پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۳۸ دقیقه·۳ سال پیش

بیست‌وسه: قرون وسطی (بخش دوم)

در اروپای قرون وسطایی، هیچ دو روزی شبیه هم نبود. یک ‌روز بخش بزرگی از اروپا زیر پرچم شارلمانی گرد آمده بود و روزی دیگر هر شهری برای استقلال خودش می‌جنگید.

این قسمت دوم از سه‌گانۀ قرون وسطای اروپاست.

پپین و برتردا (Bertrada) هنوز به‌صورت رسمی با هم ازدواج نکرده بودند که اولین بچه‌شان به دنیا آمد... یک پسر که به یاد پدربزرگش، شارل مارتل، اسمش را «شارل» گذاشتند، با این امید که بتواند میراث‌دار خلفی برای پدر و پدربزرگش بشود ... و شد، روزگار به این امید روی خوش نشان داد.


مقدمه (آنچه گذشت)

داستان قرون وسطای اروپا به ایستگاه دومش رسید... در اپیزود پیش، ما اول همراه گوت‌های کوچ‌رو راهی مرزهای امپراتوری روم غربی شدیم و حال‌واوضاع امپراتوری را در سال‌های آخرش تجربه کردیم. امپراتوری خودش مشکل کم نداشت، همنشینیِ‌ این ژرمن‌ها هم مزید بر علت شد که بعد از فرازوفرودِ بسیار، در سال ۴۱۰ میلادی، دروازه‌های رم به روی مهاجمین باز شود و شهر سقوط کند، اتفاقی که آنقدر بزرگ و غافلگیرکننده بود که امپراتوری را کلاً در هم شکست... سقوط رم همان‌قدر که امپراتوری را به خاک سیاه نشاند، برای ویزیگوت‌ها و رهبرشان آلاریک هم نحس بود و دوباره در اروپا آواره‌شان کرد.

فروپاشی امپراتوری روم غربی در سال ۴۷۶ ما را رسماً وارد قرون وسطی کرد... عصر حدوداً هزارساله‌ای که به سه بخش آغازین، میانی و متأخر تقسیم‌ می‌شود و در اپیزود پیش ماجراهای قرون وسطای آغازین را تاحدی پیش بردیم... بعد از امپراتوری، در غیاب یک حکومت مرکزی قدرتمند، دسته‌ دسته‌ ژرمن‌ها، از جاهای مختلف آمدند و در اروپا مقیم شدند... گوت‌ها، فرانک‌ها، آنگل‌ها و ساکسون‌ها و قبایل دیگر... این ساکنان جدید، خیلی به شهر و شهرنشینی عادت نداشتند؛ ارتباط میانشان هم پررنگ نبود، برای همین تا مدتی شهرهای اروپا خیلی خلوت‌تر شدند؛ صنعتگری هم دوباره فراموش شد و مردم به کشاورزی روی آوردند. به‌مرور اما از تلفیق فرهنگ رومی با رسوم این قبایل ژرمن، هویت‌های جداگانه‌ای به‌ وجود آمد و پادشاهی‌هایی سر بلند کردند.

بعد، از این گفتیم که روزگارِ هر کدام از این پادشاهی‌ها چطور سپری می‌شد. با کلویس آشنا شدیم که توانست فرانک‌ها را متحد کند و مسیحیت را به جمعیت زیادی از مردم شمال و غرب اروپا بشناساند. و اینکه حکومت چطور در بین فرانک‌ها، دودمانی شد؛ کلویس دودمان مروونژی را به وجود آورد که حدود سیصد چهار سال، ادارۀ قلمروی فرانک‌ها را به دست داشتند.

از مسیحیت گفتیم، از شکل‌های مختلف روحانیت در آن: رگولار و سکولار. رگولارهایی که اهل دیرنشینی و رهبانیت بودند و سکولارهایی که با عموم مردم سروکار داشتند. داستان به وجود آمدنِ عنوان اسقف‌ و پاپ را فهمیدیم و در جریان رقابت میان کلیساهای کاتولیک رم با کلیسای ارتدوکس قسطنطنیه قرار گرفتیم.

بعد دوباره همراه با ورود وایکینگ‌ها به سراغ دولت‌های غرب اروپا رفتیم. در سرزمین آنگلوساکسون‌ها با آلفرد بزرگ آشنا شدیم که به جان وایکینگ‌ها افتاد، با آن‌ها مبارزه کرد و اولین یکپارچه‌کنندۀ انگلستان شد. در سرزمین فرانک‌ها هم شارل مارتل را شناختیم که جلوی فتوحات مسلمان‌ها در جنوب فرانسۀ امروزی ایستاد و قهرمان اروپایی‌ها شد. درنهایت هم گفتیم که پپین، پسر شارل مارتل، آخرین پادشاه سلسلۀ مروونژی‌ را پایین کشید و خودش را پادشاه فرانک‌ها معرفی کرد... عصر جدیدی شروع شد که به افتخار پسر پپین، شارل یا کارل کبیر، اسمش را گذاشتند عصر کارولنژی... و حالا می‌خواهیم قصه را از اینجا پی بگیریم و جلوتر برویم.

شارلمانی و آرزوی دیرینه‌اش: اروپای یکپارچۀ ‌مسیحی

شارل پسر ارشد پپین و ملکه برترادا بود. وقتی پپین در سال ۷۶۸ از دنیا رفت، حکومت قلمروی بزرگ فرانک‌ها اولش به‌طور مشترک بین شارل و برادر کوچک‌ترش کارلمان یکم (Carloman I) تقسیم شد اما این دوپارگی زمان درازی طول نکشید؛ دو سه سال بعد کارلمان به شکل مشکوکی مرد و تمام سرزمین‌هایی که تحت نفوذ فرانک‌ها بود به کارل رسید، به دست کسی که نه فقط سرنوشت فرانک‌ها که تاریخ اروپا را عوض کرد؛ همانی که بعدها بهش گفتند: «پدر اروپا»، کارلوس ماگنوس، یا شارلمانی.

شارل به‌محض رسیدن به رأس حکومت و ادارۀ فرانک‌ها، خیلی صریح و روشن موضعش را اعلام کرد و گفت که قصد دارد سیاست‌هایی را که پدر و پدربزرگش پایه گذاشته‌اند ادامه بدهد و رویاش، مدینه فاضله‌ای که در ذهنش ساخته بود، را با یک ترکیب سه‌کلمه‌ای به مردم معرفی کرد: اروپای یکپارچۀ مسیحی.

شارلمانی محافظت از کلیسای غربی و مقام پاپ را جزو اولویت‌های مهم دولتش گذاشت. هم اعتقادش بود ـ مسیحی دوآتیشه‌ای بود ـ و هم اینکه می‌دانست وقتی حمایت نهاد قدرتمندی مثل کلیسا را داشته باشد، دیگر کمتر کسی می‌تواند چوب لای چرخش بگذارد و کارها برایش راحت‌تر پیش می‌رود. شاید شارلمانی خیلی در قید این نبود که اتحاد سیاسی و دینی اروپا منجر به چه نتایجی می‌شود، شاید ایده‌آلی در ذهنش بود از اینکه اروپا را به شرایط فرهنگی اجتماعی عصر روم باستان برگرداند، اینکه سه قرن گذشته را به‌کل از یاد همه پاک کند و عظمت امپراتوری روم را دوباره برپا کند.

یک جهان یکپارچه، یکدست، هم‌صدا... بله آرمان قشنگی است، ولی فقط در ذهن آدم‌ها. چند دقیقه اگر در جهان واقعیت‌ها قدم زده باشیم می‌فهمیم که تحقق این آرزوی زیبا امکان‌پذیر نیست جز با ریختنِ خون‌‌های بسیار. شارلمانی بهتر از من و شما البته به این امر واقف بود، منتها برای او تحقق هدفش مهم‌تر از هرچیزی بود. به شمال ایتالیا حمله کرد، با قبایل آوارهای اوراسیایی در مجارستان امروز جنگید، به آلمان و هلند و حتی بخش‌هایی از بالکان و اسپانیا لشگرکشی کرد و یکی‌یکی پادشاهی‌های اطراف را ضمیمۀ فرمانروایی خودش کرد. شکست و نشدن برایش معنی نداشت. شارلمانی فاتح بخش عمده‌ای از اروپا شد، خیلی خیلی فراتر از قلمرویی که کلویس، اولین پادشاه فرانک‌ها، بهش دست پیدا کرده بود. البته تمام عمر شارلمانی صرف جنگ شد تا بتواندچنین دستاوردی به دست بیاورد، او برای رسیدن به اهدافش هم از هیچ وسیله و راهکاری دریغ نکرد. گاهی به صلح گاهی به قهر، یه‌وقت‌هایی رحمان الرحیم بود، یه‌وقت‌هایی قاصم الجبارین. بعد از تصرف آلمان امروزی، شارلمانی ساکسون‌هایی که آنجا زندگی می‌کردند را مجبور کرد به مسیحیت کاتولیک تغییر دین بدهند و دستور اکید هم داد که هر کس از این فرمان امتناع کند را بی‌معطلی بکشند. و کشتند. آن آرمان‌شهرِ خیالی برایش از همه‌چیز پراهمیت‌تر بود. ثمرۀ این تصمیم شارلمانی ۴۰۰هزار قربانی بود که از ساکسون‌ها گرفته شد، قتل‌عام فجیعی که هیچ‌کس، به‌هیچ‌وجه، هیچ‌وقت نتوانست توجیهش کند. تا همین امروز، حتی آن کسانی که شارلمانی را جزو بزرگ‌ترین چهره‌های تاریخ اروپا می‌دانند، دربرابر کشتاری که راه انداخت حرفی برای گفتن ندارند. اما از دیدِ یک آدم نتیجه‌گرا ... بله، شارلمانی به چیزی که می‌خواست رسید: بیشتر اروپای غربی و مرکزی که بعد از عصر کلاسیکِ امپراتوری روم ازهم‌گسیخته و تکه‌تکه شده بود، دوباره بعد از سه قرن متحد و یکپارچه شد.

شارلمانی مرد میدان بود: مسیحی معتقد، سرباز مطیع پاپ. بارها برای گسترش روحانیت مسیحی خرج‌های سنگین کرده بود. حتی یکی دو بار جان پاپ را از سوءقصدهایی که بهش شده بود نجات داده بود. کلیسای غربی عاشقش بود؛ پاپ هم می‌دانست که باید یک جوری این لطف شارلمانی به کلیسا را جبران بکند. این شد که ازش دعوت کردند سری به شهر رم بزند و ملاقاتی با پاپ داشته باشد.

در روز کریسمس سال ۸۰۰ میلادی، شارلمانی در محراب کلیسای سنت پیتر Saint Peter (پطروس مقدس رم) مشغول عبادت و رازونیاز بود که دید پاپ لئوی سوم (Leo the Third) از دور بهش نزدیک می‌شود و تاج پادشاهی در دستش است. آن روز، تاج توسط پاپ روی سر شارلمانی گذاشته شد. بعد از تاج‌گذاری شارلمانی، پاپ اعلام کرد: «توفیقاتی که این سال‌ها توسط عالیجناب شارلمانی برای جامعۀ مسیحیت و اروپا به دست اومده، به قدری ارزشمنده که به پادشاهی فرانک‌ها محدود نمی‌شه. این دیگه خود امپراتوری رومه که دوباره به دست شارلمانی زنده شده... خانم‌ها، آقایان، امپراتور بزرگ روم، شارلمانی» و این‌جوری پاپ، شارلمانی را به‌عنوان امپراتور روم به جهان معرفی کرد.

روایت‌هایی هست که نوشته‌اند شارلمانی مدعی بوده که روحش هم از اینکه قرار است امپراتورش کنند خبر نداشته و اصلاً اگر می‌دانست چه خبر است صدسال آن روز کلیسا نمی‌رفت. ما هم می‌گوییم باشد، خبر نداشت. ولی واقعیت این است که شارلمانی از آن به‌بعد هم هیچ‌وقت خودش را امپراتور روم نخواند. می‌گفت: «من پادشاه فرانک‌هام، حالا هرچی شما می‌خواین صدام کنین، بکنین» اما در هر صورت شکی نیست که تاج‌گذاری شارلمانی دوره‌ای را آغاز کرد که اروپای غربی ـ حتی برای مدتی کوتاه ـ دوباره اتحاد را تجربه کند. شارلمانی پایتختش را شهر آخن در شمال آلمان امروزی قرار داد و دورانی شروع شد که به عصر رنسانس کارولنژی شهرت گرفت: تولد دوبارۀ اروپا، در عصر خاندان کارولنژی.

فرمان‌های مردمی شارلمانی

پاپ حالا امپراتورِ محبوب خودش را داشت.درقابت همیشگی و جدی پاپ با پاتریارک قسطنطنیه ایجاب می‌کرد که درست مثل بیزانس که یک امپراتورِ مطیعِ فرمان کلیسای شرقی داشت، اینجا در رم هم امپراتوری باشد که از کلیسای غربی حرف‌شنوی داشته باشد و این اتفاق افتاد.

شارلمانی بعد از ارتقایی که پیدا کرده بود، اولویت جدیدی برای خودش تعریف کرد: گسترش آموزش و تعلیم مردم. بعد از سقوط امپراتوری روم غربی، با کم‌فروغ شدن تجارت‌ و تعامل با سرزمین‌های دوردست‌تری که جمعیتشان هم داشت کمتر و کمتر می‌شد ـ که در اپیزود قبل، قسمت 22، ماجرایش را شنیدیم ـ سوادآموزی هم اهمیتش را از دست داده بود. دیگر آدم‌ها به سواد احتیاج نداشتند و خواندن و نوشتن دردی ازشان دوا نمی‌کرد. مهارت می‌خواستند و به نیروی یدی نیاز داشتند. کم‌کمک کار به جایی رسید و آنقدر آموزش از اولویت‌ها خارج شد که از کل مردم اروپا، فقط یک درصدشان بودند که خواندن و نوشتن می‌دانستند. در صومعه‌ها و دیرها البته همچنان آموزش وجود داشت؛ ولی این سوادآموزی محدود بود به کسانی که می‌خواستند به رهبانیت بپیوندند و متون مذهبی را رونویسی کنند.

اروپا چنین اوضاعی داشت که شارلمانی فرمان سوادآموزی عمومی را صادر کرد. به فرمان امپراتور در سرتاسر اروپا مدارسی برپا شد که امکان تحصیل را برای عموم مردم فراهم کند. بسیاری از متون باستانی روم به دست کاتبان بازنویسی شد و در امپراتوری توزیع شد. لازم نیست یادآوری بکنیم، هنوز دستگاه چاپی وجود ندارد یعنی برای تولید هر نسخۀ جدیدی از یک کتاب یک نفر باید بنشیند از اول تا آخرش را یک‌ بار رونویسی کند. بخش زیادی از اطلاعات ما از تاریخ روم، به‌واسطه همین کپی‌ها و رونویسی‌هایی است که در این دوره نوشته شده. رنسانس کارولنژی کوتاه بود، ولی کمک زیادی به حفظ زبان و ادبیات و نوشتار غرب کرد.

به دنبال نفس تازه‌ای که اروپا به‌خاطر اقدامات شارلمانی گرفته بود، مبادلات بازرگانی و ساختار داخلی‌ امپراتوری هم کم‌کم ترمیم شد. تجارت رشد کرد، شهرها رونق پیدا کردند و جاده‌ها دوباره پر شد از درشکه‌ها و گاری‌ها. حالا بخش عمده‌ای از اروپا متحد شده بود، مسیحیت دین غالبش بود، تحصیل و آموزش هم داشت دوباره در آن رونق می‌گرفت. پرواضح بود که این قضایا به مذاق امپراتوری رقیب، امپراتوری بیزانس، هیچ خوش نمی‌آمد. بیزانسی‌ها ترجیح می‌دادند مردم غرب اروپا را همان قبایل وحشی‌ و غیرمتمدنی ببینند که به ناحق بخش‌هایی از قلمروی بزرگ آن‌ها را هم اشغال کرده‌ بودند، نه امپراتوری قدرتمندی که خودش را وارث عصر کلاسیک روم بداند. همین هم موجب تنش‌هایی میان شارلمانی و امپراتوری بیزانس شد اما این دعوا چندان طولی نکشید و ماجرا با توافق طرفین بر سر اراضی به پایان رسید. بیزانسی‌ها شارلمانی را به‌عنوان امپراتور روم پذیرفتند، البته نه تمام روم، بلکه فقط نیمۀ غربی‌اش.

سوگند استراسبورگ

قرار نبود رنسانس کارولنژی دوام پیدا کند. اتحاد اروپا، آرزوی دیرینۀ شارلمانی که یک عمر برایش جنگیده بود، خیلی ادامه پیدا نکرد و شاید اصلاً بشود گفت تمام دست‌رنج شارلمانی بعد از مرگش در سال ۸۱۴ از بین رفت. شارلمانی جزو کسانی بود که تاریخ اروپا هیچ‌وقت فراموشش نکرد، و رویای اروپای متحدش الهام‌بخش حداقل دو رهبر تأثیرگذار دیگر اروپا هم شد: ناپلئون بناپارت و آدولف هیتلر.

شارلمانی پسری داشت به اسم لویی (Louis). لویی، از بخت خوشش تنها پسر شارلمانی بود که سنش قد داد و جوانی را دید. رسم و رسوم ژرمن‌های آن دوره، این‌جوری نبود که لزوماً پسر ارشد وارث و جانشین پدر بشود. نه، اموال و مناصب‌ پدر بین پسرهایش تقسیم می‌شد. اما خب وقتی شارلمانی مرد، لویی اصلاً رقیبی نداشت که بخواهد چیزی را با او تقسیم کند، بنابراین تنها وارث پدرش شد. لویی، آدمی بود نورانی، اهل معنویت و دلبسته به کلیسا، برای همین بهش می‌گفتند: لویی پارسا (Louis the Pious). حدود ۳۰ سال سلطنت کرد و تلاشش این بود رنسانسی که پدرش شروع کرده را ادامه بدهد؛ خیلی اتفاق خاصی هم در عصرش نیفتاد. پس ما هم مزاحمش نمی‌شویم. برویم سراغ بچه‌هایش.

از لویی سه‌ پسر به جا ماند که به بزرگسالی رسیدند و میراث‌دارِ پدرشان شدند. وقتی لویی در بستر مرگ بود، پادشاهی‌اش را بین این سه‌ پسر تقسیم کرد: بخش غربی امپراتوری (تقریباً فرانسه) رسید به شارل، مشهور به شارل کچل (Charles the bald)؛ تقریباً شمال و شرق قلمروی امپراتوری (حدوداً آلمان و حوزۀ آلمانی‌زبان اروپا) رسید به پسر دیگر‌ش که اسم او هم مثل پدرش لویی بود، بهش می‌گویند: لویی کوچیکه (Lous Jr) یا لویی ژرمن یا لویی دوم. و سرزمین‌های بین این دو بخش، یعنی شبه‌جزیرۀ ایتالیا و سرزمین‌های شمالی‌اش هم نصیب پسر دیگر‌ش لوتار (Lothar) شد که این‌ یکی اسمش آن‌قدری خاص بود که نخواهند اسم مستعار و صفت بهش بدهند. پس فرانسه شد برای شارل کچل، حوالی آلمان برای لویی کوچیکه و حوالی ایتالیا برای لوتار .

این سه‌ برادر خیلی زود به جان هم افتادند. اصلاً انگار این پدرشان بود که شرایط را برای جنگ آماده کرده بود تا اروپا دوباره به آشوب کشیده بشود. این‌ها هم آب کفن ابوی خشک‌ نشده دعوا را شروع کردند. از این سه‌ تا لوتار، که ایتالیا را داشت و شهر رم بهش ارث رسیده بود، زودتر از برادرهاش جنگ را رها کرد و ازش بیرون آمد. گفت: «شما می‌دونین و خودتون، من به سهمم راضی‌ام». به خیالش وقتی که رم در قلمروش است، می‌تواند خودش را صاحب امپراتوری غرب بداند. برای همین از جنگ دست کشید اما همین انصرافش از جنگ تازه توجه دوتا داداش را به رم و مایملک لوتار جلب کرد. لویی و شارل، بعدِ یک‌کم بکش‌واکش، تصمیم گرفتند صلح کنند و با هم علیه لوتار متحد شوند. آن دو برادر، همراه یک لشکر سر لوتار ریختند و آواره و بیچاره‌اش کردند و سرزمین‌هایش را بین خودشان تقسیم کردند. البته در نهایت هرسه برادر، شارل کچل و لویی کوچیکه و لوتار، هر کدام حکومت یک بخش از اروپای دوباره تکه‌تکه شده را به دست گرفت و با همان خوش بود تا مرد. شارل کچل بعدها حتی برای دو سال امپراتور روم هم شد، ولی این ماجرایی نیست که در قصۀ ما جایی داشته باشد. این داستان‌ها جزئیات زیادی دارند؛ نقل سال‌ها و قرن‌ها اتفاق و تاریخ است و جزئیاتشان هم مهم است، البته که مهم‌ است. اما خب ما اینجا قرار نیست شرح همۀ اتفاقات را با جزئیات‌ بشنویم. نه راستش... من دوست دارم داستان وقایع را، البته تا جایی که بتوانم مستند و بدون جانبداری، از آن زاویه‌ای که برای خودم جذاب بوده و یک چیزی یادم داده روایت کنم. مثلاً در همین دعوای برادرها، آن چیزی که در ذهن من ماندگار شد این است که شارل و لویی، بعد از اینکه برادر دیگر‌شان لوتار را شکست دادند و در سال ۸۴۲ تصمیم گرفتند جنگ را تمام کنند، در یک منطقه‌ای به اسم استراسبورگ همدیگر را دیدند و پیمان صلحی نوشتند، سوگندی با این مضمون که «قسم می‌خورم از این به‌بعد به این برادرم در کار و حکومت‌داری کمک می‌کنم و سوگند می‌خورم هیچ‌وقت با آن یکی برادرم، لوتار همکاری نکنم». این پیمان صلح به سوگند استراسبورگ (Oaths of Strasbourg ) معروف است و یک ویژگی منحصربه‌فرد دارد، اینکه به سه زبان مختلف نوشته شده، سه‌ زبانی که در آن‌ موقع، یعنی اواسط قرن ۹ میلادی، جزو زبان‌های رایج اروپا بودند. یکی‌‌اش زبان اصیل و اصلیِ لاتین بود، همان لاتینی که رومی‌ها ازش استفاده می‌کردند و باهاش می‌نوشتند. دومی یک شکلی از زبان ژرمن‌ها بود که خیلی شبیه بود به زبان آلمانی؛ این قبایل همگی ژرمن بودند و زبان آلمانی داشت در آن زمان ومکان تکامل پیدا می‌کرد. اما سومین زبانی که متن سوگند بهش نوشته شده یک فرم اولیه، پروتوتایپی از زبان فرانسه، ‌است. این اولین متن مکتوبی است که ما از یک زبان مشتق از لاتین داریم‌. به این زبان زبان رومی Romance Languages گفته می‌شد که دیگر از زبان لاتین اصیل فاصلۀ زیادی گرفته بود، آنقدر که حتی مردم همان زمان هم آن را یک زبان دیگر می‌دانستند. زبان فرانسه ریشۀ لاتین دارد، ولی لاتین نیست؛ زبان‌های ایتالیایی و اسپانیایی هم همین‌طورند. متن سوگند استراسبورگ تا امروز اولین صورت مکتوب زبان فرانسه را نشان می‌دهد. مربوط به چه سالی؟ سال ۸۴۲ میلادی.

فئودالیسم در قرون وسطی

جامعۀ اروپایی که در اوایل قرون وسطی به‌خاطر عوامل مختلف (مثل نبودِ یک قدرت متمرکز بزرگ، کاهش ارتباطات، پادشاهی‌هایی با تجربۀ کمِ مدنیت) به دل کشاورزی پناه برده بود، داشت دوران جدیدی را می‌گذراند. اصلی‌ترین وجه تمایز و تفاوتی که اروپای قرن ۸ و ۹ با اروپای قدیم پیدا کرده بود ساختار ‌اقتصادی‌سیاسی فئودالی در جامعه بود. فئودالیسم در تعریف کلاسیکش، مجموعه‌ای از تعهدات متقابل بین اشراف را توصیف می‌کند که با سه‌ مفهوم کلیدی سروکار دارد: ارباب، دست‌نشانده، زمین. درواقع یک قراردادی بود بین اشراف جامعه که در ازای تصرف زمین، بینشان خدمات یا نیروی کار مبادله شود.

در کتاب‌های درسی معمول، احتمالاً اگه سراغ ساختار یک جامعۀ قرون وسطی برویم، هرمی را می‌بینیم که در نوک آن پادشاه در رأس قدرت و به‌عنوان نفر اول حکومت نشسته؛ یک طبقه پایین‌‌تر اشراف جا دارند که سرمایه دار هستند و بالاخره به بالاها وصل‌اند؛ طبقۀ زیری هم مثل همیشه جای دهقان‌ها و کارگرها بوده که نه قدرتی داشتند و نه به جایی متصل‌ بودند. اما چنین تصویر ساده و بی‌شاخ‌وبرگی درواقع خیلی دور از واقعیت است. ما هرچقدر هم بخواهیم یک تعریف ساده از شکل جامعۀ قرون وسطایی اروپا ارائه بدهیم، باز باید یک چیزهایی را در نظر داشته باشیم که به واقعیت نزدیک‌ترش‌ کند.

اینکه ما پادشاه را قدرت بی‌چون‌وچرای جامعه و در نوک قلۀ هرم ترسیم کنیم کاملاً اشتباه است. پادشاهان در قرون وسطی اتفاقاً در مقایسه با اشراف و زمین‌دارها، چندان قدرتی نداشتند و عملاً بدون حمایت و پشتیبانی آن‌ها زورشان به انجام هیچ کاری نمی‌رسید. البته بله، پادشاه‌های مقتدری هم داشته‌ایم، ولی هم تعدادشان به‌نسبت خیلی کم بود، و هم اینکه اکثراً مربوط به اوایل عصر مدرن بودند نه قرون وسطی.

اما اگر ساختار هرمی نمی‌تواند شکل توزیع قدرت را در قرون وسطی نشان بدهد، پس چطور باید این کار را بکنیم؟ سریال واکینگ دد (The Walking Dead) را دیده‌اید؟ یا از این دست فیلم‌هایی که می‌خواهند جوامع پساآخرالزمانی را نشان بدهند؟ یک تم تکرارشونده‌ای در خیلی از این داستان‌ها هست که وقتی جای یک نهاد دولتی باثبات و درست‌حسابی در رأس قدرت خالی است، مردم برای اینکه بتوانند گلیم زندگی‌شان را از آب بیرون بکشند دسته‌دسته وارد گروه‌ها و گنگ‌هایی می‌شوند که هرکدام یک رهبر کله‌‌گندۀ باجذبه دارند: رهبری که زورش می‌چربد، قوی است، می‌تواند به مردمش احساس امنیت بدهد و هم از طرف دیگر تواناییِ این را دارد که همه را مجبور به اطاعت از قوانین خودش بکند... اروپای چندپارۀ آن روزها هم چنین اوضاعی داشت. قدرتمند‌ترین آدم‌ها، سردارها و فرماندهانی بودند که صدقه‌سریِ جنگ، حالا زمین‌دار و متمول شده بودند، کیابیایی داشتند و هرکدام روی یک بخشی از خاک اروپا تسلط پیدا کرده بودند. پادشاه‌ها، عموماً فقط اسم پادشاه را یدک می‌کشیدند و فقط مقامش را داشتند. زور و نفوذ اینکه بتوانند به اشراف بگویند چی‌کار بکنند چی‌کار نکنند را نداشتند، نمی‌توانستند وادارشان کنند کجا بجنگند، کجا دخالت بکنند کجا نه، و خب یعنی در عمل خیلی کاره‌ای هم نبودند.

حالا در شرایطی مثل این، خودِ اشراف می‌بایست راهی پیدا می‌کردند که بتوانند شکل روابطشان را با هم، و البته در ارتباط با پادشاه متعادل نگه دارند یعنی یک‌جور بده‌بستانی ایجاد می‌کردند که در ازای سرویس‌ها و خدماتی که به هم می‌دهند، بتوانند از امتیازات همدیگر استفاده کنند. این بود که بین ارباب‌های زمین‌‌دار و اشراف بی‌زمین یک نوع بیعت جاری می‌شد، یک‌جور سوگند وفاداری (oath of vassalage) فرض کنیم شما یکی از آن اشراف قدرتمندی که زمین‌های فراوانی به دست آورده‌ای؛ و بنده، که خودم هم جزو اشراف هستم پیش شما می‌آیم و بهت می‌گویم: « کنارت هستم... آقا شما بتازون که من تا تهش پیشتم... راست بیای چپ بری، واردات گوشی ممنوع کنی، از خارج سیسمونی بیاری، هرکاری بکنی من هوات رو دارم... این‌طور ذوبتم دیگه». شما هم در مقابل یک هدیه‌ای به من می‌دادی. به این هدیه می‌گفتند: «تیول». به لاتین می‌شود: feudum؛ کلمۀ فئودالیسم هم از همین واژه می‌آید. تیول. حالا چی بود این تیول؟ سادۀ ساده‌‌شده‌اش این بود که شمای اربابِ ثروتمندِ زمین‌دار یک بخشی از املاکت، مشتمل بر باغ و روستا و زمین و تمام مردم ساکنش، را غلفتی، تمام و کمال به من می‌دادی، حالا یا امانتی یا حتی می‌بخشیدی به خودم. من را هم دست‌نشاندۀ خودت می‌کردی. می‌گذاشتی هرجوری دلم خواست، هرجوری صلاح می‌دانم اداره‌اش کنم... در آن قوانین خودم را پیاده کنم، در مزارعش هرچی دلم خواست بکارم، رعیتش را هرجور میلم بود به کار بگیرم؛ منتها یک شرطی وجود داشت، اینکه من بشوم مدافع و حامی شما، یعنی هرموقع که می‌بایست، هر تهدیدی برای شما پیش آمد، من و مردمم و نیمچه ارتشی که دارم بیایم و در جنگ‌ها کمکت کنم و از تمامیتت محافظت کنم.

این می‌شود تیول: زمین‌ها مال من می‌شود، اختیارش را دارم، هر قانونی و فرهنگی، هر قاعده‌ای خواستم درش پیاده می‌کنم، حتی اگر ازم بربیاید می‌توانم خودم هم دست‌نشانده پیدا کنم و همان زمین‌ها را به دیگران تیول بدهم؛ فقط به همان شرط: قول و قرارم، پیمانم با شما را باید نگه دارم و بهت وفادار بمانم. و حالا این شبکه را همین‌جور پیچیده‌تر و لایه‌به‌لایه‌تر تصور کنید. این شاید تصویر نزدیک‌ به واقعی‌تری از جامعۀ فئودالی باشد تا آن هرمی که خیلی وقت‌ها نشانمان می‌دهند. البته نه اینکه طبقه‌ای وجود نداشته نباشد؛ به‌هرحال شما را در جامعه در یکی از سه مرتبۀ روحانی، جنگاور، کارگر جا می‌دادند، ولی این تقسیم‌بندی به آن تروتمیزی و مرتبی نبود که روی کاغذ می‌آید.

هرم توزیع قدرت در جامعۀ فئودالی قرون وسطی

این سه رسته در آن حول‌وحوش زمانی چطور زندگی می‌کردند؟

از روحانیت شروع ‌کنیم. روحانیت اولش یک جمع برگزیده و کوچکی از مردم بودند که در کلیسا کار می‌کردند. اعضای این جمع اغلب از ثروتمندها و نجیب‌زاده‌ها بودند. کلاً ورود به کلیسا با پولداری همخوانی بیشتری داشت تا فقر. از طبقه‌های فرودست هم تک‌وتوک نمونه‌هایی پیدا می‌شد که در کلیسا مشغول به کار شوند، ولی در آن مختصات زمانی، عموماً پسرهای اشرافی وارد عالم روحانیت می‌شدند که اگر این کار را نمی‌کردند چیز زیادی از پدر عایدشان نمی‌شد؛ یعنی به مقام و منصبی نمی‌رسیدند؛ وارد کلیسا می‌شدند و ازشان کشیشی اسقفی چیزی درمی‌آمد که خب مورد احترام مردم هم بودند.

روحانیون تا پیش از تحولاتی که شارلمانی ایجاد کرد و سوادآموزی را گسترش داد، جزو معدود افراد جامعه بودند که سواد داشتند. البته باسواد بودن در قرون وسطی چندان مزیتی به حساب نمی‌آمد؛ کسی کاری با خواندن و نوشتن نداشت، کتاب هم که اصلاً آن‌قدر کم پیدا می‌شد که در دسترس همه نبود، حتی از میان اشراف و خود پادشاه‌ها هم تعداد کسانی که خواندن و نوشتن بلد بودند در حد انگشتان دست بود. اگر یک پادشاهی می‌خواست به کسی نامه‌ای بفرستد یا چیزی یادداشت کند چاره‌ای نداشت جز اینکه یک کشیش استخدام کند تا این کار را برایش انجام بدهد؛ تازه اگر پیدا می‌کرد! چون حتی همۀ اهالی کلیسا هم خواندن نوشتن نمی‌دانستند. اهالی کلیسا اکثراً ادعیه و متون مذهبی‌ را حفظ می‌کردند و از بر می‌خواندند. تنها راهب‌ها و راهبه‌ها بودند که بینشان باسواد زیاد پیدا می‌شد چون کارشان این بود که در صومعه‌ها بنشینند، در بحر تفکر بروند و روی متون مقدس غور کنند. همان‌جاها بود که از روی کتاب‌ها رونویسی می‌شد و درواقع دانشِ آن زمان حفظ می‌شد و باقی می‌ماند.

این از روحانیت. اما جنگاورها. جنگجوهایی که اولش از زمین خاکی شروع کردند ولی درنهایت ازشان ارباب‌های سوپرپولدار بیرون آمد. این‌ها اولش متعلق به طبقۀ اشراف نبودند. نه، از آن دسته آدم‌های سرسختی بودند که وقتی هنوز حکومت مرکزی قدرتمند وجود نداشت در میدان جنگ، خون و عرق ریخته بودند و بعد جنگ هم زمین‌ها را بین خودشان تقسیم کرده بودند. کم‌کم وقتی شرایط آرام شد و املاک‌ هم باارز‌ش‌تر شدند، این‌ها هم ثروتشان ری کرد و جزو اشراف زمانۀ خودشان شدند.

پسرها در نسل‌های بعدی این اشراف، از همان بچگی، زندگی‌شان را صرف تمرین رزم و جنگ می‌کردند و ازشان فرمانده‌های بزرگ و دلاور جنگی درمی‌آمد. زن‌ها چی؟ دخترهای این طبقه که حالا جزو اشراف به حساب می‌آمدند، فرصت این را داشتند که اگه می‌خواستند تحصیل کنند ولی عموماً در جبهۀ خانه، دستشان در امور خونه و زندگی باز بود. به محض رسیدن به سن ازدواج هم وظیفه‌شان کمک به تحکیم پیوند اشراف بود. زن‌ها برای اینکه صاحب‌اختیار اموالشان بشوند می‌بایست متأهل می‌بودند و خب چاره‌ای نداشتند جز اینکه با ازدواج با یک خانوادۀ اصیل دیگر، هم فرصت شکوفا شدن پیدا کنند هم دوستی بین دو خانوادۀ اشرافی را تضمین کنند. خلاصه این اوضاع حاکم بود.

از سه طبقۀ تیپیکال جامعۀ فئودالی دوتایشان را گفتیم: روحانیون و جنگاورها.حالا می‌رسیم به بزر‌گ‌ترین گروه، یعنی کارگرها. کسانی که بار همۀ کارهای مملکت روی دوششان بود. زمین‌های اطراف ملک اربابی، کشتزارهای بزرگی بودند که اکثر اهالی روستا در آن‌ها کار و زندگی می‌کردند. این زمین‌ها بخشی‌اش تیول‌هایی بود که به اشراف داده شده بود، یک قسمت‌هایی‌اش هم در اختیار خود دهقان‌ها قرار می‌گرفت که بتوانند درش کار کنند و از پس نیازهای خودشان بربیایند. این نظام اربابی (manor system) دهقان‌ها را تا حدودی خودکفا کرده بود. خوردوخوراک و پوشاک و چیزهایی که نیاز داشتند را می‌توانستند خودشان تهیه کنند. چیزی که داشت در جوامع فئودالی قرون وسطی پیاده می‌شد، احتمالاً یک شیوۀ اصلاح‌شده‌ای از برده‌داری بود که بهش می‌گفتند: serfdomیا رعیت‌داری. قانونی هم بود: دهقان‌ها، بخشی از همان زمینی بودند که در آن مشغول به کار بودند، یعنی اجازه نداشتند در مزرعۀ کس دیگر‌ی کار کنند، اجازه نداشتند کاری جز کشاورزی انجام بدهند. اگر کسی در خانوادۀ رعیت به دنیا می‌آمد، تا آخر عمرش باید رعیت می‌ماند و بچه‌هایش هم باید همین کار را ادامه می‌دادند. البته این دربارۀ تمام طبقه‌های اجتماعی صدق می‌کرد؛ انسان‌ها در عصر پیشامدرن عموماً با آن موقعیت اجتماعی‌ای که در آن به دنیا می‌آمدند شناخته می‌شدند. موقعیت اجتماعی آدم‌ها انتسابی بود، برعکس دوران مدرن که موقعیت‌ها تاحدودی اکتسابی می‌شود.

رعیت‌داری شکل تکامل‌پیداکردۀ برده‌داری بود که احتمالاً حوالی زمان سقوط امپراتوری روم غربی تغییراتی به خودش دید. اگه بخواهیم به تفاوت برده‌داری و رعیت‌داری نگاهی بیندازیم، مثلاً می‌شود گفت رعیت‌ها موظف به انجام یک‌سری کارهای مشخص بودند، یعنی مثل برده‌ها مجبور به اطاعت همۀ خواسته‌های اربابشان نبودند. کار اصلی رعیت‌ها سر زمین بود، بنابراین می‌بایست یک روزهایی را در هفته، در ماه، در سال مشغول کار کشاورزی می‌شدند، ولی یک‌سری اختیاراتی هم در زندگی داشتند، یعنی غیر از زمانی که باید به وظایفشان در قبال زمین و کارهای اربابشان می‌رسیدند، باقی وقتشان را آزاد بودند که هر کاری دلشان می‌خواهد انجام بدهند. ارباب نمی‌توانست چیزی مضاف بر کارهای مرسوم ازشان بخواهد. رعیت‌ها باید مسئولیت‌های شخصی‌شان را به عهده می‌گرفتند. باید خانواده‌شان را تأمین می‌کردند، به فکر ازدواج بچه‌هایشان می‌بودند، مالیات می‌دادند و... چنین آدمی قطعاً نسبت به برده خیلی آزادتر است؛ برده درواقع مملوک اربابش بود. ارباب می‌بایست غذا و پوشاک و سرپناه برده را فراهم می‌کرد، اما از آن‌ور هرچه امر می‌کرد چیزی غیر از چشم نباید می‌شنید.

اواخر دوران امپراتوری روم به‌خاطر شرایط بد اقتصادی، برده‌داری دیگر به‌صرفه نبود. ارباب‌ها چون صاحب برده‌هایشان بودند، باید تمام مخارجشان را می‌دادند. در آن اوضاع بد، این به ضرر ارباب‌ها بود. بنابراین برده به‌مرور به رعیت تبدیل شد. حالا دیگر کار خیلی آسان‌تر بود. پول کار رعیت را می‌دادند ولی دیگر مسئولیتی نداشتند در قبال اینکه سیرند یا گشنه‌اند یا هرچی.

این یک تصور خیلی ساده‌شده از یک زندگی قرون وسطایی بود، نزدیک‌های سال ۱۰۰۰ میلادی، یعنی پایان دورۀ اول از سه دورۀ قرون وسطی.

قرون وسطای میانی چطور آغاز می‌شود؟

قرون وسطای اولیه را با همین تصویری که تا الان احتمالاً در ذهنمان شکل گرفته می‌گذاریم و می‌رویم سراغ دورۀ بعد. سال ۱۰۰۰ میلادی و آغاز قرون وسطای میانه از راه می‌رسد، دورانی که کم‌کم شوالیه‌های اسب‌سوار و دلیران زره‌پوش و تعداد زیادی از سمبل‌های قرون وسطایی در آن ظهور می‌کنند. اما چی می‌شود که ما می‌گوییم وارد فصل دیگر‌ی از تاریخ قرون وسطی شده‌ایم؟ قرون وسطای میانه چه تفاوتی با دورۀ آغازینش دارد؟

یکی از اولین تفاوت‌هایی که در عصر میانی قرون وسطی نسبت به گذشته متوجه می‌شویم تعداد مردم است. جمعیت اروپا به نسبت قرون وسطای اولیه ناگهان رشد می‌کند. چرا؟ چرا اصلاً این قضیه مهم است؟ چون یکی از مهم‌ترین عوامل رشد جمعیت این است که جهان، نه فقط اروپا، کل جهان وارد یک دورۀ گرم می‌شود. بهش می‌گویند دوران گرمایشی قرون وسطی (medieval warm period). خیلی مطمئن نیستیم که چرا این اتفاق افتاده، دانشمندان و اقلیم‌شناسان نظریه‌ها و علت‌های متفاوتی را به‌عنوان فرضیه برایش مطرح کرده‌اند، مثل تغییر در گردش جریان آب اقیانوس‌ها، عملکرد آتشفشان‌ها، تغییر فعالیت‌های خورشیدی و... به‌هرتقدیر برای یک دورۀ حدوداً سیصدساله ـ از حدود ۹۵۰ تا ۱۲۵۰ میلادی ـ کرۀ زمین حدوداً دو درجه گرم می‌شود و احتمالاً می‌دانید دو درجه تغییر در اقلیم، خیلی تأثیرگذار است. (کل بلایی که ما ظرف این نیم قرن سر زمین آوردیم و تازه هنوز نمی‌دانیم چه عواقبی ممکن است برایمان داشته باشد، به‌خاطر یکی دو درجه تغییر دما در اقلیم است. و اقلیم با هوا فرق دارد). بگذریم، این دو درجه‌ای که در قرون وسطی زمین گرم‌تر شد، تأثیرات و نتایج خیلی عمیقی در اروپا به بار آورد. زمین‌های خیلی بیشتری از اروپا حالا قابل کشت و کشاورزی بودند، بخصوص یک جایی مثل انگلیس. انگلیس تا پیش از این هوای بسیار سرد و مرطوبی داشت اما طی این دوره، امکان این به وجود آمد که حتی در شمالش هم درخت میوه بکارند و انگور عمل بیاورند. امکان انبار غذا کم‌کم بهتر و بیشتر می‌شد و حالا که غذا به مقدار کافی بود، جمعیت هم راحت می‌توانست افزایش پیدا کند. علاوه بر این، همزمان در کشاورزی هم نوآوری‌هایی شده بود؛ ازجمله استفاده از گاوآهن‌های سنگین، گاوآهن‌هایی که به چندتا گاو نر متصل بودند و می‌توانستند عمق بیشتری از خاک را شخم بزنند و محصول بیشتری به کشاورزها بدهند. همۀ این اتفاقات در حالی می‌افتاد که اروپا هم داشت یک دورۀ ثبات نسبی را پشت سر می‌گذاشت. دردسرهای هجوم وایکینگ‌ها و تنش‌ ورود اقوام مهاجر، دیگر تقریباً جمع‌وجور شده بود و اروپا آماده بود تا آبستن تغییرات سیاسی و اقتصادی زیادی بشود.

تغییر دیگر‌ی که به‌راحتی می‌تواند مرز تشخیص عصر آغازین و میانی قرون وسطی باشد این است که برای اولین بار بعد از پایان امپراتوری روم، شهرها دوباره اهمیت پیدا می‌کنند. در اپیزود قبل (اپیزود 22) گفته بودیم یکی از نتایجی که سقوط امپراتوری روم برای اروپا داشت این بود که شهرها از رونق و توجه افتادند، حتی بعضی‌هایشان برای مدتی متروکه شدند. لندن را هم مثال زدیم که چند دهه غیرمسکونی بود و حتی بعد از این هم که مردم دوباره واردش شدند در قرون وسطای آغازین آنقدری بزرگ نشد. درمورد دلایلش هم صحبت کردیم. اینکه در شرایط نبود دولت مقتدر مرکزی‌ای با اوصاف و وجنات امپراتوری روم، دیگر تجارت بین شهرهای راه دور اروپایی و ارتباط بینشان خیلی هم ضرورتی نداشت و دورانی به وجود آمد که اجازۀ این ارتباطات را نمی‌داد. اما در سال‌های بعد از ۱۰۰۰ میلادی اوضاع اروپا به‌نظر دوباره آرام گرفته بود و فرصت برای تجارت‌های راه دور مجدداً فراهم شده بود. انگار خونِ تازه‌ای به رگ‌های شهرها سرازیر شده بود. این را بخصوص وقتی به شهرهایی مثل لندن و پاریس و فلورانس نگاه می‌کنیم بهتر متوجه می‌شویم. شهرها به‌یکباره خیلی بزرگ‌تر از چیزی شدند که سابق‌براین بودند. خیلی نمی‌گذرد که می‌بینیم مثلاً جمعیت پاریس از حدود ۲۵۰هزار نفر، به حدود یک‌میلیون نفر یا حتی بیشتر می‌رسد، یعنی تقریباً هم‌اندازۀ جمعیت شهر رم در اوج دوران امپراتوری.

با ازسرگیری روابط و تجارت‌های راه ‌دور و رونق گرفتنِ دوبارۀ شهرها، خیلی نرم و آهسته سروکلۀ یک گروه جدید در تقسیم‌بندیِ جامعۀ فئودالی اروپا پیدا می‌شود. البته «پیدا می‌شود» شاید خیلی توصیف درستی نباشه. این گروه همیشه همان حوالی بودند، ولی شمارشان آن‌قدر کم بود که تقریباً هیچ‌وقت کسی بهشان توجه نکرده بود. اما وقتی شهرها بزرگ‌تر شدند و جمعیتشان هم بیشتر شد، این‌ها هم به چشم آمدند. چه کسانی؟ برجرها (burghers) یا بورژواها. احتمالاً طبقۀ متوسط جدید اروپا. بورژواها دسته‌ای از مردم عادی بودند که به واسطۀ تجارت، کارآفرینی، تحصیل و مهارت‌هایی که به دست آورده بودند، جایگاه اقتصادی‌شان ترقی کرده بود و رسیده بود به یک مرتبه‌ای مابینِ ارباب‌های فئودال‌ و رعیت‌هایی که برای ارباب کار می‌کردند. درواقع بورژواها آن دسته‌ای از مردم بودند که بی ‌آنکه اشراف‌زاده باشند، بی ‌آنکه بخت‌ بلند از چند پشت عقب‌تر بهشان ارث رسیده باشد، خودشان با جربزه‌ای که نشان داده بودند و کسب‌وکارهای که راه انداخته بودند کم‌کم سری در سرها درآورده بودند. مسیر شروع تا رشد و تکامل بورژواها مقولۀ خیلی مفصلی است که از دریچه‌ها و مجراهای تخصص‌های مختلف بررسی‌اش می‌کنند؛ من هم بلدش نیستم اما چیزی که باید اینجا بدانیم این است که تعداد بورژواها به‌مرور بیشتر شد، قدرتمندتر شدند و کار به‌ جایی رسید که ثروتشان هم‌طراز یا حتی بیشتر از طبقۀ اشراف شد. و این خیلی اتفاق بزرگی است چون معادلات اقتصادی و اینکه پول باید دست کی باشد را تغییر می‌داد. و خب، این اولین تلنگرها را به ما می‌زند که عصر مدرن هم خیلی از ما دور نیست.

اتفاق بعدی که دم گوشمان زنگ می‌زند چیست؟ اینکه حالا که در جامعه یک عده پیدا شده‌اند که ثروت دارند ولی جزو اشراف نیستند پس شاید پادشاه‌ها هم بتوانند از زیر سایۀ فئودال‌ها و اشراف بیرون بیایند. گفتیم قبل‌تر، پادشاه‌ها در قرون وسطای آغازین، نقششان عموماً فرمالیته بود و قدرت واقعی دست ارباب‌ها و حکمران‌های محلی بود، ولی از یک ‌جایی مقام سلطنت، آرام ولی پیوسته خواست که دوباره آب رفته را به جوی برگرداند و دولت‌ مرکزی مقتدر به وجود بیاورد.

یک آدم عادی که داشت در اروپای آن دوره زندگی می‌کرد، شاید این تغییرات را این‌شکلی تجربه می‌کرد: این آدم تا پیش از این رتق‌وفتق امورش به دست ارباب‌ها و حکمران‌های محلی‌شان انجام می‌شد: اگه کاری داشت، اگر اعتراضی داشت همانجا به کدخدا می‌گفت؛ به دولت محلی محدود می‌شد پادشاه، دولت مرکزی اصلاً کاره‌ای نبود، در زندگی مردم نقشی نداشت. ولی به‌مرور، وقتی دولت مرکزی جان می‌گیرد و اختیارات از حوزۀ محلی خارج می‌شود، مردم می‌بینند کارشان دیگر با مراجعه به فئودال و ارباب‌ها راه نمی‌افتد. دیگر باید برای کارهایشان از فلان‌جا جواز بگیرند، به مقام‌های بالاتر مراجعه کنند. دفترودستک دولت مرکزی، در زندگی مردم این‌جوری خودش را نشان می‌دهد. پادشاه دوباره تبدیل می‌شود به شخص اول حکومت، و اتفاقات مهم، همه باید زیر نظر شخص پادشاه انجام بشود.

مقولۀ بعدی هم جانشینی نسل‌به‌نسل است که دوباره در خاندان‌های سلطنتی جا می‌افتد. بهترین نمونه‌هایش را احتمالاً در فرانسه پیدامی‌کنیم: سلسلۀ کاپتی‌ها (Capetian) از حدود سال ۱۰۰۰ میلادی تا بیشتر از سیصد سال توانستند یک حکومت موروثیِ بی‌وقفه داشته باشند: پسر به‌جای پدر، پسر به جای پدر، پسر به جای پدر می‌نشست و پادشاه فرانسه می‌شد. و این ثبات هم به اقتدار پادشاه‌ها اضافه می‌کرد.

قدرت گرفتن پادشاهان در دورۀ قرون وسطای میانی

وقتی اقتدار مرکزی تقویت می‌شود، ایدۀ جامعۀ فئودالی خودبه‌خود از دهن می‌افتد. دیگر به‌جای قوانین محلی، رسوم محلی چیزی به اسم «قانون عمومی» پدید آمد، قوانین همه‌شمولی که از طرف حکومت مرکزی وضع شده بود و در مورد همه اعمال می‌شد. فارغ از اینکه کی هستی، کجایی، اهل کدام دیاری؛ شما موظفی به‌عنوان یک انسان به این قوانین پایبند باشی.

با همۀ این حرف‌ها، پادشا‌هان هنوز آنقدری مستقل و مقتدر نشده بودند که هیچ نیازی به اشراف نداشته باشند، هنوز این‌طور نشده بود. ولی از بین تمام اشراف، کدام دسته بیشتر به درد پادشاهان می‌خوردند؟ جایی بهتر از کلیسا پیدا نمی‌شد!

پادشاهان رابطه با کلیسا را وارد مرحلۀ جدیدی کردند. یک سری امتیازها به کلیسا می‌دادند و در ازایش در انتساب اسقف‌ شهرهای مختلف دخالت می‌کردند، اسقفی که قاعدتاً می‌بایست به دست پاپ انتخاب می‌شد، حالا با نظر شخص پادشاه تعیین می‌شد. کسی سر کار می‌آمد که از پادشاه‌ حرف‌شنوی داشته باشد. پروژۀ نفوذ حاکمیت به مذهب، خیلی جدی و پررنگ رقم خورد. دیگر آنچه خواست دولت بود از حلقوم کلیسا بیرون می‌آمد... و به‌به دیگر... چی بهتر از این برای پادشاه؟ و چی بدتر از این برای شخص پاپ؟ پاپ از این وضع شاکی بود. می‌گفت: «لامصبا اونی که باید شایستگی کشیش‌ها رو برای مقام اسقفی تشخیص بده منم، اون‌وقت شما تعیینش می‌کنین؟»

بین پاپ و پادشاه دعوا درگرفته بود. و جدی هم شد این دعوا.

بیاین یک‌کم عقب‌تر برویم : حدوداً ۳۰ سال پیش از این ماجراها. وقتی که دوک منطقۀ ساکسونی تازه از دنیا رفته بود و پسر جوانش اتو Otto با لباس سیاه آمده بود به مسند پدر تکیه بزند. سال ۹۳۶ میلادی . ساکسونی دوک‌نشینی بود در آلمان که به دست اشرافِ بلندمرتبه اداره می‌شد. و حالا اتو شده بود دوک جدید و جوان ساکسونی. بلندپرواز، خیره‌سر، از همان لحظۀ اول، دوست داشت نشان بدهد از آدم‌معمولی بودن هیچ خوشش نمی‌آید. طبق خواستۀ اتو، مراسم تاج‌گذاری‌اش را در شهر آخن، در همان شهر و قصری که شارلمانی در آن اروپا را رهبری می‌کرد برگزار کردند. اتو در بیست‌وچندسالگی یک سیاستمدار خبره و یک استراتژیست کارکشته بود. خیلی زود توانست همۀ مخالفانش را سر جایشان بنشاند، حتی برادرش را که به جانش سوءقصد داشت سرکوب کرد. اما آنقدری باهوش بود که نخواهد خونِ برادرِ خائنش را بریزد (اتو کلاً به فامیلیت اعتقاد زیادی داشت و در طول دوران پادشاهی‌اش هم خیلی از مقام و منصب‌ها را بین قوم و خویشش تقسیم کرد. حتی همین برادرش خیانت‌کارش را هم بعد از اینکه توبه کرد و اتو از وفاداری‌اش مطمئن شد، دوک منطقۀ باواریا کرد.) برای اتو یک هدف بزرگ‌تر وجود داشت و آن، اتحاد سرزمین‌های آلمانی‌زبان اروپا زیر پرچم خودش بود. اتوی جوون، رسم و مرام شارلمانی را الگو گرفته بود و خودش را وارث شارلمانی می‌دانست.

سه دهه بعد، اتو که حالا پادشاه‌ جاافتاده‌ای هم بود تمام پادشاهی‌ها و شاهزاده‌نشین‌های کوچک آلمانی‌زبان را تحت اختیار داشت. به همۀ رویاهایش رسیده بود و حتی مقام‌های کلیسا با نظارت اتو منصوب می‌شدند. در سال ۹۶۱، پاپ جان دوازدهم که ازقضا از آن پاپ‌های بدنام روزگار است و کلی داستان از فسق‌وفجورهای کرده و نکرده‌اش روایت شده، از قدرت و نفوذی که اتو همه‌جا حتی در بالاترین تصمیم‌گیری‌های کلیسا به دست آورده بود، زورش گرفت و صدای اعتراضش بلند شد که «آقا چه وضعشه؟ حرمت روحانیت کجا رفته؟ ما این‌همه سال خدمت دین خدا نکردیم که بشیم مهرۀ شطرنج یک پادشاه، هرموقع دلش خواست بذاره، هرموقع عشقش کشید برمون داره. ما خودمون استقلال داریم...» پاپ همین‌جوری داشت نطق می‌کرد که یک کاغذ دادند دستش. نگاه کرد، حکم عزلش بود. اتو رفته بود رم، اسقف‌هایی که همه تحت لیسانس خودش به درجات بالای کلیسا منصوب شده بودند را جمع کرده و همگی با هم پاپ جان دوازدهم را برکنار کرده بودند. به همین سادگی. جای جان، پاپ لئوی هشتم رهبر مسیحیت غربی شد تا از اینجا به‌بعد، دیگر کل ارکان حکومت، دست‌نشانده و تحت نظارت امپراتور اتوی کبیر باشند.

امپراتوری مقدس روم در دستان اتوی کبیر

قلمرویی که اتو توانسته بود زیر چتر حمایت و اقتدار خودش جمع کند گاهی به اتحادیۀ اروپا تشبیه می‌شود. از این‌ جهت که بیشتر از اینکه یکپارچگی در آن معنی داشته باشد، یک‌جور پیوستگی‌ در شبکۀ ارتباطی و تجاری این مناطق وجود داشت، یک‌سری فرهنگ و قوانین مشترک بین‌ بخش‌های مختلفش جاری بود اما جداتر و غیرمتحدتر از آنی بودند که برایشان لفظ امپراتوری را به کار ببریم. اما خب چیزی بود که اروپایی‌ها دوست داشتند به‌عنوان یک دستاورد بزرگ رویش مانور بدهند و افتخارآمیز جلوه‌اش بدهند. تازه از یک مدت بعد بهش یک اسم دهن‌پرکنِ رسمی هم دادند: «امپراتوری مقدس روم»... امپراتوری مقدس روم، یک ترکیب سه‌کلمه‌ای اشتباه؛ عملاً نه امپراتوری بود، نه مقدس، و نه اینکه اصلاً این مردم رومی بودند. اسم روم را رویش گذاشته بودند چون از دورۀ شارلمانی همیشه این آرزو وجود داشت که به روزهای باشکوه و درخشان اروپا در عصر امپراتوری روم برگردند. می‌خواستند خودشان و کارهایشان را به آن ایام متصل کنند و این‌جوری دوران تباه و کارنامۀ سیاهشان را تطهیر کنند. لفظ مقدس هم که هیچی، از هوا آمده بود؛ همان‌قدری که بقیۀ پادشاهی‌ها مقدس بودند، این هم بود. البته اسم را تاریخ‌نگارها و حاکم‌های بعد از اتو باب کردند و خود اتو از «امپراتوری مقدس روم» یا چنین ترکیبی برای قلمرویش استفاده نمی‌کرد. امپراتوری مقدس روم از ۹۶۲ م. از آغاز امپراتوری اتوی کبیر شروع می‌شود و برای بیشتر از ۸ قرن به حیات خودش ادامه می‌دهد، یعنی از اینجا تا پایان این سه اپیزودِ قرون وسطای ما، در عصر امپراتوری مقدس روم می‌گذرد تا اینکه در سال ۱۸۰۶ و در زمان جنگ‌های ناپلئون بناپارت رسماً از هم می‌پاشد و منحل می‌شود.

هجوم گستردۀ فرانسوی‌ها به انگلستان؛ آخرین باری که انگلستان مورد حمله قرار گرفت

قبایل آنگل‌ و ساکسون را از اپیزود پیش (قسمت 22) یادتان می‌آید؛ دوتا گروه از مردم ژرمن بودند که بعد از سقوط رم آمده بودند ساکن انگلستان شده بودند، سختی و آسانی‌هایی کشیدند، و درنهایت با هم ادغام شدند و به آنگلوساکسون‌هایی تبدیل شدند که پادشاهی انگلیس را تشکیل می‌دادند. این را فهمیدیم که زبانشان به‌مرور یکی شد و به «انگلیسی کهن» تبدیل شد و در قرن ۹ هم به هدایت یک آقایی به اسم آلفرد بزرگ، انگلستان طعم اتحاد و یکپارچگی را برای اولین بار چشید. از آن ماجراها یکی دو قرنی گذشته بود؛ اوضاع اما تغییر چندانی نکرده بود. تا اینکه در سال ۱۰۶۶ م. پادشاه آنگلوساکسون‌ها، ادوارد، بدون اینکه جانشین مشخصی برای خودش تعیین کند سر به بالین مرگ گذاشت و آن «تغییر چندان» اتفاق افتاد: ادوارد، بچه‌ای از خودش به‌ جا نگذاشته بود، ولی تا دلتان بخواهد فک و فامیل و دوست و آشنا داشت که به فکر پر کردن جای خالی‌اش بودند. در مسابقۀ «هرکی زودتر بشینه رو تخت، برنده ‌است» یکی از اقوام ادوارد به اسم هارولد گودوینسون (Harold Goodwinson) جلوتر از بقیه رسید و گفت: «اول اول، من پادشاهم». باقی رقبا سرخورده داشتند برمی‌گشتند خانه که صدای یک نفر را شنیدند که «کی گفته تو باید بشی پادشاه؟» این بزرگوار یک آقایی بود به اسم ویلیام... ویلیام، دوک منطقۀ نرماندی بود، در شمال‌غرب فرانسه.

این ویلیام که از قدیم با خانوادۀ سلطنتی حشرونشر داشت و با خود ادوارد خدابیامرز هم رفیق قدیمی بود آمد به پادشاه جدید گفت: «ببخشین مگه ما اینجوری‌ایم که تو بشی پادشاه؟» هارولد گفت: «نه والا، جوری که نیستین ولی من زودتر رسیدم دیگه. حالا اشکال نداره، برین خونه ایشالا بعد از من، نوبت شماها».

ویلیام دید نخیر، هارولد انگار نمی‌خواهد به زبون خوش جا را خالی کند. ارتشش را جمع کرد و از نرماندی با کشتی حمله به سمت جنوب انگلیس کرد. اهالی نرماندی وایکینگ‌ها بودند، نورمن بودند، درواقع نورس‌من‌ها بودند. چند قرنی بود که در این سرزمین‌ها زندگی می‌کردند. البته خیلی عوض شده بودند، فرهنگشان، زبانشان. وایکینگ‌هایی بودند که به زبان فرانسه صحبت می‌کردند. خودِ دوک‌نشین نرماندی هم خراج‌گزار پادشاه فرانسه بود، تیول داده شده بود به ویلیام. پس یعنی ویلیام سوگند خورده بود، سوگند وفاداری به پادشاه فرانسه و قول داده بود که از نظر نظامی کمکشان کند.

حالا این آقای ویلیام وفادار به فرانسه، مدعی تاج‌وتخت انگلستان شده بود و با ارتش وایکینگش داشت به انگلیس حمله می‌کرد. در سال ۱۰۶۶ در منطقۀ هیستینگز (Hastings) نبردی درگرفت که ارتش ویلیام موفق شد با زحمت نه‌چندان زیادی از سدِ انگلیسی‌ها بگذرد و سرزمین انگلستان را فتح کند. شکستی که در نبرد هیستینگر به انگلیسی‌ها تحمیل شد، آنقدر برای انگلیسی‌ها سخت و گران تمام شد که خیلی از مردم انگلیس دوست دارند این نبرد را آخرین باری بدانند که کشورشان مورد هجوم قرار گرفته. نزدیک هزار سال پیش.

ویلیام که به‌خاطر پیروزی در نبرد هستینگز، مشهور شد به ویلیام فاتح (William the conqueror) توانست حوزۀ حاکمیتش را به کل پادشاهی انگلیس بکشاند. او در جاهای مختلفش قلعه‌هایی می‌ساخت تا کنترلش روی منطقه تضمین کند. قوانین و رسوم خودش را در پادشاهی انگلیس پیاده کرد و اقدامات دیگری هم انجام داد که تاریخ انگلیس را به‌طرز معناداری تغییر داد.

ویلیام فاتح پادشاه قدرتمندی بود، یکی از معدود پادشاه‌های قرون وسطی بود که می‌شد درباره‌اش گفت قبای پادشاهی به تنش اندازه‌است. یکی دو مورد از کارهایش را بگویم: ویلیام اول آمد مهره‌های زمین سیاست انگلستان را جابه‌جا کرد. تمام اشراف و نجبای آنگلوساکسونی را پایین کشید و کسانی را جایشان نشاند که به خودش وفادار بودند. پس اشراف انگلستان از نورمن‌ها شدند؛ وایکینگ‌تبارهای فرانسوی‌زبان. به‌مدت سیصد سال از این تاریخ، تمام بزرگان انگلستان به شاخه‌ای از زبان فرانسه صحبت می‌کردند: فرانسۀ نورمنی (Norman French). و انگلیس شد یک مملکت دوزبانه.

ویلیام حرکت مهم دیگر هم کرده که ثمره‌اش به دست مردم آینده هم رسیده و به شناخت ما از انگلستانِ قرون وسطی خیلی کمک کرده. همان اوایلی که ویلیام انگلستان را فتح کرده بود، می‌خواست اول یک آماری از شرایط و احوال انگلیس دربیاورد؛ ببیند چی دارد چی ندارد، نقاط قوت و ضعفش چیست. او تیم تحقیقاتی مفصلی استخدام کرده بود تا جواب این سؤال‌ها را دقیق برایش مکتوب کنند. نتیجۀ پژوهش‌هایی که کردند تبدیل شد به کتابی به اسم دومزدی (Domesday Book). کتاب دومزدی یک کتاب بررسی و پیمایش خوب بود، از آن مهم‌تر یک سند خیلی مهم برای تاریخ‌شناس‌ها که در آن اسم تک‌تک شهرها، تک‌‌به‌تک روستاها، ساکنانش، اموال و دارایی‌هایشان، و مالیات‌هایی که پرداخت می‌کردند بود. یک تصویر دقیق از یک لحظۀ به‌خصوص تاریخ که اطلاعات فوق‌العاده ارزشمندی به ما می‌دهد. ما چنین اطلاعاتی را از صدها سال بعدترش هم نداریم. پس این کتاب دومزدی واقعاً چیز منحصربه‌فردی بوده و صدالبته نشان می‌دهد ویلیام به‌عنوان پادشاه چه شخصیت تأثیرگذاری داشته.

حضور کلیسا در همۀ ابعاد زندگی مردم

یکی از نشانه‌های فرهنگی قرون وسطای میانه، تأکید جدی‌ای بود که به نسبت گذشته روی یادگیری و هنر و معماری می‌شد. فرهنگ و هنر در باغچۀ هر زمانه‌ای، حساس‌ترین گیاهان هستند: آب کم، آب زیاد، نور شدید، نور کم، هرچیزی که معنایی جز تعادل بدهد می‌تواند رشد این گیاه را متوقف کند؛ می‌تواند خشکش کند. در قرن ۱۲ میلادی فرصتی پیش آمد تا به برکت ثبات و رونق نسبی‌ای که در اروپا به وجود آمده بود، فرهنگ و آموزش هم جان دوباره‌ای بگیرد.

حالا کلیسا هم می‌توانست شاگردان جدیدی تربیت کند. این را البته یادمان هست که سواد و آموزش در کلیسا همیشه وجود داشت و مهم هم بود، خیلی از راهب‌ها و راهبه‌ها خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودند و برای همین هم بود که طی دورۀ رنسانس کارولنژی صومعه‌ها مراکز خیلی مهمی بودند، اما این علم خواندن و نوشتن مصرف خیلی گسترده‌ای نداشت. از قرن ۱۲ م. کلیسا عزم جدی کرد که این کمبود را حل کند: روحانیون کلیسا را ملزم به سوادآموزی کرد. همین فرمان کلیسا، همین تصمیم مذهبی منجر شد به تأسیس اولین دانشگاه‌ها و کالج‌های اروپا، اولین دانشگاه‌ها با تعریف و ساختار دانشگاه امروزی. دانشگاه پاریس، آکسفورد و کمبریج، و بولونیا. این‌ها اولین مراکز آموزشی اروپا بودند، اولین زمین‌های تمرین برای یادگیری و آموزش روحانیت. در آن‌ها Liberal Arts یا علوم مقدماتی آموزش داده می‌شد که شامل هفت علم بود که معتقد بودند هر طالب علمی باید درموردش اطلاعات داشته باشد: دستور زبان، بلاغت، منطق، حساب، نجوم، موسیقی و هندسه. انتخاب رشته به وجود آمد و تمام موضوعات و مسائل دینی تحت پوشش آموزش دانشگاهی قرار گرفتند.

آموزش فراگیر مذهبی، نقش کلیسا را در زندگی مردم از همیشه پررنگ‌تر کرده بود. نفوذ مذهب در عمیق‌ترین لایۀ زندگی مردم دیده می‌شد و به تبعشِ مقام و درجۀ روحانیت دینی هم ارج بیشتری پیدا کرده بود. حالا دیگر کلیسا فقط در مسائل دینی و آموزشی مردم صاحب‌نظر نبود، بلکه در مسائلی که تا پیش از این هیچ‌وقت وارد نشده بود هم شروع به دخالت کرد. یک نمونه‌اش ازدواج بود. ازدواج در تاریخ اروپا، چندان مراسم مذهبی‌ای تلقی نمی‌شد: به رسوم محلی، طبقۀ‌ اجتماعی، اصالت خانوادگی، اموال و دارایی، به هزارتا چیز دیگر بستگی داشت، ولی یک اتفاق سکولار بود و به دین و باور آدم‌ها ارتباطی نداشت. اما با ورود کلیسا به این مسائل، نمه‌نمه ازدواج تبدیل شد به یک مراسم دینی که باید در حضور و تحت نظارت یک بزرگ دینی برگزار می‌شد و در غیراین‌صورت مشروعیت نداشت.

بر همه واضح و روشن بود که قدرت کلیسا دارد از هر زمانی بیشتر می‌شود: هرروز آثار احکام و قوانین دینی، در بخش‌های بیشتری از زندگی‌ مردم خودش را نشان می‌داد. حالا این سلطۀ روبه‌افزایش کلیسا را بگذارید کنارِ آن شرایطی که از زمان اتوی کبیر، امپراتور مقدس روم از نیمۀ قرن ۱۰ به وجود آمده بود. از زمان اتو، دولت همیشه نقش تعیین‌کننده‌ای در انتخابِ مقامات کلیسا داشت و همیشه یک قدرت برتر روی تصمیم‌های کلیسا سایه انداخته بود، ولی حالا کلیسا می‌خواست از زیر این سایه بیرون بیاید. یک بار دیگر دولت و کلیسا در مقابل هم جبهه گرفته بودند: رقابت مذهب و سیاست بر سر اینکه چه کسی ولی‌نعمت بهتری برای مردم است (investiture struggle). و مردم، بیچاره مردم که همیشه دعوا سرِ خدمت به آن‌هاست.

اواخر قرن ۱۱ میلادی، اتفاقاتی داشت بیرون مرزهای امپراتوری مقدس روم می‌افتاد که موجب شد ایدۀ نابی به ذهن مسیحیان کاتولیک برسد. فکر بکری که اگر به نتیجه می‌رسید، هم گسترۀ‌ نفوذ دین را به رخ حکومت‌های امپراتوری می‌کشیدند هم کمک بزرگی به مسیحیت شده بود. راه‌حل جنگ بود، جنگ نه با مسیحیان اروپا، بلکه با مسلمان‌هایی که چهار قرنی بود داشتند دینشان را به همه‌جا صادر می‌کردند و حالا سرزمین‌های مقدس مسیحیان و یهودیان را هم به چنگ آورده بودند. فرمان جهاد دینی، به همه نشان می‌داد: رئیس کیه.

جنگ‌های صلیبی در راه بود...



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/episode/بیست‌وسه%3A-قرون-وسطی-(بخش-دوم)-id2046621-id489256950?utm_source=website&utm_medium=dlink&utm_campaign=web_share&utm_content=%D8%A8%DB%8C%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D9%88%D8%B3%D9%87%3A%20%D9%82%D8%B1%D9%88%D9%86%20%D9%88%D8%B3%D8%B7%DB%8C%20(%D8%A8%D8%AE%D8%B4%20%D8%AF%D9%88%D9%85)-CastBox_FM

منابع اصلی:

The Medieval Historian: The Early Middle Ages; The High and Late Middle Ages; History.com: Middle Ages; Black Death; Joan of Arc; Crusades; Charlemagne; Hundred Year's War; The Dark Ages Documentary; Alaric's Sack of Rome - Rise of the Goths DOCUMENTARY; Rosenwein, Barbara H., A Short History of the Middle Ages; The Arrival and Spread of the Black Plague in Europe; Fire of Learning: The Dark Ages.

قرون وسطیتاریخاروپاپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید