+۱۲
حامد انقدر وسط صبحونه تو گوشمون وز وز کرد که آی مرد باید اینجوری باشه...اونجوری باشه، خودم میرم خرید بعد مدرسه، بعد مرگ بابا کارهای بیرون بر عهدهی منه و فلان و بهمان، که تهش دیر رسیدم به مدرسه. آخه نه که دوچرخه داره، فکر میکنه ماشینه و اون همهرو میرسونه. حامد داداشمه، یه سال ازم بزرگتره و هفده سالشه. یه پا خل و چل تهی مغزه.
آخ بازم دیر رسیدم. اگه این دختره ساحل به پر و پاچهم نپیچه سر میخورم تو کلاس جوری که حتی معلم هم خبردار نشه.
نفس عمیق میکشم و نگاهی به سمت اتاق مدیرها و آبدارخونه میندازم. هیچکس نیست انگار. پاورچین میرم بالا و نزدیک در کلاس پنهونی میایستم. معلم عصبانی، با اون عینک ریز ته استکانی که گذاشته رو سرش داره به دفتر حضور غیاب نگاه میکنه.
همه کلاس نیمهبیدارن. عقبیها ولی راست زل زدن به معلم، عجیبه، نمیدونم چه اتفاقی افتاده که از خوابشون گذشتن، حتما باز یه غلطی کردن که پای ما هم گیره.
یهویی عین جن بو داده، دستی روی شونهم قرار میگیره و من از ترس شروع به سکسکه میکنم، چشمامرو میبندم و از استرس کف دستام عرق میکنه. درست مثل بچه دبستانیها. صدای معلم ورزشمونه که میگه: «حنانه؟ باز دیر کردی؟! بیا ببینم.» همین که میفهمم مهتابیه، خیالم راحت میشه. با من و من و خندهی زورکی میگم: «سلام خانوم، چش خانوم. شما بفرمایید.» البته اسمش مهتابه، بهش میگیم مهتابی، یکم زیادی سفیده، گاهگداری هم برنزه میکنه که انگار مهتابی خاک گرفتهس. مهتابی میره داخل و رو به معلم فیزیک با خوشرویی شروع به صحبت میکنه، منم از لالوی در خودمرو جا میدم و میرم تو. با نگاه آتیشی ساحل که انگار قراره منو قورت بده به ته کلاس میرسم، سر تکون میده و پفی میکشه، همین الانه که منرو لو بده! میرم ته کلاس سر جام و ساحل چشاشرو چپ میکنه و برمیگرده سمت معلم، اما چیزی نمیگه. یه چشم به اونه یه چشم به بچهها که با استرس کنترل شدهای میگم:
- به! سلام، دست گل به آب بدهها. چه خبره باز؟
رویا و زهرا رو به من میکنن و رویا جواب میده:
- سلاام، خل و چل. چطوری دختر؟
زهرا میپره وسط حرفش و هیجانزده میگه:
- قبول کرد بچهها. پاشید بریم.
- چیرو؟ چی شده؟
- تمرینات فوتسال شروع شده دیگه. از این به بعد زنگای اول کلاس نداریم و میریم تمرین.
یه لبخند پت و پهنی زدم و از خوشحالی نزدیک بود بال در بیارم. یه حس وصف ناپذیر، حالا فهمیدم ساحل چرا داشت حرص میخورد و دیر اومدنمرو به معلم گزارش نداد. تیم فوتسال پنج نفر از کلاس ما بود و دو نفر از کلاس ۲۰۲. تنها چیزی که آزارم میداد ساحل دروازهبان تیم بود که میخواست تو حمله باشه. من مدافع بودم و معروف بودم به شیر نگهبان، البته به عنوان یه مدافع بازیساز هم بودم و بیشترین تعاملرو توی پاسکاری و هدایت بچهها داشتم. یه چیزی شبیه مخلوط هافبک و دفاع و حمله. ریا نباشه همهکاره! همگی باهم کیف و دفتر دستکمونرو برداشتیم و راهی سالن فوتسال کوچیک کنار مدرسهمون شدیم.
با همون مقنعهی بلند و مانتو شلوار گشاد سرمهای که نوارای قرمز رو مچ و جیباش بود، به صف شدیم. مهتابی سوتشرو گرفت دستش و روبهرومون یه رژه رفت و شروع کرد به نصیحتهاش و سفارش کارایی که باید از این به بعد میکردیم. به آخر حرفهاش که رسیدیم کمکم داشت ایستاده خوابمون میبرد که گفت:
- از این به بعد کاپیتان تیم، حنانهست. چون بازیسازی خوبی داره و تکرو هم نیست. میتونه جمعتون کنه و میدونم به حرفش گوش میدید.
تعجب کردم، اما بدجور خوشحال شدم. رو کرد به ساحل و با انگشت مثلا غیر مستقیم تأکید کرد:
- همه موظفید به حرفش گوش بدید، بلا استثنا. اگر درگیری ببینم. اتفاق بدی بیفته، از بازی حذف میشید و رویای قهرمانی برای همیشه از دستتون میره و نه تنها برای خودتون بلکه برای گروه مشکل بزرگی ایجاد میکنید.
گذشت و انقدر مهتابی حرف زد که فقط ده دقیقه تونستیم بازی کنیم. دور هم جمع شدیم و تصمیم گرفتیم که بعد از ظهر بریم زمین فوتبال پارک بانوان و تمرین کنیم.
***
زنگ آخر رسیده و باید راه بیفتم سمت خونه. یه خوشحالی عمیقی توی وجودم هست که حتی موقع اردو رفتن هم چنین حالی نداشتم.
من شانزده سالمه، قدم صد و هفتاد و پنجه و وزنم پنجاه کیلو. میگن قیافهم شبیه این دختر هندیه بازیگره هست، آخ...اسمش...اسمش...ها...کاترینا کاپوره. حالا خودم نمیشناسمش و ندیدمش. دنبالش هم نرفتم ببینم کیه ولی خب انگار خوشگله، خب منم خوشگلم. البته نمیدونم واقعا هستم یا نه. راستش این دختره ورپریده ساحل خیلی قشنگه. خدا از هیچی براش کم نذاشته. لباش قلوه، ابروهاش تمیز و انگار لیفت کرده. اووف اصلا چی بگم، اگه پسر بودم میگرفتمش. البته نه با این اخلاق گندش ها. عصبیِ افادهای! ولی خب خوشگله دیگه، مثل ماها سبیلو نیست، زیر چشاش گود نیفتاده و لامصب کثافت جوشم نمیزنه. خال هم نداره آخه. بعد من کل تنم خالخالیه. ای تف تو این شانس.
مثل همیشه، انقدر با خودم حرف زدم که نفهمیدم چطوری رسیدم. باید برم وسیلههامو جمع کنم و مادر گرامیرو راضی کنم باهام بیاد پارک که جناب اعلی حضرت حامدخان اجازه صادر کنه من برم فوتسال.
- سلام مامان...عه...به! داش حامد چطوری؟
مامان با یه دست کوبید روی پاش و گفت:
- سلام علیکم، صدبار نگفتم اینجوری حرف زدن برای یه دختر زشته؟! داداشته وا.
ای بابا، تو این دیار همه چی واس دختر زشته، باشه ننه. مجبورم تو دلم زر بزنم که شما گیر سه پیچ به ما ندی.
حامد یهویی بیمقدمه گفت:
- حنانه! بیا این پیرهن منرو اتو کن، عجله دارم، کار دارم...بدو.
- جواب سلامت کو گاریچی؟
- هوی! گاریچی تویی و اون عمهت.
- پس مواظب باش اتو دستاترو نسوزونه داداچی.
- مامان! به حنانه بگو بیاد این پیرهن منرو اتو کنه.
راستش موقعیت درستی نبود که سربهسرش بذارم ولی مامان از سمت آشپزخونه داد زد:
- مرد خونه پاشو اون پیرهنترو اتو بزن.
آخ مامان. عاشقتم. با این حرف دیگه حامدخان پاپیچ ما نمیشه، آره، مرد خونه...
یه سرفه میکنم و میرم سمت آشپزخونه، مامان که زیر چشمی نگاهی بهم میندازه؛ انگار فهمیده قراره یه چی بهش بگم، اما خب من مستأصل و نمیدونم چطوری بهش بگم؛ خودش سر حرفرو باز میکنه:
- خب! حرفترو نخور بگو.
قربون مادر چیز فهم. دمت گرم خدایی. آب دهنمو قورت میدم و میگم:
- چیزه مامان، عه...ساعت چهار قراره بریم پارک بانوان برای تمرین فوتسال.
حرفمرو قطع میکنه و با اخم میگه:
- ای بابا، باز این فوتسال. امسال دیگه نمیذارم، سال پیش از درس و مشق افتادی. اصلا حرفشم نزن.
- مامان! گفتی معدلم بالای هجده بیاد که اومد. چرا مغلطه میکنی.
- عجب...ادبیاتت هم قوی شده.
- بعد شما بگو درس نمیخونم. مامان اصلا من قول میدم معدلم امسال از هجده و نیم به بالا بیاد. چطوره؟! بیا بریم دیگه. تو نیای این حامد نمیذاره تنها برم. جون من مامان، گناه دارم.
- خیلی خب. بسه.
- یعنی میای؟
مامان سری تکون داد و از خوشحالی پریدم هوا. حامد لباسشرو همینجور چروک پوشید و رفت بیرون، اما انگار بهش برخورده بود و در رو کوبید. از خنده و خوشحالی نمیتونستم رو پاهام وایسم.
تمرین اول بود و من با شلوار ورزشی و لباس تو خونه حاضر شدم. مامان گوشه پارک نشست و برای خودش میوه پوست کند، چایی خورد، خلاصه هوایی تازه کرد. از اون لونه هشتاد متری بوی ترشی گرفته، شده برای دو ساعت جدا شد. گاهی به حرفای حامد که فکر میکنم، میبینم راست میگه که با فوتسال بازی کردن من و والیبال اون پولی نمیاد تو خونه. ته ما بدبخت بیچارهها اینجوری همون ترشی و همون کاسهس. اما این قهرمانی شده رویای من...
بازی شروع شد و یه ساعتی عین چی تمرین کردیم، اما وسط بازی ساحل هوچیگری کرد که نمیخواد دروازه وایسه. آخه لامصب تو گلریت خوبه، حملهت زپرتیه، زود توپرو لو میدی. داد زدم و گفتم:
- برگرد سرجات. تو دروازه بانی و تامام.
با عصبانیت جلو اومد و زد رو سینهم. شانس آوردم مامانم اونجا نبود. لپاش سرخ شده بود و دندوناشرو فشار میداد. گفت:
- من نمیخوام گلر باشم. یا منرو میذاری حمله یا بازی نمیکنم.
- گلر نداریم، میفهمی؟
یهو ساحل بهم حمله کرد، کار کشید به گیس و گیسکشی. دعوایی که کسی جرأت نکرد بیاد جدامون کنه جز مامان من. پاک آبروم رفت. پیرهن من پاره شده بود و موهام داغون. نگاهی با حرص به ساحل انداختم، از گوشش داشت خون میومد. مامان منرو کامل ول کرده بود و داشت ساحلرو آروم میکرد... .
اوضاع که آروم شد، مامانم گفت دیگه حق ندارم فوتسال بازی کنم و همهچیرو گذاشت کف دست حامد و حتی به مهتابی هم گزارش داد. ساحل با لج و لجبازیش رویامرو ازم گرفت.
از اون روز به بعد، بچهها توی حیاط مدرسه تمرین میکردن و من فقط تماشاگر بودم. حتی ساحل هم به بازی برگشت ولی من...زندگی تلخ بود، تلختر شد. چه کاری از دستم بر میاومد؟! جز ورزش چه هنر دیگهای داشتم. مغزم برا ریاضی و فیزیک و اون زیست کوفتی کار نمیکرد خب. من فقط میدونستم حریف که از یه بازیکن حواسش پرت شد، موقع فراره، موقع فریبه، موقع رسوندن توپ لعنتی به اون بازیکنه. میدونستم، باید با تمام توان مراقب اون مهاجم باشم یا اینکه چطوری حریفرو بکشم سمت زمین خودم و پاس بدم به حمله. هی خدا!
آخر سال رسید و مسابقات شروع شد. همه عالی بودن، جز گلی و ساحل که جاشون باهم عوض شده بود. اما همینطوری هم تیم رفت فینال و همه جوری خوشحال بودن که انگار دنیارو بهشون دادن. آره دنیارو از من گرفتن و دادن دست اونا. شاید من اشتباه میکردم، اصلا شاید، باید قبول میکردم، ساحل جاشرو عوض کنه. کاش مامانرو نمیبردم و ای کاشهای دیگه که هیچ وقت عملی نمیشد.
تیم ما بهترین تیم استان بود، هر سال قهرمان میشدیم اما امسال فرق داشت، دبیرستان بودیم و قویتر از ما وجود داشت. چه فایده...من که عین یه هویج کنار وایمیستادم. ساعت پنج عصر روز سهشنبه فینال مسابقات بین مدارس برگزار میشد. دوست نداشتم برم. حوصلهشم نداشتم. اما همهی بچههارو اجباری میبردن، برای تشویق تیمی که ازش اخراج شده بودم حالا باید کف و سوت هم میزدم.
عصبی بودم و غمگین. کنار زمین نشستم، لیلا رفیق رویا هم کنار من نشست. گفت:
- نگران نباش، میبریم.
بهش توجهی نکردم و ادامه داد:
- همه میدونن تقصیر ساحل بود و تو الان باید توی زمین بودی. خودترو ناراحت نکن. بچهها به خاطر تو بازی میکنن.
- به خاطر من؟
- آره. رویا بهم گفت که دوس نداری راجعبه فوتسال با هیچ کس حرف بزنی، گفت که این بازی برای تو انجام میده، برای کاپیتان.
با گفتن کاپیتان، خندهی ریزی روی لبم نشست اما بازم اخم جاشرو گرفت.
***
بازی شروع شد، علیرغم میل باطنی نشستم به تماشا. محو بازی شدم. عین یه عاشق! همون چهار دقیقه اول ساحل توپرو لو داد، رنگ به رو نداشت، برای اینکه جبران کنه یه تکل بلند زد و رفت زیر پای بازیکن حریف که دو متر قد و شصت کیلو وزنش بود. بازیکن از پشت افتاد رو شکم ساحل و ساحل از درد جیغ کشید. گفتم حملهت زپرتیه! بازی متوقف شد و همه دور ساحل جمع شدن. حالش مساعد نبود، اما گفت که خوبه و ادامه میده. مهتابی تعویض کرد و ساحل دوید سمت دستشویی سالن.
داشت گریه میکرد، نتونستم خودمرو راضی کنم و دنبالش نرم. رفیقی نداشت. مهتابی هم حواسش به بازی بود نه اون بچه بدبخت.
(از اینجا به بعد، ریسک کردم برای نوشتنش)
ساحل دستای خونیش رو توی روشویی میشست و گریه میکرد. همین که متوجه ورود من شد داخل دستشویی رفت و شروع کرد به گریه کردن. متوجه نشدم. فکر کردم زخمی شده، خواستم برگردم و به مهتابی بگم. اما یه حسی گفت نباید این کاررو بکنم. سمت در دسشویی رفتم و آروم بازش کردم. ساحل وایساده بود و زار زار گریه میکرد. وقتی فهمیدم ماجرا چیه و خواستم آرومش کنم، متوجه شدم اون حتی نمیدونه چه اتفاقی افتاده. گفتم:
- اشکال نداره. من تو کیفم نوار بهداشتی دارم. نترس میتونم شلوار مدرسهم بهت بدم. پلاستیکم هست.
