مثل همیشه که بعد از هر رویداد خاصی از خودم میپرسیم چه چیز تازه ای فهمیدم یا چی توی نگرش من تغییر کرد که اگر مثلا وارد این مکالمه نشده بودم ممکن بود حالا حالا فرصت فهمیدنش رو نداشته باشم امسال هم با نزدیک شدن به تولدم زیاد این سوالو از خودم میپرسم، امسال چه اتفاقات مهمی افتاد و چه تغییراتی در من ایجاد کرد؟
سیر حوادث مهم زندگیم از همون دی ماه پارسال یکی یکی از جلوی چشمم رد میشه که اکثرش هم اتفاقا اونی نبوده که آرزوش رو داشتم..
حس های مختلفی رو تجربه کردم؛ از احساس غرور از نزدیک شدن به آرزو هام گرفته تا احساس شکست و بی هدفی ، لذت بردن از بودن کنار عزیزام تا رسیدن به یک قدمی از دست دادن...
مهمترینش ک هنوزم گاهی با یاداوریش پر از حسرت میشم مجموعه اتفاقاتی بود که خیلیهاش به عمد بعضی هم غیر عمد باعث شد حس کودکی در من زنده بشه که با ذوق تیکه های پازل مورد علاقشو جمع کرده و داره با تحمل سرزنش ها و سنگ انداختن ها اونارو کنار هم میچینه؛
اما پنجره باز میشه و وزش باد هر تکه رو به دور ترین جای ممکن میبره...
و حالا من کسی ام که میدونه نمیتونه تیکه های پازل قبلی رو دوباره از نو کنار هم بچینه ،جایی که امسال قرار گرفته کیلومتر ها از چیزی که سال های قبل تصویرشو ساخته بود دور تر ه ،پر از تردید و بی اعتمادیه اما اینم خوب میدونه که چیزی بیشتر از چیدن یه پازل جدید حالشو خوب نمیکنه...
خلاصه ی کلام
اینبار هم مانند همیشه قلم دست من است؛ اما نقاش من نیستم.
من خط میکشم؛ اما طراح من نیستم.
من سرگرمِ تماشایِ خَلقِ هُنَرَم و در انتظارم که چطور زیبایی مسیر جدید مرهم درد نرسیدن های گذشته ام میشود..
حوالی ۲۶ دیماه ۹۹