هفته چهارم میزبانی مهمان ناخوانده کورونای دلتا بود و داشت تو وضعیت خیره شده به سقف سپری میشد.
تو اون وضعیتی که روزی حدود 700و 800 نفر فوت میکردن، هنوز خبری از واکسن هم نبود و من به لطف دوستان و آشنایان و کمک هایی که خیلی به موقع رسید، خیلی شانس آورده بودم که تونسته بودم زنده بمونم.
تمام مدت 4 هفته، کتابی که روز کذای مثبت شدن تستم از دیجی کالا به دستم رسیده بود پیشم بود و خب بازش نکرده بودم. نمیدونم این وضعیت فلج حسی مطلق که همه حس ها بی معنی و مفهوم میشن و بعد از یه تراما تجربه کردین یا نه (استرس، ناراحتی، دلتنگی، دوست داشتن، عصبانیت، درد و دوستان عزیزمون بویایی و چشایی تعطیل میشن همه با هم.) تو اون وضعیت تمایلی به هیچ کاری(تاکید میکنم هیچ کاری! جز خیره شدن به سقف) نداری.
یادمه که بعد کمی بهبودی، کلی از خودم خواهش کردم که شروع کنم برگردم به عادت کتاب خونی که نزدیک یه سال بود با خون دل تو خودم ایجاد کرده بودم و الان بعد بیماری هیچ اثری ازش نبود.
اینجوری بود که با به زور روزی یک صفحه شروع شد از کتاب The Clean Coder از آنکل باب عزیز و گرانقدر.... کم کم شد روزی 4-5 صفحه و رفت و رفت و رفت که رسید به یه آخر هفته ای که تا کتاب و تموم نکردم به سقف! خیره نشدم.
کل زندگی شخصی و کاریم از جلو چشمم رد شد، کل هدف هایی که برای خودم داشتم و مدت ها بود فراموششون کرده بودم. اینکه کارایی که در طول روز میکنم چقدر دارن من و به اون هدفا نزدیک میکنن؟ آدم هایی که در طول روز باهاشون تعامل دارم چقدر به من در این راه کمک میکنن و بهم انگیزه میدن؟ اصلا من چقدر حرفه ای رفتار و کار میکنم؟
و همه چی ختم شد به اینکه خب فرسنگ ها با چیزی که میخوام فاصله دارم پس "چی کار میتونم بکنم که بهتر بشم؟"
الان که دارم اینو مینویسم 6 ماه از خوندن کتاب Clean Coder میگذره و تو این لحظه سخن گرانقدری از کتاب توی ذهنم نیست که اینجا کوتش کنم.
خیلی عجیب غریب و آهنربا طور بعد خوندن این کتاب، کتاب پشت کتاب خریدم، آفست کردم شروع کردم به خوندن، به بیشتر کد زدن، شروع کردم به بهتر شدن، شروع کردم به یه قدم نزدیک تر شدن به هرآنچه که فکر میکنم میخوام.
فقط خواستم اینجا برای اولین پستم بگم مرسی جناب آقای رابرت مارتین. توی سیاه ترین و دلمرده ترین روزهای زندگیم چراغ راهی شدی که سال ها قبل توش قدم گذاشتم و مدتی بود گم شده بودم.