(قست دوازدهم)
روزی که قرار بود نتایج کنکور دانشگاه سراسری اعلام شود، من سرِکار بودم. سال اول بعد از گرفتن دیپلم، کنکور دادم اما قبول نشدم.
پیشتر گفتم دوران کودکی و نوجوانی سختی داشتم، خاطرتان هست؟
خُب... دانشگاه که قبول نشدم. فعلاً هم قصدی برای درس خواندن نداشتم. از بی پولی هم متنفر بودم! پس، دنبال شغل مناسبی گشتم تا حداقل دستم در جیب خودم باشد. خدا خواست و در قسمت دندانپزشکی یک بیمارستان، مشغول به کار شدم. منشی بودم. به قول امروزیها، نِرس یا دستیار دندانپزشک.
حالا خودم حقوق میگرفتم. ماهی 20هزار تومان. (فکر نکنید سنم خیلی زیاد است که البته زیادهست) خیلی خوشحال بودم. با اولین حقوقم، مادرم را برای شام بردم رستوران. پیتزا خوردیم و چقدر هم چسبید آن هم با نوشابه و سالاد. جشن و سروری برای خودم به پا کردم. شاد بودم. شادِشاد.
جدی چقدر آن روزها همه چیز برکت داشت. تا حالا دقت کردید؟ من با حقوقم، لباس و کفش و هر آن چیزی که احتیاج داشتم میخریدم، در بانک هم حساب پسانداز داشتم و البته به ندرت برای خانه هم خرید میکردم.
با این وجود، تا آخر ماه هیچ مشکلی نداشتم. اما حالا، اجاره خانه را که پرداخت میکنم باید برای آخر ماه دعا کنم فقط دعا!
یادش به خیر...
حالا که پول داشتن زیر زبانم مزه کرده بود به زور درس میخواندم. راستش را بخواهید بیشتر دوست داشتم کار کنم تا درس بخوانم. وقتی پول داشتم انگار همه چیز دارم. خیلی خوشحال بودم. ساده میپوشیدم و به قول معروف اهل قِر و فِر نبودم.
بالاخره نتایج دانشگاه اعلام شد و من دانشجو شدم. ولی باید کار هم میکردم. بیمارستان که نمیشد بمانم چون آنها نیاز به نیروی تمام وقت داشتند و من فقط عصرها میتوانستم کار کنم. چون دستیاری را خوب بلد بودم توی مطبها دنبال کار گشتم و بالاخره مطبی یافتم که برای شیفت عصر نیاز به منشی داشت.
من در مطب دکتر{پورشمس}، مشغول به کار شدم با ماهی 25 هزار تومن. یعنی 5 هزار تومن بیشتر از بیمارستان. میتوانید تصور کنید چقدر خوشحال بودم؟
راستی... یادم نرفته شعر معروفی که میخواندم را. برایتان مینویسم حتماً.
ادامه دارد...