حدود 245 میلیون سال پیش، وقتی هنوز تمام خشکیهای زمین یکی بودند و ابرقارهای به اسم پانگهآ (Pangaea) یا کهنقاره را میساختند، هنوز هیچ خبری از آمریکای مرکزی نبود. سرزمینهایی که ما امروز به اسم آمریکای شمالی و جنوبی میشناسیم، غربیترین بخش پانگهآ را تشکیل میدادند و خیلی آرام و بیسروصدا به بقیۀ خشکیهای زمین چسبیده بودند.
شکلگیری آمریکای مرکزی به آن صورتی که امروز در نقشه میبینیم از وقتی شروع میشود که کهنقاره تصمیم میگیرد از هم باز شود. در این زمان خشکیها تکهتکه از هم جدا میشوند... با این اتفاق آمریکای شمالی و جنوبی از هم دور میافتند و این جدایی تا همین چند وقت قبل، یعنی حدود سه میلیون سال پیش، همچنان ادامه داشت.
اتفاقات خیلی زیادی میافتد تا جایی به وجود آید که ما میخواهیم ازش حرف بزنیم... حرکت صفحههای پوستۀ زمین، آرام آرام آمریکای شمالی و جنوبی را دوباره به هم نزدیک میکند، فوران آتشفشانها بینشان یکسری جزیرههایی به وجود میآورد و فاصلۀ بین جزیرهها هم با رسوبهای آتشفشانی پر میشود. و بالاخره بعد از کلی ماجرا دو قاره به هم متصل میشوند.
ما امروز میخواهیم دربارۀ منطقۀ مزوآمریکا (Mesoamerica) با هم حرف بزنیم، مزوآمریکایی که اگر ترکیب Mesopotamiaیعنی بینالنهرین را به یاد داشته باشیم، میتوانیم بفهمیم که معنیاش میشود: سرزمینی که بین دو آمریکا قرار گرفته... و این سرزمین پربرکت خانۀ ذرت، آووکادو، کاکائو و البته چند فرهنگ و تمدن باشکوه و منحصربهفرد است. مزوآمریکا را میشود تقریباً آمریکای مرکزی ترجمه کرد و مطابق مرزبندیهای امروزی، شامل بخشهایی از مکزیک و کشورهای بلیز، گواتمالا، السالوادور، هندوراس، نیکاراگوئه و شمال کاستاریکا است.
خصوصیات این منطقه چیست؟ چهجور جایی است و چه شد که آدمیزاد سرگردان از آنجا سر درآورد؟
اگر فاصلۀ بین شمالیترین نقطۀ آمریکای شمالی تا جنوبیترین نقطۀ آمریکای جنوبی را اندازه بگیریم، سرجمع چیزی حدود 17، 18 هزار کیلومتر مسافت داریم. به زبان دیگر، اگر مجموع آمریکاها را یک خشکی واحد در نظر بگیریم و متر کنیم، عملاً به قارهای میرسیم که تقریباً از بالاترین نقطۀ زمین تا پایینترین نقطهاش را گرفته است.
قارهای با چنین خصوصیاتی مشخصاً آبوهوا و اقلیمهای متفاوتی را در خودش جا میدهد: از مناطق کوهستانی گرفته تا دشت، صحرا، جنگل و قسعلیهذا. به خاطر همین تنوعی که در جغرافیای این سرزمینها میبینیم، در طول تاریخ هم جوامع متفاوت و متنوعی در آن به وجود آمدهاند. در همین گستره، هم گروههایی مثل اقوام اینویت (Inuit) را داریم که اسکیموهای بومی شمال کانادا هستند، هم فرهنگها و تمدنهای پیچیدۀ آمریکای مرکزی را. در این مناطق چندین و چند فرهنگ متنوع وجود داشته است، چندین و چند فرهنگ که هرکدام هویت و ویژگیهای جداگانۀ خودشان را داشتهاند. و اگر آن ماجرای بزرگ، یعنی کشف آمریکا و ورود اروپاییها به این دنیای جدید اتفاق نیفتاده بود، معلوم نیست چند فرهنگ همچنان باقی مانده بودند.
آمریکا از جاهایی است که سروکلۀ آدمیزادِ هوشمند (Homo sapiens)در آن خیلی دیرتر از جاهای دیگر پیدا شد. شواهد نشان میدهد انسانها طی سه موج جمعیتی بین سیهزار تا دههزار سال پیش به آمریکا آمدند.
دانشمندان معتقدند در این حول و حوش زمانی، یعنی در آخرین عصر یخبندان، بین سرزمینهای شمالشرق آسیا ـ که میشود یخچالهای بزرگ سیبری ـ با شمالغربیترین نقطۀ آمریکا، یعنی آلاسکا، یک پل خشکی به وجود میآید. یعنی آسیا و آمریکا به هم متصل میشوند. بله، پل خشکی. پل خشکی همان چیزی است که در داستان مهاجرت اولین آدمها به ژاپن هم ازش حرف زدیم، همان حالتی که دو سرزمین که در حالت عادی بینشان آب است، به دلیلی در مدت موقت به هم متصل میشوند، حالا یا سطح آب بینشان خیلی پایین میرود، یکجوری که بشود ازش رد شد یا سطح آن تکه از کف دریا بهخاطر حرکت صفحههای زمینی بالا میآید و راه را برای گذر باز میکند...
اولین انسانهایی که توانستند پایشان را به آمریکا بگذارند، از آن پل خشکی که بین آسیا و آمریکا ایجاد شده بود، به اسم تنگۀ برینگ(Bering)، گذشتند و کمکم این سرزمین بیانتها را خانۀ خودشان کردند. از این زمان تا دورهای طولانی دوباره همان ماجراهای همیشگی اتفاق میافتد که دیگر خوب میدانیم و نمیخواهیم وارد جزئیاتش بشویم. مردم در این قاره بهتدریج پخش میشوند و در جاهای مختلف ساکن میشوند؛ ایستگاه به ایستگاه یک عده کولههایشان را میگذارند زمین و همان جا میمانند، یک گروه هم به امید جاهای بهتر راه را ادامه میدهند و... اینجوری سرتاسر آمریکا را طی چندهزار سال پر میکنند از زندگی.
اگر دوربینمان را کمی به آمریکای مرکزی نزدیک کنیم و اتفاقات آنجا را با دقت بیشتری تماشا کنیم، از حدود 11هزار سال پیش، میتوانیم نشانههایی از زندگی گروهی آدمیزاد را در این منطقه ببینیم. آبوهوای خوب و نزدیکی به رود، مردم را سر ذوق میآورد که در همان اطراف پرسه بزنند و با هم سلاموعلیکی پیدا کنند. گرچه هنوز یکجانشین نبودند و باید دنبال شکار میگشتند، اما همین دو نکته بهانۀ کافی به دستشان میداده که به این نوع منطقهها توجه بیشتری نشان دهند. مردمی که به اسم فرهنگ کلاویس (Clovis) میشناسیم از همین مردماند، کسانی که بقایای سرنیزههایشان _ که برای شکار ماموت ساختهاند _ را پیدا کردهایم. ردپا و تأثیر حضور آدمیزاد کمکم خودش را در طبیعت نشان میدهد. تازه این ردپا، فقط ابزارهایی که میساختهاند نیستها؛ دانشمندان میگویند حدود 10هزار سال پیش، نسل گونههایی از حیوانهای عظیمالجثۀ آن منطقه هم منقرض میشود و گویا اجداد بشر در این انقراض آنچنان هم بیتقصیر نبودهاند.
برویم جلوتر. جریانی که ما به اسم انقلاب کشاورزی میشناسیم و از حدود 10، 12هزار سال پیش در سرزمینهای مختلف پا میگیرد وآدمها را ذرهذره یکجانشین میکند، در آمریکای مرکزی دیرتر اتفاق میافتد، با این تفاوت که کشاورزی در این منطقه به احتمال زیاد، کشفی بدیع و ابتکاری است. مردم آمریکای مرکزی، سازوکار کشاورزی را از کسی یاد نگرفتند؛ خودشان ایجادش کردند و نکتۀ جالب هم همینجاست.
وقتی یک سری از پیشرفتهای بشر را میبینیم که در تمدنهای مختلف، به موازات هم ولی جدا و مستقل از همدیگر اتفاق میافتند، شاید بتوانیم اینجوری فکر کنیم که ممکن است یک زمانی، یک دورهای وقت کشف یک پدیده باشد. چون بشر به جایی رسیده که میتواند یک قدم رو به جلو بردارد. برای همین هم پدیدهای مثل کشاورزی، در چند جای مختلف به وجود میآید، چرخ، خط، اینها هم همینطور تقریباً... اصلاً به همین دلیل است که برای بعضی از دانشمندان اصلاً مهم نیست چه کسی یک پدیده را کشف کرده؛ چون معتقدند اگر آن یک نفر بخصوص در یک نقطۀ بخصوص، فلان چیز را کشف نمیکرد، دیر یا زود یکی دیگر در نقطهای دیگر همین کار را میکرد و اسمش میرفت در تاریخ.
جالب است بدانیم که مثلاً در آمریکای مرکزی قطعههایی سرامیکی پیدا شده که نشان میدهد مردمِ آنجا حدود 10هزار سال پیش، بلد بودند چه فرآیندی روی خاک انجام بدهند تا به سرامیک برسند. خیلی از پژوهشگران معتقدند دانش سرامیکسازیدر آمریکا دانش اصیلی است و از جاهای دیگر مثلاً از چین به آنجا نرسیده است.
کشاورزی در آمریکای مرکزی دانههایی مثل ذرت و سیبزمینی و کدو و لوبیا و اینجور چیزها را خیلی راحت در دسترس مردم قرار داد... و در چه خاک حاصلخیزی هم! ظاهراً کشاورزان میتوانستند با هشت تا ده هفته کار سرِ زمین، غذای یک سالِ خانوادهشان را تأمین کنند. مابقی ایام هم مازاد غذایشان را جمع میکردند و به کمک آن، وارد تجارت با دیگران میشدند... خلاصه کشاورزی خشت اولی بود که باعث شد تمام مؤلفههای تمدن، یکجا جمع بشوند و آمریکای مرکزی را خانهای کنند برای چند تمدن برجستۀ تاریخ... مثل تمدن اولمک (Olmec).
حوالی سالهای 1200 ق.م.، در کشور مکزیک از بین گروههای جمعیتی که طی سالها آرامآرام و یواشیواش کنار هم جمع شده بودند، فرهنگ متمایز و برجستهای به وجود آمد که با نسلهای قبلی تفاوتهای بزرگی داشت.
این سرزمین تقریباً از بخشهای جنوبشرقی کشور مکزیک است. اگر نقشه را نگاه کنید، میبینید که مکزیک کشور تقریباً موّربی است که قسمتهایی از شرق و جنوبشرقیاش به آبهایی میرسد که به اسم خلیج مکزیک میشناسیم. از مکزیک رودخانههای زیادی به این خلیج میرسند و همین برای ما کافی است تا بفهمیم که به یک منطقۀ کاملاً تمدنخیز رسیدهایم.
یکی از این رودخانههای اصلی در جنوب مکزیک بود، که از کوه و دشت راهی میشد تا به خلیج همیشه مکزیک برسد. اسمش: کواتزوکوالکوز (Coatzocoalcos). طغیان کواتزوکوالکوز مثل خیلی از رودخانههای تمدنساز دیگر جهان، زمین را پر میکرد از املاح و مواد معدنی. بستر گرمونرمی میساخت برای رشد دانهها، و این برای مردم باهوشی که در بستر این رودخانه مستقر شده بودند، امتیاز و برکت بینظیری بود. مردم باهوش اولمکها هستند.
اولمکها از ب بسمالله با رمزوراز پیوند خورده است، مثلاً ما حتی نمیدانیم این مردم به خودشان چه میگفتند؛ همین اسم اولمک هم اسمی بوده که بعدتر آزتکها بهشان دادهاند. اولمک به زبان آزتکی یعنی مردم لاستیکی، مردم کائوچویی (rubber people). جنسشان را نمیگفتندها، نه، یعنی مردمی که از کائوچو یا لاستیک طبیعی ابزار میساختند، کائوچو صادر میکردند. پس اسم اولمکها همینقدر مسخره است، ولی ما چارۀ دیگری نداریم جز اینکه به همین اسم صدایشان کنیم. ما متأسفانه چیز چندانی از ریشههای مکانی و نژادی مردمی که آمدهاند و تمدن اولمک را ساختهاند نمیدانیم. نمیدانیم کدام دسته از شکارچیـگردآورندهها بودند یا چند سال پیش از این از آسیا مهاجرت کرده بودند یا پیش از اینکه در آمریکای مرکزی ساکن بشوند، کجاها سکونت کرده بودند. در تمام طول این متن، باید این را در گوشهای از ذهنمان داشته باشیم که شواهد باستانشناسی از تاریخ اولمکها واقعاً کم است و ما رفتهایم سراغ یکی از مهمترین تمدنهای ناشناختۀجهان. پس فعلاً قبول کنیم که حدود 1200 سال پیش از میلاد مسیح، چشممان به جمال تمدنی روشن میشود، که میشود جد بزرگوار تمدنهای بعدی منطقه، ازجمله مایاها (Maya) و آزتکها (Aztecs) که خب شناختهشدهتر هستند.
امتیازی که تاریخشناسان بهطور کلی برای اولمکها قائلاند همانچیزی است که کمی قبلتر هم گفتم: خیلی از کشفیات و پیشرفتهایی که داشتهاند، اصیل و یافتۀ خودشان بوده... بعضی از باستانشناسان، اولمک را یکی از شش تمدنی میدانند که روی پای خودشان ایستادهاند، مستقلاند، و بدون استفاده از دانش مهاجرها یا تمدنهای دیگر، شکل گرفتهاند و گسترش پیدا کردهاند. یعنی کلاً شش تمدن در تاریخ بودند که از صفر شروع کردند و آهستهآهسته، مرحلهبهمرحله پیشرفت کردند؛ بقیۀ تمدنها بالاخره به یک نحوی حاصل کمک و انتفال دانش و تجربۀ مردم دیگر بودهاند. آن شش تمدن اصیل کدامها هستند؟
تمدن درۀ سند، تمدن مصر، چین، سومر، فرهنگ چاوین (Chavin) در پرو و تمدن اولمک... همینها. تمدنهای دیگر بالاخره یکجوری با مهاجرت، ارتباط، یا به هر شکل دیگری، پایه و اساسشان را به هم منتقل کردهاند و بعضی چیزها را از هم یاد گرفتهاند.
اینکه این ادعا چقدر صحیح است و درست و غلطش چیست، سرجای خودش. اما آن بخشیاش که به این متن مربوط میشود روشن است: تمدن اولمک از فرهنگهایی است که دیکتهاش را از رو دست کسی ننوشته و خودش داشتههایش را به وجود آورده.
سرزمین مرکزی اولمکها جایی است که امروز دو ایالت وراکروز (Veracruz) و تبسکو (Tabasco) در مکزیک قرار دارند. شروع رونق این مردم مدیون زمینهای حاصلخیزی بود که میشد در آن، دانههایی مثل ذرت و لوبیا و دانههای روغنی را خیلی راحت دو بار در سال کشت کرد و ذخیرۀ غذایی خوبی برای خود ذخیره کرد. بهجز میوه و غذاهای گیاهی، انبار این مردم پر بود از خوراک دریایی مثل لاکپشتها و صدفها... انگار که طبیعت داشت با صدای بلند بهشان میگفت: «عزیزان من، اینجا همون جاییه که باید بهش بگین: ’خونه‘».
اولین مراکز شهری اولمکها در سه منطقۀ اصلی سن لورنزو (San Lorenzo)، لاونتا (La Venta) و لاگونا دو لوس سروس (Laguna de los Cerros) به وجود آمدند. پرواضح است که این اسمهایی که الان شنیدیم هم اسمهای جدیدیاند برای این شهرها؛ باستانشناسان هم نمیدانند که خود اولمکها به شهرهایشان چه اسمی داده بودند...
