بینالنهرین. این سرزمین موضوع صحبتهای ما در این قسمت از پادکست است. این سرزمین، همیشۀ تاریخ جای مهمی بوده است، خیلی مهم. و ما امروز میخواهیم بفهمیم پشت سر این سرزمین، چه گذشتهای قرار دارد و دلیل اهمیتش چیست.
قدم اول این است که اصلاً ببینیم این بینالنهرین کجاست؟ از اسمش شروع کنیم ببینیم به نتیجهای میرسیم یا نه؟ بینالنهرین در اصل، ترجمۀ عربیِ کلمۀ یونانی «Mesopotamia» است که «Meso» یعنی بین و «potamia» یعنی رود. در فارسی هم احتمالاً از همین کلمه گرتهبرداری و آن را «میانرودان» یا «میاندورود» ترجمه کردهاند. این سه تا کلمه، همهشان یک معنی دارند: سرزمینی که بین دو تا رود قرار گرفته. این دو تا رود هم لااقل برای ما ایرانیها آشنا هستند: دجله و فرات که اسمشان ما را یاد غرب ایران، عراق، میاندازد.
خب... کمی بیشتر راجع به این دو تا رود بدانیم. بعد من مختصری از اهمیت بینالنهرین میگویم و بعد میرویم سراغ ماجراهای اصلی.
بشر از وقتی پایش را در بینالنهرین گذاشته، با دجله و فرات روبهرو شده که دو تا رود بزرگ و پر آب بودهاند. با تقسیمبندیهای امروزی اگر بخواهیم بگوییم، این دوتا رود در دل خاورمیانه کشیده شدهاند. سرچشمۀ اصلی دجله و فرات حدوداً ۸۰ کیلومتر از هم فاصله دارند، اما جفتشان از دامنۀ کوههای شرق ترکیه راه میافتند. این رودها با اینکه پیچ و خم زیادی دارند و فاصلهشان هی نسبت به هم کم و زیاد میشود، مسیر کلیشان بهسمت جنوب شرقی است. این دو تا رفیق بعد از اینکه از ترکیه بیرون میزنند، از شمال سوریه رد میشوند و میرسند به عراق، کشوری که بیشتر طول مسیرشان از داخلش میگذرد. آخرهای قصه، دجله و فرات در جنوبشرق عراق به هم میرسند و با هم تصمیم میگیرند بروند سمت خلیج فارس؛ غافل از اینکه کمی جلوتر رود کارون از ایران هم منتظر است وارد بازیشان شود. خلاصه وقتی این رودخانهها به هم میرسند، میشوند یک رود که اسمش هست «اروندرود» یا «شطالعرب» و اینجوری وارد خلیج فارس میشوند. دجله و فرات با اینکه داستانشان را با فاصلۀ کمی از هم شروع میکنند و در نهایت هم به هم میرسند، به علت پیچوتابهای مسیرشان، اندازۀ طولشان اصلاً نزدیک به هم نیست. فرات، رودی که بیشتر سمت غرب است، ۲۸۰۰ کیلومتر طول دارد. اما طول دجله، رود شرقیتر، که به ایران هم نزدیکتر است، حدود ۱۹۰۰ کیلومتر است. حالا که حرف از ایران شد، یک چیزی هم بگویم که خون آریایی بیاید در رگهایمان: مرز تاریخی بین ایران و غیرایران برای مدت خیلی طولانی دجله بوده و این رود بوده که فلات ایران را از همسایههای غربیاش جدا میکرده.
به بینالنهرین «گهوارۀ تمدن» گفته میشود. چند تا از مهمترین و تأثیرگذارترین دولتشهرها و پادشاهیهای اولیۀ جهان در این منطقه شکل گرفتند و دو تا از مفاهیم اصلی تمدن در همین سرزمینها به وجود آمدند: شهر و نوشتار.
فاصلۀ بین دجله و فرات در بیشترین اندازهاش به حدود ۴۰۰ کیلومتر از هم میرسد که همان نزدیکهای مرز ترکیه و سوریه است. این فاصله هر چه پایینتر میآیند، کمتر میشود. جایی که ما میخواهیم راجع بهش صحبت کنیم، سرزمینهای واقع بین این دو تا رود ـ همانطور که قبلاً هم در اپیزود دوم، در مورد تمدنها، گفتیم و دیگر قابل حدس است ـ منطقهای است که جان میدهد برای ساختن تمدن. آن هم نه یکی، نه دو تا، نه سه تا ... ما داریم دربارۀ یک سرزمین مثلثشکل صحبت میکنیم که بخشهایی از کشورهای عراق، سوریه و ترکیۀ امروز را شامل میشود و تا نزدیکی مرزهای غربی ایران هم میرسد.
به این منطقه میگویند: «گهوارۀ تمدن». خودِ این اصطلاح شاید قدری گوشی را دستمان بدهد که وقتی میگوییم بینالنهرین منطقۀ مهمی است، یعنی چی. چند تا از مهمترین و تأثیرگذارترین دولتشهرها و پادشاهیهای اولیۀ جهان در این منطقه شکل گرفتند و دو تا مفهوم اصلی تمدن مطابق با زندگی امروزی در همین سرزمینها به وجود آمدند: شهر، با تعریفی که امروز ازش داریم. و نوشتار؛ هرچند نوشتار را به جاهای دیگری هم منسوب کردهاند، ولی حدس محتملتر این است که نقطۀ شروعش همین جا باشد.
از وقتی باستانشناسها و مورخها مطالعۀ دربارۀ بینالنهرین را شروع کردند، موضوع تمدنهای این منطقه همیشه داغ بوده. خدا میداند چند هزار تا کتاب و مقاله و سخنرانی راجع به بینالنهرین و ساکنانش، از تمدنهای چند هزار سال پیشش تا مردمِ همین امروزِ روز نوشته و ارائه شده. بینالنهرین را میشود از زاویههای مختلفی دید و دربارۀ هر کدامش یک عمر مطالعه و تحقیق کرد؛ کاری که ما اینجا میخواهیم انجام بدهیم، مروری است بر تمدنهای کلیدی منطقه، یعنی سومر، اکد، آشور و بابل، و روایت اتفاقات مهمی که طی این مدت، بینالنهرین از سر گذرانده است.
موقع مطالعۀ تاریخ این نقطه از جهان، باید حواسمان به یکی دو تا مسئلۀ مهم باشد، چون اگر بهشان بیتوجه باشیم، ممکن است درکِ تاریخِ نسبتاً پیچیدۀ این منطقه را برایمان حتی از چیزی که هست، پیچیدهتر کند: بینالنهرین زادگاه دولتشهرهاست. دولتشهر(city-state) شکلی از دولت است که فقط در یک شهر و مناطق اطراف آن حاکم است. خیلی وقتها موقعی که میخواهیم تاریخ سرزمینی را بخوانیم، انتظارمان الگویی شبیه این است که حکومتی سرِ کار است تا وقتی که به هر علتی پایین کشیده شود و حکومتی دیگر بیاید و جایش را بگیرد، در حالی که بارها در تاریخ پیش آمده که در یک زمان، دو یا چند تا حکومت همزمان با فاصلههای کم از هم، مشغول کشورداری بودهاند. حالا ممکن است روابطشان با هم خوب بوده باشد، ممکن هم هست که با هم در جنگ بودهاند. اما در کل باید این مسئله را در ذهنمان داشته باشیم که در سرزمینی مثل بینالنهرین، دورههایی بوده که حکومتهای موازی سرِ کار بودهاند و چند تا تمدن همزمان وجود داشته است. تمدنهای بینالنهرین، برخلاف تمدنهای یکپارچهتری مثل مصر و یونان، مجموعهای از فرهنگهای مختلف بودند که با چند تا حلقه به هم پیوند خورده بودند و در واقع اگر بخواهیم دنبال مخرج مشترکشان بگردیم، میرسیم به سه تا چیز: اهمیت نوشتن، نقش و جایگاه خدایان و رویکردشان نسبت به زنها. باقی چیزها مثل رسوم اجتماعی، قوانین و حتی زبانشان متفاوت بوده، اما فرهنگشان در آن سه مورد مشترک بوده است.
حالا دیگر برویم ببینیم این تمدنها کدامها هستند و هر یک چه کارهایی کردهاند.
داستان شکلگیری اولین تمدنها تقریباً همهجای دنیا به هم شباهت دارد. از حدود 10 هزار سال پیش از میلاد، قبایل شکارچیـگردآورنده که در مهاجرتهای دستهجمعیشان هر چندوقت، محل زندگیشان را عوض میکردند، به سرزمینی رسیدند که هم خیلی سبز و حاصلخیز بود، هم اینکه دو طرفش دو تا رود بزرگ و خروشان جریان داشت که مهمترین عنصر وجود جمعیت بزرگ، یعنی آب، را فراهم میکرد. به این دوره «انقلاب نوسنگی» (Neolithic Revolution) میگویند، دورهای از عصر سنگ است که مردم کمکم یکجانشین شدند و الگوی تهیۀ غذایشان تغییر کرد، یعنی گردآوری غذا و شکار، جای خودش را به کشاورزی و دامپروری داد. بنابراین، مسافرانی که به این سرزمین آمده بودند، تصمیم گرفتند همانجا جا خوش کنند و وقتشان را به اهلی کردن حیوونات و کشاورزی بگذرانند.
این وضعیت مدت زیادی طول میکشد و شکل زندگی مردم آهستهآهسته تغییر میکند ... مراکز متراکم جمعیتی ساخته میشوند، حرفههای مختلف به وجود میآیند ... تا اینکه حدود 4000 سال ق.م.، در منطقهای به اسم «سومر» شهرهایی سر بلند میکنند که مفهوم شهر را برای همیشه تغییر میدهند. سومر در جنوب بینالنهرین است و اولین شهرهای تاریخ در همین منطقه به وجود آمدند. شهرهای اصلی این منطقه سومر، اریدو (Eridu)، اوروک (Uruk)، اور (Ur)، کیش (Kish) (منظور جزیرۀ کیش کنونی در ایران نیست)، ایسین (Isin)، اوما (Umma)، لاگاش (Lagash) و نیپور (Nippur) بودند که البته سرِ اینکه کدام شهر اولین شهر تاریخ است، رقابتی قدیمی وجود دارد و هر کدام ادعای خودشان را دارند، ولی دو تا رقیب اصلی اوروک و اریدو هستند. خودِ واژۀ سومر اما لغتی به زبان اکدی است که معنیاش میشود: «سرزمین شاهان متمدن». البته مردم سومر به خودشان میگفتند: «مردم کلهسیاه». نمیدانم آنموقع مردمی که رنگ موهایشان سیاه نبوده، کجا زندگی میکردند!
بگذریم. ببینیم در این اولین شهرهای تاریخ چه خبر بوده است. برویم سراغ اوروک که یکی از نامزدهای عنوان اولین شهر است و البته از سر ماجرای دیگری هم معروف است: اسم اوروک در اولین داستان مکتوب جهان، یعنی حماسۀ گیلگمش، هم آمده و زادگاه قهرمان داستان است. گیلگمش از مشهورترین داستانهای جهان است که حتی اگر فکر میکنید موضوعش را نمیدانید هم احتمالاً میدانید و خودتان خبر ندارید؛ ما هم جلوتر کمی دربارهاش حرف میزنیم.
اوروک شهر دایرهایشکلی بود کنار فرات که دورتادورش دیوار کشیده شده بود. در آن دانه و سبزیجات کشت میکردند و برای استفاده از آب فرات، کانالکشی شده بود. اوروک و باقی دولتشهرهای بینالنهرین علامت مهم و خیلی مشخصی داشتند و آن معبدهایی بود که به اسم «زیگورات» شناخته میشوند.
زیگوراتها یک سری بنای بزرگ و تقریباً هرمیشکل یا به تعبیرِ معنویترش شبیه کوه بودند که برای نیایش خدایان بینالنهرین مثل اِنلیل (Enlil)، اینانا (Inanna) و آنو (Anu) ساخته میشدند. در زیگوراتها هر چه بالاتر میرفتی طبقهها کوچکتر میشدند و با ارتفاع گرفتن از زمین، به خدایان نزدیکتر میشدی. در هر شهر یک سری نیایشگاه هم بود، اما بزرگترینش را معمولاً با همان معماری مخصوص، وسط شهر میساختند و آن بنا زیگورات آن شهر میشده، چیزی شبیه مسجد یا کلیسای جامع. خود واژۀ زیگورات، لغتی اکدی است که به معنی «بالا رفتن بهسمت آسمان» است، چون ساخت این زیگوراتها همیشه کار دولت بوده، طبعاً در ساختشان، از بهترین مصالح استفاده میکردند و جنسشان از بهترین خشتها و آجرهای گلی بوده.
این زیگوراتها و نیایشگاهها را کاهنهایی اداره میکردند که پیش مردم جایگاه خیلی ارزشمندی داشتند؛ آنها مدعی بودند که میتوانند مستقیماً با خدایان در ارتباط باشند. البته انصافاً ارتباط با خدا، آن هم خدایان بینالنهرین هنر زیادی میطلبیده، چون انگار این خداها چندان هم کارشان حساب و کتاب نداشته و اخلاقشان مودی بوده. مثلاً در متن گیلگمش یک جایی هست که میگوید خداها از دست مردم عاصی میشوند که چرا وقتی ما میخواهیم بخوابیم، اینقدر سروصدا میکنید؟! برای همین هم تصمیم میگیرند تمام بشر را با یک طوفان از بین ببرند. اینجا با گیلگمشخواندهها کاری ندارم، اما گیلگمشنخواندهها، دقت کنید. خدا، قهر، طوفان... یاد چی میافتید؟ باریکلا، داستان طوفان و کشتی نوح. اولین داستان نوشتهشدۀ جهان، داستان گیلگمش، روایت حماسی و شاید تاریخی همین اتفاق است.
دورهای که داریم ازش حرف میزنیم، دورهای است که مردم شروع میکنند برای هر کدام از قدرتهایی که به ذهنشان میرسد یک خدا میسازند. خدای آسمان، خدای زمین، خدای خورشید، خدای باد و طوفان، خدای دریا و موجودات زیر آب، خدای نوشتار و... . جداً؟ آنها خداهایشان را به شکل انسان تصور میکردند و در آثاری هم که ازشان مانده، ما عکس خیلی از خدایانشان را داریم.
اما چی باعث میشد این بیچارهها اینجوری از خداهایشان بترسند؟ دجله و فرات با همۀ برکتی که در زندگی این مردم آورده بودند، زمان طغیانهایشان مثل بعضی جاهای دیگر (مثلاً سند و ساراسواتی در تمدن درۀ سند) نبود و نمیشد از آبشان بهراحتی برای آبیاری و کارهای دیگر استفاده کرد؛ برعکس، یک وقتهایی طغیانهایشان آنقدر شدید و پیشبینینشده بود که کارگرهای بدبختی که داشتند کنار رود کار میکردند را با خودش میبرد و شهرهای اطرافشان را سیل میگرفت! این یک طرف دردسر بود؛ از طرف دیگر بعد از طغیان هم آفتاب تیز آن منطقه میزد هر چی بود و نبود را خشک میکرد. خلاصه، همین که این سرزمین دائماً بین طغیانهای وحشتناک و خشکسالی در نوسان بود، باعث میشد ملت فکر کنند که خداهایشان خیلی دمدمیمزاج هستند و هر کاهنی که بتواند مراسمی برگزار کند که خدایان دو دقیقه آرام بگیرند و بگذارند اینها زندگیشان را بکنند، حتماً خیلی کاهن مقرب و بهدردبخوری است. اینجوری بود که زیگوراتها آنقدر اهمیت پیدا کردند و نقش خدایان در زندگی این مردم پررنگ شد. با این حال این وضعیت تاابد که ادامه پیدا نمیکرد.
حدود 1000 سال بعد، کنار این معابد و زیگوراتهایی که راجع بهشان حرف زدیم، میبینیم که یک بنای رقیب خودنمایی میکند: یعنی قصرها. مردمی که زندگیشان دائماً با اتفاقات طبیعی به مخاطره میافتاد، بعد از مدتی میبینند که انگار نمیشود خیلی روی خداها حساب کرد، پس انسان را کمکم در بعضی از مسئولیتها جایگزین خدا میکنند، مثلاً مسئولیت بقا و رستگاری گروههای اجتماعی را کمکم از خدایان میگیرند و به انسان میسپارند. انسانی که حالا در بالاترین مقام ممکن قرار دارد و نقش پادشاه را به عهده گرفته. این انتقال قدرت از خدا به انسان و برعکسش، از همان موقع تا الان و احتمالاً تا همیشه، در جریان است و به صورت الاکلنگی بازی میکند.
اما در مرحلۀ بعد میبینیم این شاهها که احتمالاً اولش به عنوان سرکردههای نظامی یا زمینداران ثروتمند کارشان را شروع کرده بودند، وارد فاز جدیدی میشوند و برای اینکه نقشی شبهمذهبی هم برای خودشان قائل شوند، میروند و با راهبههای بزرگ معبد شهر ازدواج میکنند. این کار هوشمندانۀ شاهها، یک تیر و دو نشان بود؛ چون اینجوری اول راهبها را میبردند به حاشیه، بعد هم یواشیواش خودشان ادعای راهبگی میکردند و دین و دنیا را در یک پکیج کامل، با هم به مردمشان ارائه میدادند.
تا الان راجع به تقریباً اکثر جاهایی که حرف زدیم، وقتی از ما میپرسیدند این اطلاعات را از کجا داریم، یا میگفتیم نتیجۀ کارهای باستانشناسی است، یا اینکه نظریه و حدس مورخهاست. اما وقتی به بینالنهرین میرسیم، بخش زیادی از اطلاعاتی که دربارهشان داریم، از منابع مکتوب است. بینالنهرینیها برای ما نوشته به جا گذاشتهاند! سنگها و کتیبههایی به خط میخی پیدا شده که اطلاعات زیادی از سومر به دست ما میرساند و احتمالاً خود همین سومریها هم بودهاند که حدود 3000 سال پیش از میلاد، این خط را اختراع کردهاند. البته سر اینکه چه کسی خط را اختراع کرده، اختلاف نظرهایی هست، ولی خطی که به این شکل با گُوِه (ابزاری که با آن خط میخی را مینوشتند) نوشته بشه، به احتمال قوی از سومر به جاهای دیگر راه پیدا کرده. اولین نوشتههای میخی که داریم روی لوحهای رسی بوده و بیشتر برای ثبت عددها و کارهای تجاری و معاملاتی استفاده میشده، اما بعدها کاربردهای دیگری هم پیدا کرد و مثلاً گیلگمش را هم به همین خط نوشتند. خط میخی پایش را از سومر بیرون گذاشت و برای حدود 2000 سال در سرزمینهای دیگر، از جمله ایران، ازش استفاده میشد تا زبانهای مختلف را به این خط بنویسند، تا اینکه فینیقیها در هزارۀ اول پیش از میلاد، آمدند و مادرجد خطهایی که ما امروز میتوانیم بخوانیم و بنویسیم را ساختند و نوشتن را کلاً وارد مرحلۀ جدیدی کردند.
در کل، تعالی فکری در بینالنهرین بسیار پراهمیت بوده و مدرسههای زیادی بودند که در آنها خواندن، نوشتن، دین، قانون، طب و نجوم یاد داده میشده. این مدرسهها بیشتر مثل مکتبخانهها، مدرسۀ دینی بودند. دینمردهای سومری داستانهای زیادی از خداهایشان نقل میکردند و در مدرسهها این داستانها را آموزش میدادند. ظاهراً خیلی از شخصیتها و داستانهای کتابهای مقدس، مثل داستان هبوط آدم و طوفان نوح، از اساس جزء فرهنگ بینالنهرین بوده و از دل اسطورهها و حماسههایی مثل آداپا (Adapa) و گیلگمش بیرون کشیده شده، اما به واسطۀ اینکه نوشته شده بودند، باقی ماندند و به روایتهایی تبدیل شدند که در عصر ما هم قابل ذکر و موردتوجه هستند.
ما الان هرچه هم تلاش کنیم، شاید نتوانیم اهمیت نوشتن را در تاریخ ـ آنطوری که هست ـ متوجه شویم، اما بگذارید سه تا نکته را بگویم، شاید کمکی بکند:
نکتۀ اول: نوشتن و خواندن کاری نبوده که هر کسی بتواند انجام بدهد. پس درواقع متمایزکنندۀ کلاس و طبقۀ خاصی بوده که میبینیم یکجورهایی تا امروز هم دوام آورده. جوامع اولیه (همان شکارچیـگردآورندهها) نگاه برابری به همۀ مردم داشتند، اما در بینالنهرین طبقات به وجود آمدند و یک سری ارباب شدند و عدهای رعیت. همین نوشتن، نقش مهمی در بیشتر کردن فاصلۀ بین این دو تا طبقه ایفا میکرده.
دومین نکته: از وقتی نوشتن وارد تاریخ میشود، ما واقعاً با تاریخ طرفیم. تا قبل از نوشتن، غالب اطلاعات ما یک سری احتمال و روایت شفاهی و نهایتاً نتیجۀ کارهای باستانشناسی بیشتر نبوده؛ اما با نوشتن، تاریخ به وجود میآید.
و نکتۀ سوم: اگر نوشتن نبود، همۀ نویسندهها بی کار بودند! پس بنده به نمایندگی از همۀ نویسندهها از مردم و تمدن بینالنهرین ممنونم.
گفتیم که خط میخی، اولش برای ثبت معاملهها و تجارتهای مردم بینالنهرین ساخته شده بود. این مهمترین جواب برای این سؤال است که چرا نوشتن در بینالنهرین اختراع شد. بینالنهرین بخشی از یک سرزمین بزرگتر داسشکلی را میسازد که اطراف رودهای دجله و فرات و نیل هستند. به این سرزمینها بهدلیل شکلشان میگویند: «هلال حاصلخیز». واقعیتش این است که این هلال حاصلخیز، جز حاصلخیزی عملاً چیز زیادی برای عرضه نداشت و برای رسیدن به فلز، ساخت ابزار یا سنگ برای مجسمهسازی یا چوب برای سوزاندن، بینالنهرینیها مجبور به تجارت و معامله با جاهای دیگر بودند. این عاملی شد برای شروع تجارتهای دریایی. سومریها توانستند کشتیهایی بسازند که با آنها در خلیجفارس دریانوردی کنند و با تمدنهای دیگر داد و ستد داشته باشند، مثلاً در ارتباطشان با اهالی درۀ سند ادویه، منسوجات، چرم، جواهرات و فلزهای قیمتی و عاج فیل را تبادل میکردند.
درست است که در سومر، بیشتر شغلها به زراعت و دامداری و این دست کارها مربوط بود؛ اما خب همهچیز هم به میوه و سبزی و گوشت و لبنیات خلاصه نمیشد و حرفههای دیگری هم در این اولین شهرهای دنیا بودند: مثل کتابت، درمانگری، بافندگی، صنعتگری، کوزهگری، کفشسازی، ماهیگیری، معلمی و راهبهگری. در کار، زنها و مردها پابهپای هم پیش میرفتند و خیلی وقتها هم در کارهای کشاورزی، مدیریت دست زنها بوده. آنها از حقوق نسبتاً مساوی با مردها برخوردار بودند و میتوانستند مالک زمین بشوند، حق طلاق داشته باشند، برای خودشان کسب و کار راه بیندازند یا قراردادهای تجاری ببندند. اولین آبجوسازها و شراباندازهای بینالنهرین و اولین درمانگرها هم زنان بودند که البته وقتی مردها فهمیدند چه شغلهای پرسودی هستند، آنها را از چنگشان درآوردند.
در شهرهای تمدن سومر یکجور شکل ابتدایی از سوسیالیسم حاکم بوده، اینجوری که کشاورزها محصولات خودشان را به انبارهای عمومی میدادند تا کارگرها، مثل آهنگر و بنا و خیاط، همه به یک اندازه اجرت کارشان را از این انبارها بگیرند. پس زندگی در سومر این حسن را داشت که اگر شغلتان چیزی غیر از کشاورزی و گلهداری بود، میتوانستید خاطرجمع باشید که این نظام سوسیالیستی بدوی نمیگذارد در کسادی بازار، گشنگی بکشید و همیشه سهمتان را از سفرۀ بیتالمال کنار میگذارد. از طرف دیگر شغلها هم فقط به چشم «حرفه» دیده نمیشدند و نشاندهندۀ مشارکت اجتماعی و خدمت به خدایان بودند تا آنها هم در عوض، جهان را در صلح و نظم نگه دارند.
بهطور کلی بینالنهرین و بهطور خاص، تمدن سومر را شروعکنندۀ بسیاری از اتفاقات امروزی و محل وقوع خیلی از نوآوریهای بشر میدانند. ساموئل نوآ کرامر (Samuel N Kramer)، شرقشناس و آشورشناس امریکایی، فهرستی از 39 تا از «اولینها» را که در سومر اتفاق افتاده، لیست کرده است:
اهلی کردن حیوانات، کشاورزی، ساخت سلاحها و ابزار جنگی پیچیده (یعنی غیر از سنگ و چیزهای بُرنده)، تجارت دریایی، ساخت ارابه، شراب، آبجو، پیشرفت علوم ریاضی که دستهبندیهای 60تایی را مرسوم کرد مثل زمان که هر ساعت 60 دقیقه و هر دقیقه 60 ثانیه است و دایره که 360 درجه است، آیینهای دینی، دریانوردی، آبیاری و... حتی اولین جنگثبتشده در تاریخ هم بین پادشاهیهای سومر و عیلام در 3200 ق.م. اتفاق افتاده که سومریها در آن پیروز شدند.
نکتۀ مهم دیگر اختراع چرخ است که به احتمال زیاد کار سومریها بوده. اولین چرخهایی که کشف شده، مربوط به حدود 3500 ق.م. است که برای دو تا واگن چهارچرخ بوده که در شهر اورِ سومر پیدا شده و جالب است که جنس تایرهایشان هم از چرم بوده. راجع به زیگوراتها و معماری معنادارشان هم که حرف زدیم.
تجارتها باعث شده بود سومر به وضع اقتصادی و رونق خوبی برسد. ثروتی که روزبهروز بیشتر میشد، کاری میکرد که زندگی مردم بینالنهرین کمکم تجملاتی شود. مردمی که حالا در رفاه بیشتری زندگی میکردند، برای بچههایشان اسباببازی هم میساختند، عروسک برای دخترها و گاریهای چرخدار برای پسرها. معبدهایی ساخته میشد که شکوه بیشتری داشتند، مجسمههای تزئینی، سفالگریهای پیچیده... اما همین ثروت و رونق، کمکم چیزهای دیگری را هم تغییر داد.
خب دیدیم که ما چه بینالنهرینی به سومریها دادیم و آنها چی به ما تحویل دادند. شهر، نوشتار، تجارت و تمام نوآوریهایی که بشر برای اولین بار در بینالنهرین بهش دست پیدا کرد. اما برویم سراغ ادامۀ ماجرا، وقتی که دولتشهرها بهدلیل ثبات اقتصادی و سیاسیشان به قدرت رسیده بودند و بهواسطۀ تجارتهایی هم که انجام میشد، شروع کرده بودند به بیشتر کردن رابطهشان با دیگران. حدود ۳۰۰۰ سال ق.م.، سومریها وارد یک سری تعاملات فرهنگی با گروهی از مردم شمال بینالنهرین به اسم «اکدیها» شدند که اسمشان از دولتشهرشون یعنی «اکد» میآمد. امتیاز اصلی و درواقع محصول بزرگ اکدیها، زبانشان بود که بهسرعت در تمام بینالنهرین پخش شد و تبدیل به یادگار آنها در تاریخ شد. اکدی، یکی از زبانهای «سامی» بود که زبانهای عربی و عبری از همخانوادههایش هستند. این اصطلاح سامی هم بر میگردد به شخصی به نام سام، پسر نوح، که بر اساس روایت کتاب مقدس ظاهراً جد حضرت ابراهیم و بنابراین بابابزرگِ عربها و یهودیهاست.
همین تعاملی که بین سومر و همسایههایش بود، کمکم نسخۀ سومریها را پیچید تا به حاشیه بروند و اکدیها تبدیل به قدرت منطقه بشوند. شهرهای مهم این منطقه، اکد و ماری (Mari) بودند که مراکز شهری پررونقی شده بودند و جایی که پول و رونق باشد، قدرت همانجاست. این وضعیتِ کمابیش آرام ادامه پیدا میکند تا اینکه 2334 سال ق.م، سارگن اکدی (Sargon of Akkad)، چیزی را تأسیس میکند که امروز میتوانیم بهعنوان اولین «پادشاهی سلسلهوار جهان» معرفیاش کنیم. یعنی چی پادشاهی سلسلهوار؟ یعنی پادشاهی که نسل بعدش هم پادشاه بشود و بعد نسل بعدش و الی آخر.
سارگن، قلمروش را به شمال و جنوب بینالنهرین و شامات (یعنی سوریه و لبنان امروزی) میرساند و اینجوری تبدیل به فرمانروای اکدیها و سومریها میشود. ایشان کمکم دارد استارتِ بینالنهرین بزرگ و فرمانرواییهایی که از مرز خودشان بیرون میزنند را میزند؛ البته هنوز مانده تا آنموقع.
سارگن اکدی، یکی از پادشاهان اکدی، عنوان اولین پادشاهیِ سلسلهوار جهان را به اسم خودش زد و زبان این حکومت، زبان اکدی، را در سرتاسر بینالنهرین گسترش داد. امتیاز اصلی و درواقع محصول بزرگ اکدیها، همین زبانشان بود، یکی از زبانهای «سامی» که زبانهای عربی و عبری از فرزندانش هستند.
این آقای سارگن بزرگ، دختری داشت به اسم اِنهِدوآنا (Enheduanna) که اولین نویسنده و شاعری است که اسمش را میدانیم. این خانم فرهیختۀ اکدی در شهر ماری کتابخانهای داشتند که در آن بیشتر از ۲۰ هزار لوحه یا کتاب به خط میخی نگهداری میشده و پیدا کردنِ یک سری از این کتابها از چیزهای بینظیری است که در شهر متروک ماری ـ که امروز بهش میگویند: «تِل حریری» و نزدیک مرز عراق و سوریه است ـ به دست آمده.
در زمان سارگن و جانشینانش، زبان اکدی راه خودش را در کل بینالنهرین باز کرد و حتی بعدِ از بین رفتن پادشاهی اکدیان هم به حیاتش ادامه داد. دولت شهر اکد ۲۱۵۴ سال ق.م، حدود ۱۸۰ سال بعد از تأسیسشان ضعیف شد، به علت خشکسالیهای چندساله و تغییراتی که در رودخانهها بهوجود آمده بود. و همین هم شد که خیلی راحت به دست گوتیها (Guti) که مردم متمدنی هم نبودند، سقوط کرد و تصاحب شد.
نمیدانم چه حکمتی دارد. در تاریخ کم نیستند حکومتهای نسبتاً بزرگی که به دست قبیلههای کوچک و چادرنشین از بین رفتهاند، بعد خود این قبیلهها دوباره رفتهاند گوشهای و بیحاشیه به زندگیشان ادامه دادهاند. انگار اینها وظیفهشان فقط این بوده که بیایند، قدرتی را نابود کنند و بروند. این گوتیها هم جزو همین دستهاند.
پس اکدیها رفتند، ولی زبانشان باقی ماند.
یکی از دولتشهرهای اکدیزبانی که در شمال بینالنهرین، اول به دست سارگن و بعدش جانشیناش اداره میشد، آشور بود. شهرت و رونق آشور بهسبب تجارتهایی بود که در آن انجام میشد و در کل شهری تجاری بود. اسم این شهر از نام یکی از خدایانشان میآمد که معتقد بودند به شکل «شهر» تجسد پیدا کرده. به فاصلۀ چندصد سال از سقوط اکدیها، آشور خودش تبدیل به پادشاهیِ قدرتمندی شد. پادشاهی آشوریان سه دورۀ کلی دارد که در فاصلۀ بینشان، آشوریها از مرکز قدرت به حاشیه میروند و دوباره بر میگردند وسط ماجرا. دورۀ اول پادشاهی آشوریها، در پیوند با بقایای اکدیان بود و دورهای است که اتفاق چندان روشن و خاصی در آن نمیافتد. در این دوره که از حدود سال 2000 ق.م. شروع میشود، شهر آشور قدرت میگیرد و در دورۀ پادشاهانی مثل پوزور آشور اول (Puzur-Ashur I) و خاندانش، یعنی کسانی مثل اِریشوم (Erishum I)، پوزور آشور دوم (Puzur-Ashur II) و نرمسین (Naram-Sin)، قدرتش را در سرزمینهای همسایه گسترش میدهد. به هر حال، دورۀ اول پادشاهی آشوریها خیلی آرام به پایان میرسد و آنها برای مدت کوتاهی میروند به حاشیۀ شلوغیهای حکومتهای دیگر.
نزدیک سال 1300 ق.م.، یکی از راهبان اعظم آشور، به اسم آشورـ اوبالیت اول (Ashur-uballit I) به خودش لقب پادشاه داد و دورۀ میانی پادشاهی آشوریها را شروع کرد. آشور اوبالیت دستور لشگرکشیهایی را به دولتشهرهای اطراف داد و کاری کرد که دولتشهر آشور تبدیل به حکومتی محلی و منطقهای بشود. طی 150 سال بعد، آشوریها منطقۀ نفوذشان را بزرگتر و بیشتر کردند. نوع فرمانروایی آَشوریها اینجوری بود که شدیداً بین سیاست و دین پیوند ایجاد میکردند تا بتوانند تسلط بیشتری روی منطقههای تحت سلطهشان داشته باشند.
در قرن 12 ق.م. یک اتفاق عجیب ـ که هنوز هم باستانشناسها درک درستی ازش ندارند ـ باعث شد امپراتوری آَشور ضعیف و کوچیک بشود. هرچند دوباره چندصد سال بعد پادشاههای آَشوری شروع به فتوحات جدید کردند و آشور را ظرف دو سه قرن، به قدرتی رساندند که به بزرگترین امپراتوری تاریخ تبدیل بشود.
ولی خب فعلاً تا هنوز ضعیف هستند، از شمال بینالنهرین برویم جنوبش، ببینیم در این مدت در آنجا چه خبر بوده.
دوباره نگاه بیندازیم ببینیم این گهوارۀ تمدن تا الان چه بچههایی در خودش پرورش داده. حدود 4000 سال قبل از میلاد، سومریها را داشتیم که برایمان شهر آوردند با زیگوراتهایش. خط میخی را اختراع کردند و راه و رسم نوشتن را. با کشتی و بی کشتی تجارت میکردند و بسیاری از اولینهای تاریخ را برایمان ساختند. بعد از آنها، حدود هزار سال بعد، نوبت به اکدیها رسید که اولین پادشاهیِ سلسلهوار جهان را به اسم خودشان زدند و زبانشان را به سرتاسر بینالنهرین صادر کردند. هزار سال دیگر هم میگذرد تا حدود سال 2000 ق.م. قدرت گرفتن آشوریها در شمال بینالنهرین شروع میشود و بعد از اینکه دورۀ اول پادشاهیشان میگذرد، برای چند وقتی میروند روی طاقچه تا زمانه چندتا از پیچیدگیهایش را رو کند. حالا ببینیم دیگر چه اتفاقاتی افتاده.
برگردیم عقب، حدود 1900 ق.م. پادشاهی اکدیها به دست گوتیها از بین رفته و آشوریها تازه دارند در شمال بینالنهرین قدرت میگیرند. همان موقع، در مرکز و جنوب بینالنهرین دولتشهرهای جدیدی به وجود میآیند و شروع میکنند به عرض اندام کردن. این دولتشهرهای جدید بینالنهرین از نظر وجود معبد و خط و این قبیل چیزها شبیه نسلهای پیششان بودند، اما از بعضی جهات تفاوتهای مهمی داشتند. اول اینکه آن سوسیالیسم اولیه جایش را به چیزی شبیه خصوصیسازی داد. مردم میتوانستند هرچقدر که میخواهند تولید کنند، مادامی که کسریاش (یک سهمی ازش) را به دولت پرداخت میکردند. در واقع همان مالیاتش را. مالیات؟ آنموقع؟! بله! بنجامین فرانکلین، یکی از پدرهای آمریکا، میگوید فقط دو تا چیز در این جهان قطعیت دارد: یکی مرگ، یکی مالیات. ما معمولاً خیلی با دل خوش از مالیات حرف نمیزنیم، ولی خب این یک موضوع ثابتشده است که مالیات سهم حیاتی و خیلی مهمی برای ساختن جوامع باثبات دارد.
از نظر سیاسی هم شرایط تغییر کرد: کسانی که زمانی بزرگ قبیله بودند، حالا تبدیل به شاههای بزرگی شده بودند که تلاش میکردند قدرتشان را در خارج از شهرهایشان گسترش بدهند و این قدرت را به پسرانشان هم واگذار کنند.
بابل اولش دولتشهری کماهمیت در وسط بینالنهرین بود که در سال 1894 ق.م. ساخته شده بود. برای خودش پادشاهانی داشت که خیلی بی سر و صدا کارشان را میکردند. اما با شروع سلطنت حمورابی (Hammurabi)، ششمین پادشاه بابل (از 1792 تا 1750 ق.م.)، همهچیز عوض شد. حمورابی پادشاه لایق و کاربلدی بود که تغییرات فراوانی در سیستم بوروکراسی مرکزی و مالیاتی دولتشهر بابل انجام داد. مهمترین کاری که حمورابی کرده و به خاطر آن خیلی مشهور است، قوانین معروفش است که 282 ماده داشت و شامل همه چیز میشد. همه چیز. از دستمزد گاورانها تا قانون مجازات چشم در برابر چشم. قانون حمورابی، برعکسِ چیزی که شاید تا الان فکر میکردیم، اولین قانون مکتوب جهان نبوده و تکاملیافتۀ قوانین اولیۀ مکتوب سومر، اکد و آشور بود، بیشتر شبیه قانون شاه اورـ نَمّوی (Ur-Nammu) سومریها که در سالهای 2100 تا 2050 ق.م. نوشته شده بود.
بابل با شروع سلطنت حمورابی قدرت یافت. حمورابی پادشاه لایق و کاربلدی بود و آنچه باعث شهرتش شده، قوانین معروفش است در 282 ماده که شامل همه چیز میشد.
قانونهای حمورابی با همۀ خوبیهایش، یک جاهایی به طرز احمقانهای خشن میشد. مثلاً اگر یک بنّا ساختمانی میساخت که مثل کارهای بسازبفروشهای الان بنجل بود و پسر صاحبِ خانه به علت خراب شدن ساختمان کشته میشد، مجازاتش این بود که پسر معمار هم در عوض اعدام بشود. نامرد!
حمورابی سعی میکرد از خودش دو تا چهره نشون بدهد که در فرهنگ مسیحیها، چهرههای آشنایی است: چوپان و پدر. او گفته: «من چوپانی هستم که صلح آوردهام. سایۀ بخشندهام بر سرتاسر شهر سایه افکنده است. من مردم سومر و اکد را به امنیت در آغوش گرفتهام». اینجا هم میبینیم که قدرت محافظت از مردم به عهدۀ انسان است، نه خدایان، که البته بعدها دوباره این تغییر میکند و بر میگردد.
با اینکه قلمروِ یک پادشاهی، مثل بابل، از هر شهر دیگری قویتر بود و با وجودی که بابل در زمان حمورابی احتمالاً پرجمعیتترین شهر جهان بوده، باید بگویم آنقدرها هم شهر قَدَری نبوده، چون آنجا حدود سال 1550ق.م.، از قبیلههای مهاجم هیتی شکست سختی خورد و غارت و تاراج شد. بعد از مدتی چادرنشینهای کاسی ـ که از سمت کوههای زاگرس به بینالنهرین هجوم آورده بودند ـ جای هیتیها را گرفتند و بابلیها به دست آنها تارومار شدند. یکی از دلایل شکست بابلیها احتمالاً این بود که آنها هم روی مالیات مردم حساب میکردند، هم انتظار داشتند مردم برایشان کار کنند و هم مردم در صف جنگهایشان حضور داشته باشند. همین باعث میشود مردم پادشاهشان را خیلی متعلق به خودشان ندانند و وقتی میبینند یک سری مهاجم دارند نزدیک میشوند، ممکن است داد بزنند: «آی مهاجمها! برادرا! تشریف بیارین، شما به نظرمون بهتر از شاه ما میرسین!»
پس بابل هم که با حمورابی و قانونش سر و صدای زیادی کرده بود، بعد از آن، شیرازهاش از هم پاشید و رفت که مدتی طولانی استراحت کند.
خب حالا دوباره میخواهیم برویم سراغ آشوریها. گفتیم آشوریها در قرن 12 پیش از میلاد ضعیف شده و قلمروشان هم آب رفته بود. در این دوره در شمال بینالنهرین بلبشویی بوده و حکومتهای فرمانرواهای مختلف هی میآمدند و میرفتند. برای کمتر از صد سال، بینالنهرین میدان دعوای قبایل چادرنشین و جنگ آنها با حکومتهای غیربینالنهرینی بود که جزئیاتش در صحبتها و ماجراهای امروز نمیگنجد. به جای آن میخواهم این برش از تاریخ را کمی با دور تند بروم: کاسیها که تازه در سرزمینهای پادشاهی بابل جاگیر شده بودند، از عیلامیها شکست خوردند و از منطقه پرت شدند بیرون. بعدِ مدتی عیلامیها هم جلوی قبایل آرامی (Arameans) کم آوردند و وا دادند، تا اینکه پادشاهی آشوری که خستگیاش را در کرده بود، کمکم یک سری موفقیتهای نظامی به دست آورد و در دورۀ پادشاهی تیگلَتپیلِسِر اول (Tiglath-Pileser I) (1115 تا 1076 ق.م.) دوباره خودی نشان داد. آشوریان این بار خشونت بیشتری چاشنی کارشان کردند تا حوزۀ نفوذشان را در منطقه بیشتر کنند. در این دوره که هنوز جزو دورۀ میانی امپراتوی آشوریها حساب میشود، روستاها و شهرها به توبره کشیده میشدند و میسوختند، ولی آشوریها تلاشی نمیکردند که آنها را به قلمرو خودشان اضافه کنند. بعد از مرگ تیگلَت پیِلسِر، اختلافات درونی یکهو مثل آتش زیر خاکستر شعله کشید و امپراتوری آَشوری را چندوقتی دوباره برد به حاشیه. کلاً به این دوره «دورۀ سیاه» گفته میشود، چون بیشتر شهرهای بینالنهرین در این دوره یا نابود شدند یا خیلی ضعیف. و خود آَشوریها هم که درگیر جنگهای داخلی شده بودند. اما سال ۹۱۱ ق.م. آشوریها با سیاستهای جدید و ایندفعه به اسم «امپراتوری آَشوری نو» باز هم برگشتند به صحنه، تا مرزهایشان را تا میتوانند از آشور و نینوا گسترش بدهند. آشوریها که به رهبری پادشاهشان، اَدادـ نِراری دوم ( Adad-nirari II)، تازهنفس و باانگیزه بودند، ایندفعه آمده بودند که لقب خشنترین و وحشیتری پادشاهی بینالنهرین را مال خودشان کنند. و اتفاقاً جواب هم گرفتند؛ لشکریانشان تمام بینالنهرین، ساحل شرقی مدیترانه و حتی تا مصر را به تصرف خودشان درآوردند. همین آشوریها تبدیل شدند به مهمترین و مقاومترین نمونه برای یک نهاد سیاسی در تاریخ جهان. آنها برای بیرحمیهایشان مرزی نگذاشته بودند؛ هرجا میرفتند حمام خون راه میانداختند. در سنگنوشتههایشان با رسم شکل توضیح میدادند که چگونه مردم شهرهای دیگر را به صلیب کشیدهاند یا پوستشان را کندهاند... مردم از دستشان فرار میکردند؛ آنهایی هم که نمیتوانستند، یا کشته میشدند یا میبردنشان به آشور.
حدود سال 2000 ق.م. قدرت گرفتن آشوریها در شمال بینالنهرین شروع میشود. پس از مدتی آنها ضعیف و به حاشیه میروند... تا در سال ۹۱۱ ق.م. با سیاستهای جدید و ایندفعه به اسم امپراتوری آَشوری نو، به صحنه بر میگردند و با خونریزی و خشونت فراوان مرزهایشان را گسترش میدهند.
بعد از اَدادـ نراری، آشوربانیپال دوم (Ashurnasirpal II) (۸۸۴ تا ۸۵۰ ق.م.) و بعدش شلمنصر سوم (Shalmaneser III) (۸۵۹ تا ۸۲۴ ق.م.) همان راه را ادامه دادند و میخ امپراتوری را محکمتر کردند. نقطۀ عطف این دوران، پادشاهی تیگلَتپیلسِر سوم (Tiglath-Pileser III) بود که تقریباً توانست آشوریها را که انگار با خودشان هم خیلی نمیساختند و خوی ناسازگاری داشتند، با هم زیر یک پرچم هماهنگ کند و به بابل و آرامیها و چند جای دیگر لشگرکشی بکشد. گسترش سریع و عجیب قلمرو آشوریها یک طرف، در این دوره تجارت و کشاورزی هم در تمام شهرهای آشور داشت با تمام قوا انجام میشد. شهرهای اصلی آشوریها اینها بودند: آشور، نمرود (Nimrud)، دور شروکین (Dur-Sharrukin) (یا خورسآباد (Khorsabad)) و نینوا.
سیاستی که آشوریها برای توسعۀ امپراتوریشان داشتند جالب است و حتی تا همین سالهای نهچندان دور هم در دنیا استفاده میشده. آشوریها جمعیتهای ساکن در یک نقطه را وادار میکردند که محل زندگیشان را عوض کنند و بروند جاهای دیگر و در آنجا مشغول به کار بشوند. این کار پیوند مردم را با زادگاه و همشهریهایشان از بین میبرد و اگر بینشان اتحادی برای مقاومت در مقابل حکومت به وجود آمده بود، اینجوری از هم میپاشید. آنها به همین شکل صدها هزار نفر را از تاریخ و خانوادههایشان جدا کردند. آنها کارگرهای ماهر را همراهشان میفرستادند. کسانی هم که سر به شورش میگذاشتند را معمولاً ناقص میکردند، مثلاً دماغشان را میبریدند. و خب البته شکنجه و تجاوز و تاراج اموال هم که رو شاخش بود. همۀ این سنگدلیها به اسم آشور، خدای بزرگ، انجام میشد که پادشاه نایب برحقش بود. آشور از طریق پادشاه، اوضاع جهان را هدایت میکرد و تا وقتی که پیروزی آشوریها ادامه داشت، جهان کار خودش را میکرد. اما امان از روزی که در یک جنگ شکست میخوردند؛ جهان به پایان میرسید، رودهای خون جاری میشد و آخرالزمان به پا میشد. وقتی تمام جهانبینیات متکی به این ایده باشد که اگر در جنگی شکست بخوری، آخرالزمان میشود، بعد واقعاً در یک جنگ ببازی، آنوقت تمام دنیایت فرو میریزد.
امپراتوری آشوریها به همان سرعتی که اوج گرفت، سقوط کرد. درست وقتی که همه فکر میکردند آَشوریها چنان قدرتی دارند که شاید تا قرنها بعد بتوانند بهراحتی حاکم کل منطقه باشند، ورق برگشت. در قرن ۷ ق.م. دو پادشاه آشور، سناخریب (Sennacherib) و اسرحدون (Esarhaddon)، که دیگر باد حسابی تو کلهشان افتاده بود، عیلام و بابل و مصر را هم به قلمرو خودشان اضافه کردند. امپراتوری آشوریها این اواخر، تقریباً خاورمیانۀ امروز، منهای ایران، را گرفته بود. همین هم کنترل وضعیت را سخت میکرد؛ از طرف دیگه هم چون هر چه سرباز و نظامی داشتند، به سرزمینهای دیگر فرستاده بودند، نیروی نظامیشان در مرزهای شمالی و شمالشرقی ضعیف و آسیبپذیر شده بود. با مرگ آشوربانیپال، یکی از آخرین پادشاههای تأثیرگذار آشوری، اوضاع دربار به هم ریخت و جنگ مغلوبه شد، اما اینبار دیگر درستشدنی در کار نبود. بابلیها و مادها و سکاها، با همدستی هم به شهرهای مرکزی آشور حمله کردند و شیشۀ عمر این امپراتوری را شکستند. آخرین پادشاه آشوری، آشور اوبالیت دوم (Ashur-uballit II) (۶۱۲ تا ۶۰۹ ق.م.) هم شکست نهایی را خورد و امپراتوری آشوری برای همیشه گوشهای نشست و تماشاگر بقیۀ تاریخ شد.
تصویری که آشوریان از خودشان ارائه میدهند، مثلاً در معماری بناها و سنگنوشتهها و متونشان، برای این بوده که هیبت و هیاهویی ایجاد کنند. اما اگر بتوانیم تصاویر وحشتناکی را که در کتیبههای شاههای آشوری وجود دارد و یا در قصرهایشان کندهکاری کرده بودند فراموش کنیم، باید بگوییم پادشاههای آشوری به سنتهای فرهنگی هم در منطقهشان علاقه داشتند؛ بهخصوص به فرهنگ بابلیها که آشوریها خودشان را وارث و نگهدارندۀ این سنتها میدانستند. حاکمان آشوری پشتیبان دانشمندان بودند و آنها را در تخصصهایی از طبابت تا جادوگری حمایت میکردند. آنها در پایتختهایی مثل نینوا، پارکها و گلخانههایی داشتند که از تمام گیاهان و حیوانات سرتاسر امپراتوری آشور نگهداری میکردند. آشوربانیپال تعدادی ادیب به اطراف بابل میفرستد تا نسخههای آثار ادبی کهن را جمعآوری کنند و با خودشان به آشور بیاورند. کتابخانۀ آشوربانیپال میشود آرشیو بزرگی از لوحهای رسی که به خط میخی و به زبانهای اکدی و سومری نوشته شده بودند. اما این کتابخانه با سقوط نینوا نیست و نابود میشود. البته به لطف باستانشناسیهای قرن ۱۹ م. چندتایی از آثار مکتوب باستانی مثل گیلگمش و حماسۀ آفرینش بابل پیدا میشوند، به هم چسبانده میشوند، تا جایی که ما الان بهشان دسترسی داریم.
این هم از سه دورۀ پادشاهی آشوریها که با آن حجم از خشونت و خونریزی، امپراتوریشان را تا مصر پیش بردند و انقدر باد کردند و باد کردند تا ترکیدند.
اما انگار این بابلیها نمیخواهند دست از سر ما بردارند. بین سالهای ۶۲۶ تا ۵۳۹ ق.م.، بابل، که حالا دیگر آشور هم نبود که بخواهد مزاحمتی ایجاد کند، دوباره در منطقه قدرت پیدا کرد و امپراتوری بابلی نو (یا کلدانیان) را ساخت. این بابلیهای نو میخواستند آداب و رسوم و شکوه دورۀ حمورابی را زنده کنند، پس شروع کردند به ساختن و آباد کردن. اینجور میگویند که دروازۀ عجیب و قشنگ ایشتار (Ishtar Gate) که الان شکل بازسازیشدهاش در موزۀ پرگامون برلین است، یا آن باغهای معلق بابل که جزو عجایب هفتگانه است، در همین دوران ساخته شدهاند. اما دورۀ کلدانیها هم قرار نبود خیلی طولانی باشد و تقدیر نقشههای جدیدی برای گهوارۀ تمدن کشیده بود. شاید یکی از آخرین اتفاقات قابل ذکر بابلیها ماجرای حملۀ نبوکدنصر (بخت نصر) دوم (Nebuchadnezzar II)، پادشاه بابل به اورشلیم باشد که گفته میشود در این هجوم، معبد سلیمان، معبد باستانی یهودیان، تخریب میشود و مردم اورشلیم را برای تبعید و اسارت به بابل میبرند.
دربارۀ بینالنهرین خیلی بیشتر از اینها میشود حرف زد. خیلی بیشتر از اینها میشود دانست و عمیقتر شد. یک جستوجوی ساده کافی است تا ببینید که چقدر کتاب و مطلب هست که از زوایای مختلف، تاریخ این سرزمین را به جزئیترین شکل ممکن بررسی کردهاند. اسم چندتا از این کتابها را در انتهای متن میآورم که اگر علاقمند بودید بیشتر راجع به بینالنهرین بدونید، این منابع را هم در نظر بگیرید. تا جایی که من میدانم، چندتایی از آنها هم به فارسی ترجمه شدهاند.
خب، این قسمت را چهجوری تمام کنیم؟ حدود سال 550 ق.م. ایرانیها به رهبری کوروش دوم هخامنشی، بابل را فتح کردند و یهودیهای اورشلیم را به سرزمین خودشان برگرداندند. از آن موقع تا حدود 200 سال بعد، یعنی زمان رسیدن اسکندر مقدونی، بیشتر بینالنهرین به دست ایرانیها اداره میشد... این آخر داستان ماست، اما مفهوم «امپراتوری» تازه اول راهش بود.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: