مستِ مِی...
مستِ مِی...
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

شبی که به دنیا آمدم،‌هلهله شادی بود و رقص و پایکوبی

(قسمت یازدهم)

قصد نداشتم از دوران مدرسه چیزی بنویسم اما دوست عزیزی که خط خطی‌های من را خوانده بود،‌پیشنهاد داد قدری از آن زمان هم بگویم. برایش ارزش زیادی قائل هستم. دوستم را می‌گویم و البته همه شما دوستان عزیزی که نوشته هایم را می‌خوانید و حتی برایم نظر می‌نویسید.جایی خواندم: دوستای خوب مثل ستاره های آسمونند، حتی اگه نبینیشون، خیالت راحته که همیشه هستند.

(( ستاره های آسمان،چقدر شما دلنشین هستید .چقدر ارزشمندید.))

داغی زیادی که در گوشم احساس کردم حاصل سیلی محکمی بود که برادر بزرگم بخاطر حل نکردن یک مساله ریاضی، در گوشم نواخت. آنچنان محکم که تا چند دقیقــه، گوشم، کیپ شد. خـــب من هیچ وقــت به ریــــاضی علاقه نــــداشتم. راستش را بخواهیــد الان هم دوست ندارم. نمــی‌دانم با ایـــن جمله ای که الان می‌نویسـم چـــه فکری در موردم می‌کنیـــد فقط امیدوارم بخندید، آنهـــم از ته دل. "مــن بــرای خواندن اعــداد، عدد سمت راست را با انگشت مـــی‌گیرم و بقیـــه را ســه تا ســـه تـــا جدا می‌کنم". فکر نکنیـــد محصل تنبلی بودم. نه. اتفـــاقاً در مدرسه دختــــر زرنگ و باهوشی بــودم،مثل برادرهایم.خـــط خوبی هم داشتم، البته بیشتر تمیز می‌نوشتـــم و خوانا تــا خوش خط. امــــا برادرهایم خیلی خوش خط می‌نوشتند مثل همین الان .مشکل درســـی ام فقط نمره ریاضیـــات بـود که از 13 بالاتر نمی آمد و جای شُکر داشت که تجدید نمی‌شدم. در عوض،‌فارسی را خیلی دوست داشتم. عاشق شعر و شاعری بـــودم. هر چه شعر در کتـــاب بود را زود حفظ می‌شدم. املاء هم دوست داشتم و اکثرا 20 می‌گرفتم .در دوران دبیرستان،‌ جزو تیم "هندبال" بودم و چنــد باری هم در مسابقات استانی صاحب مدال شدم، البته بُرنز.

نمی‌دانم،‌شاید زود بزرگ شدم. انگار دوست داشتم زود بزرگ شوم... نمی‌دانم

راستی، دوران کودکی و اندکی بیشتر،‌یک شعر دیگر هم داشتم که در جمع زنانه معمولاً می‌خواندم؛ معروف بود و خواهان زیادی داشت. برایتان در قسمت بعد می‌نویسم.


ادامه دارد...



داستان به دنیا آمدن من
آن را که مَنَم چاره... بیچاره نخواهد شد... ترجیح میدهم به ذوق خویش"دیوانه" باشم تا به "میل" دیگران"عاقل"، زندگی یعنی همین...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید