(قسمت پانزدهم)
آهای دختر چوپون، آهای دختر چوپون، دلِ دیوونه رو کشوندی تو دشت و بیابون. از این سوووووو به او سووو ( زدن مقداری بِشکن در این قسمت مانعی ندارد).
نمیدانم این آهنگ چطور الان توی ذهن من پِلی شد. ولی خب بَد هم نبود. همینطور که برای خودم زمزمه میکردم، منتظر اتوبوسِ ساعت 3:15 بودم. با اینکه قرار ما ساعت 4 عصر بود اما اصلاً دلم نمیخواست روز اول کاری دیر برسم. اتوبوسهای این مسیر تند تند میآمدند، تقریباً هر یک ربع یکبار. ایستگاه خیلی شلوغ نبود. چون در این ساعات معمولاً کسی بیرون نیست. از دور، سرو کلۀ یک اتوبوس زرد رنگ پیدا شد. خیلی خلوت بود. سوار شدم و روی اولین صندلی نزدیک دَرِ اتوبوس نشستم.
چهرۀ من خیلی معمولی بود. الان هم هست. یک مانتوی سادۀ مشکی با شلوار دَمپا گشاد پوشیده بودم و مقنعۀ مشکی. یک نیمچه آرایشی هم داشتم تا از این سادگی در بیایم. مدام در راه به این فکر میکردم که! نه... بگذارید راستش را بگویم. شما که غریبه نیستید، دعا میکردم الان که میروم، سرایدار ساختمان هم باشد.
به قول سعدی :
که گفت در رُخ زیبا نظر خطا باشد؟
خطا بُوَد که نبینند روی زیبا را
در همین فکر و خیالات بود که خودم را جلوی ساختمان دیدم. وارد که شدم نگاهی به اطاق سرایداری انداختم. بود! وای خدایا.... بود. قلبم تند تند میزد. عین آدم ندیدهها نگاهش کردم. ناهار میخورد. بلند سلام کردم. نگاهی کرد و چون دهانش پُر بود با تکان دادن سرش، جواب سلامم را داد.
قند توی دلم آب شد. بلند گفتم. من منشی دکتر پور شمس هستم. حالا دهانش کمی خالی شده بود. همینطور که آخرین لقمهاش را میجوید پرسید: مگه خانوم فراهانی رفتن؟
با نیش تا بناگوش باز جواب دادم: نه.. ایشون هستند منم...
نگذاشت حرفم تمام شود و ادامه داد: آهان؛ شما منشی شیفت عصر هستی؟
گفتم: بله.
و چون خیلی هول شده بودم بلافاصله از پله ها رفتم بالا. در راهرو شنیدم که بلند گفت: مراقب باش دوباره زمین نخوری!!!! و من از شدت خشم و خجالت در حال انفجار بودم. خیلی خجالت کشیدم که متوجه زمین خوردن من شده بود.
ادامه دارد...