چهارشنبه یک روز معمولی تابستانیِ داغ و شرجی بود. ساعت ۵ که کارم تمام شد تصمیم گرفتم در اقدامی ناگهانی کاری کنم که کمی حالم خوب شود. رفتم استخر و برای دو ساعت شنا کردم، البته بیشتر وقتم صرف دراز کشیدن روی آب و تجربهی حس معلق بودن شد که همیشه برای من آرامبخش است و تنها موقعیتی است که کمی میتوانم ذهنم راه خالی کنم و دکمهی «به هیچ چیز فکر نکن» را برای دقایقی فعال کنم. همین هم غنیمتی است برای من.
بعد از استخر کوله به دوش تصمیم گرفتم مسیر تا خانه را پیاده برگردم، موسیقی گوش بدهم و بستنی لیس بزنم. فکر میکردم حالم کمی بهتر میشود. اولین تابستانی بود در چند سال اخیر که هنوز کلاسی نداشتم و برای منی که در هشت سال گذشته هر کاری کردهام در کنارش تدریس و کلاسهایم را داشتهام کمی موجب ناراحتی و ناامیدی بود. به هر ترتیب هنوز اوایل تابستان بود و شاید همین امروز فردا خبری از آموزشگاه میشنیدم.
در همین خیالات بودم و بستنی شکلاتیام را لیس میزدم که تصمیم گرفتم به جای گذر از پیادهروی خیابان اصلی از کوچه پس کوچهها بگذرم. راهم را به اولین کوچهای که دیدم کج کردم. دم دمای غروب بود ولی هنوز شرجی و گرم، فقط آفتاب پس کلهام نمیتابید که البته همین هم مزیتی بود. به خانههای ویلایی که تک و توک، در میان آپارتمانها غریب مانده بودند دقت کردم که چطور با درختان انجیر و انار و گلهای کاغذی چون بهشتی کوچک به عابران، گذشتهی پر رونق و سرسبز کوچهها را یادآوری میکنند. لئونارد کوهن در گوشم میخواند «If you are the healer, it means I’m broken and lame» بین دو تِرَک که برای چند ثانیهای سکوت شد صدای خندههای بلند مردانهای را شنیدم و گوشهایم تیز شد که صدا از کدام طرف میآید… هدفون را از گوشم برداشتم و کوچهی تنگ و باریک سمت راستم را رفتم تا رسیدم به خانهای در انتهای اولین بن بست آن و برای چند لحظه چیزی که دیدم مرا میخکوب کرد. دو پیرمرد با کلههایی کچل و سبیل سفید و پرپشتی که زیرپوش سفید پوشیده بودند با فاصله روی دو صندلی پلاستیکی زرد رنگ جلوی در خانهای نشسته بودند. درخت مو دیوار خانه و قسمت اعظمی از در بزرگ خانه را پوشانده بود. جدیت آنها در کاری که میکردند مرا به خنده وا داشت، قابلمهی روحی بزرگی را به طرف هم هل میدادند که بچهای درونش نشسته بود. پتویی را در داخل قابلمه گذاشته بودند و کودک را هم روی آن گذاشته بودند. کودک سرهمی قرمز رنگی تنش بود و شاید حتی یک سالهاش نشده بود. دستان کوچکش لبهی قابلمه را محکم گرفته بود و چنان با هیجان منتظر پاسکاری از این پیرمرد به آن یکی بود که صدای خندههایش قطع نمیشد و حالا تبدیل به قهقهه شده بود.. هنوز متوجه حضور من نشده بودند تا اینکه از خندههایشان من هم به قهقهه افتادم که هر سه به سمتم سربرگرداندند. دوست نداشتم با حضورم بازیشان را خراب کنم، پیرمرد سمت چپی که کمی کمتر چاق بود قابلمهی حاوی کودک را برداشت و همینطور خندهکنان به من نزدیک شد و گفت: «مینوه یه. اَن مار بازار بوشو. زای گریه بند نَیه که آقای لطفی بوگوفت ایتی تیان مرا باوُر ترا گَم چه بوکونی.»
با ذوق پرسیدم اسمش چیه؟ گفت آیین. و ادامه داد: «کور جان ببین چه خندهای کُنه زَای.»
که دوباره دیگ را گذاشت زمین و هل داد به طرف آقای لطفی. آیین خندید و دندانهای تازه درآمدهی سفید کوچکش دوباره نمایان شد. برای چند دقیقهای بیوقفه خندیدم و سعی کردم به خاطر بسپارم که هر گاه فکر کردم روز معمولیای داشتهام در جایی از این شهر دو پیرمرد طوری کودکی را درون دیگی روحی به طرف هم هل میدهند که انگار اصلاً کار عجیبی نیست!
این نوشته پیشتر در وبلاگ صفحه ۷۷ منتشر شده است.