آفرینش هنوز در ابتدای راه است، زمین مثل خمیری نرم، آهسته و سردرگم دور خودش میچرخد. پنج خدا به نوبت در آسمانها ظاهر میشوند، یکی بعد از دیگری؛ پنج خدایی که نه جنسیتی دارند و نه زادوولد میکنند. به دنبال آنها نوبت به هفت نسلِ دیگر از خدایان میرسد، که از این هفت نسل، دو نسل اول تکخدا هستند و پنج نسل بعدی زوج، یعنی ایزد و ایزدبانو،. خدایان نسل به نسل میآیند، هستی را چند قدمی به جلو میرانند و آن را ترک میکنند. زمین میگردد و میچرخد تا میرسیم به خدایان نسل هفتم، نسل آخر،: ایزاناگی (Izanagi) و ایزانامی (Izanami). برای این دو خدا، از طرف خدایان پیشین مأموریت و مسئولیتی مقرر شده. ایزاناگی، ایزد مذکر و ایزانامیِ ایزدبانو، بر آستان آسمان میایستند، به دریای مواجی که زیرشان جریان دارد نگاهی میاندازند و نیزهای که در دستشان است را در آب فرو میکنند. وقتی نیزهها را بیرون میآورند، از آنها قطرههای آب میچکد. از هر قطره، جزیرهای در دل دریا به وجود میآید. ایزاناگی و ایزانامی آسمان را ترک میکنند و در این خشکیها فرود میآیند. فرزندان آنها آماتِراسو اومیکامی (Amaterasu Omikami) ـ ایزدبانوی آفتاب ـ ، سوکویومی (Tsukuyomi) ـ ایزد ماه ـ و سوسانو (Susanoo)ـ ایزد طوفان و دریاها ـ در این جزیرهها به دنیا میآیند.
قصۀ ژاپن از اینجا شروع میشود.
بالاخره نوبت رسید به ژاپن، به کشوری که به سرزمین آفتاب تابان مشهور است. نمیدانم برای شما هم اینجوری است یا نه، ولی ژاپن برای من از بچگی جای خاصی بوده، اصلاً انگار با بقیۀ جاها فرق دارد. حالا این به خاطر کارتونها و اوشین و لینچانی است که باهاشان بزرگ شدیم؟ برای این است که از بچگی در کلهمان کرده بودند که جنس ژاپنی آنقدر خوب است که مرگ ندارد؟ برای آن اصالت و تعهدی است که همیشه از کار و زندگیشان شنیدهایم؟ یا به خاطر آن تصویر مدرنی است که از توکیوی شلوغِ در عین حال منظمِ پر از تابلوهای رنگی و نئون داریم؟ به خاطر چیست؟ نمیدانم. اما هست، این تصور در ذهن من هست. احتمالاً در ذهن خیلیهای دیگر هم باشد. ژاپن توانسته است جوری خودش را به جهان معرفی کند که منحصربهفرد به نظر برسد، جوری که امروز حتی اگر نتوانیم مردمش یا خطش را از کشورهای شرق آسیا تشخیص بدیم، همچنان اسم ژاپن برایمان احترام بخصوصی دارد.
اما حالا و اینجا، میخواهیم در سه قسمت، برویم سراغ تاریخ این سرزمین؛ میخواهیم از هر تعریف قدیمیای که در ذهنمان است، فاصله بگیریم و سعی کنیم بفهمیم این ژاپن از چه گذشتهای بیرون آمده.
ما تا اینجا در پاراگراف، عمدتاً از هر تاریخ و تمدنی که گفتیم، سعیِ من این بوده که یک چارچوب کلیِ تاحدِممکن واقعی بسازم که مثلاً وقتی میشنویم مصر، وقتی بهمان میگویند یونان، روم، با تاریخ این تمدنها غریبه نباشیم و یک شمای (تصور/شناخت) حدودی از چیزی که پشت سر گذاشتهاند در ذهنمان بیاید. کاملاً طبیعی و مسلم است که هرکدام از این سرزمینها و تمدنها، کلی داستان و اتفاق مهم و جذاب دارند که ما اینجا یا ازش چند کلمهای بیشتر نگفتیم، یا حتی هیچ اشارهای هم نتوانستیم بهش بکنیم. من این را میدانم، اما موقع گردآوری و آماده کردن مطالب هر اپیزود، در حد توانم سعی میکنم چیزهایی را در هر داستان بگنجانم که هم به شکل دادن آن چارچوب کلی کمک کند، هم جمعوجور بودنش را حفظ کند و از یک حدی طولانیتر نشود. پاراگراف تا آخر فصل اولش، یعنی تا چند قسمت دیگر، کاری که انجام میدهد، همین است. یعنی سعی میکند تصوری نسبی از بعضی تمدنهای بزرگ جهان در ذهنهایمان به وجود بیاورد و اگر بتواند، کمی این گرۀ پیچیدۀ تاریخ را شلتر کند. این از فصل اول. بعد از این اما، اگر عمری باشد فصل دومی خواهیم داشت که میخواهیم در آن ذرهبینمان را به اتفاقات نزدیکتر کنیم و ایندفعه برویم سراغ جزئیات تاریخ: داستان رویدادها، جنگها و شخصیتهای ریز و درشتی که هر کدام بخشی از گذشتۀ طولانی بشر را به وجود آوردهاند و در آن نقشی داشتهاند یا شکلش دادهاند. خب، پس من اینجا کمی هم از برنامهریزیهایم برای آیندۀ پاراگراف را گفتم. پیش خودتان بماند.
احتمالاً حدود 200 هزار سال پیش برای اولین بار، پای آدمیزاد به جزایر شرقی آسیا باز میشود. ما درست نمیدانیم که این آدمها دقیقاً از کجا و چگونه و از چه مسیری خودشان را به این سرزمینها رساندهاند؛ بخصوص اینکه داریم از چند تا جزیره حرف میزنیم دیگر، که دور تا دورش آب است. پس اینکه چهجوری انسان تا آنجا رفته خودش سؤال مهمی است. خب حالا اگر به اهمیت این موضوع پی بردیم، وقتش است بگویم اینجوری هم نیست که هیچیِ هیچی ندانیم؛ حدسهایی میزنیم که احتمالاً بیراه هم نیست و دانستنش جالب است. زمینشناسها میگویند در دورهای از عصر یخبندان سطح آب دریاها از چیزی که امروز هست، پایینتر میرود و بین جزیرههای شرق آسیا و خشکیهای اطرافش، مثل کره و سیبری، یک سرزمین واسط به وجود میآید. یعنی چه؟ یعنی آب میرود پایین و دیگر مثلاً بین کره و ژاپن، دریا نیست. خشکی است و میتوانی از اینور راحت بروی آنطرف.
در دورهای از عصر یخبندان سطح آب دریاها از چیزی که امروز هست، پایینتر میرود و بین جزیرههای شرق آسیا و خشکیهای اطرافش، مثل کره و سیبری، یک سرزمین واسط به وجود میآید. یعنی ژاپن.
حالا فکر کنید در این وضعیت، آدمیزادی که سرگشته و پریشان دنبال شکار و حیوانهای وحشی، اینور و آنور میگشته و هنوز پایش به یک نقطه بند نبوده، همینطور که از کوه و دشت و رود میگذشته، رفته و رفته تا رسیده به ژاپن.
اگر ما این تئوری را دربارۀ ورود انسان به ژاپن جدی بگیریم ـ که گویا تا امروز جدیترین نظریه هم هست ـ میشود گفت دسترسی به این سرزمینها آنقدرها هم کار غیرقابلباوری نبوده، چون آن موقع ژاپن، به شکل الانش جزیره نبوده که دورتادورش آب باشد.
