(قسمت هفتم)
مــادرم تا زمان خواندن خطبه عقـــد، پدرم را ندیده بود وصفـــش را اما چـــــرا، شنیده بــــود، خانواده اش در محـــــل سرشناس بودند مثل خانواده مادرم. امـا با دو فاز کاملاً جدا . یکی خیلــی مذهبی و اهل مسجد و زیارت و ریاضت، و یکی کاملاً برعکس. راستش را بخواهیـــد، ایـــن دو اصلاً جفت هم نبــودند. انگـــار که یک چیــزی را بد وصلــه پینه کرده باشی. به همان اندازه نافرم..
خدابیــــــامرز (دقت کنید.. هر کسی را نام میبـــــرم یک خدابیامرزی ، خدا رحمت کندی چیزی برایش نوشتــــم. همه رفتند!!!!) خب البته این داستان من از ابتدای کودکی ام است،مسلّم است خیلی ها ممکن است دارفانـــی را وداع گفته باشند...( این هم برای طنز ماجرا...)
بله.. خدابیامرز خانم باجی(مادرپدرم) زبان تندی داشت. شب خواستگاری گفته بود:
این(خطاب به پدرم)،عاشِقـی زری سَلمونی شُــدِس. زَریه، زَنـــی خُبی نیس. شُنُفـــدَم خیلــی تو خونِش (خانه اش) رَفتا اومِدِس (رفت و آمد)،فِک میکونم شبای جُمعَم (جمعه) بساط دارِد. تِریاکا ، عَرَقا،مینــجوپم (مینــی ژوپ) کـه میپوشِدآ، وَرپِریده ، تو این کوچااااا ( و توی کوچه ها) پِلاسس. خلاصـــه کلوم اینکـــه ،نی می خام پــــا این زنه بـــه زندگی این(پدرم) وا شدِ.
و بعد از آن شروع کرده به شمــــردن مزیت های پدرم. غافــــل از اینکه همیـــن نوگل نوشکفته، یکــی از مشتریهای پروپاقرص و پامنقلی ثابت همان زری خانم سلمونی بوده و اصلاً نصــف جنس های مورد نیاز برای برگزاری مــراسم شبهای جمعه را ،همین گُل پسر جور میکند.
بعد هم گفته بود: اِگه دُخدِرِدونا به ما ندادین، میدم شوکت رَمال،براش یه دعا بِنِویسِد که تا آخِری عمر تو خونــــه بِمونِد.
باری.. جهل و خرافات باعث شد کنسرت زندگی ما با دو ساز ناکوک، شروع به نواختن کند.
ادامه دارد..