(قسمت پنجم)
پدرم" آقا رسول" مرد عیـاشی بود. هنوز هــــم هست. در خیابــــان چهارباغ عباسی "خیــــــاطی" داشت. مغازه اش بهترین جــای چهـاربــاغ بود و مشتـــری هـــم کمابیش داشت. انصافاً خیـــاط ماهـــــــری بود. کــت و شلوار مـــردانه میدوخت، "شاهکار"، خیلی بهتر از برندهای معروف. بعد از اینکه قرار شد پاســـــاژی که پدر در آن مغــــازه داشت توسط شهرداری خراب شود، در خیابـــان کاشانی،دخمــــه ای به او دادند و چــــون خیلی اهـــــل کــــار کردن نبود، به راحتی پذیرفت.
پدر اعتقاد داشت کــــه "زندگی را با یک آب باریـــکه " هم میشود اداره کرد و این " آب باریکه" بــــرای ما پنج بچــــه، خیلی خیلی سخت گذشت. ما بچه های خیلی زرنگ و باهوشی بودیم. در مدرسه همیشه نمراتمان از همه بهتــــر بود اما پــــدر هیچکدام از ما را دوست نـــداشت. هیچ وقت از هیچکداممــــان تعریف نکرد. هیچ وقت بـــــه مدرســــه هیچکداممان نیامد و هیچ وقت نمیدانست هر کدام کلاس چندمیم.اخــــلاق خوبی نداشت."قهـــر کردن" بزرگترین خصلـــت او بـــود. کلاً هر مشکلـــــی پیش می آمد،قهــــر میکرد و حرف نمیــــزد. مــــادرم میگفـــت: "مـــــرد،چیـــزی بگو بفهمم مشکل کجــــاست؟ مـــن که علــــم غیب ندارم بدانم چـــه شده؟" و امـا پدر همچنان سکوت میکرد و گاهـــی هفته ها این قهر ادامه داشت و بدتر از آن در این دوران، به مادرم خرجی نمیداد. مادرم گاهی هفته ها بدون یک ریال خرجی در خانه می ماند و باز هم هیچ اعتراضی نداشت.
خانه ما در طبقه دوم یک آپارتمان دو طبقه بود. دو اطاق خواب داشت که یکی را دو برادر بزرگم استفاده مــیکردند و یکی را من ، پدر و دو برادر دیگرم. مادرم معمـــــــولا در "پذیـــرایی" میخوابید.پدرم خیلــــی خسیس بود. بــــه قـــول معروف" آب از دستش نمــیچکید". وسایـل خانه ما همیشه مستعمل بود. بخاطـــر دارم پرده های اطاق خوابمــــان آنقدر پوسیده شده بودند که هنگام استفاده، تکه میشدند. راه پله های منتهـی به پشت بام، هنـوز خاکی بـــــود و مادرم همیشه حرص میخورد که گربه ها، توی خاک های راه پله، خرابکاری میکنند. اما این پله ها تــا زمانی که از آنجا نقل مکان کردیم، درست نشد که نشد.
ادامه دارد...