من از هم نسلانم شاکیم و این شکایت محدود به یک روز یا دو روز نمی شود و نیز محدود به یکی دو نفر.
ما_میگویم "ما" چون من هم بالاخره هم دوره ی این جنس آدم ها هستم و شاید از دید اطرافیانم من هم تفاوت چندانی با آن ها نداشته باشم. که البته مطمئنم حتما همین طور است_بهرحال همه مان کنار هم داریم جلو می رویم. همگی سر و کارمان با هم است و همه گاهی حرص دیگران را در می آوریم؛ حالا یکی کمتر یکی بیشتر.
شکایتی که از هم نسلانم و البته از خودم دارم این است که احترام را فراموش کرده ایم. یادمان رفته که نباید به خاطر خودخواهی دیگران را برنجانیم. همان گونه که خودمان از این حس بیزاریم.
این گونه است که از زمین و زمان شاکی هستیم و همگی فاز دپرس بودن بر میداریم و دیگران را مقصر اصلی می دانیم( که البته اغلب خانواده هم در این شرایط متهم ردیف اول است از نظر خیلی از دوستان!)، ولی ذره ای خودمان را بعد از بگو مگو با همان بعضیا و رد و بدل شدن کلی حرف ناشایست آن هم اغلب از جانب ما نمی رنجانیم.
ما بنده ی امیال دروغینیم. به دنبال آینده ای رویایی هستیم و حال را به کلی از دست رفته تلقی میکنیم. برای همین راحت از کنار خیلی مسائل عبور میکنیم.
ما را فقط خودمان به این روز نینداخته ایم. بلکه در کنار آن عوامل دیگری هم دخیل بوده اند که البته تاثیر عمیقی که عامل اول میگذارد به مراتب بیشتر است و اصلا قابل چشم پوشی نیست.
اغلب دلمان را خوش میکنیم به یک سری چیزهای بی ارزش و ارزش های مهم تری مثل "احترام" برایمان مسخره است و هر کس کمی مقید آن باشد امل است و به الفاظ دیگری از این دست متهم می شود.
اما واقعیت این است که اگر احترامی از جانب ما به دیگران صورت نگیرد تبعاً نباید توقع احترام متقابل داشته باشیم.
در کنار همه ی این چیزهای مسخره که سرمان با آن ها گرم است گاهی بعضی هایمان سرهایمان را که مدت زیادی در برف فرو کرده بودیم، افتخار میدهیم و با آن ظرافتی که مختص خودمان است از برف بیرون می آوریم و کمی( چیزی حدود یک اپسیلون) متوجه اوضاع دور و برمان می شویم.
ولی چه فایده؟!
این سر زدن کوتاه مدت به دنیای واقعی در حد همین سر زدن باقی می ماند و اغلب وارد حیطه ی عمل نمی شود. یعنی عملاً کاری برای حل مشکل نمی کنیم.
باید من و همه ی هم نسلانم روزی چند دقیقه_البته اگر وقتی میان این همه مشغله که در واقع بیشتر آن ها اصلا هم لایق مشغول بودن نیستند_:
+احترام گذاشتن را به یاد بیاوریم. اینکه چقدر این لفظ برای خیلی هایمان غریب است.
+به یاد بیاوریم که چند بار صاف توی چشم بزرگتری زل زدیم و بدون هیچ ابایی از اینکه طرف مقابل هم دل دارد بالاخره، در یک لحظه از همه لطف هایی که در حقمان کرده است چشم پوشی کردیم و تیکه ی آبداری حواله اش کردیم.
+باید به یاد بیاوریم که چند بار پدر و مادرمان را در تنگنا قرار دادیم تا چیزی را برایمان بخرند که در واقع اصلا هم به کارمان نمی آمد و صرفاً به عنوان وسیله ای دکوری ته کمدمان جا خوش کرد.
+باید گاهی کتاب بخوانیم. نه خزعبلات! منظورم کتاب هایی است که ما را تا حدی از این جهالتی که از آن اظهار بی اطلاعی می کنیم، بیرون بکشد.
+باید عشق ورزیدن را به خودمان و به دیگران یاد بگیریم. که اگر چنین باشد به این راحتی هر حرفی را صاف حواله ی کسی نمیکنیم و قبلش کمی فکر میکنیم. این طوری لا اقل کمتر خودمان را به عنوان نسلی بی ملاحظه به دیگران می شناسانیم.
و در آخر...
حرف که زیاد است ولی مجالی برای گفتن همه آن ها نیست و به قولی:
کسی نمی شنود سخن ما را.. اگر که روی سخن داری.. و درد حرف زدن داری.. به گوش های خودت رو کن.
به هر حال..
به عنوان نماینده ی همین نسل از همه ی شمایی که رنجیده شده اید معذرت میخواهم و
تمنا دارد ببخشید.
■امیدوارم روزی نرسد که چند سال دیگر روزی جایی اتفاقی مطلبی از دهه نودی ای ببینم که به اندازه ی من شاکی باشد و به دنبال راهکار برای خودش و دیگر دهه نودی ها بگردد.
چرا؟
چون اگر آن روز برسد و من چشمم به چنین مطلبی بخورد، آن وقت به عمق فاجعه پی می برم و پی می برم که بی حرمتی در همین نسل من باقی نمانده و کار به جاهای باریک کشیده است. و من به عنوان یک آدم دغدغه مند عملاً کاری از دستم بر نمی آید.
باید این مشکل را ریشه یابی کرد. از همین حالا..