فلفل نبین چه ریزه.... وانگهی دریا شود!
گمشده ای به نامِ حقیقت.....
چند وقتی میشد کتابخونه ی کوچیکم رو مرتب نکرده بودم... واس همین با یه دستمال افتادم به جانش و این مکانِ مقدس رو غبار روبی کردم!!!!
زیاد کتاب ندارم....کلا 15 تا کتابِ آدم دارم.. بقیش کتاب کنکوره!! البته اینکه یه کتابخونه ی عمومی ،سرِ کوچه هست و پیاده 3 دقیقه راهه هم تو این تعدادِ کم بی اثر نیست!!
خلاصه داشتم قفسه ها رو تمیز میکردم که یهو یه کتابِ خفن پیدا کردم؛ پیامبر و دیوانه اثرِ جبران خلیل جبران
داشتم همینطور ورق میزدم که به داستانِ مورد علاقه م رسیدم....
سگِ دانا
روزی سگی دانا بر گروهی گربه میگذشت. وقتی به آنها نزدیک شد، دید به او اعتنائی ندارند و به خود مشغولند. ایستاد و آنها را نگاه کرد. یکی از گربه ها از جا برخاست، نگاهی به دوستانش کرد و به آنها گفت:«دعا کنید برادران مؤمن. من به راستی میگویم که اگر دعا کنید و باز هم با حرارت و اشتیاق دعا و تضرع کنید فوراً بارانِ موش بر شما خواهد بارید.»
سگِ دانا چون حرفِ او را شنید در دلش خندید و از آنها روی برگرداند و با خود گفت:« چقدر این گربه ها ابله اند و چقدر چشمِ ادراکشان کور است!! آیا در کتاب ها ننوشته اند، و آیا من و پدرانمان نمیدانیم که آنچه با دعا و تضرع میبارد، موش نیست بلکه استخوان است؟»
یکم در موردش فکر کردم؛ این روز هایمان شبیهِ قصه ی سگِ دانا نیست؟؟
شاید بهتر باشد سگ ها و گربه ها با هم دعا کنند که هم استخوان ببارد و هم موش!!!!
شاید هم نه!!!!
خودت چه فکر میکنی؟؟؟؟

مطلبی دیگر از این نویسنده
خودکار من:)
مطلبی دیگر در همین موضوع
مجموعه رایلی ادامسون
بر اساس علایق شما
بَر《شمسه》های ایران ، این ۴۰ روز چون ۴۰ سال گذشت.