در هر صورت میرسیم به حوالی 13 هزار سال پیش. داریم از زمانی حرف میزنیم که بیشتر از صدهزار سال از ورود اولین آدم به ژاپن میگذرد. در این مدت موجهای زیادی از مردم، از جاهای مختلف رسیدهاند به سرزمینهای شرق آسیا. آدمها راه میافتادند زمین خدا را میگشتند دنبال سرزمینهای جدید و بهتر. هی میرفتند، میرفتند ... تا میرسیدند به یک جای خوشآبوهوا. وقتی میرسیدند، یک عدهشان همانجا ساکن میشدند، گروهی هم میگفتند نه، ما باز میخواهیم برویم ببینیم آخرش به کجا میرسد. دوباره میرفتند، به یک جا میرسیدند، یک سری میماندند، یک سری ادامه میدادند ... خلاصه این قضیه هی تکرار میشده تا اینکه احتمالاً آن گروهی که تا تهِ ماجرا بیخیال نشدند، میرسند به جایی که دیگر بعدش خشکی نیست که بتوانند بروند؛ دریاست. شما نقشه را که ببینی، اگر فرض بر این باشد که انسانهای کوچرو داشتهاند از گوشه و کنار آسیا بهسمت شرق میرفتهاند، یکجورهایی میشود گفت که برای بعضیهایشان ژاپن آخر دنیاست. تهِ ته. خب حالا این مردمی که بعد از اینهمه گشتوگذار رسیدهاند به ته دنیا، چه کار میکنند؟ همانجا میمانند دیگر؛ بر نمیگردند که. اینجوری میشود که جمعیت متنوعی از آدمها در برهههای مختلف زمانی زندگیشان را در ژاپن شروع میکنند.
اولین فرهنگی که در ژاپن ظهور کرد و ما میشناسیم، اسمش هست فرهنگ جومون (Jomon). مردم فرهنگ جومون، خودشان به احتمال قوی بدویتر از این بودند که اسمی روی خودشان گذاشته باشند، یا اگر هم گذاشتند ما خبر نداریم، این ماییم که رویشان اسم گذاشتیم. حالا این اسم از کجا میآید؟ آنها برای ساختن ظروف سفالی روشی داشتهاند، به این شکل که روی سفال رگهها و بافتهای ریزی میافتاده. همین رگهها که بهش میگویند «جومون»، یکی از نقاط تمایز و شناخت این فرهنگ بوده. برای همین هم اسم این مردم و دوره را گذاشتهاند دورۀ جومون.
اولین فرهنگی که در ژاپن ظهور کرد، فرهنگ جومون است. آنها برای ساختن ظروف سفالی روش مخصوصی داشتهاند، به این شکل که روی سفال رگهها و بافتهای ریزی میافتاده. همین رگهها که بهش میگویند «جومون»، یکی از نقاط تمایز و شناخت این فرهنگ بوده. برای همین هم اسم این مردم و دوره را گذاشتهاند دورۀ جومون.
جومونها اغلب شکارچیـگردآورنده بودند. پس مثل بیشتر مردم همعصرشان دوست داشتند در نزدیکی آب ساکن باشند که هم بتوانند ماهیگیری کنند، هم یکخرده زندگی کمهیجانتری داشته باشند و لازم نباشد مدام جابهجا شوند. خب جای خوب حاضر، آب و هوای خوب هم که هست، اگر از خودمان بپرسیم برای شروع یکجانشینی چی کم است، چه جوابی میدهیم؟ کشاورزی. اما حقیقتش این است که ژاپن چون از نظر جغرافیایی در جایی واقع شده که از همه چیز دور است، سروکلۀ کشاورزی بهنسبت خیلی دیر در آن پیدا میشود. تا اینجا تمدنهایی که ما با آنها آشنا شدیم، چهجوری کشاورزی را یاد گرفتند؟ معمولاً یا در همسایگی هم بودهاند یا بالاخره بینشان یک رفتوآمدی بوده؛ یک عده میآمدند میگفتند رفقا فلان کار را هم میشود کرد. دانه را بکارید، این کار را بکنید، آن کار را بکنید، بار میدهد و خلاص. اما، در مورد ژاپن احتمالش کم بوده که مثلاً گروهی که کشاورزی را میشناسد و بنابراین دیگر یکجانشین هم هست، پا شود از خانهاش ـ که مثلاً بینالنهرین، ایران یا حتی چین بوده ـ برود ژاپن که بهشان یاد بدهد کشاورزی چی هست و باید چه کار بکنند. به خاطر همین، کشاورزی برعکس بیشتر سرزمینهایی که تا الان شناختهایم، خیلی دیر و حدود ۴هزار سال ق.م. در ژاپن گسترش پیدا میکند. و خب نتیجۀ این تأخیر و عقب ماندن از بقیه را جلوتر میبینیم.
حالا شما کشاورزی را یاد گرفتی، شکمت سیر است دیگر، دست از سفر هم کشیدهای و تصمیم گرفتهای یکجانشین بشوی. الان دیگر با خیال راحت میتوانی برای خودت تیمکشی کنی، خانواده بسازی و قبیلههای کوچک و بزرگ را شکل بدهی. جومونها وضعیتشان اینجوری بود. مردمی بودند که از ابزارهای سنگی و استخوانی استفاده میکردهاند، از سفالگری و حرارت دادنِ خاک رس یک چیزهایی سرشان میشده. همۀ اینها دارد به ما میگوید اولین تمدن جزایر ژاپن، اینجا در جریان بوده. این مردمی که داریم حرفشان را میزنیم، همین جومونها، خودشان که نه، قطعاً نه، اما از تبار آنها، همین الان هم مردم بومیای هستند که در جزیرۀ هوکایدو، در شمال ژاپن زندگی میکنند. مردمی که زبان و فرهنگ خودشان را همچنان حفظ کردهاند و اسمشان هست آینو (Ainu). آینو یعنی چه؟ یعنی انسان. اسمشان انسان است.
از حدود سال 400 ق.م.، موجهای بزرگی از مهاجمها به ژاپن حمله کردند که بعدها به اسم یایوی (Yayoi) شناخته شدند. اولین موجِ یایویها از جنوبغرب ژاپن آمدند، احتمالاً از شبهجزیرۀ کره. تبار دقیق این مردم هم چندان مشخص نیست و ما در این باره هم با یک ابهام دیگر روبهروییم، اما احتمالاً به نژاد مشخص و معینی هم نمیرسند. در هر صورت، این مردم که آمدند، با خودشان یک سری فناوری هم آوردند که بومیهای ژاپن از قبل، آنها را نمیشناختند، مثلاً روش ذوب کردن و تولید ابزار با آهن و برنز.
اما ژاپنیها به یک دلیل دیگر مدیون یایویها هستند: آموزش کشت یک غلۀ جدید. این غلۀ جدید، این غذای تازهای که از آن به بعد محبوبترین خوراک بین مردم ژاپن شد و غذای اصلی ما هم هست، چیست؟ برنج. پس فرهنگ پلوخوری در این دوره، یعنی قرن پنج و چهار ق.م.، وارد ژاپن میشود.
اتفاقات ریز و درشت، زندگی ساکنان جزیرۀ ژاپن را متحول کرد. کشاورزی اینجا هم کاری کرده بود که مردم بتوانند مازاد غذاییشان را سال به سال ذخیره کنند و جوامع پایدارتر بسازند. از آن طرف هم استفاده از ابزارهای مختلف چوبی و فلزی، زندگی را خیلی راحتتر کرده بود و تولید محصول هم هی زیادتر میشد. مردم میدیدند هر چه بیشتر میشوند، نیروی کار بیشتری دارند. آنها با خود میگفتند: «ما که نونمون کفاف خونوادۀ شلوغتر رو میده؛ چرا ناشکری کنیم؟ این شد که... خانوم اسم بچۀ بعدی رو چی بذاریم؟» و جمعیت اینجوری بیشتر و بیشتر میشد.
از حدود سال 400 ق.م.، موجهای بزرگی از مهاجمها به ژاپن حمله کردند که بعدها به اسم یایوی (Yayoi) شناخته شدند. آنها ژاپنیها را با پدیدههای جدیدی آشنا کردند؛ از جمله آموزش کشت یک غلۀ جدید. این غلۀ جدید، این غذای تازهای که از آن به بعد محبوبترین خوراک بین مردم ژاپن شد، برنج است. پس فرهنگ پلوخوری در این دوره، یعنی قرن پنج و چهار ق.م.، وارد ژاپن شده است.
ما دیگر برای خودمان یک پا تاریخشناسیم؛ با یک نگاه به مسیری که ژاپن تا اینجا طی کرده، میتوانیم حدس بزنیم احتمالاً مرحلۀ بعدی این است که قبیلهها و روستاهای کوچک، چندتا چندتا با هم ادغام بشوند و زیر اسم یک قبیلۀ بزرگتر بروند، بعد یک سری زمیندار و زارع به وجود بیایند و یواشیواش طبقههای اجتماعی شکل بگیرند. اگر شما هم پیشبینیتون همین بوده، درست است. کمکم همه جای ژاپن را جوامع متمرکز روستایی میگیرد و آن روش زندگی بدوی که اینهمه سال هنوز ادامه داشت، دیگر از بین میرود و اگر هم هنوز اثری ازش باشد، کاملاً محدود میشود به همان بخشهای شمالیای که کمی قبلتر در موردش حرف زدیم. اسم سرزمین خشکی میانی ژاپن هونشو (Honshu) است.
به آغاز عصر حاضر رسیدیم، یعنی قرن اول بعد از میلاد مسیح. یادتان هست در تمدنهایی که پیش از این با هم دربارهشان حرف زدهایم، به این حول و حوش زمانی که میرسیدیم، اوضاع چه جوری بود؟ بگذارید منظورم را جور دیگری بگویم. ما تا اینجا وقتی داشتیم از تاریخ تمدنهایی مثل بینالنهرین و مصر و چین و ... صحبت میکردیم، تاریخ انگار از مدتی قبلتر در این سرزمینها شروع شده بود. مثلاً میدانیم حدود 2000 سال ق.م.، فلان اتفاق افتاده و بهمان آدم فرمانروایی میکرده. اطلاعات خوبی هم ازش داریم؛ اما به ژاپن که میرسیم همه چیز انگار دارد با تأخیر اتفاق میافتد. ما الان داریم از دوران بعد از میلاد مسیح صحبت میکنیم و هنوز هم چیزهایی که دستوپاشکسته ازشان میدانیم، مثل تکههای پازل از جاهای مختلف جمع شده. هنوز هم هر چیزی که میگوییم، بااحتیاط و شمرده شمرده باید باشد، چون ازشان صددرصد مطمئن نیستیم، چون هنوز تا این دوره اصلاً متن مکتوبی از تاریخ ژاپنیها وجود ندارد. میبینید، احتمالاً همان شروع دیرهنگام کشاورزی در ژاپن، همینکه این جزیرهها وسط رفتوآمد آدمها نبوده، باعث شده دیرتر در جریان پیشرفتهای بشری قرار بگیرند. باعث شده همه چیز با تأخیر اتفاق بیفتد.
در قرن اول میلادی یک متن چینی وجود دارد که عملاً اولین اطلاعات موثق مکتوب را از ژاپن و سیستم سیاسیاش به ما میدهد. از روی این متن میتوانیم بگویم اولین ارتباط ثبتشدۀ بین چین و ژاپن در سال 57 م. اتفاق افتاده. چهجوری؟ در این متن نوشته شده فرستادههای سرزمین وا (Wa) ـ اسمی که چینیها به ژاپن میدادند ـ به دربار پادشاهی چین میرسند و آنجا مهر طلاییِ امپراتور چین را دریافت میکنند، مهری که احتمالاً شبیه تأییدنامهای، استانداردی، چیزی بوده. این یعنی ژاپن هنوز آنقدر کوچک است که تازه دارد پیش چینیها به رسمیت شناخته میشود. از طرف دیگر آنقدری هم رشد کرده که بتواند در جایگاه یک نهاد، حکومت یا دولت با قدرتی مثل چین ارتباط داشته باشد.
مردم، حالا به مرحلهای رسیدهاند که منافعشان لزوماً و همیشه با هم مشترک نیست. روستاها و شهرهایی که در ادامۀ یارکشیِ قبیلهای با هم رقیب شده بودند، نسبت به هم موضع میگیرند و بینشان دیوار کشیده میشود. مرزبندیای که تا دیروز نبود و از امروز هست، خبر از چه میدهد؟ از اینکه «من دیگه میترسم تو منافعم رو، داراییام رو غارت کنی، یعنی اگه دیگه بخوای بیاجازه بیای تو سرزمین من، پات رو قلم میکنم، یعنی من حتی آمادهام باهات بجنگم!» روی تپهها پر میشود از سازوبرگ جنگی و نظامی، گُلهبهگله دور روستاها خندق میکَنند و شاخوشانهکشی شروع میشود.
مطابق چیزی که منابع چینی به ما میگویند، آخرهای قرن یکِ میلادی، بیشتر از صد تا پادشاهی در ژاپن وجود داشته؛ بیشتر از صد تا قدرت کوچک و بزرگ که تا دیروز دست گردن هم انداخته بودند، اما امروز دیگر مصالحشان اینطور حکم میکرد که با هم دشمن هم باشند و تو روی هم شمشیر بکشند. قبیلههایی که توانسته بودند در این کارزار متحد بیشتری پیدا کنند، کمکم بزرگتر شدند و کوچکترها را بلعیدند. رفتهرفته قطبهایی به وجود میآمد، قدَرتر و پهناورتر، که پادشاهیهای کوچکتر در دلشان جا میشد، و این بازی به مدت 100 سال همینطوری ادامه پیدا کرد تا درنهایت فقط یک برنده باقی ماند. به اواخر قرن 2 م. که رسیدیم، بیشتر پادشاهیهای ژاپن مطیع و گوشبهفرمان ملکۀ بزرگی شده بودند به اسم بانو هیمیکو (Himiko). هیمیکو، ملکۀ شمنِ یک منطقۀ بزرگ بود و اسم قلمروش را هم گذاشته بوده یاماتو (/ Yamato Yamatai).
گفتم ملکۀ شمن. شمن چیست؟ لابهلای حرفهایمان گم نشود، درحد چند جمله ازش بگویم که اگر معنیاش نمیدانستید، بفهمید داریم از چی حرف میزنیم. شمنیسم یا شمنباوری یکی از قدیمیترین باورهای سنتی بین یک سری اقوام مختلف در جهان است که قدمتش به پیش از تاریخ برمیگردد، ولی هنوز هم جاهایی هستند که بهش اعتقاد دارند. کلمۀ شمن یعنی «دانا». شمنباوران عموماً اعتقادات خاصی دارند، از جمله اینکه ارتباط ما با ارواح، یک چیز کاملاً طبیعی و عادی است و اگر کسی مریض باشد یا مشکل بزرگی داشته باشد، میشود به کمک ارواح دردش را دوا کرد. در شمنیسم یک جهان مادی داریم، یک جهان روحانی؛ که بزرگِ دین که بهش میگویند شمن، میتواند به کمک خلسۀ روحی بین این دو جهان پل بزند و کارهایی انجام بدهد که از همه بر نمیآید، از شفای مریض بگیر تا پیشگویی آینده. اگر بخواهیم بگوییم شمنها بیشتر کجای جهان زندگی میکنند، میشود گفت از اقوام ترکتبار و مغول در آسیای مرکزی، شمن داریم تا سرخپوستان، قبایل آفریقایی و حتی اسکیموها.
خب. کجا بودیم؟ اینکه هیمیکو که یک ملکۀ شمن بوده، بخش بزرگی از ژاپن را زیر پرچم قلمروش، یاماتو، متحد میکند. چیزی که میخواهم بگویم شاید به نظرتان مسخره برسد، ولی اینکه این منطقۀ یاماتو در کجای ژاپن است هم سرش اختلاف هست. یک سری میگویند در منطقۀ کیوشو (Kyushu)، یعنی در جنوب غرب ژاپن، است، اما یک عدۀ بیشتری میگویند که نه، یاماتو وسط ژاپن است؛ که این ادعای دوم با ماجراهای بعدی که اتفاق میافتد، بیشتر همخوانی دارد. چی میدانند این ژاپنیها؟ هیچ چیزشان معلوم نیست؟!
چینیها که تا اینجا اصلیترین منبع ما و حتی خود ژاپنیها دربارۀ گذشتۀ این سرزمین هستند، در بدهبستانها و ارتباطاتی که با ژاپنیها داشتند، هیمیکو را به چشم حاکم کل این جزایر میدیدند، برای همین در نامهنگاریها و اسنادشان، به نمایندگی از کل ژاپن اسم یاماتو را مینوشتند. این یک امتیاز بزرگ بود برای هیمیکو که با این کار رسمیت پیدا کند و عملاً تبدیل شود به پادشاه بیچونوچرای ژاپن، و از آن طرف، احترام و اتحادش را در مقابل امپراتوری چین محکمتر کند و از همپیمانان چین بشود.
گفته میشود که وقتی هیمیکو بعد از 60 سال فرمانروایی، در سال 248 از دنیا میرود، او را با صد تا از خدمه که به پایش قربانی کرده بودند، در یک قبر بزرگ تپهشکل دفن میکنند. با این قبرها کار داریم. اصلاً شاید بشود گفت اهمیت هیمیکو خودش یک طرف، ماجرای این مدل قبرهایی که از این دوره مرسوم میشود یک طرف دیگر. به این مقبرههای عظیم عجیبوغریب که مخصوص دفن بزرگان و افراد شاخص ژاپن بوده، میگویند کوفون (kofun)؛ محوطۀ خیلی بزرگ تپهشکل یا درختکاریشدهای که شکلهای بخصوصی داشتهاند. بعضیهایشان را اگر از بالا ببینید واقعاً حیرتانگیزند، مثلاً یکی از شکلهای نسبتاً پرتکرار این کوفونها یک چیزی شبیه سوراخ کلید بوده.
خلاصه هیمیکو را در کوفون دفن میکنند. از آن به بعد هم تعداد زیادی از کلهگندههای ژاپن را به تقلید از شکل تدفین هیمیکو، در کوفون گذاشتند و برای همین، اسم یک دورۀ حدوداً 450 ساله را عصر کوفون (یا یاماتو) گذاشتند. دورهای که تا سال 710 م. طول کشید. پس ما فعلاً افتادهایم در عصر کوفون، حالاحالاها هم هستیم؛ هروقت درآمدیم بهتان میگویم.
هیمیکو زن بود؛ همین گناهش بس. تاریخ مردانۀ ما دوست دارد دنبال یک مرد بگردد برای اولین بودن؛ میگوید ممکن است اصلاً هیمیکویی وجود نداشته باشد، برای همین یکی دیگر را بهعنوان اولین امپراتور قابل اثبات ژاپن معرفی میکند، کسی به اسم سوییجین (Suijin) (به مرگ حدود 318 م.) که احتمالاً اهل ولایتی بود که هیمیکو پایهاش را گذاشته بود، یعنی ولایت یاماتو. من نمیخواهم وارد زندگی سوییجین بشوم؛ اصلاً شخص سوییجین برای ما الان اهمیتی ندارد. موضوعی که دوست دارم بهش توجه بکنید اینهمه ابهامی است که در تاریخ سرزمینی مثل ژاپن وجود دارد. ما الان رسیدهایم به اوایل قرن 4 میلادی، یعنی همان سالهایی که یک جای دیگر دنیا در امپراتوری روم، کمکم کنستانتین دارد قدرت میگیرد و ما ماجراهایش را با دقت نسبتاً خوبی میتوانیم از منابع مختلفی پی بگیریم، ولی اینجا وقتی میرسیم به سوییجین، اولین امپراتور ژاپن، میگوییم احتمالاً اهل ولایت یاماتو بوده، تازه این تنها احتمال نیست؛ بعضی از محققها فکر میکنند سوییجین باید رهبر یکی از گروههایی بوده باشد که حوالی آن دوران از کره وارد ژاپن شدهاند. آخر بودهاند یک عده کرهای ـ که حالا سوییجین بینشان بوده یا نه کاری نداریم ـ که وارد ژاپن شدهاند، قاطیشان یک سری آدم باسواد هم بوده که خط و نوشتار را وارد ژاپن کردهاند.حالا چهخطی؟ خطی که بر مبنای خط چینی بوده! پیچیده شد، نه؟ یک بار دیگر در یک جمله میگویم: حدود قرن 4 م.، یک عده کرهای وارد ژاپن میشوند و خط چینی را با خودشان به ژاپن میآورند. حل شد دیگر؟ خب حالا که حل شد، بگذارید بگویم دیگر با خودشان چه چیزی میآورند. حدود دو قرن بعد همین کرهایها، بودیسم را هم وارد ژاپن میکنند، اینطوری که یک دسته راهب با خودشان متون مقدس، تصاویر دینی و تقویم را آوردند، درِ خانهها را زدند و مردم را به آیین بودا دعوت کردند.
حاکمان یاماتو اول نمیدانستند جلوی این دین جدید چه موضعی داشته باشند. میدانم هنوز چیزی از دین ژاپنیها نگفتهام. میگویم، اما بگذارید اول همین موضوع را تمام کنم. حاکمان یاماتو اول نمیدانستند باید با این آیین جدید چه کار کنند. قبولش کنند؟ پسش بزنند؟ بیتفاوت باشند؟ اما وقتی دیدند بودیسم دارد بین مردم جواب میدهد و یک سری باور و ارزش مشترک برای همه میسازد، گفتند چرا که نه. اصلاً خوب است که. برای همین بودیسم را دودستی چسبیدند و آن را ابزار اتحاد و کنترل مردم کردند. دین شد یک وسیله، یک چیز مقدس که به خاطرش مردم حرفشنوتر و سربهراهتر بشوند.
بودیسم ریشه در هند داشت، اما چون از راه امپراتوری چین به ژاپن راه پیدا کرده بود، ژاپنیها آن را هم یک دین و باور چینی میدانستند. ژاپنیها دیده بودند که چینیهایی که از آیین بودا پیروی میکنند، به چه قدرت و منزلتی رسیدهاند، برای همین امیدوار بودند که خودشان هم با تقلید از چین بتوانند همانقدر قدرتمند بشوند.
بین چین و ژاپن سرزمینی حائلی وجود داشت، هنوز هم دارد. کره. کرهایها آن موقع نقش واسط و دلال منطقه را داشتند و چیزهای زیادی را از فرهنگ چین یاد ژاپنیها دادند. از فناوریها و مصالح جدید، تا تفکرات اجتماعی و دینی. کرهایها به ژاپنیها آموزش میدهند که چهجوری از برنز استفادههای پیشرفتهتری بکنند، یا چهجوری شمشیرسازی و زرهسازیشان را یک مرحله جلوتر ببرند، یا سرامیکهای بهتر و ظریفتری بسازند، و آنها را با متون کنفوسیوسی هم آشنا میکنند. ژاپن دارد کمکم رو میآید و هویت پیدا میکند. آنها که حالا مدتی بود سیستم نوشتاری چینیها را داشتند، میتوانستند یک عده کاتب درباری هم داشته باشند تا وقایع و اسناد را ثبت کنند و کشورشان را برای تأثیرات آیندۀ چینیها آماده کنند. هر چه ژاپن بیشتر در دریای فرهنگ چین غوطهور میشد، حاکمهای یاماتو بیشتر میفهمیدند چطور باید عقبماندگیهایشان را هرچه سریعتر جبران کنند.
تا اینجای قصه، حاکمِ یاماتو امپراتور ژاپن بود و در دارالخلافهای زندگی میکرد که همیشه جایش ثابت نبود و بین شهرهای مختلف جابهجا میشد. هنوز در دورانی هستیم که به اسم عصر کوفون معروف است.
امپراتور خوابهای خوشی برای آیندۀ ژاپن دیده. هدف اصلیاش گسترش روابط سیاسی قلمروش با قدرتهای دیگر جهان است و نگاهش به دوردستهاست. آنقدر دوردست که از نزدیکِ خودش غافل میشود. هنوز مدت زیادی نگذشته که بازیگران جدیدی به نمایش امپراتوری اضافه میشوند. بازیگرانی که خیلی زود تبدیل به نقش اول سیاست ژاپن میشوند و امپراتور را به حاشیهایترین شیءِ نمایش تقلیل میدهند. سهم امپراتور از امپراتوری، میشود یک نماد در حد مجسمۀ وسط میدان؛ بهش گفتند: «شما بزرگ ما باش، اما لطفاً در سیاست دخالت نکن. فقط به همون آداب و رسوم دینِ قدیمی خودمون، شینتو، برس».
برویم به سراغ دین بومی ژاپنیها. اسم شینتو (Shinto) احتمالاً به گوشتان آشناست و میدانید چیست، اما میخواهم در حد چند جمله هم من بگویم. شینتو به معنی «راه خدایان»، دین و باور اصیل ژاپنیهاست که بر اساس همان نگاه اسطورهای آفرینش شکل گرفته است که اول این اپیزود کمی از داستانش گفتیم. این دین، نه مؤسسی دارد، نه پیامبری و نه کتاب مقدسی؛ فقط بر مبنای خلوص، هارمونی، احترام به خانواده و تبعیت فرد از گروه یا جامعه عرضه شده. همین نداشتنِ قانون و شریعت بخصوص هم باعث میشود شینتو یکی از انعطافپذیرترین باورهای دینی بشود. معتقدان به شینتو، آماتراسو اومیکامی، ایزدبانوی آفتاب، را نگهبان سرزمین اجدادیشان، یعنی ژاپن میدانند و اصلاً اسم ژاپن هم از همین باور به وجود آمده. نیهون (Nihon) یا نیپون (Nippon)، اسمی است که ژاپنیها به کشور خودشان دادند به معنی «خانۀ خورشید» یا «مبدأ خورشید». همین کلمۀ ژاپن را هم که ما امروز به کار میبریم، شکل تغییرکردۀ نیپون است. اهمیت نقش خورشید در باور اسطورهایِ ژاپنیها را راحت میشود دید. اما این را یک گوشۀ ذهنتان نگه دارید؛ چیزی که در نگاه دیگران پیوند بین ژاپن و خورشید را پررنگتر کرد، لقبی است که به ژاپن دادهاند: «سرزمین آفتاب تابان». این داستانش فرق میکند: چینیها در اسناد و نامهنگاریهایشان با ژاپن تا مدتها از همان اسم وا که قبلاً گفتیم، استفاده میکردند؛ ولی یک وقتی بالاخره صدای ژاپنیها درآمد که «آخه بابا ما اسم داریم، آخه وا چیه؟» تصمیم گرفتند به ژاپن چیز دیگری بگویند. چینیها میدیدند خورشید از سمتی طلوع میکند که ژاپن، همانجا قرار دارد، در متنهایشان از یک اصطلاح جدید برای اشاره به ژاپن استفاده کردند و کمکم «سرزمین آفتاب تابان» برای بقیۀ مردم جهان هم به اصطلاح شناختهشدهای تبدیل شد.
شینتو به معنی «راه خدایان»، دین و باور اصیل ژاپنیهاست که بر اساس همان نگاه اسطورهای آفرینش شکل گرفته است. این دین، نه مؤسسی دارد، نه پیامبری و نه کتاب مقدسی؛ فقط بر مبنای خلوص، هارمونی، احترام به خانواده و تبعیت فرد از گروه یا جامعه عرضه شده. همین نداشتنِ قانون و شریعت بخصوص هم باعث میشود شینتو یکی از انعطافپذیرترین باورهای دینی بشود. معتقدان به شینتو، آماتراسو اومیکامی، ایزدبانوی آفتاب، را نگهبان سرزمین اجدادیشان، یعنی ژاپن میدانند.
داشتیم از شینتو میگفتیم. آیین شینتو به خدایانی به نام کامی (kami) باور دارد که مظاهر طبیعت هستند، روح طبیعتاند. خدایانی که در کوهها، درختان و رودخانهها زندگی میکنند و یا خودشان را به شکل پدیدههایی مثل باد و طوفان نشان میدهند. برای مردمی که زندگی و وجودشان در جزیره به کشاورزی و باد و باران گره خورده، چنین دینی که اینطور طبیعت در مرکزش باشد، چیز عجیبی نیست دیگر! بعد از اینکه در قرن 6 م.، بودیسم وارد ژاپن شد، شینتو دقیقاً به خاطر همین ذات نرم و منعطفش، توانست همزیستی مسالمتآمیزی با این دین جدید داشته باشد و از آن به بعد در کنار هم، دوتا دین اصلی ژاپن را تشکیل دادند.
برگردیم به ماجرای خودمان. کجا بودیم؟ گفتیم دستهایی در دربار توانستند حاکمان یاماتو را تبدیل به مقامهای فرمالیته کنند. قدرت اصلی به دست خاندانها و فرماندههای بزرگی افتاد که زورشان خیلی بیشتر از شخص امپراتور بود و امپراتور هم چارهای جز سکوت در برابرشان نمیدید.
وضعیت کلی ژاپن، علیرغم این تغییر در ساختار قدرت، چندان بدتر نشد. نگاه کردن از رو دست چینیها با قدرت ادامه داشت. در اوایل قرن 7 م.، قانون اساسی ژاپن در 17 بند، و کاملاً با الهام از قانون اساسی کنفوسیوسی چین تدوین شد. ژاپن هیچ ابایی نداشت بگوید ما میخواهیم قدم به قدم، پا جای پای چین بگذاریم. نهادهای سیاسی داشتند قوانین و آداب و رسوم چینیها را، که قبلاً امتحانش را پس داده بود، در ژاپن پیاده میکردند و پایههای حکومت خودشان را تثبیت میکردند. ژاپنیها دیده بودند که چطور چین بعد از دورۀ 400 سالۀ تباهی ـ همان چهارصد سال سیاهی که بین سقوط سلسلۀ هان تا برآمدن خاندان سویی طول کشید ـ مثل ققنوس از خاکسترش بلند شده بود و برای همین سخت تحت تأثیر ارادۀ چینیها بودند.
در زمان چهلمین امپراتور بود که ژاپنیها فهمیدند وقتش است که شاهنامۀ عصر خودشان را بنویسند تا هرآنچه از تاریخ سرزمینشان میدانند را جایی ثبت کرده باشند. امپراتور تنمو (Tenmu) که حکومتش در سال 673 م. شروع شد و تا 686 م. ادامه پیدا کرد، کسی بود که این تصمیم را گرفت و مقدماتش را آماده کرد. به کاتبهای دربار دستور داده شد بروند و تمام روایتهای اسطورهای و گزارشهای تاریخی که در سطح امپراتوری دستبهدست و دهنبهدهن نقل میشود را گردآوری کنند و تبدیلش کنند به متن مکتوب.
نتیجۀ این تلاشها شد دو تا کتاب که با فاصلۀ چند سال از هم منتشر شدند. اولی کوجیکی (Kojiki) یا «گزارشی از رویدادهای کهن» بود که از اسطورهها، داستان کامیها، یا همان خدایان، و آفرینش ژاپن میگفت. آداب و رسوم ژاپنیها را تعریف میکرد و یادی بود از پادشاهان ژاپن، از اولینشان تا پادشاه آن زمان. این از کتاب اول، کوجیکی، که در سال 712 م. آماده شد. اما کتاب دوم نیهون شوکی (Nihon Shoki) به معنی «وقایعنامۀ ژاپن» بود که حدود 8 سال بعد آماده شد و موضوع آن هم مثل کوجیکی، کموبیش روایتهایی از تاریخ کلاسیک ژاپن و سرنوشت حاکمهای خوب و بد زمانه بود. پس این دو تا کتاب، کوجیکی و نیهون شوکی اولین کتابهایی بودند که ژاپنیها دربارۀ تاریخ خودشان نوشتند. در قرن 8 میلادی. هنوز ژاپنیها دیرند، عقباند به نسبت خیلی از جاهایی که میدانیم و میشناسیم.
کاری که امپراتور تنمو شروع کرد و البته عمرش هم به دیدن سرانجامش قد نداد، جدا از اینکه توانست جایگاه ژاپن را در این نقطه از تاریخ تثبیت کند دو تا فایدۀ دیگر هم داشت: یکی اینکه با داشتن این دو تا کتاب، دیگر یک روایت یکدست و منسجم از ژاپن در دست مردم بود، روایتی که از گذشتۀ دور شروع میشد و نشان میداد چهجوری دست تقدیر و ارادۀ کامیها، همهوهمه اتفاقاتی را رقم زده تا چرخ فلک امروز، امپراتوری را به دستان لایق تنمو و خاندانش بسپارد. تو اگر بتوانی مردم را متقاعد کنی که از ازل همه چیز طوری چیده شده که امروز تو آقابالاسر و ولینعمت ما باشی، دیگر نه تنها کسی نمیتواند شکایتی بکند، بلکه مشروعیتت صددرصد است.
فایدۀ دوم گردآوری این کتابها چه بود؟ در تاریخ امپراتوری ژاپن، بعد از سیونه تا امپراتور، تنمو اولین کسی شد که در دورۀ خودش هم امپراتور خطابش کردند. قبلیها اینجوری بودند که زمان خودشان بهشان میگفتند حاکم، فرمانده، آقا و ...، وقتی داشتند داستان حاکمهای ژاپن را در کتابها را مینوشتند، جلوی اسمشان نوشتند امپراتور. امپراتور اول ایشان، امپراتور دوم ایشان، و همینجوری آمدد تا رسیدند به سیونهمین، و بعد گفتند چهلمین امپراتور ژاپن هم پادشاه حیوحاضر، عالیجناب تنمو است. حالا شاید بپرسید برای کسی که در هر صورت شخص اول یک مملکت است، چه فرقی میکند بهش چی بگویند. بگویند امپراتور، پادشاه، بزرگ یا آقا. اما فرق دارد. یک خرده بهش فکر کنید.
اوایل قرن هشتم میلادی، ژاپن با جمعیت حدود 5 میلیون نفریاش برای اولین بار صاحب شهری میشود که رسماً پایتخت امپراتوری لقب میگیرد. تا دیروز مرکز امپراتوری غالباً شهر یاماتو بود، اما حالا شهری به اسم نارا (Nara) ساخته میشود، کمی پایینتر از مرکز ژاپن که اساساً آمده بود تا پایتخت امپراتوری بشود. با همین تعیین پایتخت است که عصر طولانی کوفون، به پایان میرسد و دورۀ جدیدی شروع میشود که مشهور است به عصر نارا (سال ۷۱۰ تا ۷۹۴ م.)، دورهای که قرار بود دورۀ طولانیای بشود، اما نشد.
ژاپنیها نارا را به سبک شهرسازی و تقسیمبندیهای چینی ساختند؛ تمام چیزهایی که از چینیها یاد گرفته بودند را یکجا به کار بستند و پایۀ شهر را گذاشتند. ساختمانها، خیابانکشیها و همه چیز، از جمله معبدهای بودایی. قدرت بودیسم طی این یکی دو قرنی که به ژاپن معرفی شده بود، هر روز بیشتر از قبل میشد. بوداییهای بانفوذ دربار ژاپن، در این پایتخت جدید یک پروژۀ سنگین پیاده کردند. بزرگترین و بلندپروازانهترین چیزی که در ذهنشان وجود داشت را به افتخار بودا بنا کردند و معبدهای تودایجی (Todai-ji) را ساختند. مجموعهای از چندین معبد که هر کسی را که پایش را به پایتخت میگذاشت، مقهور شکوه و عظمت خودش میکرد. چند تا از ترینهای جهان در همین مجموعۀ تودایجی جا گرفته بود. از بزرگترین ساختمان چوبی جهان گرفته تا بزرگترین مجسمۀ برنزی بودا.
و همین قدرت و تأثیر بودیسم خیلی زود تبدیل به تهدید برای قدرت امپراتوری شد. اینهمه هزینه شده بود برای ساختن و جذابیت پایتخت جدید؛ اما اتفاقی که داشت میافتاد به سود بودیسم بود نه امپراتوری. دولت مرکزی دید به صلاح نیست چنین پتانسیل دینی عظیمی ـ که ممکن است با یک بهانۀ کوچک، تبدیل به اتحاد علیه امپراتوری بشود ـ را بغل گوششان نگه دارد؛ برای همین هم تصمیم گرفت پایتخت را در 784 م.، یعنی حدود 75 سال بعد از ساخته شدن نارا، موقتاً تا رفع خطر به یکی از شهرهای همسایه، یعنی هیان (Heian)، منتقل کند. موقتاً. تقدیر همینجوری با تصمیمهای ما شوخی میکند: نارا که سالها ساختنش طول کشید و قرار بود پایتخت دائمی امپراتوری بشود، ظرف کمتر از 80 سال پروندهاش بسته شد؛ اما هِیان، شهری که امروز به اسم کیوتو، تقریباً در مرکز ژاپن میشناسیمش، و قرار بود مرکز موقت امپراتوری باشد، بیشتر از هزار سال پایتخت ژاپن ماند.
واقعیتش این است که تصور خیلی از ماها از ژاپن تاریخی، احتمالاً سرزمینی است که در آن نینجاها و ساموراییها در هم وول میخورند و تقابل بین شرافت و خیانت را هر روز در کوچههایش میشود دید. اما باید بهتان بگویم شروع ژاپن و در واقع فرهنگ ژاپنی به عصر هیان (Heian) یعنی سالهای 794 تا 1167 میلادی مربوط میشود. و وقتی اینجا میگوییم فرهنگ ژاپنی، منظورمان واقعاً فرهنگ است، چون دستاوردهای عصر هِیان بیشتر از هر چیز هنری و ادبی هستند تا رزمی و نظامی.
من بهعنوان مصرفکنندۀ فرهنگ، تاریخ شکلگیری و پیشرفت فرهنگ یک ملت خیلی برایم جذابیت دارد؛ چون این چیزی است که تخیل آدمیزاد را طی هزاران سال پرواز داده و عملاً مرزها و محدودیتهایمان را کمرنگ کرده. اگر کتاب تاریخ ژاپن را باز کنیم و به این صفحههایش برویم، یکی از چیزهایی که میبینیم این است که این دوره پر از جشن و رنگ و نشاط است، پر از آداب و رسومی که حتی تصورشان میتواند آدم را هیجانزده کند. میگویم دارم از چه حرف میزنم، اما قبلش یک نکته را یادمان باشد: کتابهای تاریخ را چه کسانی نوشتهاند؟ تاریخنگارهای وابسته به امپراتوری. شکوفایی هنر و ادبیاتی که در این دوره میبینیم و میشنویم، نه که واقعیت نداشته باشد، داشته، اما مال همۀ مردم نبوده؛ ما اینجا قصۀ بالاترین طبقۀ ژاپن را میدانیم و تعریف میکنیم، نه زندگی مردم کوچه و بازار را. از زندگی نخبهها و کسانی خبر داریم که روزگار خوشی داشتهاند؛ آنها بودند که به قلم و کاغذ و کاتب دسترسی داشتند، آنها بودند که دربارۀ بهترین و خفنترین مردمی که میشناختند مینوشتند، یعنی خودشان.
برویم وارد آن دنیای جذابی بشویم که کمی قبلتر باهاش آشنا شدیم؛ از خاندان هیان که دست روزگار اینجوری برایشان رقم زده بود که بشوند آخرین بخش از تاریخ کلاسیک ژاپن. تا اینجای کار، بزرگان ژاپن در نسلهای اول جان کنده بودند، خون دل خورده بودند تا مملکتشان را بسازند، تا یک آجر روی آجرهای قبلی بگذارند و یک سر و شکلی به امپراتوری بدهند؛ برای همین اگر این وسط مال و منالی هم به دست آورده بودند، چون زحمت کشیده بودند، قدرش را میدانستند. اما این دو سه قرن، نسلهایی ازشان به وجود آمد که از وقتی چشم باز کردند هم ثروتمند بودند، هم جایگاه اجتماعی خوبی داشتند، هم احتمالاً مطمئن بودند که وزیری، وکیلی، چیزی ازشان بیرون میآید. پس فرصت داشتند در این دنیا بدون عجله خوش بگذرانند و پیِ کارهایی را بگیرند که در حالت عادی احتمالاً سراغش نمیرفتند.
وصف زندگی اعیانی دربار در این دوره را که بخوانیم، بیشتر از همه چیز یاد فیلمهای فانتزی میافتیم. مهمانیهای بزرگ و باشکوه، بریز و بپاش، بازیهای مندرآوردی، یللی تللیهای بیخود و بیجهت و ... . هر جوری که بتوانند این وقت را بگذرانند... هزار راه و روش جدید درآورده بودند برای دم کردن و سروِ چایی، بعد به هم جایزه میدادند «که آفرین! تو بهتر چایی آوردی». چشمهای همدیگر را میبستند، گلهای مختلف را میآوردند و مسابقه میگذاشتند که چه کسی میتواند با بو کشیدن، گلهای بیشتری را از هم تشخیص بدهد. ادبیات و نقاشی به جاهای نویی میرسد؛ مثلاً این ماندالاهایی که الان همه جا پیدا میشوند، این اشکال هندسیای که میگویند اگر شروع کنی به رنگ کردنشان، آرامت میکند. کشیدنِ آنها در این دوره خیلی رواج پیدا میکند. یک کار دیگر هم که میکردند، ساختن بناهای عجیب و غریبی بود که هیچ کاربرد خاصی نداشتند و فقط و فقط محض قشنگی ساخته میشدند.
زیبایی، قشنگی، خوشگلی. اینها چیزهایی بودند که آدم خوب را از آدم بد تفکیک میکردند. آدم خوب، آدم زیبا بود. بین اشراف، آرایش بین زن و مرد باب شد. زنها صورتشان را با پودر سفید میکردند، گونههایشان را گل میانداختند و لبانشان را جوری ماتیکِ قرمز میزدند که کوچکتر به نظر برسد. ابروهایشان را میتراشیدند و یک جایی بالاتر، روی پیشانی، یک چیزی شبیه ابرو میکشیدند. موها را برق میانداختند و لباسهای لایهلایهای میپوشیدند که حال و هوا و رنگش با فصل جور در بیاید. مردان ایدهآل هم سیبیل باریک و ریش بزی نازک و تنک میگذاشتند.
این چیزی است که ما دربارۀ سر و شکل درباریها در عصر هیان میدانیم. در رمانی به اسم داستان گنجی (TheTale of Genji) که اول قرن 11 م. نوشته شده، تصویر تر و تمیز و نسبتاً دقیقی از این زندگی و ماوقعش بهمان داده میشود که جزو منابع مهم ماست.
خب، این سبک زندگیِ درباری دو تا وجه دارد: نیمۀ پر لیوان این است که ما الان یک دنیایی داریم که سرگرمی و هنر دو تا ضلع اصلیاش را تشکیل میدهد و توجه به حواس و زیباییشناسی در آن خیلی مهم است. خروجیِ چنین کارخانهای جهانبینی منحصربهفردی میشود که تا قرنها بعد هم یک جورهایی معرف فرهنگ ژاپن به دنیاست. نمیدانم شما هم تا حالا به کلمهها و اصطلاحات ژاپنیای برخوردهاید که از دقت و جزئیات مفهومش کفتان ببرد یا نه. زبان ژاپنی در دایرۀ لغاتش کلمهها و اصطلاحاتی دارد که اگر بخواهیم معنیاش کنیم، یکی دو جمله طول میکشد. من چیزی از ژاپنی سرم نمیشود، ولی وقتی به دو سه تا از این موردها برخوردم، مخم سوت کشید که چطوری برای چنین موقعیتی کلمه دارید؟ مثلاً کلمۀ کوموربی (komorebi)، میدانید یعنی چه؟ کوموربی به آن رشتههای نور خورشیدی میگویند که از لای برگ درختان بیرون میزند یا اصطلاح «مونو نو آواره» (Mono no aware) که مفهومش ترحم نسبت به چیزها و آگاهی از ناپایداری زندگی مادی است. این نگاه پرجزئیات و این دقت در حواس و احساسات، یکی از محصولاتی است که طی همین دوران، در ژاپنیها تقویت شد.
اما خب وقتی همۀ دغدغههای دربار را همین نگاه فانتزی اشغال کند و کاری به اتفاقات دوروبر نداشته باشیم، نباید فکر کنیم هیچ عوارضی هم در انتظارمان نیست... ژاپنیها هر چه بیشتر در دنیای خودشان فرو میرفتند، بیشتر از دنیای واقعی دور میشدند. این دنیایی بود رتوششده و جذاب برای حاکمانی که حوصلۀ حکمرانی نداشتند، پر از قشنگی، اما بدون زور و توان برای مقابله با حقایق زندگی.
با چنین دربار مست و ملنگی، طبیعی بود که مملکت دیر یا زود با کله سقوط کند؛ اما نکرد. اینجاست که نقش خاندان بانفوذ و شاخص فوجیوارا (Fujiwara) در تاریخ ژاپن خودش را نشان میدهد. فوجیوارا یک خاندان سرشناسِ اشرافی بود که طی سالهای خوشخوشان امپراتوری، نمنم از طریق ازدواجهای هدفمند با اقوام امپراتور، پایش را به دمودستگاه دربار واکرده بود. کمکم مردهای این خاندان، در سیاست ژاپن منصبهایی به دست آوردند و نفوذشان در دربار بیشتر و بیشتر شد، تا جایی که به روزگاری رسیدیم که مادر چند تا از امپراتورهای ژاپن، از خانوادۀ فوجیوارا بودند.
فوجیوارا طی دو سه قرن در عصر هیان، دانهدانه مناصب مهم ژاپن را تسخیر میکرد و دو تا برنامه هم داشت تا بتواند قدرتش را در سرتاسر امپراتوری تثبیت کند. اول اینکه یک عده از افراد خاندانش را به جاهای دوردستتر ژاپن فرستاد تا نیروهایش پخش شوند و نمایندههایش در هر ایالت و استانی پایگاه داشته باشند. یک برنامۀ دیگر هم کرد. این یکی حرکت استراتژیکِ مهمی بود، اما نتایجش از چیزی که فکر میکردند هم بزرگتر شد و در نهایت یک تغییر اساسی در آیندۀ ژاپن به وجود آورد.
فوجیوارا نگران این بود که امپراتور هرلحظه ممکن است از دست زیادهخواهیشان کفری شود و دستور بدهد کاسهکوزهشان را جمع کنند، برای همین شروع کردند به نفوذ در طبقۀ نظامی ژاپن. با این کار، اگر یک وقت اوضاع بیریخت میشد هم میتوانستند روی بخشی از ارتش حساب باز کنند و با هم علیه امپراتور کودتا کنند. برداشتند پای نظامیها را به دربار باز کردند؛ از نظر مالی هم حسابی بهشان رسیدند و پروارشان کردند. از دل این نظامیها که حالا در ادارۀ مملکت هم دست داشتند، طبقهای به وجود آمد که همهمان اسمشان را شنیدهایم و میشناسیمشان. ساموراییها.
ساموراییها، افسران جنگجویی بودند که از قرن دوازدهم در سطوح بالای نظامی به دولت ژاپن خدمت میکردند. ساموراییها که بهخاطر ظاهر و مرام و مسلک خاصشان پیش همۀ مردم دنیا شناختهشدهاند، طی بیشتر از 700 سال، مراتب اجتماعی مختلفی را تجربه کردند و در دورههایی اهمیتشان خیلی زیاد شد. همدستیِ این طبقۀ نظامی با خاندان فوجیوارا، آنها را برای چند قرن، در بالاترین سطح حکومت ژاپن نگه داشت. عصر هیان تا آخرین روزهایش، یعنی سال 1164 م. با خاندان فوجیوارا گره خورده بود، اما وقتی بالاخره قدرتشان در سراشیبی افتاد، آَشفتگی در نظام سیاسی کشور هویدا شد. اول از همه نظم عمومی به هم ریخت و دزدی و غارت زیاد شد. ناامنی که به وجود آمد، خیلی از زمینداران برای حفاظت از اموالشان شروع کردند به استخدام جنگجوهای سامورایی. حالا ساموراییها پول داشتند، زمین داشتند، حمایت طبقۀ ثروتمند ژاپن را هم به دست آورده بودند. و اینجوری بود که طبقۀ نظامی، بخصوص در شرق امپراتوری، نفوذ و اقتدار بیشتری پیدا کرد و کمکم سودای مملکتداری هم به سرش افتاد.
ساموراییها، افسران جنگجویی بودند که از قرن دوازدهم در سطوح بالای نظامی به دولت ژاپن خدمت میکردند. ساموراییها که بهخاطر ظاهر و مرام و مسلک خاصشان پیش همۀ مردم دنیا شناختهشدهاند، طی بیشتر از 700 سال، مراتب اجتماعی مختلفی را تجربه کردند و در دورههایی اهمیتشان خیلی زیاد شد.
در سالهای بعد، اختلافات و جنگهای پیچیدهای بین مدعیای قدرت در جاهای مختلف ژاپن درگرفت. دو تا خاندان اصلیای که دو سر این دعوا بودند، خاندانهای میناموتو (Minamoto) و تایرا (Taira) بودند که هر دو جزو ساموراییهای بزرگ عصر خودشان به حساب میآمدند. بعد از کش و قوس فراوان و بعد از یکی دو نسل نبرد در خشکی و دریا، بالاخره در سال 1185 م.، خاندان میناموتو به فرماندهی فردی به نام یوریتومو (Yoritomo) پیروز شد و پایتخت امپراتوری، شهر هِیان یا کیوتو، به دست صاحبان جدیدش افتاد.
این پایان عصر هیان و دوران کلاسیک ژاپن بود. داستان تراژیک مشهوری نقل میکنند از نبرد پایانی بین خاندانهای میناموتو و تایرا در دریاها. میگویند بعد از اینکه فرمانده خاندان تایرا در جنگ کشته میشود و شیرازۀ لشگرش از هم میپاشد، بیوه و خانوادهاش در یک کشتی وسط آب سرگردان میشوند. وقتی ارتش پیروز جنگ، آنها را پیدا میکنند، بهشان فرصت میدهند که تنها مدعیِ احتمالی قدرت ـ یعنی نوۀ هفتسالۀ فرمانده و گنجینۀ خاندان تایرا ـ را بهشان تسلیم کنند، تا آنها هم از جانشان بگذرند، اما بیوۀ فرمانده که دیگر هیچ امیدی به هیچکس ندارد، نوۀ کوچک و بخشی از گنجینه را محکم در بغلش میگیرد و با هم میپرند در دریا.
در تاریخ نقل است که نرون، امپراتور روم، از سر جنون و خودکامگی، شهر خودش را آتش زد و نشست و سوختنش را تماشا کرد؛ بیآنکه فکر کند این آتش کی دامن خودش را میگیرد. نظریههایی هست که میگوید شاید نرون خودش، دستور آتش زدن رم را نداده باشد؛ ولی وقتی میفهمد چه شده، سعی میکند از این بحران بهعنوان مانور اقتدار خودش استفاده کند. از آن اتفاقها حدود 2000 سال میگذرد. واقعیت ماجرا هر چه بوده، ما نمیتوانیم در موردش مطمئن باشیم، چون آن موقع شاید بهجز تاسیتوس (Tacitus) و چند تا تاریخنگار دیگر، کسی نمیتوانست این وقایع را ثبت کند و به دست مردم آینده برساند.
چیزی که ما میدانیم، این است که اسم نرون در تاریخ همیشه با نفرت و بدنامی گره خورده. این روزها، بعضی اتفاقات، چقدر میتواند آدم را یاد ماجرای نرون بیندازد.
بیاید این قسمت را با یک شعر از محمود درویش، شاعر فلسطینی، تمام کنیم:
بر دهانش زنجیر بستند
دستهایش را به سنگ مردگان آویختند
و گفتند: تو قاتلی
غذایش را، تنپوشش را و پرچمش را ربودند
او را در سلولی انداختند
و گفتند: تو سارقی
از تمام بندرگاههایش راندند
زیبای کوچکش را ربودند
و گفتند: تو آوارهای
ای خونینچشم و خونیندست
به راستی که شب رفتنی است
نه اتاق توقیف ماندنی است
و نه حلقههای زنجیر
نرون مرد، ولی رم نمرده است
با چشمهایش میجنگد
و دانههای خشکیدۀ خوشهای
درهها را از خوشهها لبریز خواهد کرد
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: