فلفل نبین چه ریزه.... وانگهی دریا شود!
پوریا کوچولو در سرزمینِ عجایب
نشسته بودم و به این فکر میکردم که کنکورم رو چه کنم؟؟ چطوری باید زندگی رو تحمل کنم؟؟ تو همین فکرا بودم که یادِ بچگیام افتادم و تصمیم گرفتم حتما دربارهی بچگی هام بنویسم.
نمیدونم چرا برخلاف بقیهی آدم ها،از بچگیام خاطرات زیادی دارم.... خاطراتی که الآن بهشون میخندم و حتی گاهی گریه میکنم(اینم بگم که من برخلاف خیلی از پسرا زیاد گریه میکنم و به اینکه گریه میکنم،افتخار میکنم...چون هنوز بلدم گریه کنم!!!)
نمیدونم چرا برخلاف بقیهی آدم ها،از بچگیام خاطرات زیادی دارم.... خاطراتی که الآن بهشون میخندم و حتی گاهی گریه میکنم(اینم بگم که من برخلاف خیلی از پسرا زیاد گریه میکنم و به اینکه گریه میکنم،افتخار میکنم...چون هنوز بلدم گریه کنم!!!)
فرزند اولِ خانواده بودم... تو یه روستای کوچولو.... بابام سوپری داشت و مامانم معلم قراردادی و دانشجوی لیسانسِ الهیات بود...
یه ژیانِ زرد هم داشتیم که بابام با پسرخالهش،جمال، شریک بود. من حدودا ۶ سالم بود.... پیش دبستانی بودم و خانومِ فرخنده ، معلممون بود...الآنم هرچقدر فکر میکنم فامیلیش یادم نمیاد!!!
خلاصه که یه پسرِ بانمک و خوشگل (برخلافه الانم) بودم که تو روستا همه منو میشناختن و عاشقم بودند....میرفتم و توی بانکِ روستا، توی کامپیوترشون تام و جری نگاه میکردم!!!! یعنی تا این حد دوستم داشتن!!
یادمه خیلی آرزو های باحال و سادهای داشتم که خیلیاشون مربوط به بزرگ شدنم بودند (که ای کاش اصلا بزرگ نمیشدم)
مثلا آرزو میکردم زود بزرگ شم و بتونم با دستم گردو بشکونم...... یا اونقد بزرگ بشم که توی چهارشنبه سوری بِدن نفت رو من روی آتیش بپاشم!!! همین قدر ساده و بیریا!!
خیلی وقتا از مهد کودک فرار میکردم!!!
فرار میکردم و میرفتم خونهی عموی بابام!!! پیرمرد پیرزن تنهایی بودن که تموم بچههاشون کوچ کرده بودن تهران... فیضاله و طرلان....خدا بیامرزتشون...دلم برا بابا فیضی تنگ شد ؛)
خلاصه که میرفتم خونهشون و باهاشون غذا میخوردم و با بابافیضی میرفتیم میگشتیم....میرفتیم کنارِ رودخونه مینشستیم و برام قصه میگفت... قصه ی سفر هایی که کرده بود....چیزایی که تو عمرش دیده بود رو برام تعریف میکرد....
باهاش نقاشی میکشیدیم... میرفتیم از نونوایی نون میگرفتیم... کیک نوشابه میخوردیم... خلاصه رفیقِ فاب همدیگه بودیم!!!
وقتی برای اولین بار چرخ کمکی های دوچرخهم رو درآورده بودم... مستقیم رفتم خونه فیضی بابا.... صداش کردم که بیاد باهم بریم دوچرخه سواری، اونم زیر سیبیلش خندید و گفت فردا!!!

مطلبی دیگر از این نویسنده
فتوای سامورایی!!
مطلبی دیگر در همین موضوع
گام به گام با فیتنس برای درمان سندرم متقاطع فوقانی، (گام اول)
بر اساس علایق شما
گوری با سی و دو سنگ!