(قسمت سیزدهم)
یک ساختمان چهار طبقه با آجرنمای سه سانتی. قدیمی به نظر میرسد. به تابلوهایی که روی دیوار ساختمان نصب شده بود نگاهی انداختم.
دو تا دکتر دندانپزشک، یک متخصص قلب و عروق، آزمایشگاه پاتولوژی، متخصص اعصاب و روان و متخصص کودکان. آخرین تابلو را نتوانستم بخوانم از بسکه رنگ و رو رفته شده بود. مطب دو دندانپزشکی که من دنبالش بودم در طبقات اول و دوم قرار داشت.
نگاهی به ساعتم انداختم. از شش عصر گذشته. زمستان است و زود هوا تاریک میشود با خودم گفتم این آخرین جاییست که دنبال کار میگردم. خیلی خسته بودم. والا صبح کجا و حالا کجا.
خدایا به امید تویی گفتم و درِ شیشهای ساختمان را هُل دادم و وارد شدم. شنیدم کسی صدایم کرد.
- خانم، با کی کار دارید؟
به سمت صدا برگشتم، نگهبان ساختمان بود.نگهبان که چه عرض کنم بهتر است بگویم فرشتهی ساختمان بود. چند دقیقه ای به او خیره شدم. زبانم بند آمد. چقدر زیباست این پسر!!!!!
قَدْ بلندی او وقتی مشخص شد که در چارچوب اطاق نگهبانی ایستاد. ژاکت سراسر آبی رنگی که به تن داشت کمی جذب بود تا به قول امروزیها (سیکس پک) بدنش مشخص باشد. با شلوار جین و کفش اسپرت، خیلی جذابتر به نظر میرسید. سعی کرده بود موهایش را مثل سلمان خان، همان بازیگر معروف هندی، ژل بزند و انصافاً با پوست سبزه و چشمان درشت قهوهای که داشت، تا حدودی شبیه به همان بازیگر شده بود.
تا جایی که به خاطر داشتم همیشه نگهبانها مسن بودند. اما اینقدر جوان و خوش تیپ!!!!!!
چند لحظهای کلاً قفل بودم تا دوباره سوال کرد:
- دنبال کسی میگردی؟ دکتر خاصی را میخواهی؟
- همانطور که هاج و واج نگاهم به او بود خودم را جمع کردم و گفتم: با دکتر دندانپزشک کار دارم. هنوز هستند؟
-گفت کدامشان؟ خانم دکتر یا آقای دکتر؟
-گفتم: فرقی ندارد. هر دو هستند؟
-گفت: خانم دکتر که طبقه اوله،نیستش. ینی بود اما زود رفت. آقای دکتر طبقه دوم هست ولی. از پلهها میری یا آسانسور؟
-گفتم: ممنون. از پله ها.
همینطور که برمیگشت توی اطاق نگهبانی، گفت: باشه دخترجون! مراقب باش. تازه تمیزشون کردم. خیسن. زمین نخوری.
رفت و در را بست.
دختر جون؟ من؟ خودش مگر چند سال داشت؟ توی همین فکرها بودم که در پاگرد طبقه اول، زیر پایم خالی شدو دیگر چیزی نفهمیدم تا زمانی که درد زیادی در کمرم احساس کردم . بعله ... زمین خوردم!
ادامه دارد...