اواخر قرن ۱۵، در یکی از روزهای خدا که نه ماهش مشخص است نه حتی سالش، در شهر روتردام هلند، پسری به دنیا آمد که حاصل عشق یک کشیش کاتولیک به مُستخدَم خانهاش بود. میوۀ یک عشق ممنوعه... اسم پسر را گذاشتند اراسموس (Erasmus of Rotterdam). تولد یک همچین بچهای، آن هم در اروپای محافظهکار حوالی سالهای ۱۴۶۰–۱۴۷۰ میلادی قطعاً مایۀ بدنامی و بیآبرویی پدر و مادرش میشد، بهخصوص اینکه پدر کشیش بود، طبق قوانین سفتوسخت کلیسا، نباید ازدواج میکرد یا بچهدار میشد. ولی خب، حالا که دیگر کار از کار گذشته بود و نتیجۀ خطایی که کرده بودند داشت در بغلشان گریه میکرد، جناب کشیش و سرکار معشوقهخانم تصمیم گرفتند تربیت درست را از بچه دریغ نکنند و با وجود همۀ سختیها، برای بزرگ کردنش کم نگذارند.

اراسموس رویهمرفته کودکی خوبی داشت؛ فرصت پیدا کرد تا خودش را بشناسد، بد و خوبِ خودش را بفهمد و علاقههایش را پیدا کند... گاهی کنار بابای مذهبیاش مینشست، کتابهایش را برمیداشت یک ورقی میزد... به متن کتابها که نگاه میکرد، میدید کنجکاویهایش از همین جنس است... یواشیواش مسئلۀ دین فکر اراسموس را مشغول کرد؛ دین و ایمان شد دغدغۀ مهم زندگیاش... شروع کرد به مطالعه، گشتن دنبال جوابهایش... توی کتابهای باباش، بعد توی منابع دیگر... لابلای همین جستجوها، به یک اسمی رسید که نظرش را جلب کرد: یکی از مهمترین متفکرهای مسیحیت اولیه... سنت آگوستین. اراسموس جذب داستان زندگی این قدیس بزرگ شد.
آگوستین متولد قرن چهارم میلادی بود، سال ۳۵۴ در شمال آفریقا؛ یکجایی که الان جزو الجزایر است. اینطوری میگویند که در جوانی خیلی اهل دین و مذهب نبوده؛ در واقع مثل خیلی از ماها یک آدم معمولی بوده با زندگی و خواستهها و نیازهای یک آدم معمولی... در کتاب معروفش «اعترافات» از جوانیاش حرف میزند. مینویسد گرفتار لذتهای دنیا بودم، عاشق زندگی، اما ته دلم همیشه یک چیزی بود، یک ندای درونی که میگفت بالاخره یک روزی باید برگردی سمت خدا... گاهی سرم را میگرفتم رو به آسمان، میگفتم خدایا خداوندا، رستگارم بکن، ولی نه فعلاً! یعنی میآیم یک روزی سمتتها، ولی حالا نه، عجله نکن. بگذار فعلاً خوش باشم؛ هر غلطی دلم خواست بکنم؛ بعد که سنم بیشتر شد، آن موقع چشم، آبتوبه میریزم سرم، آدم خوبی میشوم... سیستم آشنایی است دیگر! اوووف چند نفر اینجوری میشناسیم هرکدام خدا میداند، تازه اگر خودمان جزوشان نباشیم. این جملۀ آگوستین که «خدایا رستگارم کن ولی نه فعلاً» به نظر من عصارۀ زندگی و باور خیلی از مردم در جوامع مذهبی است، محدود به این دین و آن دین هم نمیشود... میآیی میگویی اونی که باید ببخشه خداست؛ خدا هم که ارحمالراحمین است، پس من الان هر فسقوفجوری کردم کردم، هرجور با هرکی تا کردم کردم، بعداً چهار تا الهی العفو میگویم، سر پیری عبدالله میشوم خدا من را میآمرزد.
گویا یک مادری داشته این آگوستین، از آن زنهای مؤمنۀ روزگار... همیشه دلش شور عاقبت پسرش را میزده... این مادر آنقدر به درگاه خدا استغاثه میکند، آنقدر برای هدایت بچهاش نذر میکند که گویا مسیر زندگی آگوستین دچار تغییر میشود... آگوستین کمکم از آن کسی که بود، تبدیل میشود به آدمی که سمت یادگیری فلسفههای مختلف میرود، به مسیحیت دل میبندد و در این راه چنان پیش میرود که میشود یکی از برجستهترین متفکران الهیات مسیحی... از آن طرف، دست به نوشتن آثاری میزند که بخشی از پایههای اعتقادات مسیحی را شکل میدهد... و با همین کارها از یک آدم معمولی، از آگوستین تبدیل میشود به سنت آگوستین، آگوستین قدیس. پس نتیجه میگیریم هم دعای مادر جواب است، هم شما واقعاً در جوانی هر کاری دلت خواست بکن، آخرش با توبه درست میشود، عاقبتبخیر میشوی! :)) قاعدتاً نباید به همچین نتیجهای میرسیدیم، ولی حالا دیگر. بگذریم.
آگوستین در آثاری که مینویسد مفاهیم اساسی و عمیقی مثل ذات انسان، گناه نخستین و فیض الهی را تحلیل میکند و با تفسیر این اصول و مبانی، یکسری آموزۀ دینی به وجود میآورد. مثلاً چه؟ مثلاً یکی از این آموزهها که رد پایش در زندگی خود آگوستین هم خیلی پررنگ دیده میشود این است که انسان، انسانی که از لحظۀ تولد، بهخاطر گناه آدم و حوا ذاتاً گناهآلوده، فقط و فقط با ایمان به خدا و فیض الهی است که به نجات و سعادت میرسد... تنها راهش هم همین است: ایمان به خدا و فیض الهی. این فیض هم چیزی نیست که آدم بتواند خودش با اعمالش به دست بیاورد، نه، یک هدیه است که خدا باید به انسان عطا کند. به عبارت دیگر اراده و کارهای آدمیزاد، نمیتواند بهتنهایی عامل رستگاری باشد، این خداست که باید دست بندهاش را بگیرد و نجاتش دهد... خب این را در زندگی خود آگوستین بهوضوح میشود دید.
یک مفهوم دیگر هم در آموزههای آگوستین بود که خوب است بدانیم؛ آگوستین میگوید دو تا شهر وجود دارد: یکی شهر خدا، یکی هم شهر انسان. شهر خدا نماد ایمان و زندگی الهی است، شهر انسان هم خب بالطبع سمبل لذتهای دنیوی و زندگی مادی... آگوستین میگوید آدم باید تلاش کند تا از شهر انسان به شهر خدا برود تا بلکه به رستگاری برسد؛ در واقع تنها کاری که آدمیزاد باید در این دنیا بکند هم همین است: یک مهاجرت نمادین از شهر انسان به شهر خدا.
اما در آگوستین گیر نکنیم؛ داشتیم قصۀ اراسموس را میگفتیم که در قرن ۱۵ با شخصیت و ایدههای آگوستین آشنا شد... در همان سالهای جوانی، اراسموس احساس میکرد با خواندن آموزههای آگوستین به یک درک عمیقتری از دین رسیده، اما... یک چیزهایی در ذهنش جور درنمیآمد. با اینکه خیلی از این تعالیم را قبول داشت، ولی به نظرش حرفهای آگوستین وحی منزل هم نمیآمد؛ نمیتوانست دربست قبولشان کند. به نقل یک مطلبی که داشتم دربارهاش میخواندم «روح آزاد و جستجوگر اراسموس در بَند تعصب و تَحَجُّر باورهای قرون وسطایی نمیگنجید». فکر میکرد آنچیزهایی که توی کلیسا و آموزشهای رسمیِ مسیحیت به او یاد میدهند جواب سؤالهای عمیقترش را نمیدهد. نمیتواند به همۀ حقیقت برساندش... برای همین تصمیم گرفت ترک دیر و دیار کند و پی آب برای سیر کردن عطشش، راهی سفر طولانی و پرماجرایی به سرزمینهای دیگر اروپا بشود.
اولین مقصدی که اراسموس در آن توقف کرد پاریس بود. از روتردام رفت به پاریس. آنجا رفت شاگرد یک مدرسۀ دینی شد، شاید بتواند دین را از یک منظر متفاوتتری بفهمد و بشناسد... همان دوران برای تأمین خرج یومیهاش هم، شروع کرد به تدریس خصوصی زبان. زبان لاتین تدریس میکرد... کمکم حین نشستوبرخاستهایی که با این و آن داشت، اراسموس با ادبیات کلاسیک یونان و روم باستان هم بیشتر آشنا شد و ذرهذره دامن از کف بداد! شیفتۀ فلسفۀ سقراط، فصاحت سیسرو و زیبایی حماسههای هومر... حیران مانده بود که چطور همچین چیزهایی وجود دارند ولی آنقدر بین مردم مهجورند، کسی نمیشناسدشان. چطور ممکن است اصلاً؟ آن موقع هنوز موج رنسانس به شمال اروپا نرسیده بود، برای همین اراسموس اصلاً خبر نداشت همچین چیزهای باارزشی از گذشته تا آن موقع دوام آورده.
به این فکر افتاد که اگر مردم بخوانند این چیزها را، اگر این آثار کلاسیک در زندگیشان دوباره جاری بشود، خودشان تأثیرش را در زندگی میبینند... به نظرش این آثار نهتنها در تضاد با آموزههای مسیحیت نبودند، که حتی میتوانستند مکمل و مشوق دینداری هم باشند.
انگار که دارد به جواب سرگشتگیهایش میرسد، پاریس را ول کرد، با یکی از شاگردانش رفت انگلیس و آنجا با جان کولت (John Colet)، کشیش و اومانیست بزرگ آکسفورد آشنا شد... کولت جزو متفکرهایی بود که بهشدت معتقد به ایدۀ بازگشت به منابع اصلی مسیحیت بود... حرف اصلی ایدۀ بازگشت به منابع اصلی این بود که دینی که ما الان باهاش سروکار داریم، دخالت کلیسا و منابع بیرونیاش زیاد است. ما بهجای اینکه صرفاً تکیه کنیم به تفاسیر سنتی کلیسا، باید مستقیماً برویم سراغ متون مقدس اولیه ببینم خود متون به ما چه میگویند.
کولت این ایده را با اراسموس در میان گذاشت و گفت به نظر من هرکسی باید فرصت این را داشته باشد که با خواندن کتاب مقدس، بدون واسطههای کلیسا، خودش به درک معنوی برسد... و این ایدهها برای اراسموسی که به دنبال حقیقت و آزادیِ فکری شهر به شهر گشته بود، همان آفتابی بود که بالاخره از لای ابرها بیرون زد.
رفاقتی که بین این دو نفر شکل گرفت، اراسموس را واداشت برای فهم بهتر متون مقدس و آثار کلاسیک، زبان یونانی هم یاد بگیرد. اینطوری هم میتوانست منابع کلاسیک را بدون واسطه و تحریفهای ترجمه بخواند، و هم دربارۀ انسانگرایی، اومانیسم تحقیق کند و بیشتر یاد بگیرد.
ظرف ۳۰ سال بعدی، اراسموس زندگیاش را وقف اومانیسم کرد و تبدیل شد به یکی از پیشروترین انسانگراهای اروپا. مدرس زبانهای کلاسیک و تفکر عقلانی شد و آموزش خودش را نه فقط در انگلیس و فرانسه، که تا ایتالیا و آلمان و سوییس هم برد... متون مقدس، از جمله عهد جدید را از نو با یک رویکرد دقیق و ظریف ترجمه کرد و با تفسیرهای جدیدی که از کتاب مقدس ارائه داد، انقلابی در الهیات مسیحی به پا کرد تا دریچههای جدیدی به روی فهم آموزههای الهی باز بشود.
اما اراسموس فقط یک مترجم و مفسر دینی نبود. نگاه تیزبین و قلم طنازی که داشت را به کار گرفت تا فساد و انحرافات کلیسای کاتولیک را هم از دَم تیغ بگذراند. در طول زندگیاش هزاران نامه نوشت به دوستهایش، به دانشمندان همعصرش، حتی به مقامات کلیسا و پادشاهان؛ توی این نامهها ایدهها و نقدهایش را میگفت. اما یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین آثار اراسموس، هجویۀ مشهورش به نام «در ستایش جنون» (In Praise of Folly) بود که با زبانی شیرین و در عین حال تند و تیز، حرص و طمع و جهل حاکم بر فضای کلیسا را به تمسخر گرفت. توی این کتاب، جنون قهرمان داستان است و اراسموس طوری شخصیتپردازیاش میکند که نشان دهد انسانها چهجوری با رفتارهای نادرست و خودخواهانهشان از مسیر حقیقت و معنویت فاصله میگیرند.
آثار اراسموس جزو اولین کتابهایی بود که در دوران خودش هم پرفروش شد و توجه عامۀ مردمی که تعداد باسوادهایشان داشت مدام بیشتر و بیشتر میشد را جلب کرد. «در ستایش جنون»، فقط در زمان زندگی نویسندهاش به چاپ چهل و دوم رسید... ۴۲ بار تجدید چاپ شد و بعد از انجیل پرفروشترین کتاب اروپا شد. استقبالی که از این کتاب شد نشان داد که اراسموس توانسته با یک زبان طنز، افکار عمومی را به سمت اصلاحات فکری و دینی ببرد.
با این حال، اراسموس معتقد بود که اصلاح کلیسا باید از داخل انجام بشود؛ نه از بیرون. میگفت اگر سادگی و خلوص اولیۀ مسیحیت به کلیسا برگردد، اگر روحانیت بهجای اینکه بخواهد خودش را از همهطرف فرو کند تو زندگی مردم، تمرکزش را بگذارد روی هدایت معنوی و تعالی روح انسانها، آن موقع دیگر لازم نیست شقالقمر کنیم تا مردم به سمت دین بیایند، دین خودش کارش را انجام میدهد. کشیشجماعت به سیاست چه کار دارد؟ کشیش را چه به فضولی در اقتصاد؟ قدرت زیاد فساد میآورد، ناگزیر، آن موقع تو اگر خودت یک ور سفرۀ حکومت نشسته باشی دیگر دلت میآید وقتی فساد دیدی از سر سفره بلند شوی؟ وقتی لقمۀ بیتالمال در گلویت است، دیگر میتوانی به بقیه بگویی آدم باشند؟
این حرفها البته برای اراسموس بیهزینه نبود؛ آن موقع هم نمیشد از نهادهای دینی راحت انتقاد کرد... حرفهای تند و تیز اراسموس باعث شد مقامات کلیسا، او را به بدعتگذاری متهم کنند، بهش برچسب سکولار و فتنهگر بزنند و انتشار آثارش را ممنوع کنند. با این حال، اراسموس هیچوقت از موضع خودش عقبنشینی نکرد.
اما در کنار یکی مثل اراسموس که نظرش این بود کلیسا باید خودش را از درون پالایش کند، افراد دیگری هم بودند مثل مارتین لوتر، که به راهکارهای ریشهایتر و دردناکتری اعتقاد داشتند و جور دیگری وارد ماجرا شدند. اگر اراسموس میگفت من با خود نهاد کلیسا مشکلی ندارم، ایراد از آدمهای نادرستی است که وارد کلیسا شدند، لوتر رودرواسی را گذاشت کنار و مستقیم دکترین کلیسا را زیر سؤال برد. لوتر معتقد بود که مشکل کلیسا فقط این نیست که از لحاظ اخلاقی مشکل دارد، از نظر الهیاتی هم دچار اشتباهات عمیقی است. این دو تا رویکرد متفاوت، یعنی نگاه نسبتاً نرم یکی مثل اراسموس، و در مقابلش یکی مثل لوتر، نقطۀ آغاز جنبشهای بزرگ اصلاحات دینی در اروپا شد.
یک چیزی را به آن توجه کنیم، در این اپیزود آخری: این اتفاقات دارد اواخر قرن ۱۵ میافتد، وقتی رنسانس پلهپله به بلوغ رسیده و حالا جرئت این را دارد که وارد حوزۀ دین بشود. رنسانسی که با تأکید بر بازگشت به منابع اصلی و تفکر آزاد، در هنر و علم و فرهنگ، تحولات بزرگی ایجاد کرده بود، حالا داشت به دین هم نفوذ میکرد و تغییرات اساسیای در باورها و ساختارهای کلیسا به وجود میآورد.
برای اینکه بخواهیم بهتر بفهمیم چرا اصلاً اصلاحات پروتستانی اتفاق افتاد، باید یادمان بیاوریم مسیحیت در قرون وسطا چه شکلی بود. بیایید یک نگاه یککم عمیقتر به دین و باورهای رایج آن دوره بیندازیم، بعد برگردیم ماجرای خودمان را پیش ببریم.
دینداری در قرون وسطا از چند لحاظ با دینداری دورانهای بعدترش فرق داشت... اولین تفاوتی که خوب است بدانیم این بود که مردم عادی را میشد هم مذهبی دانست هم ندانست! یعنی چه؟ خب ببینید، بیشتر مردم که به خدا و ذات الهی اعتقاد داشتند. یعنی فرایض دینیشان را انجام میدادند، هر یکشنبه برای عبادت به کلیسا میرفتند، دعا میخواندند، ولی چون غالباً سواد نداشتند، لاتین هم نمیدانستند، معنی دعاها را نمیفهمیدند. به گناهانشان اعتراف میکردند، طلب بخشش از باریتعالی داشتند، اما چیستی و چراییِ اعمالی که انجام میدادند چندان برایشان مطرح نبود.
کشیش کلیسا برای مردم بیشتر حکم طبیب معتمدی را داشت که مریضی را تشخیص میداد و یکسری دارو تجویز میکرد که مصرف کنند. شما وقتی میروی دکتر و داروهایت را میگیری، دیگر نمیروی دنبال اینکه دقیقاً بفهمی چرا باید فلان قرص را بخوری، این قرص در بدن چه فرآیندی را طی میکند... مهم این است که دکتر گفته و تو هم به او اعتماد داری. دقیقاً همینطور، مردم هم به کشیشها اعتماد داشتند و دستورات دینی را بیچونوچرا اجرا میکردند. بههرحال مفاهیم و آموزههای دینی نقش پررنگی در زندگی روزمرۀ مردم داشت و به شکلگیری هویت فردی و اجتماعیشان کمک میکرد.
مسیحیهای قرون وسطا، مثل خیلی آیینهای دیگر اعتقاد داشتند که دنیا مزرعۀ آخرت است... اگر میخواهی اهل بهشت باشی، باید این دنیا برایش زحمت بکشی، عمل صالح انجام دهی. آن موقع است که خدا شاید نظر لطفش را به تو بیندازد و عاقبتبخیرت کند... اگر کفۀ ترازوی کارهای خیرت سنگینتر باشد، بعد از مرگ اهل فردوس بَرین هستی و جایت خوب است، ولی اگر کفۀ گناهها سنگین باشد، دیگر واویلا... پس انگیزۀ انجام کار خیر مشخص است: که بروی بهشت. مردم به ساخت کلیسا کمک میکردند، دست نیازمندها را میگرفتند، گوش به حرف روحانیونشان میدادند.
اما مسیحیت قرون وسطا یک مفهوم دیگر هم داشت که جالب است: مفهومی به اسم برزخ (Purgatory). البته دین اسلام هم برزخ دارد، ولی برزخ مسیحی با برزخی که توی اسلام هست یک تفاوتی دارد. برزخ در تعالیم اسلامی عالم بعد از مرگ است، حد فاصل بین دنیا و آخرت. ولی در مسیحیت قرون وسطا، برزخ یکجور پُل ارتباطی بین بهشت و جهنم است؛ یک جایی آن وسطمسطا برای آدمهایی که نه کاملاً خوبند، نه کاملاً بد، نه فرشته نه شیطان. مال آدمهای عادی مثل من و شما. اما نکتۀ جذابی که دارد این است که برزخ مسیحی ابدی نیست؛ یکجور دورۀ تنبیهی بازپروری است. یعنی آدمها یک مدت در برزخ میمانند، بعد که ادب شدند و حَبسشان تمام شد، با کمک دعا و خیرات بازماندهها که میشود کفارۀ گناهانشان آمرزیده میشوند و از برزخ در میآیند میروند بهشت.
از این مفهوم تا قبل از قرون وسطا در مسیحیت تقریباً اثری نیست. بعدها معروف شد که میگفتند برزخ، اختراع قرون وسطاست... اما خب خیلی از متألهین آن دوره میگویند از تفسیر متون مذهبی برمیآید وجود همچین دورهای ضروری است، اگر هم قبلاً حرفی از آن زده نمیشد به دلیل ندونستنِ ما بوده، نه اینکه وجود نداشته.
موضوع دیگر راجع به مسیحیتِ قرون وسطا این بود که کلیسا، تنها مرجع رسمی تفسیر آموزههای دینی بود... تمام درست و غلطها را کلیسا بود که مشخص میکرد. مردم به کشیش یا روحانیون احتیاج داشتند تا بتوانند فرایض دینیشان را انجام دهند، حتی زندگی روزمرهشان را پیش ببرند. بیشترشان سواد نداشتند، نمیتوانستند متون مذهبی را بخوانند، و با آن اهمیتی که دین داشت، نقش روحانیت بهعنوان مفسر دین خیلی مهم میشد... از بین بزرگان دینی یک تعداد خیلی معدودی هم بودند که تبدیل میشدند به قدیس... مثل همان سنتآگوستین که گفتیم. اینها کسانی بودند که هم کتاب مقدس را میفهمیدند، هم مفاهیم پیچیدۀ دین را درک میکردند، بعضیهایشان هم در راه مسیحیت به شهادت رسیده بودند... اینها دیگر ارتباطشان با خداوند حتی بعد از عصر خودشان هم قطع نمیشد و بَرکتشان دائمی بود؛ بهخاطر همین میشدند اصطلاحاً واسطۀ فیض، وسیلۀ پیوند مردم با خدا. مردم میرفتند زیارت مقبره یا یادبود این قدیسها، نذر میکردند، شمع روشن میکردند، دعاها و خواستههایشان را میگفتند و اعتقاد داشتند که آنها هم بنا به آنچه خیر در آن مُقدَّر است، بهشان کمک میکنند.
اما همۀ اینها را گفتیم، یکی از اصلیترین گرههای مسیحیت قرون وسطا همان وضعیت بینابینی آدمها در شرایط رستگاری و گناهکاری بود که راجع بهش صحبت کردیم... در همچین جهانبینیای، ما آدمها که از نسل آدم و حواییم و بار گناه پدرومادرمان را به دوش میکشیم، ذاتاً خطاکاریم. خییییلی باید مؤمن و پاکدامن باشیم که بعد از مرگ، وزن حسناتمان بیشتر از سیئاتمان بشود به قول اهل دین؛ کار هر کسی نیست... در یک چنین موقعیتی، از نان شب واجبتر این است که هرچند وقت یکبار توبه کنیم و ظرف کثیف وجودمان را با اعتراف تمیز کنیم... از همه انتظار میرفت هر سال لااقل یکبار در خفا بروند پیش کشیش، به گناهانشان اعتراف کنند. کشیش برایشان دعا میکرد، آنها را دعوت به توبه میکرد... یک دعای استغفاری میخواندند و تمام. این ظرف وجودیشان انگار نه انگار که هیچ آلودگی به خودش دیده، پاک و طیب و طاهر، عاری از هر معصیتی میآمد بیرون. ولی، همین که پایت را از کلیسا میگذاشتی بیرون، کنتور گناه باز شروع میکرد به شماره انداختن... شما در حالت عادی فقط چند ثانیه در وضعیت عافیت و رستگاری بودی؛ و این یعنی اگر دور از جانتان، در همان لحظات از این دنیا میرفتین، خب خوش به حالتان بهشت نصیبتان میشد، ولی یککم که میگذشت دوباره دامنتان آلوده میشد به گناه.
پس میبینید؟ اعتراف و طلب بخشش عجب نقش اساسیای در مسیحیت قرون وسطایی دارد.
در اواخر قرون وسطا این سازوکار آمرزش که خب خیلی هم ریسکی بود دیگر - ممکن بود طرف چند وقتی از آخرین اعترافش گذشته، بیآنکه فرصت کرده باشد از گناهانش توبه کند، دچار و آلوده، یکهو مرگش فرا برسد - در اواخر قرون وسطا این سیستم یک فناوری جدیدی به خودش دید: به این شکل بسط پیدا کرد که مفهومی به اسم «آمرزشنامه» (indulgences) به وجود بیاید. آمرزشنامه. چه بود حالا این؟
آمرزشنامه یک راهی بود برای آدمای پولدار که غفران الهی را پیشخرید میکردند؛ یک جورایی مثل اشتراک یا بیمه... اتفاقاً مفهومش در زندگی امروز ما خیلی هم آشناست؛ نه زندگی دینیمانها، نه، زندگی روزمرهمان. شما میآمدی هرچند وقت یکبار یک پول خوبی میدادی به کلیسا، برای مخارج و فعالیتهای دینی؛ دیگر بعدش زندگیات را میکردی، خیالت هم راحت بود اگر راه ناصوابی بروی، اشتباهی بکنی، بیمه برایت حساب میکند. دیگر زحمت توبه و اعتراف هم نداشت، ظرفت همیشه تمیز بود. در واقع این پوله را که میدادی بهشت، یا سابسکریپشن بهشت را میخریدی. مادامی که اشتراکت تمام نشده بود، یعنی آن پوله ته نکشیده بود، اگر به هر دلیلی از این دنیا میرفتی، جایت در بهشت تضمین بود.
این آمرزشنامهها همانقدری که الان خندهدار است، آن موقع هم در کَت خیلی از متدینین واقعی نمیرفت. اولین کسایی که خواستار اصلاحات کلیسا شدند، یکی از چیزهایی که به آن خیلی جدی گیر دادند همین قضیۀ آمرزشنامهها بود.
دوران اصلاحات پروتستان (۱۵۱۷ تا ۱۶۴۸)
مارتین لوتر یک کشیش و استاد الهیات آلمانی بود. در سال ۱۴۸۳ به دنیا آمد، مثل خیلی دیگر از جوانهای مذهبی و متعهد آن دوره الهیات خواند و لباس کشیشی به تن کرد. اما با گذر زمان، وقتی دید کلیسا خودش شده یک بنگاه درآمدزایی و کانون فساد و انحرافات، تردیدهای عمیقی به دلش افتاد... میدید کلیسا شده اصلاً بنگاه معاملات ملکی. داشتند بهشت را پیشفروش میکردند. یک مبلغی میگرفتند از مردم سادهدل بیچاره، جاشون را در بهشت تضمین میکردند... که دیگر خیالت راحت، شما اهل بهشتی، تازه آنجا صاحبمِلک هم هستی؛ لازم نیست اجارهنشینی کنی. یک شهرک خوب؛ با اَبرار و بزرگان. نزدیک نهر عسل، ویو ابدی از درختهای چهارفصل، نزدیک پلاژ حورالعین. میدید کلیسا بهکل از اصل و ذات خودش جدا شده بود.
فروش این آمرزشنامهها را ولی دیگر هیچجوره نمیتوانست قبول کند... میگفت بابا دیگر چیزش را درنیاورید دیگر! این کثافتکاریها با هیچ آب زمزمی پاک نمیشود؛ آخه کجای دین داریم، با کدام تفسیر متون مقدس میشود همچین شارلاتانبازی را توجیه کرد؟ کشیشها کیاند که بخواهند بین خدا و بندهاش میانجیگری کنند. مگر مردم خودشان اینجوریاند؟ هرکسی میتواند خودش مستقیماً با خدا خلوت کند، حرفهایش را بزند، برای گناهانش طلب بخشش کند؛ نیازی به کسی نیست بنشیند دم درِ بهشت بلیطفروشی کند.
لوتر میگفت کلیسای قرون وسطا راه رستگاری را اشتباه فهمیده اصلاً... راه ورود به بهشت، باور است. آن چیزی که ما را بهشتی میکند اعتقاد ماست... برخلاف کلیسای کاتولیک که اعمال نیک و اطاعت از کلیسا را رأس پیشنیازهای رستگاری میدانست، لوتر میگفت همین که شما به خداوند معتقد باشی و باور داشته باشی ما به لطف فداکاری عیسی مسیح نجات پیدا میکنیم کافی است. Sola Fide، یعنی فقط ایمان. شما اگر عمیقاً باور داشته باشی به خداوند، بالطبع آدم خوبی هم خواهی بود، کارهایت را درست انجام میدهی... دیگر لازم نیست برای جلب رضایتش شیرینکاری کنی.
برای همین در سال ۱۵۱۷، لوتر اعتراض خودش به کارهای کلیسا را در قالب یک اعلامیۀ ۹۵ بَندی نوشت و به درِ کلیسای شهر ویتنبرگ (Wittenberg) چسباند. توی این اعتراضنامه لوتر مشخصاً به فروش بهشت و سعادت، یا دریافت پول در قبال بخشش گناهان توپیده بود. نوشته بود ای مردم، تنها کسی که باید گناهانمان را پیشش اعتراف کنیم و ازش بخواهیم ما را ببخشد خداست؛ کلیسا در این قضایا مطلقاً هیچکاره است. آقا تو را خدا خیال نکنید پاپ و کشیشها معصوماند. اینها هم آدماند، اشتباه میکنند، چرت میگویند، یکوقتهایی حتی ممکن است مسائل دینی را درست نفهمند. تنها منبع حقیقت کتاب مقدس است و هرکسی، حتی خود پاپ ممکن است در تفسیرش اشتباه کند.
هدف لوتر آن موقع این نبود که نسخۀ جدیدی از مسیحیت به وجود بیاورد. اولش فقط میخواست کلیسای کاتولیک خودش را اصلاح کند... سنت آن زمان بر این بود که اگر کسی به یک مسئلۀ عمومی اعتراضی داشت، حرفهایش را مینوشت، میرفت کلیسای محلش میچسباند روی در کلیسا... یعنی کار لوتر بهخودیِ خود همچین خیلی کار شاق و بیسابقهای هم نبود. اما خب تقدیر بر این بود که حرف این یک نفر، که از قضا حرف خیلی از مردم هم بود، به گوش جهان برسد... ماشین چاپ اختراع شده بود و اعلامیۀ ۹۵ بَندی لوتر بهسرعت در سراسر اروپا منتشر شد و خوانده شد و تبدیل شد به موضوع داغ صحبتها... ماشین چاپ، چرخ اصلاحات دینی را به گردش درآورده بود و اینجوری مسئلۀ یک نفر، تبدیل شد به مسئلۀ کل مسیحیت.
آرای مارتین لوتر که شروع شد به پخش شدن در اروپا، بلوای مذهبیای راه انداخت که نشان میداد این رشته سر دراز دارد و قصۀ امروز و دیروز نیست فقط... از میان همۀ کسانی که به نحوی با این ماجرا درگیر بودند، یک نفر فکرش خیلی مشغول این شلوغیها شد. کسی که در اپیزود پیش ازتان خواستم حواستان بهش باشه که کارش داریم: کارل پنجم، امپراتور مقدس روم و به روایتی قدرتمندترین انسانِ آن دوره در اروپا.
کارل بهعنوان رهبر سیاسی و دینی بخش بزرگی از اروپا، که از آلمان و اتریش گرفته تا قسمتهایی از ایتالیا و اسپانیا، خب طبیعتاً نمیتوانست نسبت به بحرانی که برای کلیسای موردحمایتش به وجود آمده بیتفاوت بماند. ناگفته پیداست خودش جزو طرفدارهای سفت و سخت مسیحیت کاتولیک بود؛ عزت و احترام و یک بخشی از درآمدش به کلیسا گره خورده بود. نمیشد، نمیتوانست حامی سیاستهای یک بنگاه دینی مثل کلیسا نباشد.
کارل اولش سعی کرد ماجرا را تا حد ممکن بیسروصدا جمع کند. با مدیرهای کلیسا هماهنگ کرد، خیلی محترمانه از لوتر دعوت کردند بیاید کلیسای جامع شهر وُرمس (Worms) در یک نشست بزرگ با مقامات کلیسا دربارۀ نظراتش صحبت کند. بیا اگر حرفی داری انتقادی داری، سازنده بگو... ما میشنویم؛ اما سیاهنمایی نکن. بهش هم گفتند فارغ از هرچی پیش بیاد و هر تصمیمی که شورای کلیسا بگیرد، ضمانت میکنیم که آزادانه از اینجا میروی بیرون... آن موقع این آپشن وجود داشت که بتوانی حرفهایت را بزنی و بعدش هم آزاد بمانی... لوتر که این شرایط را شنید دلش قرص، خیلی نترس پاشد رفت در دادگاهی که برایش تدارک دیده بودند، عقایدش را یکبهیک گفت. دانهدانه انتقادهایش را اعلام کرد، استدلال آورد برایشان، از کتاب دینی، از سیرۀ بزرگان دین؛ از خجالت کلیسا درآمد خلاصه. آخرسر هم گفت من را خواسته بودین اینجا دستهجمعی دورهام کنین، حرفهایم را پس بگیرم؟ من برای بدتر از اینهایش خودم را آماده کرده بودم... حرفهای من را شنیدین، همهاش همین بود... این را هم بگویم تا وقتی نتوانید با دلایل عقلی و کلام مقدس متقاعدم کنید که کاری که کلیسا میکند شرعاً و قانوناً درست است، دَر روی همین پاشنه میچرخد، من ساکتبشو نیستم.
داستان اصلاً آنجوری که کارل نقشه چیده بود پیش نرفت... امپراتور امیدوار بود در نهایت ماجرا به نفع خودشان تمام بشود: یک دادگاهی برگزار کند، طرف بیاید، دور تا دور بزرگان دین و حکومت را ببیند خوف کند، بگوید آقا غلط کردم، خامی کردم، دین اصلاً خود شمایید، همان چیزی است که شما میگویید؛ کارل هم بیاید یک دست عطوفتی بکشد سر لوتر، عفو کریمانهاش را رو شاملش کند، لوتر هم نادم و پشیمان برگردد به دامن کلیسا و مثل آخر پدرسالار، همهچیز ختم به خیر شود... ولی خب اینجوری نشد.
بعد از دادگاه، بنا به مصونیتی که قولش را داده بودند، گذاشتند لوتر با پای خودش از ورمس خارج بشود - که دَمشان گرم تا همینجایش را راست گفتند - ولی برای بعدش که قولی نداده بودند. کارل و کلیسای کاتولیک لوتر را خلع لباس کردند و بهعنوان مُرتد از دین معرفیاش کردند. خونش مباح شد... یعنی حکم اعدام بهش ندادند، ولی دیگر از حمایتهای دینی و قانونی کلیسا محروم شد. اجازۀ نوشتن و تبلیغ عقاید را ازش گرفتند؛ غیرمستقیم هم بهش خبر دادند اگر در خیابان، دست بر قضا کسی از مؤمنین این بنده خدا را دید و همچین آتشبهاختیار، یکهو دلش خواست بزندش، شکنجهاش کند یا حتی بکشدش، مجازاتی برایش در نظر گرفته نمیشود.
شانسی که لوتر آورد این بود یک گروهی از نجیبزادههای آلمان که هوادارش شده بودند، سریع از مهلکه بیرونش آوردند و توی یک قلعهای پناهش دادند، و اینجوری لوتر توانست به فعالیتهای خودش ادامه بدهد و رهبری جنبشش را پیش ببرد. و اینجا بود، بعدِ همۀ این ماجراها بود که ما میتوانیم بگوییم اصلاحات پروتستان دیگر واقعاً شروع شد. ماشین چاپ، اصلاحات را با سرعتی عجیب گسترش داد و صدای لوتر را به گوش تمام اروپا رساند. طی فقط چند سال گروههای کوچک و بزرگی از هر گوشه سر بیرون آوردند و به تدریج «کلیسای پروتستان» در کشورهای مختلف شکل گرفت.
البته پروتستانتیسم هم یک چیز خیلی مشخص و چارچوبداری نبود که همه سرش متفقالقول باشند. خود پروتستانها هم با هم تفاوتهایی داشتند. مثلاً آن گروهی که بر اساس ایدههای لوتر شکل گرفته بود، به «لوتریسم» معروف شدند. لوتریها به اصولی که لوتر مطرح کرده بود، یعنی Sola Fide (فقط ایمان) و Sola Scriptura (فقط کتاب مقدس) وفادار بودند. از نظر آنها، ایمان به خدا و نجات از طریق فداکاری عیسی مسیح، برای رستگاری کافی است و نیازی به واسطهگری کلیسا یا انجام اعمال نیک بهعنوان پیششرط نیست.
یک گروه دیگر از پروتستانها، آنهایی بودند که دنبالهروی نظرات ژان کالون دربارۀ مسیحیت بودند و معروف شدند به «کالونیستها». کالون یک خداشناس فرانسوی بود که توی ژنو فعالیت میکرد و دیدگاههای خاصش دربارۀ تقدیر الهی و سرنوشت ازلی، مشتریهای خودش را داشت. از نظر کالون، خدا از قبل تصمیم گرفته که چه کسانی نجات پیدا میکنند و چه کسانی جهنم میروند. به این ایده میگویند پیشگزینی الهی یا (Predestination). یعنی سرنوشت هر کسی از قبل تعیین شده و آدمها نمیتوانند با اعمالشان این سرنوشت را تغییر بدهند.
تأکید اصلی کالونیسم، روی قدرت مطلق خدا و فساد ذاتی انسان بود. کلیسای کالونی هم بهمراتب سختگیرتر و مقرراتیتر از لوتریها بود. کالونیها به نظم و انضباط شدید در کلیسا و جامعه معتقد بودند و سعی میکردند جامعهای بسازند که کاملاً بر اساس اصول کتاب مقدس اداره میشود. این ایدهها، بعدها تأثیر زیادی روی شکلگیری جوامع پروتستانی در اروپا و حتی آمریکای شمالی گذاشت.
لوتریها و کالونیها را شناختیم، بگذارید یک گروه دیگر از پروتستانها را هم بهتان معرفی کنم، بعد برویم سراغ ادامۀ ماجرا... آناباپتیستها (Anabaptists). آناباپتیستها معتقد بودند که غسل تعمید باید در بزرگسالی انجام بشود. بهطور سنتی، غسل تعمید یک مراسم مذهبی است که با آب انجام میشود و نمادی است از پاک شدن از گناهان و ورود به جامعۀ مسیحی. از نظر آناباپتیستها، غسل تعمید باید یک عمل آگاهانه و داوطلبانه باشد که بعد از ایمان آوردن به خدا انجام میشود، نه یک مراسم اجباری در نوزادی که بچه هیچ اختیاری در آن ندارد. آناباپتیستها بهخاطر همین عقیدهشان، بین خود پروتستانها هم زیادی رادیکال و نامحبوب بودند و کاتولیک و باقی پروتستانها با هم میکوبیدندشان.
اما خلاصه این است، سد تکصدایی کلیسا شکسته بود. طی چند دهه، ورژنها و نحلههای مختلفی از مسیحیت ساخته شد که هرکدام به یک دلیل خودش را بر حقتر و درستترین نسخۀ دین خدا معرفی میکرد.
پیامدهای جنبش اصلاحات پروتستانی، صرفاً به تحولات مذهبی البته محدود نمیشد و ابعاد سیاسی، اجتماعی و فرهنگی هم داشت. تا پیش از این، کلیسای کاتولیک بهعنوان تنها مرجع رسمی مسیحیت در قارۀ اروپا شناخته میشد و هویت واحدی برای تمام مسیحیها ایجاد میکرد. اما با این شکاف عمیقی که پروتستانتیسم ایجاد کرد، این هویت یکپارچه از بین رفت و فرقههای مختلف با باورها و آموزههای متفاوت شکل گرفتند و اصطلاح مسیحی کاتولیک و مسیحی پروتستان به دایرۀ لغات مردم اضافه شد. تا قبل از ظهور پروتستانها، لفظ کاتولیک چیزی نبود که کاربرد زیادی داشته باشد. کاتولیک یعنی جهانی، یک کلمۀ یونانی است؛ تا آن موقع همه مسیحی بودند، نیازی به تمایز نبود... اما از این دوره به بعد است که میبینیم مردم به کسانی که دنبالهروی کلیسای قدیمی ماندند، یعنی همان کلیسایی که تحت رهبری پاپ است، به این گروه از مسیحیها میگویند کاتولیک.
البته در کنار کاتولیکها و پروتستانها، از قبل یادمان میآید مسیحیت ارتدوکس هم وجود داشت؛ منتها در شرق بود دیگر. ارتدوکسها مربوط به کلیسای شرقی بودند و داستانشان برمیگردد به انشقاق بزرگ (Great Schism) که قبلاً توی اپیزودهای مربوط به قرون وسطا دربارهاش صحبت کردیم. این انشقاق یا شکاف بزرگ در قرن یازدهم باعث شد که کلیسای شرق و غرب از هم جدا بشوند و از آن موقع، مسیحیت ارتدوکس بهعنوان یکی از شاخههای اصلی مسیحیت باقی بماند؛ منتها در جاهایی مثل یونان، روسیه و بالکان.
اوضاع خیلی قمردرعقرب بود... کلیسای کاتولیک که میدید کنترل همهچیز دارد از زیر دستش در میرود باید چه کار میکرد؟ بایدش که خب باید خودش را اصلاح میکرد، اما در عمل چه کار کرد؟ شما بگویید، اولین عکسالعمل نهادهای دینی در مقابل میل به تغییر چیست؟ آفرین! سفتتر کردنِ قوانین... اینکه بگویی نهتنها کوتاه نمیآیم، نهتنها به حرفت گوش نمیدهم؛ از امروز در اجرای حقوق و قوانین الهی جدیتر هم میشوم؛ جَریتر هم میشوم. حالا صبر کن ببین! و همین صبر کن ببین، ما را میاندازد تو بغل دوران تفتیش عقاید (Inquisition)... تفتیش عقاید اصطلاحی است که اشاره دارد به یکی از ابزارهای مهم کلیسای کاتولیک برای مقابله با انحرافات دینی و حفظ ایمان مردم. هر بار مردم صدایشان درمیآمد که چرا کلیسا دستش در حلق ماست، کلیسا میگفت بسیار خب پایم را هم میکنم!
تفتیش عقاید یک سیستم رسمی و سازمانیافته بود که کلیسا برای سرکوب هر نوع بدعتگذاری یا انحراف از آموزههای کاتولیک ایجاد کرده بود؛ هدفش هم روشن بود: اینکه که هرکس از مسیر درست منحرف شده را شناسایی و مجازات کنند تا برگردد به آغوش گرم کلیسای کاتولیک.
اولین نمونۀ اجرای تفتیش عقاید البته مربوط است به خیلی قبلتر، اواخر قرون وسطا. اما در قرنهای ۱۵ و ۱۶ تفتیش عقاید به اوج خودش رسید. کلیسای کاتولیک که میدید پروتستانها دارند از هر گوشه سر بیرون میآورند و ایدههای اصلاحطلبی دارد در اروپا ریشه میدواند، درجۀ خشونت را گذاشتند روی آخرین درجه و برای جلوگیری از گسترش این افکار دست به کار شدند.
تفتیش عقاید اسپانیا (Spanish Inquisition) یکی از معروفترین و البته ترسناکترین نمونههای این سیستم بود که شروعش برمیگردد به کمی قبل از پادشاهی کارل پنجم... هنوز دوران طلایی پادشاهی فردیناند و ایزابل کاستیل است، همان آدمهای مهربونی که سرمایهگذار ماجراجویی کریستف کلمب شدند. تفتیش عقاید اسپانیا با تأیید پاپ در سال ۱۴۷۸ کلید خورد. هدف اصلی، شناسایی و مجازات یهودیها و مسلمانهایی بود که بعد از اینکه اسپانیاییها سرزمینشان را فتح کرده بودند، به ظاهر مسیحی شده بودند ولی در خفا به دین خودشان پایبند مانده بودند.
اسپانیاییها افراد مشکوک به ارتداد را زیر شدیدترین بازجوییها تحت فشار میگذاشتند... محاکمههایی برگزار میکردند که در آن متهم حق داشتن وکیل یا دفاع از خودش را نداشت. و بعد نوبت به شکنجه میرسید: چرخ شکنجه، صندلی داغ، فقط برای گرفتن اعتراف از متهم. خیلی از متهمها آنقدر زیر شکنجههای جسمی و روانی میماندند تا به کرده و ناکردهشان اقرار میکردند... کلیسا برای دین خدا کم نمیگذاشت!
میگویند اگر یک وقت کسی از زیر این شکنجهها جان سالم به در میبرد، به اعدام در ملاءعام محکوم میشد... یک روش اعدام داشتند به اسم «عمل ایمانی» (Auto-da-fé). در میدان اصلی شهر، مراسم بزرگی میگرفتند، از مردم دعوت میکردند بیایند جمع بشوند، اشراف و بزرگان و حتی خود پادشاه هم میآمد... بعد، محکومین را میآوردند، دستهجمعی برای آمرزششان دعا میخواندند، طلب بخشش و توبه میکردند و بعد، خرمنهای بزرگی که آنجا کنار محکومین بود را آتش میزدند و روانۀ دیار باقی میکردندشان.
این قصه فقط به اسپانیا محدود نمیشد. توی ایتالیا، پرتغال، حتی مستعمرات اروپایی هم این سیستم برقرار بود. هرجا که کلیسای کاتولیک حس میکرد قدرتش دارد به چالش کشیده میشود، تفتیش عقاید را بهکار میگرفت تا منتقدان را خفه کند.
یکی از محاکمههای معروف تفتیش عقایدی، محاکمۀ گالیله بود که ماجرایش را تعریف کردیم و یادتان است؛ که فقط چون معتقد بود زمین دور خورشید میگردد، از طرف کلیسا احضار شد و وادارش کردند توبه کند و از حرفش برگردد، وگرنه احتمالاً سرنوشت گالیله هم شبیه میشد به بقیۀ کسانی که جانشان را سر اعتقادشان از دست دادند.
تأثیر تفتیش عقاید روی جامعه و فرهنگ اروپا تا مدتها مشخص بود. ترس از شکنجه و مرگ، باعث شد گروهی از مردم اروپا شدیداً محافظهکار شوند و از زدنِ هر حرف متفاوتی پرهیز کنند. با این حال، معلوم است که نه تفتیش عقاید، نه بگیر و ببند، و نه هیچ محدودیت دیگری نمیتواند تا ابد جلوی گسترش افکار تازه را بگیرد. کما اینکه جنبش اصلاحات پروتستان و تمام ماجراهای بعدش هم، زاییدۀ دوران خفقان تفتیش عقاید بود... در نهایت، این سیستم خشن هم بهتدریج کارایی خودش را از دست داد و کمرنگ شد، تا اینکه در قرن ۱۹ رسماً تعطیلش کردند.
ولی خب هنوز تا قرن ۱۹ راه زیادی مانده. برگردیم به دورۀ خودمان. گفتیم آن موقع، یعنی قرنهای ۱۵ و ۱۶، یکی از راههای مقابلۀ کلیسای کاتولیک با مخالفانش سیستم تفتیش عقاید بود. اما خب، حتی کلیسا هم فهمیده بود که فقط با سختگیری بیشتر، نمیتوانند تا ابد کارشان پیش ببرند. کلیسای کاتولیک عاقبت مجبور شد برای اینکه پروتستانتیسم بیشتر از این سر زبانها نیفتد و دنبالهرو جمع نکند، بالاجبار به اصلاحاتی تن بدهد... طی این دوران تغییرات که اتفاقاً معروف است به «ضداصلاحات» یا (Counter-Reformation)، در قرن ۱۶ و اوایل قرن ۱۷، شاخههای جدیدی از کلیسای کاتولیک هم به وجود میآیند... برای نمونه فرقۀ تازۀ یسوعی یا ژزویتها (Jesuits) راه میافتد که میشود گفت یک شاخۀ تقریباً نظامی از کاتولیسیسم است و در صف اول مبارزه با پروتستانها قرار میگیرد.
مجموعه جلساتی هم ظرف حدوداً ۲۰ سال در شهر ترِنت (Trent) در ایتالیای امروزی برگزار شد موسوم به شورای ترنت، که بزرگان کلیسای کاتولیک نشستند، معضلها و چالشهایشان را بررسی کردند و تغییرات و اصلاحاتی که لازم دانستند را وارد دین کردند تا یک نسخۀ به نسبت بهروزتر و مدرنتر از کلیسای کاتولیک بسازند. تصمیماتی که توی شورای ترنت گرفته شد، در نهایت دستور مبارزه با فسادها و سوءاستفادههای موجود در کلیسا را هم صادر کرد، فروش آمرزشنامهها ممنوع شد و برای انتخاب و آموزش کشیشها هم قوانین سختگیرانهتری گذاشتند.
اما از آن طرف هم سعی کردند با تأکید به اهمیت کلیسا در کنار کتاب مقدس، اعتبار لکهدارشدۀ کلیسا را به آن برگردانند... آمدند در واکنش به ایدههای پروتستانی که فقط روی کتاب مقدس تأکید میکرد، اعلام کردند که خیر، کتاب مقدس تنها منبع ایمان نیست و سنتهای کلیسا هم به همان اندازه اهمیت دارد.
چیزی که الان میشود قضاوت کرد این است که در واقع با وجود آن موج تحولخواهیای که توی اروپا شکل گرفته بود، شورای ترنت شاید یکجورهایی کلیسای کاتولیک را نجات داد! این شورا که بین سالهای ۱۵۴۵ تا ۱۵۶۳ برگزار شد، آخرین سنگر کلیسای کاتولیک در برابر موج پروتستانتیسم بود. کلیسا از طریق این شورا، تلاش کرد تا هم فسادهای درونی خودش را اصلاح کند، هم یک واکنش محکم به اصلاحات پروتستانی بدهد.
اما خب، ماجرا به همین سرراستی هم پیش نرفت. تفاوتهای عمیقی که بین باور و عملکرد کاتولیکها و پروتستانها وجود داشت باعث شد تنشها و درگیریهای شدیدی بینشان در بگیرد. این اختلافات نهفقط مذهبی، که سیاسی و اجتماعی هم بودند. چون در آن زمان، دین و سیاست کاملاً در هم تنیده بودند و هر تغییر مذهبی، تأثیرات سیاسی زیادی به همراه میآورد.
اتحاد و همبستگیای که زمانی زیر سایۀ کلیسای کاتولیک وجود داشت، جای خودش را به خصومت و دشمنی داد. این خصومتها توی بعضی از نقاط اروپا به جنگ هم تبدیل شد. نه فقط بین کاتولیکها و پروتستانها، که حتی نبردهای خونینی بین خود پروتستانها درگرفت! هر گروهی فکر میکرد که فقط خودش راه درست را پیدا کرده و بقیه در اشتباهاند... برای شصت هفتاد سال، اروپاییها سر اینکه چه کسی مسیحی بهتری است، همدیگه را میکشتند.
با این حال، این تفرقهها و درگیریها باعث شد که کمکم زمینههای جدایی دین از سیاست فراهم بشود. مردم و متفکران اروپایی آرامآرام به این نتیجه رسیدند که دخالت دین در سیاست، باعث جنگهای زیادی میشود. اولین رؤیاها برای ترویج آزادی اندیشه، تفکر انتقادی و فردگرایی در مخیلۀ بشر شکل گرفت. این ایدهها بعدها توی جنبشهای فلسفی و عصر روشنگری (Enlightenment) به اوج خودشان رسیدند.
زمینههای ظهور دولت مدرن داشت فراهم میشد. اما هنوز چند تا ایستگاه تا دروازۀ دولت باقی مانده بود.
گفتیم زمینههای جدایی دین از سیاست کمکم داشت شکل میگرفت، اما این جدایی به قیمت پایان قصۀ ماست... اوایل قرن ۱۷، اروپا مثل یک پتوی وصلهدار بود؛ پُر از پادشاهیها و دوکنشینهای رقیب که هرکدام سر مسائل مختلف، علیالخصوص دین، با هم اختلاف داشتند. اصلاحات پروتستانی یک شکاف عمیق بین کاتولیکها و پروتستانها ایجاد کرده بود و امپراتوری مقدس روم هم که حالا دیگر بیشتر از یک واحد سیاسی از هم پاشیده نمیشد دانستش، وسط این درگیریها بود.
این فضای پُر از تنش و بیاعتمادی، بهتدریج به جنگهای مذهبی بیشتری دامن زد. دین و خشونت به هم گره خورده بودند و آتشی که مارتین لوتر با به چالش کشیدن کلیسا برپا کرده بود، حالا به جان کل اروپا افتاده بود. دین یک جنگ بزرگ دیگر به جهان بدهکار بود... و آن جنگی بود که به اسم جنگ سیساله معروف شد: نبردی که از ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۸ طول کشید و نهتنها اروپا را زیرورو کرد، بلکه بهنوعی پایانی هم شد برای دوران باشکوه رنسانس.
جنگ سیساله از اساس یک جنگ داخلی بود؛ یعنی اولش بهعنوان یک دعوای مذهبی بین حکومتهای پروتستان و کاتولیک امپراتوری مقدس روم شروع شد، اما خیلی زود تبدیل شد به یک آشوب سیاسی پیچیده که تقریباً تمام قدرتهای بزرگ قاره را درگیر کرد.
ایدههای لوتر در سرزمینهای آلمانیزبان پخش شده بود و خیلی از پادشاهیهای کوچک و مستقل، به لوتریسم پیوسته بودند... اما بهانۀ کُل این جنگ را یک اتفاق عجیب نهچندان بزرگ جور میکند که بهش میگویند «حادثۀ پرت کردن از پنجرۀ پراگ»... در سال ۱۶۱۸ اشراف پروتستان منطقۀ بوهِم - که میشود تقریباً جمهوری چک امروزی - از سیاستهای امپراتور متعصب کاتولیکشان (فردیناند دوم) حسابی شاکی بودند. امپراتور قصد داشت آزادیهای مذهبیای که قبلاً، زمان امپراتورهای قبلی به پروتستانها داده شده بود را محدود کند؛ این قضیه خیلی پروتستانها را کفری کرده بود. تا اینکه یک روز تصمیم میگیرند چند تا از نمایندههایشان را بفرستند کاخ امپراتور که شکایتشان را رسماً به گوش امپراتور برسانند... اینها پا میشوند میروند مقر امپراتوری، قلعۀ پراگ، خب خود امپراتور را که نمیتوانند ببینند، عوضش دو تا از نمایندههای امپراتور میآیند میبرندشان در یک اتاقی و میگویند خب حرفتان را بزنید، چه میگویید؟... اینکه چه کسی چه گفت و چه شنفت را کاری نداریم، بعد از کلی بحث و جدل، صحبتها به صلح که نمیکشد هیچ، کار بالا میگیرد؛ این اشراف پروتستانی هم میزند به سرشان، دو تا نمایندۀ امپراتور را از پنجرۀ قلعۀ پراگ پرت میکنند پایین! حالا جالبیاش این است که این دو تا هم با اینکه ارتفاع پنجره کم نیست، بیست متری هست، ولی جان سالم به در میبرند از این سقوط. کاتولیکها میگفتند بیا، حتی این هم نشانۀ حقانیت ماست، مریم مقدس نمایندههای امپراتور را نجات داده، پروتستانها از آنور میگفتند مریم مقدس معجزاتش را خرج آدمای مغزفندقی نمیکند، اینها شانس آوردهاند افتادهاند روی یک تپۀ کود حیوانی!
حالا در هر صورت، این حرکت اعتراضی که گفتیم بهش میگویند حادثۀ پرت کردن از پنجرۀ پراگ، جرقۀ شروع یک شورش بزرگ در امپراتوری مقدس روم میشود و جنگ سیساله را کلید میزند. این اتفاقها فاز اول جنگ است که معروف است به «دورۀ بوهِمی» جنگ. اولش پروتستانها امید داشتند بتوانند با همین شورش، آزادیهای مذهبیای که میخواستند را به دست بیاورند؛ ولی خب خیال خام بود... هابسبورگها، همان خاندانی که کارل پنجم را به امپراتوری مقدس روم داده بودند، با اتحادیۀ کاتولیکها از راه رسیدند. پشت امپراتور بوهم درآمدند و پروتستانها را تارومار کردند... اما خب ماجرا اینجا هم تمام نشد. خیلی زود جنگ از یک دعوای محلی تبدیل شد به یک مناقشۀ بینالمللی. دانمارک، سوئد، فرانسه، هر کدام از قدرتهای بزرگ اروپا، به دلایل مختلف، چه مذهبی چه سیاسی، پایشان به این جنگ باز شد. یک جاهایی پروتستانها چند تا پیروزی به دست میآوردند، ولی بعد دوباره ورق به نفع کاتولیکها برمیگشت.
آخرین فاز جنگ سیساله که به «دورۀ فرانسوی» (۱۶۳۵–۱۶۴۸) معروف است، دیگر فقط سر مذهب نبود؛ یک جدال سیاسی بزرگ بود برای به دست آوردنِ قدرتِ برتر اروپا. کاردینال ریشلیو، وزیر فرانسه، با اینکه خودش کاتولیک بود، قصد داشت قدرتِ دودمانِ هابسبورگ که دور تا دور فرانسه را گرفته بودند را کم کند. به خاطر همین، فرانسه با اینکه پیرو کاتولیسیسم بود، به نفع پروتستانها وارد جنگ شد.
جنگ همچنان ادامه پیدا کرد و خرابیهای زیادی به بار آورد، بهخصوص در سرزمینهای آلمان... اما بدترین چیز جنگ همیشه رنج و عذاب مردم عادی است... قحطی و بیماری و خشونت باعث مرگومیر تعداد زیادی از مردم شد. لازم نبود حتماً آدم نابغهای باشی، لازم نبود تا حتماً کسی مثل ولتر باشی تا در آن دوران از مسیحیت بیزار شوی... ولتر میگفت مسیحیت در دورۀ ما هیچچیزی جز دردسر نداشته، چیزی غیر از ناشکیبایی، تعصب و خشونت با خودش همراه نداشته.
بعد از سی سال جنگ بیامان، دیگر رمقی برای اروپا نمانده بود. بالاخره در سال ۱۶۴۸، وقتی دو طرف دعوا از خستگی به زانو افتاده بودند، نمایندههای بیشتر کشورهای اروپایی در سالن شهرداری مونسترِ آلمان جمع شدند و با امضای پیمان صلح وستفالی (Peace of Westphalia) به این درگیری سهدههای خاتمه دادند... توی این پیماننامه تقریباً تمام کشورهای اروپایی حضور داشتند، بهجز بریتانیا و لهستان.
این معاهده، تأثیرات عمیق و ماندگاری روی اروپا گذاشت: یکی از مهمترین دستاوردهای صلح وستفالی، به رسمیت شناختنِ مفهوم حاکمیت ملی بود. این یعنی هر کشوری، دیگر میتوانست بدون دخالت دیگران، دین و سیاست خودش را انتخاب کند. کاتولیک، لوتری، کالونیست... تعیین دین قلمرو با حاکم آن قلمرو است، نه کلیسا. و اینجوری حق مداخله در سیاستهای اروپا از پاپ گرفته شد... پاپ را گذاشتند روی طاقچه، گفتند شما بزرگی، احترامت هم واجب است جای خودش، ولی این همه قرن نشان دادی تا وقتی قدرت دستت نیست گوگولی و بیآزاری... برسی به مقام و منصب، دیگر خودِ خدا هم نمیتواند بیاردت پایین.
بله. البته در مقابل پاپ هم که ساکت نمیماند حق آسمانیاش را بگیرند... پاپ اینوسنت دهم، رهبر بزرگ کلیسای کاتولیک، همانطور که انتظار داریم، و میدانیم، و میبینیم، و میشناسیم پیمان صلح وستفالی را محکوم کرد و با یک جملۀ زیبا شکایتش را نشان داد. فرمودند که این پیمان، باطل، بیاعتبار... این چیزی که دارم میخوانم عین کلمات پاپ است، فقط ترجمه شده: «این پیمان باطل، بیاعتبار، غیرقانونی، ناعادلانه، ظالمانه، محکومشدنی، مطرود، پوچ، و برای همیشه فاقد معناست».
بههرتقدیر، صلح وستفالی به معاهدههای بزرگی بین کشورها ختم شد و سرآخر به قانون بینالملل منتهی شد. از همینجا کمکم ایدۀ جامعۀ ملل و بعدش سازمان ملل متحد شکل میگیرد. استقلال دولتها، به ماهیت امپراتوری مقدس روم بهعنوان یک واحد سیاسی هم پایان میدهد و تبدیلش میکند به شَبَحی از موفقیتهایی که قبلاً به دست آورده بود.
معاهدۀ وستفالی نقشۀ اروپا را هم با تغییرات سرزمینیِ قابل توجهی، از نو کشید. فرانسه با تصاحب بخشهایی از آلمان، اختیارات بیشتری به دست آورد. سوئد در سواحل بالتیک قلمروَش را بزرگتر کرد. دولتهای کوچک، حدوداً ۳۰۰ تا حکومت کوچک و بزرگ، که همه یک زمانی عضو امپراتوری مقدس روم بودند، بهعنوان دولتهای مستقل به رسمیت شناخته شدند. دودمانِ هابسبورگ هم با اینکه ضعیفتر شد، اما هنوز قلمروهای اتریش و بوهم را نگه داشت. در پایان جنگ، اسپانیا، دیگر آن قدرت مسلط منطقه نبود و کمکم میبینیم دو کشور جدید روی نقشه شروع به درخشش میکنند: فرانسه و انگلیس، بهعنوان قدرتمندترین کشورهای اروپا، و جایگزین اسپانیا.
در مستعمرههای دورتر هم تغییرات بزرگی به چشم میخورد... وقتی آن اوایل، اسپانیا مستعمرهها و کُلونیهای خودش را در جهان جدید مستقر کرد، بیشترین تمرکز روی استخراج ثروتهای طبیعی این سرزمینها بود؛ و در رأس همهچیز نقره. اما خب این معدنها هم بالاخره یکجا منابعشان ته میکشد دیگر. اینجاست که مستعمرهها، از استخراج فلزات دست میکشند و میروند پی تولید محصولات کشاورزی.
این اتفاق برای تمام کشورهای اروپایی استعمارگر افتاد. نه فقط اسپانیا، که فرانسه و انگلیس و هلند هم مجبور شدند دنبال چیزهای جدیدی بگردند برای دوشیدن مردم بومی سرزمینهای استعمارشدهشان. چیزهایی که خیلیهایش برای اروپاییها تا آن موقع ناشناخته بود: مثل تنباکو، شکر که تا آن موقع محصول خیلی خیلی گرانی بود؛ چون از هند و شرق دور به اروپا وارد میشد، و البته شکلات. حالا همۀ اینها در خاک مستعمرههای اروپاییها بهراحتی کشت میشد و در اختیار اروپا قرار میگرفت.
اروپاییها دیدند برای اینکه تجارتشان بیشترین سوددهی را داشته باشد، باید هزینههای تولید را کم کنند. چهجوری؟ خب بردهداری را که خدا ازمان نگرفته... همین مردم بومی را که آمدیم زمینشان را گرفتیم، حالا خودشان را هم میگیریم به کار. آمدند و همان مردمی که زمینهایشان را تصرف کرده بودند، به بردگی گرفتند تا مُفت روی زمینهای خودشان کار کنند. اما خب مشکل اینجا بود که مردم بومی آمریکا هنوز مشغول مُردنشان بودند... هنوز داشتند از مریضیهایی که از اروپا وارد سرزمینشان شده بود کشته میدادند. پس اروپاییها مجبور شدند نیروی کار وارد کنند. از کجا؟ از آفریقا.
و اینجوری تجارت برده هم به کلکسیون شاهکارهای اروپاییها در قارۀ آمریکا اضافه شد. میلیونها زن و مرد و کودک آفریقایی، بهزور از سرزمینهای خودشان جدا شدند و با کشتی به آمریکا کوچ داده شدند تا در مزرعهها کار کنند و محصولات موردنیاز اروپاییها را تولید کنند.
این تجارت برده از آفریقا به آمریکا و وضع فجیعی که کشتیهایشان داشتهاند، مرثیهای است به عمق تمام غمهای امروزمان... فلاکتی که اروپاییها تحمیل کردند به این مردم بیچاره؛ واقعاً نمیشود نادیدهاش گرفت. یک پلان کشتی از سال ۱۷۸۸ هست که نشان میدهد چطوری میشود ۴۵۴ تا برده را کنار به کنار هم، توی چند طبقه خواباند کف کشتی و مسافت چندین روزۀ آفریقا تا آمریکا را جابهجا کرد. چقدرشان زنده میماندند، چقدرشان میمُردند توی آن فضای تنگِ بیحرکت. برای چند صد سال این وضعیت ادامه داشته و تجارت برده را به یکی از سیاهترین بخشهای تاریخ تبدیل کرد.
اما داشتیم از صلح حرف میزدیم مثلاً. (خیر سرمان) صلح وستفالی که پایانی بود بر یکی از بزرگترین جنگهای اروپاییها با اروپاییها، مسیحی با مسیحی... شاید اساسیترین ماحصل صلح وستفالی، زمینهسازی برای تحمل مذهبی بود. این معاهده، همزیستیِ مسالمتآمیزِ پروتستانها و کاتولیکها را رسمی کرد و پایانبخشِ جنگهای بزرگ مذهبی در اروپا بود. از این به بعد یک دورۀ جدید و باثبات برای اروپا شروع شد.
با فروکش کردنِ غبارِ جنگ سیساله، اروپا خودش را در آستانۀ یک عصر جدید دید. رنسانس که از قرن چهاردهم شروع شده بود، کمکم جای خودش را به عصر روشنگری داد. پایان جنگ، نمادی از تغییر جهت از دستاوردهای هنری و انسانگرایانۀ رنسانس به دورهای بود که روز به روز بیشتر تحت تأثیرِ کاوشهای علمی، فلسفۀ سیاسی و اکتشافات قرار میگرفت. ویرانیهای جنگ، نیاز به فلسفۀ سیاسی جدید و اهمیت حاکمیت ملی را پررنگتر کرد و زمینهساز شکلگیری دیپلماسی مدرنِ اروپا و روابط بینالملل شد. میراث هنری و فکریِ رنسانس از بین نرفت... اما تمرکز کمکم عوض شد. کشفیات علمیِ کسانی مثل گالیله و نیوتن، نظریات سیاسیِ متفکرهایی مثل جان لاک و اکتشاف دنیای جدید، مسیر تازهای برای اروپا رقم زده بود.
خب... رسیدیم به نقطۀ پایان این سفر طولانی. سفری که ما را از دل تاریکیهای قرون وسطا بُرد به دورانی که نور رنسانس به زندگی مردم تابیدن گرفت. دورهای که انسانها دوباره به خودشان نگاه کردند و پرسیدند: «ما کی هستیم؟ دنیا چطور کار میکند؟»
توی این پنج اپیزود، از هنر گفتیم، از شاهکارهای بیتکراری که دیدنشان هنوز که هنوزه نفسگیر است. از ادبیات و فلسفه، از پترارک، دانته و ماکیاولی که با معجزۀ «کلمه» مسیر فکر و اندیشۀ انسان اروپایی را تغییر دادند. از علم و روش علمی گفتیم، از گالیله و کپلر که با جسارت به آسمان نگاه کردند و حقیقتهایی را کشف کردند که تا آن موقع، کسی جرئت باور کردنشان را نداشت.
از بانکداری و تحولات تجارت و اقتصاد در همین دوره حرف زدیم و از وَلع سیریناپذیری که در نهایت باعث کشف قارۀ امریکا و شروع دوران استعمارگری اروپا شد... و امروز هم که قصۀ اصلاحات پروتستانی را تعریف کردیم و جنگهای مذهبیای که اروپا را به خاک و خون کشید؛ اما در نهایت به نقطهای رساند که مفهوم حاکمیت ملی و آزادیهای مذهبی را به رسمیت بشناسد.
وقتی این داستانها را مرور میکنیم، شاید از خودمان بپرسیم: «ما امروز کجای این ماجرا هستیم؟» مایی که این تحولات را به آن شکل دستاول تجربه نکردهایم؛ مایی که گاهی وقتها خودمان را اسیر تاریکیهایی میبینیم که برایش دنبال رنسانس میگردیم... جواب این سؤال برای هر کسی متفاوت است، هر کسی نشانههای تغییر را در یک چیزهایی میبیند که شاید دلخوشکننده باشد، شاید هم ناامیدش کند...
اما اگر از رنسانس یک چیز یاد گرفته باشیم، این است که تغییر، از دل تاریکی و بحران بیرون میآید. مردم اروپا بعد از قرنها جنگ و وحشت و سیاهی، از آنچه بودند خسته شدند و جسارت تغییر در آنها به وجود آمد... با هنر و علم و فکر آزاد، توانستند خودشان را پیدا کنند و به درک تازهای از خودشان و دنیای اطراف رسیدند.
رنسانس به ما نشان داد که بزرگترین تحولات ممکن است از اتفاقات کوچک شروع شوند؛ و این اتفاقات کوچک سالهاست که برای ما هم شروع شده... پس حتی اگر خستهایم، حتی اگر عقبیم به بازی ادامه دهیم؛ چون تا وقتی داور سوت پایان را نزده، بازی تمام نشده.
این پایان داستان رنسانس اروپا به روایت پاراگراف بود. میدانم که میتوانست خیلی کاملتر از این باشد؛ به ماجراهای بیشتری سَرَک بکشد، عمیقتر و دقیقتر بشود... قطعاً میشد، اما ما سعی کردیم در حد توانمان بهترین روایتی که میتوانیم را از این دورۀ بزرگ و پیچیده در چند اپیزود محدود داشته باشیم... سعی کردیم روح زمانه را بیرون بکشیم و یککم در حال و هوای مردمش تنفس کنیم.