قصۀ ما از کجا شروع شد؟ از ایتالیای اواخر قرون وسطا. با هم یک چرخ در دولتشهرهای ایتالیا زدیم ببینیم چه چیزی این مردم را واداشت که باید زمانهشان را عوض کنند. خب ایتالیا کمتر گرفتار جنگ بود، آسیب کمتری دیده بود، توان فکر کردن به خواسته و ناخواستۀ زندگی بیشتر از بقیۀ مردم اروپا در آنها بود.
رفتیم سراغ شور و اشتیاقی که برای بازگشت به دوران باشکوه یونان و روم باستان در مردم زنده شده بود. فهمیدیم از دل جستجوی منابع کلاسیک، یک مفهومی بیرون کشیده شد به اسم انسانگرایی که یکدفعه قهرمان قصه را عوض کرد. حالا دیگر آدمیزاد در این دنیای بیانتها پررنگ شده بود و هزاران فکر و ایده و نیاز بود که میتوانست به آن فکر کند. از مجسمهسازی و نقاشی و همۀ جوانب هنر تا فلسفه و ادبیات و علوم مختلف.
انسانگرایی توانست با کشف «کلمه» خودش را در شخصیترین احوالات انسان هم بروز دهد. مردمی که شیفتۀ خواندن و نوشتن شده بودند، حرفهایشان را در قالب نثر و شعر به زبانهای محلی خودشان نوشتند و اینجوری زبانهایی مثل ایتالیایی و فرانسه و اسپانیایی پا گرفت و شکوفا شد.
با دانته و زندگی عاشقانۀ تلخش آشنا شدیم که در نهایت او را به نوشتن شاهکاری به اسم کمدی الهی رساند. از پترارک همهکاره شنیدیم که همعصر حافظ شیرازی، از زلف یار میگفت و تبدیل شد به الگوی نوشتار نسلهای بعدش. بوکاچیو، چاوسر، سروانتس، به هر کدام از این چهرههای ادبی سر زدیم و از تأثیرشان در روند تکامل ادبیات رنسانس گفتیم.
ظهر، با داوینچی و میکلآنژ پای سفرۀ حامیان هنر نشستیم و ماجرای یکی از مهمترینِ این حامیان یعنی خانوادۀ مدیچی را تعریف کردیم. بعد با هم رفتیم آکادمی افلاطونی؛ چون آن روزها بهخاطر اینکه حرفها و نظرات افلاطون را میشد با الهیات مسیحی تطبیق داد، ارادت به او بیشتر و بیشتر شده بود. و البته متوجه شدیم که اختراع ماشین چاپ هم دلیل محکمی بود تا آرا و نظرات مختلف، بتواند به سرعت در کل اروپا بچرخد و مطالعۀ کتاب، چیز ارزانتر و در دسترستری بشود نسبت به گذشته.
کمی دربارۀ معماری رنسانس صحبت کردیم و تفاوتهایی که با معماری دلگیر دوران قبلش، بهخصوص قرون وسطا پیدا کرد. دم غروب در دژها و قلعههایی که در قرنهای ۱۳ و ۱۴ تغییر کاربری دادند و تبدیل به عمارتهای دلنشین مسکونی شدند، استراحت کردیم. آخر روز هم کار را سپردیم به اهل علم و نجوم و ریاضی. از «ارغنون نوی» فرانسیس بیکن گفتیم و توصیهاش به لزوم آزمایش و مشاهده برای پیشرفت که معروف شد به «روش علمی».

نیکلاس کوپرنیک در زمستان سال ۱۴۷۳، در یکی از شهرهای لهستان به دنیا آمد. لهستان مذهبیِ محافظهکار آن زمان... خانوادۀ نسبتاً متمولی داشت، یک خانوادۀ معتقد اهل خدا و پیغمبر، که خوشبختانه بچهشان را محدود نکردند، مجبورش نمیکردند کاری که آنها میخواهند را انجام دهد. شرایط برای درس خواندن و پی گرفتن علاقههای نیکلاس فراهم بود.
از آن بچههایی هم بود که از همان موقع معلوم بود باهوش است؛ از آنهایی نبود که بگوییم کل زندگیاش معمولی گذشت، ولی یکدفعه یکجا ستاره شد و درخشیدن گرفت. باهوش بود، کنجکاو بود و البته بازیگوش و سر به هوا. ریاضیات و نجوم را دوست داشت؛ شبها زیر آسمان پرستاره دراز میکشید و خیره به تیرگی بیانتهای شب، با هزار و یک فکری که در سرش میچرخید خوابش میبرد.
وقتی ۱۸ سالش شد برای ادامۀ تحصیلاتش از لهستان خارج شد و رفت به مهد رنسانس، ایتالیا. آنجا بود که با نظریهپردازیهای جدید و فضای تغییراتی که رنسانس ایجاد کرده بود آشنا شد. در لهستان سنتی، هنوز احتمالاً خبری از این تحولات نبود.
کوپرنیک در ایتالیا اسم «روش علمی» را از اینور و آنور شنید... اسم یکی مثل فرانسیس بیکن را، و این ایده را که باید نظریهها را از فیلتر مشاهده و آزمایش گذراند تا بشود جدیتر روی آنها حساب کرد. اسب سرکش کنجکاویاش جلوتر از خودش راه افتاد و رفت دنبال اینکه ببیند چیست این روش علمی؟ این فرصت را پیدا کرد به سؤالهایی که در ذهنش وجود داشت بیشتر و متمرکزتر فکر کند و پیِ جوابهایشان بگردد. در ایتالیا میتوانست مرغ خیالش را پر بدهد تا جاهایی که قبلتر در جامعۀ محافظهکار لهستان نمیشد.
گذشت و گذشت. فکرها و تحلیلها کمکم و ذرهذره کوپرنیک را به یک وادی جدید رساندند، به آن نقطهای که خیلی از انسانهای بزرگ میرسند... آنجایی که پایت را از زمین سفت و امن باورهایت بیرون میگذاری و شروع میکنی به حلاجی دانهدانۀ اعتقاداتت، مرور بیرحمانۀ آنچیزهایی که همیشه یک گوشۀ مطمئن در ذهنت داشتند و فکرش را هم نمیکردی یک روز به چالش بکشیشان. باورها را از انبار پایبندیهایت درمیآوری، میگذاری جلویت، یکبهیک نگاهشان میکنی، وارسیشان میکنی... نه فقط برای اینکه دستمال بکشی تمیزشان کنی دوباره برشان گردانی تو... نه، اینبار با نگاه انتقادی نظارهشان میکنی و سرآخر خیلیهایشان را با احترام میبوسی میگذاری کنار و دیگر کاری به کارشان نداری.
کوپرنیک روش علمی را که حالا دیگر خوب و درست میشناخت به کار گرفت تا ببیند در جهان واقع چهجوری جواب میدهد. ریاضیات را ترکیب میکرد با مشاهداتش، مینوشت و محاسبه میکرد که چه چیزی دستش را میگیرد. مینشست به تماشای آسمان شب... سالها این کار را میکرد. آنچه که با چشم و کمک اسطرلاب و چارک میفهمید را یادداشت میکرد. مینوشت. یک مدت فقط نوشت، نوشت بلکه روزی بتواند از دیدهها و محاسباتش به نتیجهای برسد. مدتی که گذشت اطلاعات جمعآوریشدهاش را که گذاشت جلویش چند بار مرور کرد، کمکم از ایدهای که سالها بود در حیاط مخیلهاش پرسه میزد، خاطرجمع شد... پیش خودش گفت: پس زمین نه جایش ثابت است نه مرکز کیهان است. خورشید است که مرکز منظومۀ شمسی است و این زمین و بقیۀ سیارهها هستند که دورش میچرخند. تازه زمین نه فقط دور خورشید، که حول محور خودش دور خودش هم میچرخد.
یک لحظه خودتان را بگذارید جای کوپرنیک، یا نه جای خودش نه، جای یکی از دوستانش... یک عمری خیال میکردی، خیال که چه عرض کنم، یقین داشتی این روز و شبی که میبینی، این گردش فصول، این حرکت ستاره و سیاره در آسمان بالای سرت، همهوهمه برای این است که تو، توی انسان اصلیترین دلیل آفرینشی... کل آفرینش بنا به خواست و ارادۀ مستقیم خداوند پدید آمده تا در خدمت تو باشند. تویِ اشرف مخلوقات روی زمین راحت باشی... ماه و خورشید و فلک را هم خلق کرده که دورت بگردند. حالا فرض کن صدای در میآید... میروی دم در میبینی رفیقت آمده بهت میگوید یک دقیقه وقت داری؟ جانم؟ من به یک چیزهایی فکر میکنم که تنهایی نمیتوانم از پسشان بربیایم... ببین، کلاً قصۀ ما و این جهان آنجوری که فکر میکردیم نیست گمانم. واقعیتش این است من و توی آدمیزاد شاید همچین تحفۀ خاصی هم توی این جهان نباشیم... زمین هم مرکز کائنات نیست، همهمان داریم دور خورشید میگردیم. چه حالی میشدیم ما اگر جای این رفیق کوپرنیک بودیم؟
نظریۀ جدید کوپرنیک که به آن نظریۀ خورشیدمرکزی میگویند، با باورهای قبلی مردم کاملاً مغایرت داشت. کوپرنیک که خودش هم آدم مذهبی و محافظهکاری بود، روابطش بد نبود با کلیسا، هم هیجانزده بود، هم ترسیده بود بدبخت. شک نداشت اگر این چیزهایی که به رفیقش گفته را عمومی به همه بگوید، حتماً با شکایت و حتی تهدید از طرف جامعۀ مذهبی و دانشمندان همدورهاش روبهرو میشود. برای همین نزدیک ۱۳ سال تصمیم گرفت حرفی نزند و هرچه فهمیده را لای دفترچههایش پنهان کند... اینکه فضا برای شنیدن حرف متفاوت آماده باشد خیلی شرط است، خیلی مهم است. کوپرنیک حتی انگار یک دوره کلاً بیخیال انتشار نظریهاش شده بود؛ یکجایی نوشته: «آن اهانتی که میترسیدم بهخاطر تازگی و محال بودن نظریهام به وجود بیاید باعث شد کاری که انجام داده بودم را تقریباً بگذارم کنار». اما در هر صورت خوشبختانه در سال ۱۵۴۳، چند ماه قبل از مرگ، کوپرنیک یافتههایش را در کتابی به اسم «دربارۀ گردش کرات آسمانی» (On the Revolutions of the Heavenly Spheres) منتشر کرد و نظریهاش را به طور کامل شرح داد... همانطور که انتظار میرفت انتشار این کتاب، سوخت یک انقلاب واقعی را داشت و کوپرنیک را به لقب «پدر نجوم مدرن» رساند.
فرضیۀ کوپرنیک که به کوپرنیکانیسم هم معروف است علاوه بر اینکه با عقاید باستانی و حتی شاید مذهبی دربارۀ کرات و اجرام آسمانی در تضاد بود، به یک علت دیگر هم باعث دشمنتراشی و ایجاد خصومت با کوپرنیک شد. این فرضیه تهدیدی بود برای جایگاه انسان در کیهان. تا وقتی که زمین مرکز کل هستی بود، خب انسان و علایقش هم مرکزیت داشت. همهچیز برای همین انسان آفریده شده بود دیگر... اما اگر قرار باشد بگوییم هستی صدقهسر آدمیزاد خلق نشده، دیگر آدم و خواستههایش، آدم و ارتباطش با جهان هم نمیتواند به قطعیت سابق بماند. طبیعی بود خیلی از فیلسوفها و دانشمندان علوم دینی با این نظریه مخالف باشند و از اینکه اهمیت انسان، در جهان هستی کمرنگ شود به مخالفت بلند شوند.
میبینید؟ از نظر من یکی از جذابیتهای اومانیسم دقیقاً همینجاست... اول میآید انسان را از صندوقچۀ موهومات و مقدسات بیرون میآورد، گردوخاکش را پاک میکند، به خودش و نیازهایش نگاه میکند، به او میگوید تو به خودیِ خودت هم ارزش داری، مهمی؛ ولی بعد، میآید میگوید خب حالا خیلی هم بهت خوش نگذرد؛ فکر نکن طاق آسمان شکافته و یکی مثل تو از آن آمدهای پایین. نه، تو یک موجودی هستی از بین بیشمار موجودِ واقع در بیشمار سیاره که معلوم نیست زُلفت به کجای این هستی گره خورده.
نظریۀ کوپرنیک که بعد از ۱۳ سال بیرون آمد، خب اکثر دانشمندان و فیلسوفها ردش کردند و علیه خود نظریه و نظریهپردازش به مخالفت بلند شدند؛ ولی یک عدهای هم بودند که زود آتشین نشدند، گفتند بگذار ببینیم چه میگوید اصلاً این بنده خدا. بین آن همه آدم، یک ستارهشناس دانمارکی هم بود به اسم تیکو براهه... با همان عقاید باستانی، پیرو نظریۀ زمینمرکزی. ولی خب کسی بود که دوست داشت مجال به ایدههای جدید هم داده شود... گفت یک کاری میکنیم اصلاً: میشود این نظریۀ جدید کوپرنیک را با ستارهشناسی کلاسیک مطابقت بدهیم. اینجوری میفهمیم چه به چه است؛ چه چیزی درمیآید.
کلاً هم آدم باحالی بوده این تیکو براهه. داستان کم ندارد زندگیاش... میگویند... حالا بیربط هم هست به قصهمان، ولی میگویند یکجور خوبی هم قُد بوده. زمان دانشجویی با یکی از همدانشگاهیهایش سر اینکه چه کسی ریاضیدان بهتری است کَل میاندازد، کارشان به دوئل میکشد. دوئل میکنند با هم. طرف هم میزند با شمشیر نصف دماغ براهه را میپراند! دوئل سر اینکه چه کسی در ریاضی بهتر است... هیچی دیگر، براهه پروتز میگذارد جای دماغش از آن به بعد.
حالا بگذریم. ثروتمند هم بود، خاندانش جزو صاحبنفوذهای نزدیک به دربار؛ میرود و موضوع را با پادشاه دانمارک در میان میگذارد که بله همچین برنامهای دارم. میخواهم چک کنم ببینم این پسره کوپرنیک حرفش چیست. پادشاه دانمارک هم به او میگوید باشد، شما برو یک رصدخانه بساز برای خودت، آنجا مطالعاتت را انجام بده. روی من هم حساب کن اگر پولمول کم آوردی.
براهه رصدخانه را ساخت و نشست به تماشا، یک چشمش به آسمان و یک چشمش به دفترچۀ یادداشت که هرچه میدید را بنویسد... در رصدخانه هم برای خودش از ابزار و وسایل به نسبت ابتدایی آن زمان پر کرده بود، از چارک و ساعت آفتابی تا ذاتالحَلَق و از این جور وسایل. خبری از تلسکوپ اما نیست. تلسکوپ هنوز اختراع نشده. مینشست با چشم غیرمسلح، یعنی همانجوری که من و شما میتوانیم آسمان بالای سرمان را نگاه کنیم، با کمک یکسری ابزار ساده، ستارهها و سیارهها و اجرام آسمانی را تماشا میکرد، تغییراتشان را ثبت میکرد؛ بعد سعی میکرد از آنها به یک نتیجهای برسد.
براهه در نهایت مرکزیت زمین را انکار نکرد؛ اما آمد اصلاحیهای برای نظریۀ زمینمرکزی داد. گفت زمین مرکز هستی است، این در آن شکی نیست. ماه و خورشید هم دور زمین میچرخند، اما سیارهها دور خورشید میچرخند، نه زمین. یعنی زمین مرکز، ماه و خورشید دور زمین، سیارهها هم دور خورشید. ورای آنها هم فلک یا مدار ستارگان وجود دارد، که آن هم دور زمین میچرخد... درواقع تیکو براهه در نظریۀ اصلاحیاش آمده بود سیارات را از دور زمین برداشته بود گذاشته بود دور خورشید و با خورشید به دور زمین میگرداند. این را الان میدانیم اشتباه است، ولی خب باز این هم خودش یک قدم بزرگ بود برای اینکه منجمین از آن تخت عاج فرضیات سفت و سختشان پایین بیایند و قبول کنند که میشود پا به میدان مشاهدات جدیدتر بگذارند.
براهه اولین کسی بود که نشان داد ستارههای دنبالهدار در فاصلهای خیلی دورتر از ماه حرکت میکنند و داخل جو زمین نیستند؛ از آن مهمتر توانست برای اولین بار محل ۸۰۰ ستاره را مشخص کند و اطلاعات جدید و باارزشی در اختیار منجمان آینده قرار دهد. بعد از مرگ براهه یادداشتها و نتایج مشاهداتش رسید به دست شاگرد و همکار آلمانیاش، یوهان کپلر (۱۵۷۱–۱۶۳۰).
کپلر باری را که براهه تا اینجا به دوش کشیده بود از او تحویل گرفت و مسیرش را ادامه داد تا به کشفیات جذابتری دربارۀ حرکت سیارات برسد... در سال ۱۶۰۹ کپلر در کتاب «ستارهشناسی نوین» (Astronomia nova) توانست نشان دهد که مدار حرکت سیارات بیضیشکل است، نه دایرهای؛ و اینجوری توانست مدلی برای منظومۀ شمسی ارائه دهد که نسبت به الگوهای قبلی سادهتر و عملیتر بود. طبق نظریۀ کپلر حرکت همه سیارات از جمله زمین، به خود سیاره و گردشش دور خورشید مربوط است. نکتۀ مهمی که باید در مورد زمانۀ کپلر بدانیم این است که در آن دوره هنوز بشر درکی از جاذبه و گرانش ندارد و خب این گرانش تعیینکنندۀ حرکت سیارات است. کپلر میآید از یک راهکار ریاضیاتی و هندسی دیگری استفاده میکند تا به این اطلاعات دست پیدا کند.
کپلر جزو طرفدارهای پرشور کارهای کوپرنیک بود. هر کاری میتوانست میکرد تا نظریۀ کوپرنیک را قدم به قدم توسعه دهد. نامههایی نوشت به ریاضیدانها و منجمهایی که میشناخت و از آنها خواست بیایند با هم برای اثبات نظریۀ کوپرنیک متحد شوند. یکی از این نامهها را برای چه کسی فرستاد؟ گالیلئو گالیله (۱۵۶۴–۱۶۴۲).
گالیله ریاضیدانی بود که تا آن موقع بیشتر وقتش را گذاشته بود روی یکسری آزمایش دربارۀ سقوط اجسام. یک کتاب جنجالی هم نوشته بود به اسم «در باب حرکت» (On Motion) که در آن یکی از فرضیات ارسطو راجع به سرعت سقوط اجسام را زیرورو کرده بود. گالیله با مشاهده و محاسبه به این نتیجه رسیده بود که سقوط آزاد اجسام، صرفنظر از جرمشان که سبک باشند یا سنگین، با یک سرعتی تقریباً برابر اتفاق میافتد و اینکه در سرعت سقوط، عوامل دیگری هم دخیل هستند. این ادعای گالیله، طوفان انتقاد علیهاش به پا کرده بود؛ اما گالیله آرام و صبور، داشت به توصیهای عمل میکرد که یکونیم دهه پیش، فرانسیس بیکن کرده بود: اینکه «خود پدیدهها را بررسی کنید و برای همیشه چشمبسته تابع نظر یک نفر نمانید».
حالا این آدم که مدتی بود ستارهشناسی هم برایش جالب شده بود، نامهای از کپلر به دستش رسیده بود که میگفت بیا با هم روی نظریۀ کوپرنیک کار کنیم. گالیله میدانست مطالعۀ آسمان بهکلی متفاوت از کار روی پدیدههای زمینی است. چشم آدمیزاد درصد خیلی ناچیزی از بیانتهای کیهان را میبیند و بهخاطر همین محدودیت، تا اواخر قرن ۱۶ مدارک کمی برای تأیید نظریۀ کوپرنیک وجود داشت.
اما در سال ۱۶۰۸، تلسکوپ اختراع شد و به یکباره ماجرا بهکلی عوض شد. اختراع تلسکوپ از آن اتفاقاتی است که حاصل طبخ زمانه است. یعنی علیرغم اینکه بهصورت رسمی مخترعش را هانس لیپرشی عینکساز و فیزیکدان هلندی (۱۵۷۰–۱۶۱۹) میدانند، اما شواهد نشان میدهد همزمان و بیارتباط با هم، چند نفر دیگر هم داشتند روی ساختن همچین وسیلهای کار میکردند. اختراع تلسکوپ همانطور که بُرد چشمهای بشر را فراتر برد، بُرد درکش را هم بیشتر کرد. گالیله بلافاصله بعد از اینکه با ایدۀ تلسکوپ آشنا شد، فهمید این همان چیزی است که میتواند مشاهدات اخترشناسیاش را دگرگون کند. خیلی سریع تصمیم گرفت تلسکوپ خودش را بسازد و یکی دو سال بعد، این ابزار جدیدش را رو به آسمان گرفت.
یکی از اولین کشفیات گالیله بعد از اینکه مجهز به تلسکوپ، به آسمان نگاه کرد این بود که سطح ماه هم مثل زمین صاف نیست و پر از کوه و دره و دهانههای آتشفشانی است. با همین کشف، فرض سنتی اینکه اجرام آسمانی مثل یک توپ صیقلی و صاف هستند و هیچ پستیبلندیای روی آنها نیست، رفت هوا. اما دومین کشف گالیله برایش از این هم مهمتر بود، چون حالا دیگر در برابر منتقدان نظریۀ کوپرنیک تجهیزش میکرد. در سال ۱۶۱۰ گالیله چهار تا از قمرهای بزرگ سیارۀ مشتری را رصد کرد. منتقدین کوپرنیک میگفتند اگر میگویید زمین و باقی سیارهها دور خورشید میگردند، پس چطور وقتی زمین دور خورشید میگردد، ماه را پشت سر نمیگذارد.
گالیله هنوز نمیتوانست علت حفظ فاصلۀ زمین از ماه را توضیح دهد ولی با این کشف دومش میتوانست به یک سیارۀ متحرک دیگر یعنی مشتری اشاره کند و بگوید ببینید، این هم مثل زمین دارد دور خورشید میچرخد، حالا اطرافش را نگاه کنید... میبینید آن چند تا را؟ به اینها میگویند قمرهای مشتری؛ همیشه کنارش هستند؛ دور مشتری میچرخند. من حدس میزنم احتمالاً ماه هم قمر زمین است و همین ماجرا بینشان برقرار است، یعنی ماه دور زمین میگردد. پس قرار هم نیست موقع گردش زمین دور خورشید، لزوماً در مسیرش از ماه بگذرد.
گالیله به بحث و دفاع از ایدههای کوپرنیک ادامه داد؛ کاری هم به توصیۀ دوستانش که گفته بودند هرچه فهمیدی بین خودمان بماند، لازم نیست جار بزنی، نداشت. برعکس کوپرنیک اهل تقیه نبود، میزد همهجا حرفهایش را.
اصل دعوای گالیله با طرفدارهای دوآتشۀ ارسطو بود که هرچه ارسطو در قرن ۴ پیش از میلاد گفته بود را اینها میخواستند در قرن ۱۷ همچنان دربست قبول کنند. در سال ۱۶۳۲ گالیله کتابی نوشت به اسم «گفتوگو در باب دو منظومۀ عمدۀ عالم» (Dialogue on the Two Greatest World Systems) که در آن علناً به طرفداری از نظریۀ خورشیدمرکزی کوپرنیک بلند شد و استدلال کرد که زمین به دور خورشید میچرخد؛ و در واقع اینجوری نظر پیروان ارسطو را رد کرد. ارسطوییها بهشان برخورد این قضیه؛ جوابی هم نداشتند برای ادعاهای گالیله، پا شدند رفتند پیش پاپ که دادا شما غیرت نداری؟ تو روز روشن دارند تعالیم کلیسا را زیر سؤال میبرند، وَهن دین میکنند، شما که بزرگ همۀ مایی دست روی دست گذاشتی؟
شش ماه بعد از انتشار کتاب گالیله، پخش این کتاب به دستور پاپ متوقف و ممنوع شد و نویسندهاش را برای محاکمه کشاندند دادگاه. گالیله را مجبور کردند در یک اعتراف خودخواسته، بیاید اعلام کند که نتیجهگیریهایی که کرده اشتباه بوده و هرچه که تحت تأثیر نظریههای کوپرنیک نوشته مزخرفی بیش نیست. تبعید یا حتی مرگ سرانجامی بود که اگر گالیله چیزی غیر از این در دادگاه میگفت انتظارش را میکشید، و گالیله تصمیم گرفت سر دوراهی مرگ و زندگی، زندگی را انتخاب کند. با این حال، میدانیم که گالیله هیچوقت اعتقادش را نسبت به چیزی که به آن رسیده بود و باور پیدا کرده بود از دست نداد. مشهور است که وقتی دادگاه تمام شد و گالیله آمد بیرون، جلوی ساختمان دادگاه پایش را به زمین کوبید و گفت: «هنوزم در حال حرکته»؛ البته این احتمالاً فقط یک داستان است. اما خب این عبارت یک مَثل شد برای هزاران چیزی که فرسنگها دور از میل و باور قلبی ماست، ولی بهخاطر فشارهایی که روی ماست مجبوریم جور دیگری زندگیاش کنیم... که یعنی «شما هر چی دوست دارید بگویید، اما حقیقت یک چیز دیگر است». گالیله را برای باقی عمرش در حصر خانگی قرار دادند. اما ماه کی پشت ابر پنهان مانده که اینبار مانده باشد؟
مدتی باید میگذشت تا کمکم دانشمندان به ثابت بودن خورشید و گردش زمین پی ببرند. سالها بعد از مرگ گالیله و ستارهشناسهای بزرگ عصر رنسانس، دانشمندان همچنان با مسائلی دربارۀ حرکتهای کیهانی ستارهها و سیارات دستبهگریبان بودند. اگر زمین گرد است و دارد دور خودش میچرخد، پس چطور است که ما از زمین نمیافتیم؟ چطور است که پرتاب نمیشویم بیرون؟ چهجوری است که زمین اصلاً خودش یکجا در فضا معلق باقی میماند و سقوط نمیکند؟ چهجوری زمین دور خورشید میگردد؟ اینها سؤالاتیاند که حتی ما هم هنوز هنوز اگر به آنها فکر کنیم جواب درستی برایشان نداشته باشیم.
در همان سالی که گالیله از دنیا میرود، یک جای دیگر اروپا، پسری به دنیا میآید که اسمش را میگذارند آیزاک یا همان اسحاق نیوتن (۱۶۴۲–۱۷۲۷). گفته میشود که چند ماهی هم زودتر از موعد به دنیا میآید، نوزاد نارس بوده و آنقدر کوچک بوده که کف دست یا توی یک کاسۀ کوچک جا میشده؛ امیدی به ماندنش نداشتند... ولی خب خوشبختانه زنده میماند و راهی را که میشود گفت از کوپرنیک شروع شده بود، به یک مقصد فوقالعاده میرساند.
کاری که نیوتن انجام میدهد بهواقع و به راستی نقطۀ اوج رنسانس از نظر علمی محسوب میشود. تا پیش از نیوتن تلاش دانشمندها این بود که حرکت اجرام آسمانی را به صورت هندسی توضیح دهند؛ آنقدری که بشود بهطور علمی این حرکتها را پیشبینی کنند. اما خب موفق نبودند در این پیشبینیهایشان. نبوغ نیوتن در این بود که توانست کل مفهوم حرکت را فرمولبندی کند؛ یعنی کل قصۀ حرکت در پهنۀ فضا و هر حوزهای که پای جاذبه در آن وسط باشد، کل این را توانست در قالب یک نظریۀ ریاضیاتی جامع توصیف بکند.
این خیلی اتفاق عظیمی بوده. از همه نظر؛ حتی اگر فقط مثلاً از بُعد ریاضیاتی به آن نگاه کنیم. آن زمان، با وجود همۀ پیشرفتهایی که ریاضیات کرده بود، هنوز ابزار کافی برای نظریهپردازی فیزیکیای که نیوتن به آن احتیاج داشت در اختیار نبود. یعنی ریاضیات هنوز کفاف نیاز نیوتن را نمیداده. پس نیوتن میآید کل ابزار ریاضیاتی مورد نیازش را خودش از صفر ابداع میکند و بنیاد «حساب دیفرانسیل و انتگرال» را میگذارد که میتواند زبانی برای توصیف پدیدههای مختلف باشد.
ماجرای معروف سیب و نیوتن هم که همه شنیدهایم، ظاهراً از قول خود نیوتن نقل شده که افتادن یک سیب از درخت نظرش را به مفهوم حرکت جلب کرده. حالا اینکه دقیقاً چه اتفاقی افتاده نمیدانیم، دستکم میتوانیم حدس بزنیم سیب به سرش نخورده. اما مهم این است که نیوتن با توجه به این چیزی که میبیند، حرکت اجرام را متأثر از یک نیروی جدید در نظر میگیرد به اسم گرانش، و میآید اثر این گرانش را روی حرکت چیزها را فرمولبندی میکند. طبیعتاً قصدمان نیست اینجا خیلی شلوغ و پیچیدهاش کنیم، ولی اگر بخواهیم خیلی کوتاه بگوییم چرا این کشف نیوتن مهم بوده، میتوانیم بگوییم چون تا پیش از نیوتن، هیچ ایدۀ دقیق و درستودرمانی دربارۀ ماهیت حرکت اجسام وجود نداشت؛ نمیدانستند چرا چیزها حرکت میکنند... تا جایی که حتی بعضی از فلاسفه معتقد بودند که حرکت یک ویژگی ذاتی محسوب میشود برای اجسام. اما نیوتن پای یک نیروی جهانشمول به نام جاذبه یا گرانش را به ماجرا باز میکند و در قالب یک مفهومی که در کل کیهان نقش دارد فرمولبندیاش میکند و اینجوری گرانش خورشید و حرکت اجرام سماوی و مسیر حرکت سیارات منظومۀ شمسی را هم توضیح میدهد.
نیوتن مجموعۀ این فرمولبندیها و نظریاتش را در یک کتابی به اسم «اصول ریاضیاتی فلسفۀ طبیعی» (Philosophiæ Naturalis Principia Mathematica) منتشر میکند، که تبدیل میشود به یکی از نقاط اوج و قلههای انقلاب علمی رنسانس. این کتاب به نوعی آغازی میشود برای دوران جدیدی به نام عصر روشنگری... که بهیکنحوی دوران بعد از رنسانس است، یا درواقع ادامهاش. کمکم علم یک ماهیت مستقلی پیدا میکند. فلسفۀ علم که با فرانسیس بیکن پا گرفته بود و در زمینههای مختلف پیش رفته بود، از این نقطه، یعنی از زمان نیوتن به بعد عملاً باعث میشود علم از فلسفه استقلال پیدا کند و تبدیل شود به یک شیوۀ منحصر به فرد برای گمانهزنی و توضیح پدیدههای طبیعی.
نگاه آمیخته به دین که یک چیزی حدود دو هزار سال، از زمان یونان باستان وجود داشت، کمکم باید تغییر میکرد.
یکی از مباحث داغ دوران رنسانس، مسئلۀ تقویم میلادی بود که حالا با دقیقتر شدن محاسبات و پیشرفت امکانات میشد رفت سراغش و اصلاحش کرد. تقویمی که مردم تا آن دوره استفاده میکردند، بر اساس تقویمی بود که از رومیها به ارث رسیده بود. هر سال به ۳۶۵ روز و ۶ ساعت تقسیم میشد؛ اما خب در تقویم این ۶ ساعت را منظور نمیکردند، بهجایش هر ۴ سال، یک روز به سال اضافه میکردند و به این سالهای ۳۶۶ روزه سال کبیسه میگفتند. تا اینجایش آشناست برای ما، هیچی. اما هر سال که دقیقِ دقیق ۶ ساعت بیشتر از ۳۶۵ روز نیست؛ در واقع یکبار گردش زمین به دور خورشید، ۳۶۵ روز و ۵ ساعت و ۴۸ دقیقه و فلان ثانیه طول میکشد.
گرچه این تفاوت زمانی زیاد نیست، جزئی است، ولی اواخر قرن ۱۶، یعنی بعد از نزدیک ۲۰۰۰ سال استفاده از این تقویم، این اختلاف روی هم جمع شده بود و عدد تقویم ۱۰ روز جابهجا از زمان واقعی را نشان میداد. اینجوری که مثلاً اعتدال بهاری که میشود اول بهار، یکم فروردین، معادل ۲۱ مارس، بهخاطر لحاظ نشدنِ همین چند دقیقه اختلاف، حالا دیگر افتاده بود به ۱۱ مارس. یعنی دیگر شروع فصلها با تقویم همخوانی نداشت. این تفاوت برای کلیسای کاتولیک خیلی مهم بود؛ چون از اعتدال بهاری برای مشخص کردنِ زمان جشن عید پاک استفاده میشود. اگر اعتدال بهاری را اشتباه حساب میکردند، روز عید پاک هم نادرست تشخیص داده میشد و یکسری دیگر از ایام مقدس کلیسا هم تحتتأثیر همین نادقیق بودن تقویم به هم میریخت.
برای حل این مشکل در سال ۱۵۸۲ پاپ گریگوری سیزدهم از دانشمندان روزگارش کمک خواست. یک راهحل بدهید ببینیم چه کار باید بکنیم. این وقایع مال حدوداً ۵۰ سالی قبل از ماجراهای گالیله است، ولی خب علم نجوم هر روز در حال پیشرفت بود. یک منجم ایتالیایی آمد برای اصلاح تقویم محاسباتی کرد و پیشنهادش را به پاپ ارائه کرد. اینکه چهجوری چه محاسباتی کرد را بگذریم، خیلی سردرآوردن ازش سخت است؛ ولی بگوییم چه کار کرد. گفتیم تا آن موقع بین تقویم و شروع فصل چند روز اختلاف پیش آمده بود؟ ۱۰ روز. اول آمدند این ۱۰ روز را از تقویم حذف کردند. خب الان مثلاً اعتدال بهاری دیگر درست منطبق میشد با همان ۲۱ مارس. حالا برای اینکه دیگر در ادامه این مشکل پیش نیاید باید یکجوری از تعداد سالهای کبیسه کم میکردند. نمیدانم چه محاسباتی کردند که نتیجهاش شد این: گفتند ما که از قبل هر ۴ سال یکبار سال کبیسه داشتیم؛ حالا بیایید دو تا شرط برایش بگذاریم: اول اینکه بیایید سالهای کبیسه را بگذاریم سالهایی که به ۴ بخشپذیرند. بعد، حالا که این کار را کردیم، هر موقع رسیدیم به سالهای آخر قرن، یعنی سالهایی که آخرشان دو تا صفر دارد، نگاه کنیم ببینیم این عدد به چهارصد تقسیم میشود یا نه. اگر تقسیمپذیر بود، آن هم سال کبیسه است، اگر نبود آن یک سال را کبیسه حساب نمیکنیم. یعنی برای مثال: چهارسال چهارسال میآییم جلو، هر چهار سال هم یک سال کبیسه است: سال ۱۵۹۲ کبیسه است، ۱۵۹۶ همینطور، میرسیم به ۱۶۰۰. نگاه میکنیم میبینیم ۱۶۰۰ به ۴۰۰ تقسیمپذیر است، بله. پس ۱۶۰۰ هم کبیسه هست. اما یک قرن میرویم جلو مثلاً... ۱۶۹۲ کبیسه است، ۱۶۹۶ هم کبیسه است، میرسیم به ۱۷۰۰... ۱۷۰۰ را به ۴۰۰ تقسیم میکنیم، میبینیم بخشپذیر نیست. پس، ۱۷۰۰ را کبیسه حساب نمیکنیم. خیلی پیچیده است، لااقل برای مغز من، ولی این محاسبۀ تقویم جدید که به یاد پاپ گریگوری سیزدهم، تقویم گریگوری نامگذاری شده تغییر و اختلافهای تاریخی را اصلاح کرد و تا همین امروز هم از آن استفاده میشود.
گشتن دنبال راهحلهای علمی، کلیدی بود که مردم اروپا در دورۀ رنسانس، به هر قفلی میزدند تا ببینند باز میکند یا نه. پزشکی و علوم تجربی هم جزو چیزهایی بود که وقتی به سلاح آزمایش و راهحلهای علمی مجهز شد، انقلابهای بزرگی در آن به وجود آمد و مردم را به سرعت از عقاید خرافی و جادو جنبلی دور کرد.
آدمی که توان و هوش و از همهمهمتر آمادگی ذهنی اختراع وسیلهای به اسم تلسکوپ را برای مشاهدۀ آسمان داشته، فکر میکنید دیگر چه میتوانست بسازد؟ بله، میکروسکوپ. دقیقاً در همان حول و حوش زمانیای یک عده منجم با تلسکوپهایشان چشم به آسمان و اجرام سماوی دوخته بودند، گروهی از دانشمندان هم برای اولین بار ذرات ریزِ زمینی را توانستند زیر میکروسکوپ ببینند و با یک بُعد جدیدی از حیات روبهرو شدند. اختراع میکروسکوپ توانست بالاخره ارتباط بین میکروبها، بهداشت و بیماری را بهصورت قطعی و علمی نشان بدهد. تا پیش از آن فقط یک عده از دانشمندان، آن هم تازه باهوشهایشان حدس میزدند باید ارتباطی بین بهداشت و بیماری و موجودات ذرهبینی وجود داشته باشد؛ ولی خب حالا دیگر میکروسکوپ اجازه میداد تا میکروبها را به طور مستقیم ببینند، مطالعه کنند و در نهایت، ارتباط بین آنها و بیماریها را ثابت کنند.
در همان وسطهای قرن ۱۶ در سرزمین بلژیک امروزی اسم یک نفر سر زبانها افتاده بود... به او میگفتند آندرئاس وسالیوس (Andreas Vesalius) (۱۵۱۴-۱۵۶۴). طبیب بود و عاشق مطالعۀ آناتومی بدن انسان. وسالیوس صبحهای زود پا میشد، شال و کلاه میکرد، وسایلش را برمیداشت میرفت میدان. کدام میدان؟ میدان اعدام. میرفت پای چوبههای دار، جنازۀ کسانی که تازه اعدام شده بودند را برمیداشت، یا حتی میرفت قبرستان سر خاک تازهمرحومین، جسدها را بلند میکرد با خودش میآورد خانهاش. در آزمایشگاهش قشنگ با دقت، اندامها را برمیداشت، تکهتکه میبریدشان ببیند توشان چه خبره و از چه بخشها و بافتهایی تشکیل شدهاند. هرچی هم میدید را هم مینوشت هم نقاشی میکرد، طرحش را میکشید. وسالیوس این کار را وقتی انجام میداد که تشریح و مطالعه روی جنازۀ انسان بر اساس آموزههای کلیسا گناه کبیره دانسته میشد و هیچجوره نمیشد توجیهش کرد. بدن مقدس بود و حتی بعد از مرگ هم نمیبایست دستکاری میشد. آن موقع، بهخاطر محدودیتهایی که بود پزشکها سعی میکردند با چیزی که از تشریح و بررسی جسد حیوانهای مختلف دستگیرشان میشد، در مورد آناتومی انسان هم برآوردهایی داشته باشند، ولی خب این تصورات خیلی درست یا ملموس از کار درنمیآمد. برای همین درک قرون وسطایی از بدن و آناتومی خیلی محدود و نادقیق مانده بود.
حاصل قصابیها و مطالعات وسالیوس کتاب مصور مشهوری شد به اسم «در باب ساختار بدن انسان» که تبدیل شد به یکی از خشتهای مهم کاخ بلند پزشکی. این کتاب نادرستیهای زیادی را که در کتابهای آناتومی قبلی وجود داشت، اصلاح کرد و تصاویر دقیقی از اندامهای داخلی بدن انسان به پزشکها ارائه کرد که تا آن زمان بیسابقه بود. تحقیقات اندامشناسی از زمان وسالیوس بهبعد ادامه پیدا کرد و پزشکها توانستند درک انسان از بدن و عملکرد و ساختارش را عمیق و عمیقتر کنند تا به امروز برسیم که آناتومی بدن بشود یکی از دروس پایۀ پزشکی مدرن.
همینطور که بشر داشت بیشتر و بیشتر سر از کار دنیا درمیآورد، دامنۀ اختراعات هم بزرگتر و متنوعتر میشد. ساعتهای مکانیکی آمدند در زندگی تا دیگر زمان، دقیقتر در اختیار مردم باشد. در قرن ۱۴ توپخانههای جنگی اختراع شدند؛ یک قرن بعدش تفنگهای دستی ساخته شدند، و این باعث شد مسیر جنگها کلاً عوض شود و زور دولتها و ارتشهایشان بیشتر از قبل شود. از تلفیق نوآوریهای نظامی با ریاضیات توانستند مسیر گلولهها را پیشبینی کنند و هدفگیری دقیقتری داشته باشند. پیشرفتهای بشر، درست مثل همین الان، همزمان میتوانست هم در خدمت خیر به کار گرفته بشود هم توسعۀ شر.
فرانسیس بیکن که تا اینجا چند باری از او حرف زدیم و نقل قولهایی آوردیم، یکی از کسانی بود که در این زمینه هم صاحبنظر بود و اعتقاد داشت آدم باید قدرت و اثر اختراعاتش را در نظر بگیرد و مراقب عواقب خواسته یا ناخواستۀ ابداعاتش باشد. بیکن یکی از اولین متفکرانی بود که به اهمیت اخلاق در علم و فناوری اشاره کرد. میگفت باید چارچوب اخلاقیای تدوین کرد که علم بشر به نفع و در خدمت انسانها باشد، نه وسیلهای برای نابودیشان.
به موازات تحولاتی که از هر طرف، در حوزههای مختلف قلمرو بشر داشت اتفاق میافتاد، سیاست هم ناگزیر بود از اینکه پوست بیندازد، تغییراتی را بپذیرد و به سمت مدرن شدن حرکت کند. یکی از اولین نشانههای این دگرگونی در ساختار سیاست در اروپا این بود که به تدریج میبینیم بسیاری از پادشاهیهای کوچک قرون وسطایی که دیگر بقای مستقل برایشان ناممکن شده بود، با هم ادغام میشوند و کشورهای متحدی را میسازند که به شکل یک دولت مرکزی، مملکت را اداره میکنند.
در بیشتر کشورهای اروپایی آن زمان، یک نفر فرمانرواست که به تخت سلطنت تکیه زده، برای همین هم این حکومتها را به اسم حکومتهای پادشاهی ملی میشناسند. فرانسه و انگلیس، دو نمونه از این حکومتهای سلطنتیاند که اواخر قرون وسطا تشکیل شدند و رسمیت پیدا کردند. این حکومتها اساس قدرتشان را از طریق به دست آوردن سرزمینها و اختیارات بیشتر تقویت میکردند. اما این همۀ ماجرا نبود؛ برای اینکه این قدرت واقعاً پایدار بماند، پادشاهها مجبور بودند با اشراف و حاکمان محلی هر منطقه یک جوری کنار بیایند.
این یعنی شما بهعنوان یک حاکم حواست باشد دست و بال اشراف را نبندی و خیلی دمپَرشان نروی... بهشان اجازه دهی در جاهایی که هنوز نفوذ و قدرت دارند میدانداریشان را بکنند و فکر نکنند خیلی هم اوضاع عوض شده. چون تا قبل از ظهور این حکومتهای سلطنتی، خیلی از این اشراف برای خودشان پادشاهی میکردند و حالا که باید زیر سایۀ یک پادشاه مرکزی میبودند، طبیعی بود که انتظار داشته باشند کسی جلوی قدرتشان را نگیرد. پس پادشاه هم بلد بود به وقتش سبیلشان را چرب کند، دُمشان را ببیند که خدایینکرده یکوقت هوس کودتا نکنند.
متقابلاً اشراف هم برای اینکه حمایت پادشاه را حفظ کنند، تلاش میکردند که اوضاع را کنترل کنند و به وقتش برای پیچاندنِ گوش رعیت، از خشونت و سرکوب هم ابایی نداشتند. این رابطۀ پیچیدۀ بین پادشاهها و اشراف، در دوران رنسانس در نقاط زیادی از اروپا وجود داشت و میتوانیم بگوییم که بخشی از فرایند مدرن شدن سیاست بود.
یکی از پرسروصداترین نظریهپردازان سیاسی اوایل قرن ۱۶، دولتمرد ایتالیایی، نیکولو ماکیاولی بود. شهرت ماکیاولی به کتاب جنجالی و شناختهشدهاش «شهریار» برمیگردد که دربارۀ یک موضوع حساس و همیشهمطرح در سیاست نوشته شده: یعنی حاکمیت. در این کتاب ماکیاولی یک پیام ساده به فرمانرواها میدهد: اینکه آقا جان، اگر میخواهی در رأس قدرت باقی بمانی، فقط مهربانی کافی نیست، گاهی وقتها خودکامگی هم لازم است. در کتاب شهریار، ماکیاولی خودکامگی را فضیلت معرفی میکند و در دفاع از آن حرف میزند.
یک بندش را بخوانم برایتان؟ در سال ۱۵۱۳ ماکیاولی در کتابش نوشته: «یک شهریار نتواند در اندیشۀ داشتن همۀ آن چیزهایی باشد که در مردم، نیک شمرده میشود؛ زیرا برای پاسداری از دولت خویش چهبسا ناگزیر باشد درستپیمانی و نیکوکاری و مردمدوستی و دینداری را زیر پا نهد. بنابراین میباید چنان خویی داشته باشد که با دگر شدن روزگار و دگرسو وزیدن باد بخت، دگرسو شود. و چنان که گفتیم جانب نیکی را فرو نگذارد اگر بشود، اما هرگاه که ضرور باشد به شرارت نیز دست تواند یازید.»
البته از آنجایی که خود ماکیاولی آدم جمهوریخواهی بود، بعضی از اهل فن معتقدند که شاید «شهریار»، یک نوع طنز طعنهآمیز است، یعنی درواقع مصداق «ادب از که آموختی از بیادبان» باشد؛ اما تعداد بسیار زیاد دیگری هم هستند که میگویند نه، اتفاقاً ماکیاولی واقعبین بوده و داشته بر اساس شرایط سیاسی زمان خودش نسخه میپیچیده.
ماکیاولی چهرۀ جالبی است در تاریخ. در سال ۱۴۶۹ در فلورانس، در یک خانوادۀ مرفه و تحصیلکرده به دنیا آمد و از همان نوجوانی عشقش به تاریخ و سیاست، مسیر زندگیاش را وارد فعالیتهای سیاسی میکند. در جوانی یک مقام رسمی در جمهوری فلورانس به دست میآورد؛ دیپلمات میشود و مأموریتهای سیاسی مختلفی برای دولتشهر فلورانس انجام میدهد. بهعنوان نماینده به رم و فرانسه و جاهای دیگر فرستاده میشود و با سیاستهای واقعی دوران رنسانس مواجه میشود. این تجربهها، ماکیاولی را با پیچیدگیهای سیاست آشنا میکند و بعدها در کتابش از این آموختهها استفاده میکند.
ماکیاولی شاهد تحولات سیاسی مهمی در ایتالیا بود؛ از جمله جنگها، توطئهها، ظهور خانوادههای قدرتمند، و مهمتر از همه، سقوط جمهوری فلورانس که باعث میشود یکباره شغلش را از دست بدهد و برود سراغ نوشتنِ شهریار. شاید توصیههای ماکیاولی در شهریار خیلی تفاوتی با چیزی که هر مشاور حکومتیای به مقامهای سیاسی کشورش میدهد نداشته باشد؛ اما وقتی این توصیهها از زبان یک سیاستمرد باتجربه بهصورت مکتوب و تئوریزهشده مطرح میشود، تلنگر محکمی به ما دربارۀ پیچیدگیهای سیاست میزند. درسهایی که ماکیاولی در این کتاب به ما میدهد، تا همین امروز هم در فلسفۀ سیاسی و علم سیاست مطرحند و میشود آثار و نمونههایش را دید.
نیکولو ماکیاولی را پدر علم سیاست مدرن میدانند و ایدههایش دربارۀ قدرت، واقعگرایی و مصلحتگرایی در بسیاری از نظریههای سیاسی مدرن، هنوز مورد بحث است. منتقدانش میگویند ماکیاولی مروج بیاخلاقی و اصطلاحاً ماکیاولیسم است؛ اما طرفدارانش معتقدند که ماکیاولی فقط پیچیدگیهای قدرت را در دنیای سیاست به تصویر کشیده و اتفاقاً فراوان میشود از او یاد گرفت. از او اینطور دفاع میکنند که ماکیاولی نشان میدهد قدرت، عنصر اساسیِ سیاست است و برای رسیدن به اهداف سیاسی گاهی وقتها چارهای نیست جز اینکه از ابزارهای مختلفی مثل خشونت و فریب، استفاده کرد. ماکیاولی به ما یادآوری میکند که در سیاست هیچ راهحل سادهای وجود ندارد. این را من نمیگویم، مدافعان ماکیاولی میگویند.
سرشتی که ماکیاولی از آن حرف میزد - حالا چه بگوییم داشته تبلیغش میکرده یا اینکه صرفاً شرح میداده - میان فرمانروایان رنسانس نمونه زیاد داشت. اما اگر بخواهیم دنبال یک نمونۀ شاخص بگردیم، میتوانیم این رفتارها را در ویژگیها و رفتارهای لویی یازدهم، پادشاه فرانسه بین سالهای ۱۴۶۱–۱۴۸۳، پیدا کنیم. لویی یازدهم معروف بود به عنکبوت کیهانی (The Universal Spider)، آنقدر که مدام مشغول تنیدن تارهای دسیسه بود؛ و این لویی کسی بود که رهبری تحول حکومت فرانسه را از یک سلطنت نیمهمستقل تا تشکیل کشور مستقل فرانسه بهعهده داشت.
لویی در سال ۱۴۲۳ متولد شد و از وقتی خود را شناخت دید عاشق بازی سیاست و قدرت است. پدرش شارل هفتم، پادشاه فرانسه بود. این شارل هفتم همان پادشاهی است که اواخر جنگ صدساله فرانسه و انگلیس حکومت میکرد و فرانسه در زمانش اتفاقاتی مثل ظهور ژان دارک را تجربه کرد. لویی پسر این پدر بود، پادشاهی که نه خیلی خوشنام بود، و نه توانسته بود جنگ طولانی با انگلیس را به پایان برساند.
لویی خیلی زود توطئهچینی را شروع کرد؛ اولین حریف تمرینیاش را هم گذاشت پدرش. در ۱۷ سالگی دسیسه کرد تا یکجوری پدرش را از سلطنت بکشد پایین. با یکسری از اشراف ناراضی دستبهیکی کرد برای کودتا، ولی خب نشد. عملیات شکست خورد. باباش هم برای اینکه ادبش کند، پنج سالی تبعیدش کرد به یک منطقهای دوردست، به دور از مقر حکومت. اما این تبعید به لویی فرصت داد تا از راه دور اتفاقات را رصد کند، نقشههای بلندپروازانهاش را بچیند و منتظر زمان مناسب بماند تا دوباره به صحنه برگردد.
آن روزها فرانسه درگیر هزار و یک ماجرا بود. جنگ صدساله که از ۱۳۳۷ بین فرانسه و انگلیس شروع شده بود، تا آن موقع هنوز ادامه داشت و کشور را به لبۀ پرتگاه کشانده بود. فرانسه مجبور بود برای دفاع از کشور و تلاش برای پس گرفتن سرزمینهاییاش که انگلیس اشغال کرده بود مدام نیرو اعزام کند به خط مقدم. هر دو طرف جنگ فرسوده شده بودند، خسته بودند، سالها بود هیچکدام از طرفین، برتری قابلتوجهی به دست نیاورده بود. ولی لویی چیزی را میدید که باباش نمیدید: اینکه انگلیس چند وقتی است درگیر جنگهای داخلی هم شده و جنگیدن در چند جبهه برایش از همیشه سختتر است. احساسات میهنپرستانۀ فرانسویها هم بعد از ماجرای ژان دارک یک جوششی در آن افتاده بود که اگر میشد درست هدایتش کرد، اگر جانِ این را داشتند که چند تا حملۀ ضربتی بکنند، جنگ را میتوانستند به نفع خودشان تمام کنند.
لویی برگشت پیش باباش، ایندفعه با یک بستۀ پیشنهادی: بهم اعتماد کن، تا منم این جنگ لعنتی را تمام کنم. اختیار را از پدرش گرفت و دست بهکار شد و تاکتیک جدیدش را پیاده کرد: فرانسویها یکباره نیروهایشان را از میدان جنگ خالی کردند و به جای جنگیدن مستقیم، رفتند سراغ شهرها و قلعههای اشغالشده را محاصره میکردند و دانهدانه از چنگ انگلیسیها درمیآوردند. با استراتژی جنگهای محاصرهای، فرانسه توانست با صرف هزینه و تلفات کمتر، ظرف چند سال تقریباً کل سرزمینهای اشغالشدهاش را از انگلیس پس بگیرد و سرآخر هم در سال ۱۴۵۳ در یک نبرد نهایی جنگ را به نفع خودش تمام کند. فرانسه با پیروزی در این جنگ، به قدرت اول اروپای غربی تبدیل شد. این جنگ و تمام وقایع متصل به آن موجب شد احساسات ملیگرایانه در مردم فرانسه و انگلیس رشد کند و نقشۀ سیاسی اروپا آمادۀ تحولات جدیدی بشود.
داشتیم از لویی یازدهم میگفتیم، که بعد از توطئههایی که علیه پدرش کرد و مجازاتی هم که شد، برگشت و با پدرش فیت داد و جنگ صدساله را تمام کردند. در سال ۱۴۶۱ شارل هفتم از دنیا رفت و لویی بالاخره به سلطنت رسید.
لوییِ پادشاه دنبال مال و منال و زروزیور نبود. میگویند حتی توجهی به ظاهرش هم نداشت؛ یعنی در حد معمول هم به خودش نمیرسید. لباسهای تیرۀ ارزان تن میکرد. کلاه نمدی سر میگذاشت و از همان غذای سادۀ رعایای فرانسوی میخورد. قصرهایش دلگیر، اسباب و وسایلش ناچیز و کهنه.
فکرش جای دیگری بود، ایدهای که دنبال میکرد برای کل فرانسه بود نه تاج و تخت و قصر و دربار خودش. لویی تشکیل یک کشور متحد و قدرتمند را از همهچیز مهمتر میدید و میخواست تحت هر شرایطی فرانسه را وارد این کانال کند. برای همین یکی از اولین کارهایی که بعد از شروع سلطنتش انجام داد این بود که دُم هرکسی که ممکن بود برای استقلال فرانسه مانعتراشی کند را بچیند. اول از همه هم چشم غول را نشانه گرفت، رفت سراغ اربابها و فرمانروایان محلی فرانسه. این اشراف همان آدمهایی بودند که لویی چند سال پیشتر با آنها گاوبندی کرده بود برای کودتا علیه پادشاه وقت یعنی باباش. لویی این را میدانست که اینجور آدمها به دردش نمیخورند. کسی که یکبار از پشت خنجر زده به پادشاه، هیچ بعید نیست دوباره سر یک قضیۀ دیگر بیوفایی کند.
چه کار کرد؟ آمد یکییکی امتیازهایشان را حذف کرد؛ امتیازهایی که به فرمانروایان محلی و اشراف قدرت میداد و عملاً آنها را به رقبای سیاسی پادشاه تبدیل میکرد. مثل اجازۀ ضرب سکه، قانونگذاریهای محلی و داشتن دادگاههای مستقل. لویی این را میدانست که اگر بتواند اشراف را مهار کند، راه برای ایجاد یک دولت ملی واحد هموارتر میشود.
اشراف بزرگ فرانسه که خب معلوم بود تبدیل فرانسه به یک کشور واحد با دولت مرکزی را به ضرر خودشان میدیدند، تصمیم گرفتند این حکم جدید را نادیده بگیرند و کارشان را ادامه دهند. شورشهایی هم راه انداختند، گندههاشان را فرستادند برای شلوغبازی و ترس انداختن به دلِ لویی؛ بلکه حکم را پس بگیرد. اما لویی مشقش را خوب بلد بود. میدانست چارۀ کارش در این است که مانع اتحاد و همصدایی اشراف بشود، تا بتواند جدا جدا صداهایشان را خفه کند. اینجاست که میگوییم یکی از نمونههای تراز ماکیاولیسم، لویی یازدهم است. لویی خشونت و دیپلماسی را با هم ترکیب کرد و جلوی هر کس، با یک ترکیب فراخور حالش بازی کرد. با بعضی از اشراف وارد جنگ شد، گروهی را سبیلشان را چرب کرد و بهشان وعدۀ امتیازهای بیشتر داد تا ازشان حمایت بگیرد، عدهای را هم به اتهام خیانت و توطئه انداخت زندان.
ایدۀ تأسیس یک کشور واحد و دولت ملی، چیزی که در سر لویی میگذشت، البته مورد منحصربهفرد و بیتکراری هم نبود. آن سالها زیاد پیش میآمد که پادشاهها با حاکمان محلی کارشان به کشمکش و جنگ کشیده بشود. کمکم این ایده برای پادشاهیها به وجود آمد که شاید وقتش است برای ایجاد یک دولت ملی قوی، تشکیل سپاه جنگی را دوباره تعریف کنیم. شاید باید ارتشهای دائمی به وجود بیاوریم که تنها وظیفهشان این است که مهیای جنگ باشند. اینجوری دیگر لازم نیست برای هر موضوعی دستمان را جلوی اشراف و نیروهای محلی دراز کنیم؛ از آنور هم مجبور باشیم مدام آخورشان را پر کنیم و نگران باشیم یکوقت دستمان را در پوستگردو نگذارند.
لویی به تأسیس اولین ارتش دائمی اروپا در سال ۱۴۳۹ کمک کرد؛ ارتشی متشکل از سربازهای حرفهای تماموقت که تنها به پادشاه پاسخگو بود و از دستورات او تبعیت میکرد. این ارتش دائمی نهتنها به فرانسه در جنگها کمک کرد، بلکه به لویی اجازه داد تا قدرتش را در سراسر کشور گسترش دهد و کنترل بیشتری به مناطق مختلف داشته باشد.
طی یک قرن بعد، جاهای مختلف اروپا مثل انگلیس و اتریش با الهام از نیروهای ارتش تشکیل شدند و در کشورهای مجاور دریا مثل اسپانیا، همزمان با نیروی زمینی، نیروی دریایی هم به وجود آمد... و همۀ این تحولات، به شکلگیری دولتهای ملی در اروپا کمک کرد.
اروپا از عصر امپراتوری گذر کرده بود، هجوم اقوام و قبایل مختلف را تحمل کرده بود، از ساختارهای فئودالی و حکومتهای محلی خسته شده بود و حالا بعد از بالا و پایینهای فراوان داشت به سمت ایجاد دولتهای ملی با مرزهای مشخص و حکومتهای مرکزی حرکت میکرد.
تصویری که ما از این دورۀ اروپا میتوانیم در ذهنمان داشته باشیم، شاید بیشترین شباهت را به اروپای امروزی دارد. کشور فرانسه، کشور اسپانیا، کمکم در این دوره است که دارد تعریف جدید و امروزی خودشان را پیدا میکنند. حالا دیگر با این سروشکل جدید، لازم بود افرادی هم تربیت شوند تا تحت عنوان دیپلمات، به طور رسمی نقش نمایندۀ کشورشان را در روابط خارجی با کشورهای دیگر داشته باشند. دولتها به راههایی برای ایجاد رابطه و گردآوریِ اطلاعات احتیاج داشتند تا هم بتوانند جایگاه خودشان را در فضای سیاسی بینالمللی تثبیت کنند هم اینکه بفهمند از نگاه خارجیها، وضعیتشان چطور به نظر میرسد. ابزار اصلی حکومتها برای به دست آوردن این اهداف دیپلماتیک، داشتن سفیرهایی بود که در کشورهای دیگر زندگی میکردند و به منابع اطلاعاتی گسترده دسترسی داشتند.
این ماجراها نطفهاش از رنسانس گذاشته شد و آرامآرام به بلوغ رسید تا امروز برسیم به سفارتهای دائمی و کنسولگریهایی که در تمام کشورها وجود دارد و فعالیت میکنند. سُفرای دوران رنسانس هم مثل امروز، نماینده یا عامل حکومت خودشان بودند و سعی میکردند در خارج از کشور، از منافع ملیشان محافظت کنند. گزارشهای منظم و مفصلی از تحولات سیاسی، اقتصادی و نظامی کشور میزبان، روابطشان با کشورهای دیگر و افکار عمومی نسبت به دولت خودشان را جمعآوری میکردند و خلاصه، سعی میکردند در دعوای سیاست، نفع کشور خودشان را پیدا کنند.
رابطۀ انسانگرایی و ثروت در اروپای دورۀ رنسانس تقریباً همیشه خوب بود: طبقۀ تاجر، همان طبقهای بود که نسبت به سایر گروههای طبقاتی تحصیلکردهتر، بافرهنگتر و باسلیقهتر بود. در یک کلام بلد بود از زندگیاش لذت ببرد. سبک زندگی ساکنین این طبقه، خب بهوضوح با بعضی از آموزههای سنتی کلیسا تعارض داشت؛ اما انسانگراها که گفتیم خودشان هم آدمهای بیقید و لامذهبی نبودند، عموماً از این در وارد گفتوگو با روحانیون میشدند که: «بزرگواران، یککم زمانه عوض شده؛ شما هم وقتش است یک قدری شُل کنید، یک نرمشی نشان دهید از خودتان... اینکه ایمان بیشتر را وصل کنید به جیب خالیتر دیگر خیلی در کَت ملت نمیرود... لزومی هم ندارد اینطور باشد. اتفاقاً اینکه یک جوان موجهِ متدینی باشد که به سروظاهرش برسد، لباس خوب بپوشد، برای اهلبیتش اسباب و وسایل درست بگیرد، آثار هنرمندان را بخرد در خانهاش داشته باشد، خیلی هم خداپسندانه است.»
لب مطلب انسانگراها این بود که آقا احترام به این انسانی که اشرف مخلوقات است، منافاتی با خوب بودن ندارد. این میل به مالکیت و بهتر زندگی کردن بد که نیست هیچی، اصلاً نقش اجتماعی دارد؛ باعث میشود آدمها بخواهند یک نقطه درجا نزنند؛ کار کنند، پیشرفت کنند. حتی همین علاقه به بیشتر پول درآوردن را خدا در آدم گذاشته، این جزو سرشت انسان است و تمدنهای بشری را به وجود آورده، پس نهتنها مذموم و ناپسند نیست، که اصلاً وقتی آدم وضعش خوب باشد، به خودش برسد و با همۀ این اوصاف پرهیزگار بماند، آن است که ارزشمند است.
از آن طرف، افراطیهای مخالف انسانگراها چه میگفتند؟ میگفتند این انسانگراها فاز اصلاحطلبی برداشتهاند و برای هر غلطی که میکنند یک بهانهای دارند؛ این هم توجیهشان است برای رفتن دنبال مادیات. برداشتهاند همۀ فضیلتها را زیرورو کردهاند، به متن کتاب مقدس بیاحترامی میکنند، الان هم سر مردم را شیره میمالند که خدا رحمان و رحیم است. پسفردا لابد آزادی هم میخواهید؟
استناد مخالفت این تندروهای مذهبی علاوه بر سیره و کلام بعضی از بزرگان دینشان که توجه بیش از اندازه به پول را موجب آلوده شدن روح آدم میدانستند، به آرای کسی مثل ارسطو متکی بود که معتقد بود زایشِ پول از پول خلاف طبیعت است. ارسطو میگفت هدف پول تسهیل مبادلۀ کالا و خدمات است و به خودیِ خود ارزشی ندارد.
با این حال، اصلاحات رنسانس کمکم چیرگی کلیسا در امور مختلف را کاهش داده بود و این تفکرِ از بند رها شده داشت افقهای جدیدی را پیش رویش میدید.
یکی از پیشرفتهای مهم بشر که از رنسانس پا گرفت و توسعه پیدا کرد و در واقع حاصل یک نیاز اساسی انسان آن موقع بود، به وجود آمدن صنعت بانکداری است.
با بهتر شدن شرایط اقتصادی عمومی در اروپا، روابط تجاری بین کشورهای مختلف هم گسترش پیدا کرده بود. شهرهای بزرگی مثل ونیز، فلورانس، ژنو، بروژ، تبدیل به قطب تبادل کالا و پول شده بودند؛ و این یعنی نهتنها اجناس جاهای مختلف وارد این شهرها میشد، پولهای دولتهای مختلف هم در آنها دستبهدست میشد. این واحدهای مختلف پولی که میان مردم و تجار میچرخید، طبعاً با هم ارزششان یکی نبود و تبدیل اینها به هم دردسرهای خود را داشت. آن موقع هنوز پول مشترکی هم به آن معنی وجود نداشت که همه روی ارزشش توافق داشته باشند. بود، چرا، مثلاً یک سکۀ طلای ایتالیایی بود به اسم فلورین (Florin) که ارزشش مشخص بود و تا حدی نقشش مثل کارکردی بود که یورو در اروپای امروزی دارد؛ اما خب هم آنقدری فراگیر نمیتوانست بشود، هم اینکه بیشتر از ۲۰۰ نوع و واحد پولی مختلف در سرتاسر اروپا دادوستد میشد که درآوردن ارزش دقیق هر کدام و مطابقت دادنش با یک واحد مشترک اصلاً کار آسانی نبود.
بین تجار، کمتر کسی بود که وسط هاگیرواگیرِ صادرات و وارداتش با جاهای مختلف، برسد نرخ تبدیل ارزهای مختلف را هم رصد کند. عوضش چه کار میکردند؟ ترجیح میدادند تجار به جای اینکه شخصاً درگیر این محاسبات پیچیده شوند، کار را بسپارند به یکسری صراف ماهر که هم چموخم بازار را میشناختند، هم همهجور پولی دستشان بود. هر واحد پولی که بخواهند به آنها میدادند، هرچه میخواستند هم از آنها میگرفتند.
صرافها در جاهای پررفتوآمد تجاری مثل بندرها و بازار مستقر میشدند. نرخ واحدهای مختلف را دنبال میکردند، خرید و فروش این پولها را انجام میدادند و درآمدشان هم از کارمزدی بود که بابت تبدیل ارز میگرفتند. به تدریج کار صرافها از تبدیل ارز پیشتر رفت و علاوه بر اِکسچِنج، سپردۀ ملت را هم قبول میکردند؛ در واقع شدند یک صندوقی برای حفظ امنیت و سرمایۀ بازرگانها.
با پولی هم که از ملت دستشان بود شروع کردند به کار. به تاجرهایی که لازم داشتند وام میدادند، جاهای مختلف سرمایهگذاری میکردند و از منفعت این کارها یک سودی هم به صاحب سپردهها میدادند. خب ما الان چه داریم؟ بانک!
اولین بانکها از دل صرافیهای ایتالیا، همینجوری بیرون آمدند. بانک مدیچی، بانکی که خانوادۀ معظم مدیچی تأسیس کردند و در قسمت پیش هم کمی دربارهاش صحبت کردیم در همین دوران بود که تأسیس شد. مدیچیها را یادمان میآید دیگر؟ همان خانوادهای بودند که نهتنها در بانکداری، که در سیاست و هنر هم نفوذ زیادی داشتند و به پیشرفت رنسانس کلی کمک کردند.
بانکهای عصر رنسانس علاوه بر چیزهایی که گفتیم، یک سرویس جدید دیگر هم به مردم ارائه میکردند که تا هنوزم خیلی کارراهانداز است: حوالۀ پول. تجارت بین کشورهای مختلف مستلزم این بود که دائماً خروار خروار پول از اینور دنیا به آنور دنیا جابهجا بشود. ولی حملونقل پول همیشه خطرناک بوده؛ هم خطر سرقت دارد، هم گم شدن پولها، هم اصلاً تقلب و جعل. در همچین موقعیتی با اختراع حوالۀ پول یکدفعه کلی از این مصایب آسان شد. در سیستم حوالۀ پول، فرستنده میرفت بانک، مبلغی که میبایست بدهد را همراه کارمزدش پرداخت میکرد، بهجایش از بانک یک نامه یا حواله میگرفت که در آن مبلغ و گیرندۀ این پول مشخص شده بود. حالا بهجای آن حجم پول، فقط یک حواله بود که میداد به طرف، او هم میرفت شهر مقصد، کاغذ را میداد به یک شعبۀ آن بانک و پولش را میگرفت، آن هم به واحد پولی محلی. امن، بهدردبخور، راحت. سیستم چک و حوالههای بانکی و این چیزهایی که امروز هم خیلیها با آن درگیریم هم کمکم همینجوری از تکمیل این فرآیندها به وجود آمده.
مهمترین بانکدارهای اوایل عصر رنسانس، سرمایهدارهای ایتالیایی ساکن منطقۀ لومباردی بودند که به اسم «بانکدارهای لومبارد» (Lombard Banker) شناخته میشدند. این بانکدارهای ثروتمند، کمکم با تأسیس شعبه در کشورهای مختلف، نظام بانکی را در اروپا گسترش دادند و بعد یواش یواش بانکهای دیگری هم تأسیس شدند و رقابت در بانکداری به وجود آمد. با توسعۀ بانکداری، کمکم سروکلۀ شرکتهای سهامی هم به یک شکل ابتدایی پیدا میشود. مثلاً یکی از اولین شرکتهای سهامی یک شرکت انگلیسی بود به اسم موسکوی (Muscovy) که در دهۀ ۱۵۵۰ برای تجارت با روسیه تأسیس شده بود و انحصار تجارت بین این دو کشور را در اختیار داشت. موسکوی جزو اولین نمونههای سازمانی بود که برای افزایش سرمایهاش سهام درست کرد و در یک فضایی مثل بورس سهامش را میفروخت و به سرمایهگذارها هم امکان این را میداد که در فعالیتهای تجاریاش مشارکت کنند.
حوزۀ فعالیت موسکوی بهمرور گسترش پیدا کرد، تا جایی که تجارت روسیه با شمال آسیا را هم به دست گرفت. موسکوی حتی اجازۀ فعالیت در ایران هم گرفت. ایران دورۀ شاهتهماسب صفوی... اما خب فعالیت این شرکت سهامی در ایران خیلی موندگار نشد. موسکوی هنوز در ایران آنقدری جا نیفتاده بود که نمایندۀ انگلیسیاش در ایران مُرد؛ در دورۀ صفوی هم رسم بر این بود که اگر کسی بدون داشتنِ وارث از دنیا میرفت اموالش به شاه میرسید. شرکت موسکوی هم طبق قرار میبایست واگذار میشد شاه صفوی؛ اما خب انگلیسیها قرار نبود به همین راحتی داراییشان را از دست بدهند. کلی دوندگی کردند، این در و آن در زدند، تا بالاخره توانستند اموالشان را پس بگیرند. بعد از آن هم عطای فعالیت در ایران را به لقایش بخشیدند و رفتند.
یکی دیگر از الطاف رنسانس به مردم این بود که به خاطر شکلگیری تخصص در مشاغل و حرفهها، صنعت و تجارت وارد قلمروی جدیدی شد. هر شهر و منطقهای در اروپا بهخاطر یک مهارت خاص مشهور شد و اینجوری شبکهای از استادکارها و صنعتگرها به وجود آمد که دنیا را متحول کرد. مثلاً در فلورانس، طلاکاری و جواهرسازی و پارچهبافی رونق پیدا کرده بود... مخمل و ابریشمهای اعلای آن شهرت جهانی داشت... شهرهای شمالی اروپا مثل گِنت که الان در بلژیک است روی تولید و بافندگی پشم تمرکز کرده بودند، و یک شهری مثل نورنبرگ آلمان تبدیل شد به قطب چاپ و فلزکاری.
اما از همۀ این شهرها مهمتر، ونیز بود؛ شهری که به لطف موقعیت جغرافیایی بینظیرش، تبدیل به یکی از بزرگترین مراکز تجاری دنیا شد. ونیز در شمال ایتالیا، در امتداد ساحل دریای آدریاتیک قرار گرفته بود و بهخاطر شیشهگریهای ظریف و صدالبته صنعت کشتیسازی فوقالعادهاش شهره شده بود، برای همین سهم بزرگی از تجارت دریایی مدیترانه را هم مال خودش کرده بود. از طرفی بهخاطر بندر طبیعی و دسترسی به مسیرهای تجاری اصلیای که داشت، دروازۀ ارتباطی بین اروپا و شرق بود. این ارتباطات باعث شد تا تاجرهای ونیزی از فرصت استفاده کنند و کالاهای نایابی مثل ادویه، ابریشم، شکر و پنبه را از شرق به غرب اروپا بیاورند و در ازایش پشم و سرب و زاج را از غرب به خاورمیانه ببرند.
رونق تجاری ونیز روی اقتصاد و ساختار سیاسی و اجتماعیاش هم تأثیر گذاشته بود و عملاً بازرگانها را تبدیل به تصمیمگیرهای اصلی سیاست آنجا کرده بود. تا قرن پانزده، جمهوری ونیز یکی از ثروتمندترین شهرهای اروپا بود و حتی از نظر درآمد از خیلی از پادشاهیهای اروپا جلوتر بود. اما اواخر این قرن، یگانگی و بیرقیبی ونیز با چالش بزرگی روبهرو شد. امپراتوری عثمانی، این گردباد عظیم شرق که چند وقت پیش امپراتوری بیزانس را در هم شکسته بود، با قدرتی بیشتر از چیزی که پیشبینی میشد به غرب رسید و آنچیزی که ونیز به آن مینازید، یعنی تسلطش به مسیرهای تجاری شرق را از بین برد. عثمانیها بندرهای تجاری کلیدی منطقه را تصرف کردند، نفوذشان را تا بالکان گسترش دادند و ترافیک دریایی را با اختلال روبهرو کردند. جنگهای طولانی و پرهزینهای بین ونیز و عثمانی درگرفت که توازن قوا را در منطقه به شدت تغییر داد. ونیز که روزگاری حاکم بیرقیب مدیترانه بود، کمکم از قدرت افتاد و قلمروَش کوچک و کوچکتر شد. ونیز دیگر هیچوقت به روزهای خوب سابقش برنگشت و در نهایت در قرن هجده به دست ناپلئون بناپارت فتح شد.
اما در همین دوران، یعنی وقتی ونیز داشت در سر خودش میزد که با عثمانیها چه کند، یک مشکل دیگر، ایندفعه از غرب اروپا به سراغش آمد که حتی شاید بشود گفت از تهدید ترکها هم جدیتر بود: ظهور قدرتهای جدیدی مثل اسپانیا و پرتغال که شروع کرده بودند به سهمخواهی از تجارت با شرق و شکستن انحصار ونیز. این کشورها برای دسترسی به آسیا، دنبال پیدا کردن راههای دیگری جز مدیترانه که به دست ونیزیها و ترکها مسدود شده بود میگشتند. پرتغالیها سعی میکردند آفریقا را دور بزنند و به هند برسند، اسپانیاییها هم قصد داشتند پا به دنیای ناشناختۀ غرب بگذارند و خودشان را به چین برسانند. حالا وقت یک بازی تازه بود... عصر اکتشاف داشت شروع میشد.
منابع اصلی:
The Civilization of the Renaissance in Italy by Jacob Burckhardt; The Renaissance: A Short History by Paul Johnson; The Reformation: A History by Diarmaid MacCulloc; Renaissance Thought and Its Sources edited by Paul Oskar Kristeller; Engineering An Empire: Italy's Rise from Darkness to Renaissance; The Renaissance - The Age of Michelangelo and Leonardo da Vinci