- تو میدونی چه بلایی سرم اومده؟
- بلا چیه؟ خو همهمون اینجوری شدیم دیگه، مگه چیه؟ نکنه اولین بارته؟
سرش رو تکون داد و اشک میریخت. یه لحظه برای مظلومیتش دلم سوخت. برگشتم و کیفمرو آوردم، بهش توضیح دادم و کمکش کردم. آروم شده بود، زیر شلوار مدرسهم شلوار ورزشی پوشیده بودم و شلوار مدرسهمو دادم بهش. لباس کثیفاشم پیچید داخل پلاستیکا و زدیم از سالن بیرون. گفت:
- من نمیدونم چی بگم. شرمندهی توعم.
سرشرو انداخته بود پایین. رنگش عین گچ سفید شده بود. دستاش میلرزید. سر تکون دادم و گفتم:
- دیگه مهم نیست. بیا.
براش یه ساندیس گرفتم تا فشارش بیاد سرجاش. لیلا نفس زنان تو محوطه اسم منو داد میزد، دوید سمتم و دستمرو گرفت و گفت:
- دارن میبازن حنانه. باید بری تو زمین.
صداش توی مغزم اکو میشد: «باید بری تو زمین، باید بری تو زمین...» بدون اینکه حرفی بزنم ساحل کشونکشون منرو برد داخل سالن. مهتابی با دیدنم ذوق زده گفت:
- کجایی دختر؟ برو تو نوبت توعه. بگیر این پیرهنت.
بالاخره رفتم داخل زمین. پام از خط رد شد. نفس عمیقی کشیدم و وایسادم. توپ قل خورد طرفم، زیر پام نشست و نگام کرد. داشت بهم سلام میداد. هه. با کف پام زدم روی توپ تا بلند شه، یه پای گنده داشت میاومد سمتم، اینجا بود که سرعت عمل کاپیتان مفهوم پیدا میکرد. زدم زیر توپ و شوتش کردم سمت رویا که حمله وایساده بود. گل اول، دقایق آخر. نتیجه دو به یک. ساحل هم داشت میخندید. میگن اینکه دشمنترو به رفیق تبدیل کنی بهتر از مبارزهست. خب آره، راست میگن. من بازیرو برده بودم. نیازی نبود ادامه بدم. گل دوم نمیخواست ولی خب در شأن کاپیتان نبود کار نصفه بمونه.
گل دوم همهی بازیکنای حریف از من ترسیده بودن. دورهم کردن. خندهم گرفته بود. دقیقا همین ترسرو نیاز داشتم. یه ترفند ساده. میکشونیشون یه طرف و بچهها از کنارت رد میشن و گل دوم...
بازی مساوی تموم نشد. ما گل سوم هم زدیم. زمان طوری رد شد که من خودمرو رو دستای بچههایی پیدا کردم که ذکر لبشون کاپیتان کاپیتان بود.
ساحل اولین رفیقشرو پیدا کرده بود. اون روز تا خود خونهشون بردمش و مامانشرو هم دیدم. خجالت میکشید چیزی بگه، اما من نفس عمیقی کشیدم و به مامانش همهچی رو گفتم. کلی سرخ و سفید شد و کلی هم ازم تشکر کرد و تهشم با گریه دخترشرو بغل کرد.
میدونی، خانواده خیلی مهمه. اینکه نترسی، اینکه بفهمی، تنهایی حس نکنی، غم نداشته باشی، رویا داشته باشی و همهی اینا بر میگرده به رفاقت بین اعضای خانواده...
پ.ن: سر این داستان خیلی غر زدم و ترسیدم از نوشتنش! معذرت میخوام از اسی!