پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۵۰ دقیقه·۳ سال پیش

بیست‌ویک: امپراتوری اینکا، تا آخرین نفس

وقتی کریستف کلمب در سال 1492 به آمریکا رسید حتی روحش هم خبر نداشت حدود دوهزار کیلومتر آن‌ورتر از جایی که کشف کرده، یک امپراتوری بزرگ و شلوغ‌پلوغ هست که بی‌ آنکه خودشان بدانند یکی از عجیب‌ترین تمدن‌های دنیا را ساخته‌اند، تمدنی که چرخ را نمی‌شناخت، از آهن و فولاد استفاده نمی‌کرد، و از همه عجیب‌تر اینکه هیچ خط و زبان نوشتاری‌ای نداشت. اینکاها تنها و منزوی کنجِ آمریکای جنوبی، یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های بشری را ساخته بودند.

امروز برویم غرب آمریکای جنوبی، جایی میان چندتا از خاص‌ترین‌ نقاط زمین و در این آخرین سفرمان، با یکی از غیرعادی‌ترین امپراتوری‌های جهان آشنا بشویم: با اینکاهایی که کنار خشک‌ترین صحرا (صحرای آتاکاما)، وسیع‌ترین جنگل‌ها (آمازون) و طولانی‌ترین رشته‌کوه‌ زمین (آند) امپراتوری خودشان را تشکیل داده بودند. می‌خواهیم ببینیم این مردم چطور از یک گذشتۀ نامعلوم به مدار قدرت رسیدند، چه ‌کارهایی کردند و چطوری توانستند ظرف فرصت کوتاهی که در کتاب تاریخ بهشان داده بودند، منطقه را مسخر هوش و نبوغ خودشان بکنند.

جغرافیای سرزمین‌های اینکا

کریستف کلمب ایتالیایی وقتی اواخر قرن 15 به سواحل آمریکا رسید، نمی‌دانست در جنوب سرزمین تازه‌ای که فکر می‌کرد کشف کرده، تمدنی هست، مردمی هستند که خودشان را آقای جهان می‌دانند و هنوز کسی را هم نفرستاده‌اند ببینند آن‌ور آب‌ها خبری هست یا نه. این مردم به سرزمینشان «تاهوانتینسویو» (Tahuantinsuyu) می‌گفتند، یعنی سرزمین چهاربخش. این اسمی بود که این مردم، خودشان به قلمروشان داده بودند، که کجاها می‌شد؟‌ می‌شد بخش‌هایی از کلمبیا، اکوادور، پرو، بولیوی، شیلی و آرژانتین امروزی؛ کشورهایی که اگر در نقشۀ آمریکای جنوبی پشت‌‌به‌پشت دنبالشان کنید، می‌بینید همگی تکیه داده‌اند به غرب این قاره. اینکاها در یک انزوای نسبی از باقی ملل جهان، گسترش پیدا کرده بودند و با اینکه سرزمینشان حدود 10میلیون نفر جمعیت پیدا کرده و نژادها و زبان‌های متنوعی را شامل می‌شد، اما به یک فرهنگ خالص و منحصربه‌فرد دست پیدا کرده بودند. فرهنگی که مخلوق خودشان بود. آن‌ها هیچ اطلاعی نداشتند که در جاهای دیگر زمین، بشر تا کجا پیشرفت‌ کرده و دست به چه کارهایی می‌زند. و خصلت آدمیزاد این است که خودش را با چیزهایی که هست و می‌شناسد تطبیق می‌دهد. اینکاها از چرخ استفاده نمی‌کردند، هیچ وسیله‌ای برای سواری نداشتند، فولاد و آهن را نمی‌شناختند، ولی به‌جایش استادکارهای ماهری در کار با طلا و نقره و برنز داشتند. آن‌ها نظام و زبانی هم برای نوشتن نساخته بودند.

بیشتر سرگذشت و ماجراهایی که ما از گذشتۀ اینکاها می‌دانیم از طریق تاریخ‌نگارهای اسپانیایی یا روایت‌های شفاهی به دستمان رسیده و همان‌اندازه که بعضی حرف‌های این چند اپیزود اخیر را نمی‌شود دربست قبول کرد، (و کلاً اصلاً چه کاری است که آدم بخواهد حرفی را چشم‌بسته قبول کند؟!) اینجا هم باید بشنویم و فکر کنیم و با احتیاط بپذیریم. پس با دانستنِ این نکته، داستان اینکاها را تا آخرین نفسشان می‌شنویم.

سرزمینی که امروز بهش می‌گوییم کشور پرو، یکی از سکونت‌گاه‌های قدیمی بشر است. بین 8 تا 3 هزار سال پیش از میلاد مسیح، یعنی حول‌وحوش 10هزار سال پیش آدمیزادی در این سرزمین‌ها زندگی می‌کرده که حیوان‌هایی مثل لاما و آلپاکا را اهلی کرده بود و رازورمز کشاورزی را می‌دانست. خاک حاصل‌خیز و نسبتاً پر‌آب، دعوت‌نامه‌ای بود برای گروه‌های متنوع کوچ‌نشین‌ که بیایند و بالاخره یک‌جایی در غرب آمریکای جنوبی دست از سفر بکشند. یکجانشین بشوند و از اینجا به ‌بعدِ زندگی را در همسایگی هم تجربه کنند.

اما اینجا نمی‌مانیم، می‌رویم جلوتر، درواقع خیلی جلوتر. به قرن نهم بعدازمیلاد می‌رسیم؛ دوره‌ای که اگر نوار غربی آمریکای جنوبی را می‌گشتیم، گوشه‌گوشه‌اش فرهنگ‌های مختلفی می‌دیدیم که به نسبت خودشان پیشرفت‌های خوبی هم کرده بودند. دولت‌شهری مثل تیواناکو (Tiwanakau) وجود داشت که سازه‌های بزرگ سنگی‌ می‌ساخت، مسیرهای عبورومرور و کانال‌کشی ایجاد کرده بود و پایتختش 50هزار نفر جمعیت داشت. داریم از زمانی حرف می‌زنیم که یک جای دیگر دنیا، شهری مثل لندن حدود 30هزار نفر جمعیت دارد. در چنین شرایط و حال‌واحوالی است که یکی از اقوام منطقه که مدتی بود یک گوشه جاگیر شده بود و روستایی هم به اسم ؟؟؟ (Paqari-tampu) برای خودش ساخته بود، به فرمان رئیس قبیله‌ تصمیم به کوچ به جای بهتری می‌گیرند تا بتوانند سهم خودشان را از روزگار طلب کنند. این‌ها قهرمانان این اپیزود ما هستند: اینکاها.

قصۀ پیدایش اینکاها

قصۀ ورود اینکاها از زبان خودشان چه شکلی است؟ آن‌ها داستانشان را این‌طوری تعریف می‌کنند: یکی بود یکی نبود، غیر از ویراکوچا (Viracocha) هیچ‌کس نبود. ویراکوچا خالق همه‌چیز بود. زمین، خورشید، ماه، ستاره‌ها، زمان. الا انسان؛ هنوز نوبت انسان نشده بود. آفرینش همه‌چیز که تمام می‌شود، ویراکوچا سه‌تا غار روی زمین به وجود می‌آورد که مثل زِهدان زن، از هرکدام ‌تعدادی انسان متولد می‌شود. از دوتا غار راستی و چپی مردمی خارج می‌شوند که اهمیتشان در داستان ما زیاد نیست، اما از غار وسطی، چهارتا برادر و چهارتا خواهر بیرون می‌آیند که تبدیل می‌شوند به اولین اجداد و بنیان‌گذارهای تمدن اینکا. بین این هشت‌تا خواهر و برادر، آقایی بوده به اسم «ایار منکو» (Ayar Manco) که اسطوره‌ها می‌گویند همراهش یک شئ زرین داشت و باهاش می‌توانست عیار و کیفیت خاک زمین‌های مختلف را بسنجد، ببیند کجا خاکش مهربان است، کجا حاصل‌خیز است، کجا نه. در زمین خدا می‌گشتند و می‌چرخیدند و هربار به یک جای تازه می‌رسیدند، ایار منکو شئ طلایی‌ا‌ش را در خاک فرو می‌کرده. خاکِ نامرغوب آن چیزه را پس می‌زده، که یعنی نه، اینجا محل زندگی شما نیست.

خلاصه ایار منکو با همراهانش به دنبال سرزمینی که بهترین خاک و آب‌وهوا را دارد راهی سفر می‌شوند. اواسط سفر، مسیر این خواهربرادرها از هم جدا می‌شود، هرکدام با جمعی از همراهانشان در زمین پخش می‌شوند. از بین‌ آن‌ها اما، فقط ایارمنکو بوده که آن شئ عیارسنج را داشته؛ بقیه‌شان به آزمون و خطا می‌رفتند در جاهای مختلف مقیم می‌شدند. عاقبت از بین هشت خواهر و برادر، همه به جز ایارمنکو به شکلی مقهور طبیعت می‌شوند و از بین می‌روند. وقتی ایارمنکو و چندنفر همراهش به سرزمین‌های دره‌ای به اسم کوزکو (Cusco) رسیدند خاک آنجا حرف تازه‌ای بهشان زد. ایارمنکو شئ طلایی‌ را وارد خاک کرد، زمین فرو بردش و دیگر پسش نداد. این پیام خدای بزرگ، ویراکوچا بود که یعنی باید همین‌جا را برای سکونت انتخاب می‌کردند. و این‌جوری پایتخت این مردم، شهر کوزکو ساخته می‌شود (معنی کوزکو شاید بشود «بستر خشک‌شدۀ دریاچه»)، ایار منکو با عنوان اولین پادشاه اینکاها به منکو کپک (Manco Capac) تغییر اسم می‌دهد و داستان این تمدن رسماً شروع می‌شود.

این یکی از روایت‌هایی بود که اسطورۀ پیدایش تمدن اینکا را می‌گوید، و البته که تعدادشان بیشتر از این‌هاست. اصولاً اسطوره‌های اینکایی، مثل اساطیر خیلی جاهای دیگر با گذشت زمان، بسته به شرایط تغییر ‌کرده و آپدیت شده. اگر لازم بود یک سرزمین خارجی را به خاکشان الصاق کنند سریع نسخۀ جدیدی از داستانِ پیدایششان می‌ساختند که در آن اسم آن سرزمین هم آمده بود؛ اگر لازم بود آدمی پدیده‌ای به ماجرا اضافه شود، یکهو سروکله‌اش از یک جای داستان بیرون می‌زد. اگر قرار بود کسی حذف بشود، حذفش می‌کردند. پس ناگفته پیداست که تا اینجا ما یک قصۀ تخیلی شنیدیم تا واقعی. اما وجود فردی به اسم ایار منکو [یا همان منکو کپک] به احتمال زیاد حقیقت داشته باشد؛ شخصیتی بوده در اوایل قرن 13 میلادی که سردستۀ یک گروه کوچ‌رو بوده و با هم به درۀ کوزکو آمده‌اند.

یادمان باشد، ابهام و پیچیدگی در داستان اینکاها کم نیست و همین‌جا تمام نمی‌شود. ما سرگذشت و تاریخ هشت پادشاه اول اینکاها رو در غبار زمانه گم کرده‌ایم و چیز زیاد متقنی ازشان نمی‌دانیم... انگار از وسط فیلم اینکاها، یعنی از پادشاه نهم تازه رسیده‌ایم به سالن سینما و شروع کردیم به تماشا.

اوایل قرن پانزدهم، نهمین پادشاه اینکا که گویا برای خودش جهانگیر و جهانگشایی هم بوده به قدرت می‌رسد. جناب کوسی یوپانکی (Cusi Yupanqui). در زمان تولد این سلطان، کوزکو هنوز پادشاهی بزرگی نبود و نهایتاً آن را در حد یک استان و ولایت مهم در منطقه‌شان می‌شناختند. بابای کوسی یوپانکی، هشتمین پادشاه اینکا بود و تازه بعد از او برادر بزرگ‌ترش ولیعهد بود و قرار بود به پادشاهی برسد، اما زد و در همان سال‌ها بین پادشاهی اینکا و یکی از همسایه‌هاشان، چانکاها (Chanka)، جنگی درگرفت و شهر کوزکو به محاصرۀ دشمن درآمد. پادشاه و ولیعهد، هردو از ترس سوءقصد به جانشان، فرار را به قرار ترجیح دادند و مملکت را ترک کردند. عرصه برای پسر کوچک‌تر و البته نترس خانواده خالی شد. کوسی یوپانکی هم قدر موقعیت را دانست و توانست ادارۀ سرزمین را به دست بگیرد و با یک استراتژی تدافعیِ درست، نه‌تنها شهر را از دست ندهد، بلکه جایگاه خودش را در ذهن مردمش به‌عنوان پادشاه جدید کوزکو تثبیت کند. کوسی یوپانکی دید حالا که دارد معروف می‌شود و قرار است در تاریخ ماندگار بشود بد نیست برود ثبت احوال، اسمش را هم عوض کند که کمی قشنگ‌تر بشود. پس رفت و اسم جدید پاچاکوتی (Pachacuti) را روی خودش گذاشت؛ به معنی‌ «زمین‌لرزه». تا قبل از پادشاهی‌ پاچاکوتی، قلمروی کوزکو به همان شهر و حوالی‌اش محدود بود و هشت ‌تا پادشاه قبلی نتوانسته بودند خیلی به طول و عرضش اضافه کنند، اما از اینجا و با سکان‌داری پادشاه جدید قلمروی اینکاها حسابی کشیده شد، کش آمد و کشورهای بولیوی و اکوادور امروزی را هم شامل شد. البته پادشاهی و امپراتوری اینکا به‌خاطر شرایط خاص آب‌وهوایی در آمریکای جنوبی و نزدیکی‌اش به رشته‌کوه آند، از شمال و جنوب گسترش پیدا می‌کرد نه شرق و غرب. یعنی تقریباً همان امتداد رشته‌کوه آند را می‌گرفتند و بالا و پایین می‌شدند، برای همین جزو کشیده‌ترین امپراتوری‌های تاریخ به حساب می‌آیند. خب، کجا بودیم؟‌ آنجا که در دورۀ پاچاکوتی اینکاها کمی استخوان ترکاندند و زمین زیر پایشان را از شمال و جنوب گسترش دادند.

حالا دیگر پادشاه باید حواسش را جمع می‌کرد؛ مراقب اطراف و اکناف می‌بود که بداند دوروبرش چه خبر است. برای همین جاسوس‌هایی را فرستاد این‌ور آن‌ور تا گزارش وضعیت نظامی و اقتصادی شهرهای مختلف را به دستش برسانند. اول آمار تک‌تک شهرها و روستاهای اطراف را درآورد: وضعیت جمعیت، دارایی و اموال، تجهیزات، ذخیرۀ غذایی. همه را که گذاشت در جدول، تجزیه تحلیل کرد، حالا وقتش بود به حاکم‌های آن شهرها پیغام بفرستد و دعوتشان کند یا به عبارت دیگر متقاعدشان کند به پادشاهی کوزکو بپیوندند... بهشان اطمینان داد مقام و جایگاهشان در مملکت‌‌داری کم‌رنگ که نمی‌شود هیچ، اگر زرنگ باشند قدرتمندتر و اثرگذارتر هم می‌شوند. می‌گفت: ثروت، مکنت، عشق‌وحال، همه‌چیز فراهم است، اگر و تنها اگر مثل بچه‌های خوب قبول کنید هم‌پیمان ما بشوید. ما اینجا منتظریم ولیعهدهای خودتان را به دارالخلافۀ کوزکو بفرستید تا بهشان شیوۀ پادشاهی و رسوم متعالی اینکا را یاد بدهیم. بعد از دورۀ آموزشی هم همه‌شان برمی‌گردند پیش خودتان، آمادۀ سلطنت به شیوۀ کوزکویی. البته یادتان باشد همۀ این‌ها در صورتی است که به دعوت ما لبیک بگویید و قبول کنید. اگر نمی‌کنید شما لازم نیست زحمت بکشید کسی را بفرستید، ماارتشمان را به شهرتان می‌فرستیم که با خاک یکسانش کند.

پاچاکوتی در قدم بعدی تصمیم گرفت حتی اسم پادشاهی‌اش را از کوزکو عوض کند. باید تعریف جدیدی از قلمروش به وجود می‌آورد. به این فکر کرد که کوزکو فقط یک شهر است و اسم پادشاهی‌اش باید باشکوه‌تر و بزرگ‌تر از این باشد. پس اسم قلمرو را گذاشت: «تاهوانتینسویو»، همان اسمی که پیش‌تر هم گفتم برایتان، به معنی سرزمین چهاربخش. یک نظام فدرال به وجود آورد که از چهار سویو (suyu) یا بخش تشکیل می‌شد و هر بخش را حاکمان ایالتی اداره می‌کردند و گزارش‌هایشان را مستقیماً به دولت مرکزی در کوزکو می‌دادند. کوزکو حالا به پایتخت و مرکز امپراتوری تبدیل شده بود. سرعت رشد امپراتوری پاچاکوتی واقعاً زیاد بود، اما از آن مهم‌تر اینکه اینکاها برخلاف آزتک‌ها ایالت‌هایی که می‌گرفتند را خراج‌گزار خودشان نمی‌کردند، درعوض سعی می‌کردند مردم آنجا را در امپراتوری و فرهنگشان مستحیل ‌کنند، یعنی اساساً هویت جدید بهشان تزریق کنند. این‌جوری دیگر خودشان را آدم‌های غریبه‌ای نمی‌دانستند و احتمال بلوا برای استقلال‌خواهی هم کمتر می‌شد.

به دستور پاچاکوتی، شهر با سنگ‌های تراش‌خوردۀ تمیز و مرتب سنگ‌فرش شد و از آنجا به تمام سویوها یا ایالت‌های دیگر جاده‌‌کشی کردند. در کنار پروژه‌های راه‌سازی، پاچاکوتی شهرک‌ها و عمارت سلطنتی بزرگی هم برای امپراتوری‌اش به وجود آورد که شناخته‌شده‌ترین آن‌ها مجموعۀ زیبا و جذاب ماچوپیچو (Machu Picchu) است.

روایتی از سرزمین اینکاها

خب، اینجای ماجرا می‌خواهیم به تأسی از ضرب‌المثل شریف «نخوردیم نون گندم، اما دیدیم دست مردم» برویم سراغ یکی از «مردم». سالار موسوی، یکی از دائم‌السفرها و عاشق‌السفرهای روزگار، که با کیمیای عزیز، پادکست جذاب رادیو جولون را می‌سازند. سالار چند سال پیش، طی یک برنامۀ خفن و در بین حسادت و حسرت رفقا به کشور پرو سفر کرد. من ازش خواستم لطف کند و برایمان از مواجهۀ نزدیک و دست‌اولش با ماچوپیچو و بناهای تمدن اینکا حرف بزند:

امکان ندارد دربارۀ اینکاها صحبت بشود و حرفی از معروف‌ترین شهر ساختۀ این مردمان، یعنی ماچوپیچو، به میان نیاید.

ماچوپیچو برای من حداقل از دل داستان‌های اریک فون دنیکن (Erich Anton Paul von Däniken) و بعد هم تن تن بیرون آمد و همیشه یک مقصد دست‌نیافتنی و دور بود که حتی با دیدن عکس‌هایش هم هوش از سرم می‌رفت.

اما سال 98 فرصتی دست داد تا بتوانم از این جاذبۀ بی‌نظیر بازدید کنم.

ماچوپیچو داستان‌های متفاوتی دارد. خیلی‌ها معتقدند آثار و نمایه‌های تمدنی از قرن‌ها پیش آنجا وجود داشته اما چیزی که اکثر باستان‌شناس‌ها معتقدند، این است که این شهر در میانۀ قرن پانزدهم میلادی و به دستور پادشاه مقتدر اینکا یعنی پاچاکوتی ساخته شده. اما ظاهراً سرنوشت عجیب این شهر این‌طور بوده که فقط حدود هشتاد سال مردم در آن زندگی کرده‌اند و بعد به‌یک‌باره، به خاطر حملۀ متجاوزان اسپانیایی به پرو، شهر خالی شده و سال‌های سال به حال خودش رها شده.

عجیب این است که این‌جا، این شهر، با این همه دبدبه و کبکبه فقط 80 کیلومتر با کوزکو، شهر افسانه‌ای و پایتخت اینکاها فاصله داشته، اما اسپانیایی کشف و صد البته تخریبش نکرده‌اند.

البته اگر یک بار راهی این مسیر بشوید می‌بینید که پر بیراه هم نیست که این اتفاق نیفتاده. این هشتاد کیلومتری که همیشه ازش صحبت می‌شود فقط روی نقشه هشتاد کیلومتر است؛ اما مسیر رسیدن به ماچوپیچو از دل یک جادۀ بی‌نهایت صعب‌العبور و طولانی می‌گذرد و به دل دره‌ای می‌رود که در آن منطقه به درۀ مقدس معروف است.

درواقع هیچ راه ماشینی مستقیمی به شهر پایین‌دست ماچوپیچو (یعنی آگواس کالینته) وجود ندارد. این روزها اکثر توریست‌ها از قطاری استفاده می‌کنند که شما را حدوداً چهار ساعته از دل کوه و جنگل از کورو به آگواس کالینته می‌رساند. اما توریست‌هایی که مثل من‌اند و خیلی پول ندارند، مجبورند یک سفر هفت‌ساعته را طی کنند تا تازه برسند به اول یک مسیر پیاده‌روی سه ساعته در دل جنگل، و بعد از آن بتوانند به این‌جا برسند.

آگواس کالینته مثل مدینه می‌ماند که آدم‌ها در آن آماده می‌شوند تا به مکه برسند. از آنجا باز دوتا راه هست. یکی اینکه با اتوبوس‌های مخصوص بروی و به دم در ورودی مجموعه برسی یا اینکه باز مثل زائرهای قدیمی و البته مفلس، پیاده شیب کوه را تا حدود یک ساعت بالا بروی و برسی به شهر رویایی اینکاها.

این شهر تا 1911 ناشناخته بود. آن سال یک ماجراجوی آمریکایی به نام بینگهام (Hiram Bingham III) که مشغول کشف و غارت پرو بود، از مردم محلی دربارۀ خرابه‌های اینکایی سؤال می‌کند و می‌فهمد بالای کوه، جایی هست که مردم بهش می‌گویند: «کوه کهن‌سال». وقتی مسیر سخت و صعب‌العبور را از دل جنگل بالا می‌رود، باورش نمی‌شود چی پیدا کرده. یک شهر عظیم و دست‌نخورده درست در دل کوه. ماچوپیچو. البته یک نکتۀ جالب هم هست: وقتی به شهر می‌رسد، در همان حال ذوق و شوق، یکهو می‌بیند روی یکی از سنگ‌ها نوشته: «آگوستین لیزاراگا، 1902» و می‌فهمد: ای بابا. یک نفر دیگر سال‌ها زودتر اینجا را دیده بوده، اما اصلاً به صرافت نیفتاده که بیاید و کشفش را به جهانیان اعلام کند.

خلاصه بینگهام برمی‌گردد و می‌رود از دانشگاه ییل (Yale) و البته دولت پرو کلی بودجه می‌گیرد و می‌آید تا در ماچوپیچو کاوش کند. آنجاست که کم‌کم نظر جهانیان به این شهر باستانی و متروک جلب می‌شود و به مرور زمان به پربیننده‌ترین جاذبۀ پرو تبدیل می‌شود که سالانه نزدیک به دومیلیون نفر ازش بازدید می‌کنند. خیلی‌ها آن را یکی از عجایب هفتگانه دنیای جدید می‌دانند.

ماچوپیچو بیشتر یک شهر آیینی سلطنتی است. خیلی‌ها معتقدند این شهر را پاچاکوتی با هدف جشن و خوش‌گذرانی و اعیاد مذهبی ساخته است. برای همین وقتی از بالا به شهر نگاه می‌کنی، کاملاً متوجه می‌شوی که شهر دو تکۀ مجزا دارد: تکۀ بالایی که شامل معبد و ساختمان‌های اعیانی است و تکۀ پایینی که پر است از ساختمان‌های کوچک‌تر و البته زمین‌های کشاورزی.

تخمین می‌زنند که در دوران پررونق این شهر، حدود 600-700 نفر در آن زندگی می‌کرده‌اند که البته اکثرشان خدم و حشم کاهنان و درباریانی بودند که به آنجا سر می‌زدند یا آنجا زندگی می‌کردند. چون تحقیقات باستان‌شناسی نشان می‌دهد اکثر این آدم‌هایی که الان اسکلت‌هایشان به جا مانده از جاهای مختلف پرو آمده‌اند و هیچ‌کدام ساکن قبلی آن منطقه نبوده‌اند.

در دل شهر بالایی خرابه‌های چند معبد بزرگ هست و البته یک سازۀ باستانی مذهبی نجومی که مکان خورشید را در روز انقلاب تابستانی و زمستانی نشان می‌داده. (Intihuatana) در زبان کچوا (Quechua) یا زبان محلی مردم اینکا به معنای نشان‌دهندۀ جای خورشید است. اینکاها سازه‌های جالب دیگری هم در زمینۀ نجوم دارند، مثل یک سنگ لوزی‌شکل که صورت فلکی صلیب جنوبی را بازنمایی می‌کند و جهت جنوب را نشان می‌دهد و نقطۀ بسیار جذابی برای بازدیدکننده‌هاست.

اما به قسمت‌های پایینی شهر که نگاه می‌کنیم بیشترین چیزی که جلب نظر می‌کند تراس‌های طبقه‌طبقه‌ای است که راهکار اینکاها برای کشاورزی در زمین‌های شیب‌دار منطقه بوده.

ماچوپیچو در عکس‌هایی که ازش هست معمولاً با یک کوه کله‌قندی معروف شناخته می‌شود. اما آنجا فقط بخش کوچکی از منطقۀ حفاظت‌شدۀ این شهر است. درست کنار همان شهر، یک کوه دیگر هست به اسم (Huayna Picchu) یا کوه جوان که بالای آن هم چند معبد باستانی قرار دارد.

اما نقطۀ جذابی که کمتر کسی در آن مجموعه بهش توجه می‌کند جایی است به اسم «دروازه آفتاب». جایی که در ارتفاعات مشرف به شهر قرار دارد و هر روز صبح اولین نورهای خورشید از آن نقطه بر روی شهر می‌افتد. آنجا در واقع پایان مسیر باستانی و مقدسی بوده که اینکاها از کوزکو و شهر مقدس اولایتان تامبو طی می‌کردند تا به ماچوپیچو برسند. امروز خیلی از گردشگران هم این مسیر را در دو تا پنج روز طی می‌کنند ولی خب با پرداخت یک ورودی 400 تا 800 دلاری.

از همۀ این چیزها که بگذریم، به نظر من حال و هوا و مناظر اطراف ماچوپیچو سحرآمیزترین ویژگی این شهر است. اینجا درواقع مرزی است بین اکوسیستم کوه‌های آند و جنگل‌های آمازون. برای اینکه تصویر روشنی در ذهنتان بیاید باید بدانید که کوزکو شهری است در ارتفاع حدود 3400 متری. با آب و هوای خشک کوهستانی. بعد از آنجا می‌آییم به یک دره و می‌رسیم به پای کوه ماچوپیچو که حدود 2400 متر ارتفاع دارد. این هزار متر هوا را بسیار دلنشین‌تر می‌کند. مناظر سرسبزتر می‌شوند و رطوبت هم بیشتر. برای همین است که در اکثر تصاویر ماچوپیچو ابرهایی می‌بینید که بسیار به شهر نزدیک‌اند.

قدم زدن در دل شهری که از دوران اینکاها تغییر چندانی نکرده، دیدن مجسمۀ عظیم کندور و سازه‌های سنگی که به سبک اینکاها بدون ملات ساخته شده‌اند، حس و حال عجیبی دارد که بعید می‌دانم تا آخر عمرم بتوانم فراموشش کنم.

چند نکته دربارۀ اینکاها

اما پیش از اینکه برسیم به ادامۀ ماجرا و بخش‌های هیجان‌انگیز داستان، بیایید اول قدری بیشتر با اینکاها و سرزمین‌هایشان آشنا بشویم؛ ببینیم اصلاً چه چیزهایی ازشان می‌دانیم، چون ندانسته‌هایمان هم کم نیست.

غرب آمریکای جنوبی سرزمین اکستریم‌هاست. رشته‌کوه طولانی و کشیدۀ آند، نزدیکی‌اش به دریا، عرض جغرافیایی‌اش، این چیزها اقلیمی را به وجود آورده که هر تکه‌اش یک ویژگی دارد: گرمایش سوزان، سرماش سوزان، کویرش بزرگ، جنگلش عظیم. در چنین وضعیتی مردم چه‌جوری شکمشان را سیر می‌کردند؟ نگاهی به شمالی‌ترین و جنوبی‌ترین نقطۀ امپراتوری اینکا بیندازید. می‌بینید چقدر کشیده ‌است؟ شما فرض کنید از سن‌پترزبورگ روسیه تا جایی مثل قاهرۀ مصر، همه جزو یک امپراتوری باشد. این شاید برای مایی که خودمان در ایران، یک سرزمین بزرگ چهارفصل داریم خیلی زیاد به چشم نیاید، ولی اصلاً اتفاق عادی‌ای نیست، به‌خصوص وقتی حواسمان به ظرف زمانی و دسترسی محدود اینکاها هم باشد. به‌خصوص وقتی بدانیم مثلاً تهران که خودش شهر کوهپایه‌ای است، ارتفاعش از سطح دریا حدود 1200 متر است، ولی ما داریم از جایی صحبت می‌کنیم که متوسط ارتفاعش از سطح دریا بیشتر از سه‌هزار متر است. باران کم دارد، دما پایین است، خاکش کم‌تراکم است. هر ماه دما می‌تواند به زیر صفر و یخ‌بندان برسد. انسان‌شناسی به اسم جان مرو (John Merrow) می‌گوید در هیچ ‌جای دیگر دنیا سراغ ندارد چندمیلیون آدم با وجود این‌همه موانع محیطی، این ارتفاع از سطح دریا، این‌قدر مُصر باشند که یک‌ جا بمانند و دوام بیاورند. اما زندگی در چنین شرایطی بالاخره یک مزیت‌هایی هم داشت؛ در همین سرزمین‌ها، صدقه‌سری کشیدگی و عرض جغرافیایی زیاد، حدود 20 نوع منطقۀ زیستی (life zone)در فاصلۀ چندصد کیلومتری از هم وجود داشت که خب دست اینکاها را برای کشاورزی باز می‌گذاشت. می‌توانستند انواع و اقسام دانه‌ها را، بالاخره در یک جای سرزمینشان عمل بیاورند. از طرفی می‌توانستند خاطرجمع باشند خشک‌سالی و سیل و بلاومصیبت‌های آسمانی، هرچقدر هم که وسیع باشد، باز هم همه‌جای سرزمینشان را از بین نمی‌برد و بالاخره در یک بخش‌هایی می‌شود زراعت کرد و خطر قحطی را از سر گذراند.

مردمِ همه‌جای دنیا موقع کشاورزی نگاه می‌کردند ببینند از چه حیواناتی می‌توانند برای کشت و درو و خرمن‌کوبی و این‌جور کارها استفاده کنند، همان‌ها را به کار می‌گرفتند. حیوان دم‌دست اینکاها چه بود؟ لاما و آلپاکا، دوتا حیوان که می‌شود گفت از خانوادۀ شترها هستند. به نظر شما از این دوتا حیوان شخم زدن برمی‌آید؟ نه والا، تمام کارهای زراعی را اینکاها با دست انجام می‌دادند. در عوض از لاما و آلپاکا استفاده‌های دیگر می‌کردند؛ هم برای جابه‌جایی ابزار و وسایل ازشان استفاده می‌شد، هم گوشت و پشمشان برای خوراک و تولید پارچه و پوشاک مصرف می‌شد. سواری هم که نه دیگر، زیاد از این بیچاره‌ها انتظار نداشته باشیم، سرعتشان کم است.

یکی از درس‌هایی که مردم اقلیم آند بهش رسیده بودند این بود که در زمین‌های کشاورزی اگر گروهی کار کنند، نتیجۀ خیلی سریع‌تر و پرمنفعت‌تری حاصل می‌شود تا اینکه هرکس بخواهد زمین خودش را بیل بزند. پس به‌تدریج راهکارهای دقیق و تعاملی به ‌وجود آوردند که یک‌جورهایی تبدیل شد به اخلاق مشترک مردم فرهنگ آند. چی بود این راه و روش؟ اینکه هروقت زمین و آسمان و طبیعت بهشان سخت می‌گرفت، مثلاً قحطی می‌‌آمد، خشک‌سالی می‌شد، می‌آمدند تمرکزشان را روی کسانی می‌گذاشتند که کار کردن برایشان سخت‌تر است. یعنی چی؟ یعنی مواد غذایی و مایحتاج زندگی را اول برای کسانی می‌فرستادند که نیاز بیشتری داشتند:‌ بیمارها، بیوه‌ها، پیرمردها و پیرزن‌هایی که نمی‌توانستند کار کنند. مردم داوطلبانه در زمین آن‌ها کار می‌کردند، بعد محصولی که از زمینشان برداشت می‌شد را بهشان می‌دادند. هوای هم را داشتند، وقتی که اعتباری به آب‌وهوا نبود. این‌جوری از پس سختی‌ها برمی‌آمدند و گلیمشان را از آب بیرون می‌کشیدند. همین شکلِ روابط و تعاملی که با هم داشتند منجر به خلق یکی از خاص‌ترین ساخته‌های تمدن اینکا شد: انبار مرکزی. اینکاها به‌طور کلی پدیده‌ای به اسم بازار نداشتند. در واقع آن‌ها تمام روزگارشان را تقریباً بدون پول گذراندند. از چندهزار سال پیش حرف نمی‌زنیم‌ها، داریم از حدود 600 سال پیش می‌گوییم. تولید، ذخیره‌سازی و توزیع مواد و محصولات، این‌ها را تماماً دولت مرکزی کنترل و هدایت می‌کرد و تمام شهروندها با جایی به اسم «انبار مرکزی ایالتی» در تعامل بودند: در حال بده‌بستان محصولی که تولید می‌کردند یا چیزی که لازم داشتند. خوراک، پوشاک، ابزار و وسایل، هرچیزی که می‌ساختند یا ایجاد می‌کردند، آن مقدارش را برمی‌داشتند که لازم داشتند، مابقی‌ را می‌فرستادند به این انبار، و از همان‌جا چیزهایی که احتیاج داشتند را هم تحویل می‌گرفتند. مثلاً کشاورزان سیب‌زمینی را فریز می‌کردند و بهش می‌گفتند: چونیو (Chuno)، می‌بردند تحویل این انبارها می‌دادند، و اگر مثلاً لباس لازم داشتند، بعد به‌جایش لباس می‌گرفتند.

این‌جوری لازم نبود هیچ‌ چیزی خریده بشود، پس به پول هم احتیاجی نبود. حالا سؤالی که پیش می‌آید این است که پول نبود، اما مالیات هم نبود؟ سؤال خیلی مهمی است. چرا. مالیات داشتند، اما مالیات هم طبیعتاً دیگر نقدی نبود. از اموالشان هم نبود. خودِ آدم‌ها مالیات بودند یک‌جورهایی. یعنی چطور؟ ببینید، درست است که این مردم بلد بودند چطوری دست هم را بگیرند، اما خب همۀ نیاز مملکت که فقط خوراک و پوشاک نیست. امپراتوری کلی کار و برنامۀ دیگر هم داشت که برای انجامشان احتیاج به نیروی کار بود. برای همین یک قاعده‌ای مقرر کرده بودند به اسم میتا (MIT'A) که براساس آن دولت مرکزی می‌توانست کسانی را که به‌عنوان نیروی کار برای مدت مشخصی در اختیارش قرار می‌گرفتند به شهرها و شهرستان‌های اطراف، سر کارها و پروژه‌هایش بفرستد. کار در معدن، بنّایی، بافندگی و دوزندگی. کارگران میتا که از خودِ مردم بودند سر پروژه‌های ملی-دولتی اعزام می‌شدند، هرکس یک ‌طرف کار را می‌گرفت و بسم‌الله؛ این‌جوری کارهایشان را پیش می‌بردند.

اما... ما از نبودن وسیلۀ نقلیه حرف زدیم، به این فکر کردیم که اینکاها اگر می‌خواستند پیغامی را، خبری را در این امپراتوری طویل و کشیده‌شان جابه‌جا کنند چه ‌کار می‌کردند؟ می‌دانیم که راه و جاده‌کشی داشتند، حداقل 40هزار کیلومتر مسیر بزرگ‌ر‌اهی درست کرده بودند که از کوه و پل و دشت و صحرا می‌گذشت و همه‌جا را به همه‌جا وصل می‌کرد، ولی در این جاده‌ها با چه می‌رفتند پیام‌هایشان را برسانند؟ رکاب چی را می‌گرفتند؟ عملاً هیچی، این مسیر برای یک‌سری آدم ساخته شده بود که کارشان دویدن بود، دویدن برای رساندن پیام، نامه، خبر. سریع‌ترین مردان شهر استخدام می‌شدند تا فاصلۀ بین دو شهر را بدوند و پیغامی‌، خبری، هدیه‌ای را به مقصد برسانند. این خبرپراکنی همیشه هم لزوماً یک‌نفره انجام نمی‌شد؛ خیلی وقت‌ها برای مسافت‌های خیلی طولانی، رساندنِ پیام مثل دوی امدادی بود. یعنی یک نفر راه می‌افتاد، به‌دو تا به یک ایستگاه بین‌راهی برسد، بعد آنجا خبر یا محموله را تحویل نفر بعدی می‌داد و از آنجا به ‌بعد آن‌یکی راهی می‌شد. اینکاها با همین سیستم پیکشان، می‌توانستند یک خبر را طی یک روز، تا 392 کیلومتر پخش کنند. 392 کیلومتر آن هم فقط با پای پیاده! حیرت‌انگیزی این عدد وقتی مشخص می‌شود که بفهمیم امپراتوری روم با پیام‌رسان‌های سواره‌ای که داشت به‌زور می‌توانست در هر روز 320 کیلومتر پیام‌رسانی کند، البته خب خیلی سال پیش از این، ولی با اسب. آدم نمی‌داند باید از چه چیزی در آن‌ها بیشتر تعجب کند. از این کارهای خارق‌العاده‌ یا از این انزوا و ابتدایی زندگی کردن وسط قرن 15 میلادی. و حالا ماجرا عجیب‌تر هم می‌شود وقتی بدانیم اینکاها هیچ نظامی برای نوشتار نداشتند! یعنی تمام دانش، اخبار و گزارش‌هایشان به دو شکل نگه‌داری می‌شد: یا شفاهی و سینه‌‌به‌سینه، و یا اگر عدد و رقم بود به‌وسیلۀ یک ابزار عجیب و پیچیده از نخ‌ها و گره‌ها به اسم کیپو (Quipu). کیپو چیزی بود که شما وقتی می‌دیدی، فکر می‌کردی چندتا کلاف نخ گره‌خورده بهت داده‌ا‌ند که گره‌هایش را باز کنی. صدها رشته نخ با رنگ‌های مختلف می‌ساختند و با گره‌هایی که رویش می‌انداختند اطلاعات مختلف را محاسبه‌ و ثبت می‌کردند. مثلاً اینکه چقدر بار گوجه‌فرنگی دادیم رفت، قیمت پشمی که فروختیم چقدر شد، مساحت فلان قطعه زمین چقدر است، چقدر مالیات گرفتیم و حتی سرشماری جمعیت و از این‌جور داده‌ها را فقط با یک‌سری گره روی نخ ثبت‌وضبط می‌کردند. و خب تا اینجا هستیم این را هم بگویم ما که این چند وقت با خیر و برکتی که دوستان اروپایی‌مان با خودشان آوردند و بلاهایی که سر تمدن‌های آمریکایی آوردند خوب آشنا شدیم و کم حرص نخوردیم، این را هم بدانیم که بعد از آمدن اروپایی‌ها ثبت و خواندن کیپوها هم کم‌کم بی‌استفاده شد و از یادها رفت و الان ما ماندیم با یک سری نخ گره‌خورده که نمی‌دانیم اصلاً حساب‌وکتاب چه هستند.

اینکاها چطور می‌جنگیدند؟

کمی در زمان برویم جلوتر. به عصر پادشاهی نوۀ پاچاکوتی که رسیدیم، دیگر کمتر جایی در غرب قارۀ آمریکای جنوبی فتح‌نشده باقی مانده بود. یک خط بلند، از بالا تا پایین ساحل غربی آمریکای جنوبی، به دست اینکاها افتاده بود. یکی از عوامل مهمی که پیش‌روی اینکاها را ممکن می‌کرد، مشخصاً توان نظامی‌‌شان بود. شیوۀ مدیریتی‌ای که اینکاها برای سازماندهی ارتششان به کار می‌بردند تا بتوانند لشگرهای چندصدهزار نفره‌شان را از سرزمین‌های سخت و صعب‌العبور منطقه عبور بدهند، برای سیاست نظامی امروز هم نمونۀ نسبتاً موفقی به حساب می‌آید. تقریباً به تمام مردان سالم و خوش‌بنیۀ بین 25 تا حدود 55 ساله برای حضور در میدان‌های جنگ‌ آموزش می‌دادند تا به‌وقتش ازشان استفاده بشود. این قانونی بود که سفت‌وسخت اجرا می‌کردند و سرش با کسی شوخی نداشتند. اما از آن‌ور حواسشان هم بود که هیچ استانی بیشتر از وسع و ظرفیتش مرد به جبهه‌ها اعزام نکند. یک کار دیگر هم که می‌کردند این بود که دوتا راه پیش پای جنگجوها می‌گذاشتند تا خیلی دور از خانواده‌هایشان نمانند. سربازان عیالوار می‌توانستند هر چندوقت‌ یک ‌‌بار وسط جنگ‌‌های طولانی، یک مدت برگردند سر خانه‌زندگی‌شان تا هم خانواده‌ را ببینند، هم توانشان را بازیابی کنند. گزینۀ دیگر‌ی که هم داشتند این بود که کلاً با اهل‌وعیال می‌آمدند سمت جبهه‌های نبرد؛ این‌جوری زن‌وبچه‌هایشان هم می‌توانستند در پشت‌صحنه کمک کنند و یک باری از دوش ارتش سبک‌ کنند.

سربازان اینکا با زره و کلاه پشمی به میدان جنگ می‌رفتند. گوسفند هم که نداشتند. از پشم آلپاکا، یکی از همان شترسانان منطقه استفاده می‌کردند. حالا شاید ما فکر کنیم چنین زرهی احتمالاً توان دفع ضربه و محافظت چندانی نداشته، ولی خب گویا واقعاً جواب می‌داده. در گزارش‌هایی که هست نوشته شده سربازان اینکا وقتی از میدان جنگ بیرون می‌آمدند شبیه جوجه‌تیغی شده بودند، آن‌قدر که تیر در بالاپوششان فرو می‌رفت. یک سپر بزرگ چوبی پشتشان می‌بستند، یک سپر کوچک‌ و سبک‌تر هم دستشان می‌گرفتند. سلاح‌هایشان هم نیزه، تبر، گرز، کمان، دارت، قلاب‌سنگ و از این جور چیزها بود که تعدادی‌شان سلاح‌های عمومی به حساب می‌آمدند و همه می‌توانستند ازش استفاده کنند، یک‌سری‌شان هم جزو سلاح‌های تخصصی دانسته می‌شدند. یک اسلحۀ مخصوص هم بود که شاید در فیلم‌ها‌ی مربوط به بومی‌های آمریکا شبیهش را دیده باشید؛ دو سه‌ تا سنگ را با یک طناب به هم وصل می‌کردند، بعد می‌چرخاندند، یک جوری زمینی پرتابش می‌کردند که دور پای دشمن یا مرکب‌اش بپیچد و او را بندازد. اینکاها از این سلاح موقع نبرد با اسپانیایی‌ها خیلی استفاده کردند.

آن انبارهای ایالتی‌ که کمی قبل‌تر ازشان حرف زدیم را یادتان هست؟ این انبارها را برای اینکه دسترسی مردم شهرهای مختلف بهشان راحت باشد، در فاصله‌های حدوداً 22 کیلومتری از هم کنار جاده‌ها می‌ساختند. در آن‌ها تنوع خوبی بود از خوراک و پوشاک و اسلحه و خلاصه هر چیزی که مردم نیاز داشتند. ایدۀ اختراع چنین انبارهای عمومی‌ای واکنش طبیعی مردمی بود که در اقلیم آند زندگی می‌کردند و هر لحظه باید برای مواجهه با یک چالش‌ و دردسر تازه آماده می‌بودند. این انبارها را در فاصله‌هایی می‌ساختند که بشود نسبتاً راحت مسافتشان را طی کرد. اما یک نکته‌ای که ماجرا را برای خود من جالب‌تر کرد، کاربرد این انبارهای مرکزی موقع جنگ و لشکرکشی‌ها بود. وقتی در یک نقطه‌ داخل یا لب مرزهای امپراتوری جنگی درمی‌گرفت، نیروهای نظامی و ارتش اینکا به‌جای اینکه بخواهند کلی بار و تجهیزات و ادوات جنگی از شهرشان تا نقطۀ مقصد را روی کولشان بگذارند و ببرند، چه ‌کار می‌کردند؟‌خیلی سبک و راحت، گلگشتی‌‌طور تا نزدیک‌های مقصد می‌رفتند، بعد وسایل موردنیازشان‌ را از نزدیک‌ترین انبار می‌گرفتند و آمادۀ جنگ می‌شدند. انصافاً در عصر خودش ایدۀ باحال و استارتاپی بوده.

جهان‌بینی اینکاها

اما در سر مردم اینکا چه می‌گذشت؟ به چه اعتقاد داشتند؟ جهان‌بینی‌شان چه ‌شکلی بود؟ ساختمان باورهای اینکاها به چندتا ستون متکی بود. یکی از مهم‌ترین ستون‌ها جاندارپنداری (animism) است که ساده‌اش می‌شود همان اعتقاد به داشتنِ روح برای پدیده‌های طبیعی: جنگل، رود، ابر، ... این‌ها هرکدام دارای روح و شعور بودند و بنابراین طبیعی هم بود که هرکدام خدایی مربوط به خودشان داشته باشند. سردستۀ خدایان، اینتی (Inti) خدای خورشید بود که حتی از ویراکوچا، خدای خالق هم درجۀ والاتری داشت و بعد هم خدایان دیگر‌ی که هرکدام سرجای خودشان عزیز و قابل احترام بودند.

بنا به جهان‌بینی اینکایی سه‌تا قلمرو در هستی وجود دارد: هنن پچا (Hanan Pacha) که سرزمین خورشید و ماه است و عالمِ بالاست؛ کَی پچا (Kay Pacha) که همین عالم خاکی ماست و انسان و حیوان و گیاه در آن زندگی می‌کنند؛ و اوکهو پچا (Ukhu Pacha) که دنیای مردگان است و نگهبانش خدای مرگ، سوپای (Supay).

اینکاها عمیقاً معتقد بودند دنیای زنده‌ها و مرده‌ها به هم وصل است، قلمروی جسم و روح به هم مرتبط است و مرده‌ها می‌توانند روی وقایع دنیای زنده‌ها تأثیر بگذارند. به‌خاطر همین اگر یک آدم مهم و والامقامی از دنیا رفت نمی‌توانستند همین‌جور به امان خدا ولش کنند برود و سیمش را قطع کنند. درست است که ظاهراً دیگر نفس نمی‌کشید و حرف نمی‌زند و چیزی نمی‌خورد، ولی خب نمی‌شد خودشان را از برکت وجودش بی‌بهره کنند؛ مومیایی‌اش می‌کردند تا جسمش سالم باقی بماند. به این مومیایی‌ها مالکی (Mallqui) می‌گفتند و هر منصبی هم که داشت همچنان در اختیارش می‌ماند. تنها تفاوت انگار این بود که مقامات مسئول سکوتشان از قبل بیشتر می‌شد و اگر مطلبی هم می‌خواستند بگویند به دل یکی از حضار می‌انداختند. گویی هیچ‌چیز تغییر نکرده جلویشان غذا می‌گذاشتند، لباس‌های جدید بهشان می‌پوشاندند. همه‌چیز عین قبل، فقط طرف دیگر روحش در این دنیا نبود، یک جای دیگر بود و حالا از آنجا کرامات بیشتری هم می‌توانست از خودش نشان بدهد. می‌توانست از خانواده‌اش محفاظت کند، رزق و روزی‌شان را تضمین کند و آب و باران به‌اندازه برایشان بیاورد.

یک دقیقه داستان را ول کنید. می‌بینید جان من؟ اصلی‌ترین دغدغۀ آدمیزاد همیشه انگار همین بوده: همین که بتواند یک ‌گوشه آرام، بی دل‌نگرانی زندگی بکند، یک امنیتی داشته باشد، آب و غذایش هم جور باشد. این‌ها که باشد، بقیه‌اش شاخ‌وبرگ است.

مرده‌ها در تمام مسائل حیاتی و مهم اینکاها نقش اساسی داشتند؛ ازشان مشورت می‌گرفتند، وقت‌هایی که دچار دردسر می‌شدند، یا وقت‌هایی که نمی‌دانستند کار درست چیست دست‌به‌دامن آن‌ها می‌شدند. مومیاییِ حاکم‌ها احترام ویژه‌ای داشت. ازشان چنان با دقت و ظرافت نگهداری می‌شد که تا دهه‌ها بعد زیارتگاه عشاقشان باشند. مردم، زن و مرد، پیروجوان برای حاجت‌طلبی و رازونیاز با مومیایی پادشاهانشان از همه‌جا می‌آمدند. داریم از احترام مرده‌ها می‌گوییم، از احترامی که ته نداشت. یکی از تأثیرگذارترین و البته به نظر من بامزه‌ترین بخش این اخلاق اینکاها این بود: عزت و احترام مرده‌های اینکا تاحدی بود که بزرگان حتی بعد از مرگ، همچنان مالک و صاحب‌اختیار زمین‌ها و ایالت‌هایشان باقی می‌ماندند. یعنی چی؟ یعنی املاک و سرزمین‌های حکام، بعد از مرگشان به فرزند و جانشین‌‌هایشان به ارث نمی‌رسید. میراث‌دار اموال حاکم‌های درگذشته یک جمع کوچکی بود به اسم پاناکا (panaca) که وظیفه‌ا‌ش نگه‌داری از مومیایی و حفظ و نشر آثار آن مرحوم بود. با این اوصاف امپراتور جدید هم نمی‌توانست از قدرت و ثروت نفر قبلی استفاده کند و مجبور بود بلافاصله بعد از سرِ کار آمدنش شروع کند به افزایش فتوحات و کشورگشایی، و ساخت‌وساز برای خودش تا بتواند قدرت را در دستگاهِ خودش نگه دارد. نتیجه‌ چه بود؟ هر پایتختی فقط می‌توانست در اختیار یک امپراتور باشد؛ آن امپراتور زنده باشد یا مرده، نفر بعدی باید دنبال یک شهر دیگر برای خودش بگردد. کوزکو و شهرهای خوش‌موقعیت اطرافش، همگی ظرف مدتی اشغال شد و هر امپراتور جدیدی که می‌آمد مجبور بود در طول حاشیۀ غربی قاره بالا و پایین برود، آن‌قدر برود تا برسد به یک شهر اشغال‌نشده و آنجا را تبدیل به مرکز سلطنت خودش بکند. همین ماجراها امپراتوری را از نظر اندازه خیلی سریع کشید و گسترش داد. اما مشکل هم از همین‌جا شروع شد. وقتی قاعده این بود که هر امپراتوری پایتخت خودش را از صفر بنا کند دیگر فرصت کافی برای تثبیت قوا باقی نمی‌ماند. شهرهایی که تازه تصرف می‌شد دائماً قیام می‌کردند و امپراتورها می‌بایست علیه سروصداهایی که از هر نقطه بلند می‌شد مدام آماده می‌بودند...

می‌بینید چطور جهان‌بینی و حکومت‌رانی اینکاها به هم تنیده بود؟ اینکاها یک قانون طلایی داشتند، یک چیزی شبیه 10 فرمان که سه تا اصل مهم را بهشان یادآوری می‌کرد: «دزدی نکن، دروغ نگو، تنبل نباش». بزرگان دینی به مردم می‌گفتند هرکسی که زندگی‌ا‌ش را بر این سه اصل طلایی بنا کند، بعد از مرگ به سرزمین خورشید می‌رود که همیشه گرم و مطبوع است و آنجا نزدیک خدایان و نیکوکاران تا ابد خوش می‌گذراند. اما اگر موقع زندگی به قانون طلایی بی‌اعتنایی کند، بعد از مرگ ‌به یک جای سرد و تاریک می‌رود و آنجا روحش تا ابد در تنهایی باقی می‌ماند. ولی خوبی‌ این بازی این بود که لزوماً بردوباخت نداشت، یعنی می‌شد در آن مساوی هم کرد: یعنی اگر نه آن‌قدری خوب باشی که بروی بهشت و نه آن‌قدری بد که بروی جهنم، یک فرصت دیگر بهت داده می‌شد که برگردی دنیا و تکلیفت را روشن کنی. من که این‌یکی را خیلی هستم.

حالا که تا اینجا آمدیم برویم ‌سری هم به یکی از خانواده‌های اینکایی بزنیم و برگردیم سراغ قصۀ خودمان. این جامعه خیلی خانواده‌محور بود. همۀ اتفاقات دورهم و در کنار هم معنی داشت؛ با هم کار می‌کردند، با هم غذا می‌خوردند، با هم وقت می‌گذراندند. البته در جامعۀ اینکاها مردسالاری حاکم بود و آقایان به‌نسبت از امتیاز و اولویت‌های بیشتری در امور مختلف برخوردار بودند، اما خانوم‌ها هم احترام و جایگاه نسبتاً خوبی داشتند و می‌توانستند مقام و منصب دولتی پیدا کنند، راهبه بشوند، کسب‌وکار خودشان را داشته باشند. عصرانه، یا همان شام، مهم‌ترین وعدۀ غذایی و رسم روزمرۀ هر خانواده محسوب می‌شد، وقتی همه از سر کار به خانه برگشته بودند و می‌توانستند کنار هم جمع شوند و از اتفاقات روز صحبت کنند. غذا می‌خوردند و معاشرت می‌کردند و از بابت این خوراک خدایانشان را شکر می‌کردند. سبزیجات، میوه، غلات، ذرت. اینکاها عموماً گیاه‌خوار بودند، اما گوشت هم به‌خصوص موقع مناسبت‌های دینی‌ می‌خوردند. بعد از غذا هم دورهمی‌ها ادامه داشت. برای هم آواز می‌خواندند، قصه می‌گفتند، با هم مسابقه می‌دادند. زندگی می‌کردند.

صید پرسود اسپانیایی‌ها

این خلاصه‌ای بود از وضعیت اینکاها، در حدوداً 100 سالی که پادشاهی و امپراتوری‌‌شان را به جهان عرضه می‌کردند. اما می‌خواهیم ادامۀ ماجرا را از آن‌ور دنیا پی بگیریم. سال، سال 1528 بود و هرنان کورتز، فرمانده و فاتح سرزمین آزتک‌ها تازه از سفر دورودرازش، به کشور خودش اسپانیا برگشته بود. با خودش خاطرات و شرح دلاوری‌هایش را تعریف می‌کرد، قصۀ فتوحاتش را می‌گفت و نگاه پرغرورش هم به صندوق‌صندوق طلایی بود که از مکزیک با خودش آورده بود. امپراتور مقدس روم و پادشاه اسپانیا، کارل پنجم، با آغوش باز از کورتز و غنیمت‌هایش در شهر تولدو (Toledo) پذیرایی کرده بود و بسیار تحویلش می‌گرفت. هرنان کورتز شمع محافل شده بود، قهرمان ملی. ‌جوری که همه آرزو داشتند شبیهش بشوند. همه حسرت این را داشتند که به چنین جایگاهی برسند. فرانسیسکو پیزارو (Francisco Pizarro) هم از کسانی بود که وقتی دید پادشاه‌ و اشراف اسپانیا، کورتز را چطور روی سرشان حلواحلوا می‌کنند تصمیمش را گرفت که هرجور شده یک‌روزی روی آن مبلی بشیند که الان کورتز نشسته. این آقای پیزارو خودش هم جزو فرماندهانی بود که کنار کورتز شهرهای زیادی را دیده بود، به قارۀ جدید آمریکا هم سرزده بود، غنیمت‌هایی هم با خودش آورده بود. و به‌هرحال احترامی داشت، ولی خب وقتی می‌دید برای دیدن کورتز از بین جمعیت باید روی نوک پا بایستد، اصلاً به جایگاه خودش راضی نمی‌شد. بیشتر و بیشتر می‌خواست و هوس لشگرکشی بدجوری به دلش افتاده بود. درخواست قرار ملاقاتی با پادشاه کرد تا برود و حسابی دلش را آب کند. با خودش هدایایی برد از طلا، نقره، پرهای قشنگ، آدم‌های بومی و یک سری جانور عجیب و ناشناخته که اروپایی‌ها به عمرشان ندیده بودند. گفت: «این‌ها رو می‌بینین؟ این‌ها تازه نمونه ‌است، دموی چیزی که تو غرب آمریکای جنوبی پیدا می‌‌شه و می‌تونم بیارم براتون». از سرزمین‌های جادویی آنجا گفت، از معدن‌هایی که احتمالاً در دل کوه‌هایش منتظر کشف‌شدن‌ هستند، و اینکه می‌شود امپراتورش را به طرفه‌العینی شکست داد و افتخار دیگری برای پادشاهی اسپانیا ‌آفرید.

در روز 26 جولای 1529 پیزارو مجوز رسمی پادشاه را برای فتح و تصرف این سرزمین‌های جدید گرفت و پیش‌پیش‌ عنوان حاکم پرو را دریافت کرد. حالا با این اجازه‌نامۀ رسمی، می‌توانست با خاطرِ جمع نیروهایی جمع کند و به سمت آمریکا روانه بشود. فرانسیسکو پیزارو، اول از همه به شهر خودش تروخیو (Trujillo) برگشت، سراغ سه‌تا داداشش: یوان، گونزالو و هرناندو. برادران فرانسیسکو پیزارو، در خانه نشسته بودند که صدای پای آشنا شنیدند. چند ثانیه بعد آقا داداششان وارد قاب در شد و گفت: «بسه دیگه، زخم بستر گرفتین این‌قدر خوابیدین؛ پاشین وسایلتون رو جمع‌وجور کنین که می‌خوایم حسابی پول‌دار شیم». و چند ماه بعد، در ژانویۀ سال 1530 میلادی، برادران پیزارو با سرگروهی فرانسیسکو و همراهی تعداد نه چندان زیادی از نیروهای نظامی (که توانسته بودند با خودشان همسفر کنند) اسپانیا را به مقصد آمریکای جنوبی ترک کردند.

امپراتور اینکا در آن زمان، شخصی بود به اسم هووینا کپک (Huayna Capac). نشسته بود روی تخت پادشاهی‌اش، در فکر و کلافه. خیلی وقت نبود بخش‌هایی از شمال امپراتوری را در درگیری از دست داده بود. همین الان هم بهش یک خبر دیگر‌ داده بودند. ورود اسپانیایی‌ها؟ نه، انگار یک مرضی افتاده بود به جان مردم همسایه‌های شمالی که داشت همین‌طور کشته می‌داد. بهش اطلاع دادند: «والا نمی‌دونیم چیه قربان، ولی می‌گن تا الان هزاران نفر تلفات داشته».

بله، پیش از اسپانیایی‌ها، طاعون در خاک امپراتوری اینکا فتوحات را شروع کرده بود. اینکاها هم مثل تمام تمدن‌های آمریکایی که در این چند اپیزود اخیر (از قسمت هفده تا بیست) شناختیم، هیچ درکی نداشتند از بیماری فراگیری که اروپایی‌ها براشان سوغات آورده بودند. بیماری‌ای که خبرش را به امپراتور هووینا کپک داده بودند، همان طاعون بود و ورودش به امپراتوری اینکا ارتباطی به پیزارو نداشت؛ از مکزیک و آمریکای مرکزی شروع شده بود، پخش شده بود و رسیده بود به آمریکای جنوبی. طی چند سال نزدیک 90 درصد جمعیت مردم اینکا قربانی آبله شدند. خود امپراتور و ولیعهدش هم جزو میلیون‌ها نفری بودند که بر اثر بیماری درگذشتند. پس امپراتور هووینا کپک را وارد داستان نشده از دست دادیم.

تکلیف جانشین و امپراتور بعدی مشخص نبود. سرزمین اینکاها به‌خاطر فاجعۀ پاندمی و اختلاف‌نظرها و درگیری‌های داخلی تکه‌پاره شده بود. دوتا پسر امپراتور فقید، آتاهوالپا (Atahualpa) و هواسکار (Huascar) هردو امپراتوری اینکا را حق مسلم خودشان می‌دیدند. دلشان برای به قدرت رسیدن می‌لرزید. لرزش دل به جنبش دست و چرخش شمشیر منجر شد و امپراتوری با کله به سمت هرج‌و‌مرج بزرگ‌تری پیش رفت. آتاهوالپا توانست خیلی سریع ارتش نظامی پدر مرحومشان را تحت امر خودش دربیاورد و برادرش هواسکار را از شهرهای شمالی دور کند و او را سمت کوزکو بفرستد. می‌دانم، این اسم‌ها شاید کمی کار را سخت کنند، شاید خیلی نگذارند داستان راحت در ذهن بشیند. اما قصۀ ما یکی از ماجراهای پرتکرار تاریخ است. داستان دو نفر، دوتا برادر که سر رسیدن به تاج‌وتخت جدال دارند. اما حالا چون قرار است جلوتر هم این اسم‌ها را بشنویم بگذارید یک بار دیگر هم بگوییم: برادر اول اسمش آتاهوالپا بود که برای ما مهم‌تر است. اسم برادر دوم هم هواسکار بود؛ محل نزاع این دو برادر شهری در شمال پرو بود به اسم کاهامارکا (Cajamarca). خلاصه آتاهوالپا، خودش در کاهامارکا ماند و برادرش را به تبعید فرستاد. یک هنگ از ارتشش را هم برای اسکورت برادرش راهی کرد که اگر وسط راه، اتفاقی افتاد یا هواسکار نیت سرکشی و طغیان به سرش زد همان‌جا کار را یکسره کنند. کاروان برادر تبعیدی تا نیمه‌های راه رفته بود که دقیقاً همان اتفاقی افتاد که آتاهوالپا پیش‌بینی کرده بود. هواسکار قصد داشت با کودتا ورق را برگرداند، ولی نقشه‌اش به‌سرعت شکست خورد و به اسارت سربازهای برادرش درآمد. دقیقاً در همان تله‌ای افتاده بود که آتاهوالپا برایش پهن کرده بود. حالا همۀ بهانه‌ها برای حذف هواسکار جور بود. چند روزی طول کشید تا پیام‌رسان‌های دونده خبر را تا کاهامارکا برسانند. و حالا وقتش بود که آتاهوالپا خودش را رهبر معظم اینکاها اعلام کند. اما قبلش آن بیرون، یک مشکل کوچولو پیش آمده بود که باید بهش رسیدگی می‌کردند.

گزارش دادند یک گروه صدوشصت‌ هفتاد نفرۀ ناشناس به ساحل امپراتوری رسیده‌اند و دارند صاف می‌آیند به سمت کاهامارکا؛ هر شهری هم که در مسیرشان است، می‌روند یک پچ‌پچی با رؤسایش می‌کنند و به راهشان ادامه می‌دهند. معلوم نیست چه در سرشان است، ولی خب بوهای خوبی نمی‌آید. آتاهوالپا بیشتر از اینکه نگران بشود، کنجکاو شد ببیند این‌ها کی‌اند که این‌جوری با این تعداد کم، لاتی پر کرده‌اند و دارند سمت مقر پادشاهی می‌آیند؛ تصمیم گرفت به جای اینکه مهمانان ناخوانده‌ را سربه‌نیست کند، بگذارد برسند. بعد از خودشان بپرسد قضیه از چه قرار است. فکر می‌کرد دیگر صدوهفتاد نفر که رقمی نیست، جلوی ارتش 50‌هزار نفری اینکا. خلاصه قبول کرد با این غریبه‌ها در پلازای مرکز کاهامارکا ملاقات کند. مواجهه در روز شنبه، شانزدهمین روز از ماه نوامبر 1532 اتفاق افتاد. آتاهوالپا شش‌هزار نفر از سربازانش را به صف کرد و در پلازا آورد؛ صرفاً محض اینکه یک چشمه از اقتدارش را به رخ این خارجی‌های تازه‌وارد بکشد. ماجرا را آن‌قدر شوخی گرفته بود که حتی تجهیزات جنگی درستی دست سربازانش نداده بود. قرار نبود جنگی دربگیرد. اعتمادبه‌نفس آتاهوالپا زیاد بود. همین دیروز خبر پیروزی‌ در جنگ با داداشش را بهش داده بودند، کبکش خروس می‌خواند. می‌خواست زودتر ماجرای این غریبه‌ها را رفع‌ورجوع کند برود پی آماده کردن سوروسات تاج‌گذاری‌اش.

اوضاع اما خیلی پیچیده‌تر از چیزی بود که آتاهوالپا خیال می‌کرد. فرانسیسکو پیزاروی اسپانیایی شاید با ارتش پرتعدادی به غرب آمریکای جنوبی نیامده بود، اما نقشه داشت، می‌دانست چه ‌کار می‌خواهد بکند. پیش از آنکه بخواهد حوالی پلازا خودش را نشان بدهد، تعدادی از همراهانش‌ را فرستاده بود در ساختمان‌های اطراف پنهان شوند. چند کماندار و تک‌تیرانداز رفته بودند پای پنجره‌ها، چند نفر بالای پشت‌بام‌ها، آمادۀ شلیک. امپراتور اینکا با همان اوصاف و وجناتی که گفتیم به محل قرار رسید، دید انگار هنوز اسپانیایی‌ها نیامده‌اند. شش‌هزار نفر ارتشش را هم آورده، کیپ‌به‌کیپ پلازا را پر کرده، ولی هنوز خبری از اسپانیایی‌ها نیست. دم غروب بود، صدا از هیچ‌کس درنمی‌آمد. نسیم شبانه‌ای در دالان‌های پلازا می‌پیچید و زوزه‌ می‌کشید. در ساختمان‌های اطراف پلازا اما اوضاع به این آرامی نبود. ترس و نگرانی در دل کنکیستادورها نشسته بود و بی‌قرارشان کرده. با این تعداد کم، آخر این چه کاری است؟ پیزارو می‌گوید شنیدم خیلی از اسپانیایی‌ها از وحشت جوری خودشان را خیس کرده بودند که حتی خودشان هم متوجه نشده بودند، تا اینکه بالاخره سروکلۀ دونفر از اسپانیایی‌ها پیدا شد که به میدان شهر آمدند: وینسنته د والورده (Vincente de Valverde) یک اسقف دومنیکنی و مترجم بومی ناشی‌اش. اسقف بی‌مقدمه، بدون سلام و احترام به مقام امپراتور شروع کرد یک چیزهایی را از روی یک تکه کاغذ برای آتاهوالپا خواند: «از شما درخواست می‌کنیم و ملزمتان می‌داریم که کلیسا را ولی‌نعمت خود و رهبر جهان بدانید. آگاه باشید که در صورت سرپیچی، به یاری خداوند بر شما چیره خواهیم شد؛ با شما به هر طریق و سلاحی خواهیم جنگید و شما را به یوغ اسارت و بندگی کلیسا و رهبرانش درخواهیم آورد. زنان و کودکانتان را به بردگی خواهیم برد و آن‌ها را مطابق امر پیشوایمان به خدمت کلیسا وادار خواهیم کرد. و بدانید که مقصر تمام خسران و تلفاتی که در این وقایع به شما وارد آید، خود شمایید که بر اطاعت فرمان حق گردن ننهادید.»

به این چیزی که والورده خواند، ؟؟؟(Requerimiento) می‌گفتند که یک‌جور سند یا بیانیه‌ بود که برای مردم بومی با صدای بلند می‌خواندند تا اهالی قارۀ آمریکا بفهمند این حق طبیعی و خدادادی اسپانیایی‌هاست که به نام خدا و مسیح سرزمین‌هایشان را اشغال کنند.

والورده بعد از قرائت اعلامیه، پیش آتاهوالپا رفت و یک جلد از کتاب مقدس مسیحیان را بهش داد. آتاهوالپا یک چیزهایی از این کتاب و معتقدانش شنیده بود، ولی خب از مفاهیم و محتوایش هیچ سر درنمی‌آورد، نمی‌خواست هم دربیاورد. «چی می‌گین شماها؟ حالتون خوبه؟ معلوم نیست از کجا اومدین، حالا واسه ما تعیین تکلیف هم می‌کنین؟! اومدین درس سیاست و دیانت بدین به ما؟» کتاب را پرت کرد یک گوشه‌ای و دستور داد سربازانش والورده را دستگیر کنند. والورده که خب متنش را خیلی بااحساس و با خلوص نیت خوانده بود، هیچ انتظار نداشت چنین واکنش تندی از امپراتور اینکا بگیرد. اولش کمی دست‌وپایش را گم کرد، اما خیلی سریع یادش افتاد نقشه چی بود. دوید رفت پای ساختمان‌های سنگی که سربازان اسپانیایی در آن قایم شده بودند. فریاد زد که: «حمله کنین، حمله کنین ای سربازان مسیح، بیاین به حساب این سگ‌های کافرِ نافرمان از اطاعت خدا برسین». چند ثانیه بعد، صدای چند انفجار شنیده شد و کل فضا را دود برداشت. سربازان اینکا که از شدت صدا و سرعت اتفاقات ماتشان برده بود، یک‌هو از لای دود و گردوغبار خودشان را هدف هجوم اسپانیایی‌ها دیدند... کنکیستادورها فریادزنان به طرفشان حمله کرده بودند و دستور قتل‌عامشان را داشتند. اما بیرون آمدن از این میدان کوچکِ شلوغ تقریباً غیرممکن بود. انبوه سربازان اینکا، خودشان را به درودیوار می‌زدند تا نجات پیدا کنند، اما نقشۀ ازپیش‌طراحی‌شدۀ اسپانیایی‌ها به ثمر نشسته بود. چندهزار نفر زیر دست‌وپا کشته شدند.

وسط ولولۀ جمعیت، آتاهوالپا امپراتور اینکا هم به چنگ پیزارو افتاد و اسپانیایی‌ها در یکی از ساختمان‌های سنگی زندانی‌اش کردند. صبح همان روز بود که باد به غبغب انداخته بود، سرخوش و سردماغ از اینکه جنگ چهارساله‌ با برادرش را بالاخره با پیروزی به پایان رسانده بود. حالا دم غروب اما، خورشید بختش هم غروب کرده بود و اسیر یک عده اجنبی شده بود.

همان‌طور که او را به غل‌وزنجیر بسته بودند، تماشا می‌کرد که این غریبه‌ها چه کیفی می‌کنند از غارت اشیاء و زلم‌زیمبوهای طلایی که در خرابه‌‌های شهر پیدا می‌کنند. هنوز نمی‌دانست این‌ها کی‌اند که این‌جوری با این سلاح‌های عجیب‌وغریب روی سرشان هوار شده‌اند. حدس می‌زد احتمالاً یک‌سری دزد دریایی‌ باشند که از یک جای خیلی دور به اینجا آمده‌اند. پیش خودش گفت حالا که این‌قدر به طلا حریص‌اند، خب آن‌قدر بهشان طلا می‌دهم که چشمشان سیر شود. این‌جوری برمی‌گردند؛ سوار کشتی‌هایشان می‌شوند و به سرزمین خودشان برمی‌گردند. به پیزارو گفت: «اگه بذارین زنده بمونم، اندازۀ کل همین اتاقی که هستیم بهتون طلا می‌دم؛ دوبرابرش هم نقره». به حرفش هم عمل کرد. گویا تا چندماه گنجینه‌های بزرگ طلای امپراتوری را به هر ریخت و قیافه‌ای که بود به سمت شهر کاهامارکا سرازیر کردند. اتاق را از طلاها لبریز کردند و بعد ذوبشان کردند و تبدیلشان کردند به شمش. مقداری که اسپانیایی‌ها از اینکاها طلا بردند، به ارزش امروز یک چیزی حدود 400 میلیون دلار می‌شود که تمامش بین حدوداً 170 نفر کنکیستادور اسپانیایی و البته پادشاه کشورشان تقسیم ‌شد.

خبر این صیدِ پرسود اسپانیایی‌ها به بیرون که درز کرد، خیلی زود سروکلۀ باقی صیادهای طلا هم پیدا شد. یکی از این آدم‌های فرصت‌طلب، آقایی بود به اسم دیگو د آلماگرو (Diego de Almagro)، که پیش از این هم با فرانسیسکو پیزارو شراکت تجاری داشت. ایشان هم با 153 نفر از راه رسید. با این آقا کار داریم بعداً. اسمش را الان گفتم که بدانیم از کِی وارد داستانمان می‌شود، ولی فعلاً برگردیم اتفاقات قبلی را پی بگیریم. امپراتور آتاهوالپا به همۀ قول‌هایی که داد عمل کرد تا زنده بماند، ولی برای پیزارو روشن بود زنده نگه داشتن آتاهوالپا جز زحمت و خطر منفعتی ندارد. اگر آزادش کنند ممکن است دوباره فضای تشویش و مقاومت به وجود بیاورد که مهارش خیلی سخت می‌شد. در روز 26 جولای 1533 آتاهوالپا را کت‌بسته به میدان مرکزی شهر کاهامارکا آوردند. به یک تکه چوب عمودی بستندش. مردم با غصه و حیرت جمع شده بودند و اتفاقاتی که جلوی چشمشان می‌افتاد را تماشا می‌کردند. آتاهوالپا فقط رهبر و حاکم امپراتوری‌شان نبود، مثل خدا بود برایشان. و حالا خدا را دست‌بسته به یک تخته چوب می‌دیدند، در برابر غریبه‌هایی که هیچ ترسی ازش نداشتند. تمام دنیایشان از اساس به لرزه افتاده بود. والورده، همان اسقفی که ماه پیش کتاب مقدس را به آتاهوالپا عرضه کرده بود، آمد و این فرصت را به آتاهوالپا داد که پیش از مرگ غسل تعمید بکند و به دین مسیحیت دربیاید. اگر آتاهوالپا این پیشنهاد را رد می‌کرد او را زنده‌زنده می‌سوزاندند. و بدنی که بسوزد اسیر نفرین خدایان می‌شود؛ دیگر نمی‌تواند مثل سایر امپراتورهای اینکا به دنیای بعدازمرگ منتقل بشود. تعمید را پذیرفت و همان‌جا به‌عنوان یک مسیحی طناب به دور گردنش انداختند و به دارش کشیدند.

امپراتور جدیدِ سرسپرده به اسپانیایی‌ها

اسپانیایی‌ها تن بی‌جان آتاهوالپا را در یک خندق دفن کردند و از کاهامارکا به سمت کوزکو راهی شدند. حالا دیگر فرانسیسکو پیزارو و برادرانش، یک‌جورهایی صاحب‌اختیار امپراتوری بزرگ اینکا بودند. می‌گویم یه‌جورهایی، چون هنوز وقتش نرسیده بود بخواهند ساختار حاکمیت را تغییر بدهند. قلمروی اینکاها همچنان به یک امپراتور احتیاج داشت، یک امپراتور با خون سلطنتی، منتها کسی که حرف اسپانیایی‌ها را بخواند و از آن‌ها تبعیت کند.

اسپانیایی‌ها در مسیرشان به سمت کوزکو، توانستند یک پسر نوجوان از خاندان سلطنت به اسم منکو اینکا یوپانکی (Manco Inca Yupanqui)، برادر نوجوان هواسکار، را پیدا کنند و بهش پیشنهاد سلطنت بدهند.

«سلام جوون، خوبی؟ چه می‌کنی؟ دلت می‌خواد امپراتور اینکاها بشی؟»

«سلام خارجی‌ها، خوبم خداروشکر. بله ‌که می‌خوام.»

«ببین جوون، هرچی ما می‌گیم رو باید بشنوی‌ها.»

«حله خارجی‌ها، می‌دانم باید چه ‌کار کنم.»

خب این هم از امپراتور فرمایشی که جور شد. حالا اسپانیایی‌ها می‌توانستند خیلی شیک و بی‌دردسر، در قالب یک لشکر آزادی‌بخش وارد کوزکو بشوند. گارد حفاظت از سلطنت شده بودند و دیگر کوچک‌ترین سروصدایی کافی بود تا به بهانۀ اغتشاش و اقدام علیه امنیت ملی میدان را از صدای هر مخالفی خالی کنند.

پیزارو و برادرانش زمین‌ها و ارباب‌نشین‌های منطقه را تک‌‌به‌تک بین افرادشان تخس کردند. چندصد کنکیستادوری که عموماً وضع مالی خوبی نداشتند و بی‌سواد بودند، خیلی زود چنان ثروتی به دست آوردند که در خواب هم نمی‌دیدند. بعد از اینکه مراسم تاج‌گذاری امپراتور دست‌نشانده‌شان منکو اینکا در شهر کوزکو برگزار شد، هردو رهبر اکتشافات اسپانیایی‌ها یعنی فرانسیسکو پیزارو و دیگو د آلماگرو، کوزکو را ترک کردند تا سری هم به شهرهای دیگر بزنند، ببینند اوضاع آنجاها از چه قرار است. فرانسیسکو پیزارو شهر را به مقصد ساحلی ترک کرد که امروز شهر لیما (Lima) است و دیگو د آلماگرو هم که دلخور و عصبانی بود از اینکه پیزارو خودش را تنها حاکم پرو می‌خواند و این هم از قبل به دلش مانده بود که پیزارو آن طلاهایی که از آتاهوالپا باج گرفته بود را با او تقسیم نکرده بود، با 570 نفر نیروی خودش و 12هزار نفر نیروی بومی به سمت بخش‌های جنوبی امپراتوری اینکا رفت، جایی که امروز کشور شیلی است. کوزکو ماند و یک امپراتور کم‌سن‌وسال و دوتا از برادران فرانسیسکو پیزارو، یعنی یوان و گونزالو. منکو اینکا نبودِ پیزارو را فرصت خوبی دید برای اینکه روحیۀ واقعیِ ملی‌گرایی‌اش را نشان بدهد. دیگر هر چقدر هم که اختیار تصمیماتش دست خودش نبود، ولی باز هم اهل اینکا بود و دلش برای مردمش می‌تپید. دوست داشت شهر متلاشی از جنگ و طاعون را دوباره بازسازی کند و ادارۀ شهر را به دست بگیرد، ولی با وجود دو برادر جناب پیزارو این کارها شدنی نبود. دربارۀ این دو برادر، یعنی یوان و گونزالو چیزی نگفتیم، چون در حاشیۀ داستانمان‌اند دیگر. اما امید نداشته باشید ازشان آدم حسابی دربیاید. نبودنِ فرانسیسکو برای این دوتا هم بهترین فرصت بود برای شلنگ‌تخته انداختن... دیگر هر گندکاری‌ای که تصور کنید ازشان سرمی‌زد. از چنگ انداختن به اموال و جواهرات امپراتوری بگیر تا ایجاد مزاحمت و تعرض به زنان بومی. وارد قصۀ این دو نفر نشویم، اما چنان شورش را درآوردند، چنان وضع غیرقابل‌تحملی ساختند که یک‌روزی در سال 1535، حدود دو سال بعد از کشته شدن امپراتور آتاهوالپا، منکو اینکا توانست یک قرار مخفیانه‌ با چند نفر از بزرگان قوم برگزار کند و با آن‌ها در مورد آینده حرف بزند: «از شما می‌پرسم! ما چرا این‌طور جلوی این‌ها وا داده‌ایم؟ چه آزاری بهشون رسونده‌ایم این‌ها این‌طور وحشیانه با ما تا می‌کنن؟ چی بدهکارشونیم که تو خونۀ خودمون همچین رفتاری باهامون دارن؟ من که می‌گم باید در برابرشون بجنگیم. تا آخرین نفر مقاومت کنیم؛ یا کشته می‌شیم، یا از این وضع نجات پیدا می‌کنیم».

شروع جنگ‌ها و درگیری‌های اسپانیا و اینکا

منکو اینکا که به‌عنوان امپراتور فرمایشی اسپانیایی‌ها به تخت سلطنت نشسته بود، با این حرف‌ها عملاً حکم قتل خودش را امضا کرده بود؛ می‌دانست به محض اینکه یک کلمه از چیزهایی که گفته به بیرون درز کند به ‌روز نمی‌کشد که پای چوبۀ دار می‌کشندش. به‌خاطر همین خیلی زود از شهر بیرون رفت و خودش را در مناطق کوهستانی و خشن آند گم‌وگور کرد. اما موتور مقاومت مردم روشن شده بود. پیام‌رسان‌ها با تمام توان سرتاسر امپراتوری را دویدند تا فرمان بیداری امپراتور را به گوش مردم و فرماندهان بومی اینکا برسنند. موج مردم ناراضی که انگار منتظر کوچک‌ترین محرکی بود به راه افتاد و به شکل هجمه‌های شدید و خون‌بار در سرتاسر امپراتوری جریان گرفت. مردم ریختند کنکیستادورهای اسپانیایی را از قصرها و عمارت‌ها بیرون کشیدند و هر کینه‌ای به دل داشتند سرشان تلافی کردند. چه بسیار اسپانیایی کشته شد طی همین حمله‌های کوچک و بزرگی که در جای‌جای سرزمینشان اتفاق ‌افتاد. و هرچه اخبار این انتقام سخت بیشتر دهن‌به‌دهن می‌چرخید، سربازهای بومی بیشتری انگیزه می‌گرفتند تا بیایند با هم یک لشکر متحد برای اخراج دشمن مشترکشان تشکیل بدهند.

منکو اینکا خودش باور نمی‌کرد حرف‌های دلش این‌طور به دل مردم نشسته باشد. به خودش آمد دید بله، یک جنگ تمام‌عیار با مهاجم‌های اسپانیایی درگرفته و خودش نقش رهبر این جنگ را ایفا می‌کند. لشگر بزرگی از اینکاها، از اطراف امپراتوری به سمت کوزکو، مقر اصلی اسپانیایی‌ها، سرازیر شدند و از هرطرف شهر را به محاصره درآوردند. اسپانیایی‌ها یکه خوردند. پیزارو و متحدانش تا به خودشان آمدند دیدند همۀ مسیرها بسته ‌است و راه فراری ندارند. صبح اولِ‌وقت در ششمین روز از ماه می سال 1536، فرمان جنگ از طرف امپراتور منکو اینکا صادر شد و چندهزار سرباز اینکایی، دستور گرفتند وارد کوزکو بشوند. اسپانیایی‌ها همچنان از نظر سلاح سر بودند، ولی تعدادشان در برابر سیل اینکا ناچیز بود.

فرماند‌‌هان اینکا از تجربۀ درگیری و مواجهه‌های قبلی‌شان با اسپانیایی‌ها، می‌دانستند که سلاح‌هایشان روی زره‌‌های فولادی اسپانیایی‌‌ها کارگر نیست و جنگ‌ تن‌به‌تن، زمان و هزینۀ زیادی دستشان می‌گذارد. پس باید یا از روی سوار سرنگونشان می‌کردند، یا اینکه مستقیماً صورتشان را هدف قرار می‌دادند.

آتش بود که از دو طرف به سمت هم پرتاب می‌شد. همان‌طور که اینکاها حلقۀ محاصره را تنگ‌تر و تنگ‌تر می‌کردند، اسپانیایی‌ها مجبور شدند نرم‌نرم عقب‌نشینی کنند و در ساختمان‌های مرکز شهر پناه بگیرند. اطرافیان پیزارو سر سربازان فریاد می‌زدند، دستور می‌دادند، التماسشان می‌کردند که مقاومت کنند. از اطرافیانشان می‌خواستند هر طرح و نقشه‌ای به فکرشان می‌رسد بگویند تا بلکه بتوانند کمی موقعیت را به نفع خودشان تغییر بدهند. اما چیزی به ذهن کسی نمی‌رسید. در ساختمان گیر افتاده بودند و با مرگ فاصلۀ خیلی کمی داشتند. قرار بود عرصه برایشان از این هم تنگ‌تر بشود: از سقف ساختمان‌هایی که در آن پناه گرفته بودند دود و حرارت بلند شد و آتش به جان ساختمان‌ها افتاد. کمی بعد، تیر و تخته‌سنگ‌ بود که از هر طرف روی سرشان آوار می‌شد. دود و خاکستر و گرمای آتش هم نفسشان را بند آورده بود و نزدیک بود خفه‌شان کند. دیگر هیچ امیدی برایشان باقی نمانده بود... که ناگهان آتش خاموش شد.
عده‌ای از اسپانیایی‌ها این ‌خاطره را این‌جور تعریف می‌کنند: «به چشم خودمان دیدیم مریم مقدس از آسمان، از بهشت پروردگار پایین آمد و شعله‌های آتش را خاموش کرد». تاریخ‌شناس‌ها اما خیلی به معجزۀ حضور مریم مقدس وسط آتش، آن هم در پرو اعتقاد ندارند و می‌گویند به احتمال زیاد اسپانیایی‌ها تعدادی از برده‌های آفریقایی‌شان را مجبور کردند به پشت بام ساختمان‌ها بروند و از آنجا آتش را خاموش کنند. درهرصورت سقف ساختمان‌ها تا پایان آن‌روز نریخت و اسپانیایی‌ها نجات پیدا کردند. هوا تاریک شده بود و اینکاها درگیری را متوقف کردند تا شب را استراحت کنند. شک نداشتند در همین دو سه روز آینده می‌توانند پروندۀ اسپانیایی‌ها را زیر بغلشان بگذارند و از کوزکو پرتشان کنند بیرون. اما فردا شد و اسپانیایی‌ها تسلیم نشدند، روز بعدش آمد و درگیری دوباره به خیابان‌ها کشیده شد. نیروهای پیاده‌نظام اسپانیایی با تجهیزات پیشرفته‌تری که داشتند، انگار هرکدام حریف چندده سرباز اینکا می‌شدند؛ سواره‌نظام‌‌ها که بدتر. نبرد برای فتح کوزکو طولانی شد و شهرِ جنگ‌زده هرروز تخریب بیشتری را متحمل ‌شد.

منکو اینکای امپراتور تصمیم گرفت راه دیگر‌ی برای به زانو درآوردن اسپانیایی‌ها پیش بگیرد. بهترین فرماندهش، آقایی به اسم کیسو (‌Quiso) را به شهر لیما فرستاد تا برود فرانسیسکو پیزارو را که در آن شهر بود با خودش به کوزکو بیاورد. این‌طور تصور می‌کرد که وقتی اسپانیایی‌ها فرماندهشان رو در چنگ اینکاها ببینند روحیه‌شان را می‌بازند و دست از ادامۀ جنگ می‌کشند. کیسو، فرماندهی که منکو اینکا برای دستگیر کردن پیزارو فرستاده بود، مرد باسابقۀ میدان بود و یک استراتژیست حرفه‌ای جنگ. یکی از ایده‌های درخشان کیسو در جنگ با اسپانیایی‌ها کشاندنِ درگیری پای کوه‌‌ها و تپه‌ها بود تا بتوانند از ارتفاعات روی سر جنگجویان دشمن که خیلی‌هایشان هم اسب‌سوار بودند تیر و نیزه و سنگ بریزند. و حالا ایشان در رأس لشکری بود که می‌رفت تا شهر لیما، شهری که پیزارو عملاً در آن قایم شده بود را به خاک و خون بکشد. پیزارو نشسته بود فکر می‌کرد چطور کار به اینجا کشید؟ شاید اگر در کوزکو می‌ماند و هوای چرخیدن در امپراتوری به سرش نمی‌زد، هیچ‌کدام از این اتفاقات نمی‌افتاد.

و اما لیما... لیما شهری نزدیک ساحل بود که اسپانیایی‌ها اساساً با هدف تجارت بهش پروبال داده بودند و خیلی‌هایشان در آن ساکن شده بودند. لیما برعکس اکثر شهرهای اینکا، روی یک زمین تخت و مسطح بود و دوروبرش مرتفع نبود. و فکر کنم متوجه شدید می‌خواهم از چه و که بگویم... منکو اینکا آن‌قدر مست پیروزی‌های قریب‌الوقوعش در کوزکو شده بود که اصلاً به این فکر نکرده بود که تاکتیک‌های جنگی کیسو فقط برای کوه‌ و تپه جواب می‌دهد و به درد لیمای مسطح نمی‌خورد. و این همان اشتباه مرگباری بود که بازی را به‌کل عوض کرد.

کیسو به لیما حمله کرد و شکست خورد. باز حمله کرد، و باز و باز و هربار به عقب پرت شد و توانش را بیشتر از دست می‌داد. اما امپراتور بهش دستور داده بود تا لیما را خراب نکرده و پیزارو را قپانی‌زده نیاورده به کوزکو برنگردد. نه می‌توانست این همه تلاشی که کرده را بی‌نتیجه رها کند برگردد، نه اینجا در لیما کاری از پیش می‌برد.

شش روز از محاصرۀ لیما گذشت. کیسو موج حملۀ جدیدی به لیما ترتیب داد و با لشگرش به شهر هجوم برد. خودش در ردیف اول و باقی پشت سرش. وارد شهر شدند که سوت‌وکورتر از همیشه بود، زیادی سوت‌وکورتر. هنوز فرصت نکرده بود از خلوتی شهر تعجب کند که صدای توپ و انفجار بلند شد و ردیف اول سپاه اینکا از هم پاشید. فریاد سانتیاگو سانتیاگو! ـ که فریاد حملۀ اسپانیایی‌ها بود ـ از وسط دود و آتش شنیده شد و سوارکاران اسپانیایی به دل لشکر اینکاها زدند. چشم چشم را نمی‌دید و گوش صدایی جز جرینگ جرینگ و همهمۀ جمعیت نمی‌شنید. قدری که گذشت، گردوخاک و دود که فرونشست اینکاها دیدند فرماندهشان، کیسو، روی زمین افتاده و یک نیزه که سرش پرچم اسپانیایی‌هاست در سینه‌اش است. بزرگ‌ترین فرمانده تاریخ اینکاها کشته شده بود. شیرازۀ سپاه اینکا به آنی از هم پاشید و سربازان بی‌رهبر، خیلی زود یا هلاک شدند یا خودشان را در دشت‌ها و کوه‌های اطراف ناپدید کردند.

محاصرۀ لیما شکست و فرانسیسکو پیزارو نه‌تنها جان سالم به در برد، که حالا مثل ققنوسی از دل آتش سر بلند کرده بود و تصمیم داشت با تمام نیروهایش به سمت کوزکو حرکت کند.

دونده‌های پیام‌آور اینکا، نفس‌نفس‌زنان خودشان را به امپراتوری رساندند و خبرهای بد را یکی‌یکی پشت‌سرهم به منکو دادند: فرمانده کیسو مرده بود؛ پیزارو داشت با لشکرش به سمتشان هجوم می‌آورد؛ دیگو د آلماگرو، آن یکی فرمانده اسپانیایی، با لشکرش از شیلی برگشته بود؛ و نیروهای کمکی اسپانیایی‌ها داشتند از شمال وارد امپراتوری می‌شدند. روزگار انگار داشت هرچه در این چند سال ذره‌ذره به اینکاها داده بود را یک‌جا پس می‌گرفت. شکست خورده بودند و این را می‌دانستند. امپراتور، فرماند‌هان و بزرگان اینکا را جمع کرد و با صدایی گرفته و ناامید بهشان گفت که تصمیمش را گرفته. گفت شهر را، خانه‌‌اش را، جواهراتش را و امپراتوری‌ را رها می‌کند، از همه‌چیز دست می‌کشد و به یک جنگل دورافتاده به اسم ویلکابامبا (Vilcabamba) می‌رود، کیلومترها آن‌طرف‌تر. گفت امروز را قطعاً باخته ولی آینده معلوم نیست، شاید یک روزی دوباره توان جنگیدن پیدا کرد.

منکوی امپراتور، موقع ترک کوزکو، مومیایی امپراتورهای پیش از خودش را هم برد و... رفت. رفت به استقبال یک آیندۀ مبهم و نامشخص. البته آن فرصتی که منکو به نزدیکانش گفته بود مدتی بعد پیش آمد. عده‌ای از بومی‌های اینکا مثل گروه‌های چریکی، هرازگاهی تک‌حمله‌هایی به اسپانیایی‌ها می‌کردند. وارد شهرهای تازه‌تأسیس اسپانیایی می‌شدند، سلاح و اسب و تجهیزاتشان را می‌دزدیدند و غیبشان می‌زد. اینکاها حتی یواش‌یواش اسب‌سواری و شلیک با اسلحه‌های اسپانیایی را هم یاد گرفتند، اما رشد اسپانیایی‌ها که جمعیتشان سال‌به‌سال بیشتر می‌شد و هر روز آدم‌های بیشتری بهشان اضافه می‌شدند، آرزوی برگشتن را برای اینکاها محال‌تر می‌کرد. منکو دیگر فهمیده بود تنها به شرطی ادامۀ حیاتشان ممکن است که دیگر خیال بازپس‌گیریِ امپراتوری بزرگ چهاربخش‌ خود را از سر بیرون کند و به همین جمعی که هستند و جایی که ساکن شده‌اند قانع باشد. اینکه قبول کند دیگر تاهوانتینسویو، قلمروی طویل اینکاها، هیچ‌‌وقت به شکل سابقش برنمی‌گردد و از اینجا به ‌بعد جنگل‌های ویلکابامبا خانۀ مردم اینکاست... داستان ما دیگر اینجا تقریباً تمام می‌شود.

دیگو د آلماگرو، فرمانده اسپانیایی مدتی بعد در یک جنگ داخلی علیه برادران پیزارو کشته شد. برادران پیزارو هم هرکدام به یک شکل به عاقبتی شوم گرفتار شدند و هیچ کدام خیری ندیدند از سرزمینی که این‌قدر در آن فتنه به پا کرده بودند. دولت کوچک اینکا اما هنوز در همان جنگل‌ها به زندگی چنگ می‌زد، دولتی کوچک برای جمعیتی نه‌چندان زیاد... تا اینکه نهایتاً در سال 1572، یعنی سی‌وشش سال بعد از ماجراهای منکو اینکا، پسرش توپاک آمارو (Tupac Amaru) آخرین امپراتور اینکا توسط اسپانیایی‌ها دستگیر و اعدام شد. و امپراتوری وسیعی که در دوران اوجش حدود 12میلیون نفر جمعیت داشت برای همیشه از روی زمین محو شد.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vd/365649067
اینکااسپانیاماچوپیجوتاریخپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید