ویرگول
ورودثبت نام
پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۲۵ دقیقه·۳ سال پیش

ده: داستان روم (بخش سوم: امپراتوری بیزانس)

سال 1557 م.، برای اولین بار از اسمی استفاده شد که نشان می‌داد تکلیف امپراتوری روم شرقی از همتای غربی‌اش کاملاً جداست. در این تاریخ بود که به امپراتوری روم شرقی گفتند: «امپراتوری بیزانس» (Byzantine). مورخ‌ها تازه متوجه شده بودند که استانبول، کنستانتینوپول یا قسطنطنیه، قبل از همۀ این‌ها اسمش بیزانتیوم (Byzantium) بوده. بیزانس هم اسم قشنگی بود، هم دیگر لازم نبود دائم حواسمان را جمع کنیم که شرق و غرب روم را با هم اشتباه نگیریم. الان دیگر می‌توانستیم راحت بهش بگوییم: امپراتوری بیزانس. اما، این تنها دلیل مورخ‌ها برای استفاده از این اسم نیست. وقتی با تاریخ این امپراتوری آشناتر می‌شویم، این سؤال برایمان پیش می‌آید که «ببینم... اصلاً این‌ها واقعاً رومی بودند؟ یا فقط اسم روم را یدک می‌کشیدند؟»


خب، رسیدیم به آخرین قسمت از داستان روم که اسمش هست امپراتوری بیزانس. اگر تا الان دو قسمت قبلی را شنیده باشید، حتماً می‌دانید که رم از یک شهر کوچک آهسته‌آهسته تبدیل شد به یک ابرقدرت در تاریخ جهان. فهمیدیم چطور دوران پادشاهی و جمهوری را پشت سر گذاشت، امپراتوری بزرگی شد، دو تکه شد و چگونه با از دست دادن نیمی از قلمروش در غرب، چیزی ازش باقی ماند که آن را به اسم امپراتوری روم شرقی یا بیزانس می‌شناسیم.

حالا می‌خواهیم کمی به عقب برگردیم.

داستان تأسیس امپراتوری بیزانس با تصمیم کنستانتین، امپراتور روم، برای تغییر پایتخت از رم به یک جای تازه شروع می‌شود. سال، سال 330 م. است و امپراتور دستور داده که پایتختش را به یک شهر نوساز در شرق منتقل کنند. شهری که قرار است اسمش را بگذارند: «رم جدید». کنستانتین دوست داشت همه به پایتختش بگویند رم جدید، اما انگار اسم کنستانتینوپول (یعنی شهر کنستانتین) بیشتر به قامت این شهر نشسته بود و آخر سر هم به همان اسم معروف شد. اما کلمۀ «بیزانس» که ما در اسم امپراتوری به کار می‌بریم چیست؟ سروکلۀ این اسم از کجا پیدا شد؟

برای دانستن جواب این سؤال، باید دوباره برویم عقب‌تر. حدود هزار سال پیش از کنستانتین، در همین سرزمین، شهری بود به اسم بیزانتیوم. بیزانتیوم مستعمرۀ قدیمی یونان بود که اسمش را از پادشاهش بیزاس (Byzas) گرفته بود. بیزانتیوم جای خوش‌آب‌وهوای جذابی بود، ولی خب هنوز کسی پی به اهمیت جغرافیایی‌اش نبرده بود. جای این شهر حرف نداشت؛ یک بندر طبیعی عالی و خوش‌آب‌وهوا، قشنگ بین مرزهای اروپا و آسیا. اگر نگاهی به نقشۀ ترکیه بیندازید، می‌بینید در شمال‌غرب این کشور، آب‌باریکه‌ای هست که از وسط استانبول رد شده و این شهر را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرده. به سمت شرقی امروز می‌گوییم استانبول آسیایی و بخش غربی هم، قسمت اروپایی استانبول است. به این آ‌ب‌باریکه‌ای هم که از وسطش رد شده ـ و البته از نزدیک که ببینیدش، اصلاً هم باریک نیست و یک جاهایی قطرش به سه چهار کیلومتر می‌رسد ـ می‌گویند «تنگۀ بسفر». خب این بسفر به چه دردی می‌خورد؟ اهمیت آن درواقع در این بود که دریای شمال ترکیه یعنی دریای سیاه را به دریاهای جنوب یعنی مرمره و اژه و مدیترانه و کلاً آب‌های آزاد وصل می‌کرد. دقیقاً سرگلوگاه. حالا بیزانتیوم که کنار این تنگه بود، می‌توانست روی منطقه تسلط تروتمیزی داشته باشد که کلاً کسی از سمت آب نتواند بدون اجازه بهشان نزدیک بشود. هر کسی که می‌خواست برود، هر کسی می‌خواست بیاید، چاره‌ای نداشت جز اینکه از زیر نظر امپراتوری بگذرد. و خب این‌ها در کنار امنیتی که برایشان به ‌وجود می‌آورد، یک فایدۀ مهم دیگر هم داشت. این شهر می‌توانست از طریق این تنگه رفت و آمد کشتی‌هایی که برای تجارت بین شرق و غرب در حرکت بودند را کنترل کند و درواقع شهر ترانزیتی بین آسیا و اروپا بشود.

کنستانتین و امپراتورهای بعدی‌اش، شهر را جوری ساختند که تاب مقاومت در برابر حمله‌های زمینی و دریایی را داشته باشد و شهری بشود که حالاحالاها بماند. همین‌طور هم شد؛ شهر طی قرن‌ها صاحب بناها و ساختمان‌های عظیمی شد که تا همین امروز، توریست‌های همۀ دنیا را وادار می‌کند بلیت بازدیدشان را بخرند و از دیدنشان حیرت کنند. کنستانتینوپول شد یکی از زیباترین و کامل‌ترین شهرهای زمانۀ خودش و قطعاً ثروتمندترین، شیک‌ترین و مهم‌ترین شهر مسیحی جهان.

در قسمت قبل فهمیدیم که تقدیر دو بخش امپراتوری روم، به‌کل متفاوت از هم نوشته شده بود. بخش غربی زیر بار مصیبت‌های مختلف و حملۀ ژرمن‌ها دوام نیاورد و تکه‌تکه ازش جدا شد تا اینکه در 476 م. ایتالیا تنها بخش باقی‌مانده‌ را هم از دست داد و امپراتوری روم غربی سقوط کرد. اما نیمۀ شرقی. نیمۀ شرقی که تازه‌نفس بود و پرانگیزه، و یادمان نرود که به‌خاطر موقعیت فوق‌العاده‌اش که حاصل انتخاب کنستانتین بود، از گزند حمله‌های خارجی و درد و بلا مصون ماند و روزهای خوبی را به خودش دید.

احتمالاً این را یادمان هست که کنستانتین چند سال قبل از اینکه رسماً بیاید و پایتخت جدیدش را معرفی کند، مسیحیت را که تا آن‌ موقع یک فرقۀ نسبتاً ناشناخته از دین یهود بود، به عنوان دین رسمی روم معرفی کرد. این‌جوری بود که حالا کنستانتینوپول تبدیل شده بود به ام‌القرای دین مسیحیت. شهروندان کنستانتینوپول و باقی جاهای امپراتوری روم شرقی، حالا چیزی داشتند که بهش عرق داشته باشند و برایش بجنگند. آن‌ها خودشان را رومی و مسیحی می‌دانستند و این در حالی بود که خیلی‌هایشان اصلاً لاتین که زبان رومی‌ها بود را بلد نبودند و به زبان یونانی حرف می‌زدند.

امپراتوران و دیگران

به امپراتور بیزانس می‌گفتند: باسیلیوس (Basileus)، یعنی پادشاه. باسیلیوس در قصر بزرگش در کنستانتینوپول اقامت داشت و به شکل قدرتی مطلق به سرتاسر امپراتوری حکم می‌راند. دستور که می‌داد، یا سخن‌رانی که می‌کرد، خودبه‌خود می‌شد قانون. بخش‌نامه می‌شد می‌رفت سازمان‌های مختلف که از این ‌به ‌بعد قانون این است. یک سری مأمور هم داشت که مسئول نظارت بر اجرا شدن قانون بودند.

اما این به کنار، کدام امپراتوری‌ می‌تواند بدون راضی نگه داشتن هیچ‌کس در رأس قدرت باقی بماند؟ دولت، مردم، کلیسا، همه ازش سخت انتظار داشتند که هوای آن‌ها را داشته ‌باشد، عاقلانه و عادلانه برخورد کند و اصلاً جدای از این‌ها مدیریت نظامی مطلوبی هم داشته ‌باشد؛ چون ارتش می‌بایست بتواند به معنی واقعی کلمه قوی‌ترین نهاد رسمیِ بیزانس ‌باشد. بزرگان کنستانتینوپول این قدرت را داشتند که امپراتوری را که نتواند از مرزهای بیزانس درست دفاع کند یا در دوره‌اش اقتصاد از هم بپاشد عزل کنند. این کار را چند باری هم انجام دادند. ولی با همۀ این حرف‌ها در شرایط طبیعی و نرمال، امپراتور فرماندۀ کل قوا بود؛ یعنی هم ارتش دستش بود، هم شخص اول مذهبی بود و هم دولت را اداره می‌کرد.

خب کمی به امپراتور نزدیک‌تر شویم، برویم ببینیم صاحب این قدرت و عظمت چه شکلی بوده؟ چه چیزهایی ازش می‌دانیم؟

تصویر امپراتورها را روی سکه‌ها حک می‌کرده‌اند؛ پس ما تا حدودی‌ از سروشکل آن‌ها می‌دانیم، ‌مثلاً اینکه اکثراً مردهایی بودند نه‌چندان مسن، با لباس‌های فاخر، یک تاج طلایی باشکوه روی سرشان و یک صلیب در دستانشان. باور عمومی این بود که امپراتور را خدا برای حکومت روی زمین انتخاب می‌کند و نشانۀ این انتخاب هم ردای ارغوانی‌رنگی بود که پادشاه به تن می‌کرد.

در بیزانس هم مثل الان تقریباً بهترین راه برای اینکه آدم بی‌ زحمت و دردسر اعتباری برای خودش دست‌وپا کند و سری بین سرها دربیاورد، این بود که بگردد ببیند دستش به کی می‌رسد، خودش را بچسباند بهش. ‌مثلاً بگوید من نوۀ عموزادۀ فلان امپراتور هستم، و خب برای این‌جور بالا کشیدن‌ها چه نردبانی بهتر از کنستانتین؟ در دوره‌ای از تاریخ بیزانس، تقریباً همۀ امپراتورها و بزرگان مملکت سعی می‌کردند شجرۀ خانواده‌شان را یک ربطی به کنستانتین بدهند. همه، حتی آن‌هایی که می‌آمدند به‌زور امپراتور قبلی را زمین می‌زدند و تخت پادشاهی را غصب می‌کردند هم، بالاخره یک کپی از شناسنامۀ کنستانتین را لای پرونده‌شان می‌گذاشتند که ما یک صنمی با آن‌ خدابیامرز داریم، ‌مثلاً می‌آمدند با هفت تا واسطه با یکی از دختران نوادگان کنستانتین ازدواج می‌کردند و این‌جوری می‌شدند از قوم و خویش سببی امپراتور بزرگ کنستانتین کبیر. فی‌الواقع، این حربه‌ در عمل نتیجه هم ‌داد؛ نهاد امپراتوری بیزانس، با پیوستگی دقیق و ارکسترواری برای حدود 11 قرن ادامه پیدا کرد.

جغرافیای امپراتوری بیزانس طی این هزار و خرده‌ای سال با هر پیروزی و شکست در جنگ‌ها و در دورۀ امپراتورهای مختلف کم و زیاد می‌شد. بنابراین نمی‌شود برای سرزمین‌های امپراتوری خیلی مختصات دقیقی تعیین کرد، اما در دوره‌هایی تقریباً دورتادور دریای مدیترانه را می‌گرفت. این قلمرو شامل یونان هم می‌شد، اما خاک یونان فقط در همان حدی برای بیزانس مهم بود که بگویند: «ما که وارث فرهنگ یونانی هستیم، این هم یونان که جزو امپراتوری‌مونه»؛ وگرنه در عمل خاک یونان ارزش چندانی برایشان نداشت.

خب دیگر این موضوع را ببندیم. برویم سراغ یکی از این امپراتورهای بیزانس و تاریخ امپراتوری را با او پیش ببریم.

ژوستینین اول (Justinian I)

می‌خواهیم از امپراتوری شروع کنیم که برخلاف روش مرسوم بالا رفتن از نردبان دیگران، از زمین خاکی شروع کرد و اتفاقاً تبدیل شد به یکی از تأثیرگذارترین افراد تاریخ بیزانس. امپراتور ژوستینین اول. ژوستینین روستازاده و اهل بالکان بود. قدکوتاه، با پوست روشن، موهای فرفری، صورت گرد و خوشگل. این‌ها را من نمی‌گویم‌ها، وقایع‌نویس‌های هم‌عصر خودش می‌گویند. ژوستینین همه‌ چیز را از صفر شروع می‌کند، می‌رود سراغ درس ـ انتخاب آدم‌های درست ـ و اینکه کم‌کم خودش را وارد دنیای سیاست می‌کند و به مقام کنسولی می‌رسد. بعد در سال 527 م. امپراتور بیزانس می‌شود.

ژوستینین از همان اول راه، فکرهای بزرگی در سرش داشت و نمی‌خواست این دو روز سلطنت را هدر بدهد. حدود 30 سال پادشاهی کرد و در این مدت، هر کاری از دستش برمی‌آمد، کرد تا شکوه امپراتوری کبیر روم را برگرداند. یادمان هست دیگر؟ امپراتوری بزرگی داشتیم که از یک ‌جایی به‌ بعد دو تکه شد و الان فقط نیمۀ شرقی‌اش برای روم باقی مانده بود. ژوستینین توانست کارتاژ (Carthage) را که می‌شد تونس امروزی، دوباره به رم برگرداند و حتی یک بخش‌هایی از امپراتوری روم غربی را که حالا دیگر مدت‌ها بود که اختیارش دست گوت‌های (Goth) ژرمن بود، از چنگشان بیرون بکشد. این بخشی از کارهایی بود که ژوستینین در زمان امپراتوری‌اش انجام داد، اما در دنیای ما، بیشتر از همه ژوستینین به خاطر دو تا کارش شناخته‌شده است‌؛ نه تلاشش برای برگرداندن عظمت روم، نه اخلاق و رفتارش، نه حتی به خاطر جنگ‌هایش با ساسانیان. اسم ژوستینین در تاریخ در کنار دو تا چیز می‌آید:

اولی‌اش کلیسای عظیم «حکمت مقدس» است که احتمالاً به این اسم هیچ برایتان آشنا نیست؛ چون همه به اسم مسجد ایاصوفیه می‌شناسیمش. «حکمت مقدس» (Holy Wisdom) یکی از عظیم‌ترین کلیساهای جهان است که در دورۀ ژوستینین ساخته شد؛ با گنبد بزرگی که نماد ثروت و توانایی امپراتوری بیزانس است. رومی‌ها معمارها و مهندسان فوق‌العاده‌ای بودند و هر کسی یک بار پایش را در کلیسا/مسجد و حالا موزۀ ایاصوفیه گذاشته ‌باشد، حتماً این را با گوشت و پوستش حس کرده. این بنا گنبدی داشت که مشابهش را تا 500 سال بعدش هم نتوانستند بسازند. ایاصوفیه را با هیچ بنای رومیِ دیگری نمی‌شود مقایسه کرد. یک سری سادگی‌ها و ساختارهای مهندسی‌ که شما ‌مثلاً در کلوسئوم (Colosseum) می‌بینید در ایاصوفیه وجود ندارد. به همین دلیل این ساختمان را از خیلی جهات‌ نمادی می‌دانند برای روم شرقی، چیزی که هم رومی هست و هم نیست.

اما گفتیم ژوستینین با دو تا نکته به‌ خاطر می‌آید.. دومی‌اش چیست؟ رومی‌ها همیشه دَم از این می‌زدند که حکومتشان توسط قانون اداره می‌شود، نه انسان (بگذریم از اینکه معلوم نیست این ادعایشان را چقدر می‌شد جدی گرفت)، اما در هر صورت به دورۀ ژوستینین که رسیدیم، حدود 900 سال از تدوین قانون رم می‌گذشت و آن‌ قوانین هر چقدر هم اصلاح و وصله‌پینه شده بود، باز احتیاج داشت یک ‌بار دیگر از نو نوشته شود.

ژوستینین قوانین رومی را از اساس دوباره نوشت و مجموعه‌ای درست کرد به اسم «بدنۀ قانون مدنی» که بین سال‌های 529 تا 534 م. نوشته شد. برای نوشتن این مجموعه که به قوانین ژوستینین (Justinian Code) معروف شد، تعدادی از متخصص‌های زمانه جمع شدند، قانون قدیمی روم را گذاشتند کنار دستشان، روی بندبندش فکر کردند، حرف زدند، مسائل و موضوعات جدید را بهش اضافه کردند و از نو بازنویسی‌اش کردند. از احکام امپراتوری، اعتقادات، فهرست جرایم و مجازات‌‌ها بود تا حق و حقوق مردم. حجم این مجموعه قوانین ژوستینین بیشتر از یک ‌میلیون کلمه بود و نوشتنش پنج سال طول کشید. پنج سال طول کشید، اما به‌قدری کامل و دقیق بود که 900 سال دیگر هم دوام آورد و پایه‌های چیزی را گذاشت که قرن‌ها بعد، به شکل‌گیری مفهوم مدرن دولت کمک کرد.

این دو تا از مهم‌ترین کارهای ژوستینین بود، اما شاید جالب‌ترین جنبه‌های زندگی ژوستینین، نه به خودش که به همسرش تئودورا (Theodora) مربوط ‌باشد. تئودورا، همسر ژوستیتنین، پیش از اینکه ملکۀ بیزانس بشود زنی از طبقۀ ضعیف جامعه بود و یکی از بدنام‌ترین شغل‌های آن‌ دوره را داشت. چی؟ بازیگری.

تا اینجاییم بد نیست کمی از فضای جامعۀ بیزانسی بیشتر بدانیم، دوباره بر می‌گردیم همین‌جا. در بیزانس اهمیت فوق‌العاده‌ای به نام خانوادگی و ثروت به‌ارث‌رسیده می‌دادند؛ اینکه در یک خانوادۀ محترم متولد شده باشی خیلی مهم بود. اصلاً تفاوت بین افراد مختلف جامعه، از طریق اسم‌هایشان، مهرهایشان، لباس و نشان‌ها و جواهراتشان مشخص بود و شما اگر کسی را می‌دیدی، احتمالاً از روی ظاهرش می‌توانستی بفهمی مال کدام طبقه و کدام خاندان است.

مشاغل، به‌خصوص در خانواده‌های طبقات پایین‌تر جامعه، از پدر به پسر می‌رسید و بچه‌ها معمولاً ادامه‌دهندۀ راه باباهایشان بودند. اما خود دارایی و اموالی که به نسل بعد می‌رسید، می‌توانست پشتوانه‌ای‌ باشد و به این بچه‌ها امکانی بدهد که بتوانند موقعیت اجتماعی‌شان را ترقی بدهند و بروند در طبقات بالاتر زندگی کنند.

کارگرانی که در جاهای رسمی، اداری و تجاری مشغول به کار بودند معمولاً نسبت به کارگرهای جاهای دیگر وضع بهتری داشتند. در مرحلۀ بعدی و درواقع یک درجه پایین‌تر، صنعتگرها و کشاورزانی بودند که زمین‌ها و دم و دستگاه کوچک خودشان را داشتند. از آن‌ها پایین‌تر کسانی‌ بودند که از خودشان چیزی نداشتند و در زمین‌های دیگران کار می‌کردند. در مرحلۀ آخر هم اسیران جنگی بودند که عملاً آن‌ها را مفت و مجانی به کار وا می‌داشتند و آن‌ها فقط یک حقوق بخورنمیر می‌گرفتند که زنده بمانند.

در بیزانس نقش زن‌ها هم عین مردها کاملاً به طبقه و رتبۀ اجتماعی‌شان بستگی داشت. زن‌های اشراف معمولاً کارشان خانه‌داری و بزرگ ‌کردن و نگهداری از بچه‌ها بود. هرچند می‌توانستند مال و اموال هم داشته باشند، اما در شأنشان نبود کار به معنی شغل داشته باشند و بنابراین وقت‌های آزادشان را صرف بافتنی‌بافی، خرید، کلیسا رفتن و مطالعه می‌کردند؛ البته اگر سواد داشتند، چون آموزش رسمی برای خانم‌ها وجود نداشت. خانم‌های بیوه در بیزانس‌ این امتیاز را داشتند که قیم بچه‌هایشان بشوند و در این صورت بود که اندازۀ برادرهایشان سهم‌الارث می‌گرفتند، وگرنه در حالت عادی سهمشان کمتر از آن‌ها بود.

در طبقه‌های پایین‌ترِ اجتماعی، زن‌ها پابه‌پای مردها در کشاورزی و صنعت‌ و کارهای دیگر، ‌مثلاً امور مربوط به خوردوخوراک مشغول بودند. می‌توانستند زمین و شغل خودشان را داشته باشند و در غالب موارد، اگر متأهل بودند شأن و درجۀ بالاتری به دست می‌آوردند. نامناسب‌ترین و بدنام‌ترین شغل‌ها برای زن‌ها، یکی روسپی‌گری بود و دیگر شغلی که همسر امپراتور ژوستینین داشت. بازیگری. بله. بازیگرهای زن کلاً افراد خوش‌اعتباری نبودند و همین که یک نفر شغلش بازیگری بود، کافی بود تا بقیه به چشم تحقیر نگاهش کنند. ژوستینین هم این را می‌دانست، اما خب یک روز که رفته بود تئاتری را تماشا کند، چشمش بازیگر آن‌ تئاتر را گرفت و گفت: «همین رو می‌خوام». هر چه هم بهش گفتند: «آقا زشته، بیا یه‌ دونه بهترش رو برات می‌گیریم، انگار نه انگار». آخر سر حریفش نشدند و تئودورای بازیگر شد همسر امپراتور و ملکۀ بیزانس. و چه ملکه‌ای هم شد! تئودورا نه فقط شریک زندگی که شریک پادشاهی ژوستینین هم شد. او در تصمیم‌گیری‌ها، سیاست‌گذاری‌ها و تمام مسائل دربار بهش هم‌فکری می‌داد.

در بحرانی که علیه ژوستینین به وجود ‌آمده بود، تئودورا مغز متفکر مقابله با شورشی‌هایی بود که به بهانۀ مسابقات ورزشی‌، اطراف کاخ امپراتوری را محاصره کرده بودند و علیه امپراتور شعار می‌دادند. این اعتراضات جدی بود؛ در حدی که ژوستینین اگر به خودش بود، دمش را می‌گذاشت روی کولش و از کاخ فرار می‌کرد، اما تئودورا توانست متقاعدش کند که مثل یک حاکم خوب، همۀ معترض‌ها را قتل عام کند و حدود 30 هزار نفر را بکشد تا مردم بفهمند شهروند خوب، شهروند لال است!

ضعف و تکیدگی امپراتوری بیزانس

وقتی ژوستینین در بستر مرگ افتاده بود، امپراتوری بیزانس عملاً بزرگ‌ترین و قدرتمندترین دولت اروپا بود و در منطقه حرف اول را می‌زد، اما جنگ‌های فراوان و هزینه‌هایی که بابت بازسازی خرابی‌های شورشی‌ها روی دستشان مانده بود، امپراتوری را تا خرخره در قرض و بدهی فرو کرده بود، بنابراین جانشین‌های ژوستینین مجبور شدند مالیات‌های سنگین به مردم ببندند تا بتوانند امپراتوری را سرپا نگه دارند.

اما همۀ مشکلات این نبود. ارتش امپراتوری هم زیر فشار جنگ‌های مختلف تکیده شده بود و خیلی برایش سخت بود بتواند سرزمین‌های فتح‌شده در دورۀ ژوستینین را حفظ کند. حالا در این وضعیت بیرون، پشت دیوارهای امپراتوری، کلی اتفاق در حال افتادن بود که هر کدام داشت به شکلی حال و اوضاع بیزانس را عوض می‌کرد. ایران از شرق و اسلاوها از اروپا بیزانس را حسابی در گوشۀ رینگ گیر انداخته بودند و از دو طرف اذیتش می‌کردند، اما خطر بزرگ‌تری که امپراتوری را تهدید می‌کرد، نه ایرانی‌ها بودند نه اسلاوها؛ دین جدیدی بود که در سال 622 م. از سرزمین حجاز سر بیرون آورده بود و به قصد ایجاد یک امپراتوری به سرزمین‌های همسایه دست‌اندازی می‌کرد. ارتش عرب‌های مسلمان، از 634 م. شروع کردند به فتح شهرها و با گرفتن سوریه، اولین تکه از سرزمین‌های امپراتوری روم را ازش جدا کردند. بله، این اولین تکه از جهان‌گشایی مسلمانان بود. به آخر قرن 7 م. که رسیدیم بیزانس سوریه، سرزمین مقدس (ارض مقدس) و شمال آفریقا را به نیروهای مسلمان باخته و از دست داده بود.

پشت دیوارهای امپراتوری بیزانس خطر بزرگی امپراتوری را تهدید می‌کرد: دین جدیدی که در سال 622 م. از سرزمین حجاز سر بیرون آورده بود و به قصد ایجاد یک امپراتوری به سرزمین‌های همسایه دست‌اندازی می‌کرد. ارتش عرب‌های مسلمان با گرفتن سوریه، اولین تکه از سرزمین‌های امپراتوری روم را ازش جدا کردند. در اواخر قرن 7 م. بیزانس سوریه، سرزمین مقدس (ارض مقدس) و شمال آفریقا را به نیروهای مسلمان باخته و از دست داده بود.

داستان فتوحات اعراب و سرزمین‌های منطقه، خیلی مفصل و ادامه‌دار است و می‌دانید که ایران هم یکی از بازیگران مهم این داستان است. علی‌ای‌حال، باید بدانیم که اسلام در پیش‌روی‌هایش یک جاهایی موفق شد و یک جاهایی‌ هم نه، ‌مثلاً بیزانسی‌ها که سرزمین‌های زیادی را واگذار کرده بودند، توانستند جلوی پیش‌روی اعراب به دل اروپا را بگیرند و شهر کنستانتینوپول دو بار در سال‌های 674 تا 678 م. و همچنین 717 تا 718 م. جلوی هجوم و محاصرۀ عرب‌ها ایستادگی کرد. حتی بعد از اینکه اسلام توانست شهرهای مذهبی مهمی مثل اسکندریه، انطاکیه و اورشلیم را از بیزانس جدا کند، امپراتور بیزانس همچنان رهبر مذهبی و معنوی بیشتر مسیحیان شرقی باقی ماند.

کلیسای بیزانس

ما تا الان این را فهمیدیم که وقتی کنستانتین مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم کرد، عموم مردم مسیحی شدند؛ اما بعد جلوتر که رفتیم و فرماندهی روم غربی و شرقی که از هم جدا شدند، چند باری شنیدیم دین شرقی‌ها باعث پیشرفتشان شد، ولی غربی‌ها زمین خوردند. بیایید برویم مختصری بچرخیم و ببینیم مگر همه‌شان مسیحی نبودند؟ پس ماجرا چیست؟ اولاً که نه، همۀ مردم مسیحی نشده بودند؛ باورهای پگانی در قرن‌های بعد از تأسیس بیزانس هم وجود داشت، اما مسیحیت شده بود ویژگی بارز و مشخصۀ فرهنگ بیزانسی. و عمیقاً روی سیاست، روابط خارجی، هنر و معماری آنجا تأثیر گذاشته بود.

حدوداً 25 سال قبل از سقوط امپراتوری روم غربی، در سال 451 م. شورای کلیسایی کلسدون (Chalcedon) که مقر اصلی تصمیم‌گیری دربارۀ دین بود، دنیای مسیحیت را رسماً به پنج کلیسا تقسیم کرده بود: رم، کنستانتینوپول، اسکندریه، انطاکیه و اورشلیم.

زمان که ‌گذشت اتفاقات مختلف و به‌خصوص فتوحات مسلمان‌ها، سه ‌تا از این پنج تا را جدا کرد و دو تا باقی ماندند: رم و کنستانتینوپول. کم‌کم بین کلیسای روم شرقی و غربی مسائلی به وجود ‌آمد که نه عامل اتحاد، که باعث تفرقه‌شان شد. غربی‌ها ـ یعنی آن‌هایی که ساکن رم بودند ـ ‌مسیحی‌هایی شدند مشهور به کاتولیک که باورهای خاص خودشان را دربارۀ مسیح و دینشان داشتند و بزرگشان پاپ بود که در رم زندگی می‌کرد. از طرف دیگر مسیحیت شرق هم که مرکزش کنستانتینوپول بود، به ارسم ارتدوکس‌ یونانی شناخته شد که آن‌ها هم نگاه دینی خودشان را داشتند و بزرگشان اسقف اعظم بود. کلیساهای شرق و غرب سر موضوعات ریز و درشت زیادی با هم اختلاف نظر داشتند؛ از نوع آیین‌ها و رسم و رسوم دینی‌شان بگیر، تا نظرشان دربارۀ حق ازدواج کشیش‌ها، تا مسائل اساسی‌تری مثل اینکه آیا عیسی مسیح شخصیت مرکب جسمانی‌ـ ربانی بوده یا اینکه فقط موجودی الهی است؟ اینکه می‌گوییم پدر، پسر، روح‌القدس داریم به سه ‌تا چیز اشاره می‌کنیم یا نه، این‌ها همه در قالب نمودی خارجی، یعنی مسیح، خودش را نشان می‌دهد؟ این دو تا شاخه از این دست اختلاف‌ها کم نداشتند.

حالا این وسط، ماجراهای دیگری هم اتفاق می‌افتد که حسابی آتش اختلافات دینی را بین مسیحی‌ها داغ‌تر می‌کند. مهم‌ترین این ماجراها، دعوای مشهور به بت‌شکنی (iconoclasm) بود. در قرن‌های 8 و 9 م.، جنبشی بین یک سری از مذهبی‌ها با امپراتورهای بیزانس راه افتاد که تقدس شمایل و تصاویر مذهبی را شرک می‌دانست. قصه از این قرار بود که این‌ها می‌گفتند اینکه شما سعی کنید خدا و بزرگان دین را در آثار هنری‌ نشان بدهید، درواقع دارید شأن مقدسات را می‌شکنید و این نشانۀ کفر و الحاد است. برای همین هم طی دو دوره شروع کردند به تخریب تصاویر و شکستن مجسمه‌هایی که طی قرن‌ها به دست هنرمندان ساخته شده بود. این جنبش فقط بین گروه‌های تندروی بیزانسی اتفاق افتاد و در رم اصلاً چنین دغدغه‌ای مطرح نبود اساساً. خلاصه موجی که در دورۀ بت‌شکنی راه افتاد، باعث شد خیلی از آثار ارزشمند هنری از بین بروند، حتی می‌گویند یک سری گشت ارشاد بوده که راه می‌افتاده کسانی که به شمایل‌های مذهبی‌شان، ‌مثلاً تصاویر مسیح و حواریونش احترام می‌کردند را تحت پی‌گرد قانونی قرار می‌داده. هر چه مدافع‌های تصویرگری می‌گفتند بابا این‌ها فقط تصور هنرمند از باور مذهبی‌اش است و اصلاً به مردم کم‌‌سوادتر کمک می‌کند که مفاهیم الهی را بهتر درک کنند، گوششان بدهکار نبود.

ما این وضعیت را کم‌وبیش الان هم داریم می‌بینیم که وقتی یک ‌عده بخواهند درِ مغز را ببندند و فقط حکم بدهند و اطاعتِ محض بخواهند، وقتی نخواهند بفهمند، نمی‌فهمند دیگر. در هر صورت، این قضایا در سال 843 م. بالاخره از طرف شورای کلیسا یک حکم قطعی گرفت و ماجرا به نفع آزادی شمایل‌‌‌سازی ختم شد. اما اختلافات بین کلیساهای ارتدوکس و کاتولیک تا جایی پیش رفت که در سال 1054 م. حساب کلیساهای شرق و غرب به طور کامل از هم جدا شد.

خاندان جدیدی از مقدونیه

برگردیم به امپراتوری. در قرن 9 م. طی یک دورۀ حدوداً دویست ساله، در بیزانس خاندانی بر ادارۀ امور مسلط شدند که توانستند یک ‌بار دیگر بخت خوش را به امپراتوری برگردانند. این خاندان را در تاریخ به اسم مقدونی‌ها می‌شناسیم که البته خیلی‌ها معتقدند این اسم، عنوان درستی برایشان نیست و لازم است ما این را بدانیم که این‌ها ربطی به مقدونیان جانشین اسکندر نداشتند. مؤسس این خاندان، باسیل اول (Basil I) (867 تا 886 م.) جنوب ایتالیا را دوباره به امپراتوری روم متصل کرد، یک سری مذاکرات با دزدان دریایی آن‌ حوالی داشت و چند بار هم جلوی عرب‌هایی که همین‌طور داشتند قلمروشان را پخش‌تر و پخش‌تر می‌کردند پیروز شد. همۀ این موفقیت‌ها اما موقتی بود و تقریباً طی صد سال بعد از مرگ باسیل، همه‌اش از دست رفت. چرا؟ بیزانسی‌ها سال‌ها بود که درگیر جنگ با بلغارها بودند، یک جنگ طولانی و خسته‌کننده مثل همۀ جنگ‌ها که اینجا وارد ماجراهایش نمی‌شویم و یک‌‌ضرب می‌رویم سراغ آخرش که شروع یک اتفاق مهم در تاریخ جهان است.

وضعیت جهان، بعض امروز نباشد، به‌هم‌ریخته بود. مسلمان‌ها سیصد سال بود که از هیچ، تبدیل شده بودند به باانگیزه‌ترین لشکر دینی جهان که روزبه‌روز بر وسعتشان افزوده می‌شد و عضوهای جدیدی می‌گرفتند، و بیزانسی که سر راه اسلام به اروپا بود، هر چند وقت یک ‌بار سیبل حملۀ مسلمان‌ها می‌شد. امپراتور باسیل دوم (Basil II) (976 تا 1025 م.) مشهور به «بلغارکش» کسی بود که جنگ‌های طولانی با بلغارها را به نفع بیزانسی‌ها تمام کرد و به کمک یک لشکر وحشتناک از وایکینگ‌ها، علاوه بر بالکان، در یونان و ارمنستان و گرجستان و سوریه هم موفقیت‌های چشم‌گیری به دست آورد. باسیل دوم در دورۀ حدوداً 50 سالۀ پادشاهی‌اش که از 976 م. شروع شد، اندازۀ امپراتوری را حدوداً دو برابر کرد و در همین دوره بود که هنر بیزانس هم شکفتن گرفت.

این دوره قدرت اقتصادی و پرستیژ سیاسی بیزانس دوباره بالا رفته بود و به هنر که حالا یک برگ جذاب رو کرده بود توجه زیادی می‌شد: موزاییک‌های بیزانسی. دولت شروع کرد به مرمت و بازسازی کلیساها، قصرها و نهادهای دیگر، و مطالعۀ تاریخ و ادبیات یونانی را دوباره گسترش داد. موزاییک‌های بیزانسی که امروز می‌شود نمونه‌های خوبی‌اش را در ایاصوفیه دید، نمایش شمایل‌های مقدس، امپراتورها و ملکه‌ها، بزرگان کلیسا و تصاویر زندگی رومزه را نمایش می‌دادند. هنرهای دیگرشان در مجسمه‌سازی، فلزکاری و میناکاری با سنگ‌های نیمه‌قیمتی‌ بود.

در این دوره‌ است که زبان یونانی زبون رسمی دولت شد و فرهنگ رهبانیت مسیحی که یک‌جور مسلک عارفانه و زاهدانه بود در کوه‌های آتوس (Athos) در شمال‌شرق یونان رواج پیدا کرد. راهب‌ها ادارۀ بسیاری از نهادها مثل یتیم‌خانه‌ها، مدرسه‌ها و بیمارستان‌ها را دستشان گرفتند و مبلغ‌های مسیحی توانستند افراد خیلی خیلی زیادی را به دین مسیحیت تشویق کنند، از جمله اسلاوهای بلغارستان و صربستان، و مردم ساکن روسیه‌.

امپراتوری بیزانس، حالا دوباره داشت مثل شیر می‌غرید، اما خبر نداشت که طوفان در راه است.

جنگ‌های صلیبی

حضور مسلمانان در سرزمین‌های مقدس یهود و مسیحیت از قرن هفت میلادی یعنی زمان خلافت ابوبکر و عمر شروع شد. چرا به این سرزمین‌ها می‌گویند مقدس؟‌ سرزمین‌های شرق مدیترانه را یهودی‌ها سرزمین موعود خودشان می‌دانند، همچنین به اعتقاد مسیحی‌ها محل تولد و زندگی و به صلیب کشیده شدن مسیح آن‌جا بوده. حالا به این دو تا دین مسلمان‌ها را هم اضافه کنید که از قرن هفت ‌آمده بودند و می‌گفتند اینجا قبلۀ اول ما بوده و پیامبرمان از اینجا به معراج رفته. پس یک تکه سرزمین بود و سه تا دین که هر کدام مدعی‌اش بودند. یهود و مسیحیت یک‌جورهایی با هم راه می‌آمدند، ولی مسلمان‌ها را نمی‌شد کاری کرد که می‌گفتند ما آخرین دین آسمانی هستیم؛ پس اینجا مال ماست.

حالا این دعوا را یک ‌گوشۀ ذهنتان نگه‌ داشته باشید. می‌رسیم به شروع قرن 11 م. که قبایل ترک‌ سلجوقی از ماوراءالنهر و آسیای میانه به ایران ‌آمده بودند؛ چشمشان به بیزانس افتاده بود و تصمیم گرفته بودند آن‌جا را سرزمین خودشان بکنند. نیروهای تازه‌نفس، مسلمان‌شده و زیاد. سلجوقی‌ها شده بودند نمایندۀ اسلام که به نبرد کفر می‌رفتند. شروع کردند به هجوم مفصلی به‌سمت غرب. وقتی رسیدند پشت دروازۀ کنستانتینوپول، امپراتور الکسیوس اول (Alexios I) دست به دامن غرب شد برای کمک، که «همسایه‌ها یاری کنین که مسیحیت از دست رفت». پاپ اوربان دوم (Pope Urban II)، بزرگ کاتولیک‌ها، دید این دیگر جنگ بین دو تا فرقۀ مسیحیت نیست، اینجا اسلام است که اگر بیاید، ممکن است کل بساط دینشان را بر بچیند. برای همین حکم شروع «جنگ مقدس» علیه مسلمان‌ها را اعلام کرد. جنگ‌های طولانی‌ای راه افتاد که جزو مشهورترین اتفاقات تاریخ است معروف به «جنگ‌های صلیبی». این جنگ‌ها که از 1095 تا 1291 م. (یعنی 196 سال) به طول انجامید، به بهانۀ مقدس‌ترین چیز، یعنی دین، و برای ایستادگی جلوی پیش‌روی مسلمانان اتفاق افتاد. پاپ هدف اصلی این جنگ‌ها را پس‌ گرفتن اورشلیم و سرزمین‌های مقدس از دست مسلمانان اعلام کرد، با این فرمان که راه قدس از بیزانس می‌‌گذرد.

لشکر مبارز کاتولیک‌ که بهشان می‌گوییم صلیبی‌ها، از همه‌ جای اروپای غربی علیه مسلمان‌ها متحد شده بودند و می‌جنگیدند. وقتی ارتش‌های فرانسه و آلمان و ایتالیا برای جنگ با ترک‌های مسلمان ‌آمده بودند بیزانتیوم، امپراتور بیزانس سعی کرد ازشان قول بگیرد که تا وقتی سرزمین‌هایی که ترک‌ها ازشان جدا کرده‌اند را پس نگیرند، دست از حمایت بیزانسی‌ها برندارند. آن‌ها هم گفتند چشم و آن‌قدر جنگیدند تا همۀ سرزمین‌های اشغال‌شدۀ بیزانس را از دست ترک‌ها نجات دادند. اما امپراتور بیزانس که به آن‌ها قولی نداده بود. بیزانس که همۀ سرزمین‌هایش را پس گرفته بود، دست از ادامۀ جنگ برداشت و گفت: «اگه می‌خواید سرزمین‌های مقدس رو آزاد کنین، دیگه خودتون می‌دونین».

جنگ‌های صلیبی در ابتدای کار جنگی مذهبی بین مسیحیان ـ اعم از کاتولیک‌ها و ارتدوکس‌ها ـ و مسلمانان بود. مسیحیان قصد بازپس‌گیری سرزمین‌های مقدس را داشتند. اما با برگشتن سرزمین‌های بیزانس به قلمرو این حکومت، بیزانس دیگر از این جنگ حمایت نکرد؛ آن‌گاه هدف و مخاطب جنگ تغییر کرد و کاتولیک‌ها پی تصاحب خود بیزانس به جنگ با آن‌ها آمدند.

این حرکت امپراتور بیزانس، برای صلیبی‌ها خیلی زور داشت و هدف جنگ‌های صلیبی را از «پس گرفتن سرزمین‌های مقدس» به «تلافی نامردی بیزانسی‌ها» تغییر داد. در طول جنگ‌های بعد، خصومت بین بیزانس و غرب بیشتر و بیشتر شد و در نهایت کار به جایی رسید که در چهارمین جنگ صلیبی، در 1204 م. صلیبی‌ها خودشان کنستانتینوپول را فتح کردند و هر چه بود و نبود را به غارت بردند. ادارۀ بیزانس افتاد دست ونیزی‌ها و تکه‌تکه ازش جدا شد. بیزانس تا مرز نابودی پیش رفته بود. از جنگ‌های صلیبی بگذریم، اما باید بدانیم که تأثیر این جنگ‌ها خیلی عمیق‌تر و شدیدتر از چیزی بود که به عصر خودش محدود بشود. این جنگ قرن‌های بعدش را هم درگیر اتفاقاتش کرد.

پایان کار امپراتوری بیزانس

بیزانس نفس‌بریده شده بود. جنگ‌های طولانی و تصمیم‌های احمقانه همه ازش وجود لاوجودی ساخته بود که دیگر به امپراتوری‌ای که حدود هزار سال از همۀ فراز و فرودهای روزگار، زنده بیرون ‌آمده بود، هیچ شباهتی نداشت. آخرین خاندانی که امپراتوری بیزانس را به دست گرفتند، خاندان پالایولوگی‌ها (Palaiologans) بودند که در 1261 م. به این امید که بتوانند امپراتوری را نجات بدهند، در رأس کار ‌آمد. همه‌ چیز از هم پاشیده بود و هر گوشه را می‌خواستی جمع کنی، یک گوشۀ دیگر از دست می‌رفت. ترک‌های سلجوقی قصد نداشتند از این سرزمین همه‌چیز‌تمام دل بکنند و دوباره و چند باره حمله می‌کردند و تنها کاری که از دست بیزانس بر می‌آمد، دفاع بود. در 1369 م. امپراتور ژان پنجم چاره‌ای ندید جز اینکه دوباره از غرب طلب کمک کند تا بتوانند جلوی ترک‌ها را بگیرند، اما این ‌بار جواب اروپا بهش منفی بود. چهار سال بعد، بیزانس مجبور شد برای اینکه به حیاتش ادامه بدهد، به ترک‌ها مالیات بدهد و هم ارتش نظامی‌ آن‌‌ها را تأمین کند.

بیزانس که حالا دیگه خراج‌گزار سلطان عثمانی‌ شده بود، به وضعی افتاده بود که در لشکرکشی‌های آن‌ها هم شراکت داشته ‌باشد و ازشان پشتیبانی کند. طی سال‌های بعد، بیزانس گه‌گاه فرصتی برای نفس کشیدن و بیرون ‌آمدن از زیر فشار عثمانی‌ها پیدا می‌کرد، اما با ‌آمدن سلطان مراد دوم عثمانی در 1421 م.، این مهلت هم به پایان رسید. ترک‌های عثمانی که قدرتشان لحظه‌به‌لحظه درحال بیشتر شدن بود و می‌خواستند امپراتوری خودشان را بسازند، تصمیم گرفتند آخرین سنگر مقاومت در برابر خودشان را هم بشکنند و وارد شهر کنستانتینوپول بشوند.

سلطان مراد تمام امتیازاتی که قبلاً به هر نحو به بیزانسی‌ها داده شده بود را لغو کرد و به مدت یک ماه کنستانتینوپول را با پیاده‌نظام و توپ و کشتی‌ محاصره کرد. تا اینکه در 29 می 1453 م. سلطان محمد دوم (مشهور به محمد فاتح) یک حملۀ همه‌جانبه را آغاز کرد و ارتش عثمانی مثل طوفانی کنستانتینوپول را زیرورو کرد. کنستانتینوپول سقوط کرد. حالا فقط کافی بود سلطان محمد برود به استراتژیک‌ترین نقطۀ پایتخت، ایاصوفیه، و از آن‌‌جا تأسیس امپراتوری عثمانی را اعلام کند. کلیسای ایاصوفیه خیلی زود تبدیل شد به مهم‌ترین مسجد شهر و این به معنی پایان کار امپراتوری بیزانس بود. کنستانتین یازدهم (Constantine XI)، آخرین امپراتور بیزانس، همان روز در جنگ کشته شد و ستون امپراتوری فرو ریخت و این آغاز دوران طولانی امپراتوری عثمانی است.

این بود سرنوشت یکی از بزرگ‌ترین امپراتوری‌های تاریخ.

امپراتوری روم شرقی که اغلب به اسم بیزانس می‌شناسمیش، از 330 تا 1453 م. در دنیای ما وجود داشت. پایتختش کنستانتینوپول یا قسطنطنیه بود که به دست کنستانتین ساخته شد. وسعت این امپراتوری طی قرن‌های مختلف کوچک و بزرگ می‌شد و سرزمین‌های مختلفی از آسیای صغیر، ایتالیا، یونان، بالکان، شامات، و شمال آفریقا را شامل می‌شد. بیزانس که خودش را یک امپراتوری رومی می‌دانست با زبان یونانی، توانست سیستم سیاسی، دینی، هنری و معماری خودش را توسعه بدهد. بیزانس گرچه از سنت‌های فرهنگی یونانی/رومی متأثر بود، شاخصه‌های خودش را داشت و صرفاً ادامۀ روم باستان نبود. در دورانی که به پیروزی عثمانی‌ها در 1453 م. ختم شد، فرهنگ امپراتوری بیزانس شامل ادبیات، هنر و خداشناسی بود و حتی با وجود فروریختن خود امپراتوری در حال شکوفایی بود. فرهنگ بیزانس تأثیر عمیقی روی سنت‌های روشن‌فکری غربی گذاشت، همان‌طور که دانشمندان عصر رنسانس ایتالیا هم از دانش بیزانسی‌ها برای ترجمۀ متون پگانی و مسیحی یونانی استفاده کردند. مدت‌ها بعد از پایان امپراتوری بیزانس، فرهنگ و تمدن بیزانسی همچنان به تأثیرش روی کشورهایی که مذهبشان ارتدوکس بود، ادامه داد، از جمله در روسیه، رومانی، بلغارستان، صربستان و یونان.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vb/156304417
روم باستانامپراتوریبیزانستاریخپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید