(قسمت دهم)
صد دانه یاقوت/دسته به دسته/ با نظم و ترتیب/یکجا نشسته/ یاقوت ها را / پیپیده با هم...
دقت کردید در هر جمعی که یک بچه حضور داشته باشد، سومین سوال بعد از "اسمت چیه " و " چند سالته"، " چه شعری بلدی ؟" هست؟
دقیقاً به خاطر نـــدارم چند ساله بودم کــه شعر " انــــار" را از حفظ و با زبـــــان بچه گانه ؛بصــــورت کاملاً متفـــاوت میخواندم. این شعـــر که حالا به افتخار مــــن با نام " پیپیــده با هم" شناختـــه شده بود، خواهان زیادی داشت. بنابـــر ایـــن در هر جمعی که وارد میشــدم، بعد از کشیده شــدن لپم توسط بزرگتــرها و گرفتـــن چندین مـــاچ آبدار، میگفتند: شعر "پیپیده با هم " رو بخون و من شروع میکردم: شَـــد دانه یاگوت/ دشته به دشته/ با نَژم و ترتیـــل/ یک ژا نِشَشته/ یاگوت ها را پیپیده با هم ....
بعـــد از اتمـــام شعر، با چنـــان استقبال گـــرمی از سوی شنـــوندگان حاضـــــر در آن جمـــع روبرو میشـــدم که گویــــی "اجــــرای سمفونی نهم بتهوون " را بـــــا موفقیت به پایان رسانــــدم. خوشــحال و ســـرخوش، با گرفتن شکلاتهـــای مختلف و رنگارنگ بعنوان جایزه ، روانه بازی با بچه ها میشدم.
مـــن خیلی بچه شادی بودم. شـــاد و بازیگوش. همین الان هم همینطور هستم البته. دوست داشتــــم بازی کنم. شاد باشم. بخندم، اما دوران کودکی و مدرســـه ام خیلی سخت بود. بـــــرایتان نمینویسم تا خاطــرتان مکدر نشود. راستش را بخواهید خودم هم یادآوری آن دوران را خیلی دوست ندارم.
چیـــزی که عاشقش بوده و هستم ؛رانندگی است. از همـــــان بچگی هم دوست داشتــــم، بنابر این با تعالیـــم برادر دومی که "پیشتــــر گفتم جای پدر را برایمان پُر میکرد"، خیلی زود راننــدگی را یاد گرفتم و مرتبـــه دوم، در امتحــــان " آیین نامه و شهر" قبول شدم.
ادامه دارد ...