قرون وسطا عصر پرتلاطمی در اروپا بود که با شکست امپراتوری روم غربی در سال ۴۷۶ میلادی به دست قبایل دورهگرد ویزیگوت شروع شد. امپراتوری بزرگ و یکدست اروپا پارهپاره شد و به پادشاهیها و دوکنشینهای کوچک و بزرگی تبدیل شد که هر کدام بخشی از اروپا را به دست گرفته بودند، اما هیچکدام توان یکپارچه کردنش را نداشتند. در چنین شرایطی، کلیسای کاتولیک بهعنوان قدرت مرکزی به حساب میآمد و جای خالی حکومتهای مقتدر سیاسی را پر کرده بود؛ هر ثبات و اتحادی هم که وجود داشت، به لطف کلیسا و به برکت اعتقاد مردم به یک دین واحد بود.
در این قحطالرجال، البته تکوتوک چهرههایی هم ظهور کردند که هم کاریزمای همراه کردن مردم را داشتند و هم پشتوانۀ حمایت کلیسا را. اینها توانستند کارهایی انجام دهند. چه کسی؟ مثلاً از میانشان شارل کبیر، شارلمانی را به یاد میآوریم؛ فرمانده فرانک باجذبهای که مسیحی معتقدی بود. او بخشهای بزرگی از خاک اروپا و دل مردمش را به دست گرفت و امپراتوری کارولنژی را به راه انداخت. در سال ۸۰۰ میلادی، پاپ، تاج زرین سلطنت را بر سر شارلمانی گذاشت و به یاد ایام قدیم و به افتخار گذشته باشکوه اروپا، شارلمانی را اولین امپراتور از امپراتوری مقدس روم نامید؛ امپراتوریای که اساساً هیچ ربطی به امپراتوری روم اصلی و اوریجینال نداشت.
اروپای قرون وسطا چه چیز دیگری به خود دید؟ نظام فئودالی. این دوران شاهد ظهور نظام فئودالی هم بود؛ عصر شوالیهها، اربابها و مردم گرسنه. گوشهگوشۀ هر حکومتی پر بود از شهسوارانی که در ازای زمینی که به تیول میگرفتند، سرسپردۀ لُردهای ثروتمند میشدند و وفاداریشان را به آنها میفروختند.

در قرن ۱۲ و ۱۳، اروپای فرسوده که حوصله جمعوجور کردن خودش را هم نداشت، باید در برابر تهدید جدی ترکان سلجوقی آماده میشد. ترکمنهای آسیای میانه بعد از اینکه مسلمان شده و حکومتهای مستقلی برای خودشان به راه انداخته بودند، در مدتزمان نهچندان زیادی توانسته بودند حسابی ریشه بدوانند و به یک قدرت تأثیرگذار در منطقه تبدیل شوند و از نظر نظامی، فرهنگی و معماری مرتبۀ بالایی پیدا کنند؛ کما اینکه آثارشان را تا همین امروز هم در مرزهای فرهنگی ایران میتوانیم ببینیم. حالا این سلجوقیان بیخ گوش امپراتوری بیزانس بودند و مسیحیت هم از این همسایگی احساس خطر میکرد.
اسلام و مسیحیت در جنگهایی که به جنگهای صلیبی مشهور است، برای یک دورۀ طولانی دویستساله رودرروی هم ایستادند. آتش این جنگها اول به انگیزۀ کمک غربیها به بیزانس برای بازپسگیری سرزمینهای مقدس از دست مسلمانها زبانه کشید، ولی با گذر زمان، بارها هدفش را گم کرد، دلایلش عوض شد و یکجاهایی به جنگهای داخلی و دعوای خانوادگی مسیحیها شبیهتر شد. صلیبیهای اروپا با هدف گسترش دینشان، و صدالبته امید به اتحاد دوباره با مسیحیهای ارتدوکس بیزانس، خودشان را در هچلی انداختند که اگر از قبل نتیجهاش را میدانستند، شاید هیچوقت سمتش هم نمیرفتند. دو قرن جنگ تأثیرات عمیق و ماندگاری روی فرهنگ، اقتصاد و سیاست اروپا گذاشت؛ و در عین حال سبب شد مسیحیها و مسلمانها بیشتر با هم آشنا شوند و به همان نسبت هم به یک شناخت متقابل از هم برسند که بعدها به کارشان آمد.
جنگهای صلیبی که تمام شد، مدتی بعد دعوای انگلستان و فرانسه شروع شد که آن هم معروف شد به جنگهای صدساله. جنگ پشت جنگ. با این حال، قرون وسطا همهاش هم جنگ و بدبختی نبود برای مردم اروپا؛ درد و مرض هم بود، مفاجات هم بود!
مرگ سیاه، همان همهگیری فاجعهباری که جان میلیونها نفر از مردم جهان را گرفت و عمده قربانیهایش هم در اروپا بودند، در همین دوران قرون وسطا اتفاق افتاد؛ به تفصیلش را قبلتر گفتیم، دیگر اینجا سراغش نمیرویم. خلاصه این طاعون هم کاری کرد تا ردی از وحشت مرگ تا سالهای طولانی بر چهرۀ مردم اروپا باقی بماند.
رسم روزگار بر بدهبستان است؛ آدمیزاد هیچ درسی را در این زندگی مفتکی یاد نمیگیرد. در ازای هر چیزی که به دست میآوری، باید بهایش را بپردازی. جنگ و قحطی و ویرانی هم بله، نفس اروپا را گرفت و غصه روی غصهشان گذاشت، اما همان پتکی شد که آهنگر روی سر فلز فرود میآورد تا از آن یک چیز باارزش و مقاوم بسازد. قرون وسطا اروپا را برای روزگار نو آماده کرد و از پارهپاره یک امپراتوری شکستخورده بهتدریج به دولتهایی نسبتاً منسجم با مرزبندیهای جغرافیایی مشخص رساند.
در اواخر قرن ۱۴ و ۱۵، اروپا فرصت این را داشت که جلوی آینه برود و یک بار درست به قدوبالای خودش نگاه کند، جای کبودیها و زخمهای روی تنش را ورانداز کند و برای آیندهاش تصمیم بگیرد. اروپا احتیاج داشت از درون تازه شود، نیاز داشت دورهای که در آن بود را با همۀ خیر و شرش به پایان برساند و فصل جدیدی شروع کند. و همین میل به شروع دوباره، سرآغاز دورانی میشود که موضوع این چند قسمت ماست؛ رنسانس: نوزایی اروپا.
احتمالاً از قدیم زیاد به گوشمان خورده که رنسانس را عصر اشتیاق دیوانهوار اروپاییها به دانش و ارزشهای کلاسیک خودشان میدانستند؛ دورهای که انگار شعارش این است: «به عقب برمیگردیم.» و همین نگاه به گذشته، سرآغاز اتفاقات بسیار بزرگ و بیسابقهای میشود. از جستجو و کشف قارههای جدید تا گذر از نظام فئودالی و رونق تجارت؛ از انقلابی که نظریۀ کوپرنیک در ستارهشناسی سنتی ایجاد میکند؛ تا اختراع و ورود وسایل مهمی مثل ماشین چاپ، قطبنمای دریایی و باروت به زندگی آدمیزاد. این چیزها افقهای جدیدی را پیش روی بشر باز میکند؛ و بهطور خلاصه آنقدر شمایل زندگی، همهجوره متحول میشود که دیگر انگار انسان اروپایی از نو پدید آمده باشد. برای همین به آن میگویند زایش دوباره، رنسانس.
تغییر البته چیزی نیست که برای مردم این قاره لفظ غریبی باشد؛ پیش از این هم اروپا بارها تحولات بزرگی را تجربه کرده بود که حتی از کلمۀ رنسانس هم برایش استفاده کرده بودند. یکی از آنها آن تغییرات بزرگی بود که در دورۀ شارلمانی اتفاق افتاد، وقتی که اصلاحات سیاسی و تأکید روی اهمیت تحصیل و فرهنگ به دست شارل کبیر باعث شد اروپا کمی به خودش بیاید و بخواهد از وضع فضاحتباری که در آن گرفتار شده بود، دربیاید. آن دوره معروف است به رنسانس کارولنژی. در قرن ۱۲ هم یک جریان احیایی داشتیم که معروف است به رنسانس قرن دوازدهم، که اروپا این دفعه بعد از مصیبت طاعون مرگ سیاه از خاک بلند شد و با تأسیس دانشگاهها و سرمایهگذاری کلیسا، دوباره نور امید را در دل مردم روشن کرد و به آینده امیدوارشان کرد. این دو رنسانس را اروپا به خاطر داشت، اما خب آن رنسانس اصل کاریه، همان که به آن The Renaissance میگویند و تبدیل شد به یک اسم خاص که R اولش را با حرف بزرگ مینویسند، این است که میخواهیم راجع بهش حرف بزنیم.
در تقسیمبندیهایی که ما قبلتر حول داستانهای قرون وسطا داشتیم، اگر خاطرتان باشد گفتیم سال ۱۴۵۳، یعنی سال سقوط امپراتوری بیزانس را خیلیها پایان قرون وسطا در نظر میگیرند و همانجا هم در پرانتز گفتیم وقایع و جریانات دیگری را هم میشود نشانۀ پایان این عصر دانست. اما این برای وقتی بود که داشتیم به اتفاقات با محوریت قرون وسطایی نگاه میکردیم؛ الان که آمدیم نشستهایم در سالن و منتظریم فیلم رنسانس شروع شود، میتوانیم قاب دوربینمان را عوض کنیم، روایتمان را کمی از عقبتر شروع کنیم و ردپای نوزایی اروپا را از قبلتر دنبال کنیم. از کجا؟ از ایتالیای امروزی، جنوب اروپا، جایی که اولین جرقههای تغییر در دولتشهرهایش زده میشود. و برای همین هم هست که ما رنسانس را یک پیشامد مدنی میدانیم، چون حاصل نیاز و تفکر انسان شهرنشین است.
در قرن ۱۴ میلادی، مردم اروپا احساسات جدیدی را تجربه میکردند. قرنهای طولانی جنگ و بدبختی و بدبیاری که هر روز یک جلوهاش را جلو چشمشان میآورد، دلزدهشان کرده بود. روشنفکرها و اهل دانش، امروز خودشان را میدیدند که در قعر چه چاهی گرفتار آمدهاند و میدانستند همیشه خدا اینجوری نبوده؛ یک خاطره محوی از روزهای دور در حافظۀ جمعیشان تداعی شده بود؛ روزهایی که انگار همهچیز بهتر بود. همین هم باعث میشد از امروزشان بیشتر بدشان بیاید. خواسته یا ناخواسته با این خاطره درگیر شدند و یک رابطۀ عاشقانه با گذشته را شروع کردند؛ از دست امروز، به نوستالژی دیروز پناه بردند.
حالا فیلشان یاد کدام هندوستان کرده بود این مردم؟ خاطره کدام روزگار شیرین شیفتهشان کرده بود؟ دوران یونان و روم باستان. زمانی که جهان را روی انگشت میچرخاندند، بزرگ بودند، سروری میکردند، هنرشان ناب و اصیل بود، در رگهایشان خون پاک هلنیستی جریان داشت. به یکباره برای این مردم، هر چیزی که مربوط میشد به آن دوران، قشنگ و جذاب شد.
این شور آتشین را یک جماعت شهرنشینی پایهگذاری کردند که ما الان شاید فکر نکنیم از این قماش، همچین جنبشهایی بتواند شکل بگیرد: تاجرها. این تاجرها که کارشان بازرگانی و صادرات و واردات بود، هم تأمین نیاز و مایحتاج مردم دستشان بود، هم خودشان خزانۀ بزرگی از پول و سرمایه بودند، هم شبکهسازی را یاد گرفته بودند و ارتباطات تجاری و غیرتجاری را میتوانستند خیلی خوب بسازند و مدیریت کنند. پس خیلی راحت میتوانستند نظم سنتی موجود را به هم بزنند و تبدیل شوند به یکی از نقشهای حیاتی جامعه. تاجر باید همیشه سرش در حسابوکتاب باشد، پس سواد داشتن برایش از اوجب واجبات میشود. وقتی هم سواد داشته باشی و هم پول، ممکن است بتوانی کارهای قشنگی بکنی. ممکن است سرمایهات را صرف چیزهایی بکنی که یک عمر دعای خیر پشت سرت باشد.
تند نرویم. پس تا اینجای کار شاید بتوانیم میل به تغییری که در نهایت ختم میشود به رنسانس را در مرحلۀ اول محصول شهرنشینی و رشد طبقۀ تاجر بدانیم. و گفتیم که تمام این اتفاقات هم از کجا شروع میشود؟ از ایتالیا، جنوب ایتالیا.
برای اینکه بفهمیم چرا ایتالیا به نقطۀ آغاز رنسانس تبدیل شد، باید ابتدا ساختار این منطقه در دوران قرون وسطا را بشناسیم. در آن زمان، چیزی به اسم کشور متحد و مشخصی به نام ایتالیا وجود نداشت. در واقع تا اواخر قرن نوزدهم، ایتالیایی که امروز میشناسیم وجود نداشت. اواخر قرون وسطا، ایتالیا از دولتشهرهایی ساخته شده بود که غالباً با هم در جنگ بودند: دوکنشین میلان با جمهوری ونیز درگیر بود، ناپل برای بقیه خطونشان میکشید و ایالتهای پاپی هم بودند که شهر رم پایتختشان بود و آنها نیز مستقل عمل میکردند. خلاصه باید بدانیم که ایتالیا به شکل امروزیاش یک کشور مستقل نبود و پر از دولتشهرهایی بود که هر کدام ساز خودشان را میزدند. البته فرهنگ و زبان مشترک داشتند، اما هنوز لاتین بسیار پرکاربردتر و مهمتر بود.
وقتی از «ایتالیای این دوره» حرف میزنیم، منظورمان دولتشهرهایی است که هر کدام بخشی از خاک ایتالیا را اداره میکردند و در آن حکومت تشکیل داده بودند. در رأس آنها دولتشهرهای میلان، ونیز، فلورانس، ایالتهای پاپ و ناپل بودند. بهعبارت دیگر، این پنج دولتشهر در اواخر قرن ۱۴، بیشترین قدرت و تأثیرگذاری را روی سرزمین ایتالیا داشتند.
هر کدام از این دولتشهرها نقش بهخصوصی در شکلگیری رنسانس داشتند:
میلان، در شمال ایتالیا، قطب اقتصادی و نظامی بود. تجارت و بانکداری نقطۀ قوت اصلیاش بود و برای محافظت از این ثروت و قدرت، ارتش مجهز و بزرگی داشت که به آن میبالید.
ونیز، در شمال شرق ایتالیا، یک جمهوری دریایی بود. مهمترین مزیتش خطوط و ارتباطات تجاریای بود که آن را به یکی از قدرتهای تجاری اصلی در دریای مدیترانه تبدیل کرده بود. کنترل دادوستد با آسیا کاملاً در دست ونیز بود و میتوانست هر وقت اراده میکرد، انحصار تجارت را در دست بگیرد.
فلورانس، در قلب توسکانی، مرکز فرهنگی و اقتصادی بود. ادارۀ آن در دست خانوادۀ سرشناس مدیچی بود که از همان زمان بهخاطر پشتیبانیشان از هنر و هنرمندان مشهور بودند. بدون اغراق میتوان گفت مدیچیها از تأثیرگذارترین افراد در پیدایش رنسانس بودند. فلورانس را اغلب زادگاه رنسانس میدانند که چهرههای هنری و روشنفکری مطرحی مانند لئوناردو داوینچی و میکلآنژ را به جهان معرفی کرد.
ایالتهای پاپی، دولتشهرهای دیگری در ایتالیا بودند که زیر نظر پاپ اداره میشدند و مهمترین ویژگیشان مذهبی بودنشان بود. اما رم، با وجود واتیکان در مرکزش، تنها به مسائل دینی محدود نمیشد و در امور سیاسی هم دخالت میکرد. کلیسای کاتولیک هم سهم زیادی در حمایت از هنر و فرهنگ در دورۀ رنسانس داشت.
ناپل، در جنوب ایتالیا، آخرین دولتشهر مهم پیش از رنسانس بود. موقعیت جغرافیاییاش از آن یک دولتشهر متنوع و چندفرهنگی ساخته بود که تحتتأثیر سرزمینهای دیگری مانند اسپانیا و ارتباط با بخشهای بزرگتری از جهان در دریای مدیترانه، عرصۀ تبادل فرهنگ و تفکرات مختلف در ایتالیا بود.
ترکیب و همجوشی سیاست، اقتصاد، فرهنگ و هنر در این مناطق، و شکل ارتباط حاکمانشان با یکدیگر، شاید بدون اینکه خودشان بدانند، همهچیز را برای یک تحول فرهنگی و یک تغییر اساسی و بزرگ آماده کرده بود.
این حقیقت که دولتشهرهای ایتالیا در بدترین سالهایی که قاره اروپا پشت سر میگذاشت، تا جایی که میشد سرشان در کار خودشان بود و تا خرخره خود را در جنگ و تباهی فرو نکرده بودند، شاید یکی از دلایلی باشد که ایتالیا را به نقطۀ شروع رنسانس تبدیل میکند. این دولتشهرها آنقدر رونق داشتند که طبقۀ متوسط تاجری در آنها به وجود بیاید که تحصیلکرده، باسواد و البته دارای سرمایه بود. شهرهایی بودند که پول در آنها از حد برآوردن نیازهای حیاتی بیشتر بود. شما وقتی نگران مخارج روزمرهات نباشی، ممکن است یک اثر هنری هم بخری بزنی به دیوار خانهات، به مجسمهساز سفارش کار بدهی، تئاتر و کنسرت بروی، و خانهات را بدهی معماران خوشسلیقه بسازند. وقتی هشتت گروی نهت باشد و در نان شبت مانده باشی، دغدغهات این چیزها نیست.
دلیل دیگر این بود که چون ایتالیا اساساً بهخاطر دور بودن از جنگهای چند قرن گذشته، بهاندازۀ باقی اروپا دچار فروپاشی و تخریب نشده بود، شما همچنان میتوانستید یادگارهای ارزشمندی از گذشته در آن ببینید. اگر به اطرافت نگاه میکردی، زیبایی میدیدی؛ نه فقط در معماری، بلکه در آثار هنری و دسترسی به آثار مکتوب و متون کلاسیک هم همینطور.
اما در هر صورت اینها همه مربوط به گذشته بود. امروز فرسنگها با شکوه گذشته فاصله داشتند. یک دورۀ طولانی عسرت و فترت، ذهن مردم اروپا را برای فردایی قشنگتر حریص کرده بود. به آنها فرصت این را داده بود که بنشینند و فکر کنند، خیال کنند که یک آیندۀ زیبا چه شکلی است. اگر دست خودشان بود، چه چیزی را از گذشته به امروزشان پیوند میزدند؟ چه چیزی را از امروزشان حذف میکردند؟ کار درست را در چه میدیدند؟
مردم شروع به خواندن تاریخ یونان و روم باستان و مطالعۀ آثار کلاسیکی کردند که در این چند قرن جان سالم به در برده بودند، چون آنها را برای زندگی و برگرداندنشان به مسیر درست، مفیدتر میدیدند تا نسخهای که کلیسا برایشان میپیچید. به خرابهها و ویرانههای مربوط به عصر کلاسیک که مدتها بود متروک شده بودند میرفتند، کاوش میکردند و از هر نشانهای برای فهمیدن اینکه چه بلایی بر سرشان آمده، یادداشت برمیداشتند. تا دورترین معابد به دنبال کتابهای قدیمی میرفتند. آثار هنری انگشت به دهانشان میگذاشت؛ انگار آیندهای است که دارند در گذشته دنبالش میگردند. عصر کلاسیک مثل یک الگو برایشان شد و بزرگترین حسرت و آرزوی مردم، بازگشت به آن گذشتۀ باشکوه بود. آدم وقتی به امروز و فردایش هیچ امیدی نداشته باشد، به دیروزش چنگ میزند؛ یک چیزی میخواهد برای ماندن، یک چیزی لازم دارد که نگهش دارد. معتقد بودند فرهنگی که در آن زندگی میکنند مسیرش روشن است: دارند مستقیم به ته دره میروند. پس نجات در عقبگرد است، باید سختی بکشند، یاد بگیرند و تلاش کنند تا دوباره روزهای خوب از راه برسند.
کسانی که مینوشتند و کسانی که اهل هنر بودند، سعی میکردند گذشته باشکوهی را که ریشه در یونان و روم داشت، تقلید و این قصۀ عاشقانه را دوباره خلق کنند. در جاهایی مثل ایتالیا که شرایطش را گفتیم، نسبت به جاهای دیگر اروپا اوضاع آنقدر هم افتضاح نبود و مردم بقایایی از آثار امپراتوری روم را میدیدند. ویرانۀ بناهایی را که قرنها بود کسی مشابهش را نتوانسته بود بسازد، با حسرت نگاه میکردند و در ذهنشان خاطرات جمعی دوران طلایی سرزمینشان زنده میشد. «یادش بخیر، یک زمانی چه جلال و جبروتی داشتیم برای خودمان! پسر، یعنی مهمترین تصمیمهای جهان اینجا گرفته میشدند؟ دستور حمله و جنگ و صلح از اینجا به جهان مخابره میشده؟ این نقاشیها را ما کشیدیم؟ این کاخ و عمارتها را ما ساختیم؟ چی بودیم، چی شدیم...»
پس یک بار تا اینجا مرور کنیم: نطفۀ رنسانس آنجایی بسته شد که یک گروه از آدمهای نسبتاً مرفه در دولتشهرهای ایتالیا، دلبستۀ دوران باشکوه قدیمشان شدند. کدام گروه از مردم؟ طبقۀ تاجر تحصیلکرده. درست است به قول امروزی ما شغلشان آزاد بود، ولی تشنۀ یادگیری بودند، فهمیده بودند که اگر راه نجاتی وجود داشته باشد، حتماً از مسیر شناخت عمیقتر خودشان و گذشتهشان میگذرد؛ به همین دلیل وقتی نوبت به نسلهای بعدیشان هم رسید، در کنار ثروت، علم را هم ادامه دادند.
یک چیزی که لازم است از همینجا یک گوشۀ ذهنمان نگه داریم و هر از گاهی به آن برگردیم، این است که تحولات رنسانس را نباید مساوی با نفی فوری باورها و آموزشهای قرون وسطایی بدانیم. متفکران رنسانس خودشان در قرون وسطا زندگی میکردند و شدیداً تحتتأثیر ارزشهای سنتی بودند که بیشترش بر پایۀ مسیحیت و کتاب مقدس بود. نمونهاش هنر رنسانس است که بخش عمدۀ آن مربوط به باورها و داستانهای مذهبی است. مثلاً نقاشیهای میکلآنژ روی سقف کلیسای سیستین (Sistine Chapel) را احتمالاً میشناسیم؛ که به آن سنگبنای هنر رنسانس میگویند، همهاش بر اساس داستانهای کتاب مقدس است. چیزی که باید بدانیم این است که بهطور کلی رنسانس را نباید یک انقلاب ناگهانی و دفعی دانست که همۀ باورها را به چالش میکشد. رنسانس را نباید با دورهای که بعدها از راه میرسد و به آن عصر روشنگری (Enlightenment) میگویند اشتباه بگیریم. عصر روشنگری که از اواخر قرن ۱۷ شروع میشود تا اوایل قرن ۱۹، خیلی مدرنتر و عقلانیتر است و خیلی هم بیشتر و صریحتر اهمیت مذهب را زیر سؤال میبرد و به حاشیه میراند. رنسانس در مقایسه با عصر روشنگری، همچنان یک عصر کاملاً مذهبی است.
وقتی برای دیدن نمایش رنسانس میآییم، همان دم در، اول ماجرا یک عینک به ما میدهند که به چشممان بزنیم. میگویند شما هر چیزی قرار است اینجا ببینی و بشنوی، باید از خلال این عینک بگذرد و این رنگی باشد؛ چون این عینک تقریباً همان رنگی را نشان میدهد که مردم آن زمان میدیدند و تجربه میکردند. اینجوری بهتر برایمان مفهوم میشود چرا بعضی تصمیمها گرفته شد و چرا بعضی اتفاقها اینقدر اهمیت پیدا کردند. آن عینکی که بهصورت استعاری از آن حرف زدیم، مفهومی است به نام انسانگرایی یا به زبان فرانسه اومانیسم.
انسانگرایی نقطه تقاطعی است که آن زمان، غرب میان علوم انسانی و مسیر تمدنش پیدا کرد. آن لحظهای است که انسان اروپایی، خسته از بایدونبایدهای مذهب، دلزده از نقش بیپایان ماورا، دست خودش را میگیرد و میگوید: «بیا بنشین رفیق، اینقدر تقلا نکن، اینقدر خودت را در برابر یک جهان بیکران حقیر نبین. بیا این دفعه کمی به خودت توجه کن، به آدمیزاد بودنت، به ویژگیهایت.»
انسانگرایی یک جریان فکری است که به ارزش و تواناییهای منحصربهفرد انسان تأکید دارد. یعنی میآید و نسل بشر را در مرکز توسعههای فرهنگی و تاریخی میگذارد و میگوید انسان با انسان بودنش است که توانسته تا اینجا پیش بیاید. در رگ و پی هر آدمی توانایی یادگیری، آفرینش و پیشرفتهای علمی، هنری و فلسفی است و این ویژگی انسان است. در واقع در دنیای هپروتی قرون وسطا که تحتتأثیر تسلط مطلق کلیسا، باور عمومی پر شده بود از مفاهیم ماورایی و جادویی، انسانگرایی میآید ابرها را با دو دست کمی کنار میزند، میگوید: «بله، عالم پهناور است و ما در برابرش ذرهایم، قبول؛ ولی ما ذره هم یک تلاشی میتوانیم برای خودمان بکنیم، نمیتوانیم؟» خلاصه میآید و از اعتقاد به ارزش و پتانسیلهای فردی میگوید، انسان را به جستجوی دانش و هنر تشویق میکند و اهمیت آزادی فکری را به او نشان میدهد. این مفهوم عمیق که از همین تعریف مختصر هم معلوم است چقدر شاخوبرگ دارد و قرنهاست متفکرین راجع به آن فکر میکنند و حرف میزنند، در طول تاریخ بهعنوان یک مبنای ارزشمند و دستاورد بزرگ عصر رنسانس شناخته میشود و همچنان در فرهنگ و افکار انسانها تأثیرگذار است.
روح رنسانس شاید برای اولین بار توانست در قالب انسانگرایی خودش را متجلی کند. چند نفر از چهرههای ادبی ایتالیا مثل پترارک، متوجه نیاز مردم همعصرشان به مطالعۀ متون ادبیات کلاسیک یونان و روم شدند و سعی کردند از روی آن آثار و حتی از روی شخصیت افراد برجستۀ عصر کلاسیک الگوبرداری کنند. زوال امپراتوری بیزانس در اواسط قرن ۱۵ هم کمک زیادی کرد تا این جریان فکری تغذیه شود؛ سقوط قسطنطنیه منجر شد به اینکه دانشمندان زیادی از شرق به ایتالیا مهاجرت کنند، که علاوه بر اینکه وجودشان به درد فضای در حال شکلگیری اروپا میخورد، همراه خودشان هم کلی کتابها و نسخههای خطی مهم و سنت دانش یونانی را آوردند. از شاعر و نویسنده و کاتب نسخههای خطی بگیر، تا موسیقیدان، ستارهشناس، فیلسوف و الهیاتی. قشنگ فرار مغزها بود؛ یک حجم عظیمی از نخبگان امپراتوری بیزانس، خانهوزندگی و همۀ خاطراتشان را رها کردند و از دست ترکان عثمانی پناه بردند به ایتالیا.
وقتی آرامآرام جیب ایتالیاییها پرتر شد و این چهرههای تازهوارد علمی و فرهنگی در این سرزمین جا باز کردند، بهتدریج اثر تغییراتی که به وجود آورده بودند نمایان شد. انسانگرایی رویکرد آموزشی متفاوتی نسبت به روش آموزشی قرون وسطا به وجود آورد. اگر یادتان باشد آن روزهایی که قصهمان راجع به قرون وسطا بود از دانشگاههای اروپا که همان دورهها تأسیس شدند حرف زدیم؛ گفتیم دانشگاه اصالتاً یک نهاد آموزشی وابسته به کلیسا بود و این یعنی مهمترین مباحثی که در آنها تدریس میشد، حول چه موضوعاتی میگشت؟ خداشناسی، کتاب مقدس، تحقیق روی مسائل دینی، مطالعۀ رجال و قدیسان و سایر متون مذهبی.
اولین تغییراتی که رنسانس در شمال ایتالیا به وجود آورد، به حاشیه راندن الهیات (Theology) از متن اصلی مطالعات بود. آمد و سرفصلهایش را بر اساس توجه به زندگی دنیوی و شناخت بیشتر انسان طراحی کرد؛ یعنی جستجوی جهان بدون توجه به آموزهها و قوانین کلیسا. البته دوباره باید بگویم، حواسمان باشد اومانیسمها دین را پس نمیزدند؛ خیلیهایشان اتفاقاً خودشان آدمهای مذهبی و معتقدی بودند، اما باورشان این بود که رابطۀ عبد و معبود، یک چیزی است بین خدا و بندهاش. خداوند به انسان فرصتهایی میدهد و وظیفۀ آدمیزاد هم این است که از این فرصتها استفاده کند، کار درست را انجام دهد و اخلاقی رفتار کند. انسانگرایی رنسانس یک تئوری و رویکرد اخلاقی بود که بر منطق، تحقیقات علمی و دستاوردهای بشر در جهان طبیعی تأکید میکرد. چیزی که آنها به آن معترض بودند، قوانین سخت و مداخلهگر کلیسا بود که به مردم تحمیل میشد و در هر سوراخ زندگی آدم سرک میکشید. به این قصه جلوتر مفصل برمیگردیم.
انسانگرایی چند سرفصل مهم برای خودش طراحی کرد و سعی کرد در آنها پیش برود:
توجه به ماهیت انسان: اولین موضوع انسانگرایی، ماهیت انسان در تمام نمونهها، مظاهر و دستاوردهایش بود. در ارتباط با این سرفصل میتوانیم از ایدههای بنیانگذار نظام مذهبی در کلیسای کاتولیک فرانسیسکن روم، سنت فرانسیس آسیزی (St. Francis of Assisi) مثال بزنیم. بر اساس ایدههای او در اواخر قرن ۱۲ و اوایل قرن ۱۳، یک «نوزایی اولیه» در ایتالیا شکل میگیرد. سنت فرانسیس با اینکه چهرهای مذهبی و روحانی بود، در ستایش زیبایی حرف میزد، برای طبیعت و جهان ارزش قائل میشد و لذت بردن از زیباییهای جهان را راهی برای شناخت خدا میدانست. در یک کلام، آمد و انسان را در نگرش به هستی دخیل کرد و این، قدم بزرگی بود. پس سرفصل اول انسانگرایی شد توجه به ماهیت انسان.
تلفیقگرایی (Syncretism): دومین موضوع انسانگرایی، آموزهای به اسم تلفیقگرایی بود. یعنی چه؟ از اسمش تا حدودی مشخص است. آمد و گفت ما تا الان یا رومی روم بودیم یا زنگی زنگ؛ چسبیده بودیم به فرهنگ و عادتهای خودمان، انگار هیچکس و هیچ جای دیگری حرف باارزشی برای شنیدن ندارد و بیخودوبیجهت به هر چیزی غیر از خودمان «نه» میگفتیم. تلفیقگرایی یک نگرش فلسفی-فرهنگی بود که از ادغام و ترکیب اندیشهها، اعتقادات یا اجزای مختلف فرهنگها و مکاتب مختلف میگفت. در این دوره، متفکران و هنرمندان به سمت این تلفیق حرکت کردند. میخواستند از آمیختن زمینههای مختلف دانش و هنر، به یک الگوی جدیدی از تفکر و پیشرفت برسند. در هنر، آثار کسی مثل لئوناردو داوینچی نمونۀ خیلی خوبی برای این تلفیقگرایی است. داوینچی آمد علم و هنر را با هم در کارهایش خرج کرد؛ برای خیلی از نقاشیهایش مدتها تحقیق و آزمایش میکرد یا از مفاهیم ریاضی و مهندسی در آثارش استفاده میکرد. در زمینۀ فلسفه هم تلفیقگرایی دانشمندان را تشویق میکرد به ترکیب اندیشهها و مفاهیم مختلف، از جمله باورهای یونان باستان، مسیحیت، اسلام و فلسفههای شرقی. تلفیقگرایی تلاشی بود برای رسیدن به وحدت در عین کثرت و پیدا کردن شباهت در میان تفاوتها؛ و این موجب پیشرفتهای مهمی در علوم و هنر شد.
اصالت کرامت انسانی: سومین نشانهای که میخواهم از اومانیسم برایتان بگویم، توجهی است که اومانیسمها به اصالت کرامت انسانی داشتند. در دوران قرون وسطا، آرمان اصلی بشریت حول موضوع «توبه» میچرخید. انسان وجود داشت تا از گناههایش توبه کند. همه بهصورت پیشفرض گناهکار بودند، بهخاطر همان نخستین گناه آدم و حوا، و باید مدام اعتراف میکردند و آمرزش میطلبیدند تا به بهشت بروند. بدون توبه به بهشت رفتن ممکن نبود! چه بازارها و بازارگرمیهایی که کشیشها برای این توبه نساخته بودند! به این هم در اپیزودهای بعدی میرسیم. اما در دورۀ رنسانس، وقتی روح گمشدۀ انسانی دوباره پیدا میشود و به هنر، ادبیات، معماری و حوزههای دیگر رنگ خودش را میپاشد، پرندۀ خلاقیت انسان اروپایی هم به پرواز درمیآید. پژوهش ارزش تازهای پیدا میکند، راه برای نقد باورهای قدیمی و سنتی باز میشود و کمکم اعتمادبهنفس جدیدی در آدمیزاد شکل میگیرد، برای اندیشیدن و برای اندیشیدن دربارۀ ظرفیت و پتانسیلهایی که با خودش میآورد. اگر ما در اولین ویژگی انسانگرایی گفتیم انسان به خودش و ماهیتش توجه میکند، اینجا در این مرحله بر تأثیری که این توجه روی دستاوردهای فلسفی، هنری و ادبی انسان میگذارد، تأکید میشود.
یکی از اصلیترین موضوعاتی که در عصر رنسانس دستخوش تحولات اساسی شد، بیشک هنر است؛ بهخصوص وقتی بدانیم در قرون وسطا چه اتفاقاتی برای هنر افتاده بود و با هنرمند چطور رفتار میشد.
اگر بخواهیم دربارۀ هنر قرون وسطا حرف بزنیم، چند ویژگی کلی دارد که با شناخت آنها میتوانیم راحتتر تفاوتش را با هنر قبل و بعد از آن تشخیص دهیم. البته باید دوباره یادآوری کنیم که این ویژگیها مربوط به یک بازۀ زمانی بسیار طولانی هستند و قطعاً تغییرات زیادی در آن رخ داده، اما بهطور کلی میتوان به آنها اشاره کرد:
نمادین بودن: هنر قرون وسطا بسیار سمبولیک و نشانهمحور است. تمام مؤلفههای اثر هنری در این دوره به دنبال انتقال یک مفهوم نمادین هستند.
مذهبی بودن: تقریباً تمام آثار هنریای که در قرون وسطا خلق شدهاند، تم مذهبی دارند. ترکیب این دو ویژگی به این معنی است که آثار هنری قرون وسطا اکثراً بهصورت نمادین به مفاهیم مذهبی اشاره میکنند. همه چیز باید مطابق با ارزشهای زمانه میبود؛ درباره دین، داستانها و اعتقادات دینی و روایتهای کتاب مقدس. در نقاشی، مجسمهسازی و هنر تذهیب، تنوع موضوعی چندانی نمیبینید و اگر هم اثری دیدید که مستقیماً به دین اشارهای نمیکند، بدانید که این فقط ظاهر امر است و حتماً در لایههای زیرینش ریشه دینی دارد.
عدم وجود پرسپکتیو: یکی دیگر از ویژگیهای هنر قرون وسطا، نبود بعد سوم و پرسپکتیو است. نقاشیهای این دوره اغلب در دو بعد خلاصه شدهاند و خبری از عمق میدان نیست. نقاشان عناصر را بر اساس موقعیت و اهمیتی که داشتند در قاب خود میگذاشتند؛ شخصیتهای مهمتر مثل مسیح، مریم و حواریون، بزرگتر و در نقاط کلیدیتر تصویر ترسیم میشدند و شخصیتهای کماهمیتتر، کوچکتر و کمرنگتر. به این روش، پرسپکتیو مقامی میگویند که مشابه آن را در نقاشی قهوهخانهای ایرانی هم داریم.
غیرواقعی بودن: هنر قرون وسطا کنجکاو و جستجوگر نیست و صرفاً ابزاری برای انتقال یک مفهوم است، به همین دلیل کیفیت برایش دغدغه نیست. واقعی بودن اهمیتی ندارد و البته هنر و سوادش را هم ندارد. مثلاً در نقاشی مسیح نوزاد، او را شبیه یک مرد کوچک میکشیدند که در حال دعای خیر است، نه شبیه یک طفل تازه متولدشده، چون معتقد بودند بیاحترامی است که مسیح شبیه یک بچۀ معمولی باشد.
این محصول تفکر قرون وسطایی بود که نتیجۀ آن، هنری با چارچوبهای مشخص، موضوعهای مشخص، پیام مشخص و در خدمت یک باور مشخص بود.
از حوالی قرن ۱۴ به بعد، هنر آرامآرام وارد دورۀ تحولاتی شد که در نهایت هنر رنسانس را ساخت. همان میل به بازگشت به دوران طلایی یونان و روم که در مردم بیدار شده بود، هنرمندان را به تکاپو انداخت تا بیشتر بخوانند و دقیقتر ببینند. تجارت و سفر هم به این امر کمک کرد؛ حالا که پای مردم به جهان باز شده بود، تبادل فرهنگی هم اتفاق میافتاد. آنها میتوانستند ضعفهای خود را ببینند و از سبک، تکنیک و موضوع کارهای دیگران الهام بگیرند. همچنین طبقهای به وجود آمده بود که خریدار هنر بود و حمایت از هنر و هنرمند، نقش بسیار پررنگی در پیشبرد رنسانس داشت. به همۀ اینها، انسانگرایی را هم اضافه کنید که به چاشنی فکری نقاشان و هنرمندان تبدیل شد و به آنها این ایده را داد که دین، خدا و مسیح جای خود، اما بیایید به انسان و جایگاهش در این جهان هستی هم فکر کنیم.
این تفکرات باعث شد تا هنر از قرن ۱۴ به بعد، از نگاه پیشینش فاصله بگیرد و به چیزی تبدیل شود که آن را هنر عصر رنسانس مینامیم. کمکم نقاشیهایی ظاهر شدند که سبک و استایل شخصی نقاشانشان را داشتند. با مشاهدۀ دقیقتر، مطالعه و اهمیت پیدا کردن محاسبات هندسی، سروکلۀ بعد و پرسپکتیو در نقاشیها پیدا شد. استفاده از سایه و تکنیکهایی که به نقاشیها عمق میداد، همه حاصل بهایی بود که در رنسانس به هنر داده میشد.
همین یک پرسپکتیو ساده، تکنیکی که نقاشی را به چیزی که چشم انسان میبیند شبیهتر میکند، واقعاً نتیجۀ یک مرحله بلوغ در مشاهده کردن بود. ترسیم خطوط کوتاهشونده اطراف نقاشی، این تصور را برای بیننده ایجاد میکرد که دارد به عمق تصویر نگاه میکند. وقتی برای اولین بار از پرسپکتیو در نقاشیها استفاده شد، چشم مردم عادت نداشت و حالوهوایشان عوض شد؛ انگار که امروز بتوانیم دستمان را در نقاشی فرو ببریم. این پدیده آنقدر تازگی داشت که مردم فکر میکردند چشمبندی و جادوگری است و برخی تندروها نمایش پرسپکتیو را دخالت در کار خدا دانستند و ممنوعش کردند. قصۀ مقاومت در برابر پیشرفت، قصهای تکراری و آشنا برای ماست.
چه تغییرات دیگری در آثار هنری میبینیم؟ در نقاشی، رنگها طیفهای متفاوتی پیدا میکنند و معنادار میشوند؛ دیگر مثلاً آسمان را یکدست آبی نمیکشند و قسمتهای دورتر را تیرهتر و نزدیکتر به خورشید را روشنتر نشان میدهند. اینها همه واقعگرایانه و متفاوت از گذشته است.
هنرمندان رنسانس شروع به تقلید از یونانیها و رومیها کردند و توجه خود را به اندام و بدن انسان معطوف کردند. در نقاشیها، حالا میتوان حالت و احساسات مختلف را در بدنها تشخیص داد. در قرون وسطا، بدن بیشتر یک سد و مانع جلوی پیشرفت روح بود و چیزی مذموم محسوب میشد؛ اما حالا ذیل نتایج انسانگرایی، توجه و تحلیل اندامهای انسانی و تصویر کردنشان هم جدی گرفته شد و پیشرفت کرد. تا جایی که حتی علوم را هم تحتتأثیر قرار داد و اولین مطالعات و کاوشهای دقیق در ساختار بدن انسان، از طریق هنر اتفاق افتاد.
هنر به شاخهای از دانش تبدیل شد که به خودی خود ارزشمند است و لازم نیست حتماً در خدمت مفهوم و ایدئولوژی خاصی باشد. لازم نیست حتماً چیزی را بسازد که مورد تأیید کلیسا است یا نمادگراییاش مثل مسیحیت تا آن روز باشد. در عوض میتواند خدا و جهان مخلوقاتش را برای مردم عادی به تصویر بکشد و بینشهایی هم به وجود بیاورد که انسان در این هستی کجاست و چهکاره است.
مهمترین سرچشمۀ این جوشش هنری در ایتالیا، مانند بسیاری از تحولات دیگر رنسانس، دولتشهر فلورانس بود. فلورانس یکی از مراکز بزرگ اقتصادی و تولیدی ایتالیا بود، به همین دلیل اصلیترین مواد لازم برای توسعۀ هنر، یعنی پول و آدم پولدار، در آن فراوان بود. پولی که به هنرمندان و معماران داده میشد تا فقط برای زیبایی، خودنمایی یا حتی چشموهمچشمی، آثار هنری بزرگی خلق کنند و رقابت برای سفارش مجسمهها و تابلوهای عظیم و نمایششان در شهر و کلیساها به وجود بیاید.
اوایل رنسانس در ایتالیا، عصر تجربههای مختلف هنری بود. هیچ سبک و ژانر خاصی نبود که بر بقیه برتری داشته باشد، به همین دلیل دست هنرمندان برای خلاقیت باز بود. نوآوریهایی که در این دوره به وجود آمد، سنگبنای هنر مدرن اروپا را گذاشت. قدم اول را کسانی مثل مجسمهساز دوناتلو (Donatello) برداشتند که با مرمر و برنز کارهای متفاوتی نسبت به گذشته خلق کردند. آثار دوناتلو بسیار واقعی و زنده به نظر میرسیدند. یکی از معروفترین کارهایش، مجسمۀ برنزی «داوود» پیامبر است (متعلق به حدود ۱۴۳۰ میلادی) که برای اولین بار بعد از دوران باستان، یک شخصیت را بهصورت برهنه به نمایش میگذاشت. مجسمۀ داوود برهنه، نماد قدرت و شجاعت بود و فرصتی برای دوناتلو بود تا مهارت و تواناییهایش را در ترکیب زیبایی بدنی، اعتمادبهنفس و آمادگی برای مبارزه نشان دهد.
هر چقدر زمان پیش میرفت، تحولخواهی در هنر هم به شکل گستردهتری خود را نشان میداد و به برکت وجود حامیان ثروتمند، ارزش فرهنگی و اجتماعی هنر هم در جامعه بیشتر و بیشتر پذیرفته میشد. تجربههای مختلف هنری در قرنهای ۱۳ تا ۱۵، راه را برای ظهور دورانی هموار کرد که در تاریخ هنر به اسم هایرنسانس (High Renaissance) یا رنسانس متعالی میشناسند؛ عصری که از تقریباً اواخر قرن ۱۵ تا اوایل قرن ۱۶ ادامه داشت و ایتالیا شاهد اوج دستاوردهای هنریاش بود. در این دورۀ کوتاه، با ورود ریاضیات به هنر و تمرکز روی تناسبها و تعادلها، تکنیکهای هنری رشد بیسابقهای کردند و استثناییترین دوران هنر ایتالیا به وجود آمد.
وقتی از هایرنسانس حرف میزنیم، در واقع داریم از سه نفر از بزرگان آن صحبت میکنیم: لئوناردو داوینچی، میکلآنژ و رافائل.
لئوناردو داوینچی را شاید بتوان معروفترین چهرۀ نهتنها هایرنسانس، بلکه کل رنسانس دانست. او یک «مرد رنسانسی» یا Renaissance Man به تمام معنا بود که تقریباً به هر عرصهای که فکرش را بکنید وارد شد و در همۀ آنها خوش درخشید: نقاش، مجسمهساز، دانشمند، آناتومیست، ریاضیدان، مخترع، نویسنده و متفکر. کنجکاوی بیپایانی برای سرک کشیدن و سردرآوردن از هر رشتهای داشت. در هنر، آثاری مثل «شام آخر»، «باکرۀ صخرهها» و «مونالیزا» را خلق کرد که هر کدام شاهکارهایی از تسلط او بر ترکیب، نور و سایه هستند. دفتر یادداشتهای او پر بود از نقاشیهای دقیق آناتومی انسان که نشان میداد چه وقت و دقتی روی شناخت بدن گذاشته است. مشهورترین برگۀ این دفترچه، تصویری به نام Vitruvian Man است که از آناتومی یک مرد با دست و پاهای کشیده و در یک ترکیب مربع و دایره ترسیم شده و حیرتانگیز است.
میکلآنژ (Michelangelo) ۲۳ سال بعد از داوینچی به دنیا آمد. او هم یکی دیگر از آن «مردهای رنسانسی» بود که مجسمهساز، نقاش، شاعر و معمار بود. با اینکه دوناتلو پای داوود نبی را به مجسمهسازی باز کرد، اما تندیس داوود میکلآنژ است که بهعنوان نمادی از قدرت و انسانگرایی، یکی از شاهکارهای هنر رنسانس شناخته میشود. مجسمۀ داوود میکلآنژ که الان در گالری آکادمی هنرهای فلورانس است، خودنمایی حیرتانگیز او از شناخت آناتومی و تناسب است. میگویند میکلآنژ معتقد به مفهومی به نام دیزنیو (disegno) بود که میگفت هنرمند باید پیش از شروع کار، کامل بداند که از اثرش چه میخواهد و چه شکلی باید باشد. او با این تصور، تندیس داوود را ساخت که انگار داوود از قبل در قطعه سنگ مرمر وجود داشته و هنرمند حالا میخواهد آن را بیرون بکشد. میکلآنژ در همان عصر خود مزۀ شهرت را چشید و معماری بخشهای مهمی از کلیسای بزرگ سنپیترو و نقاشیهای سقف غولآسای کلیسای سیستین در واتیکان را بر عهده گرفت.
رافائل (Raphael) سومین استاد بزرگ هایرنسانس بود که در سال ۱۴۸۳ به دنیا آمد و در جوانی از دنیا رفت. ۳۷ سال بیشتر زندگی نکرد، اما در نقاشی و معماری شهرت جاودانهای پیدا کرد. بزرگترین اثر رافائل، یک نقاشی دیواری خیلی معروف به نام «مکتب آتن» (The School of Athens) است که در آن گروهی از فیلسوفهای بزرگ یونان باستان را در حال گفتگو و بحث در یک محیط آموزشی کشیده. این قاب خیالی از بزرگان مکاتب فکری مختلف یونان باستان، روح تعالیخواهی رنسانس را به خالصترین شکلش به بیننده منتقل میکند.
تیم داوینچی، میکلآنژ و رافائل هر کدام از یک منظر هنر رنسانس را پیش بردند و دورانی را ساختند که انقلابی و تأثیرگذار بود. بسیاری از تاریخنویسان هنر معتقدند هایرنسانس با مرگ رافائل در سال ۱۵۲۰ به پایان رسید، چون ظهور سه نابغه به این شکل و در یک جغرافیای نزدیک به هم، بسیار نادر است.
اما گروهی هم هستند که برای هر شروع و پایانی بیشتر دنبال داستان میگردند. زمین هیچوقت برای تماشای چیزی، چرخیدنش را تعطیل نکرده است. حاکمان جهان، جنگ و دعواهایشان را کنار نمیگذارند. در همین دوران رنسانس هم، هزارویک اتفاق در هزار گوشه جهان و حتی خود اروپا در جریان بود. در همان وقتی که ما محظوظ از نبوغ هنرمندان هایرنسانس بودیم، امپراتوری مقدس روم با پادشاه جوان و جاهطلبش، کارل پنجم، رویای متحد کردن اروپا زیر پرچم خودش را داشت.
در سال ۱۵۲۷، هفت سال بعد از مرگ رافائل، ارتش امپراتوری مقدس روم در یکی از جنگهای بیپایانش، به بهانۀ اتحاد، خودش را در موقعیتی غیرمنتظره دید: دروازههای شهر رم. وسوسۀ فتح رم به جان کارل افتاد، اما نمیدانست چه کند. به ارتشش دستور داد که فعلاً شهر را محاصره کنید. هدفش فقط ارعاب بود و نمیخواست تعرضی به هیچکس و هیچچیز بشود.
اما نزدیک به ۲۰ هزار نیروی امپراتوری مقدس روم، گرسنه، خسته و لتوپار، بدون اینکه دستمزد درستی بگیرند، خود را در دو قدمی مقر پاپ میدیدند. آنطرف دروازۀ شهر ثروت، قدرت و طلا بود. دیگر اختیار با فرماندهان نظامی نبود که به این ارتش عاصی بگویند چه کار بکند. در ۶ مه ۱۵۲۷، دروازههای رم شکسته شد و نیروی امپراتوری وارد شهر شدند. آنچه به دنبال آن آمد، یک هفته وحشت، غارت و ویرانی بود. شهروندان زیادی قتلعام شدند، کلیساها به عمد آسیب دیدند و حتی کلیسای سیستین که شاهکار میکلآنژ در آن نقاشی شده بود، از خرابی امان نماند. در و دیوارش را خطخطی کردند و آن را به اصطبل اسبهایشان تبدیل کردند. غارت رم پایان وحشتناکی برای هایرنسانس به بار آورد. جبران خسارتها غیرممکن به نظر میرسید و صدای این واقعه در سراسر اروپا پیچید و هر توهمی دربارۀ یکپارچگی جهان مسیحیت را از بین برد. حالا مسیحیت برای بقا نیاز داشت تا تغییرات بزرگی را بپذیرد.
منابع اصلی:
The Civilization of the Renaissance in Italy by Jacob Burckhardt; The Renaissance: A Short History by Paul Johnson; The Reformation: A History by Diarmaid MacCulloc; Renaissance Thought and Its Sources edited by Paul Oskar Kristeller; Engineering An Empire: Italy's Rise from Darkness to Renaissance; The Renaissance - The Age of Michelangelo and Leonardo da Vinci