نقد کتاب رو گذاشتن پایینتر اشاره کردم.
در کل اگر بخوام نمره بدم از ۱۰ ، ۴ میگیره.
«آواز کافه غمبار» سومین رمان کارسون مکالرز، نویسنده زن آمریکایی است که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد.
«قبل از هر چیز، عشق تجربهای است مشترک میان دو نفر؛ اما این موضوع به این معنا نیست که هر دو طرف تجربهای مشابه را از سر میگذرانند. یکی عاشق است و دیگری معشوق، اما از دو دیار متفاوت. بیشتر وقتها معشوق صرفا محرکی است برای اندوختهی عشقی که از مدتها قبل بهآرامی در دل عاشق انباشت شده است و هر عاشقی یک جورهایی به این مساله آگاه است؛ در دل، عشقش را چیزی یگانه میبیند؛ کمکم با تنهایی تازه و غریبی آشنا میشود و این آگاهی عذابش میدهد. پس در مواجهه با این عشق تنها یک کار از دستش ساخته است؛ این که عشقش را هرقدر که میتواند در دل خودش نگه دارد. باید برای خودش جهانی درونی بسازد، سراپا تازه؛ جهانی پرشور و شگرف که در درونش کامل میشود. این را هم بدانید که این آدم عاشقی که دربارهاش گفتیم لزوما نباید مردی جوان باشد در حال جمع کردن پول برای خرید حلقهی ازدواج؛ عاشق میتواند مرد، زن، کودک یا هر انسانی باشد که روی این کرهی خاکی زندگی میکند.» ( صفحه ۴۹ و ۵۰)
" گاهی زندگی تبدیل می شود به تقلایی کشدار و غمبار برای به دست آوردن چیزهایی که زنده نگهمان میدارد. و اما مسئله بغرنج این است: هرچیز به دردبخوری قیمتی دارد و فقط با پول میشود آن را خرید و جهان به این ترتیب اداره میشود." ( صفحه ۹۸)
"وقتی یک بار با کسی زندگی کرده باشید، بعد از آن تنها زندگی کردن تبدیل به شکنجه میشود.وقتی که تیکتاک ساعت ناگهان متوقت میشود، سکوت اتاقی را که با نور شعلهها روشن شده فرا میگیرد،خانه پر از سایههای مخوف میشود.بهتر است، به جای مواجه با ترس تنها زندگی کردن، دشمن خونی خود را به خانه راه دهید." ( صفحه ۱۰۸)
عکس از سایت آوانگارد
در زیر نوشته آقای منصور دلریش رو میخونید که از سایت وینش انتخاب کردم:
رمان کوتاه آواز کافهی غمبار نمونهی کمنظیری از ادبیات داستانیای است که در تاریخ هنر امریکا به «ادبیات جنوب» معروف شده است. در یک آبادیِ دلگیر زنی مالدار و قُلدر با قدی بسیار بلند، دستانی بیش از حد بزرگ و پاهایی پُر از مو، خواربارفروشی و کافهای پرتافتاده را اداره میکند. همهی همسایگان و مشتریان میس آملیا، که دستی چیره در طبابت و مشتزنی هم دارد، همچون خودش رفتار و ریختاری عجیب و غریب دارند. کافهی میس آملیا برای مجردها، بیچارهها و مسلولها جای خاص و ویژهای است. او منزویِ مردمگریزی است که سالها پیش فقط یک ازدواج ناموفق ده روزه با پایانی ترسناک داشته است. اما نظم و سکون این کافه و در کل جهان داستان را یک گوژپشت به هم میریزد. لایمون ویلیس، که بعدتر مشخص میشود پسرخالهی میس آملیا است، با ورود خود شور و شرری ناآشنا به آن کافه تزریق میکند. همهی اهالی آبادی از رابطهی احساسی میس آملیا با پسرخاله لایمون جا میخورند؛ رابطهای که چهار سال میپاید و به کافهی آبادی و روابط روستاییان رونق میبخشد. اما با آزاد شدن همسر سابق میس آملیا، ماروین میسی، از زندان ورق برمیگردد و از همان دَمی که چشم پسرخاله لایمون به ماروین میسی خلافکار میافتد، روحی خبیث او را تسخیر میکند. آواز کافهی غمبار حالا به هولناکترین حالت ممکن خود میرسد.