حدود هزار سال پیش از میلاد است و سنلورنزو، بزرگترین شهر آمریکای مرکزی است، در اوج دورۀ رونق و تأثیرگذاریاش. شهرهای دیگر را فراموش کنید؛ سنلورنزو قطب تمدن منطقه است و رقیبی ندارد. کشاورزی خوب، دور از خطر سیل و طغیانهای خطرناک، با مردم سختکوش و هنرمند... در شهر که راه میروی اصلاً به نظر نمیرسد که اینجا تمدنی است که تازه پا گرفته باشد... کِی به اینجا آمدند که حالا همهچیز سرجای خودش است؟... در مسیرت بنای بزرگی میبینی با سنگهای تقریباً قرمزرنگ که از چند اتاق دور یک حیاط بزرگ ساخته شده... آنورتر، یک زمین بازی بزرگ است که الان کسی در آن نیست، ولی معلوم است مسابقههای مهمی در آن برگزار میشود. در شهر مردم هر کدام به کاری مشغولاند. یک سری فروشندۀ سنگهای قیمتیاند، یک عده بساط کردهاند و ذرت، سیبزمینی و گوجه میفروشند، تکوتوک اگر بگردی آووکادو هم لای جنسهایشان پیدا میشود. خدا برکت داده به این خاک، مردم هم قدرش را میدانند... زهکشیهای سنگی شهر را که ببینی، میفهمی چقدر دقیق برای استفاده از آب برنامهریزی کردهاند، که هم زمینهای زراعیشان بهاندازۀ کافی آب بخورد هم آب اضافی از مدار خارج شود و مرزعه را خراب نکند.
از کنار دستفروشها که رد میشوی، میرسی به راستۀ صنعتگران و تقتق صداهایی میشنوی که کمکم گوشت را پرمیکنند.... چشمت میافتد به پیکرههای سنگی کوچک و بزرگی که کنار سازندههایشان نشستهاند و منتظرند چشم یکی را بگیرند...چه مجسمههایی. تیشه است که روی سنگ فرود میآید و آن را میتراشد تا ازش چیزی بسازد که دل خریدار را چه زن همسایه باشد چه آن مرد ساکن 1300 کیلومتر آنورتر در نیکاراگوئه، دل همهشان را ببرد، مجسمههایی از آدم، خدایان یا هر چیز دیگری که مشتری سفارش بدهد... جلوتر میبینی یک عده دارند سنگ آهن را پرداخت میکنند، جلا میدهند تا برق بیفتد... میخواهند آینه بسازند از آهن تا خودشان را بهتر ببینند. در آینهها، آن دست گذرگاه را میبینی. گروهی هم مشغول سفالگری هستند، کوزه و جام درست میکنند و به مردم میفروشند.
شغل عدهای تجارت است... این مجسمهها و سفالها و آینههای اولمکی را صادر میکنند، با کائوچو وسایل مختلفی میسازند میفرستند به سرزمینهای دیگر. استادکار میفرستند به جاهای دیگر که به بقیه یاد بدهند چهجوری نان بازویشان را بخورند... خب این از صادراتشان. اما چه وارد میکنند؟ سنگهای قیمتی: یشم، ابسیدین، چیزهایی که آن حوالی پیدا نمیشوند.
سههزار سال پیش از این روزهای ماست و زندگی چه بسا بیشتر از امروز جریان دارد. سنلورنزو بزرگی میکند در حق همسایههایش، آنها که تازه دارند پا میگیرند و هنوز اول راهاند... قدم برداشتن را یادشان میدهد... و اینجوری فرهنگ و هنرش را به جاهای دیگر هم میفرستد.
این ماجرا از 1200 تا 900 سال ق.م. از میلاد ادامه دارد.
حوالی سال 900 ق.م.، منطقۀ سن لورنزو شاهد نوعی سقوط و فروپاشی سیستماتیک بود درحالیکه لاونتا، برعکس شروع به رشد و تکامل کرد و تبدیل به پایتخت جدید اولمکها شد. لاونتا در شمالشرق سن لورنزو بود و بنابراین به خلیج مکزیک نزدیکتر بود.
اینجا ممکن است سؤالی برای بعضیها _ همانطور که برای خود من به وجود آمد _ پیش بیاید. اینکه ما از یک طرف میگوییم از اولمکها اطلاعات زیادی نداریم، اما از طرف دیگر میدانیم در همین منطقه، حالا کمی اینور اونورتر، طی قرنهای مختلف چندین و چند فرهنگ به وجود آمده... آنقدری زیاد که اگر بخواهیم حرفی ازشان بزنیم گوشمان پر میشود از اسمهای عجیبوغریبی که ارتباطی هم به موضوع امروزمان ندارد. در واقع ما میدانیم در همین حوالی چند تا فرهنگ دیگر هم وجود داشتهاند، اما چطور و بر چه اساسی آنها را ـ مثلاً سنلورنزو و لاونتا و یکی دو تا شهر دیگر را ـ شهرهای تمدن اولمک میدانیم؟ مگر اینها چه داشتهاند؟ چه مشخصهای داشتهاند که از بقیۀ شهرها و تمدنها جدایشان میکرده؟
وقتی داشتم جستوجو میکردم برای جواب این سؤال، به نکتهای رسیدم که اتفاقاً یکجورهایی خود سؤالمان را پررنگتر میکرد و تا حدی بهش جواب هم میداد. واقعیت این است که آدمهای دورههای بعد از اولمکها هستند که آنها را در یک ظرف گذاشتهاند و بهشان یک اسم واحد دادهاند؛ و الّا «اولمک بودن» در عصر خودشان احتمالاً چندان موضوع و هویت پررنگی هم نبوده. اولمکها خودشان را لزوماً یک ملت واحد و متحد نمیدانستند و با هم جنگ هم میکردهاند، اما آن چیزی که آنها را برای ما به یک عنصر منسجم به اسم اولمک تبدیل میکند، مجموعهای از ویژگیهایی است که درآنها مشترک است و به همهشان یک حالوهوا، یک رنگوبو میدهد: شکل نهادهای اجتماعیشان، باورهای دینیشان، تجارت و زندگی شهریای که داشتهانا... به نظر میرسد همۀ اینها از یک هستۀ اصلی تغدیه میشدهاند، انگار همه امضای یک نوع نگاه را دارند، و همین به ما اجازه میدهد این شهرها را از یک تمدن بدانیم.
لاونتا، دومین پایتخت اولمکها، شهر بزرگ و باشکوهی بود که بعد از سنلورنزو کمک خیلی زیادی به شناخت ما از این تمدن کرده. بخش عمدهای از آثاری که از اولمکها پیدا شده در همین منطقه بوده.
توی لاونتا هم مثل سنلورنزو، بافت و ساختار شهر خبر از نوعی طراحی متحد میدهد... بناها، بخصوص سازههای مذهبی شباهتهای زیادی با هم دارند. وارد شهر که میشوی، همان اول میفهمی شهر و ساختمانهایش بهصورت نسبتاً متقارنی در محور شمال به جنوب ساخته شدهاند. جای دروازۀ شهر، سه تا سرِ بزرگ سنگی رو به بیرون میبینی که انگار قرار است از لاونتا در برابر دشمن محافظت کنند.
کمی که جلو میروی، چشمت میافتد به تپۀ بزرگی وسط شهر... این یک بنای یادبود یا... یک جور مرکز اجتماعات است. مردم شهر موقع مناسبتها و مراسمهای گروهی کنارش یا حتی بالایش جمع میشوند. این تپه همان چیزی است که در بینالنهرین به شکل زیگورات داریم و در مصر به شکل هرم، اینجا هم بیشباهت به هرم نیست... معلوم است که با دست ساخته شده و ساختنش خیلی زحمت داشته... بهجز این هرم بزرگ، دوتا هرم کوچکتر هم در لاونتا هست که آنها هم کار دست آدمیزادند. سازههای اینشکلی وقتی زمانه پیش میرود و دقت و ظرافت در معماری بیشتر میشود، در فرهنگهای بعدی هم به چشم میخورد... و با جزئیات خیلی بیشتر...
لاونتا بین سالهای 900 تا حدود 400 ق.م. احوال خوشی داشت... شهر از همان سیستم زهکشیهای سنگی و معماریای برخوردار بود که سنلورنزو داشت و در سالهای اوجش حدود 18 تا 20 هزار نفر هم جمعیت داشت.
در لاونتا بیشتر مردم یا در زمینهایشان مشغول کشاورزی بودند یا دم رودخانهها سرگرم ماهیگیری، اما چیز خاصی از زندگی اجتماعیشان نمیدانیم. شهرهای اصلی اولمکها تبدیل به جنگل شدهاند و چندان آثاری ازشان باقی نمانده. نمیدانیم آیا از اولمکها هم مثل مایاها و آزتکها کتابی باقی مانده یا نه. نمیدانیم چون اگر هم بوده در هوای مرطوب خلیج مکزیک قطعاً پوسیده و از بین رفته. بیشتر اطلاعات ما از باستانشناسی است، از کندهکاریهای روی سنگها، از شهرهای مخروبه و یکسری ابزار و وسایل دستساز چوبی که پیدا شده.
اولمکها با تمام اهمیتی که دارند، جزو علامت سؤالهای بزرگ انسانشناسها و پژوهشگران هستند و ما اینجا داریم قطعات تکهتکۀپیداشده را کنار هم میگذاریم تا شاید بتوانیم ازشان تصویر معنیداری بسازیم. البته هنوز جالبترین چیزهایی که از اولمکها می دانیم مانده.
متأسفانه مثل خیلی از بخشهای دیگر فرهنگ اولمکها، جزئیاتی که ما از باورهای دینیشان میدانیم هم نسبتاً سطحی و دستوپا شکستهاند. با وجود این، پیشرفتهای باستانشناسی و پیگیریهایی که علاقهمندان واقعی این حوزه دارند هر روز دارد نکات بیشتری را دربارۀ آنها برای ما روشن میکند. به نظر میرسد اولمکها احترام خاصی برای مظاهر طبیعت قائل بودند و آنها را با یک سیم رابط به هم متصل میکردند. در جهانبینی اولمکی هرچیزی که ما به چشم میبینیم و میشناسیم، متعلق است به یکی از سه لایۀ جهان: آسمان، زمین، و زیر زمین [یعنی آبها]. اگر نقطهای، جایی وجود داشت که میتوانست این جهانها را به هم متصل کند، اهمیت خیلی زیادی پیدا میکرد. مثلاً غارها که زمین را به جهان زیر زمین متصل میکردند، یا کوهها که هم در ارتفاعات بودند، هم در آنها چشمههای آب پیدا میشد و هم غار... اینها مثل پورتال، مثل دروازهای بودند به لایهها و جهانهای دیگر.
پس برای اولمکها جهان از سه بخش شناختهشده تشکیل شده بود: اولی زمین، که درش زندگی میکردند، و یک خدای نماینده هم داشت: اژدها. دومی جهان زیر آب بود که قلمروی هیولاماهی بود؛ نمایندهاش را هیولاماهی میدانستند و یک سطح دیگر از جهان هم آسمان بود که خانۀ هیولای پرنده بود.
حیوانهای دوروبر اولمکها، حیواناتی که دیده بودند و میشناختند، اهمیت زیادی برایشان داشتند بخصوص آنهایی که بالای زنجیرۀ غذایی بودند، یعنی زورشان بیشتر بود: مثل جگوارها، عقابها، سوسمارهای آمریکایی (caiman)، مارها، حتی کوسهها. اولمکها این جانوران را موجوداتی آسمانی و ماورایی میدانستند و حتی شاید باور داشتند که حاکمهای قدرتمندشان هم میتوانند اگر بخواهند تبدیل به این موجودات وحشتناک بشوند. همین خوف و احترامی که از بعضی از حیوانات داشتند باعث شده بود کمکم در ذهنشان از ترکیب حیوانها با هم موجوداتی بسازند که برایشان حکم خدایی داشته باشند.
در کل هشت خدا، یا به تعبیر دیگر هشت موجود فراطبیعی هست که میشود به اولمکها نسبت داد: اژدهای اولمک (Olmec Dragon) که گفتیم نمایندۀ زمین بود، هیولای پرنده (Bird Monster) که نگهبان آسمان بود، هیولاماهی (Fish Monster) که اتفاقات زیر زمین را راستوریس میکرد، خدای چشمبسته (Banded-eye God)، خدای آب (Water God)، خدای ذرت (Maize God)، مار پردار (Feathered Serpent) و احتمالاً خدای عالیرتبهشان جگوارینه [جگوارینه ترجمهای است که من از کلمۀ انگلیسی «were-jaguar» ساختهام، بعد دیدم در بعضی متون فارسی هم همینجوری ترجمهاش کردهاند. جگوارینه به قیاس از اسم گرگینه یا گرگنما، تلفیقی است از آدم و جگوار، پلنگ خالدار بومی آمریکا].
اولمکها عاشق طبیعت بودند و گویا ارادتی که به جگوارها داشتند باعث شده بود خودشان را از نسل گربهسانان بدانند... این اتفاق عجیب و بیسابقهای نیست البته؛ اینکه آدمیزاد، جانورها و کلاً پدیدههایی را که از خودش قویتر میداند را به نماد تبدیل بکند و بهشان پروبال بدهد و برایش جایگاه ماورایی قائل بشود. اینجا هم همان سنت پیاده میشود. خب حیوانخداها را گفتیم؛ ذرت هم در جایگاه غذای اصلی خدایی میکرد... و حالا اینکه این ملت شکلات هم داشتند ولی خدایی به اسم کاکائو نداشتند به نظرم جزو ناشکریهایشان است.
اما جز این خدایانی که شمردیم که هرکدام نشانهای از طبیعت بودند، باز هم موجوداتی هستند که برای اولمکیها احتمالاً ساحت قدسی داشتهاند، اما خب ما چیز خاصی دربارهشان نمیدانیم و برای همین بهجای اینکه بهشان اسم بدهیم آنها را با عدد میشناسیم، مثلاً به یکیشان میگوییم خدای شمارۀشش. نکتۀ بامزۀ دیگر هم اینکه اولمکها برای آسمان و کلاً سقف بالای سرمان پروندۀ جدایی باز کرده بودند و معتقد بودند چهارتا کوتوله آسمان را محکم بالای سرشان نگه داشتهاند که رو سر ما مردم خراب نشود. بعضی امروز احتمال میدهند این چهار کوتوله همان چهار جهت اصلی هستند.
از حرفهایی که تا اینجا زدیم کاملاً برمیآید اولمکها مردم مذهبیای باشند و ارتباط سفت و محکمی با خداهایشان داشته باشند. با اینکه در حال حاضر هیچ بنایی را نمیشناسیم که مطمئن باشیم عبادتگاهشان بوده اما مناطقی هستند ـ مثل همان تپههایی که قبلتر صحبت کردیم و یا جاهای دیگر ـ که محل برگزاری مراسم دینیشان بوده... و اینطور به نظر میرسد که ارتباط با خدایان در بلندی بهتر آنتن میداده؛ برای همین هم بوده که آن هرمها را میساختهاند یا عبادتگاههایی که در منطقۀ الماناتی (El Manati) شناسایی شدهاند هم همه در جاهای مرتفع بودهاند.
مردم موقع مراسم جمع میشدند... نذریها و قربانیهایشان را برای خدایان میآوردند و خواستههایشان را با آنها در میان میگذاشتند، به بزرگِ دینشان که احتمالاً بالای تپه میایستاده نگاه میکردند و مراسم را پابهپای کاهن و مطابق دستور او به جا میآوردند.
ردپای باورهای شمنی را میشود در اطراف همین تپهها و بعضی عبادتگاههای اولمکیها دید: اجناس و خوراکیهای وقفشده، گوشتهای قربانی، آثار مراسمی که در غارها برگزار میکردند... اینها ما را باز هم چند قدم به اولمکها نزدیکتر میکند، اما وسط این رسم و رسوم دینی که کشف شده، چیزی هم هست که به نظر چندان با بقیه جور درنمیآید... یک بازی.
جنگلهای جنوب خلیج مکزیک، محل رویش درختانی است به اسم کاستیلا آلستیکا (Castila Alestica) که یکجور درخت کائوچوئی است. اولمکها فهمیده بودند وقتی صمغ این درختها را بکشند و حرارت بدهند، به چیزی شبیه لاستیک میرسند که میشود باهاش چیزمیز درست کرد و ازش کلی استفاده کرد، تازه میشود به جاهای دیگر صادرش هم کرد.
یکی از چیزهایی که اولمکها با کائوچو ساختهاند، یک توپ بازی بوده. کریستف کلمب، دریانورد ایتالیایی و کاشف آمریکا، وقتی از دومین سفرش به آمریکا برگشت، خبر برد که توپهایی پیدا کردهام که گمان کنم اولمکها آن را برای بازی ساختهاند. و خب باستانشناسی به ما کمک کرده امروز خیلی بیشتر از کریستف کلمب دربارۀ اولمکها و توپبازیشان بدانیم.
در یک زمین بزرگ، پیش چشم تماشاگران و بزرگان دینی اولمک، اسباب عبادت و سرگرمی مردم فراهم است: دو تا تیم وسط زمیناند، دو تا تیم که هر کدام احتمالاً هفت بازیکن دارند. چشم در چشم هم ایستادهاند. نگاهشان خیره به هم است اما فکرشان درگیر بعدِ بازی است. تماشاگران همه هیجان دارند ببینند کدام تیم بازنده میشود. بازی اصلاً دوستانه نیست، چون تیم بازنده قرار نیست فردا را ببیند.
انتهای زمین هر تیم، یک حلقۀ عمودی به دیوار است که حکم دروازهشان را دارد، یک حلقه مثل حلقۀ بسکتبال، تقریباً به همان اندازهها، که عمودی نصب شده. بازیکنان باید توپ را با هم پاسکاری کنند و از دروازۀ حریف رد کنند؛ بدون دست و پا. این بازی با هر جایی بهجز دستوپا انجام میشود، پس توپ با زانو، کتف، بازو، باسن و هرجای دیگهای پیش میرود و دوتا تیم میجنگند تا سرانجام در آخر بازی، قربانی خدایان نباشند.
آداب مذهبی اولمکها و نگاهی که به خدایان و موجودات ماورایی داشتند، تا زمان فتوحات اسپانیاییها در قرن 16 میلادی ادامه داشت و تبدیل به سنتی شد که پس از آن هم باقی ماند و در ادیان و فرهنگهای بعدی آمریکای مرکزی هم خودش را پررنگتر نشان داد.
در کوچه و بازارهای سنلورنزو که قدم میزدیم، اگر یادتان باشد از جایی رد شدیم که راستۀ مجسمهسازان و هنرمندان اولمکی بود. اولمکها مجسمهسازان قهّاری بودند و اشیاء عجیبوغریبی پیدا کردهایم که هنر دست آنهاست. نقاب، فیگور، ستون، تخت؛ همه از جنس سنگ. اما برجستهترین میراث تمدنی اولمکها بدون شک سرهای سنگی عظیمی است که ساختهاند. این سرها که 17 تایشان در نقاط مختلف شهرهای اولمک پیدا شدهاند [و سه تا از آنها را هم دم ورودی شهر لاونتا دیدیم]، همه از جنس سنگ آتشفشانی بازالت بودند و حدود سه متر ارتفاع و هشت تن وزن داشتند. این سرهای سنگی، پرترههایی بودهاند از مردانی با گونههای گوشتالو، دماغهای صاف و چشمانی که خماری بخصوصی دارند. با وجود این ویژگیهای مشترک، کاملاً مشخص است که صاحب هر سر، شخص متفاوتی است. مورخها و باستانشناسها معتقدند هر کدام از این سرهای عظیم متعلق به یکی از حاکمان اولمک است، حاکمهایی که کلاه به سر دارند و از کلاه بعضیهایشان، پنجههای جگوار آویزان است که شاید نشاندهندۀ قدرت سیاسی و مذهبی آن شخص بوده باشد.
اما عجیبتر از ساخته شدن این مجسمههای عظیم، خود همان سنگهایی است که مجسمهها را ازش ساختهاند. این تختهسنگهای فوقالعاده سنگین از جایی به سرزمین اولمکها آمدهاند که حدوداً 80 کیلومتر باهاش فاصله داشته و احتمالاً با قایقهای بزرگ، از طریق رودخونه تا آنجا آورده شدهاند.
همین جابهجایی سنگها، و در کل پروسۀ ساخته شدن این مجسمههای عظیم، از نظر پژوهشگران نشانۀ قدرت سیاسی اولمکها در زمان خودشان است. انجام این کار قطعاً زحمت و هماهنگیهای بسیار زیادی میطلبیده که بدون قدرت و نفوذ سیاسی زیاد غیرممکن بوده.
و آخرین نکته دربارۀ این مجسمهها: علت اینکه با این سنگهای بزرگ و حجیم، چرا فقط از سر افراد مجسمه ساخته میشده و کل تن و بدنشان را تصویر نمیکردهاند این است که طبق باور مردم آمریکای مرکزی، روح انسان در سرش است، یعنی سر است که حامل روح آدم است و باقی بدن نسبت به سر ارزش چندانی ندارد.
و اما بهجز این سرهای سنگی، یکی دیگر از آثار ماندگار اولمکها، سنگتراشی و نقاشیهای روی سنگ است. این هنرها را معمولاً اطراف ورودی غارها به کار میبستند و مثلاً طرح یک حاکم را میکشیدند که کنار یک مزرعۀ ذرت نشسته. یا در مناطق دیگر، نقاشیهایی از آداب و رسومشان در غارها را میکشیدند.
یشم و سرامیک و چوب از مصالح مشهوری بودند که برای ساختن مجسمه استفاده میشدند و نمونههایی ازش را در منطقۀ الماناتی پیدا کردهاند. یکی از خداهایی که زیاد میبینیم بهصورت مجسمههای کوچک درستش کرده باشند، خدای شمارۀ چهاره که عنوان کودک باران (Rain Baby) را رویش گذاشتهاند، خدایی که به شکل کودکی بیدندان است، با دهنِ باز و یک سربند به سرش.
طرحی که ما از داستان اولمکها میتوانیم بکشیم خیلی بزرگتر از چیزهایی نیست که شنیدهایم. این داستان پر از شاخههای قطعشده است، پر از تکههایی که در دستمان هست ولی نمیدانیم باید کجای پازل بگذاریم. حتی خداحافظی اولمکها هم با ابهام همراه است؛ هیچکس نمیداند دقیقاً چه بر سرشان آمد. میشودمطمئن بود بعد از اینکه دوران فروغ لاونتا گذشت، حدود سالهای 400 ق.م.، کل تمدن اولمک فروپاشید اما دلیلش؟ معلوم نیست. ما فقط نشانههایی داریم برای دلخوشی، تا حدسهایی بزنیم، حدسهایی بزنیم تا بتوانیم اولمکها را لابهلای دانستههایمان نگه داریم... فکر کنید، حدود نهصد سال جایی زندگی کنی، بسازیاش، برای آباد شدنش بجنگی، آنوقت چند قرنِ بعد مردم حتی ندانند کی بودی. من که خودم را جای اولمکها میگذارم حس دوگانهای بهم دست میدهد. هم ته دلم افسوس میخورم که پس اینهمه جان کندن چه شد؟ چرا نمیبینیند چقدر سختی کشیدیم تا اینجا جای زندگی بشود، تا این مجسمه ساخته بشود، تا لاونتا، سن لورنزو این چنین بشود... اما از طرف دیگر راستش کمی خوشحال میشوم، که همین است، میگذرد، هرچه که باشی میگذرد. تو سعیت را بکن درست و تمام زندگی کنی، باقیاش را که میداند چه میشود؟
خیام نیشابوری میگوید:
یک چند به کودکی به استاد شدیم / یک چند به استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که ما را چه رسید / از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
یک چیز دیگر که دربارۀ اولمکها میدانیم این است که از یکجایی به بعد، مجسمهسازان اولمکی روی سنگهایی کار کردهاند که قبلاً تراش خورده و رویش نقش کشیده شده. این کار برای تمدنی که اینقدر قدرت و نفوذ داشته که سنگهایش را از کیلومترها آنورتر بیاورد کمی عجیب است، حالا... آیا از نظر اقتصادی به مشکلی خورده بودند؟ بیرون مرزهای تمدنشان دیگر برایشان امن نبوده؟ نمیدانیم. ممکن است قبیلهها و اقوام اطراف، با آنها دشمن شده بودند.
بهجز این احتمال، همیشه میشود سهمی را هم برای تغییرات اقلیمی در نظر گرفت، مثلاً خشکسالی و تغییر جریان رودخانهها. اگر فرض را بر این هم بگذاریم، باز میتوانیم به معادلۀ درستی برسیم... وقتی میدانیم تنوع غلات و دانههایی که مردم اولمک میتوانستند در زمینهایشان کشت کنند آنقدرها هم زیاد نبوده، میشود حدس زد همین که شرایط برای کشت ذرت، سیبزمینی شیرین، کدو و لوبیا نامناسب بشود، خطر قحطی جدی است و ممکن است فاجعه به بار بیاورد.
اولمکها تأثیر فراوانی روی تمدنهای بعدی مزوآمریکا گذاشتند و بهخاطر همین، مورخها فرهنگشان را «مادر» فرهنگهای آمریکای مرکزی میدانند. راستش علت اینکه با وجود اطلاعات محدودی که ازشان داریم، فکر کردم بهتر است اولین اپیزود تمدنهای آمریکایی را به اولمکها اختصاص بدهیم، همین بود؛ آنها بودند که راه را برای تمدنهای بعد از خودشان باز کردند.
اولمکها با تمدنهای اطرافشان ارتباط زیادی داشتند؛ مجسمهها و سرامیک و اشیایی که نقش باورهای اولمکی رویشان هست، تا 650 کیلومتر دورتر هم پیدا شدهاند (در منطقۀ ؟؟؟ (Teopantecuanitlan)). خداها، باورها و رسمورسوم اولمکها، به شکلهای مشابهی خودشان را در فرهنگهای بعدی آمریکا مثل مایا، آزتک و تولتک (Toltecs) بازتولید میکنند. این فرهنگها بنمایۀ وجودشان را از اولمکها قرض میگیرند.
بهخاطر همین تأثیرات - شاید هنوز پر از علامت سؤال باشیم اما میدانیم و یادمان میماند که ـ تمام فرهنگهای بعدی آمریکا، دین بزرگی به پیشکسوت اسرارآمیز خودشان، اولمکها، داشتهاند.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: