پناهگاه
پناهگاه
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

دستِ تکیده


*نمایش نامه ای از توماس هاردی*

به سراغ دومین نمایش نامه از نشر تجربه برویم که در حوالی ظهر ، آن را تجربه کردم.

و چه تجربه ناب و متفاوتی!!

اسم کتاب دستِ تکیده (Withede arm) از توماس هاردی بود. طبق روال سعی بر آن است که دیداری تحیر آور را بین شما و جناب نویسنده ایجاد کنم.

توماس هاردی رمان نویس و شاعر جنبش طبیعت گرایی اهل انگلستان بود. او در سال ۱۸۴٠ چشم به جهان گشود و در سال ۱۹۲۸ کوله بار ادبی خود را بر زمین گذاشت. به همین مقدار خلاصه گویی از نویسنده کفایت می کنم و به سراغ مرور عنوان کتاب می روم. عنوان روی کتاب چنین بود

"دستِ تکیده"

هنگامی که خواندن کتاب را شروع کردم، نه تنها هیچ حدسی بین عنوان و مطالب آغازین کتاب برایم ایجاد نشده بود حتی گمان نمی بردم که نویسنده چنین شگفت آور به دستِ تکیده برسد.

این نمایش نامه از ۴ شخصیت اصلی تشکیل شده است که در ادامه راه ، تمرکز بر دو زن اصلی و در نهایت تمامی تمرکز بر زنی به نام گرترود ختم می شد. گرترود تازه عروس جوان و زیبایی که شهره شهر شده بود. و همه اهالی شهر درباره ازدواج آقای لارج و گرترود صحبت می کردند.

در ابتدای داستان از زن دیگری نیز روایت شد به نام رودا بروک. رودا چه کسی است؟ کسی نیست جز همسر سابق آقای لارج که به همراه پسر کوچک خود در کلبه ای که نسبتاً با مرکز شهر فاصله داشت زندگی می کردند. در فرایند نمایش نامه حساسیت رودا را نسبت به تازه عروس داریم. رودا به طور مرتب از پسر خود سوال هایی درباره گرترود می پرسد.

قد بلند است؟ از من کوتاه تر است یا بلند تر؟

زیبا است؟ دست هایش سفید است؟ دست هایش مثل دستان زحمت کش شیر دوش من است یا از آن دست هایی است که به سیاه و سفید دست نزده ؟

و خب پسر به منظور اطاعت از سوال های مادر

هر زمانی که تازه عروس را می دید به او خیره می شد تا بتواند به سوال های مادر جوابگو باشد و خب همین هم شد!

زمانی که این قسمت را خواندم با خود گفتم یعنی حسادت زنانه در میان است؟ معمولا حسادت های زنانه در جایی شکل می گیرد که رابطه دو نفر جدی است و بحث خیانت سر دراز می کند یا چیزهای دیگر...

ولی وقتی دقیق تر می شوم، به این نتیجه می رسم که چندان فرقی هم نمی کند. حسادت زنانه تا زمانی که حسی درون آن زن باقی مانده باشد وجود خواهد داشت. و حتی ممکن است روز به روز ریشه اش در وجود فرد محکم تر شود. حال حتی اگر رودا از آقای لارج جدا شده است ولی سوال های رودا از خودش حاکی از حسادت است. مرتب با خودش می گوید یعنی او از من بهتر است؟ او چه چیزی دارد که من ندارم؟ و سوال هایی از این قبیل...

و خب طبعا در پی جواب دادن به این سوال ها چیزی جز خودخوری وجود نخواهد داشت. خودخوری هایی که کینه، تنفر و یا حتی انتقام را در سر خواهد پروراند. حال که این کینه به کجا ختم می شود را نمی دانم...

گمان می برم برای هرکسی متفاوت است...

ولی وقتی تا به این جای مسیر چنین حسادت کینه پروری را شرح می دهم

با خود می گویم حتما گروه دیگری نیز وجود دارند

گروهی که حسادت شان به رهایی گره می خورد.

رهایی که روح خود را از هرکس دیگری غیر از خود تهی و در آسمان دنیای جدید رنگی به پرواز در می آورند. البته چنین رهایی مستلزم تلاش های زیادی است. آن قدر باید در دشت های سیاه و سفید بدوند تا هرچه سیاهی درون شان است جدا شود و در بند گل های سیاه دشت در آید.

در نهایت از هرگونه کینه خالی و راهی آسمان خواهند شد...

رودایی که من مشاهده کردم ترکیبی از این دو گروه بود. حال این که کدامین طرف ( شر یا خیر) بر او غلبه کرده است را نمی دانم. حتی گمان نمی کنم که بتوانم درون شخصیت ها را به طور دقیق وارسی کنم. این کار فقط از خالق آن بر می آید.

دوست داشتم در طی گفت وگویی با نویسنده از او بپرسم رودای درون تو چگونه بود؟ آن رودایی که غم های زیادی را تحمل کرده است حق پروراندن حسادت را درون خودش داشت یا نه؟

در فرایند این حسادت، دوستی بین تازه عروس و رودا شکل می گیرد که اتفاقات گوناگونی را در پی دارد.

ادامه ی مسیر را به خودتان واگذار کنم بهتر است.

نمایش نامه را که خواندید از رودای درون تان بپرسید اگر من بودم چه می کردم؟

امیدوارم جوابی را دریافت کنید که وجودتان قابلیت پذیرش آن را داشته باشد.



۱۴٠۱۳۲۳

فاطمه پاکدل


دست تکیده
پناهگاه من نوشتن است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید