تابستون سی سال پیش 12 سال داشتم با بابام میخواستیم بریم مسافرت. یه ماهی این مسافرت طول می کشید. پدرم دو جفت کفش خرید برا من و خودش از این نخی های بافته شده فکر کنم گالش بود. اول من ناراحت چرا این کفشای قدیمی را خریدی من نمی پوشم و ...
بابام گفت خوب خود دانی من که می پوشم. تو این کفش ها پات خیلی راحته منم اول که شاکی و ناراحت ولی کم کم پوشیدم پاشنه هاشو می دادم بالا راه می رفتم واقعا راحت بودم. اینقدر راحت باهاش می رفتم مدرسه و بازی حتی فوتبال بازی می کردم.
چند ماهی گذشت کفشا از رنگ رو افتاده بود. بعضی جاهاشم پاره شده بود. با خودم میگفتم حیف این کفشا که پاره شده، باید درستش کنم.
پیش استاکفاش رفتم و کفشا رو نشونشون می دادم برا تعمیر، ولی هر کدوم می گفتند برو بابا اینا جیگر زلیخا هستش اصلا تعمیر نمیشه ارزش نداره منم ناامید از همه جا برگشتم خونه.
تصمیم گرفتم خودم این کفشا رو تعمیر کنم، یه نخ سوزن برداشتم برای درست کردن کفشها. مشغول بودم نفهمیدم کی بابام اومد رو سرم واستاده بود. گفت چکار میکنی پسرم. جا خوردم نگاه کردم بهش گفتم دارم کفشامو درست میکنم.
لبخندی زد و گفت ولش کن بدرد نمیخوره بندازش دور. منم گفتم نه بابا باهاش راحتم حیفه. اینو گفتم بابام رفت.
فردا صبحش بیدار شدم میخواستم برم مدرسه اومدم دم در، تو جا کفشی، کفشامو پیدا نکردم به مامانم گفتم کفشام نیست. گفت بابات برداشته، یهو دلم ریخت گفتم حتما انداخته دور. تو حال خودم بودم که مامانم اومد با یه جفت کفش دستش گفت بیا پسرم این کفشا رو بابات برات خریده نگاه کردم مثل کفشای قبلیم بود.
انگار دنیا رو بهم داده بودند. یعنی یکی از بهترین کفشای دنیا بود.