عروسی دختر پادشاه است... وسطهای مراسم، مهمانها میبینند عروسخانوم بالاخره بعد از یک غیبت طولانی از حجلۀ داماد بیرون میآید. آرام، با لباسی که رویش لکههای خون نشسته، لباس باشکوهش دیگر مثل اول مراسم قشنگ به تنش اندازه نیست. عروس میآید سمت پدرش. پادشاه با عشقِ بینهایت به دخترش نگاه میکند، اما این کسی که جلویش ایستاده دخترش نیست... هست... نه، نیست... یکی است که پوست دخترش را تنش کرده.
خب، بعد اولمکها و مایاها و چرخهایی که در آمریکای مرکزی زدیم، نوبتی هم باشد نوبت آزتکهاست. مردمی که در یک دورۀ نه چندان طولانی، خروار خروار قصه و ماجرا از خودشان به جا گذاشتند و ما را در دنیای عجیبوغریب و صدالبته خشن خودشان رها کردند.
موقعی که کار روی محتوای این اپیزود را شروع کردم، کمی که جلو رفتم، فهمیدم این مردم با اینکه فقط حدود 200 سال از تاریخ سهم بردهاند، ولی داستانشان را نمیشود فقط در یک اپیزود تعریف کرد. نه که نشودها، میشود ولی حیف میشود. این شد که تصمیم گرفتم شاخوبرگهای ماجرایشان را کمتر حذف کنم و بخش داستانشان را در دو تعریف کنم. این اولین اپیزود از داستان مردم آزتک است که عنوانش هست: «بوی خون». دومین بخش را هم همینجا در همین سایت میتوانید پیدا کنید. و بگذارید همینجا این هشدار را بدهم که در یکجاهایی از این دو اپیزود، و بهخصوص بخش دوم، یعنی اپیزود بیست، خون و خشونت بازیگران اصلی قصهاند. پس تشخیص اینکه شنیدنش با صدای بلند پیش بچهها مناسب است یا نه، با خودتان.
در این دوتا اپیزود میخواهیم از سومین عضو خانوادۀ مزوآمریکا بگوییم، از آزتکها، از شروع افسانهایشان تا ظهور تمدن و امپراتوریِ آنها، و بالاخره سقوط و پایان غمانگیز روزگارشان. سراغ سیاست و فرهنگ و اقتصادشان میرویم، از دستاوردهای نظامیشان میگوییم، و سعی میکنیم اگر شد بفهمیم در خمیره و نهاد این مردم چه بوده که آنها را به چنین امپراتوری مسلط و بانفوذی در منطقهشان تبدیل کرده.
آزتکها شاید عجیبترین مردم آمریکای مرکزی بودند، با کلی داستان و ماجرا که «خشونت» مهمترین چاشنیِ همۀ آنهاست. این اولین بخش از داستان دوقسمتی آزتکهاست.
برای شروع، شاید اولین سؤالمان این باشد که ایندفعه میخواهیم به کدام نقطۀ آمریکای مرکزی سر بزنیم. اما خب از این بابت لازم نیست نگران باشیم، چون مقصد این اپیزودمان جای جدیدی نیست و از قبل میشناسیمش. داستان ما با تمدنهای مزوآمریکا از همین نقطه شروع شد. حدود 1200 سال پیش از میلاد مسیح، با اقوام اولمک. اپیزود 16 را یادتان میآید؟ ما همین حوالی با اولمکها نون و آووکادو خوردیم، در شهرهایشان لاونتا (La Venta) و سنلورنزو (San Lorenzo) قدم زدیم. پس یک بار دیگر برگشتهایم به جنوبغرب خلیج مکزیک و میخواهیم داستانمان را این بار تقریباً از 1200 سال بعد از میلاد مسیح، در همان خاک پی بگیریم. پس بهعبارتی میخواهیم از تمدنی بگوییم که 2400 سال بعد از اولمکها به وجود آمده. 2400 سال! یعنی تقریباً معادل فاصلۀ عصر هخامنشیان تا امروز ما... اولین نتیجهای که همۀ ما احتمالاً از این فاصلۀ زمانی میگیریم این است که پس شکی نیست که آزتکها باید خیلی پیشرفتهتر باشند نسبت به اولمکها. درست است؟ از آن گذشته، اطلاعاتمان؛ حدس ما این است که عملاً نباید چندان نقطۀ مبهم و ندانستهای از این مردم وجود داشته باشد دیگر، نه؟ خب... خبر خوب اینکه: بله، ما اطلاعات زیادی از آزتکها داریم. اما بگذارید خبر بد را هم بگویم: جملهای که گفتم یک قید داشت که نگفتم: ما فقط «بهنسبت» اطلاعات زیادی از آزتکها داریم... چون حقیقتش این است که از پیش از تأسیس تمدنشان چیزهای خیلی کمی میدانیم. چرا؟ به همین دلیل ساده که یکی از پادشاهانشان دلش خواسته تمام تاریخچه و پیشینۀ این مردم را بسوزاند. بله! و خب دوباره خبر خوب اینکه خوشبختانه یک پادشاه دیگر گروه بزرگی را استخدام کرده و توانسته بخش بزرگی از تاریخشان را ریکاوری و بازیابی کند. پس چرا هنوز اطلاعاتمان ازشان اینقدر کم است؟ چون الکی خوشحال شدیم. وقتی پای اسپانیاییها رسید به آمریکای مرکزی، بیشتر کتابهایشان را یکجا ریختند در پیت و آتیش زدند و کتابها دود شدند رفتند هوا. تاریخ و گذشتۀ دورِ آزتکها، بیشتر از دل اسطورهها و افسانههایی جمع شده که کشیشهای اسپانیایی از زبان مردم محلی شنیده بودند.
خب دیگر، کمی با خودِ این مردم آشنا شویم. آزتکها اصالتاً اهل دشتهایی بودند که امروز و بر اساس نقشههای سیاسی در شمال مکزیک قرار دارد. در قصهها آمده که این مردم داشتند در سرزمین افسانهای آزتلان (Aztlán) زندگیشان را میکردند که یک روز، خدای بزرگشان هویچلیلاپوچلی (Huitzilopochtli) بهشان دستور میدهد: «پاشید از اینجا مهاجرت کنید به یه جایی که هم آبوهوای بهتر داشته باشه، هم زمین حاصلخیزتر، برید اونجا حالش رو ببرید». هویچلیلاپوچلی، خدای بزرگ آزتکها، خدای خورشید بود. داستان ما از نقطهای شروع میشود که آزتکها به دستور هویچلیلاپوچلی تصمیم به مهاجرت از خاستگاهشان، آزتلان، میگیرند تا طی دهها سال دنبال سرزمینی بگردند که خداوند بهشان وعده داده بود. روال روتین کارشان این بود: هر چند سال یک بار میرسیدند به یک جایی، مدتی در آن مستقر میشدند و دوباره راه میافتادند تا برسند به آن سرزمین موعود. راهبها که با هویچلیلاپوچلی در ارتباط بودند، هر بار بسته به شرایط اقلیمی و اینکه خاک و موقعیت سرزمینی که بهش رسیدند چهجوری است، تعریفشان را از مقصد نهایی عوض میکردند. هر بار، وقتی کاروانشان میرسید ـ به جایی که ظاهراً همهچیز روبهراه بود ـ میگفتند: «بهبه این هم همونجایی که هویچلیلاپوچلی قولش رو داده بود. ببینین چقدر قشنگه!» بعد که یکهو یک چیزی میشد، تقّش در میآمد که مثلاً خاکش به درد کشاورزی نمیخورد یا بارانش کافی نیست، میگفتند: «خب ببینین تا اینجا رو خوب اومدیم، ولی سرزمین اصلیه یخده جلوتره!» این خلاصۀ چند سال مهاجرت و خانهبهدوشی این مردم بود. هرکدام از این جابهجاییها هم یک تأثیری روی زندگی و فرهنگشان میگذاشت که گرچه شاید اولش معلوم نبود، به مرور اخلاق و ویژگیهای آزتکها را شکل میداد.
روایت داریم یک بار آزتکها در مسیر پیدا کردنِ شهر موعود، به جای خیلی قشنگی رسیدند، همهچیزش عالی؛ خوشمنظره، کنار رودخونه، تروتمیز. رهبر دینی آزتکها، راهب بزرگ، اینجا را که دید تصمیم گرفت به شکرانۀ این آب و خاک خوب معبدی بسازند برای زیارت هویچلیلاپوچلی. یک سد هم پای معبد درست کردند که بشود داخلش آب رودخانه را جمع کرد و بعداً به کارش گرفت. همین سدّ و آبی که پشتش جمع شد، پای یکسری حیوان مثل مرغابی وحشی، مرغ مگسخوار و یکی دو نوع ماهی را هم به منطقه باز کرد. آزتکها که خب اصلاً انتظار نداشتند اینهمه غذای خوشمزه با پای خودشان بیایند دم محل زندگیشان، کلی ذوق کردند. معبد حاضر، غذا حاضر، کجا برویم بهتر از اینجا؟
از این ماجراها خیلی نگذشته بود که یک شب، وقتی همه خواب بودند، رعدوبرق مهیبی همه را از جا پراند... صبح که ملت پا شدند بروند سر کاروبارشان، فهمیدند صاعقۀ دیشب، یک عده از مردم را کشته. چه کسانی را؟ همانهایی که زندگی در نازونعمت به دهنشان مزه کرده بود و کلاً فراموش کرده بودند هنوز به سرزمین موعودِ هویچلیلاپوچلی نرسیدهاند. برق آسمان سینهشان را شکافته بود و قلبشان از بدنشان بیرون افتاده بود... این واقعۀ وحشتناک یکی از اساسیترین درسها را به آزتکها داد: اینکه در برابر غضب خدای بزرگ، هویچلیلاپوچلی، باید خون ریخته شود. خشم هویچلیلاپوچلی فقط با تقدیم قلب تپیندۀ آدمیزاد فروکش میکند. امروز تاریخشناسان و پژوهشگران، ریشۀ این اسطوره را درگیری خونینی میدانند که بین دو گروه از مردم آزتک، برای رهبری قبیله درگرفته بود و نه رعدوبرقی که جگر آدم را دربیاورد.
بله، خلاصه آزتکها با همۀ دلبستگیای که به آن شهر و دیار پیدا کرده بودند، دوباره مجبور شدند چمدانها را ببندند و مهاجرتشان را پی بگیرند. راه افتادند و این بار دیگر قسم خوردند تا وقتی هویچلیلاپوچلی، سرزمین موعود را نشانشان ندهد به هیچ خاکی دل نبندند. رفتند و رفتند تا رسیدند به یک دریاچه، دریاچۀ تمیزِ قشنگِ خوشآبوهوایی که اسمش بود دریاچۀ تکسکوکو (Texcoco). از اینجا با رسیدن به تکسکوکو است که ما بالاخره یک چندتایی سند مکتوب تاریخی از مردم آزتک پیدا میکنیم. پس یادمان باشد تا اینجا همهاش قصه و روایتهای سینهبهسینه بود. آزتکها تقریباً به شرق دریاچۀ تکسکوکو رسیده بودند. زمینهای اطراف را که دیدند، دل از کفشان رفت. هی از راهبانشان میپرسیدند: «همینجاست دیگه؟ اون سرزمین موعودی که هویچلیلاپوچلی میخواد ما توش زندگی کنیم اینجاست، نه؟ بگین آره تو رو خدا»، که روحانیهایشان گفتند: «بله، همینجاست. ولی...» هنوز حرف از دهن این راهبها درنیامده بود که دیدند اُه اُه یک مشکلی وجود دارد. چی؟ یک تمدن بزرگتر و پیشرفتهتر، قبل از آنها کنار دریاچه، شهر و زندگی خودش را ساخته بود. نظام فئودالی. معبدهای بزرگ. اینها دیگر که بودند؟ جواب این سؤال را آزتکها نمیدانستند، ولی ما این مردم ساکن شرق دریاچه را از قبل میشناسیم. اینجا شهر تئوتیواکان است. یادتان هست اسمش را کجا شنیده بودیم؟ در اپیزودهای هفده و هجده، مربوط به مایاها. یک شهری بود که به سرزمین مایاها حمله کرد و قصۀ تاریخ مایاها را یک تکانی داد. همین شهر بود، تئوتیواکان. حالا آزتکها رسیده بودند آنجا، خسته، غریب، بیخبر از اصول و قواعد بازی.
بین مردم تئوتیواکان مفهوم «مالکیت زمین» به وجود آمده بود و معنی داشت، یعنی هر تکه زمین مال یک نفر یا یک گروه بود، ولی آزتکها این چیزها سرشان نمیشد که. آمدند و گفتند: «یالله، داداشها یککم جمعتر بشینین ما هم جا شیم.»
یکسری مهاجر تازهوارد که معلوم نیست سروکلهشان از کجا پیدا شده بود، آمده بودند و میخواستند خاکت را باهات شریک شوند. آقا چی؟ کجا؟ کی هستید اصلاً؟ هیییچ، اصلاً جوابی نشنیدند! آزتکها یکدفعه غضب هویچلیلاپوچلی را دیده بودند. بسشان بود. دیگر ایندفعه نایستادند جواب تئوتیواکانیها را بدهند، همانجا دستبهکار ساختن یک شهر شدند و دورش را هم خیلی سریع دیوار کشیدند. عجالتاً یکی از جنگجویان قابلشان را هم بهعنوان رهبر انتخاب کردند که بیرئیس نمانند. این رهبر یک ویژگی اساسی داشت که چه بود؟ جنگاوری، سلحشوری. این شد رسمی که از آن به بعد درمورد تمام رهبران آزتک اجرا شد، رسمی که کمک کرد آزتکها بهشدت از نظر نظامی و استراتژیک قدرتمند بشوند.
رهبر آزتک که خودش آدم اهل نبرد و رزمندهای بود، مردمش را مکلف کرد تا برای دفاع از خودشان سلاح بسازند و جنگیدن را یاد بگیرند. مهمان ناخواندۀ منطقه بودند و میدانستند دیر یا زود، همسایهها علیهشان دستبهیکی میکنند. مرد، زن، بچه، کوچک و بزرگ باید یاد میگرفتند از هر چیزی برای دفاع از خود و قبیلهشان استفاده کنند. و خب پیشبینیِ آزتکها اشتباه هم نبود. خیلی نگذشته بود که شهرها و قبیلههای اطراف، تلاش کردند با چند حملۀ ناگهانی آزتکها را از منطقه بیرون کنند، ولی آمادگی آزتکها به کارشان آمد و هر بار میتوانستند حملهها را دفع کنند. حتی یک بار سربازان آزتک به شبیخون همسایههایشان شبیخون زدند، تعدادی سرباز را اسیر کردند و با خودشان داخل حصار شهر آوردند، بعد با خنجر سینهشان را دریدند و قلبشان را زنده و تپنده درآوردند. و این قلب هدیه به که بود؟ آفرین، هویچلیلاپوچلی.
اما خب با همۀ اینها واقعیت این است که منطقه برای آزتکها امنیت نداشت. بعد از اینکه در چند جنگ، دمار از روزگار همسایههایشان درآوردند، گفتند: «خب اگه واقعاً از بودنِ ما خوشحال نیستین، میریم.» میدانستند همیشه که نمیتوانند با همۀ سرزمینهای دور و اطرافشان دربیفتند. این شد که یک بار دیگر هم هویچلیلاپوچلی نظرش را برای تعیین سرزمین موعود آزتکها تغییر داد.
ایندفعه بزرگان آزتک گفتند: «بیاین یه کار جدید بکنیم». چندتا نمایندۀ دیپلماتیک فرستادند به جای بعدیای که میخواستند بهش مهاجرت کنند، به سرزمینهای کُلواکان (Culhuacan) در جنوبدریاچۀ تکسکوکو. نمایندهها رفتند پیش پادشاه کُلواکان. «سلام، یه زمین به ما میدین، یه گوشهاش زندگی کنیم؟» پادشاه گفت: «سلام، بله که میدم. بیا این زمین بهدردنخورهامون مال شما.» برد یک جایی را نشانشان داد خشک، بایر، پر از مار و جانور. گفت: «همینه، میخواین؟» آنها هم گفتند: «آره دیگه، چارهای نیست همین رو بدین.» بعد همگی آمدند و در همین برهوت جدید، مدت شروع به کار کردند. خاک را به خدمت خودشان درآوردند، زراعت کردند و زندگیشان را پیش بردند.
اما هویچلیلاپوچلی که طی این سالها در مقام خدایی ارتقا هم پیدا کرده بود و حالا دیگر بهجز خدای خورشید، تبدیل به خدای قربانی (انسانی) و جنگ هم شده بود، با این شهر جدید خیلی حال نمیکرد. همین که میدید مردم آرامآرام تلاش میکنند، دست هم را میگیرند، کشاورزی و آرامش... این لوسبازیها حوصلهاش را سر میبرد. نازل شد به یکی از مراجع عالیقدر روحانیت که «اگه میخواین آزتک تبدیل بشه به قدرت منطقه و سری تو سرها دربیاره، اینجوری نمیشه. برین بریزین تو قصر پادشاه کُلواکان و بگین ما میخوایم برای بزرگ قبیلهمون هویچلیلاپوچلی زن بگیریم. دختر چی داری تو دستوبالت؟» راهب آزتکها گفت: «آخه شما خدایی، زن میخوای چی کار؟» جواب داد: «هیسس... همین که گفتم».
چند وقت بعد، یک دسته از بزرگان آزتک رفتند در دربار کُلواکان و گفتند اگر دنبال دردسر نمیگردید، دختر پادشاهتان را بدهید که عروس ما بشود. میخواهیم با بزرگمان هویچلیلاپوچلیمان ازدواج کند. پادشاه «کل هواکان» هم ندیده نشناخته گفت: «قبوله، این دخترمه، ببریدش». رسم نبوده تحقیق محلی کنند انگار.
خلاصه شب عروسی رسید. شاهزاده خانوم که هزار تا رویا در سرش داشت را با لباس عروس آوردند به مراسم. طفلی هی چشم میگرداند شاید آقا داماد، هویچلیلاپوچلی، را بین جمعیت پیدا کند، اما خبری نبود. راهبها آمدند دستش را گرفتند که «بیا بریم، شوهرت اینجا نمیاد که ملاقات اولی، در معبد منتظرته». عروس خانوم را بردند در معبد. اما آنجا چهار راهب لباسهای عروس را درآوردند و راهب پنجم خنجرش را برد در آسمان و سینۀ دختر بیچاره را شکافت. قلب گرم و زندۀ عروس تقدیم به خدای بزرگ، هویچلیلاپوچلی، شد.
آن شب، وسط مراسم یکی از راهبها پوست عروسخانوم بیچاره را تن کرد و رفت پیش بابای عروس. چه مرضی داشت نمیدانم، ولی چیزی که همه دیدند دلخراشترین تصویری بود که در زندگی شاهدش بودند.پادشاه کُلواکان از این نمایش وحشت پس افتاد. دستور داد مردم کُلواکان هر آزتکیای که میبینند را به انتقام این خونِ ریخته، بکشند. والا چیزهایی که میگویم و در روایتهای آزتکی هست همینقدر که وحشتناکه، عجیب هم هست. نمیدانم این هویچلیلاپوچلی چهجوری فکر این کارها را در کلۀ روحانیون آزتکی میانداخته. تأثیر موادی، چیزی بوده که این احوال بهشان دست میداده یا نه، نمیدانم. درهرصورت جنگی شروع شد که در آن آزتکها بهسختی از لشکر چندبرابر بیشترِ کُلواکان شکست خوردند و آدمهای زیادی کشته شدند. هرکدام که زنده ماند هم دمش را گذاشت روی کولش و فرار کرد از آنجا. باید میرفتند، میرفتند جایی که همسایهای نداشته باشند، چون دیگر هیچ دولتشهری اجازه نمیداد آزتکها همسایهشان بشوند.
بهترین جا برایشان جزیرهای بود وسط دریاچۀ تکسکوکو، آنجا دست کسی بهشان نمیرسید. یک تفأل زدند به هویچلیلاپوچلی و ندا آمد که «ایهاالناس، دل قوی دارید که مهاجرتتون به آخرهای راهش نزدیک شده و دیگه خیلی چیزی نمونده به اون مقصد نهایی برسید». هویچلیلاپوچلی برای اینکه خاطرشان جمع شود، نشانی اصلی شهرشان را هم گفت. «بگردید دنبال یه تختهسنگ بخصوصی که روش یه کاکتوس دراومده، یه عقاب هم لونه کرده روش و داره ماری رو میخوره. اونجا شهر خودتون رو بسازید». باید دنبال چه میگشتند پس؟ یک تخته سنگ که ازش کاکتوس بیرون زده باشد، بعد روی همان سنگ یک عقاب که دارد مار به نیش میکشد. توانستید تصور کنید؟ نتوانستید؟ خب ول کنید. طرح روی پرچم مکزیک را نگاه کنید، متوجه میشوید.
جدا نیفتیم از رفیقهایمان، آزتکها گفتند: «حله»، نشانه را به هم گفتند و شروع کردند به جستوجوی چنین جایی. آنقدر گشتند که دقیقاً همان نقطه را پیدا کردند و شهر جدید و درواقع اولین شهر اصیل آزتکها اینجوری ساخته شد. اسمش را هم گذاشتند تنوشتیتلان (Tenochtitlan). تنوشتیتلان که معنیاش میشود: «محل کاکتوس روی سنگ» ساخته شد و بالاخره دوران سرگردانی و بیخانمانی آزتکها در سال 1325 میلادی به پایان رسید. دقت کردید که تا اینجا تقریباً هیچ تاریخی گفته نشده بود، چون برای این چیزهایی که خواندیم واقعاً نمیشود تاریخی گفت و سندی هم در دسترس ما نیست.
خدای بزرگ، هویچلیلاپوچلی، بالاخره انگار این مردم را از آلاخونوالاخون بودن درآورده بود. بهشان دستور داد در همین جزیره شهرشان را بسازند و با وعدۀ اینکه حکومت تمام سرزمینهای اطراف دریاچه روزی به شما میرسد خوشحالشان کرد. آزتکها معبدی پیشکش به هویچلیلاپوچلی ساختند و سکونتشان را جشن گرفتند.
جزیرۀ تنوشتیتلان بین سه پادشاهی بزرگ محصور شده بود. پادشاهی شرقی، هماسم دریاچه، اسمش تکسکوکو بود. در جنوب پادشاهی «کُلواکان» بود که آزتکها بعد از آن فاجعهای که درش راه انداخته بودند تازه ازش فرار کرده بودند. و در غرب هم پادشاهی بزرگ آزکاپوتزالکو (Azcapotzalco) بود. با همهشان تقریباً کار داریم و اسمشان را زیاد میشنویم. هرکدام از این پادشاهیها آن زمان روی چندین شهر و شهرک کنترل داشتند و قدرت و نفوذ زیادی در منطقه داشتند. آزتکها اما از آنطرف یک گروه جمعوجور از آدمهایی بودند که هیچکس دوستشان نداشت و در یک شهر، وسط یک جزیره جمع شده بودند و میخواستند زندگیشان را سروسامان بدند. برایشان مثل روز روشن بود که نه پشتوانۀ کشاورزی، نه نظامی و نه قوای سیاسیشان جوری نیست که بخواهند در برابر هیچکدام از این پادشاهیهای بزرگتر ادعایی داشته باشند. بهخاطر همین تصمیم گرفتند فعلاً به زندگی ساکت و کمهیجانشان بچسبند، به این امید که موقع ترقی که شد هویچلیلاپوچلی خودش بهشان گرا میدهد. پس اواسط قرن 14 میلادی، یعنی وقتی اروپا دارد کمکم برای رنسانس آماده میشود، آزتکها تصمیم گرفتند زندگی بدوی شکارچیگردآورندگی پیشه کنند و با کشاورزی و کسب ارزاق، زندگی بگذرانند.
مدتی گذشت. کمکم کمکم آزتک یکقدری جان گرفت و منطقه داشت به آرامشی نسبی عادت میکرد. آزتکها توانسته بودند با همسایههایشان وارد تجارت و مبادلۀ میوهها و محصولات زراعی بشوند. اینجوری هم میتوانستند ابزار و وسیلههایی که در شهر خودشان پیدا نمیشد را وارد کنند، هم از آن مهمتر به همسایههای قدرتمندشان این پالس را بدهند که «ببینین ما چه بیآزاریم. ببینین چه خوبیم. ببین ما رو».
تا اینکه همسایۀ غربی آزتکها، سرزمین آزکاپوتزالکو، گفت: «بله دیدیمتون اتفاقاً. و راستش میدونین چیه؟ ما از همۀ شهرهایی که میبینیم مالیات میگیریم. چطور شما تا الان یه قرون مالیات ندادین؟ یالا!» بله، مالیات سنگینی به آزتکها بست که از اینبهبعد باید فلان مقدار از محصول کشاورزیشان ـ که عمدهاش هم ذرت بود ـ را به جای مالیات بپردازند. ای بابام هی! آزتکها دستبهسینه و مؤدب رفتند قصر پادشاه آزکاپوتزالکو که «ببخشید، غلط کردیم تا الان مالیات نمیدادیم، همین که شما ما رو میبینی خوبه، ولی میشه یهخورده این مالیاته رو کمتر کنین؟ نمیتونیم والا، وسعمون نمیرسه». اما پادشاه آزکاپوتزالکو که نه اهل نرمش بود نه اهل بخشش، گفت: «کمش کنم، ها؟ کم که نمیکنم هیچ، بیشترش هم میکنم».
مالیات آزتکها ظاهراً یکهو چنان کمرشکن شد که دیگر حتی ثروتمندان و اشراف هم غذای کافی برای خوردن نداشتند. هیچ کار دیگری هم از دستشان برنمیآمد؛نه قدرت نظامیشان میچربید، نه امتیازی داشتند که بقیه لنگش باشند. سربهزیر اما کینهبهدل گفتند چشم و برگشتند و خراجگزار پادشاهی آزکاپوتزالکو شدند.
شاید اگر پادشاه آزکاپوتزالکو با آزتکها چنین رفتاری نمیکرد بقیۀ داستانمان از اینجا جور دیگری پیش میرفت، اما فشاری که این مالیات سنگین به آزتکها آورد، بذر کینه و شرارت را در دلشان کاشت. مثل خیلی از بزهکارها و سایکوهایی که وقتی گذشتهشان را نگاه کنی، میبینی چه بلاهایی سرشان آمده، تغییر مسیر آزتکها از همینجاها شروع شد. آنها فهمیدند باید خیلی سریع نظام سیاسی خودشان را دگرگون کنند تا دیگر در برابر همسایهها دستخالی نباشند. فهمیدند قبیلهگرایی دیگر جواب نمیدهد. پس با نگاه به سیستم فئودالی همسایههای قدرتمندشان، خودشان هم این روش را پیاده کردند: یک پادشاه در رأس، شورایی از اشراف و بزرگان که کنترل و مدیریت بخشهای بزرگی از قلمرو را دارند در جایگاه دوم، و بعد از آنها هم نجیبزادههایی که به نواحی کوچکتر مسلطاند.
خب تا اینجا قبول، اما چه کسی باید پادشاه میشد؟ آزتکها قبل از اینکه پادشاه را انتخاب کنند، از خودشان پرسیدند که اصلاً پادشاه خوب چه شکلی است؟ راحتترین جواب به این سؤال این بود: پادشاه باید تجسمیافتۀ خدای بزرگ هویچلیلاپوچلی روی زمین باشد. سایۀ خدا بر زمین. قوی، باهوش و از همهمهمتر یک جنگجوی خوب.
پادشاهِ این مردمِ جنگطلب قرار نبود بر اساس مهارت سیاسی یا اقتصادی انتخاب بشود، اینکه جنگاور و استراتژیست نظامی لایقی باشد از همهچیز مهمتر بود. و همانطور که بعداً هم میبینیم، پادشاههای آزتک مسائل را با تفکر نظامی حل میکردند به جای اینکه بخواهند از هوش سیاسی یا ارتباطیشان استفاده کنند.
جستوجو برای انتخاب پادشاه ادامه داشت تا اینکه فرمانده عالیرتبهای به اسم «آکاماپیچلی» (Acamapichtli) نظر بزرگان قبیله را گرفت. آکاماپیچلی همان آدمی بود که آزتکها فکر میکردند تمام خصایلی که باید حاکم خوب داشته باشد را دارد: خوشگل، خوشهیکل، خوشسابقه. خودشه. رفتند درِ خانهاش و شروع کردند به شعار که «دست خدا بر سر ما، بیا بشو رهبر ما» و اینجوری آکاماپیچلی اولین پادشاه آزتکها شد، یا به لفظ آزتکیاش اولین تلتوانی (tlatoani) که معنیاش میشود: «پادشاه» و از این سال، یعنی سال 1375 میلادی دیگر قوم آزتک، تبدیل شد به پادشاهی آزتک. گویا پادشاه آکاماپیچلی آدم عاقلی بوده و دوران درخشانی را برای آزتکها به وجود آورده؛ بخصوص با سروسامان دادن به سیاست داخلی. در زمان آن بود که تنوشتیتلان تبدیل به شهری شد که معبدهای درستوحسابی درش ساخته شد، همچنین پارکهای تفریحی. خیابانکشی شد، مناطق مسکونی در آن درست کردند، آبراهه و کانالکشی کردند و حتی جزیرههای جدیدی به سرزمین آزتکها اضافه شد.
آزتکها تا چند سالی دوران پرصلحوصفایی را تجربه کردند تا اینکه پادشاه پیر شد و فهمید دیگر وقت زیادی تا مرگش باقی نمانده. باید یک جانشین برای خودش پیدا میکرد. اما چهجوری؟ خودش باید انتخاب میکرد؟ باید میگفت با هم بجنگند ببینند چه کسی زورش به بقیه میچربد؟ یا اینکه خیلی سنتی، پسر ارشدش را سر جای خودش مینشاند؟ کاری که آکاماپیچلی کرد اما هیچکدام از اینها نبود. تصمیم گرفت رأیگیری کند و اجازه بدهد مردم تنوشتیتلان خودشان انتخاب کنند کدام یک از هفت فرزندش جانشینش بشود؛ البته آکاماپیچلی یک پسر بَستردِ غیررسمی هم از خانوم دیگرش داشت که بعداً بهش میرسیم. درهرصورت شکلی که پادشاه بعدی به رأس حکومت رسید، یعنی انتخاب توسط مردم، تا آنموقع نه در آمریکا، نه اروپا و نه آسیا سابقه نداشت. گرچه این تنها باری بود که مردم در انتخاب پادشاهشان نقش داشتند و بعد از آن دیگر شورایی از اعیان و بزرگان تشکیل شد که به پادشاه خدمت میکردند و جانشینان بعدی را تعیین میکردند. این شورای نگهبان فقط یک شرط مهم و اساسی برای تأیید صلاحیت کاندیداهای پادشاهی داشت و آن این بود که کاندیداها باید جزو فرماندههای نظامی باشند. البته شخصاً فکر میکنم یک شرط دیگر هم برای انتخاب پادشاه داشتند، اینکه ببینند تلفظ اسم کدام سختتر است. پادشاه بعدی اسمش بود: «ووچیلیویتل» (Huitzilihuitl). چی؟ پسر پادشاه قبلی، ووچیلیویتل.
آزتک در دوران ووچیلیویتل از نظر سیاسی رشد زیادی کرد و راهی که آکاماپیچلی شروع کرده بود را ادامه داد. بعد از چند دهه آرامش، پرداخت مالیات و دوستی با همسایهها، وقت این شده بود که درخت تلاش آزتکها میوه بدهد. ووچیلیویتل به توصیۀ اعضای شورای حاکمیت تصمیم گرفت پیش پادشاه همسایۀ غربیشان آزکاپوتزالکو برود و از دخترش خواستگاری کند. من و شما که از ماجراهای قبلی خبر داریم، همین الان هم گوشت تنمان آب میشود وقتی میشنویم آزتکها یک بار دیگر رفتهاند خواستگاری دختر پادشاه همسایه. خانوادۀ عروس هم مخالف این پیوند بودند و میگفتند دخترمان را نباید وارد بازی سیاست کنیم. اما پادشاه آزکاپوتزالکو قبول کرد، معتقد بود این کار میتواند اتحاد سیاسی بین دو طرف را بیشتر کند. علیایحال شب عروسی آمد و مهمانها از راه رسیدند... بعضیها بددل و نگران، بعضیها هم نه، حواسشان به میوه و پذیرایی و گپوگفتشان بود. آخرهای مراسم، عروس آمد پیش پدرش و گفت: «بابا، برای عروسیم من فقط یه هدیه میخوام ازت».
«چی میخوای باباجون؟»
«بابا، من ازت میخوام از مردم آزتک کمتر مالیات بگیری، گناه دارن.»
آخر این هم شد هدیۀ عروس؟ بابا یک نگاه کرد به دخترش، یک نگاه به دامادش که لبخندی گوشۀ لبش بود، یک نگاه به فامیل که سر تکان میدادند.
«باشه باباجون، باشه.»
با این پیوند، پادشاه ووچیلیویتل توانست بار سنگینی از دوش مردم آزتک بردارد و این فرصت را برای مردمش به وجود بیاورد که با سرعت خیلی بیشتری مسیر پیشرفت را طی کنند و یواشیواش تبدیل بشوند به متحد اصلی پادشاهی آزکاپوتزالکو. چند سالی گذشت و پادشاهی بزرگ آزکاپوتزالکو، وارد درگیریهایی با دو همسایۀ مطرحش یعنی تکسکوکو و کلواکان شد. آنها با همراهی ارتش آزتکها موفق شدند هردوشان را از میدان به در کنند. آزکاپوتزالکو حالا واقعاً یک ابرقدرت شده بود و دیگر همآوردی نداشت.
وسط همین جنگها و در سال 1417 بود که پادشاه ووچیلیویتل از دنیا رفت و شورای حاکمیت پسر بیستسالهاش «چیمَلپوپوکا» (Chimalpopoca) را به جانشینیاش منصوب کرد. این پادشاه جدید نه تجربۀ مدیریتی داشت، نه جربزۀ سلطنت. تنها خاصیتش این بود که پدربزرگ مادریاش پادشاه آزکاپوتزالکو بود و شورای حاکمیت هرجا در ادارۀ مملکت کم میآوردند، ازش میخواستند برود از بابابزرگش کمک بگیرد. سادهتر بخواهم بهتان بگویم یعنی اینکه پادشاه آزتک بهترین بهانه بود تا بودجۀ آزتکها از خزانۀ آزکاپوتزالکو تأمین شود. آزتکی که اسماً خراجگزار آزکاپوتزالکو بود و قاعدتاً باید خمس و زکاتش را به حساب مراجع آزکاپوتزالکو میریخت، در عمل چون پادشاهش نوۀ عزیزدردانۀ پادشاه آزکاپوتزالکو بود هرچه پول میخواست بهش میدادند.
شورای حاکمۀ آزتک کیف میکردند از خدمات پنجستارهای که میگرفتند و هی تپلتر میشدند، اما از آنور حواسشان به این نبود که دربار آزکاپوتزالکو هم خودش شورایی دارد که تحمل این وضع دیگر دارد برایش سخت میشود. آنها فهمیده بودند آزتک دارد روزبهروز قدرتمندتر میشود و دیری نمیگذرد که به رقیبی بالقوه برای آزکاپوتزالکو تبدیل میشود. اوضاع وقتی بیخ پیدا کرد که یک روز یک نامه از طرف آزتکها به دربار آزکاپوتزالکو رسید که در آن نوشته بودند: «قربان دستتان. پانصد ششصد نفر نیروی کار ماهر با مصالح مرغوب بفرستید میخواهیم راهآب و پل بسازیم برای تنوشتیتلان!» حالا شاید ما الان تعجب نکنیم، ولی اینجور خواستهها را همیشه اربابان از رعیتشان داشتند، نه برعکس. شورای آزکاپوتزالکو یک جلسۀ فوری گذاشتند و خیلی سریع به این نتیجه رسیدند که: «نه دیگه، نمیشه، هرچی ما هیچی نمیگیم، اینها روشون بیشتر میشه». رفتند پیش پادشاه و گفتند: «آقا باید بزنیم تو دهنشون». پادشاه پیر خواست باز هم پادرمیانی کند که «آخه نوهمه، راه دوری نمیره»، که شورا خیلی سفتوسخت جلویش درآمد: «نه دیگه بابابزرگ، کار از کار گذشته. آزتکها باید مطیع و فرمانبردار ما بشن، مردمش باید مالیاتشون رو تمام و کمال پرداخت بکنن، و پادشاه آزتکها یعنی نوۀ شما هم باید از میون برداشته بشه». پدربزرگ وقتی این حکم سنگین شورا را شنید، فیالمجلس از غصه دق کرد و مرد... میخواستند نوهاش را بکشند، خودش مرد.
حالا دیگر پادشاه آزکاپوتزالکو زنده نبود که بخواهد مخالفتی با نقشههایشان بکند. دیدند میتوانند با کشتنِ پادشاه آزتکها کار را خیلی بیسروصداتر هم جمع کنند. دیگر نیازی به جنگ عیان نبود. چند آدمکش فرستادند قصر پادشاه آزتک و چیمَلپوپوکا را وقتی خواب بود به قتل رساندند. اما کارشان همینجا تموم نشد و بعد از پادشاه تقریباً تمام خاندان سلطنتی را هم کشتند و آزتکها را کلاً بیسروصاحب ول کردند و برگشتند به سرزمینشان.
سرزمین آزتک بیپادشاه ماند. نه فقط پادشاه، که هیچکس نبود که ادارۀ مملکت را در اختیار بگیرد. دست رو دست گذاشتند اما این بدترین کار بود؛ باید خیلی سریع یک نفر را برای مقام پادشاهی پیدا میکردند، یکی که هم فرمانده خوشنام و سربهتنبیارزی باشد، هم خون اصیل در رگهایش باشد. و هرچه گشتند بیشتر مطمئن شدند که در این وضعیت، این ویژگیها فقط و فقط در یک نفر پیدا میشود. یکی که قبلتر هم اشارهای بهش کردیم و گفتیم بهش میرسیم. چه کسی؟ فرزندِ حرامزادۀ اولین پادشاه آزتک، به نام ایتزکواتل (Itzcoatl). همه متفقالقول معتقد بودند که اگر یک نفر بتواند آزتک را در آن شرایط حساس رهبری کند، اوست. پس در سال 1426 ایتزکواتلِ بَسترد پادشاه آزتکها شد. ایتزکواتل سلطنتش را متمدنانه شروع کرد. سعی کرد لااقل اولِ کاری تا حد امکان گزک دست کسی ندهد و از جنگ دوری کند: یک نفر را به دربار آزکاپوتزالکو فرستاد تا پیغام آتشبس و مصالحه را بهشان برساند. او برایشان نوشته بود: «هر خصومتی، سوءتفاهمی، سوءاستفادهای کرده بودیم ببخشید، بیایید دیگر دربارۀ اتفاقات تلخ حرف نزنیم». اما فرستادۀ آزتکها جواب صلحآمیزی با خودش نیاورد. و این یعنی پیشنهاد صلح آزتکها رد شده بود. ایتزکواتل فهمیده بود که حتی صلح هم وقتی دوطرفه نباشد فایدهای ندارد. جنگ باید ادامه پیدا میکرد، ولی با کدام سربازان؟ نیروی نظامی آزتکها عملاً به صفر میل میکرد. کسی را نداشتند که بخواهد با دشمن بجنگد. وقتی ایتزکواتل دستور داد ارتش برای جنگ آماده شود، از لای تکوتوک جمعیت باقیمانده این صدا را شنید که: «ای رهبر رزمنده، شرمندهایم، شرمنده».
آزتکها باید با بیشترین سرعت ممکن، ارتششان را برای جنگ تجهیز میکردند. اما خودشان هم خوب میدانستند دستتنها در برابر ارتش آزکاپوتزالکو هیچ کاری از پیش نمیبرند. ایتزکواتل ایندفعه نامهرسانهایش را فرستاد به پادشاهیهای همسایه و آنها را به اتحاد علیه آزکاپوتزالکو دعوت کرد. پیام نمایندههای آزتک این بود: «به نام هویچلیلاپوچلی، سکوت تا کِی؟ اینهمه سال است که آزکاپوتزالکو هر بلایی دلش خواسته سرمان آورده. ما هم مثل بز داریم نگاهش میکنیم. باید دستبهکار شویم». و این پیام به گوشِ دل همسایهها نشست. آزتکها راست میگفتند، عصر سروری آزکاپوتزالکو باید سر میآمد.
اولین متحد آزتکها تکسکوکو بود، در شرق دریاچه. و بنابراین از باقی قلمروهای آزکاپوتزالکو [که در غرب دریاچه بود] فاصلۀ زیادی داشت. تکسکوکوییها همانجا دور از دسترس آزکاپوتزالکو، بدون استرس شروع کردند به جذب نیروی فعال و همراه کردن دولتشهرهای اطراف علیه آزکاپوتزالکو. از آن طرف، خودِ آزتکها هم توانستند چندتا از جزیرهها و شهرهای شمالی را با خودشان متحد کنند. هنوز راه داشتند تا تهدیدی جدی برای آزکاپوتزالکو به حساب بیایند. قصه اما از آنجایی قشنگ شد یک شهری وسط آزکاپوتزالکو تصمیم گرفت با جریان مخالفتها همراه شود و بر علیه استبداد طولانی آزکاپوتزالکو قیام کند. اسم این شهر «تلاکوپان» (Tlacopan) بود. پس اتحاد سهگانهای شکل گرفت از تنوشتیتلان، تکسکوکو و تلاکوپان با هدف آزاد شدن از چنگال آزکاپوتزالکو. ویژگی مهم این اتحاد سهجانبه این بود که هر سه ضلعِ مهم یک ساختار حکومتی را داشت: هم قدرت نظامی داشتند، هم قدرت سیاسی و هم اقتصادی. و ترکیب این سه عنصر داشت پادشاهی آزتک را به سمت «امپراتوری» هل میداد.
جنگ نابرابری درگرفت. سه در برابر یک. ارتش باانگیزه و پرشمار متحدین توانست لشگر آزکاپوتزالکو را بدون زحمت زیاد در هم بکوبد و شکست بدهد. ایتزکواتل، پادشاه و فرمانده آزتکها، اولش که روی کار آمده بود، صلح را بهترین دیپلماسی میدانست، از آن آدمهایی بود که یا یک کاری را نمیکرد یا وقتی شروع میکرد دیگر تا تهش میرفت. حالا هم رحم و مروت را کنار گذاشته بود و شهر آزکاپوتزالکو را با ساکنانش به آتش کشید. آزکاپوتزالکو به تلی از خاکستر تبدیل شد و این یعنی آزتک بالاخره استقلالش را به دست آورد. دیگر خراجگزار و تابعۀ هیچ بزرگتری نبود و این پیروزی چه اعتمادبهنفسی بهش داد. آزتک با یک جنگ نهتنها استقلال و آزادیاش را به دست آورده بود، که یکجورهایی صاحباختیار و ابرقدرت منطقه هم شده بود. بعد از پایان جنگ، وقت این بود که متحدها بنشینند به روزهای دورتر هم فکر کنند و ببینند میخواهند از اینجا به بعد چه کارۀ هم باشند. تکلیف اتحادشان چه میشود؟ با هم متحد بمانند یا هر کس برود سر زندگی خودش؟
این یک طرف قضیه بود، مسئلۀ مهم بعدی این بود که با اینهمه سرزمینی که به دست آورده بودند باید چه کار میکردند؟ درست است که پایتخت آزکاپوتزالکو را به خاک فنا داده بودند، ولی تقریباً تمام قلمروی اطرافش هنوز سالم و دستنخورده باقی مانده بود. آنها را چهجوری بین خودشان تقسیم میکردند؟ باید جلسهای ترتیب میدادند که راجع به این دوتا مسئله صحبت کنند و ببینند چندچندند.
پس رهبرهای تنوشتیتلان، تکسکوکو و تلاکوپان یک گعدهای گذاشتند و نشستند به شور و رایزنی. اول که گفتند که این اتحاد که خوب است، نگهش داریم. «حالا تو بخوای بری، ما بخوایم بریم، پسفردا دوباره ریشمون گروی همه، لازم داریم همدیگه رو. پس الکی خرابش نکنیم که مشکلی هم پیش نیاد. چهارتا دختر و پسر هم ردوبدل میکنیم، عروس میدیم داماد میگیریم که قولوقرارهامون رو محکم کنه و بشه منگولۀ سند حرفهامون».
اما موضوع دوم، شهرها و سرزمینهایی که سابقاً جزو قلمروی آزکاپوتزالکو بود.
آنها در جلسهشان تصمیم گرفتند متحد هم باقی بمانند. درست؟ اما این اتحاد چطور بود اصلاً؟ هرکدام از این سه شهر از نظر سیاست، قوانین و کلاً حقوق حاکمیتی از هم مستقل بودند. مثل سه ایالت، یا سه پادشاهی جدا. اما تجارت و امور اقتصادی بینشان راحت و آزادانه انجام میشد و تاجران هر ایالت، انگار که مملکت خودشان باشد، در باقی ایالتها هم میتوانستن رفتوآمد داشته باشن (مثل کشورهای حوزۀ شنگن). در زمینۀ نظامی هم قرار گذاشتند که در هر جنگی که پیش آمد پشت هم باشند و هوای همدیگر را داشته باشند. هرکدام که وارد جنگ میشدند، از آن دو متحد دیگر در حمایت از اولی، سرباز و منابع گسیل میشد؛ بعد جنگ هم غنیمتها را، چه زمین بود و چه دارایی و چه اسیر، بین خودشان تقسیم میکردند. این بار هم همین کار را کردند و هرکدام سهمی از سرزمینهایی که پیش از آن نداشتند را به دست گرفتند.
آزتکها تصمیم گرفتند انضباط سرزمینهای الصاقشدهشان را خیلی به هم نزنند و عملاً همان رفتاری را با آنها داشته باشد که قبلاً هم بود، یعنی حکومت باواسطه؛ بگذارند شهرها سیستم حکومت و قوانین خودشان را داشته باشند و دخالتی در ادارهشان نکنند، فقط سالی دو بار مالیاتشان که همان ذرت بود را بدهند. همچنین آنها باید به خدای بزرگ، هویچلیلاپوچلی، احترام میگذاشتند و وقت جنگ هم سربازها و نیرویشان را برای دفاع از آزتک به ارتش اضافه میکردند.
ثبات و آرامشی در اطراف دریاچۀ تکسکوکو و کلاً در منطقه حاکم شد که مدتها بود کسی خوابش را هم ندیده بود. آزتکها از شرق تا غرب، ردیف به ردیف متحد پیدا کرده بودند و در امنترین شرایط بودند. در شمال و جنوب هم کار سختی در پیش نداشتند و همهچیز برایشان آماده بود. در جنوب دریاچه، از خشک شدن آب، جزیرههایی به وجود آمده بود که جان میداد برای زندگی و از آن مهمتر، کشاورزی. به این جزیرههای کوچک چینامپا (Chinampa) میگفتند. زمینهای باتلاقی چینامپاها فوقالعاده حاصلخیز بودند و هرچه در آنجا کشت میکردند، چندین برابر جاهای دیگر نتیجه میداد. ذرت، لوبیا، کدو، سیبزمینی، گوجه فرنگی، آووکادو. و البته مناسب برای ماهیگیری و شکار حیوانهایی مثل خرگوش، آرمادیلو، مار، کایوت و بوقلمون وحشی.
خلاصهاش اینکه این سرزمینهای جنوبی منبع نعمت و برکت برای آزتکها شدند؛ هم خوراک و کشاورزی پررونق، هم مالیات هنگفتی که کلی ثروت به پادشاهی تزریق میکرد. اشتیاق و حرص زیادهخواهی تازه داشت در این مردم بیدار میشد. پادشاهی آزتک به مرزهای جدیدی رسید و قوانین جدیدی برای منطقه به وجود آورد. از اینجا دیگر ما با امپراتوری آزتک روبهروییم. نمیشود برای این تبدیل ـ از پادشاهی به امپراتوری ـ تاریخ دقیق یا اتفاق خاصی را در نظر گرفت، اما اگر در جریان اتفاقات باشیم [که هستیم] تغییراتی را میبینیم که بهسرعت دارد پیش میرود.
آزتک از همین دوران از بین شهرهای متحدش برکشیده شد و با اینکه هنوز با هم روابط حسنهای داشتند، ولی حسابشان از هم جدا شد. پس از اینجا به بعد وقتی میگوییم آزتک، دیگر تلاکوپان و تکسکوکو، آن پشت در بکگراند هستند؛ هنوز مستقل و البته همراه و دوست آزتکها، اما دیگر بازیگران بزرگی در منطقه نیستند.
بله، آزتک از یک شهر کوچک خراجگزار به امپراتوری بزرگی تبدیل شد که از تمام اربابهای پیش از خودش بزرگتر و قدرتمندتر شده بود. و همۀ این اتفاقات فکر میکنید طی چند سال افتاد؟ چهارده سال. بگذارید دقیقتر بگویم، از روزی که پادشاه ایتزکواتل به تخت نشست و به آزکاپوتزالکو پیشنهاد صلح داد، تا اینجایی که دیگر هیچ اثری از آرکاپوتزالکو نبود و آزتک تبدیل به امپراتوری ابرقدرت منطقه شده فقط چهارده سال گذشته. چهارده سال پراتفاق که با مرگ ایتزکواتل در سال 1440 به پایان رسید.
پادشاه بر اثر بیماری مرد و آزتکها یتیم شدند. مراسم تدفین پادشاه به مانور هشتادروزۀ قدرت و ثروت امپراتوری تبدیل شد. مراسمش هشتاد روز طول کشید. پس از این دورۀ سوگواری، تاج سلطنت روی سر یکی از اقوام پادشاه به اسمِ «خدایا کمک کن درست بگویم» یا «موتکازوما ایلویکامینا» (Moctezuma Ilhuicamina) رسید. برای اینکه کمتر عذابمان بدهد او را موتکازومای اول مینامیم. این آقای موتکازومای اول خیلی آدم باحالی بود. در همان روز تاجگذاریاش، پادشاه تکسکوکو آمد پیشش که «آقا ما را که میشناسی؟ همین همسایۀ شرقیتونیم که قبلاً تو یه زمین خاکی با هم بازی میکردیم... متحد بودیم با هم. خیلی نوکریم، میگم، یکوقت جان مادرت ما رو تنها نگذاریها.» موتکازوما طرف را ورندازی کرد. یککم فکر کرد. جواب داد که «بله که میشناسم. درمورد گذشته هم آره، شنیدهام که خاطرههای زیادی با هم داشتیم. چشم، هواتون رو هم داریم، منتها خب، یه قضیهای هست. بالاخره من هم تازه پادشاه شدهام دیگه، میدونی. باید یه گربهای بکشم دم حجله که همه حساب کار دستشون بیاد. بعد بشینم به درد مملکت برسم. بیا بهت بگم نقشهام رو».
برنامۀ عجیبی ریختند، موتکازوما گفت: «بیاید یه دعوای زرگری راه بندازیم. ارتش تو، سپاه من بیان جلوی هم بایستن، یککم شاخوشونه بکشن تو سروکلۀ هم بزنن، شما چندتا اسیر به ما بدین قربونی کنیم، بعد که مثلاً ما شما رو شکست دادیم برمیگردیم خونهمون. اینجوری همه میفهمن من پادشاه قَدریام، دیگه به پروپام نمیپیچن. من هم میتونم آروم و بیدردسر برم سر ساختن مملکت». همین کار را کردند. یکی دو جنگ فرمالیته راه انداختند و همانی شد که آزتکها میخواستند... موتکازوما هم بعد از این جنگهای صوری، دیگر حواسش را از اقدامات نظامی برداشت و متمرکز شد روی آباد کردن و پروژههای داخلی. یکی از اساسیترین کارهایی که در دورۀ موتکازوما شروع شد، ساختن معبد بزرگی بود که وسط شهر تنوشتیتلان بنا شد، یک مجموعۀ زیارتی که در قلبش یک هرم عظیمالجثه ساخته میشد. بالای این هرم هم دو زیارتگاه برای دو تا از خدایان بزرگ آزتک در نظر گرفته بودند. یکی زیارتگاه هویچلیلاپوچلی خدای جنگ و خورشید و دومی هم زیارتگاهی که متعلق بود به «تلالوک» (Tlaloc)، خدای باران و کشاورزی.
ساختوساز در امپراتوری شروع شده بود و با همین کارها، آزتکها چند سالی سرشان به کاروبار خودشان گرم بود؛ گذاشته بودند پشتش که این پروژههای سنگین را به سرانجام برسانند، تا اینکه یک اتفاق ظاهراً کماهمیت طوفان بزرگی همراه خودش به پا کرد.
یک جایی وسطهای کار احداث معبد، آزتکها دیدند اگر برای مجسمههایی که میسازند، از تختهسنگهای بزرگِ یکتکه استفاده کنند عظمت کار بیشتر میشود... چهجور میگویند؟ همچین رخ کار بیشتر آدم را میگیرد. اما نه در خودِ تنوشتیتلان، نه در هیچکدام از شهرهای خراجگزار چنین تختهسنگی پیدا نمیشد. آمدند به پادشاه گفتند: «آقا کارگرها خستهان، ما هم کارمان لنگ این سنگهاست، چه کار کنیم؟» موتکازوما اما بهجای اینکه بگوید: «حالا نداریم نداریم دیگه، با سنگ دوتکه بسازین»، آن رویِ اصیل آزتکیاش را نشان داد. دستور داد نامهای به همسایۀ شرقیشان، پادشاهی «چالکو» (Chalco) بفرستند با این مضمون که «چند تن از آن سنگهای خوبتان بفرستید کارمان تمام شود دیگر... راستی نیروی کار هم میخواهیم. مرسی.»
خودتان را بگذارید جای پادشاه چالکو. شما حاکم یک مملکت مستقل هستید که کلی برایش زحمت کشیدهاید، در همسایگیتان هم آزتکهایی هستند که ظرف بیست سی سال از یک جزیره وسط دریاچه تبدیل شدهاند به یک امپراتوری و الان مرزهایشان تا دم گوشتان رسیده. حالا پادشاه این امپراتوری بی سلام و احترام، ازتان خواسته برایش نیروی کار و مصالح بفرستید. درست انگار که شما هم جزو خراجگزارانشان هستی.
آزتکها خیلی متمدنانه میتوانستند درخواست کنند که «آقا شما این مصالح رو برای ما بفرست، ما هم در عوضش بهتون فلان کمک رو میکنیم» یا اینکه از همان اول سنگها را ازشان بخرند. پولش را که داشتند. یا اینکه نه اصلاً، بگویند: جناب لطفاً چند تن از این تختهسنگهایتان را به ما هدیه بدهید. اینهمه راه داشتند دیگر، اما آزتکها که بیشتر انقلابی بودند تا دیپلمات، صاف و پوستکنده حرفشان را زده بودند که «بفرستین، کارمون خوابیده».
پادشاه چالکو میدانست اگر به خواستۀ آزتکها تن بدهد یعنی عملاً قبول کرده تابعۀ آزتکهاست. برای همین با اینکه شک نداشت جواب منفی دادن به این نامه هزینۀ سنگینی برایش دارد، از تن دادن به خواستۀ آزتکها امتناع کرد. حوالی سال 1465 میلادی ارتش آزتک، ارتش تمامعیارِ امپراتوری آزتک به چالکو لشگرکشی کرد. و بگذارید کوتاه بگویم: در یک جنگ وحشتناک، ارتش چالکو پودر شد. سربازهایی که در جنگ کشته نشده بودند، به دست آزتکها اسیر شدند، تکبهتک قلبهایشان از سینه بیرون کشیده شد و پیشکش شد به هویچلیلاپوچلی. و بعد بدنهایشان، کوهی از بدنهای بیجانشان، به آتش کشیده شد.
بوی خون دوباره در هوا پیچیده بود.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: