زمان: اواخر آگوست سال ۴۱۰ میلادی.
مکان: شهر رم.
آلاریک، پادشاه ویزیگوتها، بالاخره از دروازۀ شهر عبور میکند. رم، شهرِ ابدی، بعد از مدتها محاصره و مقاومت، به دست ژرمنهای مهاجم میافتد؛ هرچند آنقدر از بین رفته که دیگر هیچ شباهتی به آن شهر افسانهای ندارد. طی ۸۰۰ سال گذشته ایناولین باری است که خارجیها به پایتخت امپراتوری روم مسلط شدهاند. و خبر همین اتفاق کافی است که همه از دوست تا دشمن، متوجه بشوند که قطار تاریخ میخواهد از پیچ سختی عبور کند.
قرون وسطی. عصر طولانی و پراتفاقِ اروپا که قطعاً اسمش را بارها و بارها شنیدهایم. شرح بعضی وقایعش را میدانیم، شخصیتهای مهمش را ممکن است بشناسیم، سروشکل و ظاهر مردم و شوالیههای خوشقیافهشان را احتمالاً از فیلمها و سریالها به یاد داریم، ولی شاید ننشسته باشیم داستان اتفاقاتش را یک بار از سر تا ته بخوانیم یا بشنویم، اینکه چه شرایطی این روزگار را به وجود آورده، به چه شکل ادامه یافته و اینکه آخرش چی شده است؟
قرون وسطی جزو ادوار بدنام تاریخ اروپاست. اگر خیلی متهبهخشخاش نگذاریم راحت میتوانیم بگوییم جزو بدترین اعصاری است که این قاره و مردمش به خودشان دیدهاند، دورانی که غربیها معتقدند جنگ، قحطی، بیماری و فساد همهجای اروپا را گرفته بوده؛ آن هم درحالیکه در همان زمانها در گوشههای دیگر زمین، شرایط بهکلی متفاوت بوده. یک جایی مثل جهان اسلام دورانی را میگذرانده که همهچیز به نسبت گذشته درخشان و درجهیک بوده، آنقدر که «عصر طلایی اسلام» نامیده میشود. در عوض در اروپا از این دوره، قرون وسطی، با چه اسمی یاد میشود؟ عصر سیاهی، عصر تباهی. میخواهیم ماجرای این دوره را با هم بشنویم.
قصهمان را با همین گوتهایی که اول اپیزود حرفشان را زدیم شروع میکنیم. بالاخره چند وقتی از ماجراهای تاریخی دور بودهایم، پس بیایید دست گوتهای خانهبهدوش را بگیریم و آرامآرام به امپراتوری روم نزدیک بشویم.
گوتها شاخهای از اقوام ژرمن بودند که احتمالاً اولین بار از جنوب کشور سوئدِ امروزی خودشان را نشان تاریخ دادهاند. همین الان هم در جنوب سوئد یک منطقهای هست که بهش یوتالند یا Gotaland [همان سرزمین گوتها] میگویند. بین قرنهای اول تا سوم میلادی، گوتها مجبور به مهاجرت از سرزمینشان شدند. جمعیت زیاد، کمبود غذا، سرما بهاضافۀ یکسری مشکلات دیگر، گوتها را آرام آرام وادار کرد به جابهجایی. باروبندیل را بستند و به سمت جنوبِ اسکاندیناوی عازم شدند، یعنی تقریباً نواحی شرقی اروپا. آمدند، یک چرخی زدند، هر کی از یک منطقه خوشش آمد، گروهگروه باروبنه را زمین گذاشتند و همان جا ساکن شدند. چند روزی که گذشت، چهار تا همسایه را که در کوچه خیابان دیدند، شستشان خبردار شد که بعد از یک سفر طولانی، حالا انگار خانههایشان را دم دهن شیر ساختهاند. جایی که گوتها مقیم شده بودند به مرزهای یکی از بزرگترین امپراتوریهای جهان نزدیک بود: امپراتوری روم.
داستان نسبتاً مفصلِ روم را ما در سه تا از اپیزودهای فصل اول (قسمتهای هشت، نه و ده) گفتیم. محض یادآوری خلاصۀ دوسهخطیاش این میشود که: امپراتوری روم، اولش از یک شهری شروع میشود به اسم رم در ایتالیا. دوتا دورۀ متفاوت به اسمهای «عصر پادشاهی» و «جمهوری» را پشت سر میگذارد، بزرگ و بزرگتر میشود تا جاییکه زمان رهبری ژولیوس سزار دورتادور دریای مدیترانه جزو جمهوری روم بوده. در سال ۲۷ ق.م.، از پی حوادث و جریاناتی، جمهوری تبدیل به «امپراتوری» میشود و تا دو سه قرن باز هم گسترش پیدا میکند، ولی همین عریض و طویل شدن، دردسرهای زیادی هم با خودش میآورد: جنگهای داخلی، تهدیدهای خارجی، جدال سر مقام و منصب؛ کار به جایی میکشد که ادارۀ قلمروی به این بزرگی دیگر خیلی سخت میشود.
قبایل گوتیگ، یا همان گوتها، در یک چنین شرایطی میآیند و دم مرزهای امپراتوری روم ساکن میشوند. از همان ابتدا هم ورود این قبایلِ ناآشنا با مرام شهرنشینی، با خودش دردسرهایی به وجود میآورد. گوتها میدیدند مردمی که پشت دیوارهای امپراتوری زندگی میکنند نعمتهایی دارند که گوتها تابهحال نظیرش را ندیده بودند، لباسهایی میپوشند، غذاهایی میخورند، وسایلی در خانههایشان دارند که اینها اصلاً نمیدانستند چنین چیزهایی هم وجود دارد. و یواشیواش دلشان همین چیزها را خواست؛ و خب چه دلیلی از این مهمتر؟ این شد که شروع کردند دستهدسته وارد شهرهای مرزی امپراتوری بشوند، هرچی چشمشان میگرفت را تهیه میکردند و به خانههایشان برمیگشتند. فقط این «تهیه کردن» یکخرده خشن بود. پولمول که نداشتند و نمیدادند، اگر هم طرف مقاومت میکرد یا میگفت این چیزهایی که دارید میبرید را خودمان لازم داریم، ممکن بود او را بکشند. گوتها درواقع دزدی میکردند.
یواش یواش دزدی به دهن گوتها مزه کرد و تبدیل شد به عادت. از ۲۴۹ تا ۲۶۸ میلادی گوتها مدام، از خشکی و آب، به شهرهای مرزی امپراتوری روم میزدند و ریز و درشت، هرچی میخواستند، غارت میکردند. جنگ داخلی و آشوب در امپراتوری بالا گرفته بود، حساب و کتاب کارها داشت از دست درمیرفت؛ دیگر این وسط چهار فقره دزدی در شهرهای مرزی اصلاً موضوعی نبود که بخواهند به فکر چارهاش باشند. امپراتوری روم، که از زمان تأسیسش دائم استخوان ترکانده بود، دیگر تاب تحمل وزن خودش را نداشت. از هر طرف کش آمده بود، پهناورتر شده بود، و این کش یک جایی به بعد پوسید، پوسید و پاره شد و امپراتوری را به دو بخش شرقی و غربی تقسیم کرد. البته این موقعی که داریم ازش حرف میزنیم، امپراتوری بهصورت رسمی همچنان یکپارچه است، ولی همان موقعها هم زمزمههایی بود از اینکه شاید بهتر باشد امپراتوری را دو تکه کنیم که بشود درستتر مدیریتش کرد.
در امپراتوری اوضاع این است؛ از اونور اما همین شرایط ناآرام بهترین فرصت است برای مهاجمهای گوت که هر جولانی دلشان میخواهد در شهرهای مرزی بدهند: خانه و زندگی مردم را غارت کنند، به اموال عمومی دستبرد بزنند، اصلاً بیایند اینور مرز مقیم شوند. امپراتوری افتاده بود روی دورِ بدشانسی. شلوغیها و بلواهای داخلی باعث شده بود راه برای مهاجمهای خارجی هموارتر هم بشود؛ وقتی هم که امپراتور میخواست با گوتها وارد مذاکره بشود ملت میگفتند: «بیا، ما رو ول کرده تو این هاگیرواگیر رفته با یه مشت بربر وحشی صحبت میکنه!». امپراتوری روم در بد هچلی گیر کرده بود.
کمکم از یک جایی به بعد، رومیها فهمیدند دیگر گوتها را نمیشود نادیده گرفت؛ برای همین تصمیم گرفتند با آنها وارد مذاکره بشوند. گفتند: «تا بوس هست چرا گاز؟! دزدی و غارت که در شأن شما نیست، شما از خودمونید. ما بهتون ابزار و تجهیزات و اسلحه میدیم، شما بشین مرزبانهای امپراتوری. ماشالا اهل جنگ و دعوا هم هستین، بیاین این پول، این سلاح، این هرچی لازم دارین، لااقل برای دفاع از خودمون بجنگین؛ دست تو جیب ما نکنین». اینجوری شد که عدهای از گوتها، داخل مرزهای امپراتوری به خدمت ارتش درآمدند و با شیوههای جنگی جدیدتر آشنا شدند. یواشیواش اخلاق و منش نظامی و استراتژی رومیها را یاد گرفتند و از چیزهایی سر درآوردند که پیش از این از چندکیلومتریِ مخیلهشان هم رد نشده بود. این گوتها وقتی بعد از خدمت به خانه برمیگشتند دستشان پر بود. زندگی به شیوۀ رومیها را یاد گرفته بودند، اخلاق مدنی بلد شده بودند، پول هم داشتند. به نظر میرسید که گوتها و رومیها بالاخره با هم به یک راهحل مسالمتآمیز رسیدهاند، اما حوالی سال ۳۵۰ م.، از یک جای دیگر سلسله اتفاقاتی جریان گرفت که آغازی شد بر پایان امپراتوری روم.
از شرق خبرهای تازهای به گوش میرسید. یک گروه کوچروی تازه و خطرناک، از حوالی استپهای اوراسیا به قدرت رسیده بودند و داشتند لودروار به سمت غرب پیش میآمدند. اینها «هونها» بودند که داستانشان خیلی مفصل است و ما امروز بهش کاری نداریم. با قدرت عجیب و غریبی به سرزمینهای مختلف حمله میکردند، شهرها را به خاک و خون میکشیدند و تکهتکهاش را مال خودشان میکردند. و حالا این هونها، در مسیر فتوحاتشان رسیده بودند به سکونتگاه ژرمنها. اینکه میگویم «ژرمنها»، نمیگویم «گوتها»، چون گوتها یکی از زیرشاخههای نژادیزبانی ژرمنها بودهاند. تازه خود گوتها هم دو گروه میشدهاند: شاخۀ شرقی گوتها یا استروگوتها (Ostrogoths) و گوتهای شاخۀ غربی یا ویزیگوتها (Visigoths) که در قصۀ ما نقش پررنگتری دارند. حالا همین قبایل ژرمن، سر راه هونهایی قرار گرفته بودند که داشتند با سرعت از شرق به غرب میتاختند. آوارگی اولین بلایی بود که هونها سر مردم سرزمینهایی که فتح میکردند میآوردند. گوتها هم درمقابل سیل هونها شکست سختی خوردند، بیجاومکان شدند و چارهای نداشتند جز اینکه به سمت مرزهای داخلیِ امپراتوری روانه شوند. چندسالی لب مرزهای امپراتوری، پاسبانیِ رومیها را داده بودند، یکجورهایی به رومیها وفادار و با آنها مشترکالمنافع بودند، پس حداقل انتظارشان این بود که وقتی میآمدند و به فرماندههای امپراتوری میگفتند که گرفتار حملۀ هونها شدهاند، از طرف فرماندهان حمایت شوند، سرپناهی ازشان بگیرند، فرماندهان لشکر کمکی برایشان بفرستند که جلوی هونها ایستادگی کنند؛ ولی هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. امپراتوری که اون روزها با بحران مدیریت روبهرو بود و قوۀ تشخیص اولویتها را از دست داده بود، بازیِ بدی را با گوتها شروع کرد. آن سالها تئودوسیوس تازه به امپراتوری رسیده بود؛ یک مملکت پهن زهواردررفته را تحویل گرفته بود که برش حکومت کند. اوضاع هم دیگر از یک حدی خرابتر شده بود، تئودوسیوس گیج شده بود که تصمیم درست چیست. تحت فشار، سادهترین انتخابها هم نشدنی میشوند، عقل از کلۀ آدم میپرد انگار. حالا اینجا که موضوع اصلاً مسئلۀ کوچکی هم نبود...
سپاه مرزی امپراتوری به گوتها اعلام کردند که با ورودتان به داخل مرزهای امپراتوری موافقت شده، ولی درعمل هیچ شهری بهشان اجازۀ اقامت نداد. هرجا که میرفتند اذیتشان میکردند، دسترشتهشان میکردند. گوتها، از آنجا مانده از اینجا رانده، کلافه شده بودند. مثل گربهای که خودش را در کنج گرفتار ببیند شروع کردند به چنگال کشیدن. با همۀ توانی که داشتند و نداشتند با نیروهای مرزی رومی درافتادند. از آنور قضیه قرار بود بدتر بشود: صدای اعتراض گوتها به گوش بردههایی رسید که در گوشهگوشۀ امپراتوری مشغول بودند و از شرایطشان رضایت نداشتند، و اونها هم به جبهۀ حامیهای گوتها پیوستند. نبردهایی خونبار درگرفت پر تلفات و تلخ، که در نتیجهاش بخش بزرگی از ارتش شرق امپراتوری روم از هم پاشید و گوتها را به خودباوریِ عمیقی از قدرت اتحاد رساند. حالا دیگر آنها بخشی از امپراتوری بودند. و حکومت ناچار بود برای حفاظت از شرقِ امپراتوری از ظرفیتهای نظامی گوتها استفاده کند.
تئودوسیوس در سال ۳۹۵ میلادی مُرد تا آخرین امپراتوری باشد که همزمان بر شرق و غرب امپراتوری حکمرانی میکرد. بعد از تئودوسیوس، امپراتوری بین دوتا پسرش نصف شد؛ که امان از این برادرها، این دو تا سایۀ همدیگر را با تیر میزدند. نیمۀ شرقی رسید به آرکادیوس (Arcadius)، برادر بزرگتر و نیمۀ غربی هم رسید به هونوریوس (Honorius). این دوتا داداش خودشان نمیدانستند ولی قرار روزگار بر این بود که امپراتوریای که تا اینجا هزار داستان و ماجرا از سر گذرانده و به هر ترتیب حفظ شده بود، در زمان این دو برادر به دست تغییراتی بسیار بزرگ سپرده شود.
ویزیگوتها یک فرمانده نظامی داشتند به اسم آلاریک. این آقای آلاریک جزو افرادی بود که در ارتش روم خدمت کرده بود و بارها در نبردهایی که امپراتوری با دشمنهایش داشت در رکاب رومیها جنگیده بود، اما هیچوقت تهِ دلش راضی نبود به آنچه در ازای زحمتهایشان عاید گوتها میشد. فکر میکرد حق گوتها همیشه لگدمال شده و همین موضوع، چندوقتی فکرش را به هم ریخته بود. آلاریک، در اطراف امپراتوری گشت و قضیه را با اینو آن در میان گذاشت: دنبال این بود که متحدهایی پیدا کند تا گوتها را به حقی برساند که فکر میکرد ازشان ضایع شده .
آلاریک احتمالاً انتظار همراهی از هر کسی و هر جایی را داشت جز خودِ امپراتوری. پیش از این گفتم که بعد از مرگ تئودوسیوس، امپراتوری روم بین دو پسرش آرکادیوس و هونوریوس تقسیم شد و این دو برادر بر سر قلمروی قدرت چنان دعوایی بینشان بود که به خون هم تشنه بودند. آرکادیوس، رهبر شرق امپراتوری با مرکزیت کنستانتینوپول یا قسطنطنیه، به آلاریک کمک کرد تا علیه برادرش دستبهکار بشود. در جایگاهی گذاشتش که بتواند روم غربی را تحت فشار بیشتری بگذارد. شبیخون، حملههای وقتوبیوقت، قتل و غارت. آلاریک و گوتها خواب راحت را از چشمهای هونوریوس گرفتند. شهرهای روم غربی دیگر از دست گوتها امنیت نداشتند، و بدتر اینکه مملکتداری هونوریوس بیاندازه ضعیف بود و هیچ یار وفاداری برای خودش نگه نداشته بود، بهقدری که گوتها داشتند از بین مردم هم طرفدار به دست میآوردند.
اشراف روم [وزرا، رؤسا، وکلا] که ترس برشان داشته بود چی دارد بر سرشان میآید، ولی از آنور هم نمیخواستند خودشان را از تکوتا بیندازند، گفتند: «واسه اینکه سروصداها رو بخوابونیم یکی از همین کلهگندههایی که باهاش حال نمیکنیم رو بهعنوان ’سلطان ناامنی‘ معرفی کنیم، یه اعتراف تلویزیونی ازش بگیریم، بعد هم حکم اعدامش رو بدیم تموم شه بره». نایبالسلطنۀ روم آقایی بود به اسم استیلیکو (Stilicho) و ازقضا گویا برای مردم کار هم کم نکرده بود و مردم عادی دوستش داشتند. این احمقها برداشتند استیلیکو را بهاتهام سوءمدیریت و ناتوانی در حفظ امنیت امپراتوری، اعدام کردند.
سر نایبالسطلنه که زیر آب رفت، خبرش که پخش شد، تازه هونوریوس فهمید چه اشتباهی کرده. با این کارش دیگر هر برده و آزادهای، که به هر دلیلی از حکومت ناراضی بود ولی تا آن روز صدایش درنیامده بود، سمپات گوتها شد. یک اپوزیسیون جدی و قدرتمند علیه حکومت هونوریوس راه افتاد که دیگر هیچ چیز مانعش نبود. آلاریک و لشکرش تا خود شهر رم تازاندند و حوالی سال ۴۰۹ میلادی شهر را محاصره کردند.
رومیها یکی دو سال دنبال توافق بودند و سعی کردند با گفتوگو گوتها را مهار کنند، ولی مذاکرات به نتیجه نرسید و عاقبت گوتها در ۴۱۰ مرکز امپراتوری را به یغما و خود امپراتوری را به اغما بردند. شهر رم بعد از ۸۰۰ سال شکوه و رونق به تاراج رفت. سرنگونی رم برای هیچکس باورکردنی نبود. به رم میگفتند «شهر ابدی» و محال میدانستند روزی شیرازهاش از هم بپاشد. امپراتوری روم نماد شکستناپذیری بود، پشتگرمی اروپا بود، همان ورزشکاری بود که در المپیک، همه خاطرشان جمع بود که حتی اگر کل اردو هم خراب کند این برایمان مدال میآورد. و الان که روم نه به دست قدرتهای بزرگ و نامداری مثل ایران، بلکه با حملۀ قبایل مهاجم فروریخته بود، خیلیها مطمئن بودند آخر دنیا فرارسیده.
این پیروزی اما برای آلاریک، مزۀ شکست داشت. هرچی که او و لشکریانش برایش جنگیده بودند جلوی چشمشان در آتش سوخت. دیگر چیز بهدردبخوری باقی نمانده بود از شهر رم که بخواهد برش حکومت کند. این تاراج برایش اصلاً خوششگون نبود: هنوز سال ۴۱۰ میلادی به پایان نرسیده بود که آلاریک بیماری سختی گرفت و مرد.
امپراتوری روم از معنا خالی شده بود، ولی همین چیز تهیازمعنا هم ۶۶ سال دیگر طول کشید تا بهطور کامل از دست برود. در سال ۴۷۶ میلادی ارتش گوتها، تحت رهبری ادواسر (Odoacer)، اتحاد تازهای تشکیل دادند و آخرین امپراتور روم غربی، رمولوس آگوستوس (Romulus Augustulus) را در چهارم سپتامبر همان سال سرنگون کردند. رمولوس تنها شانزده سالش بود، و ادواسر زندگیاش را بهش بخشید و ازش خواست بیسروصدا از سلطنت کنارهگیری کند و امپراتوری روم را برای همیشه به تاریخ بسپرد.
از اینجا بهبعد، از امپراتوری بزرگ و باستانی روم، فقط بخش شرقیاش باقی میماند که آنها هم آنقدر از اصالت رومیشان دورند که خیلی اصراری نداریم بهشان بگوییم امپراتوری روم یا صدایشان میکنیم امپراتوری بیزانس، و خب قصهشان را در یک اپیزود کامل (قسمت ده) در فصل اول گفتهایم، پس دیگر اینجا با آنها کاری نداریم.
تا از ماجرا دور نشدهایم خیلی کوتاه از سرنوشت گوتها هم بشنویم و بعد برویم سراغ باقی داستان. فتح رم همانقدری که برای رهبرشان آلاریک نحس بود، برای ویزیگوتها هم آمد نداشت. ژرمنها که برای پیدا کردن خوراک و محل زندگی بهتر اینهمه جنگیده بودند و تا رم آمده بودند، مجبور شدند دوباره زاروزندگی را بردارند، بگذارند روی کولشان و در غرب اروپا پخش شوند. ویزیگوتها درنهایت به شبهجزیرۀ ایبری (Iberian Peninsula) [تقریباً اسپانیای امروزی] مهاجرت کردند و پادشاهیهایی در شهرهای تولوز (Toulouse) و تولدو (Toledo) راه انداختند تا اینکه بالاخره در اوایل قرن هشتم، در عصر خلافت اموی، به دست فاتحان مسلمان پادشاهیشان از هم پاشید و قصهشان به پایان رسید. در تصور عامیانۀ مردم، بهخصوص غربیها، کلمۀ گوتیک و مردم گوت، خیلی وقتها بار معنایی خوبی ندارد، انگار که معادل باشد با «بربریت و وحشیگری» اما خب این را نباید فراموش کرد که گوتها قبل از اینکه امپراتوری روم را به خاک سیاه بنشانند، بدی کم ندیدند و رومیها هم با آنها خوب تا نکرده بودند؛ گوتها مردمی بودند که خشونت رومیها را، متأسفانه البته، با خشونت جواب دادند.
خب، حالا تازه رسیدهایم به قرون وسطی، زمانی که اروپا از عصر کلاسیکش جدا میشود. قرون وسطی از سال ۴۷۶ یعنی از سقوط آخرین امپراتور روم غربی شروع میشود و تا حدود سال ۱۵۰۰ ادامه دارد. بعد از آن هم از حدود ۱۵۰۰ تا انقلاب فرانسه و کمی بعدترش، یعنی حوالی ۱۸۰۰، «عصر جدید اولیه» (Early Modern) نامیده میشود و بعد هم که دیگر «دوران مدرن» خودمان شروع میشود، دورانی که الان در آن هستیم و نمیدانیم تا کی ادامه دارد.
تا اینجا چندباری گفتهایم، اما ضرر نداره باز هم بگوییم که بیشترِ تقسیمبندیهای زمانی حدودیاند و نمیشود برایشان یک مرز روشن و دقیق تعیین کرد. کمی هم بستگی دارد از چه زاویهای بهش نگاه کنیم و کدام کشور و کدام قاره در بحثمان محوریت داشته باشد. خلاصه اینجوری نیست که مثلاً وقتی میگوییم قرون وسطی تا ۱۵۰۰ ادامه دارد، همه در آخرین شب سال ۱۴۹۹ منتظر باشند و همین که توپ سال نو را درکردند ملت به خیابان بریزند که «ایول، ایول، تبریک میگم، دیگه قرون وسطایی نیستیم!» نه، اینجوری نبوده و خب تغییرات خردهخرده و نمهنمه اتفاق میافتادهاند.
و یک نکتۀ دیگر هم که باید دربارۀ قرون وسطی حواسمان بهش باشد این است که با بازهای از حدود هزار سال تاریخ طرفیم، بینهایت پرماجرا و بیاندازه گسترده. شکی نیست که نمیشود همۀ اتفاقاتش، حتی همۀ اتفاقات مهمش را در چنین زمان محدودی پوشش داد، ولی برای اینکه این هزار سال را یکجوری در ظرف ذهنیمان جا بدهیم، آن را به سه دورۀ کوچکتر تقسیم میکنیم: قرون وسطای آغازین، میانی و متأخر. قرون وسطای آغازین میشود از حدود ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ میلادی؛ قرون وسطای میانی از ۱۰۰۰ تا حدوداً ۱۳۰۰، و قرون وسطای متأخر هم که راه را برای دوران جدید و مدرن باز کرد از حدود ۱۳۰۰ تا ۱۵۰۰ طول میکشد.
قصۀ از اینجا بهٰبعدِ این اپیزود، قصۀ قرون وسطای آغازین است، دورهای که شاید از یک منظر خودش هم دورۀ گذاری بوده از عصر روم باستان به یک دورۀ کاملاً متفاوت...
اگر به نقشۀ اروپای بعد از امپراتوریِ روم غربی نگاه کنیم چی میبینیم؟ خیلی چیزها. نکتۀ اول: حواسمان هست، یادمان هست که امپراتوری روم شرقی یا «بیزانس» دارد همچنان به حیات خودش ادامه میدهد؛ اسمش هم که روم است، همین اول کاری میتوانیم انقلت بیاوریم که «اصلاً امپراتوری روم سقوط نکرده که، فقط کوچیکتر شده، ها؟» نه دیگر، قبلتر هم گفتیم؛ امپراتوری بیزانس از اساس ماهیت متفاوتی با آن امپراتوریای داشت که پایتختش رم بود. هرچی هم که جلوتر رفت این تفاوت بیشتر و بیشتر شد تا جاییکه میشود اصلاً استدلال کرد شاید بهتر باشد به بیزانسیها نگوییم رومی؛ نه زبانشان لاتین بود مثل رومیها، نه فرهنگشان شباهتی به روم باستان داشت. پس قبول که هنوز امپراتوری بزرگ بیزانس وجود دارد، ولی نباید آن را با امپراتوری روم یکی بگیریم.
برگردیم به سؤالمان. اگر به نقشۀ اروپای بعد از سقوط امپراتوری روم نگاه کنیم، چی میبینیم؟ واضحترین چیزی که میبینیم این است که در غیاب یک قدرت مرکزی، قبایل و مردم ژرمنی که قبلتر با یکی دو دستهشان آشنا شدیم، آمدند و در اروپا پخش شدند و هرکدام پادشاهیهای مستقل خودشان را راه انداختند: پادشاهی ویزیگوتها در منطقۀ اسپانیای امروزی، پادشاهی استروگوتها در ایتالیا، فرانکها تقریباً در فرانسه، بورگوندیها...
مدتی از اقامت این قبایل ژرمن در اروپا میگذشت. بعضیهایشان از قبل از سقوط رم به مناطق جدید رسیده بودند؛ با فرهنگ رومی آشنا شده بودند، زبان لاتین یاد گرفته بودند، حتی برای ارتش روم جنگیده بودند. پس ما در گوشهگوشۀ اروپا گروههایی را میبینیم که از تلفیق فرهنگ رومی با قبایل مختلف ژرمن به وجود آمدهاند. اوایل، شکل حکومت محلی هر کدام از پادشاهیهای ژرمن کاملاً به شیوۀ رومی شبیه بود، ولی بهمرور هرچی پیشتر رفت انگار رفتارها و سیاستهایشان از هم متمایزتر شد و شباهت کمتری بینشان باقی ماند؛ کمکم این پادشاهیها از هم فاصله گرفتند و روابطشان رو به خصومت رفت.
حالا در چنین وضعیتی اولین تغییر بزرگ چیست؟ اینکه ارتباطشان، رابطۀ میان این پادشاهیها با هم کمتر شود: هم روابط انسانی، هم روابط تجاری. شبکۀ جادهای کاملی که در دوران روم باستان در طول کل اروپا ساخته شده بود و راهی بود بین شهرهای مختلف، بلااستفاده شد و از بین رفت. خاک اروپا که برای قرنهای طولانی یکپارچگی خودش را نسبتاً حفظ کرده بود، حالا تکهتکه شده بود و هیچ کدام از پادشاهیهایش هم تمایلی به ادامۀ ارتباط با دیگران نداشتند.
حدس میزنید این توقف رابطه چه پیامدهایی دارد؟ یکیاش که خیلی جالب است را میگویم: همین جدایی میان پادشاهیها باعث شد، یواشیواشها نه یههویی، آرام آرام باعث شد زبان مردم این مملکتها که همهشان لاتین بود، از هم متمایز بشود؛ بینشان واگرایی به وجود بیاید و به زبانهای مجزایی تبدیل بشوند، زبانهایی که شاید دیگر حرف همدیگر را متوجه نشوند. بنابراین بعد یک مدت زبان لاتینی که در پادشاهی فرانک صحبت میشد، با زبان لاتینی که مثلاً در پادشاهی ویزیگوتها استفاده میشد با هم فرق پیدا کردند. زبان فرانکها شد «فرانسه»، زبان ویزیگوتها شد «زبان اسپانیایی»، زبان یک گروه هم شد «ایتالیایی».
یکی دیگر از عواقب سقوط امپراتوری روم غربی، کاهش روابط و تجارت بود، اما خودِ همین عارضه، یک نتیجۀ دیگر هم داشت و آن اینکه اصلاً تعداد شهرهای اروپا کمتر شد. یکی از دلایل مهم وجود شهرها چی بود؟ تجارت؛ شهرها خودشان مرکز تجاری بودند، و بهخاطر تجارت بود که شهرها رونق میگرفتند و بزرگتر میشدند. شهرها را اول و آخرِ مسیرهای تجاری میساختند که مرکز و هاب خریدوفروش بشود. حالا وقتی دیگر خبری از شبکۀ تجارت و راههای تجاری نبود، خیلی از شهرها هم نمیتوانستند دیگر سرپا بمانند و به بقایشان ادامه بدهند، چون چرخۀ طبیعیشان به هم ریخته بود. برای همین متروک میشدند.
از نظر فرهنگی هم باز به همین نتیجه میرسیم: قبایل ژرمنی که جایگزین رومیها شده بودند تقریباً با شهرنشینی غریبه بودند؛ لااقل در قیاس با رومیها میتوانیم بگوییم که تجربۀ زندگی شهریِ زیادی نداشتند. برای همین بعد از سقوط امپراتوری روم غربی خیلی از شهرها کوچکتر شدند و نه فقط کوچکتر، که بعضی شهرها بهکل تعطیل شدند. یک نمونهاش شهر رومی لاندینیوم (Londinium) بود: لندن در انگلستان. لاندینیوم شهر آبادی بود در شمال امپراتوری روم، ولی خب بعد از سقوط بهطور کلی خالی از سکنه شد، تا چند دهه. فقط یک لحظه چنین شهری را تصور کنید: ساختمانها و قصرهایش را، با آن آبوهوای مرطوب... که هیچ بنیبشری در آن زندگی نمیکند و از زمین و لای درز ساختمانهایش خزه و علف هرز در آمده است. جنگلها بعد از ویرانیهای ممتد و متوالی، کمکم دوباره جان گرفته بودند و حتی شهرها را هم تصاحب کرده بودند؛ بخش زیادی از اروپا به مکانهایی وهمانگیز و ترسناک تبدیل شده بود.
مردم از مصالح ویرانههای باقیمانده از امپراتوری روم بهعنوان تجهیزات ساختمانی استفاده میکردند. خرابۀ قصرها و عمارتهای سلطنتی، خانه و سرپناه مردم شده بود: کلوسئوم، آمفیتئاتر بزرگ عصر امپراتوری، تا مدتی تبدیل به آشغالدانی عمومی شده بود. مردم دائم در هراسِ این بودند که دزدها و جانیها، ناگهان کِی برسند و بهخاطر دوتا تکه لباس و وسیله آنها را تا دمِ مرگ ببرند. جنگل و طبیعت و حومههای شهر، جاهایی رازآلود بودند که بهمرور تبدیل به سوژۀ قصههای فولک و عامیانۀ مردم اروپا شدند. قرون وسطی منبع خیلی از افسانهها و قصههای شفاهیای شد که بعضیهایشان همچنان در زندگی و خاطرات ما جا دارند: قصۀ پریان و ساحرهها و مردهها. اینها قصههاییاند که خیلیهایشان تا امروز دوام آوردهاند یا لااقل شکل و شمایل کلیشان وارد داستانهای امروزی شدهاند. داستانهای ارباب حلقهها را خواندهاید؟ این داستانها با اینکه در قرن بیستم نوشته شدهاند، اما خیلی از خردهروایتهایشان مستقیماً با داستانها و اسطورهشناسی قرون وسطای اروپا در ارتباطاند.
برگردیم به ماجرای خودمان.
پس خیلی شهرهای اروپا، ازجمله لندن، در یک دورهای بعد از سقوط امپراتوری روم بسیار کمجمعیت و حتی خالی از سکنه شدند. البته بعد از مدتی مردم آمدند و شهرها را دوباره ساختند ولی خب خیلی طول کشید تا مثلاً لاندینیوم دوباره شبیه به همان شهر پررونقی بشود که در زمان امپراتوری بود. یک مثال دیگر بزنم: خود رم. شهر رم در اوج دورۀ امپراتوری بیشتر از یک میلیون نفر ساکن داشت؛ ولی بعد از فروپاشی، حدوداً صد سال بعد از سقوط امپراتوری، جمعیتش شده بود حدود ۵۰ هزار نفر. یک میلیون بهقدری آب رفته بود که شده بود ۵۰ هزار نفر. مشخص است که داریم از چه حد کاهش حرف میزنیم. حالا وضعیت مردم چطور بود؟ زندگی مردم چه تغییری کرده بود با این تحول عجیبی که جامعه تجربه میکرد؟ زندگی روستایی شده بود، کاملاً روستایی. مردم شهرها را ول کرده بودند ـ چون دیگر تجارتی نبود ـ رفته بودند سر همان مشاغلی که نسلهای قبلتر برای قرنها از آن ارتزاق میکردند: کشاورزی. ۹۰ تا ۹۵ درصد جمعیت اروپا دوباره کشاورز در این دوره شدند.
این خودش عوارض دیگری داشت... میبینید؟ از همان اول که شروع کردیم، بازی بازیِ توالی پیامدهاست؛ اتفاقات مثل دومینو به همدیگر میخورند و یک عارضۀ جدید خلق میکنند. مردم تقریباً همه کشاورز شدهاند، حالا کی چیز بسازد؟ کی وسیله، ابزار، ظرف، کلاً هرچی، کی اینها را تولید کند بدهد دست خلقالله؟ دورۀ پیشاصنعتی است، تولید انبوه هنوز معنی ندارد، قحطی کالا پیش میآید، قحطیِ همهچیز. خندهدار به نظر میرسد، ولی واقعیت دارد. چیزی برای خریدوفروش نبود، چیزی تولید نمیشد، بازاری نبود. حتی در خانههای ثروتمندان هم چیز زیادی پیدا نمیشد، چون اصلاً چیزی نبود که بخواهند بخرند. اگر پا میشدی میرفتی عمارت یک ارباب، قصر یک بزرگ، حیرت میکردی که چقدر کم اسباباثاثیه دارند، فضا چقدر خلوت است، هیچ چیز تزیینیای وجود ندارد. خب در این وضعیت، اگر شما وسیلهای داشتی جزو نوادر زمانه بودی. اگر دهقانی بودی که مثلاً یک جام فلزی بهت ارث رسیده بود، یا یک پارچ داشتی، این داراییات بیاندازه قیمتی بود؛ باید مثل جانت ازش نگهداری میکردی که خراب یا دزدیده نشود. اصلاً باید وصیت میکردی که بعد از مرگ این پارچ به کدام یک از بچههایت برسد.
در آخرین قرنهای قبل از سقوط امپراتوری روم، یکی از اولین جاهایی که پایههای امپراتوری ترک برمیدارد، مناطق شمالی بریتانیاست. بریتانیا همیشه یکی از گوشهترین گوشههای امپراتوری روم را میساخت و رومیها صدها سال پیشتر فتحش کرده بودند، ولی همین بریتانیاییها برای در رفتن از زیر سایۀ امپراتوری پیشقدم شدند. مردم باستانی ساکن بریتانیا که رومیها بهشان «بریتون» (Britons) میگفتند، گروهی بودند که فرهنگ و زبان سلتی (Celtic) داشتند. بریتونها بهمرور و در زمان امپراتوری، فرهنگ رومی را جذب کرده بودند و به زبان لاتین هم صحبت میکردند، هرچند همچنان زبان اصلیشان سلتی بود. اما در شمالِ شمال جزیرۀ بریتانیا سرزمینهایی بودند که هیچوقت بهطور کامل به دست امپراتوری نیفتاده بودند؛ شاید دسترسی بهشان سخت بود، شاید هم اهمیتش برای رومیها آنقدری نبود که به زحمتش بیارزد. جدا از آن منطقه، منتهیالیه غربی جزیرۀ بریتانیا هم از دست رومیها در امان مانده بود و خلاصه در این دو بخش، فرهنگ سلتی تقریباً باقی مانده بود. اسکاتلند و ولز و ایرلند امروزی جزو همین سرزمینها بودند.
بعد از اینکه رم در سال ۴۱۰ سقوط کرد، امپراتوری مجبور شد بخشهایی از نیروهای نظامیاش را از شهرهای مرزی بیرون بکشد و به داخل بیاورد. در همین دوران بود که سرزمین بزرگ بریتانیا از زیر نظارت ارتش امپراتوری خارج شد و به مسکن جدید چندین گروه از ژرمنها تبدیل شد: آنگلها (Angles)، ساکسونها (Saxons) و ژوتها (Jutes) که طی یکی دو قرن آمدند و در قسمتهایی از بریتانیا مستقر شدند. آنگلها و ساکسونها و ژوتها همه جزو قبایل ژرمن بودند، اشتراکانی با هم داشتند، ولی با هم متحد نبودند. کم شدن شهرها و خصومتی که کمی قبلتر گفتیم که بین پادشاهیهای مختلف درگرفت مال همین دوران است. اما چرا بریتانیا را آنموقع نگفتم؟ چرا گذاشتم برای الان؟ چون سرنوشت بریتانیا در این ماجرا با بقیۀ اروپا کمی فرق میکند. در بریتانیا، درگیریهایی بین اقوام ژرمن مهاجر و مردم بومی درگرفت که بعد از کلی بالاوپایین، سرآخر به ایجاد پادشاهیهای مستقل آنگلوساکسون ختم شد اما نکتۀ متفاوتش اینجاست که زبان این مردم، برخلاف بقیۀ پادشاهیهایی که قبلتر گفتیم، ریشۀ لاتین پیدا نکرد. در بریتانیا، از تلفیق زبان اقوام ژرمن که هرکدام زبان خودشان را داشتند، شکل اولیهای از زبان انگلیسی امروزی به وجود آمد که امروز آن را به اسم «زبان انگلیسی کهن» میشناسیم. و نکته همین جاست: بریتانیا با اینکه یکی از سرزمینهایی است که سابقاً بخشی از امپراتوری روم بوده، ولی نسل جدید زبانهای لاتین بهش راه پیدا نکرده است.
یکی از پادشاهیهایی که بعد از سقوط امپراتوری روم در اروپا به وجود اومد، پادشاهی فرانکها بود. اما بریم ببینیم فرانکها کی بودند. رومیها به سرزمینهایی که فرانکها درش ساکن شده بودند از قبل میگفتند گالیا (Gallia) یا گُل (Gaul)؛ در مرزکشیهای امروز تقریباً میشود کشور فرانسه. گُل اسم یکی از اقوام سلت بود که سرزمینشان در زمان ژولیوس سزار فتح شد و به امپراتوری روم الصاق شد، بعد هم یواشیواش فرهنگ و زبانشان در فرهنگ رومی مستحیل شد و دیگر بهکل رومی شدند. اما با گلها کاری نداریم، از اواخر دوران امپراتوری روم، سروکلۀ فرانکها به سرزمین گلها پیدا شد. فرانکها مردمی بودند از نژاد ژرمن، به همین زبان صحبت میکردند و از وقتی آمدند، تبدیل شدند به یکی از دردسرهای امپراتوری روم در نواحی مرزی؛ هی تو سروکلۀ هم میزدند. اما زمان که گذشت، بهتدریج بعضی از قبایل فرانک وارد سیستم شدند، به خدمت امپراتوری درآمدند و در ازای خدمات نظامی و غیرنظامیای که به رومیها میدادند، شهروندی امپراتوری را گرفتند. در این ارتباطها و نشستوبرخاستها، فرانکها هم کمکمک رنگوبوی رومی گرفتند. زبانشان، فرهنگشان، اخلاقشان، اینها همه داشت رومی میشد، اما بین فرانکها یک نفر بود ـ آدم کلهگندهای هم بود ـ که نمیخواست اینطور بشود؛ نمیخواست فرانکها بروند زیر سایۀ امپراتوری. اسم این آقای کلهگنده، کلویس (Clovis) بود، کسی که بعدها مدال اولین پادشاه فرانسه را به سینهاش چسباندند. حالا ایشان کی بود؟ چی کار کرد؟
کلویس آدمی بود باجذبه، کاریزماتیک، قابل، که همزمان دوتا هنر داشت: اول اینکه میتوانست به زبان خوش یا ناخوش، نفوذش را در سرزمینهای اطراف و میانِ فرانکها گسترش بدهد و یکجورهایی قلمروگشایی کند؛ و هنر دومش هم اینکه انگاری مهرۀ مار داشت؛ هرجا را که به پادشاهی فرانکها اضافه میکرد، مردمش هم حرفشنو و متحدش میشدند. کلویس از حدود سال ۴۶۶ میلادی (تا حدود ۵۱۱ م.) کارش را شروع کرد و ذرهذره برای خودش نیمچهامپراتوریای ساخت. البته همهاش هم کار کلویس نبود، خودِ فرانکها انصافاً، از حق نگذریم، سوارهنظامهای قوی و کاربلدی بودند. اما چیزی که اسم کلویس را در وقایع مابعدش، و تاریخ ماندگار میکند فقط این نیست که احتمالاً اولین پادشاه فرانسه بوده و فرانکها را با هم یکدل کرده؛ علت مهم دیگرش این بوده که کلویس، پادشاهی بود که به دین مسیحیت درآمد و مسیحی شد. آیا این اتفاق خاصی بود؟ بله. اواخر حیات امپراتوری روم، مسیحیت دیگر آیینِ کاملاً شناختهشدهای در اروپا بود و منطقه به منطقه داشت گسترش پیدا میکرد اما بیشتر مشتریهای مسیحیت چه کسانی بودند؟ شهرنشینها، ساکنان مناطق اطراف مدیترانه و آن حوالی. راه مسیحیت هنوز به شمال اروپا باز نشده بود و قبایل ژرمن هنوز باورهای پاگانی خودشان را داشتند. اما تغییر دین دادنِ کلویس به مسیحیت، آن هم در آن دوره، به این معنی بود که مسیحیت دارد به قلب ژرمنها هم نفوذ میکند. یک سیگنال پررنگ بود به سرزمینهای شمالی، و جمعیت زیاد روستاییها هم که حرفشنوی زیادی از پادشاه داشتند با او همراه شدند؛ مردم میخواستند با پادشاهشان همکیش باشند.
بعد از مرگ کلویس، جانشینهایش تا چندصد سال توانستند راهش را ادامه بدهند. اولین سلسلۀ حاکمان سرزمینی که بعدها تبدیل شد به کشور فرانسه، بهنوعی از همینجا شکل گرفت: دودمانِ مِرووَنژی (Merovingian). خاندان مروونژی. دقیقاً مشخص نیست که ریشۀ این کلمه چیست و از کجا آمده، ولی حدس زده میشود که اسم جد کلویس ماریویک (Marivic) (یک چیزی مثل این) بوده و خلاصه دودمان مروونژی اسمش را از ایشان گرفته. مروونژیها بعد از کلویس برای حدود سیصد چهارصد سال به حکومت و ادارۀ همان منطقه مشغول بودند. شاههای مروونژی را گاهی با لقب پادشاههای موبلند میشناسیم، چون برخلاف فرهنگ ژرمنها که موهایشان را عموماً کوتاه نگه میداشتند، اینها موهایشان را کوتاه نمیکردند و میگذاشتند گیس بشود.
خب... برگردیم سر موضوع مسیحیت. چیزی که دستگیرمان شد این بود که وقتی کلویس، پادشاه فرانکها، تبدیل شد به یک پادشاه موحد مسیحی، آوازۀ مسیحیت به جاهایی رسید که تا آن روز هنوز نرسیده بود. بسیاری از مردم سرزمینهای شمالی اروپا هم به اعتبار اینکه پادشاه همنژاد خودشان دین جدید را تأیید کرده و خودش هم به آن دین درآمده، مسیحی شدند. در همین حولوحوش زمانی اگر کمی به حرکتها و فعالیتهای کلیسا حساس شویم، میفهمیم که انگار روحانیت مسیحی (clergy)دارد از دو مسیر مختلف، کار خودش را پیش میبرد، یعنی درواقع انگار برای گسترش و تبلیغ دین، دوتا رویکرد و دو سبک مجزا به وجود آمده بود: یک گروه از اهالی کلیسا اصطلاحاً روحانیون رگولار (Reglar) شده بودند، یک گروه هم روحانیون سکولار (Secular).
روحانیت رگولار و سکولار، حالا اینها یعنی چی؟ رگولار از کلمۀ لاتین رگولا (regula) به معنی قانون میآید، یعنی روحانیت قاعدهمند. نمیدانم ترجمۀ مصطلح و دقیقی در فارسی دارد یا نه، اما من چیزی پیدا نکردم. اینها، یعنی روحانیون رگولار، دستهای از اهالی کلیسا بودند که رهبانیت (monasticism) را در مسیحیت باب کردند؛ راهبها و راهبهها را. از آنطرف، سکولارها چه کسانی بودند؟ سکولار از نظر معنیِ ریشهایاش تقریباً یک چیزی معادل «اینجهانی، غیرابدی» میشود. روحانیت سکولار، آن دستهای بودند که با عموم مردم و زندگی روزمرهشان سروکار داشتند: کشیشها، اسقفها، خدمات کلیسا، تعمید، از اینجور کارها.
راهبها و راهبهها برای نزدیک شدن به خدا و پیش بردن مسیحیت، زندگی سالکانه و دیرنشینی پیش میگرفتند. مرد یا زنی که میخواست به رهبانیت وارد بشود، میبایست عمرش را صرف تفکر و عبادت میکرد. راهبها و راهبهها خودشان را از دنیای مردم جدا میکردند؛ صومعههایی میساختند و محل زندگیشان را هم به جامعههای کوچک و دور از مراکز شهری منتقل میکردند. همین حاشیهنشینی اما، تأثیر عمیقی روی گسترش مسیحیت داشت، چون در خیلی از موارد وقتی راهبها داشتند پیِ جاهای بکر و خلوت برای ساختن دیرهاشان میگشتند، سر از شمال اروپا درمیآوردند؛ جاهایی که هنوز مردم، مسیحی نشده بودند و این اولین مواجههشان با یک آیین معنوی جدید بود. صومعه، انزوا، ترک دنیا با چنین سروشکلی، خیلی کمک کرد که مسیحیت برای مردم شمال اروپا تبدیل به یک برند جذاب بشود، جلب توجه کند و حسابی بفروشد.
راهب بزرگی به اسم بندیکت نرسیه (Benedict of Nursia) (سنبندیکت) آمد و یک مجموعه قوانین برای رهبانیت مشخص کرد که هرکسی که میخواهد به طریق این گروه دربیاید باید آن را در زندگیاش به کار بگیرد. این احکام فقهی راهبها را راهنمایی میکرد که طی شبانهروز باید چه کارهایی بکنند، چند ساعت از روز را به عبادت بگذرانند، چه غذاهایی بخورند، چه نخورند. قواعدی که چارچوب کلی رهبانیت را برای راهبها ترسیم میکرد. این قوانین از اوایل قرن ۶ که نوشته شد، به مدت هزار سال رعایت میشد و مثل یک سند راهبردی، شابلونی بود برای زندگی به سبک رهبانیت.
پس رهبانیت، آن شاخهای از کلیسا بود که به زندگی مردم کوچه خیابان چندان کاری نداشت. هرچند هدف غاییاش این بود که همه به دین مسیح دربیایند، ولی راهحل را در خودِ اهالی کلیسا میدید که گوشه بگیرند و غرق در تفکر و عبادت بشوند، و اینجوری ریشههای مسیحیت را عمیقتر کنند.
و اما بشنوید از پشتپردۀ روحانیت... میخواهیم از مهمترین مقام دینی در کلیسای غربی حرف بزنیم: «پاپ». پاپ چهجور مقامی است؟ کِی باب شد؟ یعنی از کِی رهبری کلیسای غربی به شخصی به اسم پاپ رسید؟ در مسیحیت از همان اول جایی برای منصب پاپ طراحی نشده بود. نهادهای دینی، معمولاً خیلی جمعوجور و بیتقسیمبندی کارشان را شروع میکنند، بعداً که یواشیواش شاخوبرگ میگیرند، مقام و منصب در بینشان تعریف میشود؛ اولش این ماجراها نیست. کلیسای مسیحیتِ اولیه هم آن اوایل هیچ مسئولِ مشخصی نداشت. ریشسفید مسیحیها کسی بود به اسم اسقف (bishop) که به امور دینی مردم میرسید. یک مدت که گذشت، دیگر کمکم هر شهری برای خودش یک اسقف مجزا پیدا کرد که مسائل روزمره و وقایع کلیسای همان شهر را نظارت و رتقوفتق میکرد.
چندصد سال پیش از این ماجراها، اوایل قرن چهارم، یک بار کلیسا در دورۀ پادشاهی کنستانتین در روم شرقی توانسته بود یک ائتلافی بکند، یکی از معدود دفعاتی که موفق شدند همۀ رهبرهای کلیسای مسیحیت را گرد هم جمع کنند، مجلسی برگزار کردند در شهر نیقیه (Nicaea) و به یک چارچوب اولیهای از دین مسیحیت رسیدند: اینکه کی مسیحی هست کی نیست، و چه مشترکات و اختلافاتی بین مذاهب مسیحیت وجود دارد. این موضوعات در جلسه مشخص شد. اما در همین شورای نیقیه هم هیچ قانونی، حرفی، چیزی راجع به سلسلهمراتب در کلیسا یا اینکه چه کسی باید در آن، مقام و مسئول باشد وضع نشد. پس اینکه یک آقایی را داشته باشیم که بهش بگوییم پاپ از کجا آمده؟ خب، برای اینکه از این موضوع سر دربیاوریم، باید اول برویم سراغ یکی از داستانهای کتاب مقدس. یکی از حواریون محبوب مسیح به اعتبار انجیل، کسی است به اسم شمعون (Simon). روایت است که یک روز عیسای مسیح به شمعون میگوید: «شمعون، تو صخرهای. تو همان صخرهای هستی که من کلیسام رو روش بنا میکنم». این میشود که به شمعون لقب «صخره» داده میشود. صخره هم به زبان لاتین میشود پطروس ( Petrus یا Peter). پطروس یا پیتر.
بنا به باور مسیحیان، بعد از اینکه مسیح به صلیب کشیده میشود، پطروس به شهر رم سفر میکند، دین مسیح را هم با خودش به این شهر میبرد و تبدیل میشود به اولین اسقف رم. از آن نقطه به بعد، به برکت اینکه اولین اسقف رم را مسیح تعیین کرده و درواقع این جایگاه دینی، به دست خود مسیح به وجود آمده، اسقفهای بعدیِ رم هم از نسل پطروس انتخاب میشدند و بهنحوی راه او را پی میگرفتند. یواشیواش احترام و مرتبۀ اسقف رم آنچنان پیش مردم بالا رفت که دیگر اسقف صدایش نمیکردند، بهش میگفتند: «بابا». اسقف رم، پدر همۀ مسیحیها بود. و پدر به زبان لاتین چی میشود؟ «پاپا» یا «پاپ».
اما دعواهای کلیسا تازه از اینجاست که شروع میشود. اسقفهای کلیسای رم که همه خودشان را نسل به نسل از سلالۀ پاک پطروس، حواریِ مسیح، میدانستند به تدریج امر برشان مشتبه شد که جدیجدی با بقیۀ مردم فرق میکنند که اینقدر همه برایشان احترام قائلاند. باورشان شد که خونِ اصیلتری در رگهایشان است. من و شما هم بودیم شاید همین فکر را میکردیم!. از اینجاست که دیگر کلیسای رم شروع میکند به تکفیر شاخههایی از مسیحیت که با تعالیم کلیسای غربی متفاوت بود، با این ادعا که مسیحیت راستین، دین حقیقی دین من است؛ هرکسی هم هرچی غیر از این بگوید کافر است، مشرک است! و اینجوری میشود که دیگر در باور مردم هم آن مسیحیای که در غرب، در رم زندگی میکرد، دین و اعتقاد کسی که در شرق زندگی میکرد را قبول نداشت.
حالا آن طرف در قسطنطنیه چطور؟ آنجا هم به یک نوبۀ دیگر همین ماجرا تکرار میشود. این را میدانیم که قسطنطنیه بعد از سقوط امپراتوری روم غربی همچنان یکهتازی میکرد، سالار قلمروی خودش بود، نمیخواست زیر سایۀ کلیسایی برود که بیرون بیزانس بود. آنجا هم یک اسقف اعظمی بود که مسیحیت حقیقی را متعلق به خودشان میدانست و باقی فرقهها را تکفیر میکرد. همین ماجرا میشود سرچشمۀ یکی از جنجالیترین جداییهای تاریخ: جدایی کلیساهای شرق و غرب. شکافی که قرنها بهش دامن زده شد و خودش را در هزارویک اتفاق نشان داد. در نیمۀ غربی اروپا، بیشتر اسقفها و اعضای کلیسا تمایل داشتند وفاداری خودشان را به پاپ رم نشان بدهند، در شرق هم تمام این عشق و ارادت نثار چه کسی میشد؟ پاتریارک (patriarch) یا اسقف اعظم قسطنطنیه.
وارد قرنهای ۸ و ۹ میلادی که میشویم، مردم اروپا از ورود یک موج تازه از قبایل ژرمن غافلگیر میشوند. این یکی گروه را احتمالاً میشناسیم: مردم شمالی، دریانوردان اهل اسکاندیناوی، یا آن اسمی که جدیدترها خیلی مرسوم شده: «وایکینگها». همینجا بگویم که در همین فصل انشالله مفصل خدمت وایکینگها میرسیم، اما محض اینکه الان باهاشان غریبه نباشیم، وایکینگها مردمی بودند اهل جنوب شبهجزیرۀ اسکاندیناوی [خیلی نادقیقش میشود کشورهای سوئد و نروژ و دانمارک] که احتمالاً به همان دلایلی که موجهای قبلی ژرمنها به سمت اروپای غربی مهاجرت کرده بودند، یعنی کمبود منابع غذایی و اکتشاف و حتی غارت سرزمینهای دیگر، شروع کردند با کشتیهایشان در اروپا پخش شدند و با ظاهر و اخلاقی هم که داشتند، ترس به دل کل اروپاییها انداختند. سروشکلشان را هم از فیلمها و سریالهایی که این سالها دارند ساخته میشوند تقریباً میشناسیم؛ این یک قلم خیلی هم از واقعیت پرت نیست گویا؛ آدمهایی قویجثه، سرسخت، با موی بلند بافتهشده، که شاید رنگش هم قرمز باشد، با یک کلاه با شاخهایی که بالایش نصب کردهاند و ترسناکترش هم کرده. این ظاهر امر بود، واقعیت زندگی وایکینگها اما طبیعتاً خیلی پیچیدهتر از این حرفهاست. وایکینگها قبل از همهچیز کشاورز بودند؛ سیاحها و دریانوردهایی بسیار ماهر و البته جنگجویانی که روبهرو شدن باهاشان دل میخواست. خلاصه آمدند و برای مردم اروپا دردسر شدند. حمله کردند و در بخشهای وسیعی از قارۀ سبز پخش شدند، از انگلیس و شمال فرانسه و جنوب ایتالیا بگیر تا روسیه. اصلاً خودِ همین کلمۀ «روس»، ریشهاش به همان وایکینگهایی برمیگردد که به شرق اروپا و حوالی روسیۀ امروزی رفته بودند. وایکینگها نیامده بودند که فقط شهر را تاراج کنند، کیسه را پر کنند و بروند؛ نه، جای زندگی میخواستند. میزدند، میکشتند، مینشستند. اهل کثیفکاری هم نبودند، حملهشان که تمام میشد، یک جارو تی دستشان میگرفتند و شهر را تمیز میکردند، بعد همان جا ماندگار میشدند. و اینکه عرض کردم اهل سیاحت بودند، جدی عرض کردم: از آن مکتشفهای بزرگ بودند. یعنی تا راه جلویشان بود میرفتند. همین وایکینگها اولین اروپاییهایی بودند که قدم به خاک آمریکای شمالی گذاشتند. در منطقۀ لانسو مدوز (L'Anse aux Meadows ) در شرق کانادا، جزیرۀ نیوفاندلند (Newfoundland) یک سایت باستانی در دهۀ ۱۹۶۰ کشف شد که برای همه روشن کرد این منطقه اقامتگاه وایکینگها بوده.
برگردیم سر ماجرای خودمان. یکی از جاهای مهمی که وایکینگها در آن ساکن شده بودند انگلستان امروزی بود، بخشهای بزرگیاش را گرفته بودند، در شرقش به موازات پادشاهی آنگلوساکسونها پادشاهی خودشان را ساخته بودند و به ریششان میخندیدند. اما آنگلوساکسونها هم ننشسته بودند مضحکۀ وایکینگها بشوند: آنگلوساکسونها هنوز خیلی وقت نبود که مسیحی شده بودند اما شور حسینی داشتند که بریزند سر دشمن متجاوز کافرشان که وایکینگها باشند و از خاکشان بیرون بیندازندشان. فقط احتیاج به یک نفر داشتند تا قافله را هدایت کند. و سروکلۀ آن یک نفر پیدا شد: آلفرد بزرگ (Alfred the Great).
آلفرد، کوچکترین پسر پادشاه وسکس (Wessex)، یکی از هفت پادشاهی آنگلوساکسونها بود. اصلاً هم دنبال پادشاهی نبود؛ قصد ادامه تحصیل داشت و میخواست راهب بشود، ولی دست بر قضا عمر پادشاهی برادرهایش خیلی به درازا نکشید و نوبت رسید به پادشاهی ایشان. چه سالی؟ سال ۸۷۱ میلادی. آلفرد توانست خیلی نرم و البته با زبانی متقاعدکننده، هر هفت پادشاهی آنگلوساکسون را با هم متحد کند، همه را زیر پرچم مسیح گرد هم بیاورد و علیه وایکینگها قیام راه بیندازد. اتحادی که برای اولین بار در کل انگلستان به وجود آمد و به ثمر نشست، دوتا نتیجه هم داشت: یک، بیرون کردن وایکینگها از خاک انگلیس و دو، ایجاد یک واحد یکپارچه به اسم انگلستان برای اولین بار. آلفرد از سال ۸۸۶ خودش را پادشاه تمامِ آنگلوساکسونها معرفی کرد و برای همین هم، او را اولین پادشاه انگلیس میدانند.
در همین حال و اوضاع، پادشاهی فرانک داشت شرایط متفاوتی را تجربه میکرد. فرانکها هم مثل انگلیسیها درگیر هجومهای پراکندۀ وایکینگها شده بودند، ولی خطرِ اصلیای که داشت تهدیدشان میکرد حضور وایکینگها نبود؛ جریاناتی بود که در جنوب پادشاهی فرانک راه افتاده بود: اسلام، در سومین قرن بعد از ظهورش تا شمال آفریقا پیش رفته بود و حالا تا بیخ گوش فرانکها، جنوب فرانسه، رسیده بود.
مسلمانها، از همان اوایلِ پیدایش اسلام دنبال برپا کردن جامعه و بلکه یک امپراتوری اسلامی بودند. ظرف کمتر از یک قرن از آغاز فتوحات، مرزهای اسلام بهسرعت پیشروی کرد. این مرز مصر و ایران و آناتولی را شامل میشد. حوالی سال ۷۰۰ میلادی، زمان خلافت امویان، مرز حکومت اسلامی از افغانستان امروزی تا شمال آفریقا کشیده شده بود و قلمروی ایران و بخش قابلتوجهی از امپراتوری بیزانس را گرفته بود. مسلمانها پایشان را از آفریقا هم بیرون گذاشته، وارد اسپانیا شده بودند و مقصد بعدیشان هم مشخص شده بود: غرب اروپا.
بهطور کلی ظهور اسلام، موقعیت متناقضی برای منطقه ایجاد کرده بود. اعراب مسلمان فتوحاتشان را از سرزمینی شروع کردند که به بادیهنشینی و بدویت مشهور بود؛ آنها آمده بودند که با تمدنهای اروپایی و رومی مقابله کنند. این مسلمانها، درست در زمانی که اروپاییها تاریکترین و تارترین دوران حیاتشان را میگذراندند و هنوز داشتند تلاش میکردند تکهپارههای متلاشیشدۀ امپراتوری روم را به هم بدوزند، دوران طلایی اسلام را رقم زدند.
قاهره، بغداد و دمشق جزو شهرهای پرچمدار فرهنگ و روشنفکری شدند. شعرا، دانشمندها و فلاسفۀ مسلمان روی ورقهای کاغذ ـ که راهش را از چین به جهان اسلام باز کرده بود ـ هزاران کتاب نوشتند. آثار یونانی، ایرانی و هندی به عربی ترجمه میشدند و علما و عرفای مسلمان هم ترجمه و تفسیر قرآن و سایر متون مقدس را به مردم آموزش میدادند.
دوران طلایی اسلام، عصر طولانی و درخشانی بود که دانشمندان بسیار بزرگی درش ظهور کردند و بهصراحت میشود گفت بخش قابلتوجهی از علوم و آثار مکتوب جهان را اینجوری از خطر نابودی نجات دادند.
در سال ۷۳۲ جنگ سرنوشتسازی بین مسلمانهای اندلسی و سپاه فرانکها در منطقۀ پواتیه (Poitier)، جنوب فرانسۀ امروزی درگرفت (نبرد تور). اوضاع پادشاهی فرانکها درحال تغییر بود، دودمان مروونژیها ضعیف شده بود و داشت قدرتش را از دست میداد، مسلمانها هم از میان رشتهکوههای پیرنه، حدفاصل اسپانیا و فرانسه، بدجوری فرانکها را در تنگنا گذاشته بودند. عبور از رشتهکوههای پیرنه، احتمالاً گسترش اسلام به دل اروپا را به همراه داشت.
اما قهرمان اروپاییها، سردار ژرمنها، کسی که تبدیل شد به مانع اصلیِ پیشروی فاتحان مسلمان، اینجا ظاهر شد: کسی به نام شارل مارتل (Charles Martel). شارل مارتل البته ترکیب اسم و فامیل این بنده خدا نبود؛ در فرهنگ ژرمنِ آن دوره مردم هنوز نام خانوادگی نداشتند. مارتل از کلمۀ مارتلوس (martellus) لاتین به معنی چکش گرفته شده، که به نوع چینش نظامیاش برمیگردد، یعنی مثل آن آقایی که گازنبری به ملت حمله میکرد، این آقای شارل در نبرد تور یا پواتیه، با لشگرش چکشی زد به صفوف مسلمین، جنگ جانانهای کرد و موفق شد جلوی نفوذ اسلام، نفوذ که نه، سلطۀ اسلام در مناطق پادشاهی فرانک را بگیرد. شکستی که لشکر مارتل به مسلمانها در این جنگ تحمیل کردند، به حدی جدی و سرنوشتساز بود که برای مسلمانها همین نقطه و همین جنگ، آخرین نقطۀ پیشرویشان در خاک اروپا شد و دیگر از آن جلوتر نرفتند؛ در همان اندلس ماندند. مسلمانان قلمروی فرمانروایی ویزیگوتها در اسپانیا را فتح کردند و قرنها آنجا جزو خلافت اسلامی بود.
اما کمی بیشتر پی شارل مارتل را بگیریم ببینیم بعدش چی میشود. بعد از جنگ پیروزمندانهای که مارتل با مسلمانها کرد، قدرت و محبوبیتش زیاد بود، زیادتر شد. اینطور به نظر میرسید که قدم بعدی میتواند پادشاهی باشد... این آقای شارل چکشی، از اولش هم خب بزرگ بود، از یک خانوادۀ برجسته و اصیل میآمد، در دربار مِرووَنژیها برو و بیا داشت. خانوادۀ شارل نسلاندرنسل مناصب مهمی در دربار پادشاهی فرانکها داشتند؛ شهردار کاخها (mayor of the palace) بودند. مقام شهردار کاخ میشود یکچیزی تقریباً معادل دستراست پادشاه، نفر دوم حاکمیت. این مقام را پادشاه مروونژی، خودش به شخص مورداعتمادش تفویض میکرد که بشود وزیر و مشاورش...
خیلیهایمان که سریال بازی تاجوتخت (Game of Thrones) را دیدهایم یا کتابهایش را خواندهایم شاید اینجا یاد مقام hand of the king افتادیم... که خب اگر اینطور است دم شما گرم، درست است. در این سریال، رتبۀ hand of the king بر اساس منصب شهردار کاخ ایجاد شده بود.
گفتیم هر پادشاه، خودش شهردار کاخهایش را تعیین میکرد. این انتساب اولش رو حسابِ توانایی و عقل و تدبیر افراد انجام میگرفت، اما بهمرور این مقام هم شد یک جایگاه موروثی. نسلبهنسل، دستبهدست در یک خانواده میچرخید و دیگر لیاقت فاکتور مهمی به حساب نمیآمد. تعجبی نداشت که بهمرور، خاندان شهردارهای کاخها، صاحب قدرت خیلی زیادی بشوند، حق و سهم خودشان را بطلبند و عملاً به تهدیدی برای ثبات خود سلسلۀ پادشاهی، یعنی سلسلۀ مروونژی، تبدیل بشوند. همۀ اینها را گفتم که بگویم شارل مارتل، احتمالاً میتوانست به تخت سلطنت بنشنید، اما سودای پادشاهی در سر نداشت. بیشتر از همه متوجه بود که همینجوری هم هرکاری اراده بکند میتواند انجام بدهد و عنوان رسمی پادشاه، قدرت مضاعفی بهش اضافه نمیکند؛ برای همین خودش را وارد دردسرهای پادشاه شدن نکرد.
پسر شارل اما مثل پدرش فکر نمیکرد. بعد از مرگ شارل، پسر کوچکش پپین (Pepin) که به پپین کوتوله (Pepin the Short) مشهور شد در سال ۷۵۱ میلادی، از قدرت و نفوذی که بهش به ارث رسیده بود استفاده کرد. آخرین پادشاه سلسلۀ مروونژیها را برکنار کرد و خودش را پادشاه فرانکها اعلام کرد. این شروع یک دورۀ جدید در پادشاهی فرانکها و تاریخ قرون وسطای اروپاست، دورهای که به اسم عصر خاندان کارولنژی (Carolingians) شناخته میشود.
کارولنژی یعنی کسی که از خاندان کارل یا شارل است که در لاتین کارولوس (Carolus) خونده میشود. کارولنژیها اسمشان را از روی شارل برداشته بودند. کدام شارل؟ شارل مارتل؟ نه، عصر مارتل گذشته بود. اسم خاندان کارولنژی از روی اسم نوۀ شارل مارتل برداشته شد، پسر پپین. یکی از مهمترین افراد تاریخ اروپا، همان کسی که فرانکها آنسالها به وجودش نیاز داشتند: شارل کبیر، شارلمانی.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید:
منابع اصلی:
The Medieval Historian: The Early Middle Ages; The High and Late Middle Ages; History.com: Middle Ages; Black Death; Joan of Arc; Crusades; Charlemagne; Hundred Year's War; The Dark Ages Documentary; Alaric's Sack of Rome - Rise of the Goths DOCUMENTARY; Rosenwein, Barbara H., A Short History of the Middle Ages; The Arrival and Spread of the Black Plague in Europe; Fire of Learning: The Dark Ages.