سال 31 ق.م. است. جمهوری تا ابد برجا نمانده، نبرد آکتیوم (Actium) تمام شده و حالا دیگر گایوس اکتاویان تورینوس، وارث ژولیوس سزار قدرتمندترین آدم در روم است. خود اکتاویان عاشق لقب سزار (یا قیصر) به معنی فرمانده است و دوست دارد بهش بگویند: پرینسپس (Princeps)، اما سنا با عزت و احترام عنوان «آگوستوس» (Augustus) را بهش میدهد و او را بهعنوان اولین امپراتور روم معرفی میکند. مردم روم شیفتۀ سزار آگوستوس بودند و فکر میکردند درهای آسمان دوباره به رویشان باز شده و برکت و رونق دوباره به زندگیشان برگشته.
آگوستوس باهوش بود. میدانست که اسم امپراتوری برای رومیهایی که قرنها بود با جمهوری خو گرفته بودند، چیز ترسناکی است و اصلاً برایشان دلچسب نیست. و خب نگرانی مردم، یعنی بیثباتی نظام. آگوستوس دنبال این بود که تَوَهُم وجود جمهوری مشروطه را حفظ کند، برای همین در سال ۲۷ ق.م.، حربهای سوار کرد. آمد و گفت: «من از تمام اختیارات فوقالعادۀ مقام امپراتوری خودم چشم میپوشم و همهاش را به سنا واگذار میکنم». البته با چشمک. از آنور به سناتورهایی که ازش حرفشنوی داشتند اولتیماتوم داد که «فقط میخوام ببینم کدامتون جرئت میکنه رأی بده من رأس کار نباشم؟!» سناتورها هم که خوب حساب کار دستشان بود، در صحن مجلس آه و واویلا راه انداختند که اگر آگوستوس نباشد سایۀ بالا سرمان را از دست میدهیم، ولینعمتمان را از دست میدهیم، و باید خون گریست. مردم هم که در جریان اخبار قرار گرفتند، همه همصدا شدند که شرم بر ما اگر آگوستوس بخواهد کنار بکشد. حق هم داشتند خب. به کارنامۀ آگوستوس که نگاه میکردند جز عمران و آبادانی چیزی نمیدیدند. خلاصه اینجوری مجلس سنا و آگوستوس توانستند با هم به توافقی برسند که اصلیترین حرفش این بود که مردم خاطرشان جمع باشد؛ آگوستوس حاکم مطلق هست، ولی ظالم نخواهد بود.
اوضاع امپراتوری روم هر روز بهتر از دیروز پیش میرفت. خود آگوستوس، وقتی ازش دربارۀ کارهایی که در رم کرده، میپرسیدند میگفت: «من یه شهر از خاک رس تحویل گرفتم و شهری از مرمر تحویلتون دادم». او قوانین شهر و امپراتوری را اصلاح کرد، مرزهای رم را امن کرد، پروژههای عظیم ساختوساز راه انداخت و امپراتوریای ساخت که دورتادور دریای مدیترانه و بخش زیادی از سرزمینهای غرب ایتالیا را زیر پرچم خودش گرفته بود... امپراتوری روم در کنار امپراتوری پارتی (یا اشکانی) در ایران، بزرگترین قدرتهای سیاسی و فرهنگی تاریخ آن دوره را میساختند.
اوضاع امپراتوری روم هر روز بهتر از دیروز پیش میرفت. خود آگوستوس، وقتی ازش دربارۀ کارهایی که در رم کرده، میپرسیدند میگفت: «من یه شهر از خاک رس تحویل گرفتم و شهری از مرمر تحویلتون دادم». او قوانین شهر و امپراتوری را اصلاح کرد، مرزهای رم را امن کرد، پروژههای عظیم ساختوساز راه انداخت و امپراتوریای ساخت که دورتادور دریای مدیترانه و بخش زیادی از سرزمینهای غرب ایتالیا را زیر پرچم خودش گرفته بود... امپراتوری روم در کنار امپراتوری پارتی (یا اشکانی) در ایران، بزرگترین قدرتهای سیاسی و فرهنگی تاریخ آن دوره را میساختند.
مردم روم هر روز به درگاه خدایان دعا میکردند که آگوستوس را تا ابد برایشان زنده نگه دارند؛ دلشان شور روزی را میزد که آگوستوس نباشد و دوباره شرق و غرب به روی هم شمشیر بکشند. اما این بار انگار خدایان دعاهای مردم را شنیدند، چون از سال 27 ق.م. تا حدود 200 سال بعدش، دورهای به وجود میآید که به اسم «صلح رومی» یا پاکس رومانا (Pax Romana) شناخته میشود و دورانی است که صلح و رونق و ثبات، در قلمروی امپراتوری روم، خودش را بیشتر از هر زمان دیگری نشان میدهد. البته وقتی میگوییم صلح، منظورمان صلح رومیها با خودشان استها، یعنی روم شرقی و غربی با هم جنگی نداشتند، وگرنه لشگرکشی و جنگ و دعوا با همسایهها که قوت غالب رومیهاست و در این دوره هم دائماً دارند یکی بر سر این میزنند، یکی بر سر آن.
آگوستوس اصلاحات اجتماعی زیادی در وضع رم انجام داد، پیروزیهای نظامی به دست آورد و کمک کرد تا ادبیات، هنر، معماری و دین در رم حسابی پا بگیرد. آگوستوس 56 سال حکومت کرد و در این مدت نهتنها ارتش ازش حمایت میکرد، بلکه سنتی راه افتاد که میگفت: «باید همه خودمون رو وقف امپراتور کنیم». برای همین هم وقتی در سال 14 م. مرد، سنا و مردم عزادار، مقام آگوستوس را تا اولوهیت بالا بردند و او را با دنیای ماورایی خدایانشان پیوند زدند.
از سال 27 ق.م. تا حدود 200 سال بعدش، دورهای به وجود میآید که به اسم «صلح رومی» یا پاکس رومانا (Pax Romana) شناخته میشود و دورانی است که صلح و رونق و ثبات، در قلمروی امپراتوری روم، خودش را بیشتر از هر زمان دیگری نشان میدهد.
ظاهراً آگوستوس خودش پسری نداشت، از دخترش جولیا هم سه تا نوه داشت که هیچ کدام آنقدری زنده نمانده بودند که بتوانند جانشین بابابزرگشان بشوند. برای همین آگوستوس وقتی هنوز زنده بود پسرخواندهاش، تیبریوس ، را بهعنوان جانشین به سنا معرفی کرد.
تیبریوس خیلی سعی کرد سیاستهای آگوستوس در روم را ادامه بدهد، اما واقعیتش این بود که شخصیت و آن کاریزمایی که آگوستوس را آگوستوس کرده بود، در تیبریوس وجود نداشت. آمد و یک مدت زمامدار حکومت روم شد. همۀ تلاشش هم این بود که امپراتور خوبی باشد. چند وقتی بود، ولی دست بر قضا پسرش در جوانی از دنیا رفت. داغ فرزند آنقدر سنگین بود که تیبریوس دچار افسردگی شد و خودش را از قدرت کنار کشید. مدتی از بیرون داشت اوضاع روم را میپایید و احتمالاً قصد نداشت دوباره به صحنه برگردد تا اینکه دید کسی که جایش نشسته، بدجور دارد خرابکاری میکند و اگر با همین فرمان پیش برود، تا دو روز دیگر، دیگر هویتی برای روم باقی نمیماند. دوباره برگشت سر کار، ولی ایندفعه یک چیزی عوض شده بود. تیبریوس دیگر آن امپراتور مهربان و بیآزار قبل نبود. به همه چیز و همه کس مشکوک بود و شکنجۀ مخالفها و کشتوکشتار مدعیهای تاج و تخت، دیگر جزئی از کارهایش شده بود... چندین نفری را که تهدید حساب میکرد از دم تیغ گذراند تا اینکه خودش هم مهلتش سر آمد و رفت به دنیای باقی.
میگویند در این سال بیشتر کسانی که احتمال میرفت بتوانند جانشین امپراتور بشوند، کشته شده بودند؛ خود تیبریوس قبلاً به حسابشان رسیده بود. جانشین قانونی تیبریوس که خودش انتخاب کرده بود، برادرزادهاش گایوس (Gaius) بود که ما او را به چه اسمی میشناسیم؟ کالیگولای معروف. کالیگولا که معنیاش میشود «پوتین کوچولو»، کارش را خوب شروع کرد و اولهای کار شکنجهها و آزار و اذیتها را متوقف کرد و سعی کرد سوابق کارهای عمویش را از ذهن مردم پاک کند؛ اما مدت زیادی نگذشت که خودش هم دچار اختلال روانی شد و سلامت عقلش را از دست داد. ذهنش مشوش شده بود. کالیگولا دیگر شده بود هیولا. پادشاه موریتانی (Mauritania) را دعوت کرد به روم و در قصر خودش، او را کشت. کارهای عجیب میکرد: ارتشش را میفرستاد بروند لب دریا صدف جمع کنند، تعداد زنهایی که بهشان تجاوز کرده بود، قابل شمردن نبود و یا اینکه محض سرگرمی دستور میداد یواشکی یک سری از فامیل و طرفدارانش را بکشند، بعد نامه میزد به همانهایی که کشته بود و احضارشان میکرد به قصر. بعد که هیچ کدام نمیآمدند، میگفت: «آره دیگه، حتماً خودکشی کردن از ترس من». همچین دیوانهای بود. بههرحال، عاقبتش این شد که در سال ۴۱ م. رئیس گارد سلطنتی کالیگولا را کشت تا خودشان و دنیا را از شر این امپراتور روانی خلاص کند. حالا کی باید جانشینش میشد؟ تنها عضو خاندان سلطنتی که از فتنههای کالیگولا جان سالم به در برده بود: عمویش، که اسمش بود کلادیوس.
در تاریخ معمولاً از کلادیوس بهعنوان آدم ضعیفالنفس و احمق یاد میکنند، اما برعکس این اوصاف، چیزی که از زندگیاش میشود فهمید، این است که نه مثل عمویش تیبریوس گرفتار شک و بدگمانی بود، نه مثل کالیگولا دیوانه. به همین دلیل هم این آدم بهاصطلاح ضعیفالنفس احمق توانست به شکلی عاقلانه و منطقی به روم حکومت کند و اتفاقاً کارهای مثبتی هم برای روم انجام بدهد.
شاید علت اینکه میگفتند کلادیوس آدم احمقی است، این بود که این بابا در زندگی شخصیاش آدم بدشانس و ناموفقی بوده. اولش که زنش بهش خیانت میکند که البته وقتی کلادیوس از ماجرا خبردار میشود، اعدامش میکند. بعد هم که دوباره تجدید فراش میکند و با خواهرزادهاش آگریپینا (Agrippina) ازدواج میکند، معلوم میشود همسر جدیدش برای تاج و تخت امپراتوری نقشهها دارد. آگریپینا توانست بخش زیادی از قدرت را از چنگ کلادیوس در بیاورد؛ همچنین مدتی بعد، وقتی دید کلادیوس دارد یکی از پسرهایش را برای جانشینی تربیت میکند ـ پسری که خیلی هم از آگریپینا حساب نمیبرد ـ تصمیم گرفت قبل از اینکه دیر بشود، امپراتور را بفرستد آن دنیا و پسر هفدهسالۀ خودش را به قدرت برساند. پس کلادیوس از دنیا میرود و امپراتور جدید روم، نرون، به تخت امپراتوری تکیه میزند.
نرونِ جوان وقتی به فرمانروایی میرسد، بیشتر تمرکزش را روی سیاست، تجارت و گسترش فرهنگی روم میگذارد. کارهای مهمی میکند، مثلاً آمفیتئاتر میسازد، مسابقات کُشتی راه میاندازد و کارهایی میکند که فرهنگ و هنر یونان بهتر و بیشتر به رومیها منتقل شود.
نرون اهل جنگ نبود، پس میآید و یکی از اتفاقهای سیاسی مهم روم را در رابطه با سیاست خارجی انجام میدهد. ارمنستان جایی بود که رومیها و ایرانیها همیشه سر حاکمیتش با هم جنگ و مجادله داشتند. نرون پادشاهی ارمنستان را به ایران میسپارد و یک قرارداد صلح 50 ساله با اشکانیان میبندد که دیگر مشکلی برای هم به وجود نیاورند.
اینها که همه اتفاقات خوبی است، پس چرا ما همیشه از نرون بد شنیدیم؟ چون نرون اینها بود، ولی همهاش که این نبود. آن روی سکۀ نرون، یک امپراتور مُستَبِد و ظالم بود که عقل در سرش نداشت. من نمیدانم اینها واقعاً چه مرضی میگرفتند که بعد چند سال همهشان زامبی میشدند! در سال ۶۴ م. نرون رم، شهر خودش، را به آتش میکشد و میرود یک جایی در ارتفاع مینشیند تا خاکستر شدنش را ببیند و مشغول شعر خواندن و ساز زدن و نقاشی میشود. چهار سال بعد از این واقعه، نِرون در یک کودتای نظامی از قدرت ساقِط میشود و برای اینکه به دست مجلس سنا اعدام نشود، خودش خودش را میفرستد آنور.
خودکشی نرون در سال ۶۸ م.، برای یک سال جنگ قدرتی بین فرماندهان ارتش روم به راه انداخت که معروف شد به سال «چهار امپراتور». طی این یک سال، امپراتوری روم شاهد ظهور و سقوط چهار تا فرمانده نظامی بود که به محض اینکه به قدرت میرسیدند، کشته میشدند و نوبت به امپراتور بعدی میرسید. جنگهای داخلی و این اوضاع شیرتوشیر ادامه داشت تا اینکه بالاخره ژنرال وسپاسیَن به امپراتوری رسید و توانست قدرت را مدت بیشتری حفظ کند.
امپراتوری روم دست خاندانهای بزرگ میگردد و تقریباً میشود هر چند وقت یک بار، یک سلسلۀ برجسته را در تاریخ رومیها پیدا کرد که قدرت دستشان است. مثلاً تا اینجا امپراتورهای سلسلۀ ژولیوـ کلادیَن (؟؟) را داشتیم که از خاندان ژولیوس سزار و کلادیوس بودند. حالا رسیدهایم به وسپاسین که از خانوادۀ دیگری است و میخواهد سلسلۀ جدیدی بسازد.
وسپاسین که گفتیم از فرماندهها و ژنرالهای نظامی روم بود، از 69 تا 79 م. در رأس قدرت بود و امپراتوری را در اختیار داشت. سلسلۀ فلاویَن (Flavian) را تأسیس کرد و تلاش کرد دوباره رفاه و رونق اقتصادی را به امپراتوری برگرداند. در همین دوره بود که ساختن بناهای عظیمی مثل آمفیتئاتر فلاوین، که همۀ ما آن را به اسم کُلوسیوم (Colosseum) رم میشناسیم، شروع شد و تا سالها بعد که کامل شد ادامه داشت. این تماشاخانۀ بزرگ اسباب خوشگذرانی مردم بهخصوص اشراف بود و جنگهای خونین گلادیاتورها با هم یا با حیوانات در آن برگزار میشد.
برگردیم به داستان وسپاسین، که وقتی ما مشغول کلوسیوم بودیم، مرد و بعد از او، نوبت به پسرش، تیتوس، رسید.
اوایل سلطنت تیتوس همزمان شد با یک حادثۀ طبیعی مهم که در تاریخ جهان ثبت شده: فوران آتشفشان وزوو (Veuvius) در سال 79 م. که شهرهای پمپیی (Pompeii) و هرکولانیوم (Herculaneum) را زیر مواد مذاب دفن کرد و هزاران آدم را زیر خاکستر تبدیل به مجسمه کرد. احتمالاً عکسهای شهر پمپیی که الان تبدیل به موزۀ این مرحومین شده را دیدهاید. اگر ندیدهاید ببینید حتماً، خیلی جالب و البته هنوز دردناک است. خب این فوران در شهرهای پمپی و هرکولانیوم اتفاق افتاده و میدانیم که امپراتور در رم زندگی میکرده. با این حال همۀ منابع قدیمی مدیریت بحران تیتوس را در مواجهه با این فاجعه تحسین میکنند. سال بعد آتشفشان هم، خودِ رم دچار آتشسوزی بزرگی میشود که تیتوس با دستودلبازی، آن را هم مدیریت میکند و دوباره شهر را ترمیم و تعمیر میکند و باعث میشود در دل مردم خیلی جا باز کند. در هر صورت، روزگار نمیخواست با تیتوس راه بیاید. امپراتور در سال 81 م. به بیماری و تب دچار میشود و مدت کمی بعد جانش را از دست میدهد. برادرش، دومیتیَن، جانشین تیتوس میشود که قرار است نقش آخرین امپراتور سلسلۀ فلاوین را بازی کند.
دومیتین امپراتور عاقلی است. مرزهای رم را گسترش میدهد، وضعیت اقتصادی و خزانۀ روم را از همیشه پرپولتر میکند و در آمفیتئاترها نمایشهای مهیج برای مردم راه میاندازد، اما حدس بزنید عاقبت کارش چه میشود؟ آن بیماری شک و بدگمانی علتش هر چه که بود، سراغ دومیتین هم میآید. سالهای آخر حکومت او به توقیف و بازداشت و اعدام کسانی گذشت که همیشه جزو نزدیکترینها بهش بودند. و اینجوری بود که سنا بهانۀ لازم برای برداشتن دومیتین را هم به دست آورد و در سال 96 م. ترتیب قتلش را دادند.
پنج امپراتور خوب
به یک دورۀ حدوداً 100 ساله میرسیم که به اسم دورۀ «پنج امپراتور خوب» شناخته میشود. دومیتین به قتل رسیده و حالا نوبت مشاورش نروا (Nerva) است که با تأسیس سلسلۀ نروان آنتونین (Nervan-Antonin) خاندانی را به وجود بیاورد که از 96 تا 192 م. روم را اداره میکردند. حالا چرا به این پنج تا امپراتور میگویند امپراتورهای خوب؟ دلیل مهمش جدا از اینکه هر کدامشان توانستند در دورۀ خودشان وضعیت روم را بهتر کنند و باعث رونق و موفقیت آن بشوند، این بود که در این دوره مسئلۀ جانشینی تا حدودی نظم و قوام گرفته بود و دیگر جانشینها به صورت وراثتی مشخص نمیشدند. هر کدام از امپراتورها، جانشینش را در زمان حیاتش بر اساس شایستگی و لیاقت فرماندهانش انتخاب میکرد و دیگر حرفی هم در آن نبود.
بعد از نروا، امپراتوری به تراژان (Trajan) رسید. تراژان از سال 98 تا 117 م. امپراتور روم بود. او آدم لایقی بود و جدا از ثروت و شکوهی که به دنیای اطراف مدیترانه آورد، منطقۀ داچیا (Dacia) ـ در شمالغرب رومانی امروز ـ را هم به قلمرو امپراتوری روم اضافه کرد و مرزهای امپراتوری را به بزرگترین اندازهاش تا آن زمان رساند.
ارمنستان جایی بود که رومیها و ایرانیها همیشه سر حاکمیتش با هم جنگ و مجادله داشتند. نرون پادشاهی ارمنستان را به ایران میسپارد و یک قرارداد صلح 50 ساله با اشکانیان میبندد که دیگر مشکلی برای هم به وجود نیاورند.
برای ما ایرانیها دورۀ تراژان اهمیت دیگری هم دارد. پیشتر گفتیم رومیها همیشه سر حاکمیت ارمنستان با اشکانیان کشمکش داشتند و این سرزمین کوچک مظلوم، رینگ بوکس قدرتنماییِ دو تا امپراتوری بود؛ یک جوری که انگار هر کسی حاکم ارمنستان را تعیین میکرد، دست ِبالا را داشت. یک وقتهایی پیش میآمد اشکانیها حاکم ارمنستان را منصوب میکردند، یک وقتهایی هم روم، تا چشم ایرانیها را دور میدید، آدم خودش را میگذاشت و ارمنستان را جزو قلمروی خودش میکرد. وقتهایی هم بود که با هم خوب بودند، دوتایی برایش تصمیم میگرفتند. خلاصه عین توپ دستبهدست میشد. اگر یادتان باشد، نرون صلحنامهای را با اشکانیان امضا کرده بود که برای 50 سال جنگی سر ارمنستان بین دو تا امپراتوری درنگیرد.
در سال ۱۱۲م. دیگر اعتبار آن صلح تمام شده بود و حالا اشکانیان دوباره حاکم خودشان را در ارمنستان منصوب کرده بودند. تراژان عصبانی شد و تصمیم گرفت نهتنها برود و حاکم خودش را در ارمنستان بگذارد، بلکه زهرچشمی هم از اشکانیان بگیرد که بهاصطلاح زور رومیها را بهشان بچشاند. حالا همۀ این اتفاقات در شرایطی اتفاق میافتد که قدرت اشکانیان در این دوره که خسرو، اشک بیستوچهارم، شاه ایران بود، بر اثر جنگهای داخلی تحلیل رفته بود و برای همین هم پیشرَوی تراژان بهسمت بینالنهرین سخت نبود. او توانست بابل و سلوکیه و تیسفون را راحت بگیرد. بعدش هم مسیرش را بهطرف خلیج فارس ادامه داد و شوش را هم که شهر بزرگ و مهمی بود، تصرف کرد. کار هوشمندانهای که اشکانیها کردند، این بود که وقتی دیدند خودشان نیروی نظامیِ کافی برای مقابله با رومیها ندارند، مردم سرزمینهای تصرفشده را علیه رومیها شوراندند و اینجوری ترس به دل رومیها انداختند. رومیها عقبنشینی کردند و اینطوری شهرها دوباره به دست امپراتوری اشکانی افتاد.
در یک دورۀ حدوداً 100 ساله «پنج امپراتور خوب» بر روم حکومت میکنند. در این دوره مسئلۀ جانشینی تا حدودی نظم و قوام گرفته و دیگر جانشینها به صورت وراثتی مشخص نمیشوند. هر کدام از امپراتورها، جانشینش را در زمان حیاتش بر اساس شایستگی و لیاقت فرماندهانش انتخاب میکند و دیگر حرفی هم در آن نیست.
امپراتور خوب بعدی هادریان (Hadrian) بود. هادریان از 117 تا 138 م. فرمان هدایت روم را در دستانش گرفت. منفعت روم را در صلح با اشکانیان میدید و فهمیده بود اگر بخواهد وقت و انرژی روم را در جنگ با ایرانیها صرف کند، احتمالاً باید قید هر کار بهدردبخور دیگری را بزند. گفت: «این از دندون لق، کندمش». آمد تمام سرزمینهایی که بین ایران و روم مورد اختلاف بود را به ایران واگذار کرد، قرارداد صلحی بست و متمرکز شد روی عمران روم. بعد از آن امپراتور بعدی، آنتونیوس پیوس (Antoninus Pius) بود که او هم تا 161 م. مسیر پیشرفت را در روم طی میکرد و سرش در کار خودش بود.
اما به پنجمین امپراتور که رسیدیم، اوضاع دیگر مثل گذشته نماند. مارکوس اورلیوس (Marcus Aurelius) که از 161 تا 180 م. بر سر قدرت بود، امپراتوری که سلطنتش هیچ رنگ و بویی از آرامش نداشت. صلح با اشکانیان شکست و دوباره جنگ جایش را گرفت، جنگهایی که بیشترشان هم به شکست ختم شد. از طرف دیگر، غدۀ بدخیم جدیدی از اینجای ماجرا سر بیرون آورد که تا چند قرن بعد، ریزریز و خردهخرده گوشت تن رم را میخورد و آب میکرد. این دردسر جدید، قبایل ژرمنِ شمال اروپا بودند که مثل تمام مهاجمان تاریخ، استاد دزدی و غارت بودند و توانستند طی چند دوره، پوست از کلۀ رومیها بکنند. از شمال اروپا سرازیر میشدند بهسمت سرزمینهایی که پول و ثروت در آنها زیاد بود. کیسههایشان را پر میکردند و بر میگشتند سرزمین خودشان.
حالا دوباره به این ژرمنها بر میگردیم، فعلاً برویم سراغ مارکوس اورلیوسِ امپراتور و ببینیم زمانۀ او چطور بهسر آمد. در همان سالها بیماری مرموزی بین نیروهای نظامی رومی شایع شد. گفتهاند ممکن است طاعون بوده باشد، بعضیها هم میگویند آبله یا سرخک بوده. در هر صورت این مریضی چنان اپیدمیک بود که ارتش روم هر جا میرفت این مریضی را با خودش میبرد، طوری که تا سالیان سال، بلای جان اروپاییها شد و افراد خیلی زیادی جانشان را از دست دادند. خود مارکوس اورلیوس هم وقتی نزدیکیهای ویِن (اتریش) بود، گرفتار این مریضی شد و در بستر مرگ افتاد، اما آنجا کاری انجام داد که یک امپراتور خوب هرگز نمیکرد. اورلیوس رسم جانشینی غیرارثی را شکست و پسر 19 سالهاش، کمدوس (Commodus)، را به جانشینی خودش معرفی کرد. کمدوس یکی از نچسبترین و مزخرفترین امپراتورانی بود که رم به خودش دیده بود و به این معروف است که امپراتوری را فدای هوی و هوس خودش کرد. کمدوس را در سال 192 م. در حمام خفه کردند و اینجوری بود که سلسلۀ نروان آنتونین هم به ایستگاه آخر رسید و دوران صلح رومی ـ که دیدیم چقدر هم اسم بامسمایی بود! ـ به پایان رسید.
وضعیت جوری است که دیگر باید کمکم آمادۀ این باشیم که امپراتوری روم بیفتد در سراشیبی سقوط. خاندانی در رأس کار آمدند به اسم خاندان سِوِران (Severan). اولین نفر از این خانواده کسی است به اسم سپتیموس سِوِروس (Septimius Severus). سوِروس اولین امپراتور روم بود که در قارۀ آفریقا به دنیا آمده بود و اصالتاً رومی نبود. میبینیم که تمرکز دارد از روم برداشته میشود و غیررومیها هم دارند برای منصب امپراتوری مدعی میشوند. سِوِروس امپراتور موفقی شد: کارهایی کرد که وفاداری سربازان به امپراتور بیشتر بشود و موقعیت افسران عالیرتبۀ ارتش نسبت به سناتورها بالاتر برود. به نظر میرسید تمام کارهایی که دارد میکند حسابشده است. اعتبار هیئت منصفه را ملغی کرد، سناتورهای جمهوریخواه را از مجلس اخراج کرد و اختیارات امپراتوری را در سرتاسر روم گسترش داد. از طرف دیگر در جنگ با اشکانیان، آنها را شکست داد و توانست قلمروی امپراتوری روم را دوباره بزرگتر کند. اما تمام این اتفاقاتی که ظاهراً روم را داشت به جلو پیش میبرد، در عمل به زهواردررفتگی و از دست خارج شدنِ اوضاع ختم شد. لشگرکشیها و جنگهایی که سوروس در آفریقا و بریتانیا کرده بود، آنقدر بزرگ و هزینهبر بود که عاملی شد برای اینکه رم به مشکلات مالی بخورد.
سِوِروس از 193 تا 211 م. به رم حکومت کرد و با همۀ موفقیتهایش، عملاً یک زمین مینگذاریشده برای امپراتورهای بعدی باقی گذاشت. بعد از سوروس، در مجموع 22 امپراتور از پلههای تخت سلطنت بالا رفتند و همان بالا به مرگهای خشن و خونین گرفتار شدند، آن هم به دست سربازانی که خودشان بهشان بال و پر داده بودند. اوضاع داخلی به هم ریخت. این یک طرف ماجرا بود، از طرف دیگر جنگهای ادامهدار امپراتوری روم با اشکانیان ـ و بعد از آنها با ساسانیان که تازه به قدرت رسیده بودندـ و ژرمنها... دیگر جانی برایشان میماند؟ نه والا!
اوضاع به همین شکل ادامه پیدا کرد، تا اینکه در سال 235 م. آخرین امپراتور خاندان سِوران، الکساندر سِورس (Alexander Severus) به قتل رسید و امپراتوری را دچار هرج و مرج و آشوب کرد و در سالهای 235 تا 284 م. دورانی را پیش آورد که به بحران قرن سوم مشهور شد.
آخرهای قرن اول پیش از میلاد، اولهای همین اپیزود، وقتی آگوستوس اعلام کرد که جنگهای داخلی تمام شده، نوید دنیای بهتری را میداد که در آن صلح و پیشرفت و ترقی بود. آگوستوس احتمالاً هیچجوره به مخیلهاش نمیرسید امپراتوریای که راه انداخته، یک روز اینجور درگیر مشکلات داخلی، بحران و هجوم نیروهای خارجی بشود.
حالا فرمانده پشت فرمانده پشت فرمانده خودشان را امپراتور رم میخواندند. خبری از ثبات نبود. بین سالهای 234 تا 284 م. 41 نفر امپراتور شدند یا حداقل ادعای امپراتوری کردند. جنگ داخلی و اغتشاش داشت کمر امپراتوری را میشکست.
روم باید تصمیم میگرفت میخواهد بماند یا از هم بپاشد. و این تصمیم هر چه که بود، قطعاً انتخاب بیهزینهای هم نبود.
در نوشتههای مورخها دربارۀ این دوره چیزهای زیادی میشود پیدا کرد. بهخصوص از ناآرامیهای اجتماعی، بیثباتی اقتصادی و در نهایت بیانسجامی امپراتوری، که همۀ این چیزها مجموعاً آن را بهسمت تجزیه شدن پیش برد.
در سال 270 م. از بین بزرگان روم، یک نفر توانست صدایش را به گوش بقیه برساند که «آقا، تا ابد که نمیشه تو سروکلۀ هم بزنیم و زندگی رو تو برزخ نگه داریم؟» اسم این آقا اورلیان (Aurelian) بود که توانست به هر هنری که بود، روم را در بین سالهای 270 تا 275 م. برای یک دورۀ کوتاه متحد کند و دوباره وضعیتی را پیش آورد که مدعی اندر مدعی نباشد و بشود روم را صاحب یک امپراتور دانست. اورلیان زحمتها را تا اینجا کشید و آن کار بزرگتر و تصمیم سختتری را که بالاخره باید میگرفتند و فقط داشتند به امروز و فردا میانداختند، سپرد به امپراتور بعدی.
حالا امپراتور دیوکلتیَن (Diocletian) بود و امپراتوری پت و پهنی که تنهایی زورش به اداره کردنش نمیرسید. هر ورش را میگرفت، از یک ور دیگر آشوب به پا میشد و یک خرابی دیگر بالا میآمد. دیوکلتین تصمیم خودش را میگیرد تا به قیمتی سنگین، دوباره صلح و رفاه را به روم برگرداند. چه قیمتی؟ به قیمت نابود کردن یکپارچگی امپراتوری. در سال 285، دیوکلتین امپراتوری روم را به دو نیم شرقی و غربی تقسیم کرد تا بشود راحتتر ادارهاش کرد. و اینجوری امپراتوری عظیم روم تبدیل شد به امپراتوریهای روم شرقی و غربی.
این کاری بود که باید انجام میشد، سخت ولی حیاتی بود. حالا باید قدرت را در دو امپراتوری تقسیم میکردند؛ یکجوری که حتیالامکان جلوی جنگ و دعواهای بعدی گرفته شود. آمدند ادارۀ دو امپراتوری را به دو نفر، دو امپراتور، با عنوان آگوستوس سپردند. دیوکلتین خودش شد آگوستوس شرقی و یکی از دوستان قدیمیاش به اسم ماکسیمیان (Maximian) هم شد آگوستوس غربی. اینها مثل دو تا برادر بودند که امپراتوری را بین خودشان تقسیم کردند. واقعاً هم با هم رفیق بودند و کاملاً به هم اعتماد داشتند. نتیجۀ این اعتماد، حال خوب روم بعد از مدتها بود. بعد چند وقت قرار بر این شد که هر کدام از امپراتورها، یکی از فرماندهانشان را بهعنوان دست راست و جانشینِ خودشان تعیین کنند. دیوکلتین، آقایی به اسم گالریوس (Galerius) را بهسمت فرماندهیاش منصوب کرد. ماکسیمیان هم ارتشیِ کاربلدی به اسم کنستانتیوس (Constantius) را. و اینجوری قدرت درواقع به چهار نفر سپرده شد و ما با ترکیبی به اسم حکومت چهارنفره (tetrarchy) روبهرو شدیم. پس دیوکلتین و گالریوس امپراتوری شرق روم را به دست آوردند، و ماکسیمیان و کنستانتیوس هم قدرت را در غرب روم در اختیار داشتند.
چند سالی همه چیز خوب پیش رفت، تا اینکه در 305 م. دیوکلتین داوطلبانه از امپراتوری کنارهگیری کرد. دست ماکسیمیان را هم گرفت که بیا دوتایی خودمان را بازنشست کنیم. ماکسیمیان هنوز آمادگی بازنشستگی نداشت و داشت مِنمِن میکرد که دیوکلتین رفت پشت بلندگو که «آقا ما، یعنی بنده و ماکسیمیان، قصد داریم جوانگرایی کنیم و از تخت امپراتوری بیایم پایین. از الان این شما و این آگوستوسهای جدیدتون، آقایون گالریوس و کنستانتیوس. البته چون ما خیلی عاقلیم و نمیخوایم بعداً سر جانشینیِ اینها دعوا بشه، میخوایم همینجا جانشینهای بعدی رو هم معلوم کنیم. معرفی میکنیم: مکسِنیتوس (Maxenitus) پسر جناب ماکسیمیان و کنستانتین (Constantine)، پسر جناب کنستانتیوس، فرمانده و جانشینهای آگوستوسهای جدیدند. حله؟ خب ما بریم.»
با هم از پلهها که پایین میآمدند، فکر میکردند خدایی چه کار کردیم! دیگر تا دنیا دنیاست، رم مال ماهاست و دیگر کی باشد که بتواند این وضع را تکون بدهد؟! کی باشد؟ عزرائیل. هنوز یک سال بیشتر از این نطق غرّای امپراتورهای بازنشسته نگذشته بود که کنستانتیوس، یکی از دو آگوستوس، مرد. امپراتوری روم غربی، نفر اولش را از دست داد. سربازان و ارتش کنستانتیوس، برای اینکه بلوایی به پا نشود فوراً پسرش کنستانتین را ـ که از قبل بهعنوان فرمانده و جانشین انتخاب شده بود ـ بهعنوان آگوستوس جدید تعیین کردند. آمدند یک نفس راحت بکشند که امپراتوری انگار انبار باروت بود که منتظر بود کوچکترین اتفاقی پیش بیاید تا منفجر شود. هر آنچه از ثبات و آرامش طی این چند سال به دست آمده بود، به چشمبههمزدنی از بین رفت و شورش و جنگ داخلی بود که در رم و شهرهای امپراتوری درگرفت.
کنستانتین که میدانست دیگر حکومت چهارنفره محلی از اعراب ندارد و بیمعنیترین کار ممکن است، فهمید که وقتش است که از این آب گلآلود ماهیاش را بگیرد و قدرت روم را تنها مال خودش کند.
در سال 312 م. کنستانتین، مکسنیتوس مدعی دیگر امپراتوری را شکست داد و شد تنها امپراتور جفت امپراتوریهای شرقی و غربی. کنستانتین که به این باور رسیده بود که پیروزیهایش به لطف و کمک مسیح اتفاق افتاده، بهسمت مسیحیت گرایش پیدا کرد. شروع کرد به تصویب یک سری قوانین، از جمله قانونی که معروف شد به «فرمان میلان» (Edict of Milan) که طبق آن مدارای مذهبی بین مردم امپراتوری اجباری شد و بهخصوص باورهای مسیحیت تقریباً شکل رسمی به خودشان گرفتند. کنستانتین میخواست همانطوری که امپراتورهای قبلی روم مدعی روابطی با خدایان بودند تا بتوانند قدرتشان را بیشتر کنند و خودشان را به بالا وصل کنند، او هم خودش را به مسیح متصل کند و از چهره و مقام مسیح برای موجه کردن امپراتوریاش استفاده کند.
او در شهر نیقیه (منطقۀ ایزنیک امروزی در ترکیه) اولین شورای کلیسایی را در سال 325 م. راه انداخت. خودش ریاست مجلس را برای تعیین باور و تصمیم در مورد مسائل مهمی مثل الوهیت مسیح بر عهده داشت. در همان شورا بود که دستور جمعآوری نسخ خطی زندگیِ مسیح و یکی شدن آنها داده شد و کتابی به وجود آمد که «کتاب مقدس» امروز است. او با این کارهایش دین مسیحیت را یکجورهایی دین رسمی امپراتوری کرد. کنستانتین توانست ثبات را دوباره امپراتوری رم برگرداند، پولشان را که بیارزش شده بود دوباره بهادار کند و ارتش نظامی روم را اصلاح و تقویت کند. و خب حالا که پایههای قدرتش را محکم کرده بود، وقتش بود دست به کاری بزند که نشان بدهد با امپراتورهای قبل از خودش فرق میکند. کنستانتین دستور داد شهری در منطقۀ شهر قدیمی بیزانتیوم (استانبول امروزی)، کنار تنگۀ بسفر بسازند تا پایتختش را از رم به آنجا منتقل کند. ساختن این شهر پنج سال طول کشید. خودش اسمش را گذاشت «رم جدید»، اما بهمرور به نام کنستانتینوپول (قسطنطنیه) مشهور شد.
کنستانتین هم دین مردم روم را تغییر دادو مسیحیت را در روم گسترش داد، هم پایتخت را بهشهر تازهسازی برد که به نام خودش، کنستانتینوپول (قسطنطنیه) معروف شد.
کنستانتین دلایل زیادی داشت برای اینکه پایتختش را به شرق منتقل کند. یکی اش اینکه او خودش جایی به دنیا آمده بود که امروزه میشود بخشی از کشور صربستان؛ پس اصالتاً اهل رم نبود و احتمالاً بهدرستی فکر کرد که اگر پایتختش را به جای دیگری غیر از رم منتقل کند، میتواند همدلی و اطاعت مردم بیشتری را به دست بیاورد. دلیل بعدی این بود که کنستانتین زبان یونانی را بهتر از لاتین که زبان مردم رم بود، صحبت میکرد و با این کار، یعنی انتقال پایتخت به بیزانتیوم، به جایی رفت که مردم همزبانش بودند. اما شاید دلیل مهم دیگر این بود که ولایتها و سرزمینهای شرقی خیلی از غربیها ثروتمندتر بودند و حتی اگر کنستانتین به چشم جغرافیای غارت هم بهش نگاه میکرد، قطعاً ترجیح میداد به جایی نزدیک باشد که موقع جنگ بتوانند ازش بیشتر و بهتر غنیمت به دست بیاورند.
کنستانتین سعی کرد دین جدیدش، مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم کند و در 325 م. اولین شورای کلیسایی (church council) را در شهر نیقیه راهاندازی کرد. هدف و ایدۀ این شورا این بود که کاری کنند که همۀ مسیحیها به یک چیز باور داشته باشند. این کارشان جواب داد و درواقع شد نقطه شروعی بر اینکه حکومت کنترل بیشتری روی کلیسا داشته باشد. این اتفاق، عواقب زیادی داشت و تنشهایی که بعدها بین کلیساهای کنستانتینوپول و روم به وجود آمد، نقطۀ شروعش همینجا بود. تغییر پایتخت و رسمی شدن مسیحیت تأثیر مهم و دراماتیکی در وضعیت امپراتوری روم گذاشت، مثلاً اینکه در قرن 4 م. جمعیت کنستانتینوپول ناگهان چندین برابر شد، اما جمعیت شهر رم از 500 هزار نفر ریزش کرد و به حدود 80 هزار نفر رسید.
کنستانتین به لقب «کبیر» مفتخر شد. این لقب میتواند نشاندهندۀ اصلاحات دینی، فرهنگی و سیاسیای باشد که در مدت امپراتوریاش به وجود آورد، و یا مهارتش در جنگها و ساختوسازهای عظیمش را نشان دهد. ممکن هم هست تأثیر نویسندههای مسیحی باشد که او را قهرمان قدرتمند دین خودشان میدانستند. بعد از مرگ کنستانتین، پسرانش وارث امپراتوریاش شدند و تقریباً بهسرعت دوباره سر قدرت با هم درگیر شدند، جوری که تقریباً هر چه کنستانتین رشته بود نزدیک بود پنبه شود. سه پسرش، کنستانتین دوم (Constantine II)، کنستانتیوس دوم (Constantius II) و کنستانس اول (Constans I) امپراتوری را سه قاچ یکاندازه کرده و بین خودشان تقسیم کردند، اما خب مگر طمع میگذارد که آدم از داشتههایش راضی بماند؟ سه تا برادر افتادند به جان هم، این یکی میگفت حق من باید بیشتر باشد، آن یکی میگفت سهم من. سر آخر کنستانتین دوم و کنستانس کشته شدند و کنستانتیوس دوم فقط آنقدری زنده ماند و حکومت کرد که بتواند جانشینیاش را به پسرعمویش، ژولیان (Julian)، برساند.
امپراتور جدید خودش را یک فیلسوف نوافلاطونی میدانست، مسیحیت را انکار میکرد و کلاً کنستانتین و وابستگیاش به مسیحیت را دلیل افول امپراتوری روم میدانست. ژولیان رسماً به جنگ دین و دیندارها بلند شد. با اینکه مسیحیت دین رسمی روم بود، ژولیان مسیحیها را از منصبهای دولتی روم عزل کرد و یاد دادن آموزههای دینی را هم ممنوع کرد. همچنین نگذاشت مسیحیها به خدمت ارتش در بیایند که البته این مورد آخر، اسمش معافیت است و چیز خوبی است! ژولیان شاید اگر فرصت بیشتری داشت و مدت زیادتری امپراتور روم باقی میماند، میتوانست بساط مسیحیت را از امپراتوری جمع کند، اما قرار نبود مدت زیادی دوام بیاورد. دو سال بعد از شروع امپراتوریاش، در جنگی با امپراتوری ساسانیان ایران، ژولیان کشته شد و سلسلهای که کنستانتین شروع کرده بود، اینجوری به آخر خط رسید. ژولیان آخرین امپراتور بیخدا یا پگان (pagan) روم بود و بهخاطر ضدیتش با مسیحیت مشهور شد به «ژولیان مرتد».
فرصت به ژوویان (Jovian) رسید که از 331 تا 364 م. رئیس امپراتوری بشود و دوباره مسیحیت را دین غالب و رسمی امپراتوری کند. ژوویان که میدانست در این شرایط به صلاح نیست که بخواهد به جنگ با ساسانیان ادامه بدهد، و اصلاً ارتش روم آنقدری انگیزه ندارد که بخواهد باز مصیبت جنگ را تحمل کند، آمد یک تعدادی از فرمانهای ژولیان را لغو کرد و با شاپور دوم ساسانی هم از در دوستی و ترک مخاصمه وارد شد. برای نشان دادن حسن نیتش هم هر چه رومیها قبلاً از امپراتوری ساسانی جدا کرده بودند را دودستی بهشان برگرداند.
تهدید ساسانیها دیگر برداشته شده بود، اما از سال 376 م. همسایۀ مهاجم و پرماجرای امپراتوری که همیشه مثل اجل دوروبرش میچرخید و هر از گاهی زهر خودش را بهشان میریخت، یعنی ژرمنها، ضربههایی به پیکر خستۀ روم زدند که مورخها آن را آغازی بر پایانِ امپراتوری روم میدانند. گوتها (Goths) یکی از این قبایل ژرمن بودند که در جنگهای دنبالهدار گوتیک، روم را به خاک سیاه نشاندند.
رومیها فکر میکردند تنها راه مقابله با این دشمنِ کوچنشینشان، اتحاد دینی است. مسئولیت امپراتوری در سالهای 379 تا 395 م. افتاد به دست تئودوسیوس اول (Theodosius I). تئودوسیوس سختگیری دینی را از همیشه بیشتر کرد و پرستش بت و خدایان غیرمسیحی را کلاً ممنوع کرد. مدرسهها و دانشگاهها را تعطیل کرد و معبدهای غیرمسیحی را به کلیسا تبدیل کرد.
در این دوره بود که به فرمان تئودوسیوس آکادمی مشهور افلاطون بهخاطر رواج آموزههای غیرمسیحی تعطیل شد. امپراتور با این کارهایش میخواست روحیه و عِرق دینیِ مردم روم را تحریک کند تا آنها را در مقابل دشمن محکمتر کند؛ اما نمیدانست دارد بدجوری راه را اشتباه میرود. خیلی از اصلاحات تئودوسیوس به مذاق طبقۀ اشراف و تودۀ مردمی که قرنها بود به سنتها و ارزشهای پگانی اعتقاد داشتند، خوش نیامد.
یکی کردن سیاست و دیانت، و اعتقاد به یک خدا که از آسمانها ناظر همه چیز است، چیزی بود که تئودوسیوس طالبش بود و این برای کسانی که روی زمین برای تکهتکۀ پازل زندگیشان خدایان مختلفی داشتند سخت بود. تئودوسیوس اول آنقدر غرق در تبلیغ مسیحیت شده بود که انگار دیگر یادش رفته بود وظایف دیگری هم روی دوشش است. حالا دیگر تَرَکی که از قبل و بهسبب اتفاقات گذشته بین رومشرقی و غربی افتاده بود، داشت باز و بازتر میشد. تا پیش از این، پیوستگی زیادی بین امپراتوری پیر روم غربی و امپراتوری تازهنفس شرقی وجود داشت، اما این نقطه، اینجا، محل تلاقی شرق و غرب برای همیشه بود و تئودوسیوس اول، آخرین امپراتوری شد که هر دو امپراتوری شرق و غرب زیر پرچمش بودند.
اوضاع در شرق و غرب روم با هم فرق داشت. در کنستانتینوپول حاکمیت یکدست مسیحی به مردم انگیزۀ مبارزه و تلاش میداد. اما در شهر رم، داستان بهکلی متفاوت بود. امپراتوری بهخاطر جنگ و درگیریهای داخلی و خارجی، بهخصوص از طرف قبایل ژرمن که دیگر داخل مرزها مستقر شده بودند، ورشکست شده بود و نفسش به شماره افتاده بود.
دلایل زیادی برای سقوط امپراتوری گفته میشود، اما حتی امروز هم نمیشود به یک اتفاقنظر و اجماع کامل از علتهای این فروپاشی رسید. تاریخشناس انگلیسی، ادوارد گیبون (Edward Gibbon) در کتابش به نام انحطاط و سقوط امپراتوری روم میگوید یکی از چیزهایی که نقش مهمی در شکست امپراتوری روم داشت، خود مسیحیت بود؛ چون این دین جدید، آداب و رسومی را که در امپراتوری طی قرنها بر اساس پگانیسم شکل گرفته بود، تضعیف کرده بود. البته این نظریه، مدتها پیش از گیبون هم مورد بررسی قرار گرفته بود و آرای مختلفی در موردش وجود داشت. مثلاً در 418 م. مورخ پرتغالی، اُرُسیوس (Orosius)، صراحتاً مسیحیت را در این سقوط بیتقصیر میداند و میگوید در قدم اول خود پگانیسم موجب تفرقه و گسیختگی رومیهای غربی شد.
جز تأثیر دین، عوامل دیگری هم بودند: از جمله فساد نخبگان سرِ قدرت و ولخرجیهای بیخود و بیجهت. میگویند این اواخر که کشاورزی و درآمد روم غربی سخت افتضاح شده بود و جنگ هم حسابی خزانۀ امپراتوری را خالی کرده بود، اشرافبرای اینکه کم نیاورند و یک وقت از کیفیت زندگیشان کم نشود، هر چه نقره داشتند را تبدیل به سکه کردند و ریختند در بازار.
این وسط یک تصمیم استراتژیک احمقانه هم بود که سر رومیها را دیگر کامل به باد داد. رومیها سالها قبل خیر سرشان برای اینکه یک تعامل سازنده با مهاجمهای ژرمن داشته باشند، یک فکر بکر به کلهشان زده بود. «که چرا بههم بجنگیم؟ چرا با هم نجنگیم؟ یعنی چرا در کنار هم نجنگیم؟» آنها تعداد زیادی از ژرمنها را جزو لژیونهای خودشان کردند. بهشان حق شهروندی دادند و برای خیلی از جنگها و لشگرکشیهاشان از آنها استفاده میکردند. اما به این فکر نکرده بودند که این جماعتی که با پول و سکه اینطور رام شدهاند و دارند زیر پرچم روم سینه میزنند، اگر روزی برسد که یک سری همخون و همنژادشان به خاکت حمله کنند که دیگر نمیروند در صف جنگ با آنها! با هم حمله میکنند پدرصاحببچهات را هم در میآورند.
روم غربی شده بودند یک پیرمرد علیل که دیگر نه میتوانست از مرزهایش نگهداری کند، نه خرج و مخارج خودش را در بیاورد، اینجوری شد که همان مهاجمهای ژرمن آمدند و هر چه سکۀ نقره بود ـ که درواقع دیگر کل داروندار رومیها بودـ را غارت کردند و بردند.
واقعیت این است که روم غربی به خودش باخت، زیر فشار امپراتوری پراکنده و قلمبۀ خودش له شد. سرزمینهایش را دانهدانه از دست داد: بریتانیا را حدود 410م.، اسپانیا و شمال آفریقا را حدود 430م.، گُل و ایتالیا را حدود 450م. و ... .
درنهایت امپراتوری روم غربی چهارم سپتامبر 476 م. وقتی ادواسر (Odoacer) شاه ژرمنها، امپراتور رومولوس آگوستوس (Romulus Augustulus) را از جایگاهش پایین کشید و شهر رم را به تصرف خودش در آورد، رسماً متلاشی شد و از هم پاشید.
و درنهایت امپراتوری روم غربی چهارم سپتامبر 476 م. وقتی ادواسر (Odoacer) شاه ژرمنها، امپراتور رومولوس آگوستوس (Romulus Augustulus) را از جایگاهش پایین کشید و شهر رم را به تصرف خودش در آورد، رسماً متلاشی شد و از هم پاشید.
امپراتوری روم در نوک قلهاش، یعنی حدود 117 م.، گستردهترین ساختار سیاسی و اجتماعی در تمدن غرب بود. سال 285 م. که رسید، امپراتوری به قدری عظیم و وسیع شده بود که اداره کردنش از طریق دولت مرکزی در شهر رم سخت شده بود و به همین دلیل امپراتور دیوکلتین آن را به دو امپراتوری غربی و شرقی تقسیم کرد. امپراتوری روم با آگوستوس سزار در سالهای 27 ق.م. تا 14 م. شروع شد، و در غرب وقتی به پایان کار خود رسید که آخرین امپراتور، رومولوس آگوستولوس به دست شاه ژرمنها در سال 476 م خلع شد. اما این نقطۀ پایان، فقط مربوط به غرب است. در شرق، این امپراتوری به اسم امپراتوری بیزانس تا مرگ کنستانتین یازدهم و سقوط کنستانتینوپول به دست ترکان عثمانی در 1453 م. ادامه داشت و این قصهای است که در اپیزود بعد با هم در موردش میخوانیم.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: