من هیچ از خود نمیدانم، سرگردانی هم مرا توصیف نمیکند، من نه گمشدهام، نه پیدا و نه پنهان.
من نه میخواهم دشمن کسی باشم، نه با کسی دشمن، اما میدانم نمیشود...
نمیتوانم چشم بپوشم از فعل حرام و آن را مذمت نکنم.
شاید دیوانگی باشد، اما نمیخواهم جز عشق ببینم...آدم عرفان هم نیستم. نمیدانم چه هستم. کدامورم! نه چپ و نه راست...مگر میشود یک سمت فقط دروغ باشد و یک سمت فقط راستی؟ فقط وجود ندارد، اکثرا نسبیست...
نمیشود انتخاب کرد، با عقل من یکی که جور در نمیآید.
از این جامعهی متعصب میترسم، تعصب بر دین یا تعصب بر بیدینی.
هر دو ایراد دارند.
همه ایراد دارند، بلا استثناء.
یکی دنبال مقام است و یکی دنبال حضور (شهرت) یکی هم ممکن است برای خدمت بیاید...
هیچ چیز خالصانهای وجود ندارد که بتوانم بپذیرم. آخ، گفتم خالصانه...برای همین است خدا قرار نیست همهی ما را بپذیرد، شاید ببخشد اما میتواند بپذیرد؟!
پ.ن: بین دعوای آدمهای عادی بهخاطر سیاسیون موندیم?