به یقین رسیده ام که هر فعل و حرکتی در این جهان، قدم های بعدی را شکل داده و پناهگاه های آینده ات را می سازد. توصیف معلم ادبیات کلاس دهمم از نویسنده ای به نام صدیق قطبی سبب شد که بعد از پنج سال، در حالی که دو پتو را تا زیر گردن روی خود کشیده ام، کتابی از کریستین بوبن را بخوانم. معلمی به نام فروغ که روشنایی اسمش در بعضی از قسمت های زندگی ام طلوع کرده است. او از صدیق قطبی و نوشته هایش برایمان گفت. حدود یک سال بعد سراغش را گرفته و خواندن نوشته های کانال او را شروع کردم. در همان سال، دوست عزیزی کتابی از صدیق را به بهانه متولد شدنم برایم هدیه آورد و از آن جا بود که با سراسر وجود شیفته صدیق و آبی بودن رود نوشته هایش شدم. از همان سال ها نوشته هایش را نه تنها می خواندم بلکه با آن نیز زندگی می کردم. نویسنده ایرانی در بین نویسندگان معاصر که صدای گنجشکان را در قلب کوکی ام به ارمغان می آورد.و همچنین تماشای درخت کهنسال و خواندن نامه های خالصانه برای آرمن با باد رفته را موهبت الهی می دانم. حال می خواهد موهبتی از خدای آتنا باشد یا مسیح و یا هرکسی دیگر فرقی نمی کند. نوشته های صدیق را در آغوش می گیرم و ریشه تک تک کلماتش در قلبم جوانه می زند. چیزی که نوشته هایش را برایم فرح بخش می کند نقل قول هایی است که از نویسندگان مختلف در متن خود ذکر کرده است. یکی از این افراد، کسی است به نام کریستین بوبن. جستارها و جملات زربافت بوبن حتی در آن کتاب هدیه نیز به چشم می خورد. جملات بوبن چنان هنرمندانه به تصویر کشیده شده است که فرای لطافت و روشنایی است. چنین جملات نابی مرا ترغیب کرد که از بوبن نیز بخوانم. امشب یکی از کتاب ها یش را شروع کرده ام. کتابی به نام دلباختگی. دلباختگی مردی در دنیای واقعی یا شاید حتی خیالی. هنوز به نیمه کتاب هم نرسیده ام اما سِحر و جادوی قلم او تا همین جا سبب شد که صفحه وبلاگ را باز کرده و درونم را به تصویر کلمات تبدیل کنم.خط به خط کتاب را که می خواندم به دل باختگی او و خود نیز فکر می کردم. چه ماهیتی دارد و جنسش چیست؟ چه بر سرمان می آورد؟ بوبن می گوید: گویا سنگ آهکی را از درون ذوب می کند و با خود می گویی اتمام همه غم هایت فرا رسیده است. حال با بخش اول نیز موافق هستم اما با بخش دوم چنان که بوبن قبول دارد نه. دل باختگی و محبت نیز همیشه خوب نیست. تسلی بخش غم هایت هست اما خودش غم آفرین است. برایم مهم نیست که آن غم، سعادت بخش است یانه. حتی برایم اهمیتی ندارد که روزی از بین خواهد رفت یا نه. تنها چیزی که برایم اهمیتش را حفظ کرده این است که کسی پاسخ تمام سوال هایم را بدهد. برایم از دلباختگی بگوید و تجربه هایش. می خواهم بدانم این تجربه در زیستِ تمامی ذره های هستی این جهان خاصیت یکسانی دارد؟ اصلا برای چه دل می دهیم؟ او را همان کسی می بینیم که سال های سال در انتظار تکیه کردن بر او بودیم؟ یا همان نیمه گمشده است؟ یا مثلا همان خود ما است با کالبدی دیگر و از آن جایی که بی صبرانه در جست و جوی خود گمشده هستیم، دل در گرو کسی می دهیم؟ هیچ نمی دانم. اما این را خوب می دانم که دل باختن بعضی اوقات احساس بازنده ها را به من القا می کند. همان بازنده ای که دلش رشته تعلق را از نهان وجود بریده است. و عدم تعلق و زندگی غیر مستقلانه احساس خوبی را برایم به ارمغان نمی آورد.
فاطمه پاکدل.