(قسمت ششم)
همسایه مان " آقای فصیحی" مردی بداخلاق، زشت رو و فوق العاده کثیف بود. شغلش را هیچ وقت نفهمیدیم. بیشتر بازیافت جمع میکرد. از "تـــراس" کـه به حیــاط شان نگاه میـــــکردی؛انبوهی از زباله هــــایی را میدیدی کـــه روی هم تلنبار شده بودند از جنس آهــــن، آلومینیوم، فلز ، مس و ... خاطــرم هست یکبـــار از همین زباله هــای بازیافتی، یک ماشین درست کرد. بلـــه ... درست شنیدید،یک پیکان سفید. که سرش پیکان بود و تهش پژو....
البته این ماشین هیچ وقت حرکت نکرد و فقط در "موزه - حیاط" آقای فصیحی ؛ خاک میخورد.
این آقای فصیحـــی،به سرو صــدا بسیار حساس بود. میگفت: از پلــه ها که بالا میروید، پــــایتان را محکم نکوبید.
درِ خانه را محکم نبندید. توی خانه که آهسته راه بروید. مهمان زیاد دعوت نکنید و ...
یک شب با بــــرادر کوچکـــم در اطاق بـــرای خودمـــان دو تا سنگـــر ساختـــــه و با لگوهای " بافرزندان" ســرگرم بـــازی بودیم؛ مثلاً با هـــم میجنگیدیم. بعد از مدتی، صـــدای ناهنجاری از پشت بام شنیدیم،صدایی شبیه حرکت تانـــک، به همان سنگینی. آنقدر این صدا خشن و ترسناک بود که سراسیمه با مادرم به پشت بام رفتم.
آقای فصیحی،یک گوی آهنی بسیار بزرگ و سنگین را به کمک پسرش، از این سوی پشت بام به سوی دیگر "قِل" میداد. تا ما را دید گفت: این برای شما درس عبرتی میشود تا دیگر "تاپ و توپ" نکنید.
بیچاره مادرم، چقدر التماس کرد تا دست بردارد. چون پدرم در راه خانه بود و اگر میفهمید،به جای اعتراض به کار آقای فصیحی،تنها کاری که بلد بود را انجام میداد، " ما را به باد کتک میگرفت".
ادامه دارد...
پ.ن: "بافرزندان" نام شرکت لگو سازی است.