ویرگول
ورودثبت نام
پادکست پاراگراف
پادکست پاراگرافپادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی | وب‌سایت: https://paragraphpodcast.ir
پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۴۵ دقیقه·۷ ماه پیش

بیست‌وچهار: قرون وسطی (بخش سوم)

اولین قطره از خون شهید که به زمین میریزه، خدا تمام گناهاش رو میآمرزه؛ گویی هرگز تو عمرش خطایی مرتکب نشده... این وعدهای بود که رهبران دینی هر دو طرف جنگ به سربازهایشان میدادند تا آتش این مصیبت بزرگ را شعلهور نگهدارند... مسلمانها و مسیحیهایی که سالیان درازی با هم پیکار کردند: کشتند، کشته شدند و جنگهای صلیبی را به یکی از پررنگترین اتفاقات قرون وسطی تبدیل کردند.

آنچه گذشت

قرون وسطای اروپا. نقطۀ شروعش کجا بود؟ چی بود؟ داستان قرون وسطای اروپا از سقوط امپراتوری روم غربی به دست قبایل ویزیگوت شروع میشد: سال ۴۷۶ میلادی... قارۀ اروپا عصر آغازین قرون وسطی را با ورود قبایل مختلف ژرمن تجربه میکند؛ بهجز گوتها با فرانکها و آنگلوساکسونها هم آشنا شدیم... تا مدتی سبک زندگی بدویتر این قبایل جدید، سطح زندگی مردم را هم چندین قرن به عقب برمیگرداند: صنعت تقریباً فراموش میشود، سوادآموزی از رونق میافتد، شهرهای زیادی خراب و متروک میشوند؛ شغل اصلی مردم هم تغییر میکند. به چی؟ کشاورزی. البته وضع اینطور باقی نمیماند و پادشاهیهایی به وجود میآیند که هرکدام رنگ خودشان را به تمدن منطقه میپاشند... مثل فرانکها که قدرت پیدا میکنند، مسیحیهای معتقدی میشوند و حکومتشان را گسترش میدهند. کریسمس سال ۸۰۰ میلادی پاپ شارلمانی، بزرگمرد فرانکها، را امپراتور اعلام میکند و مسیرش را ادامۀ راه امپراتوری روم میداند. شارلمانی هم قدردان این پشتیبانی کلیسا بود؛ خودش مسیحی سفتوسخت، گفت اصلاً هدف من از قبول این مسئولیت همین است که یک اروپای یکپارچۀ مسیحی بسازم، اینکه یک اروپای یکدست مؤمن تحویلتان بدهم.

لشگرکشی کرد از اینور به آنور و هرجا را که اراده کرد گرفت. فقط هم که نمیگرفت، تا مردمش را مسیحی و باسواد نمیکرد ولکن نبود... خلاصه شارلمانی شد «پدر اروپا»، چون به تمام قولهایی که داده بود عمل کرد. بعد شارلمانی البته قلمروش دوباره چندپاره شد که این ماجرا را هم مفصل در اپیزود قبل ـ قسمت 23 ـ گفتیم.


در قسمت قبل نگاهی هم به تغییر ساختار جوامع اروپایی از شکل سنتی به فئودالی انداختیم و رابطۀ بین اربابهای زمیندار و تیولهایی که میدادند را فهمیدیم... زمینها تیول داده میشد به یک سری اشراف که در آن زراعت کنند، از مردمش مالیات بگیرند، اختیار همهچیزش را به دست بگیرند، ولی درعوض سوگند بخورند که از نظر نظامی و امنیتی حامی ارباب باشند و نگذارند آب تو دلش تکان بخورد. با همین سازوکار بود که ادارۀ مملکت عملاً به دست اربابها و حکمرانهای محلی افتاد بود و نقش پادشاهها خیلی کم و نمایشی شده بود.

بعد رسیدیم به دورۀ میانی قرون وسطا که از حدود سال ۱۰۰۰ میلادی شروع شد. از نشانههای این تغییر دوره گفتیم: گرمتر شدن اروپا، اهمیت پیدا کردنِ دوبارۀ شهرها، از سرگیری روابط و تجارتهای راه دور و ظهور یک طبقۀ جدیدی به اسم بورژواها که پولدارزاده نبودند، ولی هنر این را داشتند که با تجارت و مهارت و تحصیل سری تو سرها دربیاورند.

با برجسته شدن بورژواها، دیگر پادشاهها هم مجبور نبودند گوشۀ کمخطر حکومت بایستند؛ دوباره برای خودشان بروبیایی راه انداختند و رجزخوانی را شروع کردند. از آنطرف، توانستند با کلیسا هم ببندند و در انتخاب مقامهای مذهبی شهرها دخالت کنند. و همین باعث شد که کمکم بین پاپ و پادشاهها نزاع قدرت دربگیرد. دعوا کی به اوج خودش رسید؟ زمان اتوی اول، پادشاه آلمان. اتو کسی بود که اسقفهای کلیسا با نظارت او تعیین میشدند.؛ و آنقدری جایش سفت بود که وقتی پاپ خواست هجمهای علیهش راه بیندازد، اتو توانست خود پاپ را برکنار کند و کس دیگری را جایش بنشاند. این را هم فهمیدیم که اتوی اول یا اتوی کبیر، شد اولین امپراتور از امپراتوری مقدس روم.

بعد، یک سر به انگلیس زدیم. گفتیم وضعیت انگلستان بعد از نبرد هیستینگز که بین انگلیس و فرانسه بود تغییرات بزرگی کرد و به مدت سه قرن، زبان درباریان انگلیس، فرانسوی شد.

درنهایت هم رقابت بین کلیسا و دربار بهحدی جدی شد که پاپ مجبور شد یک نقشۀ جدید پیاده کند. و آن چی بود؟ فراخوان برای جنگ با مسلمانها.

حکومت صلیبیون در قرون وسطای میانی

اواخر قرن یازدهم میلادی بود. سالهای اوج دعوای دین و دولت بود. دعوا نه سر اینکه من بمانم یا تو، اختلاف سر این بود که افسار این مردم دست کی باشد! دین یا دولت، کلیسا یا پادشاه... اورشلیم، سرزمین مقدس هر سه دین یهود، مسیحیت و اسلام، دو سه قرنی بود که به دست فاتحان مسلمان افتاده بود و الان دیگر جزئی از خلافت اسلامی به حساب میآمد؛ اما با این حال تا آن روز مسئلۀ غیرقابلحلی سرِ این سرزمین به وجود نیامده بود.

واقعیتش این بود که مسلمانها با اینکه در قلمروی خلافتشان، مسیحیها و یهودیها زندگی میکردند مشکلی نداشتند که هیچ، استقبال هم میکردند: مشروط بر اینکه جزیهشان را میدادند. جزیه همان خراج یا مالیاتی بود که غیرمسلمانها برای سکونت در خاک خلافت اسلامی باید پرداخت میکردند. جدا از این، سالانه زوار مسیحی زیادی هم برای زیارت سرزمینهای مقدس به اورشلیم سفر میکردند و مسلمانها از این طریق هم درآمد خوبی داشتند. مسلمانها که راضی بودند، مسیحیها هم کارشان راه میافتاد.

تا اینکه در قرن یازده میلادی، ترکهای سلجوقی وارد منطقۀ شامات شدند و طرحی نو درانداختند. سلجوقیها تندوتیز بودند، هم در جنگ، هم در کشورگشایی، هم در اخلاق. مسلمانانی بودند متعصب که به محض ورودشان موازنۀ قدرت منطقه را به هم زدند و تبدیل شدند به یک گرفتاریِ بزرگ برای مسیحیها: ترکان سلجوقی هم راه زیارت را به روی مسیحیها بستند؛ هم سوا از آن، تهدیدی شدند برای امپراتوری بیزانس که خودش هم آن سالها حالواوضاعش روبهرشد نبود و طاقت وجود یک خطر جدید بیخ گوشش را نداشت.

بیزانسیها اولش سعی کردند خودشان از پس ترکان سلجوقی بربیایند اما در جنگی به اسم نبرد ملازگرد، شکست مفتضحانهای از سلجوقیان [به رهبری آلبارسلان] خوردند و اینجا بود که فهمیدند نهخیر، حریف قدرتر از این حرفهاست... ترکان سلجوقی به قول آن دیوارنوشتۀ خرمشهر که عراقیها نوشته بودند: «جئنا لنبقی»، آمده بودند که بمانند.

امپراتور بیزانس الکسیوس اول (Alexios) که آدم سیاس و زیرکی هم بود، بعد از شکست ملاگزد پیام داد به پاپ در رم برای کمک...

پیک فرستاد که «جناب پاپ، آقای من، مسیحیت رفت. اوضاع خرابه... آقا میگم بیاین یک چندوقت هر اختلافی چیزی بینمون هست رو بذاریم کنار، به فکر چاره باشیم... درسته خیلی ساله جواب سلام همدیگه رو هم ندادهایم، درسته هی به هم سیخونک زدیم، ولی هرچی باشه ماها همه جزو پیروان مسیحیم، مثل برادریم، گوشت هم رو بخوریم استخون هم رو دور نمیاندازیم... الان یه دشمن مشترک داریم که مسلمونهان. اگه دست نجنبونیم دو صباح دیگه همین مِلک و مُلک هم نداریم سرش دعوا کنیم.»

دو کلیسای شرق و غرب، مدت زیادی بود که راهشان را از هم سوا کرده بودند. اما بعد از اینکه امپراتور بیزانس رو انداخت به پاپ، پاپ هم تصمیم گرفت این فرصت را از دست ندهد. به خیالش یک کمکی میکرد به بیزانسیها: هم رابطۀ بین کلیسای غرب و شرق دوباره حسنه میشد، هم مسیر زیارت باز میشد، هم نقداً یک ضربشستی نشان میداد به دولتها و پادشاههای اروپا که قدرت دین را بهشان بچشاند، که دیگر اینقدر موی دماغ کلیسا نشوند. دولتهای اروپایی تهدیدی شده بودند برای کلیسا؛ در زورآزمایی تنبهتن هم که طبیعتاً زور روحانیت به دولت نمیرسید! این بهترین فرصت بود تا با بسیج کردن لشکر مخلص مسیحیان برای دفاع از سرزمینهای مقدس، کلیسا هم یک عرض اندامی بکند. در سال ۱۰۹۵، پاپ اوربان دوم Urban II در محوطۀ کاتدرال کلرمون یک نطق غرایی در باب ضرورت نبرد در شرایط حساس کنونی و طعمهای جدید شهد شهادت کرد و مسیحیان معتقد را حسابی برای جنگ آماده کرد: «هرکسی برای پس گرفتن سرزمینهای مقدس از دست مسلمونها قیام کنه، بکشه یا کشته بشه پیروزه، چون توجه ویژۀ خدا به همراهشه». ملت، بیتاب رسیدن به بهشت، از همانجا سوار مینیبوس راهی جبهههای نبرد شدند.

هرکه دارد هوس اورُشلیم بسمالله، در سال ۱۰۹۶ از اقصانقاط اروپای غربی گروهگروه مردم، از اشراف جنگاور بگیر تا مردم عادی به سمت قسطنطنیه روانه میشدند تا از آنجا دستهدسته به جبهه اعزام شوند. لباسی که این سربازهای مسیحی پوشیده بودند یک صلیب قرمز روش بود. به این سربازها میگفتند: «صلیبیون» (Crusaders)، به نشانۀ دینشان، صلیبهای قرمز روی لباسهایشان میپوشیدند و معتقد بودند که این دنیا مزرعۀ آخرت است و باید جهانیان را به دینشان دعوت کنند تا هم گناههای خودشان آمرزیده شود و هم دیگران عاقبتبهخیر شوند.

اولین جنگ، با پیشروی سپاه صیلیبیون تا شهر قسنطنطنیه شروع شد. بعد از اینکه در قسطنطنیه جاگیر شدند و برنامهریزیهایشان را کردند، مسیحیها اول به سمت شهر نیقیه (شهر ایزنیک ترکیۀ امروزی) پایتخت ترکان سلجوقی حرکت کردند، یکدست، باانگیزه، جلوی مسلمانها؛ انگار که رابطۀ کلیسای شرق و غرب خیلی هم خوب است. نیقیه بهسرعت تسلیم و تصرف شد. صلیبیها در خاک آناتولی پیشروی کردند و در سال ۱۰۹۸، شهر بزرگ انطاکیه را هم تحت اختیار خودشان درآوردند. همین؟ مسلمانها اینجوریاند؟ کاری ندارد که! یهجور غریبی همهچیز داشت روی روال پیش میرفت؛ خیلی سادهتر از چیزی که تصور میکردند. خب اگه اینجوری است که دیگر معطلش نکنیم، برویم اورشلیم را هم بگیریم و تمام.

کمتر از یک سال بعد، یعنی در سال ۱۰۹۹، ارتش صلیبی اورشلیم را هم تصاحب کرد. اورشلیم در آن دوره، دست ترکان سلجوقی نبود، در اختیار یک سلسلۀ دیگری از مسلمانهای شیعه به اسم فاطمیان بود که خودشان دشمن ترکان سنی سلجوقی بودند. البته برای صلیبیها فرقی نمیکرد؛ هدف این بود که اورشلیم را از چنگ مسلمانها دربیاورند... که آوردند. مسیحیها اورشلیم را پس گرفتند اما نه به آرامی و با صلح... در جریان محاصره و تصرف شهر، صدها زنومرد و کودک بیگناه اهل اورشلیم هم کشته شدند... همچنین عدهای زائر که از دور و نزدیک به زیارت بیتالمقدس آمده بودند و حالا از بخت بد، وسط جنگ و قتل و غارت قرار گرفته بودند.

با این حال، مسیحیها این پیروزی را چراغ سبزی از طرف خدا در نظر گرفتند، دست یاری مسیح در مقابله با جبهۀ کفار مسلمان. جنگ خیلی زودتر از چیزی که شاید انتظارش را داشتند به نفعشان به نتیجه رسیده بود. و حالا، چون خیال میکردند سرزمینهای مقدس را پس گرفتهاند و ماجرا تمام شده، متفرق شدند و سمت شهر و دیار خودشان رفتند. البته همهشان نه، یک عدهای هم ماندند بالای سر سرزمینهای فتحشده، که برای آنجاها تصمیم بگیرند. درواقع صلیبیها «پادشاهی لاتین اورشلیم» را در سرزمینهای مقدس تأسیس کردند... کجا؟ شرق مدیترانه، چسبیده به قلمروی خلافت اسلامی، بغل گوش امپراتوری بیزانس. پادشاهی لاتین اورشلیم تأسیس شد و چهار ایالت صلیبی هم در آن تعیین کردند: ایالتهای اورشلیم، ادسا (Edessa)، انطاکیه (Antioch) و طرابلس (Tripoli).

جنگهای صلیبی

برپایی دولتهای صلیبی و دژهای دفاعی بزرگ، خاطر مسیحیان را جمع کرده بود از تسلطی که روی سرزمینهای مقدس دارند. برای آنها جنگی که به دستور پاپ و برای محافظت از مسیحیت شروع شده بود، حالا با گرفتنِ سرزمینهای مقدس به پایان رسیده بود؛ ولی برای سپاه اسلام قضیه خیلی فرق میکرد... آنها چند قرن بود که پیوسته داشتند میجنگیدند و تصرفات بیشتری را به خلافت اسلامی اضافه میکردند، حالا لابهلای این همه جنگ و فتوحات، یک شکستی هم خورده بودند. چنان مسئلۀ بزرگی نبود برایشان، بهخصوص اینکه بهزودی قرار بود جبرانش کنند... حوالی سال ۱۱۳۰، سپاهیان مسلمان به عزم پس گرفتن اورشلیم و سرزمینهای شرق مدیترانه، جنگ تازهای را با مسیحیان به جریان انداختند... جنگی که سیزده چهارده سال طول کشید و درنهایت، ادسا، شمالیترین ایالت صلیبیها را به تصرف ترکان سلجوقی درآورد.

خبر سقوط ادسا، برای جهان مسیحیت خیلی سنگین بود؛ اصلاً انتظارش را نداشتند چنین بشود. یوجین سوم (Eugene III)، پاپِ آن زمان، به محض اینکه از ماوقع مطلع شد، شوالیههای اروپا را صدا زد که «وا مسیحیتا، وا مصیبتا، هرچی گرفته بودیم پرید، پاشین برین که اینهمه در جنگ خون دادیم هدر رفت... راه بیفتین سمت اورشلیم که دروازههای بهشت دوباره باز شده...» پادشاهان آلمان (کنراد سوم) و فرانسه (لویی هفتم) بلافاصله فرمان پاپ را اطاعت کردند و دوباره ارتششان را برای نجات سرزمینهای ازدسترفته رهسپار جنگ کردند اما جنگهای صلیبی هر منفعتی قرار بود برای مسیحیان داشته باشد تا همینجا داشت و دیگر قرار بود شکست بیاید روی شکست، بیآبرویی بیاید روی بیآبرویی...

نورالدین زنگی، حاکم ترک که یکی از فرماندهان بلندپایۀ مسلمانان در پس گرفتن شهر ادسا بود، وقتی بو برد صلیبیون دوباره دارند با لشکر بزرگ ۵۰ هزار نفری به سمت ادسا میآیند، تصمیم گرفت بهجای اینکه بخواهد آمادۀ یک جنگ تازه بشود روانِ صلیبیها را به بازی بگیرد و روحیهشان را خراب کند. نورالدین به لشکرش دستور داد که شهر ادسا را به کل از بین ببرند تا وقتی صلیبیها از راه میرسند، با مخروبهای روبهرو بشوند که اصلاً توجیهی برای جنگیدن و پس گرفتن نداشته باشد.

صلیبیها که از راه رسیدند، فهمیدند چه رودستی خوردهاند از ترکان سلجوقی... مسلمانان تحقیرشان کرده بودند. سرخورده، منگ، و عجولانه تصمیم گرفتند تلافی کنند. گفتند حالا که اینهمه راه تا اینجا آمدهایم، دستخالی برنگردیم و لااقل یکجا را به آتش بکشیم تا دلمان خنک شود... کجا را بزنیم؟ دمشق! دمشق، بدترینانتخاب بود. مسلمانان قبلِ دمشق انتظار صلیبیها را میکشیدند. با خوشفکری فرماندهان ازجمله خودِ نورالدین، صلیبیها اینجا هم شکست سختی خوردند و جنگ دوم همینجا پایان رسید.

نورالدین بعد از شکستی که به صلیبون داد، فتوحاتش را در خاورمیانه ادامه داد و یکی از بهترین آدمهایش را در مصر، در قاهره، منصوب کرد و سرِ کار گذاشت. چه کسی؟ فرمانده بزرگ کُرد، صلاحالدین ایوبی، که تبدیل شد به یکی از شناختهشدهترین اسمها در جنگهای صلیبی. صلاحالدین کمی بعد از مرگ نورالدین، جانشینش در فرماندهی لشکرهای نظامی شد؛ و ولایت مصر و سوریه را به دست گرفت. سلطان مصر و سوریه شد، ولی همزمان حواسش به ایالتهای صلیبی هم بود. یک چشمش به قلمروی خودش، یک چشمش به سرزمینهایی که دست مسیحیهاست، مترصد فرصت بود که کی وقت شکار میرسد تا ضربۀ بعدی را بزند. تا اینکه در سال ۱۱۸۷ فرصتی که پِیَش بود دست داد، آن هم در کجا؟ اورشلیم؛ بیتالمقدس. صلاحالدین سپاهش را به سمت اورشلیم اعزام کرد. در جنگی به اسم نبرد حطین (Hattin)، ارتش مسلمان سپاه صلیبیها را در هم کوبید و اورشلیم، شهر مقدسی که حدوداً ۹۰ سال پیش جنگهای صلیبی به بهانۀ پس گرفتنش شروع شده بود هم از چنگ مسیحیان در آمد.

ادامۀ جنگ، از شروعش هم احمقانهتر بود؛ هرچند برای حاکمانی که دوست ندارند به کم آوردنشان اعتراف کنند، چندهزار کشتۀ کمتر و بیشتر فرقی نمیکند... تا اینجا دوتا از جنگهای صلیبی تمام شده بود و پنجتا ششتا هفتتای دیگر، بنا به روایتهای مختلف هنوز پیشرو بودند... همین که حتی نمیشود یک عددِ درستی برای این جنگها شمرد، یعنی از یکجایی بهبعد کل ماجرا لوث شده بود؛ هدفش را گم کرده بود. صلیبیها نمیدانستند دارند میجنگند که جایی را بگیرند، شکستی را تلافی کنند، تصمیمهای قبلیشان را توجیه کنند، یا چی؟ جنگ بین مسیحیت با اسلام است؟ یا جنگ بین بیزانس و کلیسای غربی؟ من نمیخواهم اینجا داستان جنگها را تعریف کنم که چی شد، چی نشد؛ پیشنهاد میکنم اگر برایتان خود جنگها و ماوقعش جالب است سهگانۀ جنگهای صلیبی راوکست را گوش کنید که ایمان خیلی خوب و روان، داستان این دوره را تعریف کرده است... سریعتر یک مروری میکنیم بر اصل ماجراها و جنگهای بعدی و چیزهایی ازش که میتوانیم مال خودمان بکنیم...

جنگ سوم صلیبی جنگ معروفی است، نه که نتیجۀ خاصی داشته باشد، نه؛ بلکه چون پادشاهان بزرگ اروپا هم در آن شرکت کردند. ریچارد اول انگلستان، مشهور به ریچارد شیردل، فیلیپ دوم فرانسه و فردریک بارباروسای آلمان... اینها همه چهرههای شاخصی بودند که شخصاً در جنگها حاضر شدند. در جنگ سوم، رهبران اروپا موفق شدند بخشهایی از سرزمینهای محلنزاع را دوباره پس بگیرند و حتی در سال ۱۱۹۲ با صلاحالدین به یک توافق و مصالحهای هم برسند ولی خب عرض کردم؛ این جنگها دیگر برای مسیحیان آبونون نمیشد...

صد سال از شروع جنگ اول گذشته بود و مسیحیها بهوضوح در رسیدن به اهدافشان ناکام مانده بودند. طی این صد سال پولهای فراوانی خرج نیرو و تسلیحات نظامی اروپاییها شده بود و قولووعدههای زیادی داده شده بود که «اگه ایشالا به حول و قوۀ الهی فلان پیروزی حاصل بشه، جبران میکنیم». اما خب الان بعدِ صد سال، چیز بدردبخوری دست مسیحیها را نگرفته بود، تازه کلی هم بدهی داشتند به اینور و آنور: به کسانی بدهی داشتند که شاید در باطن هیچ همدلی و اتحادی هم با صلیبیون نداشتند و درواقع روی این جنگها فقط سرمایهگذاری کرده بودند، که پولشان را در اختیار مسیحیان قرار بدهند و بعد از پیروزی چندبرابرش را تحویل بگیرند. و حالا این سرمایهگذارها طلبشان را میخواستند.

همین بدهیها هم خودش باعث میشد مسیحیها جنگ را تمام نکنند... «انقدر حمله میکنیم، انقدر فشار میاریم که به نتیجه برسیم»... سال ۱۱۹۸، پاپ اینوسنت سوم (Innocent III) فرمان یک لشگرکشی تازه را به دولتهای اروپایی صادر کرد. خبر قشونکشی جدید پاپ در اروپا پیچید. «سلام فرمانده، سلام از این نسل در گل فرومانده، پاپ اینوسنت بازم ما رو فراخونده؛ حقیر درمانده... بابا کجا بریم؟ چی میخواین از جون ما؟ صد ساله دنیا رو واسهمان جهنم کردین که آخرش بریم بهشت؟»

آن سالها اختلاف بین بیزانس و کلیسای غرب که یک مدتی بهخاطر جنگ با دشمن مشترکشان یعنی ترکان سلجوقی مسلمان ساکت شده بود، دوباره داشت اوج میگرفت. از آن طرف سرمایهگذارهای اروپایی هم گفته بودند اگر میخواهید باز هم از امکانات ما، کشتیهایمان، تجهیزات نظامیمان استفاده کنید، باید اول یک قدری از بدهیتان را بدهید... این دوتا عامل، بهاضافۀ دلسری خود مردم از ادامۀ جنگ و عوامل دیگر، انباشته شد روی هم و جنگ بین مسیحیت و اسلام را تبدیل کرد به جنگ داخلی اروپا...

دلیل جنگ عوض شده بود... دیگر هرکسی میخواست از نزدیکترین جای ممکن، به بیشترین سود ممکن برای خودش برسد؛ و خب نتیجهاش چی شد؟ نتیجه این شد که جنگ چهارم صلیبی، عملاً بین خود مسیحیها درگرفت و اصلیترین قربانیاش هم شهر قسطنطنیه شد که از همهجا برای غارت و غنیمت و نابودیاش گسیل شدند... قسطنطنیه و بخشهای بزرگی از یونان به دست مسیحیان لاتین افتاد... جواهرات و گنجهایی که از زمان یونان باستان و روم در بیزانس بود و نشانۀ اعتبار و قدمتِ شهرها به حساب میآمد، وانتوانت بار کشتیهای طلبکارها میشد و از بیزانس بیرون میرفت. اسمش جنگ صلیبی بود، ظاهراً نبرد بین مسیحیت و اسلام بود؛ ولی دیگر هیچکس نمیدانست دین و مذهب واقعاً کجای این دعواهاست؟ خجالتآور بود... خجالتآور!

بعد از این هم باز چندتایی جنگ صلیبی اتفاق افتاد، ولی دیگر قضیه برای همه رو شده بود... دیگر تقریباً همه میدانستند هدف از اینکه رهبرهای اروپا مردم را گوشت جلوی توپ میکنند و میفرستند جبهه، واسه خاطر دین نیست، برای این است که بیشتر غنیمت بیاورند، بیشتر خودشان را گنده نشان بدهند یا ... اصلاً نمیدانم والا، مجنون شده بودند فقط! نمیخواستند بگویند غلط کردیم چنین جنگ خانمانسوزی را دو قرن کش دادیم!

جنگهای پنجم، ششم و هفتم و هشتم هم اتفاق افتاد... با همین اوصاف. در سال ۱۲۹۱ آخرین سنگر صلیبون، شهر عکا هم به دست مسلمانها (طایفۀ ممالیک) افتاد و اینجوری تمام شهرهایی که مسیحیان در منطقۀ شامات تصرف کرده بودند دوباره به دست مسلمانها رسید. خیلی از تاریخدانان اینجا را پایان جنگهای صلیبی میدانند.

درنهایت هیچکس واقعاً پیروز جنگهای صلیبی نشد. با میلیونها جان انسانی که از هر دو طرف از دست رفت همه بازندۀ این جنگها بودند... و بزرگترین بازنده هم قطعاً هیچکس و هیچچیز نبود جز امپراتوری بیزانس... این جنگها منجر به نحیف شدن و فروریزی امپراتوری بیزانس شد؛ همانجایی که اصلاً جنگها برای محافظت ازش شروع شده بودند!

جنگهای صلیبی مثل هر جدال اعتقادیِ دیگرای، عدۀ زیادی را که شاید تا دیروز هیچ تعصبی به باورشان هم نداشتند، جری کرد و به زیر پرچم مسیحیت یا اسلام برد تا برای چیزی غیر از زندگی بجنگند و کشته بشوند. اما علاوه بر اینها، اسلام و مسیحیت، بعد از دو قرن جنگ حالا شناخت بیشتر و بهتری از هم پیدا کرده بودند و ارتباطاتی هم بینشان به وجود آمده بود... انگار حالا، بعد از اینهمه فاجعه فهمیده بودند میشود بین جهان اسلام و اروپا تبادلهای فرهنگی هم اتفاق بیفتد. وقتی این تماس از نزدیک شکل گرفت، مسلمانها چند قرنی بود مشغول مطالعات سنتهای یونانی و رومی و بیزانسی شده بودند: فلسفه، علم پزشکی، جغرافیا.... اگر جنگهای صلیبی اتفاق نیفتاده بود، شاید هیچکدام این منابع که طی سدههای پیش در اختیار مسلمانان قرار گرفته بود، دوباره به دست اروپاییها نمیرسید. و اگر بخواهیم این مسیر فرضی را پیش بگیریم میتوانیم بگوییم اینجوری شاید غرب در مسیر بازنگری و تجدید نظر در تفکرات سیاسی - اجتماعی و اقتصادیاش نمیافتاد، و در نهایت دورانی به اسم «رنسانس اروپا» هم هیچوقت به وجود نمیآمد. پس اگه بخواهیم از همۀ این کشتوکشتار و فجایع جنگهای صلیبی یک نقطۀ مثبت پیدا کنیم، شاید بشود به این نکتۀ خیلی مهم اشاره کرد.

دوران قرون وسطای پایانی

عصر میانی قرون وسطی هم با پایان جنگهای صلیبی تمام شد تا بالاخره برسیم به دوران قرون وسطای پایانی (۱۳۰۰ تا ۱۵۰۰). اگر ما قرون وسطای اولیه را گذاری دانستیم از عصر امپراتوری روم به دوران قرون وسطی، آخرین ثلث از قرون وسطا هم گذاری است که ما را از این دوران خارج میکند و به عصر مدرن و دوران جدید میرساند. از اینجاهاست که ما کمکمک نشانههای یک اروپای مدرنتر، با تفکرات جدیدتر را میبینیم. اما خب دلمان را خوش نکنیم هنوز؛ این دوران گذار، برای اروپا دورانی زشت، سخت و بسیار تلخ است. فاجعه پشت فاجعه است که میآید، بحران پشت بحران است که از راه میرسد.

قحطی و گرسنگی و فجایعِ حاصل از آن

اولین بدبیاری این دوره در اوایل قرن ۱۴ اتفاق میافتد... گفتیم یکی از مهمترین نشانههای رسیدنِ قرون وسطای میانی، افزایش دمای اقلیمی بود که بین سالهای ۹۵۰ تا ۱۲۵۰ در کل اروپا و جهان به وجود آمد. این دوره که بهش میگفتند «عصر گرمایشی قرون وسطی» حدود سیصدسالی با خودش خیر و برکت آورد به اروپا: کشتوکار فراختر، محلهای قابلسکونت بیشتر، نتایجش را هم که در دوران میانی قرون وسطی دیدیم. حالا حوالی سال ۱۳۰۰ این دوران خوش به پایان رسید و کشاورزی به یکباره دوباره خیلی مشکلتر شد: انبارهای غذا خالی شد، بار درختهای میوه، محصول مزارع گندم و جو کم شد و خیلی از زمینها دیگر قابل زیر کشت رفتن نبود... همزمان با تراکم جمعیتی که خیلی نسبت به گذشته بیشتر شده بود و عادت داشت به فراوانی. مردم یکباره به قحطی خوردند. عصر پایانی قرون وسطا با چند مرحله قحطی شروع میشود اما سختترینش قحطیای بود که مردم اروپا بین سالهای ۱۳۱۵ تا ۱۳۱۷ تجربه کردند. گشنگی، گشنگی، گشنگی... ماها احتمالاً درک نمیکنیم واقعاً اینکه چیزی برای خوردن وجود نداشته باشد یعئی چی! نه اینکه گران باشد، نه اینکه تنوعش کم باشد، اینکه اساساً چیزی برای خوردن پیدا نشود... و نمیتوانیم تصور کنیم این حد از گشنگی چه پیامدهای وحشتناکی هم میتواند به همراه بیاورد.

دزدی، درگیری، قتل... وقتی همه فقط دنبال نجات جان خودشان هستند اینها خیلی اتفاقهای عجیبی نیست. گشنگی مثل نداشتنِ لباس و وسایل نیست که بشود عقبش انداخت. اینجوری نیست که آدم بگوید حالا امروز هم چیزی نمیخورم، فردا خدا بزرگ است! نه، گشنه که باشی کمکم به همنوع خودت هم به چشم غذا نگاه میکنی... پدرومادرها بچههای کوچکشان را؛ بچههای بزرگتر پدرمادرانشان را... قبرستانها حریق حملۀ مردمی میشد که به دنبال سیر کردن شکمشان، قبرها را نبش میکردند و به جنازهخوری افتاده بودند... آمار دقیقی از کشتههای این قحطی اروپا وجود ندارد، ولی خب میگویند طی این دو سال، حداقل یک میلیون از جمعیت اروپا جانشان را از دست دادند.

اروپا برای خارج شدن از قرون وسطی انگار باید خیلی خیلی هزینه میداد. هنوز زمان زیادی از بحران قحطی نگذشته بود که تراژدی بعدی از راه رسید!

مرگ سیاه

اکتبر سال ۱۳۴۷، دوازده تا کشتی ایتالیایی در بندر مسینا (Messina) پهلو گرفتند. مردمی که برای استقبال این کشتیها جمع شده بودند، از چیزی که دیدند حیرتزده شدند. بیشتر ملوانها و خدمۀ کشتی مرده بودند و آن تعداد کمی هم که زنده بودند، بدنشان پر بود از جوشهای سیاهی که خون و عفونت ازش بیرون میآمد... و این شروع فاجعهای بود که ظرف هشت سال، بیشتر از یکسوم جمعیت اروپا را به وحشتناکترین شکل ممکن، از بین برد.

به این بیماری میگفتند: «مرگ سیاه». تبولرز، اسهال و استفراغ، درد شدید جزو علائمش بود و جان درصد زیادی از کسانی که بهش مبتلا میشدند را میگرفت. این طاعون نه فقط انسان، که گاوها، خوکها، بزها و مرغ و گوسفند را هم از بین میبرد؛ یعنی یک تنه زده بود به تمام داشتههای انسان آن زمان... علت این طاعون را الان ما میدانیم، ولی آن موقع طبیعی بود که خیلی از مردم، این بلا را سزای گناهان و جزای نافرمانیهایشان میدیدند... دستههای تؤبه راه افتاد در سطح شهر؛ همهجا... تصویر سوپرآخرالزمانی این بود که گروهگروه آدمها در کوچهها دوره میافتادند، مردم را دور خودشان جمع میکردند و با شلاق خودشان را میزدند؛ خودزنی میکردند... نشان پشیمانی، نشان عجز که خدا رحمش بگیرد و طلسم این مرگ سیاه را از را سرشان بردارد.

هرکسی سعی میکرد یکجوری خودش را آدم خوبی جلوه بدهد؛ همان مسیحی معتقدی که خیلی وقت است دارد مردم را به راه راست هدایت میکند، ولی حرفش در گوششان فرو نمیرود... همسایه همسایه را بدعتگذار در دین معرفی میکرد و ازش در مراجع حکومتی شکایت میکرد؛ مردم افتاده بودند به جان هم. یهودیها هم که اصلاً دینشان فرق داشت، این وسط اوضاعشان از همه خرابتر بود. هزاران یهودی بین سالهای ۱۳۴۸ تا ۱۳۴۹، یعنی در فاصلۀ دو سال به دست مسیحیهای متعصب به قتل رسیدند و بسیاری هم به نواحی کمجمعیتتر اروپای شرقی مهاجرت کردند.

عامل شروع این بیماری که امروز بهش طاعون خیارکی (bubonic plague) میگویند، یک نوع عفونت باکتریایی بود که از ککهایی که روی بدن موشها از آسیا به اروپا آمده بودند، به انسان منتقل شده بود. متخصصها میگویند سرآغاز این بیماری احتمالاً از منطقۀ تبت بوده و بعد توسط ککها و موشها به سایر نقاط دنیا پخش شده...حالا سؤال شما ممکن است این باشد که مگر موشها و ککها سفر میکردند؟ بله، چون آدمها سفر میکردند... هرجام که آدمیزاد میرفت، موشها هم همسفرش میشدند و باهاش میرفتند. موشها یک بخش جدانشدنی از زندگی مردم قرون وسطای اروپا بودند؛ بین فقیر و غنی هم فرق نمیگذاشتند: اشراف و مردم معمولی، هرکسی که بودی، در همسایگیات حتماً کلی موش زندگی میکرد.

وقتی انسان به باکتری طاعون خیارکی آلوده میشد، ظرف مدت خیلی کمی، بیماری علامتهایش را نشان میداد... غدد لنفاوی ملتهب میشد، گاهی حتی میترکید... تب شدید، لرز، تهوع همراه با خون... نمیخواهم حالتان را بد کنم... نسوج و بافت اندامها بهخاطر اینکه خون بهشان نمیرسید سیاه میشد و شاید بهخاطر همین بهش میگفتند «مرگ سیاه». دور از جانتان، مردم ممکن بود شب به سلامتی و با پای خودشان به بستر بروند و صبح، اهل خانواده بفهمند طرف شب را به صبح نرسانده. گفته میشد بسته به خصوصیتهای نژادی و ژنتیکی در مکانهای مختلف بین ۵۰ تا ۶۰ درصد افرادی که به این بیماری مبتلا میشدند جانشان را از دست میدادند.

مرگ سیاه البته فقط اروپا را درگیر نکرده بود و الان میدانیم که عملاً تمام جهان قدیم گرفتارش شده بوده: از چین تا هند، سرتاسر آسیا و اروپا را گرفته بود. از کل ایران من آماری پیدا نکردم، ولی مثلاً در تبریز گفته میشود این مرگ سیاه حدوداً ۳۰۰ هزار نفر کشته گرفته.

تنها طی چهار سال نزدیک ۲۵ میلیون نفر از جمعیت اروپا بهخاطر ابتلا به این بیماری تلف شدند. اوضاع جوری شده بود که بعضی از مردم میبایست تصمیمهای سختی میگرفتند: یا کنار اعضای مریض خانوادهشان میماندند و ازشان پرستاری میکردند، که اینجوری خطر بیمار شدن خودشان را هم به جان میخریدند؛ یا به این امید که خودشان نجات پیدا کنند، مریضهایشان را رها میکردند و میرفتند. باورنکردنی است، حتی بعد از تجربۀ این کرونای کوفتی هم که چقدر جان عزیزِ عزیزان و دوروبریهایمان را گرفت، باز هم غریب است که بفهمیم در بعضی سرزمینها نزدیک ۶۰ تا ۸۰ درصد جمعیت جانشان را از دست دادند: طاعون هرلحظه یک قربانی جدید میگرفت.

شهرها هرچی شلوغتر و پررفتوآمدتر، میزان ابتلایشان هم بیشتر... تجارت و ارتباط کشتیها در اروپا هم با خودش این بیماری را بیشتر جابهجا میکرد. وقتی مرگ سیاه به میلان ایتالیا رسید، حکومت بلافاصله دورتادور چندتا خونۀ اولی که اعضایش مبتلا شده بودند را دیوار کشید و ساکنینش را، چه سالم بودند و چه بیمار، قرنطینه کرد... البته قرنطینه نباید بهش گفت، اجازۀ هر ارتباطی را ازشان گرفتند، ولشان کردند تا بمیرند... این راهحل بیرحمانه بود، ولی خب تا حدودی موفقیتآمیز عمل کرد. یواشیواش متوجه شدند هرچی ارتباطها را محدودتر کنند، فاصلۀ بین مردم بیشتر بشود، شیوع و گردش این مرض هم کمتر میشود و کمکم میتوانند مهارش کنند.

تا سال ۱۳۴۹، موج اول طاعون در بیشتر مناطقی که بهش آلوده شده بودند به پایان رسید؛ گرچه در بعضی شهرها چندین و چندبار دیگر برگشت و جان آدمها را گرفت ولی خب نه بهشدت دفعۀ اول. درهرصورت، کنترل شرایط دوباره به دست آدمها افتاد و این دوران هم سپری شد.

فاجعهای مثل مرگ سیاه بهطور حتم، جدا از مرگهای زجرآور و غصههای بیپایانی که همراهش داشت، شکل زندگی آدمها را هم متأثر خودش کرد. وقتی نفرین مرگ سیاه بالاخره کمرنگ شد، یکی از اولین چیزهایی که به چشم آمد این بود که دیگر به اندازۀ کافی آدم برای کشاورزی وجود نداشت. زمین برای کشاورزی زیاد بود و دهقان کم. و تصور کنید در همچین شرایطی چه اتفاقاتی میافتد. بین زمیندارها سر رعیت دعوا راه افتاد؛ هرکسی سعی میکرد با پول بیشتر، دهقانهای بیشتری را برای خودش بُر بزند. رعیتی که تا پیش از شیوع مرگ همهجا سیاه ریخته بود و اربابها میتوانستند به هر قاعدهای که دلشان میخواست باهاشان تا کنند، حالا کم شده بودند، عزیز شده بودند، گران شده بودند. دهقانها از فرصت پیشآمده استفاده کردند و اعتراضاتی را شکل دادند تا حرفشان را پیش ببرند. ماجراهایش مفصل است ولی درنهایت، این قضایا شد آغازی بر پایان رعیتداری در اروپا... چقدر اتفاقها کنار هم معنیدار به نظر میرسند. اینجا هم مثل وقتی است که گفتیم اگر جنگهای صلیبی نبود، شاید دانش و علم از طرف مسلمانها خیلی دیرتر به خاک اروپا میرسید؛ اینجا هم میتوانیم بگوییم شاید اگر مرگ سیاه اینجور به جان اروپا نمیافتاد، عصر رعیتداری همچنان ادامه داشت و حالاحالاها خبری از عصر مدرن هم نمیشد!

جنگ طولانی بین پاپ و شاه

خب تا اینجا این دوتا از تغییرات بزرگ عصر پایانی قرون وسطی: قحطی و مرگ سیاه... سومی چیست؟ این یکی را از قبل تا یک حدودی در جریانش هستیم: نزاع عمیق و طولانی بین پاپ و پادشاه...

در امپراتوری مقدس روم یکجورهایی انگار جا افتاده بود که پادشاهها خودشان مقامهای بالای کلیسا را تعیین میکنند. یک دعواهایی هم راه افتاده بود دیگر: پاپ میگفت این حق آسمانی من است که اسقفِ شهرهای مختلف را منصوب کنم، پادشاهها هم میگفتند ما امپراتور مقدسیم، ماییم که نمایندۀ مسیح روی زمینیم، خودمان بهتر میدانیم کی شایستگی اسقف شدن دارد.

پاپ بونیفاس هشتم کسی بود که ماجرایش، شروع این ماجرای ما شد... بونیفاس رهبر کلیسای کاتولیک بود، طبیعتاً مهمترین چهرۀ مذهبی اروپا در آن زمان. کِی؟ نزدیکهای سال ۱۳۰۰ میلادی. اما علاوه بر اینکه شخصیت مذهبی مهمی بود، عمیقاً باور داشت امور مهم جامعه باید دست روحانیون بیفتد. رسالۀ مفصلی نوشته بود در توضیح و استدلال اینکه چرا عوض پادشاه، پاپ باید رهبر مردم اروپا بشود؛ صغری کبری چیده بود که اصلاً خود خداوند هم میفرماد: «پادشاهها زیردستان پاپ هستن. جامعۀ دینی اصلن با تبعیت از پاپ بهعنوان نمایندۀ مسیحه که دینی میشه». اما اصل این بهانه از کجا آب میخورد؟ از آنجایی که تازگیها پادشاه، روی عواید کلیسا هم مالیات بسته بود. این به پاپ فشار میآورد. پادشاه فرانسه، فیلیپ چهارم، که او هم خودش را چهرۀ موجه سیاسی مذهبی اروپا میدانست، قانونی وضع کرده بود که همۀ نهادهای حکومت، بدون استثنا میبایست مالیات پرداخت کنند. و خب پاپ مخالفتش این بود که «توی پادشاه سکولار اصلاً حق گرفتنِ مالیات از منِ آستان قدس را نداری!» سال ۱۳۰۲ پاپ فرمانی صادر کرد که توش هوایی زد به پادشاه. گفت رستگاری هر انسانی صرفاً در گرو پایبندی به پاپ رم است و اینجوری درواقع فیلیپ چهارم، پادشاه فرانسه را تهدید به تکفیر کرد. خیلی اتفاق نادری بود که رهبر دینی اروپا، پادشاه یک کشور را «خارجشده از دین» اعلام کند!

فیلیپ در جواب چیکار کرد؟ از او هم انتظار عقلانیت نداشته باشید! فکر نکنید میگوید نزد قانون همه برابرند، حتی شما پاپ عزیز! نه، او هم دنبال پول بیشتر بود که به پاپ گیر داده بود؛ میخواست قلمرو و حیطۀ اقتدار خودش را گسترش بدهد. فیلیپ اوباشش را به رم فرستاد، پاپ بونیفاس را از مقر پاپ دزدیدند، آوردند یکجا دستوپایش را بستند، او را تا سر حد مرگ زدند و برای چند روز اسیر نگهش داشتند. میگویند بونیفاس در طول مدتی که مهمان الواط فیلیپ بود بهشدت شکنجه شد، تا جایی که وقتی رهایش کردند اصلاً حال خوبی نداشت و نزدیک یک ماه بعد هم از تب و بدحالی مُرد.

فیلیپ قدرتش را به رخ مخالفانش کشانده بود. حالا دیگر نه فقط اسقف شهرهای مختلف، که حتی خود پاپ هم میتوانست به دست پادشاه منصوب بشود. و اینکه اصلاً کی گفته پاپ باید حتماً در رم مقیم باشد؟ که هم دور است!، هم خطر توطئه در آنجا زیاد است! لازم نکرده! مقر پاپ برای اولین بار، به دستور فیلیپ چهارم از رم به شهر آوینیون (Avignon) فرانسه منتقل شد تا کلکسیون عجایب قرون وسطی تکمیل بشود. بین سالهای ۱۳۰۹ تا ۱۳۷۷، پاپها، رهبران مسیحیت، در فرانسه و زیر شست خود پادشاه فرانسه زندگی میکردند. این دوره را شبیه دوران اسارت یهودیها دانستهاند که در قرن ۶ پیش از میلاد از خانۀ خودشان اورشلیم به بابل به اسارت برده شدند. بهخاطر همین بهش میگویند: «پاپی که در آوینیون مقیم بود» (Babylonian captivity of the Papacy). او احتمالاً بازیچۀ دست پادشاه بود و خطری برایش ایجاد نمیکرد.

اما سرآخر بعد از این نزدیک ۷۰ سال، یکی از پاپهای آوینیون، شجاعت ایستادگی در برابر پادشاه فرانسه را پیدا کرد. پاپ گریگوری یازدهم (Gregory XI). گریگوری میگفت: «شهر پاپ رمه. ما اینجا نه دستمون بازه، نه حرفمون بُرش داره. شدیم آلت دست پادشاه فرانسه!» پا شُد و دم و دستگاهش را جمع کرد برگشت رم. سربلند و مفتخر از اینکه بالاخره مقام پاپ را به محل اصیل خودش برگردانده و حالا دیگر میتواند مسیحیت را آنجوری که درست است در اروپا پیاده کند، اما طفلی خودش زودتر پیاده شد: پاپ گریگوری یازدهم یک سال بیشتر از ورودش به رم نگذشته بود که مرحوم شد.

کاردینالهای رم که وظیفهشان انتخاب پاپ بعدی بود، در ایتالیا دستبهکار شدند و یک پاپ جدید ایتالیایی برای رهبری کلیسا انتخاب کردند اما در فرانسه هم دقیقاً همین اتفاق افتاد: پادشاه فرانسه هم از کاردینالهای فرانسه خواست تا یک پاپ فرانسوی انتخاب کنند تا دوباره مقر پاپ همان آوینیون در فرانسه باشد. و چی شد؟ همزمان دوتا پاپ در اروپا سر کار آمدند. این دیگر اتفاقی بود که تا آنروز هیچوقت سابقه نداشت. دو تا پاپ رقیب با هم، مدعی رهبریِ کاتولیکهای اروپا بودند. دوتا پاپ که هر کدام، جبهۀ پیروان و کاردینالها و دستگاه اجرایی خودشان را داشتند.

این واقعه بعد از جدایی بین کلیسای شرقی و غربی، بزرگترین شکافی بود که در مسیحیت پیش میآمد. این دودستگی، ضربۀ سختی به پیکرۀ رهبری معنوی کلیسای غرب زد، که البته پیش از این هم بهواسطۀ فرومایگی و ناتوانیشان در مدیریت و حتی ارائۀ راهنماییهای دینی در طول مرگ سیاه کمرنگ شده بود. مردم در آن دوران بهقدری کشته داده بودند و به چشم دیده بودند که هیچ کاری از دست مقامات مذهبیشان برنمیآید که از روحانیون منزجر شده بودند و نسبت به دین و اعتقادشان هم احساس دلزدگی داشتند. طی آن چند سالی که اروپا درگیر مرگ سیاه بود، مردم میدیدند که کشیشها، راهبها و مقامهای کلیسا هم عین باقی مردم وحشتزده و آسیبپذیرند. دعا و توسل به درگاه باریتعالی هیچ معجزهای برای اهل دین نکرده بود و دیندار و بیدین در برابر این بیماری یکی بودند. مرگ سیاه باعث شده بود موقعیت اهالی کلیسا از یک مقام ماورایی و مقدس پایین کشیده و درست مثل مردم عادی بشود.

حالا تصور کنید وسط این تحولات فکری مردم، مشخص نبود که کدام پاپ، پاپ واقعی است یا کدام کلیسا، کلیسایی است که مورد تأیید مسیح است. هیچکسی هیچکسی را قبول نداشت و این چندپارگی با افشای خوشگذرانیها و ولخرجیهای افراطی کشیشها بدتر هم شد. اخباری به بیرون درز کرد از اندرونی کلیسا که نشان میداد نه! اینها همدل و همراه که نیستند هیچ، دارند به ریش من و شما هم میخندند. و همین ماجراها محبوبیت و مقبولیت کلیسا را پیش گروه زیادی از مردم کاهش داد.

بین سالهای ۱۳۷۸ تا ۱۴۱۷ عملاً هیچ تواقفی نبود سر اینکه بالاخره پاپ کیست. دنیای مسیحیت و کاتولیکها رهبر مشخصی نداشت و مردم نمیدانستند برای مسائل دینی روزمرهشان به فتوای کدام پاپ عمل کنند. حتی برای یک مدت، آش آنقدر شور شد که یک پاپ دیگر هم انتخاب کردند تا جواب سؤالات فقهی مردم را بدهد و ما عملاً سهتا پاپ همزمان داشتیم. اینطور عرض کنم خدمتتان که یعنی اگر یک نفر دلش میخواست پاپ بشود، شانسش هیچموقع بیشتر از اواخر قرون وسطی نبود.

بله، این اوضاعِ آشفته نمیشد خیلی ادامه پیدا کند دیگر! اینجوری سنگ روی سنگ بند نمیشد. فلذا کلیسا یک تصمیم بزرگ گرفت و برگشت به دوران پیش از پاپ. دوباره رجوع کرد به دورانی که یک نفر نبود که احکام دینی را تعیین میکرد. شوراهای دینی دوباره کارشان را شروع کردند. رهبران کلیسا جمع میشدند، رایزنی میکردند، به مناظره مینشستند و به نتیجه میرسیدند که چهکاری برای مسیحیها و مسیحیت بهتر است. این راه و رسمی بود که از قدیم وجود داشت، همان روشی که کنستانتین بزرگ، امپراتور روم هم خیلی خیلی وقت قبلتر در قرن چهارم به کار بسته بود: شورای نیقیه (Nicaea ) را جمع کرده بود تا دربارۀ اصول اولیۀ مسیحیت در امپراتوریاش برنامهریزی کنند. پس در این دورانِ یک پاپ و دو پاپ و سه پاپ، تصیمگیری شورایی کلیسا هم یک برگشت مختصری داشت. اما در نهایت، انجمنی تشکیل شد تا به این جدایی بزرگ خاتمه بدهند و نگذارند اعتقادات مردم بیش از این بازیچۀ دعوای سران کلیسا بشود. اعضای این انجمن جلسهها گذاشتند و رهبرانش بالاخره یک نفر را بهعنوان «پاپ» انتخاب کردند. پاپ مارتین پنجم (Martin V) در سال ۱۴۱۷ رهبر مسیحیان کاتولیک شد تا تکلیف این دوران بلاتکلیف هم روشن شود.

جنگهای صدساله

ماجرا از این قرار بود که بخش عمدهای از خاک فرانسۀ امروزی تحت اختیار پادشاهی انگلیس قرار گرفته بود... ماجرای چی؟ جنگهای صدساله را عرض میکنم. بحران بعدی اروپا در قرون وسطی.

هنوز دولت جدید با تعریف مدرن که وجود نداشت! تملک سرزمین، مفهوم تملیک بهطور کلی، یکجورهایی شخصی بود، یعنی خاک و وطن بیشتر از اینکه بار معنایی سیاسی یا هویتی داشته باشه، به زور و توانایی پادشاهیها بستگی داشت و جزو اموال شخصی و خانوادگی دانسته میشد... اگر روی همین قواعد حساب میکردی، پادشاهی فرانسه با آن جمعیت و آن ثروت و نفوذی که به دست آورده بود، باید قدرت اول اروپا میبود؛ لااقل غرب اروپا. اما پادشاهی انگلیس روی بخش زیادی از قلمروی فرانسه مسلط شده بود. انگلیسیها خیلی نرم، یکجوری که فرانسویها نفهمند، داشتند چتر نفوذشان را در خاک فرانسه پهن میکردند. چهجوری؟ با ازدواجهای برنامهریزیشده. انگلیسیها خیلی هدفمند و تمیز، اشراف زمیندار فرانسه را شناسایی میکردند و جوانهای خوشتیپشان را میفرستادند که دل دختران این اشراف را ببرند... و خب شما داماد یک خانوادۀ اشرافی فرانسوی بشوی، یعنی درواقع پدرزن دلخواهت را پیدا کردهای و هرچی مال اوست، در دسترس تو هم هست... رفتهرفته خاک فرانسه جولانگاه خاندان سلطنتی انگلیس شد... و این یک معنی واضح بیشتر نداشت: اقتدار بیشتر انگلستان در اروپا.

بعد از چندوقت شاههای فرانسوی تازه فهمیدند که چه کلاه گشادی سرشان رفته... میخواستند جبران کنند، ولی چیکار میکردند؟ میگفتند دخترانمان را پس بدهید، ازدواج ملغاست!؟ نمیشد! برای همین کار به نزاع و درگیری کشید. جنگی که بهانهاش زیادهخواهی انگلیسیها بود، ولی آنقدر دلخوری و بهانههای ریزریز داشت که خیلی طولانی شد. خیلی. این جنگها معروفاند به جنگهای صدسالۀ انگلیس و فرانسه، که البته نه صدسال، که ۱۱۶ سال طول میکشد، از ۱۳۳۷ تا ۱۴۵۳. جنگهایی که تا سه نسل را درگیر خودش کرد، یعنی نوه داشت برای چیزی میجنگید که زمان پدربزرگش شروع شده بود.

مصیبتها صبر نمیکردند یکی تمام شود، بعد بعدی شروع شود. خیلی از اتفاقها را اگر به تاریخشان توجه کنیم میبینیم در حین و میانۀ بلایای قبلی شروع شدهاند. این جنگ صد ساله هم در همان دورانی اتفاق میافتد که طاعون مرگ سیاه در اروپا جاری بوده، همزمان با دوران نزاع و دودستگی کلیسای غرب.

در این جنگ طولانی، در بیشتر اوقات برتری با انگلیس بود. استراتژی بهتر، ارتش سرحالتر، سیاست داخلی روبهراهتر. فرانسه هی داشت بیشتر و بیشتر آب میرفت. کار به جایی رسید که فرانسویها حتی تا نزدیکیهای پاریس هم مجبور به عقبنشینی شدند و پادشاهی تا مرز سقوط و واگذاری کل سرزمینش پیش رفته بود. در این شرایط بود که یکی از عجیبترین و شاید تأثیرگذارترین آدمهای تاریخ اروپا ظهور کرد... ژاندارک (Joan of Arc)، یک دختر نوجوان روستایی که یکتنه کل بازی را به هم زد.

ژاندارک

اطلاعات دقیق خیلی زیادی از زندگی ژاندارک وجود ندارد... گفتهاند در سال ۱۴۱۲ در یک خانوادۀ زارع به دنیا آمد. در بچگی خواندن و نوشتن را نیاموخت که چیز عجیبی هم نیست؛ اما مادر مؤمنش، عشق مسیح و خدمت به کلیسای کاتولیک را در دل دختر پرورش داد.

در سال ۱۴۲۰ بین فرانسه و انگلیس معاهدهای به امضا رسید که بر اساس مفادش شاهزاده شارل Charles of Valois از سلطنت فرانسه کنار گذاشته شد. تقریباً هشتاد سال از شروع جنگها میگذشت و حالا هنری پنجم، پادشاه انگلیس، قانوناً و رسماً حکومت فرانسه را هم به دست میگرفت. دیگر انگلیسیها برای ادغام فرانسه در پادشاهیِ خودشان هیچ مانع بزرگی سر راه نداشتند و فرانسویها بدون رهبر واحد، هیچ امیدی به برگشت از این اوضاع نداشتند.

ژان سیزدهساله بود که برای اولین بار نجواهایی شنید، نجواهایی از سمت فرشتگان خداوند که دعوتش میکردند تا فرانسه را از شر دشمن خالی کند و شارل را به پادشاهی برحقش برساند. این صداها راست بودند یا دروغ، واقعی بودند یا توهم، روی ژان اثر گذاشتند. ژان قضیۀ ارتباطش با فرشتگان آسمانی را به هرکسی که فکر میکرد میتواند کمکی بهش بکند میگفت و التماس میکرد برای یکبار هم که شده با شارل، شاهزادۀ ازاسبافتادۀ فرانسه دیداری کند. میخواست نشان بدهد حرف و نیتش مال یکروز و دو روز نیست: موهایش را تراشید و سوگند خورد تا آخر عمر مجرد و پاکدامن بماند. خواستۀ پدرش برای ازدواج را خیلی محکم رد کرد و به شورای محل رفت، در محکمه سخنرانیای کرد که همه متقاعد شدند این دختر کارهای خیلی مهمتر از ازدواج دارد.

با سماجتی که داشت، با ایمانی که از قلبش به زبانش جاری میشد، ژان موفق شد بالاخره شارل را ببیند. نمیدانیم در آن دیدار چه حرفهایی بین ژان و شارل ردوبدل شده بود که شارل به حرفهای این دختر ایمان آورد. ژان جلوی همه به شارل قول داد خیلی زود شهرهای اشغالشدۀ فرانسه را آزاد میکند، انگلیسیها را از خاکشان بیرون میفرستد و تاجوتخت پادشاهی را به شارل تحویل میدهد.

شارل راه بهتری پیش رویش نمیدید؛ بنابراین ژاندارک را راهی کرد به جنگ با انگلیسها. باوری که ژان به تصمیمش داشت از این دختر شانزدهساله، یک فرماندۀ شجاع و یک قهرمان جنگی ساخت و فرانسویها در آن نبرد به پیروزی رسیدند. انگلیسیها عقبنشینی کردند و بخشی از قلمروی اشغالشدۀ فرانسه آزاد شد. بعد از این جنگ، فرانسویها یک الهۀ جدید داشتند: دختری که صدای مسیح بود و نشانی از اینکه خدا فرانسویها را از انگلیسیها بیشتر دوست دارد. ژاندارک به قولی که به شارل داده بود عمل کرد. در جولای سال ۱۴۲۹، شارل با نام شارل هفتم در شهر رنس (Reims) فرانسه تاجگذاری کرد تا نور امید تازهای به دل مردم فرانسه بتابد.

پیشرویهای ارتش فرانسه در جنگ تا مدتی ادامه داشت و محبوبیت ژان هم روزبهروز بیشتر میشد. اطرافیان شاه، کمکم احساس خطر کردند. پیش شارل آمدند و عرض کردند که «اعلیحضرت، حواستون احیاناً به این دختره هست؟ میگم یهوقت یکهتازیش کار دستتون نده؟ مردم رو که عاشق خودش کرده، پشتوانۀ محکمی مثل ارتباط با مسیح و خدا هم که داره... هرکاری هم که دلش میخواد میکنه! احساس خطر نمیکنین؟» خلاصه زیرآب ژان را پیش پادشاه زدند. شارل کمی فکر کرد، حرفهای مشاورانش را یکخرده سبکسنگین کرد. یواشیواش دلچرکین شد. دید بیخود و بیجهت اینقدر به ژان بروپال داده و متوجه تهدیدی که از طرف او متوجهش بود نشده. در جنگهای بعد، شارل هردفعه از ارتش و تجهیزاتی که در اختیار ژان میگذاشت کمی میزد، هردفعه کمتر و ضعیفتر. از آن طرف هم نتایجی که ژاندارک به دست میآورد به همان مقدار ضعیفتر میشد. ژاندارک محبوبِ پادشاه، حالا تبدیل به یک مهرۀ سوخته شده بود؛ یکی که فقط هست. خسته و زخمی و دلشکسته، تا اینکه بالاخره در جریان همین جنگها، توسط نیروهای یکی از دوکنشینهای رقیب پادشاهی فرانسه اسیر شد و تحویل انگلیسیها داده شد.

در دادگاهی که برای ژاندارک برگزار شد، حدود ۷۰ تا اتهام بهش زدند: ارتداد، جادوگری، بدعت، ظاهر مردانه... نتیجۀ دادگاه از پیش مشخص بود. شارل هم که موقعیت خودش را در خطر میدید، تلاش خاصی برای آزادی ژان نکرد و سرانجام حکم اعدام برای ژان صادر شد. در ماه می سال ۱۴۳1، دختر نوزدهساله را به ستونی چوبی بستند و آتش زدند.

ژاندارک خودش را کسی میدانست که خدا انتخابش کرده تا برای اخراج انگلیسیها به پادشاه فرانسه کمک کند. کی میداند؟ شاید واقعاً ارتباطاتی با ماورا داشته، شاید هم صرفاً یک آدم شیزوفرنیک بوده که اصرارش به یک توهم برایش موفقیتهایی آورد. اما چیزی که ژاندارک را تبدیل به یک چهرۀ ماندگار در تاریخ میکند اینها نیست، این است که توانست دیگران را متقاعد کند، کاری کند که حرفش را باور کنند و در سفری که رهبری میکرد همراهش بشوند.

بیست سال بعد از اعدام، به فرمان شارل هفتم، دادگاهی تشکیل شد و ژان را از هر گناهی تبرئه کرد. ژاندارک را پاپ بندیکت پانزدهم در سال ۱۹۲۰ تقدیس کرد تا تبدیل به تنها شخصیتی بشود که کلیسای کاتولیک هم محکومش کرد و هم عنوان قدیس بهش داد.

تغییر نوع جنگ؛ گذار از جنگ سنتی به جنگ مدرن

طی جنگ صدسالۀ فرانسه و انگلیس، اروپا تغییرات اساسیای به خودش میبیند. نقشۀ قبل و بعد جنگهای صدساله را اگر ببینیم، به تفاوتهای بسیاری در آن برمیخوریم. حوالی دهۀ ۱۳۵۰میلادی، تقریباً اوایل جنگ، میبینیم بخشهای زیادی از غرب اروپا جزو قلمروی فرانسه بوده: فرانسه ثروتمندترین، بزرگترین و پرجمعیتترین دولت غرب اروپا بود. ولی هرچی جلوتر میرویم میبینیم انگلیس بخش زیادی از این سرزمینها را تحت اختیار میگیرد و بعد با ظهور ژاندارک دوباره کمی بازی به تعادل کشیده میشود. جنگ صدساله پیامدهای عمیقی روی تاریخ و جغرافیای اروپا داشت: این جنگ پایانی بود بر بلندپروازی انگلیسیها در قلمرو فرانسه و حتی کل اروپا. شیطنتهای انگلستان در اروپا بعد از این جنگ تقریباً تمام شد، تمرکزش را روی آب و دریا گذاشت و ماجراجوییهاش را به جای اروپا روی سایر جاهای دنیا متمرکز کرد. اما یک نکتۀ جالب از این صد سال شاید این باشد که جنگهای صدساله بهعنوان یک جنگ قرون وسطایی شروع شد، ولی بهعنوان یک جنگ مدرن خاتمه پیدا کرد. منظورم این است که اوایل جنگ سازوبرگ نظامی همان چیز سنتیای بود که از قبل سراغ داشتیم: شوالیههای اسبسوار، زرههای سنگین و کلاهخودهای فلزی، شمشیرهای بلند و صدالبته لشگرکشی در مقابل هم برای رزم. ولی اواخر جنگ، ما دیگر بهجای این شکل کلاسیکِ لشگرکشی، تاکتیکهای مهندسیشدۀ نظامی داشتیم و استراتژی جنگی نقش خیلی پررنگتری از قبل گرفت. به تجهیزات نظامی کمانهای بلندی اضافه شد که اگر به دست یک جنگجوی آموزشدیده میافتاد، میتوانست با آن ارتش دشمن را تارومار کند. و البته باروت. اواخر جنگهای صدساله برای اولین بار است که در سلاحهای اروپایی، از باروت و توپهای جنگی استفاده میشود و از اینجا بهبعد چینش نظامی و سیاست جنگی بهکل دچار تغییر میشود. پس تمرکز جنگ از نیروی بیشتر و ارتش شلوغتر برداشته میشود و روی سازوبرگ و مهارت بیشتر میرود. و این تغییر خیلی بزرگی است.

چرا؟ چون تا اینجا جنگ را چه کسی میگرداند؟ قهرمانهای جنگی چه کسانی بودند؟ شوالیهها و طبقۀ جنگاور. اینها کارشان جنگیدن بود، همۀ احترام و آبرویی که پیش مردم داشتند برای این بود که وقتی شرایط ناامن میشد اینها بودند که خط اول جنگ قرار میگرفتند؛ اینها بودند که کشته میشدند. برای همین هم بود که وقتی جنگ نبود در پول غلت میزدند و اشراف جامعه را ساخته بودند. مردم هم میگفتند: «نوش جونتون؛ تا صلحه کیف کنین که پسفردا جنگی دربگیره معلوم نیست ازش زنده بیرون بیاین». اما حالا با این تحولاتی که در سازوکار جنگاوری به وجود آمده بود، دیگر لزوم وجود چنین طبقهای کم میشد. در قرنهای بعد میبینیم و میفهمیم که ارتباط اشراف با مقولۀ جنگ اصلاً قطع میشود. به عصر انقلاب فرانسه که میرسیم، میبینیم دیگر اصلاً تعریف طبقۀ اشراف یک چیز دیگراست. آن موقع اشراف دیگر یکسری آدم درباری بودند که فکر و دغدغهشان فشن و خوشگذرونیهایشان بود. کلاهگیسهای رنگی میگذاشتند، زندگی آلامد و لشوار داشتند و دیگر هیچ اثری از آن جنگاورهای زخموزیلی قویجثه نبود.

قرون وسطی چطور به آخر خط میرسد؟ نقطۀ پایان قرون وسطی

اما چطور به پایان قرون وسطی رسیدیم؟ اکثر تاریخنگارها معتقدند که بعد از تمام اتفاقاتی که اروپا طی دورۀ پایانی قرون وسطی از سر گذراند، از حوالی سال ۱۴۵۰ بهبعد، تغییرات اساسی زیادی رخ داد که شرایط را برای شروع یک عصر جدید آماده کرد. اولینِ این تحولات، افول رعیتداری (serfdom) است. اواخر جنگهای صدساله، موقعی که دیگر آسهآسه انگلیس داشت دستوپایش را از خاک فرانسه جمع میکرد، دهقانها دوباره خودشان را سر زمین و مزارع خودشان دیدند؛ اما این سری نمیخواستند همان نقش قبلی را بازی کنند. اینبار دیگر نمیخواستند خودشان را رعیت و زیردست اربابها ببیننند، انگار نگاهشان به خودشان عوض شده بود... با جنبشها و تحرکاتی که در این دوره راه میافتد، دهقان تبدیل به یک طبقۀ تأثیرگذارتر در جامعۀ اروپایی میشود و نظام فئودالی ذرهذره آب میشود و در خودش فرو میرود. همزمان، حالا شهرهای بیشتری فرصت خودنمایی پیدا میکنند و کاروبار تجارت رونق فراوانی پیدا میکند. چرخ اقتصاد آزاد شروع به گشتن میکند و اینجاست که احتیاج مردم به سواد خودش را نشان میدهد. قبل از این هم چندین بار حاکمان پیشین سعی کرده بودند سوادآموزی را در اروپا اجباری کنند، ولی نیازهای مملکت آن را نمیطلبید. اما حالا دیگر خواندن و نوشتن جزیی از نیاز زندگی روزانۀ مردم میشود و در کلِ اروپا فراگیر میشود.

همچنین، همانطور که قبلاً گفتیم، رابطۀ مستقیم بین اشراف و جنگ قطع میشود، این یعنی اشراف دیگر نیازی ندارند به پادشاهها قول بدهند که تا ابد در رکابشان میجنگند؛ به جای جنگ پولش را میدهند و دولت هم با این پول نیروی نظامی حرفهای میسازد، تسلیحات بهروزتر فراهم میکند و بوروکراسیاش را گسترش میدهد. اشراف راضی، پادشاه راضی، کی ناراضی؟!

در عینحال، دولتها هم رشد میکنند، نهادهای حکومتی شکل میگیرند، توسعه پیدا میکنند، و حکومت بر اساس قانون و روابط متقابل و نیازهای انسان ادامه پیدا میکند... این اتفاقها که میافتد، قدرت مسیحیت تحتالشعاع قرار میگیرد و اختیار خیلی از کارها از دست کلیسا خارج میشود، و این هم خودش یک تغییر بزرگ دیگر است.

اما اواسط قرن ۱۵ میلادی جهان شاهد تحولی هست که شاید بتوانیم بگوییم: «آها، این دیگر پایان قرون وسطاست». چه تحولی؟ ترکهای عثمانی که ۱۵۰ سالی بود که در آناتولی شکل گرفته بودند و آرام آرام از ضعف امپراتوری بیزانس برای گسترش خودشان استفاده کرده بودند، در سال ۱۴۵۳ به پایتخت بیزانس، قسطنطنیه رسیدند. عثمانیها یک اقلیتی از ترکهای مسلمان بودند که با کمک یکسری متخصص جنگی و نظامیای که از مجارستان آورده بودند توانستند از سد دروازههای قسطنطنیه یا کنستانتینوپول بگذرند و شهر را تصرف کنند. این ترکها پیش از فتح قسطنطنیه هم کنترل بخشی از جنوبشرقی اروپا را به دست گرفته بودند، اما خب تسخیر پایتخت بیزانس و به زیر کشیدن امپراتوری، برایشان پیروزی خیلی خیلی بزرگتری بود. با سقوط آخرین امپراتور بیزانس، مسیحیت هم در این امپراتوری سقوط کرد. اسلام بهعنوان مذهب حکومت جدید جایگزین مسیحیت شد و کنستانتینوپول به استانبول تغییر اسم داد، و همانطور که میدانیم، کلیسای جامع حکومت مقدس یا کلیسای ایاصوفیه هم به مسجد ایاصوفیه تبدیل شد. با سقوط بیزانس، داستان امپراتوری روم دیگر بالاخره تمامِ تمام میشود و امپراتوری یا خلافت، برای یک دورۀ طولانی تقریباً ۶۰۰ ساله، دست عثمانیها میافتد.

بهطور قراردادی چند تاریخ را میتوانیم برای پایان قرون وسطی در نظر بگیریم... راحتترین آن حوالی سال ۱۵۰۰ پایان قرون وسطاست. اینجوری تاریخش هم راحتتر یادمان میماند؛ ولی خب باید بدونیم در خود سال ۱۵۰۰ هیچ اتفاق ویژهای نیفتاده است. عوضش در سال ۱۴۹۲ یک واقعۀ مهم داریم: کشف آمریکا؛ البته اگر این عبارت اصطلاح درستی باشد. ورود کشتی کریستف کلمب به قارۀ جدید در سال ۱۴۹۲ اتفاق میافتد و این شروع جاهطلبیهای جدید و عصر اکتشاف است. کل جهان به مدت ۲۰۰ سال تحتتأثیر عصر اکتشاف قرار میگیرد: اتفاقات بسیاری میافتد و بلاهای فراوانی سر مردم بومی آمریکا و خیلی جاهای دیگر جهان میآید. یک قدریاش را در اپیزودهای 16 تا 21 فصل اول گفتیم: اولمکها و مایاها و اینکاها و آزتکها... خب پس کشف آمریکا را هم میتوانیم یکی از چوبخطهای پایان قرون وسطی بدانیم.

از یک ماجرای دیگر هم میتوانیم اسم ببریم و آن اصلاحات مذهبیای بود که در اوایل قرن ۱۶ به رهبری مارتین لوتر و ژان کالون (Jean Calvin) اتفاق افتاد و در سال ۱۵۱۷ به نام اصلاحات پروتستان شناخته شد. مارتین لوتر یک کشیش اصلاحطلب آلمانی بود که جلوی تمامیتخواهی پاپ و دخالت کلیسای کاتولیک در همۀ ارکان زندگی مردم ایستاد، یک اعلامیۀ ۹۵مادهای نوشت و در آن از سوءاستفادههایی که روحانیون از دین میکنند، بهشتفروشی و بخشش گناهان در ازای پول انتقاد کرد. این اعلامیه قدم بزرگی شد برای جریانی که بعدها کلیسای کاتولیک را از مونوپولی درآورد و شاخۀ پروتستان را هم به مذاهب مسیحیت اضافه کرد. مقولۀ دین و ارتباط با آفریدگار هستی در آیین پروتستان نسبت به کلیسای کاتولیک فردیتر است و قوانین کمتر و نرمتری دارد. پس این هم یک گزینه است برای پایان قرون وسطی. یک تاریخ دیگر: سال ۱۴۵۳ سالی است که امپراتوری بیزانس، یادگار بزرگ امپراتوری باستانی روم سقوط می کند و امپراتوری عثمانی جایش را میگیرد. بیایید همین تاریخ را تاریخ پایان قرون وسطی در نظر بگیریم.

اصطلاحشناسی «قرون وسطی»

قرون وسطی یعنی چی؟ وسطی، وسط چی؟ اصلاً کِی تصمیم گرفتند بهش بگویند قرون وسطی؟ شما تا وقتی بچۀ سومت به دنیا نیاید نمیتوانی به دومی بگویی بچه وسطی. اصطلاح قرون وسطی (Middle Ages) را اولینبار در قرن ۱۷ میلادی به کار بردند، وقتی که اروپا دیگر وارد دوران متفاوتی شده بود. این اصطلاح را ساختند که بگویند: 1. یک روزگاری بود گذشت، الان زمانه عوض شده، اسمش را هم گذاشتهایم رنسانس، یعنی نوزایی؛ 2. نشان بدهند که پیش از قرون وسطی، یک عصر کلاسیکی بود قشنگ، باشکوه، افتخارآمیز و ما الان میخواهیم باز برگردیم به طراز همان عصر؛ و3 . الان دیگر بشر وارد آخرین مرحله از زندگی خودش شده. کلاً در ذات آدمیزاد است انگار که خودش را در آخرین دورۀ روزگار بداند. مثلاً از اسطورۀ آفرینش ایرانی بگیر که چهار مرحلۀ سههزار ساله است و ما در مرحلۀ آخرش هستیم، آگوستین قدیس را در نظر بگیر که در سال ۴۰۰ میلادی، شش دوره برای جهان قائل بوده و به مردم عصر خودش میگفته که ما در آخرین دوره داریم زندگی میکنیم، تا جهانبینیهای آشناتر خودمان که دوست داریم هرچیزی را نشانه بگیریم برای آخرالزمان و ظهور منجی!

بعد از قرون وسطی، مردم اروپا نسبت به از نو شناختن یونان و روم باستان (فلسفه، ادبیات، هنر و ...) اشتیاق غریبی پیدا کردند. این معارف و معانی همه حد اعلاشان را در دوران باستان گذرانده بودند و متفکران عصر رنسانس معتقد بودند اگه میخواهیم طلسم بیخاصیتیِ زمانه را بشکنیم میبایست دوباره در مسیر گذشتۀ باشکوهمان بیفتیم. برای فاصلۀ طولانی بین عصر کلاسیک و دوران حال خودشان هم یک اسمی ساختند: سدههای میانی یا قرون وسطی.

یک اصطلاح دیگر هم برای قرون وسطی ساختهاند: عصر تاریکی اروپا، که خب اینیکی بیشتر جنبۀ ژورنالیستی دارد و تاریخشناسها اکثراً از این لفظ استفاده نمیکنند. چرا؟ چون میگویند وقتی شما به یک دورهای میگویی «عصر سیاهی»، یعنی انگار یا هیچ اتفاق مثبت و پیشرفتی در این دوران سر نزده یا اینکه ما هیچ اطلاعاتی از این عصر نداریم درحالیکه شناخت ما از قرون وسطی نسبتاً زیاد است و لااقل این را مطمئنیم که اگر قرون وسطی نبود جهان مدرنی هم به وجود نمیآمد. ما قرون وسطی را میشناسیم، خوب هم میشناسیم!

https://paragraphpodcast.ir/

منابع اصلی:

The Medieval Historian: The Early Middle Ages; The High and Late Middle Ages; History.com: Middle Ages; Black Death; Joan of Arc; Crusades; Charlemagne; Hundred Year's War; The Dark Ages Documentary; Alaric's Sack of Rome - Rise of the Goths DOCUMENTARY; Rosenwein, Barbara H., A Short History of the Middle Ages; The Arrival and Spread of the Black Plague in Europe; Fire of Learning: The Dark Ages.


قرون وسطیاروپا
۲
۰
پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی | وب‌سایت: https://paragraphpodcast.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید