از بیرون که به ماجرا نگاه کنیم، اروپای نیمۀ قرن هجدهم شاید خیلی تغییر خاصی با قبلش نکرده باشد. هنوز در بسیاری از کشورها پادشاهی مطلقه حکومت میکند؛ کلیسا قدرتش سر جایش است و سعی میکند همهچیز را کنترل کند. مردم هم مثل همیشه سرشان گرم کار و زندگی است. همهچیز آرام است، همهچیز روال است... ولی اگر یککم با حواس جمعتر، دقیقتر نگاه کنیم، میبینیم زیر این پوستۀ سفت، زیر این شرایط بهظاهر عادی، زمین دارد میلرزد. مردم اروپا انگار روی گسل ایستادهاند؛ گسلی که یک طرفش دنیای قدیم است و طرف دیگرش دنیای جدید. و حالا باید تصمیم بگیرند که پایشان را کدام طرف بگذارند... اینور یا آنور.

در بیشتر کشورهای اروپایی اواسط قرن ۱۸، حکومتها همچنان پادشاهی مطلقهاند. یعنی چه؟ یعنی پادشاهها عملاً قدرت بیحدومرز دارند و تصمیمگیرندۀ اصلی تمام سیاستها و امور کشورند. زیر سایۀ پادشاهها طبقۀ اشراف و نُبَل مملکتاند که بالاترین سطح زندگی را تجربه میکنند، با تمام اوصافی که قبلاً مفصل تعریف کردیم و اینجا دیگر تکرار نمیکنیم؛ برخوردار از امتیازاتی که بقیۀ مردم حتی در خواب هم نمیبینند... کلیسا هم با وجود از سر گذراندنِ جنبشهای اصلاحات دینی، همچنان متحد خوب حکومت است، در کنار هم زورشان میرسد صدای مخالف را خفه کنند... غیر از اینها، مردم عادی هم هستند که مثل همیشه فشار اصلی روی آنهاست، اکثرشان رعیتاند، عایدیشان ناچیز است، از همان بخوربمیری هم که درمیآورند باید مالیاتهای سنگین بدهند. چیزی که بینشان مشترک است فقر است... نه حق دخالتی در تعیین سرنوشتشان دارند نه حق اعتراضی.
در فرانسه لویی پانزدهم پادشاه است، نوۀ لویی چهاردهم که حتی شوق سلطنت جدش را هم ندارد. اگر آن بابا آنقدری جُنم داشت که برای خودش کاخ ورسای را بسازد و پیِ یک امپراتوری بزرگ بود که خورشید در آن غروب نکند، این یکی بیشتر وقتش را در قصر میگذراند و اصلاً کاری با دنیای بیرون ندارد. این قضیه البته فقط محدود به فرانسه نیست... اسپانیا، اتریش، روسیه، بسیاری از کشورهای دیگر اروپا هم کم و بیش همین شرایط را دارند. پادشاهی مطلقه هنوز در بیشتر اروپا حرف اول را میزند.
فقط یک استثنای دُرشت داریم که آن هم در اپیزود پیش دربارهاش حرف زدیم... انگلستان که یک انقلاب نرم و نسبتاً کمهزینه را تجربه کرده و نظم و نسق حکومت در آن بهکل عوض شده. بعد از تحولاتی که معروف شد به انقلاب شکوهمند انگلستان، نقش پارلمان مشخصتر شده، قدرت مطلق از پادشاه گرفته شده و یک شکل اولیه از سلطنت مشروطه دارد در آن امتحان میشود. بسیاری از متفکران اروپا زیرچشمی حواسشان به انگلیس هست، به دیدِ یک مدل جدید و نسبتاً موفق به آن نگاه میکنند. انگلستان جزو معدود جاهایی است که اختیار همهچیز دست یک گروه کوچک حاکم نیست، مردم تا حدی خودشان را در اتفاقات بزرگ کشور دخیل میدانند... انگار انگلیس یک جورهایی دارد به روی بقیه میآورد که میشود حکومت را محدود کرد و همچنان قوی باقی ماند.
اما آن چیزی که قرن هجدهم را قرن هجدهم کرد، شاید مهمترین ویژگی نیمۀ قرن هجدهم، جُنبوجوش فکریای بود که بهخاطر شنیده شدن آرای مختلف، بهخاطر دسترسی به کتاب و البته یککم بازتر شدن فضا، همهجا درگرفته بود... این دوره، دورۀ بحث و گفتوگو بود. کافهها و سالنهای ادبی پُر شده بود از آدمهایی که دربارۀ سیاست و فلسفه و علم و هنر حرف میزدند. چاپخانهها هم مثل بازار شب عید سرشان غلغله بود، کلی کتاب و رساله زیر چاپ داشتند که بخواهد برسد به دست مخاطب تشنه... و دنبال جواب گشتن برای سؤالها، داشت عادت مردم میشد. مردم دیگر به خودشان جرئت داده بودند که قبول کنند یک چیزهایی را نمیدانند و باید جوابش را پیدا کنند. البته این را هم داشتند میفهمیدند که انگار جواب هر سؤالی را نمیشود آنی و قطعی به دست آورد. بسیاری از سؤالها که قبلاً کلیسا برایشان لحظهای جواب از آستین در میآورد، حالا که دیگر باید روی پای عقل خودت بایستی، جواب فوری ندارد... تازه چهبسا بعد از کلی گشتن و جستوجو کردن جوابی برای سؤالت پیدا کنی، ولی بعد بفهمی اشتباه کردی، جواب درستی نبوده و باید دوباره و دوباره بگردی دنبال پاسخ درست...
توی این فضای دلچسب و امیدوارکنندۀ اروپا، بعضی از شهرها نقش خیلی مهمی در شکلگیری و گسترش ایدههای جدید داشتند. مثلاً پاریس که فکر نمیکنم اسم روشنگری بیاید و آدم یادش نیفتد؟ پاریس، بدون شک قلب روشنگری بود. جایی که ولتر، روسو، دیدرو، مونتسکیو و خیلی دیگر از کلهگندههای فکر و فلسفۀ آن دوره در آن زندگی میکردند. شهر ایدههای متعارض، شهری که زیر فشار و خفقان پادشاهی مطلقه، بسیاری از اتفاقات مهم در محافل مخفی و زیرزمینیاش میافتاد. اما همینجا بود که متفکران صدای همدیگر را میشنیدند و به حرفهای هم فکر میکردند... شاید در جواب ایدههای نو فحشباران میکردند همدیگر را، ولی خیالشان راحت بود قبل از اینکه به همدیگر حمله کنند، حرفهای هم را شنیدهاند... انگار روح پاریس جَوی ساخته بود که آدمها به خودشان اجازۀ حرف زدن بدهند.
یا دیگر کجا مثلاً؟ لندن... لندن در این دوران بالطبع فضای آزادتری داشت... از نتایج خجستۀ انقلاب شکوهمندش این بود که برخلاف فرانسه، آزادی مطبوعات در آن بیشتر بود و همین باعث میشد نویسندهها و متفکران راحتتر حرفهایشان را بزنند و چاپ کنند. لندن قرن ۱۸ مهد رمان مدرن هم بود و داشت برای اولین بار داستانهایی را در قالب کتاب دست مردم میداد که زندگی روزمرۀ آدمهای عادی در آن نشان داده میشد... مردم داشتند زندگی خودشان را در کتابها میخواندند و این بهشان احساس دیده شدن میداد.
دیگر کدام شهر؟ برلین. برلین جزو شهرهایی بود که شرایطش یککم متفاوت بود؛ چون در دستهای آدم متفاوتی بود... فردریک کبیر، پادشاه کشور پروس، حاکم برلین هم بود... فردریک کسی بود که خودش را حامی روشنگری میدانست، با یکی مثل ولتر مکاتبه داشت و نامهنگاری میکرد. حتی یک مدت میزبان ولتر در کاخش بود تا ایدههای روشنگری را در مملکتش پیاده کند. برای همین در پروس، آزادی مذهبیِ بیشتری نسبت به فرانسه وجود داشت بهصورت رسمی. گرچه فردریک همچنان یک پادشاه مستبد بود، قدرتش برایش از هرچیزی مهمتر بود؛ ولی شاید بشود بهنحوی به او گفت «دیکتاتور روشنگر» اروپا در قرن ۱۸.
شهرهای دیگری هم بودند که در گسترش روشنگری نقش مهمی داشتند، مثلاً ژنو که یک شهر کوچک و مستقل در سوییس بود و ژان ژاک روسو را پرورش داد؛ یا اِدینبروی اسکاتلند که هیوم و آدام اسمیت را به جهان معرفی کرد... این شهرها اهمیتشان در چند تا ویژگی نسبتاً مشترک بود: اینها جاهایی بودند که روشنفکران و نویسندههای بزرگ دور هم جمع میشدند. مثلاً در پاریس، ولتر، دیدرو، و روسو در یک دوره زندگی میکردند و با هم بحث میکردند. این تبادل ایدهها باعث میشد جنبشهای فکریای شکل بگیرد که کال نیست، ناپخته نیست... قبل از اینکه با جهان مطرح بشود، در کافهها و سالنهای ادبی، و حتی چاپخانهها مردم دربارهشان حرف میزدند، جدال میکردند و ایرادهایشان را میگرفتند. بعدش وارد بازار میشد و میرسید دست مشتری. جدا از آن، در یک سری از شهرها مثل لندن یا برلین که آزادی بیشتری نسبت به جاهای دیگر داشتند، میشد اندیشههای نو را پیاده کرد و خروجیاش را دید... و نهایتاً اینکه در این شهرها کسانی زندگی میکردند که میتوانستند حامی مالی اندیشه بشوند. اشراف و بعضی از صاحبان قدرت از روشنفکران حمایت میکردند و این پشتیبانی نقش مهمی در پیشرفت این ایدهها داشت.
اینجوری است که یک شهرهایی میشوند موتور محرک روشنگری. در شرایطی که همچنان حکومتهای مطلق و کلیسا فصْلالخِطاباند روی کاغذ، ولی دیگر ایدههای جدید، نظم قدیمی را وارد بازی سختی کردهاند... حالا، وقتش رسیده که از شهرها به سمت آدمهایش حرکت کنیم؛ همانهایی که روشنگری با آنها معنی گرفت... اول از همه هم از پاریس شروع میکنیم که یکی از مشهورترین چهرههای این دوره در آن زندگی میکند. کسی که اسمش تقریباً مترادف با روشنگری شده: ولتر.
ولتر را نمیشود فقط یک فیلسوف دانست. شاعر بود، نمایشنامهنویس بود، تاریخنگار بود، و مهمتر از همه، یک مبارز فکری خستگیناپذیر بود. شاید بهتر باشد بگوییم ولتر شورشیای بود که هیچوقت از نقد کردن و نوشتن و ایستادن در برابر قدرت دست نکشید. داستان زندگی ولتر پُر از فراز و نشیب است؛ از زندانی شدن و تبعیدش گرفته تا موفقیتها و شهرت، همهچیزش یک ترکیب جذاب از درگیری و پیروزی است.
اسم واقعیاش فرانسوا ماری آروئه (François-Marie Arouet) بود. سال ۱۶۹۴ در پاریس به دنیا آمد؛ خانوادۀ ثروتمندی داشت و این پسر در مدرسۀ یسوعیها درس خواند. آدم حاضرجوابی بود، جسور بود، سر و زبان داشت، از نوجوانی هم عاشق نوشتن شد. چیزی که بعدتر در زندگیاش فهمید این بود که این علاقهاش به نوشتن از عشقش به یک چیز بزرگتر میآمد: عشق به آزادی... آزادی فکر، آزادی بیان و آزادی از هر چیزی که میخواست آدمها را محدود کند.
داریم از چه دورهای حرف میزنیم؟ اوایل قرن هجدهم... بخواهم بهتان بگویم در ایران این موقع چه خبر است، سال تولد ولتر، آخرهای حکومت شاه سلطان حسین صفویه است... پس وقتی ما داریم از ایدههای ولتر صحبت میکنیم، همزمان ایران دارد آمادۀ یکی از بحرانیترین دوران تاریخش میشود؛ یعنی حملۀ افغانها و سقوط اصفهان.
برگردیم پاریس... ولتر همینکه خود را داشت میشناخت این را هم فهمید که حرف زور کلیسا در کَتَش نمیرود. دو قرنی بود که جریان فکری اصلاحات مذهبی جلوی یکهتازی کلیسا ایستاده بود و چند تا چک سفت به آن زده بود، اما مسیحیت سنتی چنان در بطن زندگی مردم رسوخ کرده بود، بهخصوص در فرانسه، که پایههای تأثیر دین و کلیسا در این حدود دویست سال سفت و دستنخورده باقی مانده بود... ولتر نفر بعدی بود که میخواست در جادۀ تقدسزدایی از کلیسا قدم بردارد... معتقد بود کلیسا نه فقط آزادی آدمها را محدود میکند، که از جهل مردم هم سوءاستفاده میکند تا قدرتش را حفظ کند. بارها در نوشتههایش به تعصبات مذهبی حمله کرد و از حق انتخاب آدمها گفت... اینکه جهل و تعصب دو دشمن بزرگ بشریتاند؛ دو چیزیاند که میتوانند یک جامعه را از تو بپوسانند...
یکی از جنجالیترین نمونههای نقد ولتر به تعصب مذهبی، نمایشنامهای است به اسم «محمد» (Mahomet). این نمایشنامه، داستان پیامبری را روایت میکند که از دین بهعنوان ابزار رسیدن به قدرت استفاده میکند. نمایشنامۀ ولتر مشخصاً اشارهاش به اسلام بود، اما در واقع تیر اصلیاش را به سمت کلیسا نشانه گرفته بود... دیگر احتمالاً ولتر نتوانسته در خاک فرانسه دربارۀ مسیحیت قصهاش را بگوید، کوچه خلوتی، زورش به اسلام رسیده... این نمایشنامه هشدار میداد که استفاده از دین برای کنترل مردم چقدر میتواند خطرناک باشد و افراط و تعصب چهجوری میتوانند جامعه را به سمت خشونت و فاجعه ببرند. کلیسا خیلی زود به نمایشنامۀ محمد واکنش نشان داد. اجرای آن را ممنوع کردند و ولتر را تحت فشار و نظارت شدید گذاشتند.
اما این اولین یا آخرین باری نبود که ولتر بهخاطر نوشتههایش در دردسر میافتاد. زندگی ولتر، مثل ایدههایش، همیشه پُر از ماجرا و چالش بود. یکی از مهمترین اتفاقات زندگیاش چند سال قبلتر، در سال ۱۷۱۷ افتاده بود. ولتر در این سال بهخاطر یکسری شعرهایی که علیه رژیم سیاسی فرانسه و اشراف نوشته بود، دستگیر شد و او را در زندان باستیل انداختند. ولی از این موقعیت به نفع خودش استفاده کرد و همان در زندان، اولین نمایشنامۀ معروفش، «اُدیپ»، را نوشت که بعد از آزادی اسمش را در پاریس بر سر زبانها انداخت. دوباره چند سال بعد یک دردسر جدید برای خودش درست کرد و با یکی از اشراف پاریس درافتاد و سر از زندان درآورد... اینبار مجبورش کردند فرانسه را ترک کند و چند سال تبعید بشود به انگلستان. اما این تبعید سبب خیر شد... وقتی ولتر پایش را گذاشت در انگلیس، دنیایش عوض شد. در انگلستان خبری از استبدادی که در فرانسه میدید نبود. آزادی بیان خیلی بیشتر از فرانسه بود و نویسندهها و روشنفکران راحتتر میتوانستند حرفشان را بزنند. ولتر عاشق ایدههای فیلسوفهای انگلیسی شد. برای همین وقتی بعد از چند سال برگشت فرانسه، بیشتر از همیشه میدانست که باید با چه چیزی بجنگد و کجا دست بگذارد. تحت تأثیر سالهای تبعید، ولتر یکی از تندترین کتابهایش را نوشت: «نامههایی دربارۀ ملت انگلستان» (Letters Concerning the English Nation). این کتاب یک جور مقایسه بود بین فرانسه و انگلستان و ولتر در آن فرانسه را بهخاطر استبداد و جهلی که گرفتار آن است شدیداً نقد کرد. این اثر هم باعث شد که ولتر دوباره مورد غضب مقامات قرار بگیرد؛ ولی دیگر وقتی یک کاری را کردی کردی، وقتی چند وقت نتوانستی جلویش را بگیری، دیگر نمیتوانی... این دیواری است که تَرَک خورده، حالا تو بگیر، ببند، شکنجه کن... ترک دیوار که درست نمیشود... کتاب ولتر هم تأثیرات ماندگاری روی جنبش روشنگری فرانسه گذاشت.
تا اینجا آن چیزی که ما از ولتر گفتیم احتمالاً تصویر یک آدم کلهشق و یاغی از او در ذهنمان ساخته، ولی این تصویر فقط یک لایه از شخصیت ولتر است... یک بخش دیگر که شاید حتی مهمتر از آن زبان آتشین است، باور عمیقش به مدارا و تحمل عقاید مختلف است... ولتر معتقد بود هر آدمی باید آزاد باشد دین و باور خودش را داشته باشد، بدون اینکه کسی بخواهد به او زور بگوید یا محدودش کند... برای این اعتقادش هم سالها ایستاد و جنگید... یکی از معروفترین نمونههای این مبارزهها ماجرای ژان کالاس بود.
ژان کالاس یک تاجر پروتستان اهل فرانسه بود که در سال ۱۷۶۲ به قتل پسرش متهم شد. داستان از این قرار بود که یک روز صبح جسد پسر کالاس در انبار خانهشان پیدا شد. یک طناب دور گردنش بود و به نظر میرسید خودش را دار زده. ولی مقامات محلی، بدون اینکه به شواهد یا مستندات اهمیت بدهند، شایعه راه انداختند که پسر قصد داشته کاتولیک بشود، برای همین پدر پروتستانش او را کشته است. دادگاه بدون هیچ مدرک درست و قانعکنندهای کالاس را به قصاص محکوم کرد. ژان کالاس با اینکه تا آخرین لحظه فریاد میزد بیگناه است، در ۶۸ سالگی اعدام شد.
وقتی خبر این ماجرا به گوش ولتر رسید، انگار دنیا روی سرش خراب شد... این دقیقاً همان چیزی بود که سالها علیهاش جنگیده بود: همان چیزی که به آن میگفت تعصب کور مذهبی. با اینکه هیچوقت کالاس را ندیده بود، تصمیم گرفت قصۀ این بیعدالتی را به گوش همه برساند. سه سال تمام برای اعادۀ حیثیت کالاس جنگید. مقاله نوشت، نامه فرستاد، رساله منتشر کرد. به هر دری زد تا پرونده دوباره احیا بشود. در کتابی به اسم “رسالهای دربارۀ مدارا” (Treatise on Tolerance) نوشت: “هیچ مذهبی حق نداره به خاطر اعتقادات، خون بریزه.”
و در نهایت، هرچند مثل هر حکم اعدامی، آنی که کشته شد دیگر به زندگی برنمیگردد، ولی تلاشهای ولتر باعث شد در سال ۱۷۶۵، یعنی سه سال بعد از مرگ کالاس، دادگاه عالی فرانسه حکم قبلی را باطل کند و ژان کالاس را بیگناه اعلام کند.
ماجرای کالاس یکی از نمونههایی بود که نشان میداد ولتر فقط یک فیلسوف یا نویسنده نیست که از توی اتاق و پشت میز دربارۀ آزادی حرف بزند. وقتی پای عدالت وسط میآمد، ساکت نمیماند... آستینهایش را بالا میزد و وارد میدان میشد.
(یک جملۀ معروف هست که احتمالاً خیلی شنیدهاید: «من با حرف شما مخالفم، ولی تا پای جانم از حق شما برای گفتنش دفاع میکنم.» این جمله را خیلی وقتها به ولتر نسبت میدهند، ولی گویا در هیچکدام از آثارش نیست؛ یک نویسنده به اسم اِولین بئاتریس هال در کتابی که درباره ولتر نوشته، این جمله را آورده تا خلاصهای از دیدگاههای ولتر را نشان بدهد. ولی انصافاً هم حق مطلب را ادا کرده است. این جمله، شاید عصارۀ تمام باورهای ولتر باشد. برای او، آزادی بیان مهمترین حقی بود که یک انسان میتوانست داشته باشد.)
اما ولتر فقط با حرفهای فلسفی و استدلالهای منطقی و خشک از آزادی دفاع نمیکرد. یکی از قویترین سلاحهایی که به آن مجهز بود، طنز بود. قلم ولتر مثل یک شمشیر دو لبه بود که هم میتوانست بخنداند هم نابود کند. خوب میدانست که گاهی وقتها یک طعنه یا کنایه میتواند بیشتر از صد صفحه استدلال فلسفی تأثیر بگذارد. شاهکار طنز ولتر، رمان «کاندید» (Candide) است که در سال ۱۷۵۹ منتشرش کرد. این کتاب یک حملۀ کوبنده به فلسفۀ خوشبینی لایبنیتس بود که گفته بود ما در “بهترین دنیای ممکن” زندگی میکنیم و هر اتفاقی که در جهان میافتد خوب است و یک خیری در آن هست. ولتر در رمان «کاندید»، یک آدم سادهلوح را نشان میدهد که با کلی فاجعۀ وحشتناک روبهرو میشود - از زلزلۀ لیسبون گرفته تا جنگ هفتساله و مرگ عزیزانش - اما باز هم سعی میکند به خودش بقبولاند که این دنیا، بهترین دنیای ممکن است. آخر این داستان با جملۀ معروف “باید باغچۀ خودمان را عمل بیاوریم” تمام میشود... ولتر با این جمله به ما خواننده میگوید درست است که دنیا پُر از بیعدالتی و رنج است، ولی بهجای فلسفهبافیهای بیفایده، باید دست به کار شویم و بخواهیم که دنیا را بهتر کنیم.
آخرین چیزی هم میخواهیم دربارۀ ولتر بگوییم این است که ولتر با اینکه همیشه منتقد قدرت بود، اما از قدرت فاصله نمیگرفت؛ اتفاقاً گاهی وقتها با پادشاهها و اشراف خیلی هم نزدیک و همنشین بود... یکی از معروفترین روابط ولتر با بزرگان، همانچیزی بود که یککم قبلتر هم به آن اشاره کردیم: ارتباطش با فردریک کبیر، پادشاه پروس. فردریک خودش را “یک پادشاه فیلسوف” میدانست، کسی که عاشق ایدههای روشنگری است و میخواهد در کشورش اصلاحات بزرگی انجام بدهد. همین علاقهاش به روشنفکری هم باعث شد به ولتر نزدیک شود و یک دورهای از او دعوت کند بیاید دربارش زندگی کند... اما این رابطه، برخلاف ظاهرش، خیلی هم آرام و بیدردسر پیش نرفت. فردریک، با همۀ علاقهاش به روشنگری، همچنان یک پادشاه بود. انتظار داشت ولتر در دربار بماند، جزئی از دستگاهش بشود و از ایدههایش برای تقویت دربار استفاده کند. اما ولتر، همانطور که همیشه نشان داده بود، نمیتوانست چارچوبها و محدودیتهای کسی را تحمل کند؛ حتی اگر آن شخص، یک پادشاه فیلسوف باشد. بهمرور، اختلافنظرها و دعواهای پنهانی بین این دو نفر شروع شد و خلاصه، بعد از سه سال رابطهشان بههم خورد و ولتر هم برای همیشه از پیش فردریک رفت.
ولتر با نوشتههایش، مبارزههایش و شخصیت شورشگری که داشت به مردم یاد داد که آزادی و عدالت چیزی نیست که کسی بهمان هدیه بدهد؛ باید برایش بجنگیم. با قلمش، با طنزش، و با جسارتش، صدای بلند روشنگری شد. صدایی که حتی زندان و تبعید و تهدید هم نتوانست خاموشش کند.
اگر ولتر را صدای عقل و منطق جنبش روشنگری بدانیم، ژان ژاک روسو را باید قلب تپندهاش حساب کنیم؛ صدای احساسات و طبیعت و روح انسانی. روسو یک آدم کاملاً متفاوت بود؛ نه فقط نسبت به ولتر که نسبت به همه در واقع... آدم قابل پیشبینیای نبود. فلسفهاش برخلاف عقلگرایی رایج زمانش، بر احساسات و ارتباط انسان با طبیعت تأکید داشت. با این حال تضادهای عجیب در شخصیتش باعث میشود که نتوانیم سرراست دربارهاش حرف بزنیم. روسو از یک طرف عاشق تنهایی و سکوت طبیعت بود، از طرف دیگر با نوشتههایش ملت را به خیابان میکشاند و شعلههای بزرگترین انقلابهای تاریخ را روشن میکرد.
ژان ژاک روسو در سال ۱۷۱۲، در ژنو سوئیس به دنیا آمد؛ در یک خانوادهای که نه خیلی فقیر بود، نه خیلی ثروتمند. مادرش چند روز بعد از به دنیا آوردنش از دنیا رفت و پدرش که ساعتساز بود، نتوانست دستتنها والد خیلی خوبی برای پسرش باشد. این شد که از همان بچگی، سختیهای زیادی را لمس میکند... خودش بعدها میگوید: «من با مرگ مادرم به دنیا آمدم، و این اولین بدبیاری زندگیام بود.» بیشتر بچگی روسو با خواندن کتابهایی که در خانهشان پیدا میشود میگذرد؛ کتابهایی که قطعاً برای یک بچه به آن سن خیلی سنگین بودند، ولی همین مطالعهها ذهن کنجکاوش را بهسمت پرسشهای بزرگتر میبرند... مثلث کمبود مهر مادری و تنهایی طولانی و سروکله زدن با کتابهایی که برای سنش مناسب نبود، کاری میکند که کمکم روسو ارتباط نزدیکتری با طبیعت پیدا کند.
اوایل جوانیاش بود که فکر کرد نمیخواهد ژنو آن شهری باشد که باقی عمرش را در آن سر میکند... با جیب خالی، ویلان و سرگردان، چمدانش را میبندد و راهی میشود. سمت کجا؟ فرانسه... در شهر اَنِسی (Annecy) یک مدت بهعنوان خدمتکار و معلم خصوصی مشغول به کار میشود تا روزگار بگذراند. یک قِران از اینجا، دوزار از آنجا درمیآورد تا اینکه یک بانوی محترم وارد زندگیاش میشود که قصۀ روسو را بهکل عوض میکند: مادام دو وارانس (Mme de Warens).
فرانسوا-لوییز دو وارانس یک زن اشرافزاده بود که روحیۀ آزاداندیش و متفاوتی نسبت به عموم اشرافزادههای فرانسوی داشت... از همان اولین بارهایی که روسو را دید متوجه شده بود با یک جوان باهوش و کنجکاو طرف است که فقط نیاز به فرصت دارد تا استعدادهایش شکوفا بشود؛ برای همین هم سرپناه به روسو داد، هم خودش شد حامیاش. نقش یک معلم و حامی بزرگ را برای روسو به عهده گرفت تا مسیر یادگیری و رشدش را پیدا کند... تشویق کرد روسو را که فلسفه بخواند، خودش و خواستههایش را بهتر بشناسد. روسو بعدها در خاطراتش از لفظ «مامان» برای مادام دو وارانس استفاده کرد... البته خب چون روسو است، چون آدم غریبی است، این رابطه همهاش هم شکل مادر فرزندی نبود و بعدِ یک مدت جنبههای پیچیدهتر و عاشقانهتری هم به خودش گرفت... اما خب حالا اینجا با این ماجرا کاری نداریم؛ فقط همینقدر بدانیم که مادام دو وارانس نقش خیلی مهمی در شکلگیری شخصیت روسو داشت.
چند سال بعد، در سال ۱۷۴۵، در یک مهمانخانۀ کوچک در پاریس، روسو با زن دیگری آشنا شد به اسم ترز لواسور (Thérèse Le Vasseur). ترز یک خدمتکار ساده بود؛ نه سواد درست و حسابی داشت نه از خانوادۀ سرشناسی میآمد. اما یک چیزی در وجودش داشت که روسو را جذب کرد. علاقۀ روسو به ترز کمکم عمیق شد و این دختر تبدیل شد به همراه و شریک زندگیاش تا آخر عمر. اما بیچاره ترز، چون ما همینجا به یکی از بزرگترین تناقضهای زندگی روسو میرسیم.
روسو و ترز صاحب پنج تا بچه شدند؛ اما روسو تصمیم گرفت همهشان را بدون استثنا بسپرد پرورشگاه. این کار از کسی سر زده که بعدها کتاب معروف «اِمیل» (Emile) را نوشت؛ کتابی که در آن اصول تربیت درست بچهها را شرح داده بود و به پدرها و مادرها یاد میداد چطور فرزندهایشان را پرورش دهند. اما خودش، بچههایش را برای تربیت فرستاد پرورشگاه! سالها بعد، روسو دربارۀ این تصمیم در خاطراتش نوشت: «من هرگز وظیفهی پدری رو فراموش نکردم. هزاران بار، با اشک و آه، این لحظات رو به یاد آوردم.» اما خب گویا عذاب وجدان، هیچوقت باعث نشد سراغ بچههایش برود یا ازشان خبری بگیرد.
تعارض انگار خط اصلی داستان زندگی روسو بود... رابطۀ این آقا با روشنگری هم روشن نبود و یک حالتِ «با پا پس میزنه با دست پیش میکشه» داشت... از یک طرف جزو مهمترین مغزهای متفکرش بود، از طرف دیگر انگار همیشه میخواست علیهش شورش کند. روشنگری، با تأکید زیادش روی علم و عقل، به نظر روسو داشت انسان را از طبیعت و احساساتش دور میکرد. میگفت تمدن و پیشرفت، بهجای اینکه ما را خوشبختتر کند، آزادیهایمان را گرفته... آدمیزاد در حالت طبیعی آزاد و خوشبخت بوده، این تمدن و قوانین اجتماعی است که گرفتارمان کرده. در کتاب «گفتار درباره منشأ نابرابری»، روسو نوشت تمدن و قوانین اجتماعی باعث فساد انسان شده است.
حالا سؤال این است اگر تمدن و قوانین اجتماعی نباشد پس چه؟ طبیعت! روسو طبیعت را بهترین معلم آدمها میدانست، و ایراد را هم از اینجا میدید که آموزش سنتی بلد نیست چطور از این معلم استفاده کند. در کتاب «اِمیل»، روسو از اصطلاح «آموزش طبیعی» استفاده میکند. از اینکه بچهها باید خودشان یاد بگیرند چطور فکر کنند، چطور زندگی کنند؛ نه اینکه از طرف والدین یا معلمها به آنها دیکته شود یا مجبورشان کنند چیزی را حفظ کنند. حرف روسو در امیل این است که معلم فقط باید راه را نشان شاگردها بدهد؛ نه بیشتر از این. بچهها خودشان باید تجربه کنند و راهشان را پیدا کنند. این حرف را پدر پنج فرزند پرورشگاهی میزند! ولی اگر گوش بدهیم به آن نصیحتی که میگفت نگاه نکن کی میگوید، ببین چه میگوید؛ خب این حرفهای روسو از جای درستی میآمد و در دورۀ درستی هم زده شد. بهخاطر همین بسیاری از مفاهیم پایهای آموزش مدرن مثل آموزشهای تجربی و آزاد، از ایدههای روسو الهام گرفتند.
اما اگر بخواهیم از مهمترین اثر روسو حرف بزنیم احتمالاً باید کتابی را بشناسیم که نه فقط در زمان خودش، که تا امروز یکی از تأثیرگذارترین آثار تاریخ فلسفۀ سیاسی به حساب میآید: یعنی «قرارداد اجتماعی» (The Social Contract). این کتاب همانطور که از اسمش پیداست، دربارۀ قراردادی است که بهنظر روسو، باید بین مردم یک جامعه شکل بگیرد تا زندگی اجتماعی ممکن شود. اما چیزی که در این کتاب مطرح میشود، خیلی فراتر از یک قرارداد ساده است؛ یک جور انقلاب فکری است.
روسو در این کتاب، اساس قدرت سیاسی را زیر سؤال میبرد و یک مدل جدید پیشنهاد میدهد: میگوید قدرت واقعی باید از مردم سرچشمه بگیرد، نه از شاه، کلیسا یا هر نهاد دیگری که خودش را بالاتر از مردم میداند. جامعه باید بر اساس یک قرارداد شکل بگیرد؛ قراردادی که در آن همۀ مردم در تعیین قوانین و مقررات شریک باشند. بهزبان ساده یعنی حکومت باید نمایندهٔ ارادۀ عمومی باشد. حالا این «ارادۀ عمومی» یعنی چه؟ ارادۀ عمومی، همان خواستههای مشترک جامعه است؛ چیزی که فراتر از خواستههای فردی یا گروهی است و منافع کلیِ مردم را نشان میدهد. روسو معتقد است ارادۀ عمومی همیشه درست است، اما مردم ممکن است همیشه نتوانند تشخیص دهند که چطور باید به آن خواستههای مشترک و خیر عمومی برسند. بهعبارت دیگر، ارادۀ عمومی بهخودیخود هدف درستی را دنبال میکند، ولی قضاوت مردم دربارهٔ اینکه چطور میشود به این هدف برسیم ممکن است اشتباه باشد.
روسو چندان طرفدار دموکراسی نمایندگی، مثل چیزی که امروز میشناسیم، نبود. در کتاب «قرارداد اجتماعی» مینویسد: «مردم انگلیس خودشان را آزاد میدونن، ولی کاملاً در اشتباهن. اونا فقط در زمان انتخابات آزادن و بعدش دوباره برده میشن.» از نظر روسو، مردم باید مستقیماً در تصمیمگیریها شرکت کنند، نه اینکه فقط نماینده انتخاب کنند. اینجا ممکن است یاد اپیزود پیش بیفتید و بگویید: «مگر این اصطلاح قرارداد اجتماعی که روسو از آن حرف میزند، همان چیزی نیست که هابز آورده بود وسط؟» و جواب این است که بله، دقیقاً خودش است. روسو در این کتابش وارد یک جور گفتوگوی فلسفی با فیلسوفهای دیگر میشود و به ایدههای آنها جواب میدهد.
توماس هابز، فیلسوف انگلیسی، وقتی حرف از قرارداد اجتماعی میزد، دیدگاه متفاوتی با روسو داشت. هابز معتقد بود انسان ذاتاً یک موجود خودخواه و خشونتطلب است که اگر بهحال خودش رها شود، زندگی جامعه به یک جنگ دائمی تبدیل میشود؛ جنگی که در آن هر کسی دنبال منافع خود است و هیچ نظمی وجود ندارد. پس، برای جلوگیری از این وضعیت، آدم باید قید یک سری از آزادیهایش را بزند و قدرت را به یک حاکم یا دولت واگذار کند تا نظم و امنیت برقرار شود.
روسو اما حرفش ۱۸۰ درجه فرق داشت. او بهجای اینکه قدرت را به یک حاکم واگذار کند، تأکید میکند که خود مردم باید در تصمیمگیریها نقش مستقیم داشته باشند. قرارداد اجتماعی باید به آدمها آزادی بدهد، نه اینکه آزادی طبیعیشان را ازشان بگیرد. تضاد بین هابز و روسو، یکی از نقاط جذاب فلسفۀ سیاسی قرن هجدهم است که روسو با کتاب «قرارداد اجتماعی» به آن جواب میدهد.
«قرارداد اجتماعی» روسو آنقدر تأثیرگذار بود که خیلیها معتقدند میشود تاریخ تفکر سیاسی را به قبل و بعد از این کتاب تقسیم کرد. این کتاب، جرقهای بود که بعدها شعلههای انقلاب فرانسه را روشن کرد. شعار معروف انقلاب فرانسه، یعنی «آزادی، برابری، برادری»، تا حد زیادی از ایدههای روسو الهام گرفته بود. توماس جفرسون، یکی از پدران بنیانگذار آمریکا و نویسندۀ اصلی اعلامیۀ استقلال هم خوانندۀ جدی آثار روسو بود. بعضی از پژوهشگران معتقدند جملۀ معروف “همه انسانها برابر آفریده شدهاند” در اعلامیۀ استقلال آمریکا، انعکاس مستقیم افکار روسو است. جیمز مدیسون هم که طراح اصلی قانون اساسی آمریکا بود، «قرارداد اجتماعی» را بهدقت خوانده بود و میشناخت... یعنی میشود گفت ایدههای روسو فقط در قارۀ اروپا نچرخید، از اقیانوس اطلس هم گذشت و دنیای جدید را هم شکل داد.
اما با همۀ این حرفها عجیبترین بخش زندگی این استاد تعارض این بود که ایشان فقط با جامعه و تمدن درگیر نبود؛ با خودش هم درگیری کم نداشت. هر چقدر که در نوشتههایش از آزادی، برابری و عشق به انسان حرف میزد، در زندگی شخصیاش به تنهایی و انزوا پناه میبُرد و حوصلۀ هیچکس را نداشت. سالهای آخر زندگیاش را بیشتر در طبیعت گذراند، با این حس تلخ که دنیا بهش بیرحمی کرده. روشنفکران همعصرش، مثل ولتر و دیدرو، ازش فاصله گرفته بودند و حتی گاهی بهش حمله میکردند. ولتر، که خودش منتقد سرسخت کلیسا بود، چند بار روسو را بهخاطر ایدههایش مسخره کرد. این اختلافها باعث شد روسو بیشتر از دنیای روشنفکری فاصله بگیرد و به سکوت و آرامش طبیعت پناه ببرد.
یکی از معروفترین آثار روسو کتاب «اعترافات» است؛ یک زندگینامۀ خودنوشت که در آن روسو بیپرده و صادقانه دربارۀٔ احساسات و ضعفها و اشتباهاتش حرف میزند. این کتاب یکی از اولین نمونههای ادبیات مدرن دربارۀٔ زندگی درونی انسان است. روسو در «اعترافات» چیزهایی را دربارۀٔ خودش میگوید که شاید خیلیها جرأت نداشتند بگویند: از حسادتهاش و ترسهاش، تا اشتباهاتش در روابط شخصی. همین صداقت است که باعث شده «اعترافات» الهامبخش نویسندههایی مثل تولستوی و داستایوفسکی بشود و هنوز که هنوز است خواندنش برای خوانندههای امروز جذاب باشد.
وقتی به زندگی و آثار روسو نگاه میکنیم، متوجه میشویم که این آدم یکی از پیچیدهترین و تأثیرگذارترین چهرههای روشنگری است. ایدههایش دربارۀٔ طبیعت، آزادی و برابری، نه فقط روشنگری، که دنیای مدرن را هم شکل داده. نگاهش به آموزش، هنوز هم در مدارس سراسر دنیا تأثیر دارد و آثارش مثل «اِمیل» و «قرارداد اجتماعی»، همچنان خوانده میشوند و مورد توجه آدمهای زیادیاند. روسو فیلسوفی بود که هم با جامعه درگیر بود و هم با خودش؛ کسی که آثارش هنوز هم پرسشهایی را دربارۀٔ انسان، آزادی و زندگی مطرح میکند.
اینجای قصه میخواهیم دربارۀ کسی صحبت کنیم که اسمش برای خیلیها با نظریۀ تفکیک قوا گره خورده است؛ میخواهیم یککم بشناسیمش و بفهمیم چرا ایشان را یکی از متفکران عمیق و نویسندههای بزرگ عصر روشنگری میدانند... خانمها آقایان، جناب شارل لویی دو سکوندا، بارون دو لا بِرد اِ دُو مونتسکیو، معروف به همان مونتسکیو (Charles-Louis de Secondat, Baron de La Brède et de Montesquieu)! با این اسم طولانی و اشرافی، مونتسکیو در سال ۱۶۸۹، در جنوب فرانسه به دنیا آمد؛ در یک خانوادۀ ثروتمند و مرفه که موقعیت اجتماعی بهشان اجازه میداد تحصیلات عالی داشته باشند و مسیر متفاوتی از بقیۀ مردم طی کنند.
مونتسکیو در دانشگاه حقوق خواند و بعد از فارغالتحصیلی، در دادگاه بوردو شروع به کار کرد. اما خیلی نگذشته بود که فهمید وکالت و کار قضایی چیزی نیست که دلش را به آن خوش کند. علاقۀ اصلیاش فلسفه، سیاست و تاریخ بود؛ فهمیدنِ اینکه چرا جوامع مختلف آنقدر متفاوت از هم عمل میکنند و چطور میشود یک جامعۀ آزاد و عادلانه ساخت. در همان سالها عموی ثروتمندش هم از دنیا رفت و جوانِ پولدار قصۀ ما حالا دیگر بهعنوان «بارونِ منطقۀ مونتسکیو» ارثیۀ بزرگ هم به دست آورد؛ ثروتی که به او اجازه داد وقتش را بیآنکه فکر نان باشد به مطالعه و نوشتن اختصاص دهد.
اولین اثر مهم مونتسکیو، کتاب «نامههای ایرانی» (Persian Letters) بود که در سال ۱۷۲۱ منتشر کرد. این کتاب، یک رمان طنزآمیز است که در آن مونتسکیو از زبان دو تا مسافر ایرانی، اُزبک (Usbek) و ریکا (Rica) که به فرانسه سفر کرده بودند، جامعه و فرهنگ فرانسه را نقد میکند. این دو شخصیت، بهعنوان خارجیهایی که تازه وارد فرانسه شدهاند، به چیزهایی اشاره میکنند که شاید خود فرانسویها به آن عادت کرده بودند و نمیدیدندش.
کتاب در دورهای نوشته شد که فرانسه تحت حکومت لویی پانزدهم بود؛ یک دورهای که به استبداد و تجملگرایی افراطی دربار معروف است. مونتسکیو از طریق چشمهای این دو غریبۀ ایرانی، میتوانست بیپرواتر خرافات و فساد کلیسا و بیعدالتیهای طبقاتی را مسخره کند. مثلاً یک جای کتاب از قول یکی از شخصیتها میگوید:
«پادشاه فرانسه بزرگترین جادوگر دنیاست! این آقا چنان قدرت جادویی دارد که ذهن رعیتش را هم کنترل میکند. هر چه بخواهد، مردم را وادار میکند باور کنند. مثلاً اگر در خزانه یک میلیون سکه داشته باشد ولی دو میلیون احتیاج داشته باشد، کافی است به مردم القا کند که هر سکهاش دو تا میارزد... مردم هم بیچونوچرا باور میکنند! یا اگر جنگِ پُرهزینهای راه بیندازد و پول نداشته باشد، میتواند یک تکه کاغذ بیارزش را بهعنوان سکۀ طلا جا بزند... و مردم هم فوراً قبول میکنند. اما تعجب نکنید! یک جادوگرِ قویتر هم هست که حتی ذهن خودِ پادشاه را کنترل میکند. اسم این جادوگره پاپه.»
«نامههای ایرانی» پُر است از این کنایهها به استبداد و کلیسا و اشرافیت فرانسه. اما چیزی که این کتاب را خاص میکند این است که مونتسکیو فقط به نقد کردن اکتفا نمیکند؛ سعی میکند بفهمد چرا این مشکلات وجود دارند و چطور میشود آنها را حل کرد. کتاب اولش بهشکل ناشناس منتشر شد، ولی خیلی زود همه فهمیدند نویسندهاش کیست. با اینکه مقامات از محتوای انتقادی نامههای ایرانی خوششان نیامد، ولی نفوذ خانوادگی و جایگاه اشرافی مونتسکیو بهاندازهای بود که از مجازات در امان بماند.
اما اگر از نامههای ایرانی بگذریم، بزرگترین و مهمترین اثر مونتسکیو «روح القوانین» (The Spirit of the Laws) بود که در سال ۱۷۴۸ منتشر شد. یک شاهکار فلسفی و سیاسی که مونتسکیو بیست سال از عمرش را گذاشت برای نوشتنش؛ بیست سالی که پُر بود از مطالعه، سفر و تحقیق. در این کتاب، مونتسکیو دنبال جواب یک سؤال بزرگ بود: اینکه چطور میشود یک جامعۀ آزاد و عادلانه ساخت؟
مونتسکیو معتقد بود که آزادی واقعی فقط وقتی ممکن است که قدرت دست یک نفر یا یک گروه خاص نباشد. یک جملۀ معروف در کتابش هست که میگوید:
“برای اینکه از قدرت سوءاستفاده نشود، باید ترتیبی داده شود که قدرت، قدرت را متوقف کند.”
و با تکیه به همین ایده، مونتسکیو نظریۀ معروف تفکیک قوا را مطرح کرد.
او میگفت که قدرت باید بین سه بخش اصلی تقسیم بشود: قوۀ مقننه که قوانین را مینویسد، قوۀ مجریه که قوانین را اجرا میکند، و قوۀ قضائیه که عدالت را برقرار میکند. این سه قوه باید مستقل از هم باشند و هر کدام، قدرت دو تای دیگر را محدود کند و در واقع جلوی سوءاستفاده همدیگر را بگیرند. ایدۀ تفکیک قوا یکی از پایههای اصلی دموکراسیهای مدرن شد و هنوز هم در بسیاری از کشورها از جمله ایران اجرا میشود.
مونتسکیو این ایده را از مشاهداتش دربارۀ سیستم سیاسی انگلستان الهام گرفت، اما چیزی که ارائه کرد فقط یک کپی ساده از آن سیستم نبود؛ آمد یک بازسازی و تئوریسازی عمیقتر از کل ماجرا به وجود آورد. در قدم بعد هم به فرهنگ و جغرافیا و تاریخ توجه کرد و گفت قوانین یک جامعه باید با شرایط آن جامعه هماهنگ باشد. در روحالقوانین نوشت: «قوانین باید تا آنجا که ممکن است با طبیعت و اصول حکومتی که برایش ساخته شدهاند، مطابقت داشته باشد.» یعنی مثلاً قوانین یک کشور گرمسیری باید با قوانین یک کشور سردسیر فرق بکند. خیلیها مونتسکیو را یکی از پیشگامهای جامعهشناسی مدرن میدانند، چون جزو اولین کسانی بود که سعی کرد قوانین و ساختارهای اجتماعی را نه فقط بر اساس ایدههای ذهنی و آرمانی، که با مطالعۀ واقعی جوامع مختلف تحلیل کند. در دورانی که بیشتر متفکران اروپایی فقط به قارۀ خودشان فکر میکردند، مونتسکیو داشت دربارۀ سیستمهای سیاسی آسیا، آفریقا و آمریکا هم ایدهپردازی میکرد.
یکی دیگر از جنبههای جالب آثار مونتسکیو، نگاه انتقادی و ظریفش به جایگاه زنها در جامعه بود. در آن دوره زنها در بیشتر کشورهای اروپایی تقریباً هیچ حقی نداشتند و بهعنوان شهروند درجهدو به حساب میآمدند. ولی مونتسکیو در آثارش بهخصوص نامههای ایرانی، به وضعیت زنها در جوامع مردسالار و استبدادی اشاره میکند. از زبان زنهای حرمسرا، این جوامع را نقد میکند و نشان میدهد چطور زنها در این جوامع سرکوب میشوند و بهچشم ابزار بهشان نگاه میشود. رکسانا، یکی از شخصیتهای زن کتاب یک جا میپرسد: “چطور میشه یک انسان رو مجبور کرد که تن به بردگی بده، وقتی طبیعت ما رو آزاد آفریده؟” این انگار صدای خود مونتسکیو است که میگوید آزادی زنها یکی از نشانههای یک جامعۀ آزاد و پیشرفته است.
ایدههای مونتسکیو، تأثیر بزرگی روی دنیای مدرن گذاشت. نظریۀ تفکیک قواش یکی از پایههای اصلی قانون اساسی ایالات متحده شد و بنیانگذاران آمریکا در نوشتن قانون اساسی مستقیماً از «روح القوانین» الهام گرفتند؛ حتی امروز هم، در بسیاری از دموکراسیهای جهان، میتوانیم ردپای ایدههای مونتسکیو را ببینیم. هر وقت از ضرورت نظارت قوا بر همدیگر حرف میزنیم، در واقع داریم همان اصلی را تکرار میکنیم که مونتسکیو سیصد سال پیش مطرح کرد.
خب، بعد از ولتر و روسو و مونتسکیو حالا دیگر وقتش است وارد دنیای دیوید هیوم بشویم؛ فیلسوفی که تمام تمرکزش روی درونیات انسان بود. هیوم میخواست بفهمد که ما آدمها چطور فکر میکنیم، چطور باور میسازیم، و چطور تصمیمگیریهایمان اتفاق میافتد. این حرکت از بیرون به درون، از ساختارهای قدرت به کارکردهای ذهن، یک تغییر جذاب در فلسفۀ روشنگری بود؛ انگار روشنگری داشت از سیاست به روانشناسی و اخلاق و حتی علم نزدیکتر میشد. اگر روشنگری را یک جنبش فکری بدانیم که میخواست همهچیز را با عقل و علم توضیح دهد، هیوم احتمالاً بزرگترین چالش این جنبش بود؛ چون میخواست بهمان نشان بدهد که عقل و علم هم محدودیتهای خودشان را دارند.
دیوید هیوم در سال ۱۷۱۱، در شهر ادینبرو اسکاتلند به دنیا آمد. خانوادهاش اشرافزاده بودند، ولی ثروت زیادی نداشتند. هیوم که از همان بچگی عاشق مطالعه بود در سن کم وارد دانشگاه شد و شروع کرد به خواندن حقوق، اما یککم که گذشت ایشان هم مثل مونتسکیو فهمید که علاقهاش به فلسفه و تفکر است، نه به وکالت یا کارهای حقوقی. در همان سالهای جوانی شروع به نوشتن یکی از مهمترین کارهایش یعنی «رسالهای درباره طبیعت انسان» (A Treatise of Human Nature) کرد. این کتاب، وقتی هیوم ۲۸ ساله بود منتشر شد و جالبیاش هم این است موقع انتشار تقریباً هیچکس به آن توجه نکرد! خودش بعدها دربارۀ این اولین اثرش میگوید: «این کتاب، مرده از چاپخونه متولد شد و حتا آنقدر جلب توجه نکرد که صدای غرولند متعصبها رو بلند کنه!»
یکی از مهمترین ایدههای هیوم در «رسالهای درباره طبیعت انسان» این بود که سرچشمۀ تمام دانش ما تجربه است. میگفت هر چیزی که ما میدانیم یا فکر میکنیم میدانیم از مشاهده و تجربۀ مستقیم ناشی میشود... این نگاه که به آن «تجربهگرایی» میگویند، شباهت زیادی به فلسفۀ جان لاک دارد که در اپیزود پیش در موردش حرف زدیم. جان لاک میگفت ذهن انسان در بدو تولد مثل یک صفحۀ سفید است و تمام دانش ما از تجربه به دست میآید؛ با این حال لاک همچنان تا حدی به وجود ایدههای فطری، یعنی ایدههایی که مستقل از تجربه در ذهن انسان جا گرفتهاند اعتقاد داشت. اما حالا هیوم این مفهوم را فراتر برد و گفت نهتنها دانش و باورهای روزمرۀ ما، که حتی مفاهیم پیچیدهای مثل اخلاق و عدالت و زیبایی هم بهطور کامل از تجربه و مشاهده ناشی میشوند. از نظر هیوم، هیچ ایدهای در ذهن انسان وجود ندارد که ریشه در تجربه نداشته باشد.
سؤال بزرگی که هیوم مطرح کرد این بود که حالا با این اوصاف «آیا میتونیم به چیزی که از طریق تجربه میفهمیم، ۱۰۰ درصد اعتماد کنیم؟» مثلاً، اگر هر روز ببینیم که خورشید طلوع میکند، میتوانیم مطمئن باشیم که فردا هم طلوع میکند؟ جواب هیوم این بود که: نه، ما فقط بر اساس عادت فکر میکنیم که خورشید هر روز طلوع میکند. در کتابش مینویسد: «حتی بعد از تجربهکردن ارتباط مکرر بین دوتا اتفاق، ما هیچ دلیلی نداریم که از یکی به دیگری برسیم، مگر اینکه عادت ما رو به این کار هدایت کنه.» این ایده که به آن مسئلۀ استقرا میگویند، یکی از بزرگترین چالشها برای علم و فلسفه شد. هیوم میگفت هیچ استدلال منطقی نمیتواند تضمین کند که آینده همیشه مثل گذشته باشد؛ ما فقط بر اساس تجربۀ گذشته پیشبینی میکنیم، نه روی حساب یک چیز قطعی. شاخ و برگهای این پرسش، تا امروز هم فیلسوفها و دانشمندها را مشغول نگه داشته و به بحثهای زیادی در فلسفۀ علم دامن زده.
حالا در قدم بعدی، هیوم به یکی از بزرگترین باورهای زمان خودش، یعنی قدرت عقل، حمله میکند. آن زمان بیشتر فیلسوفها فکر میکردند خب حالا که دیگر از بَند تعصبات رها شدیم، عقل انسان میتواند همهچیز را بفهمد و توضیح دهد. اما هیوم جلوی آنها ایستاد که عقل هم محدودیتهای خودش را دارد. میگفت اتفاقاً بیشتر باورهای ما، نه از عقل، که از احساسات و عادتهای ما میآیند. عقل، در تصمیمگیری و انتخابهای اخلاقی، بیشتر از احساسات پیروی میکند تا منطق. برای همین هم هست که ما آدمها، وقتی یک کاری را خوب یا بد میدانیم، در واقع داریم به احساسمان نسبت به آن عمل واکنش نشان میدهیم، نه به یک قاعدۀ منطقی. مثلاً، وقتی میگوییم کمک کردن به یک نفر خوب است، داریم نسبت به آن عمل حس مثبت نشان میدهیم. در کتابش مینویسد: «اخلاق بیشتر احساس میشه تا قضاوت بشه.» این یعنی ما اول یک احساسی نسبت به یک عمل پیدا میکنیم، بعد عقلمان را به کار میگیریم تا آن احساس را توجیه کنیم. این نگاه هیوم به اخلاق، بعدها تأثیر زیادی روی روانشناسی و جامعهشناسی گذاشت.
هیوم یکی از منتقدان جدی باورهای مذهبی زمان خودش هم بود. در نوشتههایش، بارها شک و تردیدش نسبت به باورهای دینی، مثل معجزهها و وجود خدا را مطرح کرده بود. هیوم معتقد بود که حتی باورهای مذهبی هم باید با تجربه و عقل بررسی شوند، نه با احساس یا سنت. در کتاب «کاوشی در خصوص فهم بشری» (An Enquiry Concerning Human Understanding)، یکی از معروفترین جملاتش درباره معجزهها را مینویسد:
«برای اثبات یه معجزه، شهادت باید اونقدری قوی باشه که از خود معجزه غیرممکنتر به نظر بیاد.»
چه میگوید هیوم؟ میگوید وقتی با ادعای وقوع یک معجزه روبهرو میشویم، باید بین دو گزینه تصمیم بگیریم: یا باور کنیم معجزه رخ داده، یا فرض کنیم که شاهدان معجزه دچار اشتباه یا توهم شدهاند. از نظر هیوم منطقیتر این است که فرض کنیم شاهدان اشتباه کردهاند، چون این گزینه از قبول معجزه کمتر غیرعادی و عجیب به نظر میرسد. هیوم با این شکگرایی، خیلی از باورهای ریشهدار زمان خودش را به چالش کشید. کلیسا هم که هیوم را دشمن مسیحیت میدانست شرایطی به وجود آورد که هیوم مجبور میشد بعضی وقتها کتابهایش را ناشناس منتشر کند. آخرین اثر مهمش، «گفتگوهایی درباره دین طبیعی» (Dialogues Concerning Natural Religion)، که بعد از مرگش منتشر شد، یک نقد جدی بود به استدلالهای سنتی برای اثبات وجود خدا. هیوم آنقدر نگران بود که این کتاب، آخر عمری بیندازدش توی هچل که به رفیقش آدام اسمیت بزرگ سپرد اجازه دهد این کتاب بعد از مرگش منتشر شود.
دیوید هیوم در سال ۱۷۷۶، در ۶۵ سالگی از دنیا رفت. مرگش آرام و بدون دردسر بود – حتی خودش هم از این موضوع تعجب کرده بود! در آخرین روزهای زندگیاش، وقتی یکی از دوستانش ازش پرسید به زندگی بعد از مرگ فکر میکند یا نه، هیوم با همان شکگرایی همیشگیاش جواب داد: «احتمالاً روح من قبل از بدنم وجود نداشته… چرا باید فکر کنم بعد از بدنم وجود خواهد داشت؟»
این جمله، روح فلسفۀ هیوم را نشان میدهد: شکگرایی، پرسشگری، و اعتماد به تجربه بهجای باورهای سنتی. هیوم بهمان یاد داد که علم و عقل، با تمام قدرتشان، محدودیتهای خودشان را دارند. ولی تأثیر هیوم فقط محدود به فلسفه نبود. شکگرایی و تجربهگرایی هیوم، پایههای علم مدرن را تقویت کردند. حتی امروز، وقتی دانشمندهای علوم شناختی یا روانشناسها دربارۀ ذهن و رفتار انسان تحقیق میکنند، دارند از ایدههای هیوم الهام میگیرند. هیوم فلسفه را از حالت خشک و انتزاعی خارج کرد و آن را به زندگی واقعی آورد. بهمان یاد داد دانش ما همیشه ناقص است؛ ولی همین ناقص بودن میتواند ما را به سمت سؤالهای جدید و کشفهای تازه ببرد.
با دیوید هیوم، فلسفۀ روشنگری به یک نقطۀ حساس رسید. هیوم، با شکگرایی عمیقش خیلی از باورهای سنتی را به چالش کشید و پرسشهای بزرگی مطرح کرد. پرسشهایی مثل اینکه آیا اصلاً میتوانیم چیزی را با قطعیت بفهمیم؟ این سؤالها، ذهن یکی از بزرگترین فیلسوفهای تاریخ را به خودش مشغول کرد؛ کسی که میخواست جواب هیوم را بدهد و در عین حال، میراث روشنگری را به اوج برساند؛ کسی که معتقد بود هیوم، او را از “خواب جَزْمی” بیدار کرده: امانوئل کانت (Immanuel Kant).
امانوئل کانت در سال ۱۷۲۴، در شهر کونیگزبرگ پروس به دنیا آمد. پدرش یک صنعتگر ساده بود و خانوادهاش زندگی خیلی معمولیای داشتند. کانت در یک فضای مذهبی پیِیتیست بزرگ شد و این تربیت مذهبی تأثیر عمیقی روی شخصیت و اخلاقش گذاشت، هرچند بعدها در دیدگاههای مذهبیاش تجدید نظر کرد.
این آقا تمام عمرش را در همین شهر کونیگزبرگ گذراند و هیچوقت بیش از چند کیلومتر از آن خارج نشد. زندگیاش آنقدر منظم بود که مردم میگفتند میشود ساعتهایشان را با کارهای روزانۀ کانت تنظیم کنند. هر روز رأس ساعت ۵ صبح از خواب بیدار میشد، چای میخورد، پیپ میکشید و کارش را شروع میکرد. بعدازظهرها هم همیشه سر یک ساعت مشخص برای قدم زدن بیرون میرفت. اگر یک روز کانت دیرتر از خانه بیرون میآمد، مردم فکر میکردند ساعتهایشان خراب شده.
ولی پشت این زندگی ساده و منظم، یک ذهن فوقالعاده پیچیده و پُرمشغله پنهان بود. کانت از همان بچگی عاشق مطالعه بود و به فلسفه علاقه پیدا کرد. در دانشگاه فلسفه و ریاضیات خواند و سالها بهعنوان استاد خصوصی کار کرد، سالها واقعاً، تا بالاخره در سن ۴۶ سالگی به کرسی استادی دانشگاه رسید. نزدیک ۵۰ سال از عمرش گذشته بود و هنوز هیچ اثر مهمی هم منتشر نکرده بود؛ با این حال وقتی شروع کرد، دنیای فلسفه را برای همیشه تغییر داد.
قبل از اینکه کانت با فلسفۀ هیوم آشنا بشود، مثل خیلی از فیلسوفهای زمان خودش فکر میکرد عقل میتواند بهتنهایی همهچیز را بفهمد و بدون نیاز به تجربه، به شناخت کامل دنیا دست پیدا کند. هیوم که آمد، با شکگرایی عمیقش نشان داد حتی مفاهیمی مثل علیت که به نظر بدیهی میآیند، فقط یک عادت ذهنیاند، نه یک حقیقت مطلق. میگفت ما همیشه وقتی میبینیم بعد از الف، ب اتفاق میافتد نتیجه میگیریم الف باعث ب میشود، ولی این فقط یک عادت است و ما نمیتوانیم ثابت کنیم واقعاً یک رابطۀ ضروری بین این دو تا وجود دارد. این نگاه هیوم، یک تکان سخت به کانت داد و باعث شد از نو به جهان نگاه کند.
یکی از ایدههای انقلابی کانت، چیزی بود که خودش به آن میگفت “انقلاب کوپرنیکی در فلسفه”. کوپرنیک وقتی گفت زمین به دور خورشید میچرخد و نه برعکس، یک انقلاب علمی ایجاد کرد. حالا کانت میخواست یک انقلاب مشابه در فلسفه ایجاد کند. در کتاب «نقد عقل محض» (Critique of Pure Reason) نوشت:
“تا امروز فرض بر این بوده که شناخت ما باید خودشو با اشیاء تطبیق بده. اما بیایین یکبار امتحان کنیم که آیا تو مسائل متافیزیک اگه فرض کنیم اشیاء باید خودشون رو با شناخت ما تطبیق بدن، به نتایج بهتری نمیرسیم؟”
حرف کانت چه بود؟ میگفت که ما نباید فکر کنیم که ذهنمان فقط یک آینه است که دنیا را همانطور که هست منعکس میکند. نه، ذهن ما منفعل نیست... فعالانه دارد دنیا را شکل میدهد.
بگذارید با یک مثال ساده توضیح دهم. فرض کنید شما یک عینک دارید که شیشههایش آبی است. وقتی این عینک را میزنید، همه چیز را آبی میبینید. حالا اگر همیشه این عینک به چشمتان باشد و هیچوقت برش نداشته باشید، ممکن است فکر کنید دنیا ذاتاً آبی است! از نظر کانت، ذهن ما هم مثل یک عینک است که از طریق آن دنیا را میبینیم. کانت میگفت ذهن ما یکسری ساختارها و دستهبندیهای از پیش تعیینشده دارد که با استفاده از آنها، دنیا را میفهمد؛ مثلاً ما نمیتوانیم چیزی را خارج از زمان و مکان تصور کنیم، چون زمان و مکان یک بخشی از ساختار ذهن ما هستند. کانت اسم این ساختارها را «مقولههای فاهمه» گذاشت. نتیجۀ حرفش چه بود؟ اینکه ما هیچوقت نمیتوانیم دنیا را آنطور که واقعاً هست بشناسیم؛ فقط میتوانیم جوری که ذهنمان درکش میکند ببینیم. کانت با این نگاهش هم به روش خودش به شکگرایی هیوم جواب داد، هم روشنگری را وارد یک فاز تازه کرد.
فلسفۀ کانت فقط به شناخت محدود نمیشد، نظریۀ اخلاقی خاصی هم داشت که هنوز هم قابل توجه و تأثیرگذار است... برخلاف خیلیها مثل هیوم که میگفتند اخلاق چیزی است که باید بر اساس نتایج اعمال یا احساسات باشد، کانت معتقد بود اخلاق اتفاقاً باید یک چیز کاملاً عقلانی باشد... یک اصل اخلاقی ساده به اسم امر مطلق (Categorical Imperative) را مطرح کرد که میگفت:
«اونطوری عمل کن که بتونی اراده کنی قاعدۀ رفتارت به صورت یه قانون کلی دربیاد»
یعنی قبل از اینکه دست به کاری بزنی از خودت بپرس اگر همه مثل من این کار را بکنند چه میشود؟ مثلاً اگر بخواهی دروغ بگویی باید فکر کنی اگر همۀ آدمها همیشه دروغ بگویند چه میشود؟ خب دیگر هیچکس به حرف کسی اعتماد نمیکند و زندگی اجتماعی از هم میپاشد. پس نتیجه میگیریم دروغ گفتن از نظر اخلاقی غلط است. میبینید؟ کلاً در یک لیگ دیگر بازی میکرده کانت.
صورت دوم امر مطلق هم خیلی جالب است. میگوید: “چنان رفتار کن که انسانیت رو، چه تو خودت و چه تو دیگران، همیشه به عنوان یه هدف به شمار بیاری و نه صرفاً وسیله.” این اصل در واقع پایۀ حقوق بشر مدرن شده؛ ایدۀ اینکه هر انسانی ارزش ذاتی دارد و نباید ابزار دست دیگران باشد.
در اپیزود پیش هم یک نقل قول از کانت آوردیم برای تعریف روشنگری اگر یادتان مانده باشد... کانت یکی از معروفترین تعریفها را از روشنگری داشت. در مقالۀ کوتاه “روشنگری چیست؟” که در سال ۱۷۸۴ منتشر شد، با این جمله شروع میکند که “روشنگری خروج انسان است از نابالغی خودساختهشه.” و بعد ادامه میدهد که: “نابالغی همون ناتوانی تو به کار بردن فهمِ خوده، بدون هدایت دیگری.” بهبیان سادهتر، کانت میگفت روشنگری یعنی “جرأت دانستن” (یا به لاتین “Sapere Aude”) یعنی ما باید از عقل خودمان استفاده کنیم و بهجای اینکه به سنتها یا قدرتهای بیرونی تکیه کنیم، خودمان تصمیم بگیریم. این شعار معروف، شاید تمام روح جنبش روشنگری را خلاصه کند.
یکی از دستاوردهای بزرگ کانت، پیدا کردنِ یک راهحل برای دعوای قدیمی بین عقلگراها و تجربهگراها بود. عقلگراها مثل دکارت معتقد بودند همهچیز را میشود با تفکر محض فهمید. از آنور، تجربهگراها مثل لاک و هیوم معتقد بودند فقط حواس و تجربه میتواند منبع دانش باشد؛ ولی کانت یک جواب هوشمندانه به این دعوا میدهد: میگوید هر دو گروه یک بخشی از حقیقت را دارند، اما همهاش را نه. جملۀ معروفش این است که مفاهیم بدون شهود یا همان تجربه تَهی هستند، و شهود بدون مفاهیم کورند. یعنی برای شناخت، هم به تجربه نیاز داریم و هم به مفاهیم ذهنی که تجربهها را سازماندهی میکنند.
امانوئل کانت نه فقط در فلسفه، که در زندگی شخصی هم آدم منحصربهفردی بود. با اینکه هیچوقت ازدواج نکرد، زندگی اجتماعی فعالی داشت. تقریباً هر روز مهمانی ناهار میگرفت و دوست داشت دوستانش را دور میز جمع کند و دربارۀ همهچیز از سیاست گرفته تا علم و فلسفه با آنها حرف بزند. عادتهای عجیب و نظم افراطیای که داشت اما خیلی معروف بود. یعنی همانطور که هر روز برنامۀ دورهمی میچید، برای همۀ کارهایش هم برنامهریزی دقیق داشت - از غذا خوردن تا استراحت و نوشتن. یکی از شاگردانش تعریف میکرد که کانت هر روز دقیقاً ۷ دقیقه پیپ میکشید! نه کمتر، نه بیشتر. حتی اینطور میگویند وقتی مستخدمش، بعد از ۴۰ سال خدمت بازنشست شد، کانت آنقدر به بودنش عادت کرده بود که نتوانست با مستخدم جدید کنار بیاید و افسردگی گرفت.
با اینکه نوشتههای کانت خیلی پیچیده و سنگین بودند، ولی ظاهراً سخنران خیلی خوبی بود. دانشجوها از سراسر اروپا میآمدند تا در کلاسهایش شرکت کنند و پای صحبتهایش بنشینند. کانت میتوانست با بیان سادهای حتی سختترین مفاهیم فلسفی را توضیح بدهد و شنوندههایش را حسابی هیجانزده کند. و البته آثارش هم برای اهل فن همیشه دریچۀ تازهای بود به دنیای فلسفه.
امانوئل کانت در سال ۱۸۰۴، در ۸۰ سالگی از دنیا رفت. آخرین کلماتش به خدمتکارش ظاهراً این بود: «کافیه». حتی مرگش هم مثل زندگیاش منظم بود. اما چیزی که هیچوقت نمیمیرد، ایدههای اوست؛ ایدههایی که مسیر فلسفه را برای همیشه تغییر دادند و تأثیرشان تا امروز ادامه دارد.
کانت، با نگاه پیچیده و متفاوتش هم روشنگری را به اوج رساند، هم یک مسیر کاملاً جدید برای فلسفه ایجاد کرد. تقریباً هر فیلسوفی که بعد از کانت آمده، موافق یا مخالف، بهنوعی با ایدههای او درگیر بوده. کانت، با تأکیدش بر استفاده از عقل فردی و شعار “جرأت دانستن”، پایههای فکری روشنگری را محکم کرد.
اما این ایدهها چطور از کتابهای فلسفی و دانشگاهها به گوش مردم رسید؟ چطور ممکن بود فلسفۀ پیچیدۀ کانت یا شکگرایی هیوم وارد گفتوگوی عمومی تبدیل بشود؟
اینجاست که پای نهاد مهم دیگری در روشنگری به میان باز میشود: سالنهای ادبی. فضاهایی که در آنها فیلسوفها، نویسندهها، هنرمندان و سیاستمداران دور هم جمع میشدند تا آزادانه بحث کنند و ایدههایشان را به اشتراک بگذارند. اینجوری بود که ایدههای انتزاعی فلسفی از برج عاج به زندگی روزمرۀ مردم وصل شد و تبدیل به یک جنبش اجتماعی شد.
در اپیزود بعدی ما وارد این فضاها میشویم تا ببینیم چطور گفتوگوهای نظری مسیر تاریخ را عوض کردند و روشنگری زندگی را لمس میکند.