*نمایش نامه ای از هانری تروایا*
امروز یکی دیگر از نمایش نامه های نشر تجربه را مطالعه کردم. ولی این بار با صدایی بلند!
یکی از کارهای مورد علاقه ام خواندن کتاب با صدای بلند است. وقتی صدا درون اتاق پخش می شود گویا تمامی صحنه های ترسیم شده در کتاب حضوری واقعی به خود می گیرند. به این شکل شخصیت های داستان را دقیق تر همراهی و پا به پای آن ها تا انتهای مسیر همراه هستم.
و همراهی با شخصیت هایی که کس دیگری خلق شان کرده بسیار لذت بخش است .
امروز به همراهی کتاب خانم حوا گذشت .
او که واقعا حوا نبود و تنها اسم ش چنین نام داشت ولی کسی چه می داند؟! شاید این حوا واقعی تر از چیزی بوده باشد که من تصور می کردم.
این نمایش نامه اثر هانری تروایا است.
لو تاراسف (Lev Tarassov) معروف به هانری تروایا( به فرانسوی Henri troyat) نویسنده قرن ۲٠ میلادی اهل فرانسه است.
هانری در سال ۱۹۱۱ متولد و در سال ۲٠٠۷ در پاریس در گذشت. او جزو شخصیت های برجسته ادبیات فرانسه نیز محسوب می شود.
هانری تروایا، خانم حوا را به شکلی متفاوت به قلم کشانده است. معمولا با شروع کردن ابتدای کتاب ها
می توانیم پایان آن را حدس بزنیم. ولی اگر به دنبال پایانی غافل گیر کننده هستید این نمایش نامه را از دست ندهید. از آن جهت آن را غافلگیر کننده می پندارم که وقتی کتاب به پایان رسید نه تنها تمام تصورات ذهنی ام دست به دست هم داده و جایشان را عوض کردند. بلکه حتی در پایان نمی دانستم چه عکس العملی نشان دهم! و تنها یک سوال در ذهن م شکل گرفت. چرا به این شکل پایان یافت؟
دلم می خواست در همان لحظه تلفن را برداشته و با دنیای مردگان تماسی برقرار کنم و بگویم : لطفاً من را به آقای هانری تروایا وصل کنید. سوال بسیار حیاتی از او دارم. و مسئول تلفن چی با لحنی خشونت آمیز بگوید: ما در این جا هانری نداریم! و با گفتاری شکسته و من من کنان بگویم: همان.. آقای لو.. تاراسف را می گویم.
و در طی صحبت تلفنی، دلیل چنین پایانی را از او بپرسم. ولی خب حیف که چنین توانایی را ندارم!
ولی امیدوارم روزی به جواب این سوال برسم.
و در نهایت به سراغ ماجرای این نمایش نامه ی تحیر انگیز برویم.
آقای کُک ریکو دو لامار تینیر، مردی ثروتمند شخصیت اصلی این نمایش نامه را شکل می دهد.
کُک ریکو تا به این جای زندگی اش فقط یک بار سوار مترو شهری شده است. آن هم در هشت سالگی.
خودش چنین تعریف می کند که این رخداد هم به دور از چشم پدر و مادر و با کمک پرستارش صورت گرفته است. حال که دیگر سنی از او گذشته و روال زندگی را به دست دارد تصمیم گرفته است که رفت و آمد های خود را با مترو شهری انجام دهد.
در نظر او کنار مردم عادی قرار گرفتن برای ش آرامش بخش است. گویا در زیرِ زمین همه ی انسان ها خود واقعی یشان را به نمایش می گذارند.
تصویر رسم شده از یکی از حمل و نقل های رایج در کتاب برایم بسی جالب و عجیب بود!
خودمان هم قبول داریم که تصویر های خاصی در زندگی مان وجود دارد ولی با سهل انگاری ، سریع آن ها را رد می کنیم!
با خواندن این جملاتی که درباره قطار شهری به میان آورده شده بود، صورت تک تک آدم های منتظر یا تماشاگر منظره پشت پنجره را به یاد آوردم.
می توانستم غم را از پشت ویترین چشم هایشان مشاهده کنم. چشم ها که متحیر کننده ترین عضو بدن هستند.همان دریچه ای برای ورود به قلب و احساسات انسان ها ...
و خب این غم در چشم همگی وجود داشت.
شاید آن آدمی که در گوشه ای از صندلی خود را جای داده است در حال حاضر هیچ مسئله ی ناراحت کننده ای زندگی اش را فرا نگرفته باشد.
ولی وقتی در آن محیط قرار می گیرد، گویا با سیر حرکت قطار ، تمام اتفاقات غم انگیز زندگی اش را از پشت پنجره مشاهده می کند.
مروری سریع و ناگهانی بر تمامی غم ها، کار سهلی نیست! ولی در نهایت چشمان غمگین را با لبخندی ترکیب کرده و از در قطار خارج می شود.
و هیچ کداممان هیچ وقت متوجه داستان زندگی این افراد نمی شویم.
برای آقای کُک ریکو در همین قطار شهری اتفاقاتی رخ داد که مهم ترین آن عاشق شدن بود.
بله آقای کُک ریکو عاشق شده بود. عاشق دختری به نام حوا! حوا مسئول سوراخ کردن بلیت ها برای ورود مسافران بود و کُک ریکو در همان دیدار اول مجذوب او شده بود. تمام ذهن کُک ریکو به حوا مشغول شده بود. با او گفت و گو می کرد، خاطره می ساخت، زندگی می کرد.
و تمام این رویدادها با همراهی ذهن ش اتفاق می افتاد...
حال که سخن از عشق به میان آمده، دلم می خواهد کمی هم به سراغ او بروم.
ولی گمان می برم چنین صحبت هایی درباره عشق باید بیشتر از نوشته شدن، حس شود.
ولی خب اگر از عشق گفته نشود پس آیندگان از کجا دانند که در زمانه ی ما نیز سخن از عشق در میان بوده...
عشقی که در زمانه ی سعدی و حافظ عمیقا شناخته نشد، بعید است در روزگار ما از سیر ناشناخته بودن خارج شود. ولی ناشناخته بودن ش به معنای دوری کردن از آن نیست و وظیفه ی قلم تعظیم و ادای احترام به عشق است. عشقی که فرقی نمی کند از بالا به پایین باشد یا پایین به بالا!
از راست به چپ یا از چپ به راست!
در مسیر عشق جهت اهمیتی ندارد.
آن چیزی که اهمیت دارد هدف است و هدف چیزی جز خوشحال بودن طرف مقابل نیست.
حال چه کنار او باشی چه نباشی!
کُک ریکو عاشق دختری پایین تر از سطح خودش شده بود و خب برایش اهمیتی نداشت.
تنها چیزی که برایش مهم بود، گذراندن اوقاتی دو نفره در بهشت بود.
در ادامه ی این ماجرا، پستی و بلندی های زیادی رخ می دهد. ولیکن اگر کمی بیشتر ادامه دهم، لذت خواندن این نمایش نامه توسط خودتان از بین خواهد رفت. پس همسفر بعدی کُک ریکو و حوا شما باشید.
امیدوارم از مسافرت تان به مقصد بهشت لذت کافی را ببرید.
۱۴٠۱۳۲۴
فاطمه پاکدل