(قسمت هشتم)
پیشتر گفتم که پدرم "خیاط" بود. از انصاف نگذریم دست و دوخت خوبی هم داشت. اما اهل کار نبود. گه گداری هم که سفارشی قبول میکرد،پارچه اش را میبُرید و به خانه می آورد تا مادرم کارهـــای چرخ کـاری کت و شلوار را انجام دهد. چون رفیق باز بود و اهل عیش و نوش، مدام یک پایش شمال بود و یک پایش اصفهان.
با رفقایش برنامه شبانه داشتند، دوشنبه ها... پـــدر را از یکشنبه ظهـــر ،دیگر پیدا نمیکـــردی تا دم دمـــای صبــــح سه شنبه که مست میرسید خانه. نای راه رفتن نداشت اما شنگول بود و خندان.
مادرم میگفت: آقا رســـول اِگه سَرش بِرِد،دوشمبا وا پَیشمباش (دوشنبه و پنج شنبه هاش) یادِش نــی مــی رِد.
مــا هر پنچ تـــا بچه ، "گوش " دردی بودیم . عارضــه ای کــه هیـــچ کســــی متوجـــه نمیشد منشـــا آن کجـــــاست . مـادرم بنده خدا به گفته خودش از شب تا صبح یا قطره در گوشمان میچکاند یا روی پا تکانمان میداد تا بلکــــه کمی آرام شویم و اما پدر، از همه جا بیخبر در اطاق دیگری به خوابی عمیق فرو رفته بود.
پدرم یک جورایی انگار که میخواست دق ودل اجبار مادرش سر ازدواج را سر مادرم خالی کند.
یکی نبود بگوید بی انصاف، آخر با پنچ تا بچه؟
ادامه دارد...