(قسمت نهم)
بیشتـــر، دوران کودکــی خــودم و برادرم که پنج سال از من کوچکتر است را به خاطر دارم. ســـه تا از برادرهایم انگـار از همان ابتدا، بزرگ بودند. فــاصله سنی آنها با من زیاد است،بــه ترتیب، 15 و 12 و 4 سال..برادر اولــم، عیـــن پدر همیشه بداخلاق بود، عادت داشت هرچیزی را با تحکم و خشم بگوید. همین الان هم همینطور است. خیلی از او میترسیدم. بـــرای همین،وقتـــی گفت عاشق دختـــری شده و قصـــد دارد با او ازدواج کند، مـــن بـــه شخصـــه خیلــی خوشحال شدم، چون بالاخره از این خانه میرفت.
برادر دومی اما برعکس او، بسیار مهربـان و رئوف بوده و هست. تقریبـــاً که نه ، قطعـــاً جـــای خالـــی پدر را برایمـــان پُر میکرد. انگـــار این بشر از بهشت آمده از بسکه مهربــــان است. یـادم هست یکبــــار که بـرای رسیدگی بـه وضعیت تحصیــــل برادر کوچکــــم بــه مدرسه اش رفتــــه بود،دوستـــانش گفته بودنـــد:" خوش بحــالت، چـــه بابــای جــوون و
خوش تیپی داری" و بــــرادرم غرق در شادی و نشاط با هیجان وصف ناپذیری، برایمان تعریف میکرد و از ذوق، دل توی دلش نبود.
همه ما، جای همیشه خالــی پدر را تاب آوردیم. به نبـودنش، بی تفاوتی هایش، بـــدو بیراه هایـــی که دم به دقیقه نثارمان میکرد، عادت داشتیم. یعنی پذیرفته بودیم یک جورایی، اما برادر سومی، نه.
او نیاز داشت به محبت پدر. دوست داشت میـــان جمع رفقایش،قهرمــــان زندگی ش را مثــــل همه بچه ها،"پـــدر" معرفی کند. دوست داشت پدر، اسم خودش را صدا بزند، نـــه با القابی مثــل: حیف نون، مفت خور، احمـــق .... خیلی باهوش بود. دلش میخواست وقتی لوح تقدیر شاگرداولی را به او میدهند،پدرش در میان والدین باشد.اما نبود. هیچ وقت نبود و نخواست که او را درک کند.هیچ وقت نخواست.....حیف شد،خیلی حیف.
ادامه دارد...