مستِ مِی...
مستِ مِی...
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شبی که به دنیا آمدم،‌هلهله شادی بود و رقص و پایکوبی

( قسمت چهاردهم )

دکتر یه چی بود تو این مایه ها...
دکتر یه چی بود تو این مایه ها...


یه بنده خدایی میره بالای کوه، نوک قله وایمیسه، رو می‌کنه به آسمون و میگه: خدایا یه گونی پول واسه من بفرست. یهو از پشت یه بادی میاد و هولش میده پایین. تا میرسه پایین، بلند میشه، شاکی به آسمون نگاه می‌کنه و میگه: خدایا... پول نمیدی چرا هُل میدی!!!

این شده جریان من. خوب شد کسی توی راهرو نبود. پا شدم. کمی مانتو و روسریم رو صاف کردم و رو کردم به آسمان و گفتم: خدایا، نمیخوایی کار پیدا کنم، چرا میندازی؟!!!!

***********

درِ مطب نیمه باز بود. آرام دستگیره را گرفتم و در را هُل دادم. کسی توی سالن انتظار نبود. یک سالن تقریبا مربع شکل با تعدادی صندلی که به نظر خیلی خشک و نافرم می‌آمد.

صدای نجواگونه ای به گوشم رسید. یک آقا و یک خانم.. کمی جلوتر رفتم. صداها واضح تر شد.

+ دکتر، فردا دو تا روت کانال داریم. خانم رضایی و آقای قاسمی. هر دو هم دندونهای هفت.

  • اوه اوه اوه.. خانم رضایی؟ همون که مدام تکون میخورده و دهنشو باز نمیکنه؟(دندانپزشکها جزو معدود آدمهایی هستند که دوست دارند دیگران دهانشان را کاملاً باز کنند). :)))

+ بععععله. دقیقاً. یه دونه هم جراحی لثه. که کامل وقت بعداظهر رو می‌گیره.

- سلام. ببخشید...

این من بودم که با صدای بلند سلام کردم. گفتگو قط شد و صدای کِلِش کِلِشِ صندل تا دم در آمد.

* بفرمایید!؟

- سلام . ببخشید مزاحم شدم. راستش من دنبال کار می‌گردم. خواستم بدونم شما منشی برای مطب احتیاج ندارید؟ من قبلا دندونپزشکی کار کردم و تقریبا همه‌ی کارهای دندونپزشکی رو بلدم.

  • کیه خانم فراهانی؟ ( صدای دکتر بود که از داخل اطاق سوال می‌کرد).

*دکتر، یه خانمی آمدن برای کار.

  • بگو بیاد ببینم کیه.

داخل که شدم، دکتر، چایی در دست، روی صندلی و پشت میز چوبیِ بزرگی که به نظر قدیمی می‌آمد؛ نشسته بود. عینکش را که نوک بینی جاساز کرده بود برداشت و روی میز گذاشت و همینطور که چایی را جرعه جرعه می‌خورد به من نگاه می‌کرد.

دکتر، لاغراندام بود و قد بلند. با موهای فِر ریز و مشکیِ مشکی. پوست سبزه‌ی رو به سیاهی داشت و از این آدمهایی بود که ابرو و چشمهایشان به هم نزدیک است. سبیل قشنگی هم داشت که خیلی خودم را نگه داشتم موقع حرف زدن با دکتر؛ نخندم.آدم خوش مشربی بود. کلی گفت و خندید و آخر سر هم من را بعنوان منشی پذیرفت.

با خوشحالی تشکر کردم و قرار شد فردا ساعت 4:00 عصر مطب باشم.

خیلی شنگول بودم. موقع بیرون آمدن از ساختمان، نگاهی هم به اطاق سرایداری انداختم.

عه!!. نیستش که...

رفتم و سرم را به شیشه چسباندم. هیتر برقی توی اطاق روشن بود. پس معلوم است همینجاهاست. برگشتم. نگاهی به ساعتم انداختم. دیگه خیلی دیره. باید برم که به اتوبوس‌ها برسم. فردا عصر میبینمش.

سر چهارراه که رسیدم، دیدم نان به دست از آن طرف چهارراه به سمت ساختمان رفت..

دلم غش رفت. خب خیلی خوشگل بود...


ادامه دارد...




داستان به دنیا آمدن من
آن را که مَنَم چاره... بیچاره نخواهد شد... ترجیح میدهم به ذوق خویش"دیوانه" باشم تا به "میل" دیگران"عاقل"، زندگی یعنی همین...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید