پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۴۴ دقیقه·۳ سال پیش

بیست: آزتک‌ها (بخش دوم:‌ رنگ جنون)

احتمالاً ما تاحالا با موجودات بیگانۀ فرازمینی برخورد نداشته‌ایم، اما بعضی‌ها می‌گویند وقتی آزتک‌ها، کشتی‌هایی را دیدند که دارند از آن‌ور آب‌ها به سمتشان می‌آیند، تصور کردند سروکلۀ بیگانه‌های فضایی روی سیارۀ زمین پیدا شده.


آنچه گذشت

در اپیزود پیش، از شروع شکل‌گیری تمدن و پادشاهی آزتک‌ها گفتیم و از خانه‌‌به‌دوشیِ طولانی‌شان برای رسیدن به سرزمین موعود... سرزمینی که خدای بزرگشان، خدای خورشید (هویچلی‌لاپوچلی) بهشان وعده داده بود، از سختی‌ها و مصیبت‌هایی گفتیم که تا به آنجا برسند کشیدند و از آزار و اذیت‌هایی که این ملت هرجا مقیم می‌شدند به بقیه می‌دادند. تا بالاخره شهرشان را در یک جزیرۀ بزرگ وسط دریاچۀ تکسکوکو ساختند و اسمش را هم گذاشتند تنوشتیتلان. از آنجا بود که کم‌کم بزرگ‌تر شدند، معبد ساختند، قربانی کردند و سری در سرها درآوردند. بعد با دوتا از همسایه‌هایشان (تکسکوکو و تلاکوپان) اتحادی تشکیل دادند و با هم علیه بزرگ‌ترین پادشاهی منطقه‌شان یعنی آزکاپوتزالکو لشکرکشی کردند. بعد از این بود که پادشاهی آزتک‌ها تبدیل به امپراتوری شد و خیلی گسترده‌تر از قبل. مدتی گذشت و ممکلت تازه داشت رنگ آرامش به خودش می‌دید. در این امپراتوری ساخت‌وساز و عمران راه افتاده بود تا اینکه سر ساختن چندتا مجسمۀ معبد، موتکازومای اول، امپراتور آزتک‌ها، با یکی از همسایه‌هایشان به اسم چالکو درافتاد و بوی خون دوباره همه‌جا را برداشت.

حالا بعد از بوی خون، نوبت به رنگ جنون می‌رسد.

دورۀ موتکازومای اول

موتکازومای اول، پادشاه یا امپراتور آزتک‌ها، برای ساختن معبد بزرگ تنوشتیتلان از پادشاه همسایۀ شرقی‌اش چالکو کمک خواست و جواب منفی شنید. پس ارتشش را به چالکو گسیل کرد و حمامی از خون و تپه‌هایی از کشته به جا گذاشت تا آزتک دوباره طعم‌ لذت‌بخش خشونت را بچشد. اما امروز می‌خواهیم تاریخ آزتک را از یک زاویۀ دیگر پی بگیریم و بعد به ادامۀ داستانمان برسیم. بیایید اول با وجهۀ دیگری از موتکازوما آشنا بشویم و یک ‌خرده بیشتر از خلقیات امپراتور آزتک‌ها سردر بیاوریم. خون‌ و خون‌ریزی‌ جای خودش، انصاف نیست از موتکازوما اسم ببریم ولی از کارهای دیگرش حرفی نزنیم. واقعیت این است که موتکازوما را، حداقل در مقایسه با رهبرها و پادشاه‌های بعدی آزتک، نمی‌شود صرفاً پادشاهی خون‌ریز و جنگ‌طلب دانست. موتکازوما می‌خواست به‌جز تثبیت قدرتش در منطقه، امپراتوری‌ش را در ابعاد دیگری هم گسترش بدهد.

در زمان حکومتش، یک نظام آموزشی راه‌اندازی شد که همۀ بچه‌ها، از هر طبقه و مقامی، می‌توانستند در آن تحصیل کنند، قرن‌ها پیش از آنکه تحصیل در خیلی از کشورهای دیگر اجباری بشود و بهش به چشم ضرورت نگاه کنند. دیگر اینکه الگویی برای ساختن شهرها و شهرک‌ها ارائه کردند و سیستم قضایی و دادگاه‌هایی را به وجود آوردند که در آن قانون حرف اول و آخر را می‌زد. اما شاید متفاوت‌ترین حرکت موتکازوما این بود که کنار همۀ کارهایش سعی کرد یکی از بزرگ‌ترین اشتباهات پادشاه قبلی، یعنی ایتزکواتل بزرگ، را جبران کند. چه اشتباهی؟ ‌ایتزکواتل فکر می‌کرد لزومی ندارد مردم گذشتۀ سرزمینشان را بدانند. راست هم می‌گفت البته، چه کاری بود؟ اگر مردم به این نتیجه می‌رسیدند که گذشته بهتر بوده چی؟ اگر می‌خواستند از اشتباهاتشان درس بگیرند چی؟ به‌خاطر همین دستور داده بود تمام اسناد و مدارک تاریخی آزتک و سرزمین‌های فتح‌شده‌اش را نابود کنند. پیت نفت و آتش و تمام. موتکازوما اما علی‌رغم همۀ بلاهایی که سرِ مملکت همسایه‌ آورد، اعتقاد داشت آگاه بودن و دانستنِ اینکه چه به سر مردم یک سرزمین آمده تا به وضعیت امروزشان برسند خیلی مهم است. یک گروه جست‌وجو فرستاد تا بروند سرزمین مادری‌شان، «آزتلان» (Aztlán) را دوباره پیدا کنند. یادمان هست دیگر، در اپیزود نوزدهم فهمیدیم آزتکی‌ها مهاجرتشان را از سرزمینی به اسم آزتلان شروع کرده بودند و حالا موتکازوما توانسته بود مدارک و اسنادی به دست بیاورد که جای آن سرزمین را مشخص می‌کرد. گرچه محل این شهر دوباره برای ما گم شده و در حال حاضر نمی‌دانیم دقیقاً کجاست، ولی موتکازوما مطمئن بود پیداش کرده و توانسته گذشتۀ آزتک را ثبت کند.

بعد از اینکه موتکازوما عمرش را به شما داد، سیاست قلمرو‌گشایی آزتک‌ها تا مدتی تقریباً بدون تغییر ادامه پیدا کرد و دست‌نخورده باقی ماند. با ارتشی که شکست‌ناپذیر به نظر می‌رسید، هنوز و همچنان گسترش امپراتوری، اصلی‌ترین استراتژی‌شان را تشکیل می‌داد. شرایط آزتک‌ها در آن روزها مثل ماشینی بود که با دنده خلاص افتاده بود در سرپایینی و داشت می‌رفت. دولت‌مردانش نه می‌خواستند و نه اگر هم می‌خواستند می‌توانستندجنگ و لشگرکشی را متوقف کنند. اما چراجنگ اصلاً؟ چرا یک جا آرام نمی‌گرفتند؟

چرا جنگ اصلاً ؟

برای اینکه بتوانیم به این سؤال جواب نسبتاً درست و معقولی بدهیم، اول باید یک نگاهی به طبقه‌های اجتماعی آزتک‌ها در فرهنگشان بیندازیم و کمی از آن‌ها سردر بیاوریم. مردم آزتک، به قولی چهار و به‌قول دیگر به پنج گروه و طبقه دسته‌بندی می‌شدند: جنگاورها، مردم عادی و برده‌ها [که اگر چهار طبقه بدانیمشان با هم یکی‌اند، اگر پنج‌تا هر کدام یک طبقه]، اشراف و آخری راهب‌ها. پس چی شدند؟ نظامی‌ها و جنگاورها، مردم عادی و برده‌ها، اشراف و روحانیت. این طبقه‌های اجتماعی، که درواقع تمام مردم آزتک را تشکیل می‌دادند، اصل حیات و بقایشان به وجود یک امپراتوریِ ترقی‌طلب گره خورده بود. ارتباط تودرتوی پیچیده‌ای بین مردم و حکومت وجود داشت که هرکدام، وجود دیگری را تضمین می‌کرد. یعنی چی؟

اول از طبقۀ جنگجویان شروع کنیم که زورشان بیشتر است، از نیروهای نظامی آزتک‌. سپاهی‌ها سه ‌تا کارکرد و خاصیت برای امپراتوری داشتند: اولی و واضح‌ترینش ترساندن ملت مثل سگ بود، تا همه به امپراتوری وفادار باقی بمانند. دوم ساکت کردن هر سروصدایی که ممکن بود از یک ‌جایی بلند شود، که خب این هم روشن است، و سومین کارشان هم فتح و تصرف قلمروهای جدید.

این سپاهی‌ها در عوضِ این خدمتی که به نظام می‌کردند چی عایدشان می‌شد؟ زمین. جنگاوران آزتکی در ازای کارهایی که می‌کردند زمین می‌گرفتند. حکومت آزتک‌ها فئودالی بود، برای همین فقط عدۀ خیلی کمی از مردم می‌توانستند برای خودشان زمین شخصی داشته باشند. مردم عادی روی زمین‌هایی کار می‌کردند که مال اشراف و روحانیت و سپاهی‌ها بودند.

حالا قضیۀ این ارتباط تودرتو چیست؟ یک سر ریسمانش اینجاست: حکومت برای اینکه خاطرش جمع باشد که یک عده هستند که اجازه ندهند نظام سقوط کند به کی احتیاج دارد؟ به جنگجوهایش، به سپاه. جنگجوها هم بابت کارهایشان زمین می‌خواهند. زمین‌ها هم که بی‌نهایت نیستند، بالاخره یک روزی تموم می‌شوند. بعد تازه هر زمینِ آشغالِ بی‌ثمری را هم که این سرداران نظامی قبول نمی‌کنند. زمین باید به یک دردی بخورد یا بشود در آن ویلا ساخت یا کشاورزی کرد. پس چی لازم می‌شود؟ اینکه زمین‌های جدیدی را تصرف کنی که بتوانی بدهی به جنگجوهایت تا بتوانند سه تا وظیفه‌شان را اجرا کنند.

یک ‌قدم وارد این هزارتو شدیم، دیدیم چه خبر است. خب این از طبقۀ اول: جنگجویان.

طبقۀ بعدی، مردم عادی بودند. درست است که این مردم بین همۀ طبقات، کمترین امتیاز اجتماعی را داشتند اما اکثریت جمعیت را تشکیل می‌دادند و اصلِ تولید و انتفاع امپراتوری را هم آن‌ها بودند که­به وجود می‌آوردند. نیروی کار، پیشکش‌ها و مالیات‌ها. این‌ها هرچی بیشتر می‌شد، چرخ توسعه و گسترش آزتک‌ها هم سریع‌تر می‌چرخید، اما یک نکتۀ دیگر هم هست: همین بزرگ‌تر شدن قلمرو خودش یعنی نان‌خور بیشتر.

داریم از جایی حرف می‌زنیم که در قرن 15 میلادی، شغل تقریباً 99 درصد مردم کشاورزی بود. این مردم برای اینکه بتوانند نیروی کار اضافه کنند تا عایدی بیشتری داشته باشند، پشت‌سر‌هم تا جا داشت بچه می‌آوردند که عصای دستشان بشوند. بچه‌ها کمی بزرگ که می‌شدند در کار زراعت کمک والدینشان می‌ایستادند تا هم بتوانند راحت‌تر مالیاتشان را بپردازند و هم شکم همۀ اعضای خانواده را سیر کنند. حالا این جمعیتی که داشت هی بیشتر می‌شد برای زندگی احتیاج به جا هم داشت دیگر. پس حالا امپراتوری باید سریع‌تر رشد می‌کرد تا بتواند جمعیت را در خودش جا بدهد. این هم یک سر دیگر ریسمان.

می‌رسیم به سومین طبقه: اشراف. اشراف همان اهالی طبقۀ حاکم بودند و بنابراین غالباً خیلی ثروتمند. هرچه امپراتوری بزرگ‌تر می‌شد، آن‌ها هم دارایی‌هایشان بیشتر می‌شد. الحمدلله در حکومت آزتک‌ها هم تکلیف اشراف روشن‌ بود. همین که مردم بالاخره یک‌جوری از پس زندگی روزمره‌شان بربیایند، در خرج آب‌ونانشان نمانند که یک‌وقت شلوغی و بلوا راه بیندازند، کافی بود تا این طبقه بدون مشکل در مسیرش پیش برود. کارشان چی بود این اشراف؟ ملّاک، سیاست‌مدار، پول‌دار. آن شورای حاکمیتی که شخص اول ممکلت را تعیین می‌کردند، همه‌شان بلااستثنا جزو همین طبقه بودند و در انتخاب‌ها‌یشان هم خیلی چارچوب‌دار و کم‌ریسک، کسی را روی تخت سلطنت می‌نشاندند که با خواسته‌ها و اهدافشان هم‌سو باشد.

تازه باید بگویم این دوتا پادشاه آخری خیلی خوب بودند! ایتزکواتل و موتکازوما را شاید بشود اصلاح‌طلب‌ترین پادشاهان آزتک دانست. بعد از آن‌ها کسانی سر کار آمدند که فقط در باشگاه هیکل گنده کرده بودند، نه در جنگ؛ به‌خاطر همین فقط عضلۀ خالی بودند، بدون مغز و فکر. این آدم‌ها را اشراف اصلاً برای همینانتخاب می‌کردند، چون اعتمادبه‌نفس رهبری نداشتند و رفتار و سکناتشان به ارادۀ اشراف بود؛ هرطرف آن‌ها می‌خواستند می‌چرخیدند، به هرسازی آن‌ها می‌خواستند می‌رقصیدند. این دقیقاً همان چیزی بود که طبقۀ اشراف دوست داشت.

از اشراف هم بگذریم و در نهایت به طبقۀ رهبانیت و رهبران دینیبرسیم. این طبقه همان‌طور که می‌دانیم‌، ظاهراً سعی می‌کردند در کار سیاست دخالت نکنند و سرشان به کار خودشان گرم باشد؛ نذوراتشان را می‌گرفتند، قربانی انسانی قبول می‌کردند، قلب آدم‌ها را بیرون می‌کشیدند. از همین کارهای ساده. آزتک‌ها هم از هر لشگرکشی‌ای که برمی‌گشتند، اولِ‌ کار اسیران جنگی‌ را می‌بردند تحویل‌ راهب‌ها می‌دادند که خدایی‌نکرده مشغول‌الذِمه نشوند.

یک نکتۀ جالب این است که سربازان آزتکی در جنگ، براساس توانایی رهبری‌شان یا حتی تعداد کسانی که از دشمن کشته‌اند درجه‌بندی نمی‌شدند، بلکه هرچه تعداد دشمنانی که می‌توانستند اسیر کنند و در چرخ ‌گوشت‌ روحانیت بیندازند بیشتر بود، رتبۀ بالاتری می‌گرفتند و پروموت می‌شدند؛ شوالیه می‌شدند، امتیاز می‌گرفتند. پس یک سر دیگر ریسمان پیوستۀ طبقات اجتماعی در جامعۀ آزتک را می‌شود اینجا پیدا کرد: هرچه آزتک‌ها در جنگ‌های بیشتری پیروز می‌شدند، راهب‌ها قربانی‌های انسانی بیشتری به دست می‌آوردند.

تاروپود ساختار اجتماع آزتک‌ها این‌جوری به هم تنیده بود: این ریسمان را از هر سرش که می‌گرفتی می‌رسیدی به این نقطه که می‌گفت: گسترش امپراتوری باید ادامه پیدا کند.

پادشاهان پس از موتکازوما

وقتی موتکازوما در سال 1469 مرد، امپراتوری بزرگ و پرقدرت را برای پسرش «آکسایاکتل» (Axayacatl) به جا گذاشت. آکسایاکتل هم خیلی رویای این را داشت که راه آقاش را پیش بگیرد، ولی خب پسری بود کو نداشت نشان از پدر و این‌کاره نبود [گویا به نقل از بعضی منابع واقعاً هم پسر موتکازوما نبود]. جدا از این، حرف‌ و حدیث‌ هم پشت سر این آقای آکسایاکتل کم نبود و از همان اول توطئه‌هایی علیهش بود تا کله‌پایش کند. همین‌ هم خیلی تحت فشار قرارش می‌داد؛ کلاً هیچ‌کس این بدبخت را به رسمیت نمی‌شناخت و جدی‌اش نمی‌گرفت. پادشاه جدید برای اینکه مثلاً یک خودی نشان بدهد و بگوید چیزی از جسارت و قدرت بابایش کم ندارد، چندتا گروه نظامی از ارتشش را این‌ور آن‌ور فرستاد تا ‌کمی گردوخاک کنند. با خودش گفت: «حالا که این‌طوره، یه جنگ با یکی از این همسایه بغلی‌ها راه می‌اندازم. خون که بریزم بقیه یک‌کم پاشون رو جمع می‌کنن». این‌ور رو نگاه کرد، اون‌ور رو نگاه کرد، گفت: می‌زنیم به غرب! حمله کردند به همسایۀ غربی‌شان، «تاراسکان‌ها» (Tarascans). به این خیال باطل که دوهفته‌ای می‌زنند و می‌کشند و برمی‌گردند. و این‌جوری آکسایاکتل کلی‌ هم اعتبار برای خودش می‌خرد. غافل بود از اینکه تاراسکان‌ها در ابزارهای جنگی‌شان از برنز استفاده می‌کنند، فلزی که آزتک‌ها هیچ‌وقت با آن سروکار نداشتند. ارتش 24هزار نفری آزتک به این جنگ اعزام شده بود تا برای پادشاهش آبرو جمع کند، اما همان آبروی نداشته را گذاشت و برگشت. شکست آزتک‌ها چنان سنگین بود که تاراسکان‌ها از آن‌‌موقع به‌بعد تا همیشه مرز غربی آزتک‌ها را در کنترل خودشان نگه داشتند. برای اولین بار در آمریکای مرکزی خطی به وجود آمد که مرزکشیِ بین دو دولت را به‌صورت جدی تعیین می‌کرد؛ تا قبلش این مفهوم خیلی معنی مشخصی نداشت و معمولاً یک جاهایی، یک دشت‌هایی بین دوتا سرزمین وجود داشت که عملاً مال هیچ‌کس نبود.

بله. آکسایاکتل برای اعادۀ حیثیت، یکی دو بار دیگر هم ارتشش را فرستاد به غرب، اما هر دفعه جز شکست هیچ نتیجه‌ای برایش نداشت. تا جایی‌که مردم آزتک از گوشه‌وکنار امپراتوری کم‌کم جرئت پیدا کردند نارضایتیِ خودشان را از بی‌کفایتی پادشاه ابراز کنند. سروصداهایی بلند شد و اتحادهایی بین مردم شکل گرفت، اما نیروهای سپاه آزتک، وظیفه‌اش را که همانا سرکوب اعتراضات داخلی بود به‌خوبی انجام داد و غائله‌ها را خواباند. اما نظامی‌ها برای این کار مجبور شدند یک عده از فرماندهانی که برای جهان‌گشایی به بیرون مرزها فرستاده بودند را برگردانند.

آکسایاکتل در سال 1481 از دنیا رفت و عرصه را برای بی‌نظیرترین رهبر تاریخ آزتک خالی کرد: برادرش «تیزاک» (Tizoc). تیزاک مجموعۀ کامل از پکیج رذایل بود: شوت، بی‌لیاقت، بی‌فکر. هرآن‌چیزی بود که آزتک در آن شرایط نیاز نداشت. وقتی روی تخت سلطنت نشست ، اولین حرفش این بود: باید یک نطقی بکشم که همه بفهمند اینجا رئیس کیست. یک‌کم گشت ببیند در کدام‌یک از شهرهای کوچک امپراتوری یک شورشِ بی‌جانی هست، بزند به همانجا. یعنی عملاً رفت در منوی بازی، Super Easy را انتخاب کرد که فقط یک دست ببرد! پا شد کل لشگرش را به بیغوله‌ای اعزام کرد که اولین پیروزی را خیلی راحت در کارنامه‌اش ثبت کند. آزتک‌ها کلاً در لشکرکشی خوش‌سابقه بودند و از نبردهای سخت هم بااقتدار بیرون می‌آمدند، اما معلوم نبود طی این چند سال موقع تمرین چه ‌کار می‌کردند که در مانورهای نظامی هم کلی کشته و زخمی می‌دادند. خلاصه که این جناب تیزاکِ امپراتور، نه مهارتی در جنگ داشت، نه توان تصمیم‌گیری و نه هیچ علاقه‌ای به گسترش نظامی. این رهبر لایق آزتک‌ها به دلایل نه‌چندان مشخصی، پنج سال بعد از به تخت‌نشینی مرد تا افتخارآفرینی‌هایش بیش از این مایۀ سربلندی مردمش نشود.

جانشین تیزاک یکی بود کاملاً برعکس‌ خودش، یک آقای محکم و بااراده به اسم «آویچُدل» (Ahuitzotl) که کوچک‌ترین پسر موتکازوما بود و در سال 1486 به مصدر پادشاهی نشست. زمان آویچدل دورۀ بازسازی و بازگشت آزتک‌ها به اوج بود. آویچدل پیشروی‌های نظامی را از سر گرفت، نفوذ امپراتوری را از دریای کاراییب تا اقیانوس آرام وسعت داد، جلوی شورش‌های شهرهای مختلف را گرفت. او یک کار مهم دیگر هم کرد: معبد بزرگ تنوشتیتلان، مجموعۀ مذهبی عظیمی که ساختنش چنددهه پیش در دل سرزمین آزتک‌ها شروع شده بود، در زمان آویچدل بالاخره به پایان رسید و اسم این پادشاه را برای همیشه ماندگار کرد. پروژۀ مصلای تهران را هم هرکس بتواند تمام کند، اسمش در تاریخ ماندگار می‌شود.

خواهی نخواهی یکی از چیزهایی که برای هر تمدن و عصری تبدیل به نشانه و نمایندۀ آن عصر می‌شود، بناهایی است که می‌سازند و اگر باقی بماند به یادبود گذشته‌ها تبدیل می‌شود. این معبد بزرگ تنوشتیتلان هم یکی از بزرگ‌ترین یادگارهایی است که از عصر آزتک‌ها تا حالا هنوز هم کم‌وبیش به جا مانده. این معبد چه روزهایی را شاهد بوده؟!

مردم شهر همه به مراسم افتتاحیه دعوت شده بودند، در ساعتی که برای ما عجیب است، برای خودشان نمی‌دانم. کمی قبل از طلوع آفتاب. مردم از تمام طبقه‌های اجتماعی آمده بودند: فقیر، غنی، برده، نجیب‌زاده، همه بایدمی‌آمدند. درواقع این یک دعوت اجباری بود.

پادشاه، مشاور اعظم و چهارتا از اشراف آزتک از بالای معبد ظاهر شدند. برای مردم دست تکان دادند و چند دقیقه بعد پادشاه شروع به سخنرانی کرد، سخنرانی طولانی‌ای نبود و راستش انگار همه‌اش مقدمه‌ای بود بر شروع یک مراسم ویژه. چه مراسمی؟ چه خبره؟ هم‌زمان با اولین تلالؤ خورشید، طبل‌ها شروع به نواختن کردند و صفی از زندانیان و برده‌ها را از پله‌های معبد فرستادند بالا؛ معبد بزرگ تنوشتیتلان قرار بود با خون افتتاح بشود. زندانی‌ها و برده‌ها به‌نوبت جلوی راهب قرار می‌گرفتند. راهب یک ذکر می‌خوند و همان‌جا بالای معبد، قلبشان را تازه و زنده از بدن خارج می‌کرد تا تقدیم خدای بزرگ، هویچلی‌لاپوچلی بشود. آن روز آن‌قدر سینه دریدند و قلب بیرون کشیدند که کل معبد را خون پوشاند. مردم آزادِ پایین معبد، با خودشان کوزه‌هایی آورده بودند که خونی که از پله‌ها به پایین می‌ریزد ـ این خون متبرک ـ را جمع کنند، با خودشان ببرند و در خانه پخش کنند، در زمین‌های کشاورزی‌شان بریزند تا برکت زندگی‌شان زیاد شود.

تعداد کشته‌های افتتاحیه چند نفر بودند؟ طی 5 روز، به استناد منابع آزتکی، 80400 نفر آدم طی یک مراسم آیینی پر از رقص و موسیقی سلاخی شدند. این رقمی است که خود آزتک‌ها اعلام کرده‌اند و آن‌قدر زیاد و وحشتناک است که خیلی از مورخ‌ها می‌گویند حتماً در موردش اغراق شده. اما حتی همان مورخ‌ها هم تعداد کشته‌ها را حدود 10 تا 30 هزار نفر حدس می‌زنند. شهری که این‌قدر کشته بدهد، بوی مرگ و خون به خودش بگیرد، دیگر کی بویش می‌پرد؟

آویچدل مستعمره‌هایی را اطراف امپراتوری‌اش ساخت تا مسئولیت انتقال و گسترش فرهنگ آزتک را به اقصی‌نقاط امپراتوری به عهده بگیرند و از طرفی کنترل مستقیم‌تری هم روی سرزمین‌های دوردست‌تر داشته باشد. اینجا باید یادمان باشد درست است که داریم از قرن 15 میلادی حرف می‌زنیم، ولی آزتک‌ها برای هیچ‌کدام از کارهایشان، نه حمل‌ونقل وسایل و نه هیچ کار دیگری، هنوز از چرخ استفاده نمی‌کردند، چون معتقد بودند هر وسیله‌ای که بخواهد حمل‌ وسایل را راحت کند، آدم را تنبل می‌کند؛ غذا، مصالح، تجهیزات جنگی روی دوش‌ مردم کشیده می‌شد. جدا از آن، آویچدل حکم کرده بود هر مرد آزادی موظف است برای نبرد و جنگاوری تربیت بشود تا وقتی به سن 18سالگی می‌رسد بتواند از منافع آزتک دفاع کند. آویچدل فکرهای بزرگی در سرش داشت، می‌خواست سر و شکل امپراتوری را سروسامان بدهد، حکومت مرکزی را اصلاح کند، می‌خواست مدیریتش را به سرتاسر امپراتوری تزریق کند. خیلی کارها می‌خواست بکند، اما خورشید عمر امپراتوری آزتک‌ کم‌کم درحال غروب بود.

وقتی آویچدل در سال 1502 از دنیا رفت، سرتاسر امپراتوری که هرچی بزرگ‌تر و وسیع‌تر می‌شد کنترلش هم مشکل‌تر می‌شد، بیشتر از همیشه در تب اعتراض و شلوغی مردم سوختن گرفت. ارتش آزتک شاید در کشورگشایی موفق بود، ولی حریف جمعیت معترضش نمی‌شد. این شلوغی‌ها در زمان تاج‌گذاری امپراتور بعدی که اسمش «موتکازوما سوکوجوتسین» (Moctezuma Xocoyotzin) بود، برایشان به دردسر بزرگی تبدیل شد. به این آقای موتکازوما سوکوجوتسین برای راحت‌تر صدا کردنش «موتکازومای دوم» می‌گویند. فسادی که از سر تا پای حاکمیت را گرفته بود، دولت‌مردهای آزتکی را آچمز کرده بود. می‌فهمیدند کشورشان در هچل افتاده، می‌فهمیدند موج نارضایتی مردم هرلحظه ممکن است آن‌ها را هم با خودش ببرد، ولی خب راهی هم‌ برای بیرون آمدن از این وضع نمی‌شناختند.

به فکر افتادند ببینند چه‌جوری می‌توانند این حلقه‌ای که دور گردنشان افتاده را کمی شل‌تر کنند؛ یک ایده‌ به سرشان زد. راه‌حلی که شاید چندان ایدۀ بدیعی نبود و نمونه‌‌هایی داشت، ولی برای آزتک‌ها که می‌دانیم چقدر در آن گوشۀ دنیا منزوی بودند اساساً یک اختراع بود. چه ‌کار کردند؟ آمدند و از اینجا به ‌بعد، برای شهرها و سرزمین‌هایی که بهشان اعتماد داشتند، یک‌سری امتیاز و حوزۀ استحفاظی در نظر گرفتند و در آن‌ها تقسیم مسئولیت کردند. یعنی به بعضی از شهرها اختیاراتی دادند و واحد‌های نیمه‌خودمختاری به ‌وجود آوردند که در ادارۀ شهرهای تابعشان آزادی بیشتری داشته باشند. فکر، فکر خوبی بود ولی واقعیت این است که دیگر دیر شده بود. کشتار و فساد حکومت از حدِ تحمل مردم به ‌در رفته بود و با این فکرهای بکر، آبِ رفته به جوی برنمی‌گشت. شهرهای بیشتر و بیشتری به صف معترضان می‌پیوستند و هرج‌ومرج بزرگ‌تری در امپراتوری به وجود می‌آمد. حکومت به تنور خشونت می‌دمید بلکه مردم ساکت شوند، اما مردمِ بی‌نوایی که دیگر از مرگ نمی‌ترسیدند صدایشان را بلندتر می‌کردند ... و این ماجرا تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند؟ تا ابد؟ نه.

موتکازومای دوم هر طرف را که نگاه می‌کرد دشمن می‌دید، حتی وقتی در چشم متحدان خودش نگاه می‌کرد، باز هم به نیت‌ پشت آن نگاه‌ها مطمئن نبود و تا خون نمی‌ریخت دلش آرام نمی‌شد. وقتی یک ستارۀ دنباله‌دار در آسمان آزتک‌ها دیده شد پارانویا و بدبینی‌ امپراتور به حد اعلی رسید. ظهور دنباله‌دار از نظر آزتک‌ها، نشانۀ نحوست و پیامی از آسمان برای پایان امپراتوری بود؛ و موتکازوما از خدایان دیگر انتظار نداشت. دستور داد تمام راهبان والارتبۀ آزتک را به‌خاطر اینکه با همۀ اهن‌وتلپ‌شان، با همۀ امتیازاتی که داشتند نتوانسته بودند چنین واقعه‌ای را پیش‌بینی کنند، همه را یک‌جا از دم تیغ بگذرانند. موتکازومای دوم به هیچ‌کس رحم نداشت، به هیچ‌کس.

و داستان ما چنین حال‌وهوایی داشت که تقویم، سال 1518 را نشان داد. آزتک‌ها کم‌وبیش همچنان با همان سیاست‌های قبلی داشتند روزگارشان را می‌گذراندند. چه روزگاری البته؟! شهری که از یک جزیرۀ کوچک تبدیل شده بود به ارباب منطقه، حالا از عهدۀ ادارۀ خودش هم برنمی‌آمد و سیاست‌های احمقانه فلجش کرده بود.

ما خیلی وقت‌ها فکر می‌کنیم شاید یک حکومت فاسد هر لحظه ببیند نمی‌تواند دیگر کار را پیش ببرد و تصمیم بگیرد تغییر رویه بدهد خوب و مفید است؛ جلوی ضرر را هر موقع بگیری منفعت است؛ ولی تاریخ نشان داده همیشه هم این‌جوری نیست. متأسفانه یک‌وقت‌هایی دیگربرای جبران دیر است؛ آن‌قدر پدر مردم را درآورده‌ای، آن‌قدر نفسشان را گرفته‌ای که اگر یک‌ روز یک قدم به عقب برگردی، مردم آن را نشانۀ ضعف می‌پندارند و به‌شدت به اعتراضاتشان اضافه می‌کنند. حکومت‌های فاسد این را خوب می‌‌فهمند. حکومت آزتک هم در همین مخمصه گیر کرده بود و عملاً دو راه بیشتر نداشت: یا سقوط و یا... باز هم سقوط. و بهانه‌های این سقوط در راه بودند.

اسپانیایی‌ها وارد می‌شوند

خبرهایی رسید به دربار که چه‌ نشسته‌اید که از وسط دریا یک‌سری کوه دارند به سمتمان حرکت می‌کنند... یا هویچلی‌لاپوچلی، این‌ها دیگر چه هستند؟ ما هیچ‌وقت رسماً با موجودات بیگانه برخوردی نداشته‌ایم، اما اسپانیایی‌هایی (Spaniards) که از آن‌ور آب‌ها در کشتی‌هایشان داشتند به سمت ساحل آزتک‌ می‌‌آمدند، مثل بیگانه‌های بودند که پایشان را به سیارۀ زمین رسانده‌اند.

در سال 1519 اسپانیایی‌ها در سواحل آزتک پیاده شدند. خیلی از کتاب‌های تاریخ به اینجای داستان که می‌رسند از اسپانیایی‌هایی می‌گویند که با ارتشی مجهز آمده بودند تا ارتش ضعیف و صدالبته بدوی‌تر آزتک را از بین ببرند. این کتاب‌ها از این می‌گویند که بومی‌های آزتک، اسپانیایی‌های تازه‌وارد را خدایان مجسمی می‌دیدند که با سلاح‌های پیشرفته و دیوانه‌وارشان، آمده بودند تا آن‌ها را از صحنۀ روزگار حذف کنند. اما این‌ها بیشتر پروپاگانداست و شباهتش به قصۀ شب بیشتر از واقعیت است. اسپانیایی‌ها آمدند اما نه برای جنگ. آزتک‌ها هم آن‌ها را خدایان مجسم نمی‌دیدند، اما بیایید ببینیم واقعاً چرا در یک دوره‌ای این چاخان‌ها را سرهم کردند و به خورد ملت دادند؟ یکی از دلایلش این است که اسپانیایی‌ها در آن دوره نیاز داشتند در چشم مردم جهان ابهت و قدرت بیشتری داشته باشند و سفرهای ماجرایی و اکتشافی‌شان را بزرگ‌تر و حماسی‌تر از واقعیت جلوه بدهند. دلیل دیگرش ممکن است این باشد که اسپانیایی‌ها واقعاً باور داشتند به‌خاطر دین‌ مسیحیت، که یک باور تک‌خدایی است، برتر از آزتک‌های کافر بودند. و این‌ها توجیه‌هایی بود که‌ برای دروغ‌پردازی‌های اسپانیایی‌ها کفایت می‌کرد.

اما بگذارید قبل از اینکه راجع به رویارویی و مصاف بین آزتک‌ها و اسپانیایی‌ها صحبت کنیم، ببینیم این دوتا امپراتوری چه فرق‌های اساسی‌ای با هم داشتند:

اول آزتک‌ها. امپراتوری آزتک‌ها که از مدتی پیش تبدیل شده بود به یک‌سری ایالت نسبتاً مستقل، سال‌های سال بود که در آتش جنگ و دعواهای داخلی می‌سوخت و در وضعیت قرمز بود. برای آزتکی‌ها دیگر مسئله این نبود که اوه اوه در فلان شهر شورش شد. این که دیگر عادی‌ بود. مسئلۀ آن‌ها این بود که حالا چه غلطی بکنیم؟ آزتک‌ها پیش از ورود اسپانیایی‌ها هم خودشان در آستانۀ سقوط بودند.

از آن‌طرف اما اسپانیایی‌ها که حدوداً 30 سالی می‌شد قارۀ جدید را کشف کرده بودند و از همان موقع بی‌معطلی شروع کرده بودند به دوشیدنِ این سرزمین‌ها، پتانسیل فراوانی در این مستعمره‌های آمریکایی دیده بودند. پادشاه اسپانیا، خودش چندان میلی به سرمایه‌گذاری روی این سرزمین‌های جدید نداشت؛ در عوض به مردمش اجازه می‌داد که آن‌هایی که می‌توانند و انگیزه‌اش را دارند بروند این سرزمین‌ها را فتح کنند، بروند جاهای جدید را بگیرند، هر منفعتی هم که عایدشان شد دولت شریکشان می‌شد. یعنی پادشاهی اسپانیا، کشف و فتح سرزمین‌های جدید را یک‌جورهایی برون‌سپاری کرده بود. «برید انجام بدید، من حمایتتون می‌کنم؛ وقتی هم که به سوددهی رسید، شراکتی نفع می‌بریم». برای همین و به‌ همین هدف بود که خیلی از کسانی که اولین بار به این سرزمین‌های مزوآمریکایی آمدند، صرفاً یک مشت آدم سرمایه‌دار طماع بودند و مردم عادی هم در این سفرها همراهشان شده بودند تا در سود این اکتشافات سهیم شوند. یک‌سری‌هایشان هم که اساساً تاجر بودند، کسانی که کالاهای ارزان‌قیمت اروپایی را بار کشتی‌هایشان می‌کردند تا به مردم بومی آن‌جا بفروشند. محصولات و چیزهایی که در اروپا پیدا نمی‌شد را هم با خودشان می‌بردند سرزمینشان.

این حرف‌ها را زدم که بگویم احتمالاً نباید این فاتحان اسپانیایی را که ـ از اپیزود هجده یادمان هست که بهشان می‌گفتند کنکیستادورها ـ از همان ابتدا «ارتش اسپانیا» تصور کرد. نه، آن‌ها اتفاقاً از نظر جنگی و نظامی چندان دستِ پری نداشتند و مجبور بودند اول با قبیله‌های دیگر متحد شوند تا بتوانند از سلاح‌هایشان استفاده کنند و بعد بروند سراغ سرزمین‌های جدید.

اسپانیایی‌ها ـ که اولین برخوردهایشان با مردم مزوآمریکا، با اهالی مایا اتفاق افتاده بود ـ در یکی از جست‌وجوها و اکتشافاتشان، از زبان آن‌ها اسم سرزمینی را شنیدند که منبع بزرگی از طلاست. چشمشان برق زد. طلا؟ اینجا؟بله، در غربِ سرزمین مایاها، سرزمین‌هایی که جزو امپراتوری آزتک است. کاشفان معطل نکردند و برگشتند به پایگاهشان که کوبای امروزی بود.

خبر را به گوش حاکمشان رساندند... حاکم سجدۀ شکر کرد که «ای خدا، بزرگی‌ت رو قربون!» آخر ماجرا این بود که وقتی سرمایه‌دارهای اسپانیایی می آمدند تا یک زمینی را کنتراتی فتح و مصادره کنند، انگار تخم‌مرغ شانسی برداشته بودند؛ ممکن بود پر از معدن و خیر و برکت باشد، ممکن بود پوچ و به‌دردنخور باشد.

این بنده خدا، حاکم کوبا، از وقتی این سرزمین جدید را اشغال کرده بود هیچ بهره و نصیبی ازش نبرده بود. کوبا به این قشنگی، هیچ چیز جز زحمت برایش نداشت و حالا که کاشف‌ها آمده بودند و از سرزمینی می‌گفتند که چنین و چنان است و یک‌عالم معدن طلا دارد، از خوشحالی روی زمین بند نبود. اولین کار این بود که از پادشاهی اسپانیا مجوز فتح بگیرد: «با اجازه‌تون ما یه توک‌ِپا بریم همین بغل، یه سرزمین خوف پر از طلا هست، بگیریم و بیایم».

مجوز صادر شد، اما خب بی‌گدار هم نمی‌شد به آب زد. لازم بود قبل از اینکه با نیروهایش قصد آزتک کند، یک سروگوشی به آب بدهد و اطلاعاتی پیدا ‌کند. چه ‌کار کرد؟ آمد و برای یکی از فرمانده‌هایش مأموریت رد کرد که «برو یه سفر اکتشافی؛ هم یه بادی به کله‌ات بخوره هم یه خبری به ما بده اون‌ورها طلاملا پیدا می‌شه یا نه». به این فرمانده‌اش کاملاً اعتماد داشت، بعضی از منابع می‌گویند نسبت فامیلی هم با هم داشتند. اسم این حاکم کوبا را من و شما بدانیم هم به هیچ دردمان نمی‌خورد. اسمش این بود: دیگو ولاسکس (Diego Velazquez)، ولی با فرمانده‌اش کار داریم حسابی. شاید اصلاً از قبل هم بشناسیدش: جناب هرنان کورتز (Hernan Cortes). پس حاکم اسپانیاییِ کوبا در سال 1519 سردار هرنان کورتز را راهی کرد تا هم برود قدری تجارت کند چیزمیز بخرد بفروشد، هم منطقه را درست وارسی کند که از داستان طلاها چقدرش صحت دارد. منتها قبل از رفتن، دم کشتی ازش قول گرفت که «ببین هرنان، نری یه‌وقت طلاها رو پیدا کنی بعدش غیبِت بزنه‌ها. تک‌خوری نکنی‌ها». کورتز درآمد که «بابا خیالت تخت، تو مثل داداشمی، کی از داداش به آدم نزدیک‌تر؟» اما خب من وقتی دارم این‌جوری حرف‌هایشان را نقل می‌کنم، واضح است که در سر کورتز فکرهای دیگری می‌چرخید. از خودش می‌پرسید اگر فقط بحث طلاست و هیچ خطری هم نیست، چرا باید من را می‌فرستادند تنوشتیتلان؟ پس حتماً من را فرستاده‌ که پیش‌مرگش بشوم، که اگر اتفاقی افتاد من باشم که نفله می‌‌شود. کورتز می‌دانست داستان پرماجرایی در پیش دارد و تجربه هم بهش نشان داده بود هرچه احتمال خطر بیشتر باشد احتمال منفعت بردن هم بیشتر است. برای همین، از همان لحظه‌ای که در جریان ماجرا قرار گرفت به خودش گفته بود یا نباید پا در این سفر بگذارد، یا اگر می‌رود باید خودش بشود فاتح و همه‌کارۀ آزتک.

پیش به سوی معادن طلا

در دنیایی که طلا باارزش‌ترین دارایی دانسته می‌شد، فتح سرزمینی که پر از معدن‌های طلا است، اگر واقعیت داشته باشد به هر دردسری می‌ارزد. پس این آقای کورتز، همۀ این حرف‌ها را با خودش زد و تصمیمش را گرفت و راهی این سرزمین جدید شد. 11 تا کشتی را با 630 نفر آدم با خودش همراه کرد و از کوبا که جزیره‌های بزرگی در شرق خلیج مکزیک (و غرب اقیانوس اطلس و شمال دریای کاراییب) بودند به سمت تنوشتیتلان حرکت کردند. بیشتر کسانی که کورتز از کوبا با خودش همراه کرده بود تاجر بودند و جنگیدن بلد نبودند؛ درواقع بیشترشان حتی تاحالا یک میدان رزم را هم از نزدیک ندیده بودند چه برسد به جنگیدن. صدتا دویست‌تا نیروی بومی کوبایی هم داشت و چندتایی کمان‌‌دار (تیرانداز). کورتز با همین افراد آمده بود تا در اولین مواجهه، امپراتوری آزتک را بسنجد و اگر ماجرای طلاها واقعیت داشته باشد دست‌به‌کار بشود.

در مسیر، سر راه، کورتز در سرزمین مایاها توقف کرد. می‌دانیم الان چنددهه‌ای بود پای اسپانیایی‌ها به خاک مایا باز شده بود و دیگر کم‌وبیش آن طرف‌ها رفت‌و‌آمد داشتند، اما این ‌بار برای چی ایستاد؟ کورتز می‌دانست برای ارتباط با این مردم باید بتواند با آن‌ها صحبت کند، پس احتیاج به چند مترجم داشت. درست همان چیزی که دنبالش می‌گشت را پیدا کرد. هشت سال پیش، یک عده از اسپانیایی‌هایی‌ که به سرزمین مایا رسیده بودند کشتی‌شان به گل نشسته بود و خلاصه گرفتار شده بودند. مایاها هم اسیرشان کرده بودند و همان‌جا مشغول به کار شده بودند. این اسپانیایی‌ها کم‌کم شأن و رتبه‌‌ای به دست آوردند، در بعضی قبایل حتی با زن‌های مایایی ازدواج کردند و بچه‌های دورگۀ مایایی-اسپانیایی به دنیا آورده بودند و حتی در جنگ‌های بعدی همراه مایاها با مهاجم‌های اسپانیایی جنگیده بودند. (این بخشش شبیه فیلم‌های هالیوودی شد). از بین این افراد، یک عده‌شان می‌توانستند نقش مترجم را داشته باشند. پس مترجم زبان اسپانیایی به مایایی پیدا شد. در مرحلۀ بعد، حالا باید یکی را پیدا می‌کردند که بتواند زبان مایایی را به آزتکی ترجمه کند. و کورتز این‌ مسئله را هم خیلی قشنگ حل کرد. همان اول رسیدنش به ساحل امپراتوری آزتک، کورتز از یک دختر بردۀ آزتکی به اسم مالینچه (La Malinche) کمک گرفت. مالینچه هم به زبان آزتک‌ها که اسمش ناهواتل (Nahuatl) بود مسلط بود، هم به زبان مایایی. خیلی هم بااستعداد بود، توانست خیلی زود اسپانیایی را هم یاد بگیرد و مترجم شخصی سه‌زبانۀ کورتز بشود. دربارۀ اینکه چرا مالینچه به اسپانیایی‌ها کمک کرد تا امپراتوری آزتک را تصرف کنند نظریه‌های زیادی مطرح شده، ولی موضوع حرف‌های ما نیست. علی‌ای‌حال، این زن درنهایت با کورتز وارد رابطۀ نزدیک‌تر شد و از این‌‌ به بعد همراه و مترجم کورتز در آمریکای مرکزی بود.

هرنان کورتز بعد از ورود به سرزمین امپراتوری آزتک‌ها و قبل از اینکه هنوز به تنوشتیتلان برسد، یک شهر کوچک جمع‌وجور به اسم وراکروس (Villa Rica de la Veracruz) ساخت تا پایگاهشان در منطقه بشود. از همان‌جا هم دسته‌دسته با نیروهایش به شهرها و شهرک‌های اطراف رفت و پی متحدهایی برای خودش گشت. با هر شهری به زبان خودش و با حال و هوای خودش گپ‌وگفتی کرد و مثل بعضی مقامات که نزدیک انتخابات که می‌شود سفرهای استانی‌شان را شروع می‌کنند، محرم درد و سنگ صبور ملت شد؛ پای صحبتشان ‌نشست. از محرومیت‌ها ‌شنید، از توجه بیش از حد آزتک‌ها به شهرهای مرکزی، و شکایت‌ از سنگینی مالیات‌ها. آخر سر هم دستشان را در دستانش می‌گرفت، فشار نرمی می‌داد و می‌گفت: «تا حقتون رو نگیرم، آروم نمی‌گیگیرم». صحبت‌ها و وعده‌هایی که کورتز به مردم داد، راه را برای تشکیل یک اتحاد باز کرد، اتحادی که همه با هم علیه آزتک‌ها تیم‌کشی کنند. یکی از این شهرهایی که کورتز در سفرهای استانی‌اش رفته بود، اسمش تُتونک (Totonac) بود. بعد از حرف‌ها و قول‌های مساعدی که داد و شنیدند، موقع خداحافظی تتونکی‌ها یک مجسمه از جنس طلا به کورتز هدیه دادند. کورتز دهنش باز ماند. «شما که از اوضاع و شرایط بد زمانه می‌نالین اینه هدیه‌تون!»، پس حتی اگر شکی هم داشت، دیگر برایش یقین شد که ورودش به امپراتوری آزتک، ورودش به یک معدن طلای بزرگ است.

موتکازومای دوم، امپراتور آزتک‌ها چند وقتی بود که متوجه رفت‌وآمدهای مشکوک و حضور اسپانیایی‌ها در سواحل امپراتوری شده بود، ولی بیچاره آن‌قدر صنم داشت که یاسمن توش گم بود. شورش‌ها و اعتراضات سراسری، اوضاع درب‌وداغون دربار و فساد طبقۀ اشراف. خلاصه نه ‌وقتش را داشت نه تمرکزش را، که ببیند این مهمان‌هایی که دارند از شرق امپراتوری به سمت تنوشتیتلان می‌آیند کی‌اند؟ چی‌اند؟ چی می‌خواهند؟ برای کورتز هم شرایط از این ایده‌آل‌تر نمی‌شد. پیش‌روی از چیزی که فکر می‌کرد خیلی راحت‌تر داشت ادامه پیدا می‌کرد. نه چندان مقاومتی جلویش می‌دید، نه دردسری. جدی‌جدی صاف داشت می‌رسید به قلب آزتک‌ها، و تازه بزرگ‌ترین جفت‌ششِ اسپانیایی‌ها مانده بود.

کنکیستادورهای اسپانیایی‌ به نزدیکی تنوشتیتلان رسیده بودند. لشکر کورتز دیگر حالا همراهانی از تمام شهرهای خراج‌گزار آزتک داشت و آمادۀ هرنوع مقابله با سپاه آزتک بود. اما قرار بود قبل از مواجهه‌اش با موتکازوما یک امتیاز بزرگ دیگر هم بگیرد. کورتز و بچه‌هایش همین‌جوری که داشتند به سمت تنوشتیتلان می‌آمدند، رسیدند به منطقۀ نسبتاً بزرگ خوش‌آب‌وهوا و مناسبی که مثل یک سوراخب بود وسط امپراتوری. در آنجا از نظارت و انتصابات آزتک‌ها هیچ خبری نبود. جایی به اسم «اتحادیۀ تلکسکالا» (Tlaxcala)، متشکل از حدود 200 تا شهرک و قبیلۀ مختلف که حکومت مرکزی‌ نداشتند و در فاصلۀ خیلی خیلی کمی تا پایتخت آزتک‌ها، داشتند زندگی‌شان را می‌کردند. منزوی، بایکوت‌شده، بی‌خبر از غوغای بیرون.

کورتز باورش نمی‌شد چنین موقعیت بی‌نظیری مفت‌ و مجانی از آسمان در بغلش افتاده باشد. موقعیت تلکسکالا بهترین چیزی بود که کورتز می‌توانست آرزویش را بکند، اما خب چرا آخر؟ چرا منطقه به این خوبی، آزتکی‌ها به امان خدا ولش کرده بودند و نرفته بودند تصرفش کنند؟ رهبری متمرکز که نداشت، نزدیک هم که بود؛ گرفتنش زحمتی نداشت. پس چرا این کار را نکرده بودند؟ می‌دانید مورخ‌ها در جواب این سؤال چی می‌گن؟ می‌گویند دلیلش به احتمال زیاد این است که آزتک‌ها به یک دولت ضعیف در همسایگی‌شان نیاز داشتند که هروقت قربانی انسانی خواستند، یک سر بروند آنجا و تعدادی اسیر با خودشان به تنوشتیتلان بیاورند.

وقتی کورتز و ارتشش به دروازۀ تلکسکالا رسیدند، طبیعتاً انتظار مقاومت و جنگ داشتند. برای همین خودشان سروصدا راه ‌انداختند تا توپ و سلاح و اسب‌هایشان را به رخ تلکسکالایی‌ها بکشند و در دلشان ترس بیندازند. بیچاره مردم تلکسکالا فکر کردند آخرالزمان شده، سرآسیمه از خانه‌هاشان بیرون زدند، دیدند یک عده آدم ـ که قیافه و پوشششان با آن‌ها فرق دارد ـ به آنجا آمده‌اند و به زار و زندگی‌شان زده‌اند. فکر کردند آزتکی‌ها هستند که حمله کردند. هرکس هرچه دمِ دستش آمد، شروع کرد به پرت کردن. انگار آتش به لانۀ مورچه‌ها گرفت. جنگ که نه، درگیری‌هایی شروع شد مثل دعواهای محلی. این طفلی‌های ازهمه‌جا‌بی‌خبر که آزتک‌ها از همه‌طرف در را به رویشان بسته بودند از کجا می‌دانستند با کی دارند می‌جنگند؟ فکر می‌کردند آزتک‌ها حمله کرده‌اند و این‌ها هم با سنگ و چوب و دمپایی دارند از شهر و ناموسشان دفاع می‌کنند. تا اینکه کورتز یک پیغام برایشان فرستاد که «آقا، شما این‌طوری که از ته دل می‌جنگین، ما آزتک نیستیم‌ها! ما خودمون هم می‌خوایم بریم اونجا». تعجب کردند: «ئه؟ آها... گفتیم قیافه‌تون شبیه ما نیست‌ها».

درگیری متوقف شد. کورتز با بزرگ تلکسکالا به صحبت نشست و اول ‌از همه بهش اطمینان داد که تمام هدف ما از اآمدن به اینجا آزتک است و با شما کاری نداریم. بعد هم دربارۀ چگونگی و راه‌های گرفتن آزتک نقشه چیدند و گفت که فردای انقلاب، تلکسکالا و مردم دلاورش چه نقش و جایگاهی در حکومت اسپانیایی‌ها خواهند داشت. تلکسکالایی‌ها هم نشستند کلاهشان را قاضی کردند که «ما که می‌دونیم دیر یا زود بالاخره آزتک‌ها یک‌ روز می‌آن نسل ما رو منقرض می‌کنن، پس اگه قراره بین نابودیِ صددرصد به دست آزتک‌ها و حتی یه ‌درصد بقا همراه با اسپانیایی‌ها یکی‌ش رو انتخاب کنیم، خب جواب‌ مشخصه».

پس این‌شکلی کورتز بعد از تُتونک، دومین متحد بزرگش را هم پیدا کرد و تلکسکالا هم به لشگر مخالفان امپراتوری اضافه شد. اینجا بود که تازه موتکازومای دوم، پادشاه آزتک‌ها، فهمید قضیه از آن چیزی که فکر می‌کرد جدی‌تر است و مهمان‌ها تا بغل گوششان رسیده‌اند. چه ‌کار کند؟ چه ‌کار نکند؟ چندتا سفیر فرستاد پیش کورتز که «آقا بیاین و بی‌خیال سرزمین ما بشین». همراه این سفیرها هم برای تشکر قدری طلا و نقره فرستاد که این هم تقدیم به شما، دستتان درد نکند که برمی‌گردید مملکت خودتان. دوهزار اگر عقل داشت می‌فهمید این‌جوری تازه گوشت را دم دهن گربه گذاشته.

کورتز انگار قند در دلش آب می‌کردند. یک نامه به حاکم کوبا فرستاد که «آقا تا اینجا که ما معدن طلایی ندیدیم، ولی خب خداروشکر یه‌چیزهایی بهمون رسیده. همین فرمان رو بریم دیگه؟» و تأیید ایشان را هم گرفتند. ایستگاه بعدی شهری به اسم چلولا (Cholula) بود. چلولا شهر کوچکی بود با مردم مذهبی و معتقد. این مردم چنان به باورهایشان دلبسته بودند که شک نداشتند همین دین و ایمان می‌تواند در برابر هر شری ازشان محافظت کند. کورتز اما چون اعتقادی به این خدایان چلولایی نداشت، خیلی راحت با لشگرش وارد شهر شد. به اینجای تاریخ که می‌رسیم روایت آزتکی‌ها و اسپانیایی‌ها سر اتفاقاتی که در این شهر افتاده متفاوت است: اسپانیایی‌ها مدعی‌اند هنوز خیلی از رسیدنمان به چلولا نگذشته بود که فهمیدیم مردم این شهر علیهمان توطئه کرده‌اند و می‌خواهند شبانه بهمان حمله کنند و ما را بکشند؛ ما هم پیش‌دستی کردیم و معبد رهبران چلولا را آتش زدیم. آزتکی‌ها اما می‌گویند: «توطئه چیه؟‌ سرتون رو انداختین پایین، اومدین تو خاک ما، بعد هم بی‌دلیل حمله کردین به خان‌ومان و زندگی مردم، دیگه برای چی دلیل‌تراشی‌ می‌کنین؟» در هر صورت، روایت هرکدام از دو طرف دعوا به واقعیت نزدیک‌تر باشد، به‌خاطر شکل معماری شهر چلولا که خانه‌های اشراف را اطراف معبد ساخته بودند، با به آتش کشیده شدن معبد شهر، تعداد زیادی از بزرگان و اشراف جانشان را از دست دادند. این کار اسپانیایی‌ها گویا تا چندهزار نفر کشته به‌ جا گذاشت.

آزتک‌ها یک شعار ملی، یک‌جور رجز سیاسی داشتند که همیشه موقع جنگ‌ها با خودشان تکرار می‌کردند: «کی می‌تواند تنوشتیتلان را فتح کند؟ هیچ‌کس هیچ‌کس. کی می‌تواند پایه‌های بهشت را بلرزاند؟ هیچ‌کس هیچ‌کس!» اما خب این شعرها را باید می‌دادند عموپورنگ‌شان بخواند. در دنیای واقعی معادله جور دیگری حل می‌شد. کنکیستادورها، این بازیگرهای جدید منطقه با شعار، از بین نمی‌رفتند. حتی موتکازومای امپراتور هم فهمید نقشه‌اش برای چرب کردن سیبیل اسپانیایی‌ها و متقاعد کردنشان به برگشت چقدر ساده‌لوحانه بوده. پس پیغام فرستاد به اسپانیایی‌ها و شخص کورتز را برای گفت‌وگو به پایتخت دعوت کرد.

کورتز و لشگرش به دریاچۀ تکسکوکو رسیدند، دیگر راهی تا جزیرۀ تنوشتیتلان نمانده بود. تنوشتیتلان طی این سال‌ها تغییرات زیادی کرده بود. سیل و طغیان آزتک‌ها را مجبور کرده بود ساختار شهر را عوض کنند و چندتا سد اطراف شهر بسازند. پایتخت آزتک‌ها حالا حدود 250هزار نفر جمعیت داشت و خیلی بزرگ‌تر از قبل شده بود. وجود ساکنان بیشتر و امپراتوری بزرگ‌تر، رفت‌وآمد را هم افزایش داده بود و به‌خاطر همین بین تنوشتیتلان و شهرها و جزیره‌های اطرافش، راه‌های میان‌گذر درست کرده بودند، راه‌های باریکی که خشکی‌ها را به هم متصل می‌کرد.

امپراتور موتکازومای دوم و هرنان کورتز روی یکی از همین میان‌گذرها قرار ملاقات گذاشتند و برای اولین بار همدیگر را دیدند. تقریباً از همان ثانیه و برخورد اول مشخص شد که چقدر از نظر فرهنگی و ارتباطی با هم تفاوت دارند. کورتز که می‌خواست مثلاً حسن نیتش را نشان بدهد آمد امپراتور آزتک را بغل کند، اما در فرهنگ آزتک لمس کردن امپراتور مجاز نبود؛ از طرف محافظان امپراتور پس زده شد که «برو عقب، فاصلۀ اجتماعی‌ رو رعایت کن». درعوض موتکازوما برای استقبال از کورتز چندتا هدیۀ باارزش آورده بود و انتظار داشت کورتز هم دست‌خالی نیامده باشه، ولی از هدیه و سوغات خبری نبود. برای همین او هم کمی حالش گرفته شد. با همۀ این حرف‌ها، موتکازوما از کورتز و همراهانش دعوت کرد که در قصر پدری‌اش اقامت کنند و این چند روزی که مهمانشان هستند را خوش بگذرانند.

همه‌چیز داشت طبق خواستۀ کورتز و تیمش پیش می‌رفت. در قصری که ازشان پذیرایی می‌شد، اسپانیایی‌ها چشمشان به یک عالم طلا و جواهر افتاد که میراث پدر موتکازوما برای پسرش بود. دیگر از این بهتر نمی‌‌شد.

اسپانیایی‌ها بلافاصله کاری را کردند که در همۀ سرزمین‌های تصرف‌شده‌ انجام می‌دادند. چه ‌کار؟ احتمالاً از داستان اولمک‌ها و مایاها یادمان مانده، یکی از انگیزه‌های اصلی اسپانیایی‌ها از ورودشان به آمریکای مرکزی، ترویج و گسترش دین‌ مسیحیت بود. حالا با ورود به تنوشتیتلان هم عجله داشتند که تغییراتشان را خیلی زود شروع کنند، اما... شاید کمی زیادی تند رفتند اول کاری. هنوز یکی دو روز از ورودشان نگذشته بود که وقتی مردم آزتک سر صبح رفتند معبد بزرگ برای عبادت، دیدند یک صلیب و یک تصویر از مریم مقدس بالای هرم بزرگ، کنار زیارتگاه خدایان آزتک گذاشته شده. خیلی جا خوردند. فرض کنید انگار مثلاً یک هیئت نمایند‌ه از‌ کامبوج بیایند عربستان سعودی، وسط مسجدالحرام، کنار کعبه یک مجسمۀ بزرگ طلایی بودا بگذارند.

پرواضح بود که راهب‌های آزتک سر این موضوع‌ها شوخی نداشتند و کوتاه نمی‌آمدند. نمادهای مسیحی را برداشتند و حتی برای اینکه به عذاب خدایان دچار نشوند، چندتا از سربازان اسپانیایی را گرفتند و قربانی کردند. آزتک‌ها هنوز درک درستی از اتفاقات اطرافشان نداشتند؛ فکر می‌کردند تهدید اسپانیایی‌ها هم مثل تمام جنگ‌هایی که طی این یکی دو قرن از سر گذرانده بودند، رفع می‌‌شود. نمی‌دانستند اسپانیایی‌ها آمده‌اند که بمانند و تاریخشان را تغییر بدهند. نمی‌دانستند، و البته خب از کجا باید می‌دانستند؟

یک هفته از ورود اسپانیایی‌ها به خاک تنوشتیتلان گذشته بود و کم ماجرا اتفاق نیفتاده بود. کشتار سربازهای اسپانیایی، مهمان‌نوازی و پذیراییِ‌ این چند وقت را شست و با خودش برد. امپراتور را گروگان گرفتند و ارتش دو طرف به‌سرعت برای یک جنگ تمام عیار آماده شدند. اما جنگ اتفاق افتاد؟ نه، امپراتور موتکازومای دوم که دیگر حالی‌اش شده بود دیر یا زود یا او را می‌کشند یا یکی دیگر را جایش می‌نشانند، دو طرف را به آرامش دعوت کرد، جام زهر را سرکشید و برای شش ماه بعدی عملاً به عروسک خیمه‌شب‌بازی کورتز تبدیل شد.

اسپانیایی‌ها در آزتک

اسپانیایی‌ها اختیار ادارۀ امور را در تنوشتیتلان به دست گرفتند و حالا دیگر فرصت داشتند ببینند اصلاً این آزتک‌هایی که حاضرآماده بدون دردسر خاصی به تصرف خودشان درآورده‌اند اصلاً کی‌ هستند، چه اخلاق‌هایی دارند. و تازه آن موقع بود که کورتز فهمید آمده در دهن شیر و با چه قوم خشنی درافتاده. یک‌جورهایی بی‌گدار به آب زده بود. فقط شانس آورده بود که قلبش هنوز داشت در بدنش می‌تپید.

کورتز با هویچلی‌لاپوچلی بیشتر آشنا شد و سه‌تا از خدایان دیگر آزتک را هم شناخت: خدای باران، تلالوک (Tlaloc)؛ و غیر از آن، خدای باروری و خدای آتش. هرکدام این خدایان آیین‌ها و مراسم خاص خودشان را برای قربانی کردن و استجابت دعای مردم داشتند. از هرکدام یک نمونه بگویم که بدانید وقتی از خشونت آزتک حرف می‌زنیم داریم از چی حرف می‌زنیم.

از خدای باران شروع ‌کنیم که از اشک آدم‌ها تغذیه می‌کرد. وقت‌هایی که خشک‌سالی می‌شد و باران کم می‌آمد، راهب‌های آزتک یک بچه را انتخاب می‌کردند. می‌آوردندش، جلوی چشم پدرومادرش تا جایی که می‌شد کتکش می‌زدند. او را چنان زیر چک و لگد می‌گرفتند که خودش و خانواده‌اش به گریه بیفتند و بعد که حسابی زاری کردند، بچه را در دریاچۀ تکسکوکو غرق می‌کردند تا اشک‌هایش خدای باران را راضی به باریدن کند.

خدای باروری. راهب‌ بزرگ شهر، بین زن‌ها می‌گشت و کسی را انتخاب می‌کرد که به الهۀ باروری شباهت داشت. او را می‌آوردند. اول تا جا داشت بهش یک ‌جور نوشیدنی می‌دادند تا کامل از خودش بی‌خود شود. بعد او را تا معبد شهر به رقص وا می‌داشتند و بعد آنجا در معبد سر از بدنش جدا می‌کردند. خون این زن که نمایندۀ خدای باروری بین مردم شده بود، حاصل‌خیزی را به زمین‌ها و کشاورزی مردم برمی‌گرداند.

و در نهایت خدای آتش که قربانی‌اش را با آتش می‌گرفت. آن بیچاره‌ای که قرار بود تقدیم خدای آتش شود را می‌آوردند، بهش داروی بی‌هوشی می‌دادند، تن و دست‌وپایش را طناب‌پیچ می‌کردند و همان‌جوری در آتش می‌انداختند. بعد وقتی قشنگ یک رویش سرخ شد ولی هنوز زنده بود، از آتش درش میآوردند و تازه آن‌موقع بود که قلبش را درمی‌آوردند و نذر خدایان می‌کردند.

آزتک‌ها این کارها را برای خدایان انجام می‌دادند و واقعاً باور داشتند اگر این وظیفۀ مقدس را انجام ندهند و به اندازۀ کافی خون به پای خدایانشان نریزند، دنیا به آخر می‌رسد. خورشید دیگر طلوع نمی‌کند و جهان در یک تاریکی بی‌پایان فرو می‌رود. اسپانیایی‌ها با چندتا از خدایان آزتک که آشنا شدند تازه دستگیرشان شد که با لباس‌خانه آمده‌اند مهمانی. صدبار خدا را شکر کردند و اینکه با حداقلِ تلفات به سرزمین آزتک‌ها رسیده‌اند را جزو معجزات مسیح دانستند.

سرزمین طلا

آزتک‌ها در سرزمینشان طلا داشتند، کم هم نداشتند، ولی اصولاً نمی‌فهمیدند چرا اسپانیایی‌ها این‌قدر به این فلز زرد حریص‌اند، نمی‌فهمیدند چطور طلا می‌تواند دلیل اصلی‌‌شان برای آمدن به سرزمین‌های آن‌ها باشد. البته تعجبشان چندان بی‌دلیل نبود. وقتی طلا در سیستم ارزش‌گذاری‌تان‌ نقش مهمی نداشته باشد، آن‌موقع با یک تکه فلز دیگر یا تکه‌ای سنگ چندان فرقی نمی‌کند.

شما احتمالاً بابت خریدن یک قلوه سنگ سفیدرنگ حاضر نیستید پول بدهید، ولی همان قلوه‌سنگ را اگر بتراشند، طراحی‌اش کنند و ازش یک دستبند یا گوشواره بسازند، احتمالش زیاد است که خوشتان بیاید و بخواهید بخریدش. ارزش طلا هم برای آزتک‌ها بیشتر به زیورآلات و النگو گردنبندهایی بود که باهاش می‌ساختند؛ خود طلا ارزش خاصی نداشت.

از طرفی، آن‌ها هیچ‌وقت با ایدۀ پول با تعریف امروزی ما، یعنی یک چیزی که ارزش قراردادی دارد، آشنایی نداشتند. واحد پولی آزتک‌ها دانه‌های کاکائو بود، مثلاً می‌شد ازش شکلات درست کرد؛ و خب ارزش ذاتی و واضح خودش را دارد. اما طلا را که نمی‌توانستند بخورند.

کورتز و لشگرش رسیده بودند به همان‌جایی که باید. کیفشان کوک بود از اینکه چند ماه سفرشان به نتیجه نشسته و حالا دارند در سرزمین طلا نفس می‌کشند. داشتند برنامه‌ریزی می‌کردند که چطور می‌توانند شهر تنوشتیتلان را برای انتقال قدرت آماده کنند.

به گوش کورتز رساندند که حاکم کوبا مدتی ازت بی‌خبر مانده، برای همین یک تیم فرستاده ببیند کارتان تا کجا پیش رفته. و این تیم الان در راه‌اند. کورتز هول شد. «ای بابا، این‌ها چی می‌گن این وسط؟» نمی‌خواست فرستاده‌های حاکم کوبا تنوشتیتلان را ببینند. اینجا بهش خوش می‌گذشت؛ برای رسیدن بهش زحمت کشیده بود و نمی‌خواست به همین راحتی از دستش بدهد. گفت: «صبر کنین صبر کنین الان یه چیز می‌پوشم می‌آم بیرون». تصمیم گرفت قبل از اینکه تیم جدید اسپانیایی‌ها به تنوشتیتلان برسند، خودش به سمت آن‌ها برود و وسط‌های راه همدیگر را ببینند. پس قابل‌اعتمادترین سربازهایش را برای گفت‌وگو تا مرزهای شرقی با خودش برد.

و وقتی قابل‌اعتمادترین سربازهایش را می‌برد، یعنی غیرقابل‌اعتمادترین‌هایش در تنوشتیتلان باقی می‌مانند. و می‌دانید چی شد؟ سربازان متعصب مسیحی که در شهر بودند یک‌هو حوصله‌شان سر‌ رفت و تصمیم گرفتند کافرهای تنوشتیتلانی را قتل عام کنند. هزاران نفر از طبقۀ راهبان و روحانیان تنوشتیتلان اعدام شدند، بدون اینکه دلیل خاصی برایش ثبت شده باشد. در نبود فرمانده‌ هرنان کورتز هیچ حد و حدودی برای خودشان نمی‌دیدند. آن‌قدر کشتند و غارت کردند که کارد به استخوان آزتک‌ها رسید. هزاران نفر دور قصری جمع شدند که اسپانیایی‌ها در آن زندگی می‌کردند و شروع کردند به شعار دادن. هر سلاحی که داشتند همراهشان آورده بودند. کشتار احمقانه‌ای که اسپانیایی‌ها به راه انداخته بودند داشت نسخه‌شان را می‌پیچید. بعد از سال‌ها مردم آزتک سرِ‌ یک خواسته هم‌صدا شده بودند و آن اخراج اسپانیایی‌ها بود. مردم برای اولین بار در تاریخ آزتک‌ها، تصمیم گرفتند درحالی‌که هنوز امپراتور زنده‌ است، برکنارش کنند و کس دیگری را به جایش بشانند. این کار را کردند و «کوییتلاواک» (Cuitláhuac)، برادر امپراتور که صدوهشتاد درجه با داداشش فرق داشت را امپراتور جدید آزتک اعلام کردند. کوییتلاواک از آن مخالف‌های سرسخت حضور اسپانیایی‌ها بود و به‌خاطر همین گزینۀ خوبی به نظر می‌آمد. همان‌جا پای قصر رهبری را به دست گرفت. آن‌ها هم شعارهای جدیدی سر دادند که «آزتکی بیدار است، از اسپانیایی‌(ها) بیزار است» یا «مردم چرا نشستین، آزتک شده فلسطین». اسپانیایی‌ها که هنوز افسار موتکازومای دوم، امپراتور مخلوع دستشان بود، مجبورش کردند بیاید دم بالکن قصر و از مردم بخواهد آرام بگیرند و متفرق شوند، به خونه بروند و اجازه بدهند اسپانیایی‌ها خیلی مسالمت‌آمیز از شهر خارج شوند و به سمت همان سواحلی بروند که ازش آمده بودند.

اما دیگر هیچ‌کس اهمیتی به حرف‌های موتکازوما نمی‌داد. امپراتور باید هم مقتدر و شجاع باشد و هم سایۀ خداوند هویچلی‌لاپوچلی روی زمین. و این آدم زبون و حقیری که این‌طور بازیچۀ دست اسپانیایی‌ها شده بود برایشان هیچ شباهتی با رهبر نداشت.

ما نمی‌دانیم آن شب دقیقاً چه اتفاقاتی افتاد، ولی موتکازومای دوم کشته شد. هر دو طرف شاه‌کشی را به گردن آن‌یکی می‌انداخت، اما درهرصورت اسپانیایی‌ها دیدند اوضاع خیلی خطرناک‌تر از آنی است که خیال می‌کردند، پس مجبور به فرار شدند. البته با طلاها! و این پایان داستان... نیست. این قصه انگار ته ندارد.

اسپانیایی‌ها رسیده بودند به ساحل، داشتند می‌رفتند سوار کشتی‌هایشان بشوند که یک گروه ارتش آزتک‌ها شناسایی‌شان کرد. خبر بهشان رسیده بود که در تنوشتیتلان چه آشوبی شده بود. خِرّشان را گرفتند که «کجا؟» گفتند: «داریم رفع زحمت می‌کنیم». جواب گرفتند: «صبر کنید حالا تشریف داشتید». آن روز آزتک‌ها انتقامشان را از اسپانیایی‌ها گرفتند. گویا از تمام سپاه اسپانیایی‌ها تک‌وتوک زنده ماندند؛ همه را در دریا غرق کردند، هم آن‌ها را و هم طلاهایی که داشتند با خودشان می‌بردند.

هم‌زمانِ این اتفاقات، کورتز، فرمانده اسپانیایی‌ها که رفته بود گزارشی از عملکردش به حاکم کوبا بدهد داشت با لشگر مجهزش برمی‌گشت. شرح واقعه را که شنید، با‌عجله خودش را رساند به اتحادیۀ تلکسکالا که «اگر می‌خواین کمک کنین آزتک‌ها رو ور بندازیم الان وقتشه». تلکسکالا را یادمان هست، همان‌ سرزمین بزرگ در جوار تنوشتیتلان که حکومت مرکزی نداشت و کورتز به شرط همکاری بهشان وعدۀ قدرت و مکنت داده بود. حدود 100هزار سرباز از تلکسکالا و شهرهای مجاور آماده شدند تا همراه کورتز و لشکر اسپانیایی‌ها علیه آزتک‌های ظالم وارد جنگ بشوند. کورتز هرجا که می‌رفت، به هر همسایۀ بی‌طرفی که می‌رسید، تمام زورش را می‌زد که آن‌ها را با خودش هم‌رأی کند، تا اگر حتی ارتشی برای کمک به جنگ با آزتک‌ها نمی‌فرستادند، لااقل مالیات‌ دادن به آزتک‌ها را متوقف کنند تا قوای ارتش آزتک، قوای حکومت آزتک، سست و ضعیف بشود.

سقوط امپراتوری

حساسیت به اوج رسیده بود، شیپور جنگ هر لحظه منتظر دمیدن بود که تویییستِ داستان به سمتی رفت که هیچ‌کس فکر نمی‌کرد. اسپانیایی‌ها شاید بی‌آنکه عمدی داشته باشند، هدیۀ مخصوصشان را یک ‌بار و برای همیشه به آزتک‌ها تقدیم کردند.

طاعونِ بیماری‌های همه‌گیر به جان مردم امپراتوری افتاد. امپراتوری‌ای که شاید هیچ‌وقت با مفهوم این‌شکل بیماری‌ها روبه‌رو نشده بود حالا در ارتباط با اسپانیایی‌ها با بلایی روبه‌رو شده بود که مثل تبر داشت تک‌تکشان را می‌انداخت. آبله، اوریون و سرخک ده‌ها‌ هزار نفر را کشت، ده‌ها‌ هزار نفر که خود شخص امپراتور هم جزوشان بود. آزتک طاعون‌زده مجبور بود در آن هاگیرواگیر دوباره یک امپراتور جدید انتخاب کند، کسی را به اسم «کوائوتموک» (Cuauhtémoc) انتخاب کردند. بار سنگینی روی دوش کوائوتموک بود، باید از بین مردمش زنده‌ها را بیرون می‌کشید و تجهیزشان می‌کرد، آماده‌شان می‌کرد برای جنگ. و مگر می‌شد در این اوضاع دل به جنگ داد؟ درگیری میان اسپانیایی‌ها و میزبان‌هایشان شروع شد. گاهی آزتک‌ها دست بالاتر را داشتند، گاهی اسپانیایی‌ها. اما بیشتر وقت‌ها زور کنکیستادورهای اسپانیایی می‌چربید. اسپانیایی‌ها و متحدانشان در کنار هم قدرت بیشتری از آزتک‌ها داشتند. دانه‌دانه شهرهای اطراف تنوشتیتلان به تصرف لشگر کورتز درآمد. شهر قدیمی تکسکوکو، همسایۀ شرقی تنوشتیتلان، پایگاه عملیات کورتز شد. بزرگ‌ترین آثار ادبی آزتک‌ها در همین شهر نگه‌داری می‌شد و در همین شهر بود که اسپانیایی‌ها کتاب‌خانه‌ها را به آتش کشیدند تا ردی از تمدن‌هایی که آن‌ها را گمراه و تباه می‌دانستند به ‌جا نماند.

هنوز تنوشتیتلان تسلیم نشده بود. هشت ماه گذشته بود و آزتک‌ها هنوز پایتختشان را نباخته بودند. مشکل اصلی راه‌های دسترسی به تنوشتیتلان بود که کار را برای اسپانیایی‌ها مشکل می‌کرد. رسیدن به تنوشتیتلان فقط از طریق میان‌گذرهایی که وسط آب ساخته شده بود امکان‌پذیر بود، پس فقط یک صف باریک از سربازها می‌توانستند ازش بگذرند. دو طرفشان هم که آب بود و این یعنی ممکن بود کشتی و قایق‌های آزتک بهشان حمله کنند.

گرفتنِ تنوشتیتلان برای اسپانیایی‌ها مسئله‌ساز شده بود. یکی دوتا حمله‌شان به شکست ختم شده بود و توپ و گلوله هم برای ورود به پایتخت جواب‌گو نبود. تا اینکه فکر دیگری به سرشان زد.

ورود به تنوشتیتلان از چیزی که اسپانیایی‌ها فکر می‌کردند پیچیده‌تر شده بود و کلافه‌شان کرده بود. نقشه کشیدند حالا که نمی‌توانند وارد شهر بشوند، ارتباط تنوشتیتلان را با بیرون قطع کنند. میان‌گذرها را مسدود کردند، اطراف تنوشتیتلان را محاصره کردند و جلوی هر شکل رفت‌وآمدی را گرفتند تا آزتک‌ها را به زانو دربیاورند. تنوشتیتلان بدون ارتباط با بیرون، مگر چقدر می‌توانست دوام بیاورد؟ و بعد از مدتی، دوباره از طریق میان‌گذر اصلی تنوشتیتلان به شهر حمله کردند. آزتک‌ها با هر آن‌ چیزی که برایشان مانده بود جنگیدند. هر کسی که می‌توانست، هرکس هنوز می‌توانست سلاح به دست بگیرد در این جنگ شرکت کرد تا از شهر و جزیره‌شان محافظت کنند. به نتیجه فکر نمی‌کردند، نمی‌خواستند کم بیاورند. خیابان‌ها، معبدها، خانه‌ها، این‌ها مال خودشان بود، خودشان برای ساختنشان عرق ریخته بودند و حالا نمی‌خواستند جلوی لشکر مهاجم اسپانیایی‌ها وا بدهند.

آزتک‌ها شکست خوردند، اما هیچ‌وقت تسلیم نشدند. حتی وقتی اسپانیایی‌ها و متحدانشان وارد تنوشتیتلان شدند، سه‌ هفتۀ دیگر طول کشید تا بتوانند از پس ارتش آزتک بربیایند. و آن‌موقع بود که چهارروزه شهر را غارت کردند و سوزاندند و کشتند. هزاران نفری هم که هنوز زنده بودند فرستاده شدند به تلکسکالا تا آنجا قربانی بشوند.

تنوشتیتلان بالاخره به چنگ کورتز و ارتشش درآمده بود و پروژۀ بزرگ احداث اسپانیای نو (New Spain) در سرزمین‌هایی که در خاک آمریکا تصرف کرده بودند یک قدم دیگر به واقعیت نزدیک‌تر شد. امپراتور آزتک، آخرین و یازدهمین امپراتور آزتک‌، کوائوتموک، هم دستگیر و شکنجه و اعدام شد. از خود مردم آزتک هم بیشتر بچه‌ها و سالمندان جان سالم به در برده بودند. ماندند تا کسانی باشند که فرهنگ و خاطرات آزتک را به نسل‌های بعد منتقل کنند.

مدتی بعد از سقوط تنوشتیتلان، اسپانیایی‌ها ساختار سیاسی جدیدی در آمریکای مرکزی پیاده کردند و شیوه‌ای شبیه اروپا برای اداره‌اش پیش گرفتند. به شهرهای اطراف پیغام فرستادند که از امروز باید مالیاتتان را به ما بپردازید. «بیاید زیر پرچم اسپانیای نو تا در امان بمونید». یواش‌‌یواش چیزهایی که در مزوآمریکا وجود داشت با نسخه‌های مسیحی جایگزین شد. آموزش عمومی و همگانی آزتک‌ها جایش را به آموزش‌های کلیسایی داد که فقط به افراد محدودی تعلق داشت. معبد بزرگ تنوشتیتلان متروک شد و کلیسای جامعی ساختند که تبدیل به پرستش‌گاه اصلی شهر شد. معبد تنوشتیتلان با همۀ عظمتش چنان زیر پوشش خاک و گیاه فراموش شد که تا قرن 20 میلادی گم‌وگور شده بود و کسی نمی‌دانست کجاست.

نیمۀ نسبتاً پر لیوان این بود که در این مستعمره‌های جدید دیگر کسی قربانی نمی‌شد. کورتز این مراسم را ممنوع اعلام کرد، اما نیمۀ خالی را هم نمی‌شود ندید. با کشف نقره، هزاران نفر از مردم بومی آزتک، موقع کار اجباری در معادن جانشان را از دست دادند و این ‌بار قربانی خدایی به اسم اقتصاد شدند. تنوشتیتلان هم تغییر اسم داد، اسمش شد «مشیکو تنوشتیتلان» یا همان مکزیکو تنوشتیتلان. شهری که امروز مکزیکوسیتی، پایتخت مکزیک، است. مردم آزتک به خودشان می‌گفتند: «مشیکا» (Mexica) که گویا هم‌ریشه ‌است با کلمه‌ای که معنی «ماه» می‌دهد. اسپانیایی‌ها این اسم را از روی این مردم روی شهر گذاشتند.

از بین تمام شهرهای منطقه، شاید تلکسکالا، همان اتحادیه‌ای که با کورتز هم‌دست شد و کورتز هم بهشان وعدۀ جاه‌وجلال داد بیشتر از بقیه شانس آورد. تلکسکالا جزو شهرهایی شد که حتی پیوندهایی هم با اسپانیایی‌ها درش به وجود آمد و نجیب‌زاده‌های دورگه‌ای را به اسپانیای نو تقدیم کرد. معرفی شکلات، تنباکو و گوجه‌فرنگی به خیلی از ملت‌های اروپایی کاری بود که از همین تلکسکالا شروع شد و ادامه پیدا کرد.

اسپانیایی‌ها بعد از فتح امپراتوری آزتک، خیلی زود متحدان بومی‌شان را فراموش کردند و موقع نوشتنِ کتاب‌های تاریخ، هیچ یادی ازشان نکردند. کنکیستادورهای اسپانیایی موفقیتشان را مدیون توان فیزیکی، سلاح‌ها‌یشان و البته خواست خدا دانستند. هر بلایی سر مردم آوردند، هر تغییری که در فرهنگ و دین آزتک‌ها دادند و تمام جنگ‌ها و خرابی‌هایی که به بار آوردند را چیزی جز برکت و منفعت نشان ندادند و خودشان را پیش خدا روسفیدترین آدم‌ها ‌دانستند.

وقتی تمام عمر در گوشَت بخوانند کسی که دینش مثل تو نیست و مثل تو فکر نمی‌کند جایش در آتش جهنم است، اگر به خوردت بدهند که باوری که داری، تنها باور راستین است و تو وظیفه داری که بقیه را هم با خودت وارد بهشت کنی، آن ‌موقع ‌است که اگر یک‌خورده پایت بلغزد و اختیار عقلت را دست دیگران بدهی، به هر کاری دست می‌زنی تا دیگران هم دین و باورت را بپذیرند. ته دلت هم خوشحال و مطمئن، که داری جهان را نجات می‌دهی. کی می‌تواند دیگر با تو مخالفت کند؟

رسیدیم به آخر داستان. امپراتوری آزتک هم با همۀ ماجراهایش، سرآخر نتوانست بیشتر از این مقاومت کند و در سال 1521 از پا افتاد. اسپانیایی‌ها از نارضایتی مردم استفاده کردند تا علیه حکومت متحدشان کنند. آبله و بیماری‌های دیگر هم عدۀ خیلی زیادی از مردم را تلف کرد. اما ما نباید نقش خود آزتک‌ها را در از بین رفتن امپراتوری‌شان نادیده بگیریم. آزتک‌ها اگر نظام متمرکز و باهوش‌تری داشتند، اگر جواب نارضایتی مردم و مشکلاتشان را با آرامش و از راه صلح می‌دادند، یا اگر همدلی بیشتری بین مردم به وجود می‌آوردند احتمالاً اسپانیایی‌ها هم نمی‌توانستند این‌قدر راحت به مرزهایشان برسند و از خاک خودشان متحد پیدا کنند.

اما رهبرهای آزتک به جای شنیدن صدای معترض‌ها، با زور و ترس انداختن به جان مردم، حکومت را پیش بردند، و غافل بودند از اینکه ‌روزی هم می‌رسد که شهرهای دورتر طغیان کنند، یک روز می‌رسد که مردم سرزمینت با غریبه‌ها هم‌صدا ‌شوند، یک روز که دیگر کسی از ترس چماق در خانه نمی‌ماند. از اولین حکومت‌ها تا همین امروز، این اتفاق هزار بار تکرار شده. همه هزار بار سرنوشت گذشته‌ها را شنیده‌اند و با این‌حال خودشان را همان حکومتی می‌دانند که تا ابد ماندگار است. فکر می‌کنند با بقیه فرق دارند ولی ندارند. اگر دستگاهت دستگاه زور باشد، اگر تا امروز به سرنوشت آزتک‌ها دچار نشده باشی، فردا می‌شوی.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vd/337390709
آزتکآمریکاتاریختمدنپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید