در ذهن شاید اما بر جَریده عالم مدتی است که ننوشته ام! نه می دانم چرا و نه توانی برای یافتن جواب های پی در پی دارم.
حال در این مدت، عجیب گذشته است و متفاوت.
شروع تجربه ی دانشگاه یی که بعد از یک سال زندانی بودن پشت حصار لپ تاب، باد نوروزی نویی را به ارمغان آورده است که در کنار خود، سوالات نویی را برایم نیز به همراه دارد.
سوالاتی که در کنار سوالات قدیمی ترِ خاک خورده جا گرفته است. و هرگز نمی دانم می توانم جوابی برایشان پیدا کنم یا نه.
در فراسوی مدتی که گذشته است، در جریان عالم بودم و نمی دانم این جریان در وجود خویش با چه شتابی در میان بوده است.
روزی با حالی آرام گذشته است و نشسته بر ساحل زندگی، در انتظار تماشای غروب آفتاب بوده ام.
گاهی، از خود و رفتارهای خویش طوفانی می شدم و چاره ای جز طوفانی شدن چشم ها نبود.
گاهی نیز با این حال که اصلا نمی دانم در این عالم <که هستم، چه می کنم و به کجا می روم> به سر برده ام و در چرخش روزگار چرخ خوردم و چرخ خوردم و چرخ...
از همان چرخ هایی که سرت را به درد می آورد و با پوزخندی قدرتش را به رخت می کشد...
در جریان بودم.
در جریانِ نفس های شمارشی که در پشت در های کلاس، حبس و بعد از آن آرام می شد!
در جریانِ تربیت و اخلاقی که در همه یمان وجود دارد و انسانی که در این مدت ورای شناخت های قبلی ام پی به وجود بی نهایت او بردم. و شاید در جریانِ افلاطون و حتی اصطلاحات رنگ ها!
در جریانِ گربه های دانشگاه. گربه هایی که در نوشته هایش از آن ها طلب دعا کرده بود. یعنی گربه ها که نه، اما او برای من دعا می کند؟
و بیشتر از همه در جریانِ چشم های حریص یگان های ویژه و کلمات بی فکر برآمده از زبانشان!
و در جریانِ شبی که ترس بر وجودمان انداختند و با تهدیدی راهی دانشگاه کردند!
و در میان این همه زخم های به جا مانده از ریشه های سیاه، جریانِ پرواز رخی پرنده وار که در آسمان جریان هایش در برابر حراست به پرواز در آمد،کمی زخم ها را التیام داد.
این روز ها در همه چیز در جریان بودم. در جریانی که شاید در بطن خود، منفعل بود و من را به گوشه ای از این جهان پرت کرده و متذکر شده است تا فرزند خوبی نشوم به تنبیه خودش ادامه می دهد!
نمی دانم پایانش کجاست.
خسته نشده است؟!
مگر نگفته اند، تنبیه نتیجه ی موثری ندارد و بهتر است از سیستم آموزشی یمان نیست و نابود شود!؟
پس چرا هنوز من را زیر لگد هایش گرفته است و دست از سرم بر نمی دارد؟
در این جریان های بی جریان، چیزی با تمام قوا در ذهنم در جریان است و آن خروج از وادی مقدس نوشتن است.
از همان خروج ها که دیگر راه برگشتی وجود ندارد!
گمان کردم نوشتن درباره تصمیمی برای ننوشتن بد نباشد!
بنویسم که چه شد که در پی چنین تصمیمی بودم.
یحتمل آخرین متنی است که از اعماق وجود بر
می خیزد و نمی دانم در نهایتِ این برخاست، نشستی در حقایق قلب شما دارد یا نه.
نمی دانم کسی قلبش را در میانه دست هایش گرفته است تا این متن را بخواند یا نه.
و حتی دلیل جدایی از نوشتنِ وجود دهنده را نمی دانم. چه می شود که قصد جدایی از نجات دهنده ات را داری؟
ای کاش روزی جواب همه چیز را پیدا کنم!
روزی که همبستگی همه چیز و همه کس را درون خود پراکنده سازم و با وجودی سبک بال، این دنیا را به مقصدی نامشخص ترک کنم...
۱۴٠۱۷۲۴