علیرضا بانشی
علیرضا بانشی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

عیدی که در کمال عید نبودن امید می‌بخشد.

به نام خدای رنگین‌کمان

این روزا دم دمای عیده و حالم عجیب گرفته. حس و حال هیچ کاری نیست و اصلا انگار نه انگار چند روز دیگه عید می‌شه. هیچ ذوق و شوقی ندارم برای عید امسال. شب به سرم زد و با خودم گفتم یه سر برم بیرون و توی شهر بچرخم. برم یکی از اون جاهای شلوغی که مردم همیشه می‌رن خرید دم عید. برم قاطی آدما بلکه یکم حالم بهتر شه.

دلم برای حال و هوای دم عید تنگ شده بود. همیشه چهره آدما هیاهوشون اون عجله‌ها لبخندا و شور اشتیاقی که موقع خرید دارن بچه‌هایی که با مامان باباشون سر خریدن اسباب بازی کل کل می‌کنن و بعضا روی زمین می‌خزن همه و همه عجیب برام جذاب هستن.

رفتم به سمت یکی از مرکز خریدایی که همیشه خیلی شلوغ می‌شه. به محض این که رسیدم عجیب همه چیز خورد تو ذوقم. هیچ چیز مثل قبل نبود الا شلوغی.

نشستم یه گوشه و به آدما نگاه کردم. نمی‌دونم چرا ولی حس می‌کردم هیچ کس حالش خوب نیست. همه آدما چهره‌هاشون مغموم بود و فقط با عجله راه می‌رفتن. اصلا حال و هوای عید نبود تو آدما. حتی اون عمو نوروزی که دم در داشت تنبک می‌زد هم خیلی سرد و بی‌روح بود.

شاید انتظاری جز این هم نمیشه‌داشت دیگه. روزای خیلی سختی به هممون گذشته و هنوز آثارش هست.

همینجوری که داشتم پیش خودم به این چیزا فکر می‌کردم یهو یه خانومی که از دور داشت بهم نزدیک می‌شد توجهم رو به خودش جلب کرد. یه خانم میان سال حدود ۳۰ ساله بود چهره جالبی داشت از اونایی که از دور می‌شه فهمید چقدر غم و درد و سختی پشت این چهرست. ولی یه لبخند فوق‌العاده و عجیب داشت و اون رو به همه آدما هدیه می داد. از فازش معلوم بود از این لبخندای تصنعی نبود. واقعا و عمیقا از ته دل می‌خواست به آدما اون لبخند رو هدیه بده و حال بقیه رو خوب کنه. این خانوم که از کنارم رد شد رشته فکرای قبلیم پاره شد. یهو انگار یه نور امیدی تابید. سعی کردم زیباتر ببینم دیدم همه این آدمایی که حالشون خوب نیست انگار و حتی انرژی براشون نمونده که یه لبخند و شادی ظاهری داشته باشن انگار هنوز یه امیدی ته دلاشون هست.

دیدم که مادری با عشق کفش پای بچش می‌کرد و داشت به دقت بررسی می‌کرد که اندازش باشه...

مردی بود که داشت سر قیمت آجیل با فروشنده چونه می‌زد و بعد از یکم بگو مگو هر دو خندیدن و با یه پلاستیک از مغازه اومد بیرون...

اون طرف‌تر پسر و دختر جوونی بودن که در یه مغازه لباس‌فروشی صاحب مغازه رو آسی کرده بودن. انگار دختر داشت برای دوستش برای هدیه عید تیشرت می‌خرید و فروشنده رو مجبور کرده بود یک به یک لباسا رو بیاره باز کنه و دوستش امتحان کنه و تهش که لباس رو خرید اون رو به دوستش داد و پریدن توی بغل هم.

یکم اونور تر هم چندتا بچه‌داشتن با شور درباره ترقه‌هایی که برای چهارشنبه سوری خریدن صحبت می‌کردن و به هم دیگه نشون می‌دادن...

سرتونو درد نیارم بیشتر. ولی یهو کلا حس کردم که انگار اون امید و زندگی زیر پوست این غم‌ها و رنج‌ها جریان داره. ته تهش انگار باز همه آدما منتظر عید بودن. انگار برای مردم ما عید فراتر از چندتا مهمونی و لباس نو و دید بازدید هست. انگار قوی‌ترین چیزی که داره اون امید به نو شدن و تغییر کردن هست.

انگار هنوز این امیده نمرده تو دل مردممون.

و خوشحال شدم راستش

و اون شب که داشتم می خوابیدم عمیقا به اون خانومی فکر می‌کردم که با اون لبخندش انگار خیلی چیزا رو برای من عوض کرد و فکر کنم اون شب حال کلی از آدما رو بهتر کرد.

عیدامیدنو شدنزندگی
غریب و آواره در گریز از خویشتن در جست‌و‌جوی ناکجا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید