انگشت نکن لاشی
مدیر : شما دو نفر پا دفتر
و همینجور که از کنار مدیر رد میشیم یه لگد می خوریم :))))
خوب معلومه من الان باید یکم بیشعور باشم(خداییش یکم. خیلی زیادم نه) وقتی که زنگ اخر می خورد ما میدوییدیم بیرون یهو از وسطمون معلم با موتورش تک چرخ میزد از کنار ما رد میشد اخه منه دانش اموز از این معلم چی یاد بگیرم :(((((
حالا خدا نکنه از دکه مدرسه یه نفر یه چیزی میخرید هرچند خداییش به ما هم چیزی نمیرسید چون اون همینجور که داشت فرار میکرد خوراکیشم میخورد. حالا اگه می گرفتیمش که بهمون یه چیزی میرسید
اگه دیر میجنبیدیم خوراکیشو تموم میکرد بهش میگفتیم گشنه بدبخت :)))))))))) فک کن ما به اون می گفتیم:|
یا یه نفر با یه کفش نو میومد اونو ما حتما باید خاکی میکردیم . یعنی ساده بخوام بگم یه مشت میمون دور هم بودیم
اوه اوه داستان ترقه اوردنمون اوووووووووووههههه اونو تو اپیزود بعدی میگم
زَت زیاد (: