وقتی داشتم متن این اپیزود را برای آخرین بار میخواندم که دیگر ضبطش کنم، از خودم این سؤال را پرسیدم که من دربارۀ چه چیزهایی از مردم مایا هنوز هیچی نمیدانم؟ دیدم یکیاش شعر مایاهاست، نه چیزی ازش خواندهام، نه در این دو اپیزود فرصت شده سراغش برویم... همینجوری شروع کردم به جستوجو دربارۀ شعر مایا. با مجموعه شعری آشنا شدم به اسم آوازهای زیتبالچه و چندتا شعرش را خواندم؛ خوب بودند واقعاً، بعضیهایشان را دوست داشتم، اما یکیشان بود که یکجور خاصی به دلم نشست. اینجا برای شما هم میگذارمش. خیلی ساده و کوتاه.
زیرا روزی دیگر میآید،
ماهی دیگر،
سالی دیگر،
چرخهای دیگر.
داستان ما از شبهجزیرۀ یوکاتان شروع شد، سرزمینی در آمریکای مرکزی که با مرزبندیهای امروزی، شامل کشورهای گواتمالا و بلیز و چندتا از ایالتهای مکزیک میشود. از حدود پنجهزار سال پیش مردمانی به این منطقه آمدند که عزمشان جزم بود که زحمت همهرقم بدقلقیها و دردسرهای محیط را به جان بخرند و در آن زندگی کنند: فصلهای بارانی محدود، خاک تنک، باتلاقهای آب شور... آمدند و مشغول کشاورزی شدند. دوتا از عناصر موجود در یوکاتان هم خیلی بهشان کمک کرد: یکی سنگ آهک که با آن شروع کردند به ساختمانسازی؛ و دیگری سنگ آتشفشانی اُبسیدین که هم خیلی زیبا و ارزشمند بود و هم خیلی برّنده.
پژوهشگران تاریخ مایا را به سه مرحله تقسیم میکنند. مایاهای اولیه را در دوران پیشاکلاسیک میگذارند که از حدود دوهزار سال ق.م. تا 250 م. جریان دارد و خب از این دوره خیلی اطلاعات خاصی نداریم. به مرحلۀ دوم عصر کلاسیک میگویند که مهمترین دورۀ مایاهاست و از سال 250 تا 900 میلادی طول میکشد. و سومین دوره را هم عصر پساکلاسیک میگویند که از حدود 950 تا نیمههای قرن 16 میلادی ادامه دارد.
در عصر کلاسیک، مایا پروبال میگیرد و شهرهایش بستر اتفاقاتی میشود که نشان از یک تمدن درستوحسابی دارد. دولتشهر مهم مایاها، تیکال، تقریباً در جنوب شبهجزیره بود و یکجورهایی پایتخت مایا به حساب میآمد و معبدها و هرمهای باشکوهی داشت.. آنها یک نوع توپبازی محبوب و معروف داشتند. همچنین ارتباطات عجیب و پیچیدهای با عالم بالا داشتند. پای معبد جگوار بزرگ - بلندترین معبد آنجا ـ انواع و اقسام قربانیها برای خدایان وجود داشت و رد خون قربانیها روی پلههای معبد دیده میشد.
پیشرفتهای علمی و ریاضیات مایاها، تقویم و کیهانشناسیشان بسیار حیرتانگیز بود. اما در سال 1562 که اسقف اسپانیایی دیگو د لاندا برای تبلیغ مسیحیت به سرزمین آمریکای مرکزی آمده بود، بخش اعظم کتابها و الواح مایایی را سوزاند و امروز فقط سه چهارتایش برایمان باقی مانده است.
در سال 1562 که اسقف اسپانیایی دیگو د لاندا برای تبلیغ مسیحیت به سرزمین آمریکای مرکزی آمده بود، بخش اعظم کتابها و الواح مایایی را سوزاند و امروز فقط سه چهارتایش برایمان باقی مانده است.
در اپیزود پیش مفصل در این باره صحبت کردیم. اگر آن را گوش کرده باشید میدانید در تاریخ مایا زیاد عقب و جلو رفتیم، اما آخر داستان را برگشتیم به اواخر قرن چهار و فهمیدیم در کنار همۀ هیجانها و پیشرفتهایی که آنها داشتند، جنگ و بلا و مصیبت هم تا دلتان بخواهد در گذشتۀ این مردم فراوان بوده. در سال 378 میلادی، فرمانده سییاو کاآک که معنی اسماش میشود «آتش زاده شد»، با لشکر بزرگ دولتشهر تئوتیواکان به تیکال حمله کرد و سرنوشت مایاها را یکشبه عوض کرد.
در هشتمین روز از سال 378 میلادی، ارتش پرزور سییاو کاآک (Siyaj K’ak) از دروازۀ تیکال گذشت و فصل جدیدی از داستان را برای مردم مایا رقم زد. مهاجمها همان روز پادشاه تیکال را «از آب گذراندند». این استعارۀ مایاییهاست به این معنی که پادشاه تیکال در همان اولین روز هجوم لشکر تئوتیواکان (Teotihuacan) کشته شد. شیرازۀ سیاست در دولتشهر اصلی مایاها از هم پاشید و این بلا چنان مثل رعد، ناگهانی به سرشان نازل شد که نتوانستند هیچ پاسخ و ضدحملۀ درستی داشته باشند.
سییاوکاآک، کسی که آتش با او زاده شده بود، سکان قدرت مایا را به دست گرفت و پسر خودش را به حکومت تیکال منصوب کرد. تیکال زخم بدی خورده بود، اما دولتمردان جدیدش نگذاشتند مدت زیادی در بهت بماند و خیلی زود کاری کردند که خون تازهای در رگهایش جریان بگیرد. هنوز مدت زیادی از تغییر دولت نگذشته بود که شهرهایی مثل بیوکال (Bejucal)، ریوآزول (Rio Azul) و وازاکتون (Uaxactun) ـ که پیش از این هرکدام دولتشهرهای کموبیش مستقلی در شبهجزیرۀ یوکاتان بودند ـ تسلیم اقتدار پایتخت شدند و زیر پرچم دولتشهر تیکال رفتند. حاکمان جدید نیامده بودند که همهچیز را بکوبند و دوباره از نو بسازند. آمده بودند تا افق تازهای را رو به دنیای مایاها باز کنند. به قول مایکل کو (Michael Coe) باستانشناس و نویسندۀ آمریکایی، تمدن مایا تا رسیدن سییاو کاآک از نظر سیاسی تکهتکه مانده بود و هر دولتشهری مسیر و داستان خودش را داشت، اما بعد از 378 م. فرهنگ مایا متمرکز شد و شکفت؛ اتحادهایی بین دولتشهرهای مختلفش شکل گرفت و پیشرفتهای فراوانی در علم و فناوریشان اتفاق افتاد.
پس ورود اهالی تئوتیواکان با وجود تمام تحولاتی که در نظام و سلسلهمراتب مایاها به وجود آورد، انقلاب چندان پرهزینهای نبود. حاکمان جدید نهتنها سیاست قبلیها را ادامه دادند، بلکه تجارتهای پرسود حوزۀ دریای کاراییب را هم مال خودشان کردند.
با اینکه کشاورزی و تلاش برای تولید غذا هنوز بخش مهمی از کار مردم را تشکیل میداد، حالا یک چرخۀ اقتصادی پیچیدۀ دیگری راه افتاده بود که هم حامی نیروهای متخصص بود هم مسیرهای بازرگانی را کنترل میکرد. تجارت در سرتاسر مکزیک و آمریکای مرکزی در دو طبقۀ اساسی قرار داشت، یعنی هر کالایی که میآمد یا میرفت، بالاخره در یکی از این دو دسته جا میگرفت: اولین دسته اقلام ضروری و معیشتی بود که همۀ مردم بهشان احتیاج داشتند، مثل غذا، پوشاک، نمک، ابزار کار، سلاح. و خب هرکدامِ اینها برنامهریزی خاص خودش را داشت. مثلاً نمک جزو استراتژیکترین کالاها بود و لازم بود برای توزیع و صادراتش مقررات بگذارند. پس دستۀ اول کالاهای ضروری و روزمره بود؛ گروه دوم هم واضح است دیگر؛ کالاها و اجناسی که یکجورهایی لوکس حساب میشدند و بیشتر بهخاطر پرستیژش، برای خریدارهای ثروتمندتر بودند. مثل چی؟ مثل پرهای روشن و بزرگ پرندهها که روی لباس و کلاهها کار گذاشته میشدند، یا طلا، سنگهای زینتی، یشم، ابسیدین و از اینجور زلمزیمبوهای تزیینی. تا اونهایی که دارایی بیشتری داشتند بتوانند با خیال راحت به بقیه فخر بفروشند. همین طبقۀ ثروتمند را وقتی میمردند با اموال و طلاجواهراتشان دفن میکردند. و این خب خیلی موجب خوشحالی باستانشناسان هم شده.
مایاها گرچه هیچوقت برای خودشان سکهای ضرب نکردند، اما در دورههای مختلف از چیزهای متفاوتی بهعنوان پول استفاده میکردند تا معاملات و مبادلات را پیش ببرند، از سنگهای قیمتی گرفته تا دانههای کاکائو و زنگولههای مسی.
بگذریم. دیری نگذشت که تیکال و دولتمردان جدیدش رقیب جدی پیدا کردند، رقیبی که به برکت تغییر و تحولاتی که در سیاست کلی مایا به وجود آمده بود، حالا قصد داشت تکقطبی شبهجزیرۀ یوکاتان را تغییر بدهد. اسم این حریف تازهنفس و جویای نام، کلکمول (Calakmul) بود.
کلکمول شهری بود با حدود 50هزار نفر جمعیت که احتمالاً در حالت عادی جایگاهی مهمتر از یکی از چندین دولتشهر مایایی به دست نمیآورد... اسمورسمی نداشت، سرگذشت و اتفاق مهمی هم در کارنامهاش نبود... خدای بزرگشان خدایی بود به شکل «مار» و مردمش زیر سایۀ امن این مارخدا روزگار میگذراندند، اما طوفانی که ارتش سییاوکاآک در سرزمینهایی مایایی به پا کرد، معادلات زیادی را تغییر داد و نقشهای بزرگی را به بازیگران کوچک محول کرد.
برای آخرین بار برگردیم به سال 378 و ماجرا را یک بار دیگر از سر بگیریم، از روزی که فرمانده تئوتیواکان عمود خیمۀ مایاها را کشید.
سقوط تیکال، بزرگترین ضربهای بود که تمدن مایا تا آن روز متحمل شده بود. فرمانده سییاوکاآک (به نمایندگی از رهبر معظم تئوتیواکان، کسی که در تاریخ با لقب «جغد نیزهپران» (Spearthrower Owl) شناخته میشود) آمده بود تا نظم نوینی در سرزمینهای مایایی به وجود بیاورد.
نسل جدید پادشاهان تیکال، حاصل تلفیق فرهنگ مایا و تئوتیواکان هستند. یواشیواش دولتشهرهای مختلف برای اینکه بتوانند خودشان را در بازی قدرت سهیم بدانند، چندتا چندتا با هم متحد شدند و هر کدام ساز خودشان را زدند. کلکمول هم جزو شهرهایی بود که با همین برنامه توانست کمکم نفوذش را در منطقه افزایش بدهد و شهرهای دیگری را به تیم کوچک خودش اضافه کند. سیاست کلکمولیها این بود که پسرها و دختران جوانش را به شهرهای اطراف میفرستاد تا آنجا با یکی از اقوام همسایه ازدواج کنند و اینجوری پیوند عاطفی بین دو شهر به وجود بیاید... خلاصه با ابتکاری خلاقانه، کلکمولیها توانستند نفوذشان را شهر به شهر گسترش بدهند و دانهدانه شهرهای اطراف تیکال را به همپیمانهای خودشان اضافه کنند. تیکال، پایتخت قدرتمند مایا، حالا در محاصرۀ دهها دولتشهر کوچک به رهبریِ کلکمول گیر کرده بود، درست مثل گالیور زیر دست کوتولههای جزیرۀ لیلیپوت.
پادشاه تیکال احمق نبود، فهمیده بود اگر دست نجنباند همین امروز فرداست که کلکمول و متحدانش حمله کنند و بریزند خود تیکال را هم بگیرند. بهخاطر همین، برای اینکه از قافله عقب نماند شروع کرد به یارکشی و وعدهوعید به هر همسایهای که حدس میزد هنوز متحد کلکمولیها نشده.
بوی تنش و دعوا را میشد در هوا حس کرد، اما هنوز نوبت به جنگ رودررو نرسیده بود... خیلی زود یکسری جنگ نیابتی بین متحدان تیکال و کلکمول راه افتاد.
یکی از جاهایی که تیکال به سراغش رفته بود و سعی کرده بود متقاعدش کند که وقتی درگیریها تمام شود چه جایگاه والایی پیدا میکند، شهری بود به اسم کاراکول (Caracol). پادشاه تیکال، واک کان کویل (Wak Chan K’awiil )، نمایندۀ مورداعتماد خودش را در کاراکول گذاشته بود و دلش قرص بود که دشمن صدسال، لااقل از طرف کاراکول نمیتواند به تیکال حمله کند. خیالشان راحت بود که برخلاف کلکمول ـ که متحدهای کوچک ولی پرتعدادی داشت ـ کاراکول شهر قدرتمندی است که میتواند تیکال را از هر خطری حفظ کند... لازم است بگویم اشتباه کرده بودند؟ لازم است بگویم تیکال دقیقاً روی جلادخودش حساب باز کرده بود؟ کاراکول زیرزیرکی و مخفیانه، از آن طرف با کلکمولیها بسته بود و منتظر بود به وقتش ضربۀ نهایی را از همانجا روی سر تیکال فرود بیاورد.
در یکی از روزهای سال 562 م. پادشاه تیکال ـ که شاید محض سرکشی و رسیدگی به اوضاع و احوال قلمروش به کاراکول رفته بود ـ یکهو دید دوروبرش پر از آدمهایی است که دیگر هیچ احترام و ترسی در نگاهشان نیست. این کلک کاراکولیهای متحد با کلکمول بود تا کلک پادشاه تیکال را بکنند! خدا برای دشمنتان هم نخواهد چنین خیانتی را... پادشاه تیکال وقتی چشمهایش را باز کرد، خودش را روی تخت قربانگاه دید. و بعد هم خونش به پای خدایان مایا ریخته شد. از اپیزود پیش، قسمت هفدهم، یادمان هست. مایاها معمولاً مردم عادی را قربانی نمیکردند. خون بزرگان و اشراف بود که به پای خدایان ریخته میشد. و پادشاه تیکال اینجا یکی از نمونههایش است.
انبار باروتی که از تنش میان تیکال و کلکمول به وجود آمده بود، با این جرقه منفجر شد و جنگهای ستارهای را به راه انداخت، جنگهای طولانی و وحشتناکی که بیشتر از دویست سال طول کشید و خونینترین روزهای مایا را به همراه داشت... اما چرا بهشان میگویند: «جنگهای ستارهای» (Star Wars)؟ میتوانید حدس بزنید؟ قبلاً از پیشرفت مایاها در کیهانشناسی حرف زدیم، از علاقه و ارادتی که به سیارۀ زهره داشتند... جنگهای تیکال و کلکمول، همهشان زمانی اتفاق میافتادند که سیارۀ زهره در آسمان مایاها بود. هر گروه به این امید که زهره نگهبان و نگهدار آنهاست و بهشان کمک میکند تا دشمنشان را شکست بدهند.
با کشته شدن پادشاه تیکال، شهر به خاکوخون کشیده شد... بعد از هجوم خارجیهای تئوتیواکانی، این دومین بار بود که تیکال با حملۀ ناگهانی دشمن، غافلگیر میشد و رودست میخورد. اولین جنگ از جنگهای ستارهای در سال 572 م. با پیروزی کلکمول به پایان رسید... کلکمول با نقشۀ هوشمندانهای که برای پیدا کردن همپیمان در شهرهای دیگر پیاده کرده بود دست بالاتر را داشت... تیکال اما ضعیف و نحیف شده بود. با کلی کشته و بدون رهبری که هدایتشان کند به سختی نفس میکشید اما هنوز زنده بود.
در سال 636 یکی از مهمترین حاکمان تاریخ مایا به اسم یوکنوم بزرگ (Yuknoom the Great) در کلکمول به قدرت میرسد. یوکنوم با حمله به یکی از متحدان اصلی تیکال، شهر دُس پیلاس (Dos Pilas)، جرقۀ شروع دومین جنگ ستارهای را میزند. داستان این جنگ خیلی پیچیده است و پر از روابط تودرتوی خانوادگی... یعنی من اگر بخواهم این ماجرا را برایتان دقیق و مفصل تعریف کنم، باور کنید باید شجرهنامۀ پادشاههای دو طرف را بگذارم روی میز و نشانتان بدهم که مثلاً حاکم این شهر داداش حاکم شهر دیگر بوده، بعد این یکی از ترس کلکمولیها فرار کرده، برگشته، به داداشش خیانت کرده... سرتان را درد نیاورم. خلاصهاش میشود این: حدوداً 90 سال بعد از اولین جنگ ستارهای، یک بار دیگر در کشوواکشهای بین دو دولتشهر، بار دیگر به دربار تیکال خیانت میشود و پادشاه مادرمردهاش به قتل میرسد... جنگ دوباره همزمان با درخشش سیارۀ زهره در آسمان بالا میگیرد، بهقدری وحشتناک که در متون مایایی بارها از اصطلاحاتی مثل «استخر خون» یا «کوهی از سرهای بریده» استفاده شده است.
بازی همچنان به نفع کلکمولیها پیش میرود. قدرت این دولتشهرِ حالادیگرعظیم بیشتر و بیشتر و بیشتر شده بود. آنها همزمان با گسترشهای نظامی، همچنان سیاست نفوذ نرمشان را هم ادامه میدادند و با همان ازدواجهای هدفمندی که قبلتر گفتیم، ریشهشان را در خاک دولتشهرهای اطراف گسترش میدادند.
تیکال جذابیتش را از دست داده بود؛ شیرۀ جانش کشیده شده بود، دیگر چیزی نداشت که دولتشهرهای دیگر حسرتش را بخورند و بهش چشم داشته باشند. برای همین کلکمول هم دیگر کاری به کارش نداشت و انرژیاش را صرف سرزمینهای دیگر میکرد... اما دور از چشم همه، در تیکال داشت اتفاقاتی میافتاد. در سال 682 یاساو کان کویل (Jasaw Chan K’awill) شاهزاده/ نجیبزادۀ جوانی بود که توانسته بود دوستان وفاداری دور خودش جمع کند و دست به بازسازی و احیای تیکال بزند. معبدهای قدیمی و مقبرههای تخریبشده را ترمیم کرد، حفرههایی را که در ساختار سیاست شهر میدید با درایت پوشاند و تیکال را از اغما بیرون آورد. یاساو کان کویل نظمی نو درانداخت و قدری از شکوه گذشتۀ تیکال را دوباره برگرداند.
کلکمول وقتی دید تیکال دارد دوباره از زیر خاکستر بلند میشود احساس خطر کرد. آنها میدانستند وقتی کسی به فکر احیای گذشتۀ سرزمینش باشد، حتماً در قدم بعدی به فکر آیندهاش هم هست... و این چیزی نبود که به مذاقشان خوش بیاید. در سال 695 آخرین سکانس از دومین جنگ ستارهای هم با صدای برخورد نیزهها و سپرها اتفاق افتاد.
حملۀ اول را باز هم کلکمولیها شروع کردند، اما ارتش تیکال این بار نقشه و هدف متفاوتی داشت. تیکال این بار برخلاف پیشبینی کلکمول عمل کرده بود. در حرکتی نمادین و معنیدار، (درست در 256مین سالگرد مرگ پادشاه بزرگ تیکال یعنی همان جغد نیزهپران) تیکال به رهبری پادشاه یاساو کان کویل مجسمۀ یکی از مهمترین خدایان کلکمول را به گروگان گرفت و بعد هم مزۀ تلخ شکست را به کلکمولیها تحمیل کرد. تیکال درست وقتی که هیچکس دیگر جدیاش نمیگرفت، توانسته بود به بازی برگردد و نه فقط از نظر نظامی، که روحیۀ کلکمول را هم مچاله کند... این پایان دومین جنگ ستارهای بود.
بازی حالا یکیک شده بود. سومین جنگ که بین سالهای 720 تا 744 جریان داشت، بیشتر نبرد متحدان دو طرف بود و خلاصه اینکه دولتشهر کلکمول که در جنگ اول با اقتدار پیروز شده بود و دوتا از پادشاههای تیکال را به تیغ اعدام کشانده بود، نتوانست از پس تیکالی بربیاد که دوباره سرپا شده بود. تیکال کمکم شهرهای خراجگزار و متحد کلکمول را تصرف کرد و چنان از همهطرف محاصرهاش کرد که دسترسی کلکمول به تمام منابع خارجی قطع شد؛ و سرانجام در سال 744 با اشغال شدن کلکمول، جنگهای ستارهای به پایان رسید.
جنگ تمام شده بود، اما سقوط کلکمول مثل گردابی بود که قرار بود تغییرات برگشتناپذیری به دنیای مایاها بدهد.
جنگ تمام شد. الحمدلله، ولی من و شما دیگر خوب میدانیم تازه وقتی آتشبس اعلام میشود جای ترکشها و خمپارهها خودش را نشان میدهد، تازه باید کنتور همهچیز را صفر کنی و بنشینی سخت پای کار تا بلکه ظرف چند سال، چندده سال، خرابیهای جنگ را جبران کنی... مصیبتهای جنگهای ستارهای هم بعد از پایانش، دست از سر مردم مایا برنداشت.
اما تا هنوز پروندۀ این جنگ را کامل نبستهایم یک نگاهی هم به چندوچون نبرد مایاها بندازیم و ببینیم منابعمان دربارۀ این جنگها چه اطلاعاتی دارند.
کمی پیش از شروع اولین جنگ... پادشاهها با لباسهای فاخر سنگدوزیشدهشان از میان ارتش راه میرفتند و از جنگجوهایشان سان میدیدند. هزاران جنگجو که به ستون و ردیفهای منظم ایستاده بودند تا رهبر بزرگ، آمادگیشان را تأیید کند، برای بزرگترین نبردی که نه تنها تکلیف خودشان بلکه تکلیف جهان مایا را روشن میکرد.
لشکرکشی جز اینکه باید زیر نور سیارۀ زهره اتفاق میافتاد، یک شرط دیگر نیز باید میداشت: اینکه فقط در فصلهای خشک سال انجام میشد، آخر در فصلهای بارانی عملاً گذشتن از وسط آنهمه باتلاق و جنگل غیرممکن بود. تدارکات نظامی در سرزمین مایاها با جایی شبیه بینالنهرین متفاوت بود. مایاها هیچ وسیله یا حیوان باربری نداشتند تا سلاح و جنگافزارهایشان را باهاش حمل کنند، هر ارتشی مجبور بود خودش تجهیزات و مهمات و خوراکش را تا میدان جنگ ببرد، بهخاطر همین هم لشکرکشیها معمولاً بیشتر از دو هفته طول نمیکشید و عملیات جنگی هم چندان منطقۀ وسیعی را دربر نمیگرفت. فقط وقتهایی که جنگ نزدیک رودخانهها اتفاق میافتاد، ممکن بود شاهد جنگهای بزرگتری باشیم، چون فقط در این مواقع میشد تجهیزات جنگی و غذا را در قایق بگذارند و از طریق رودخانه مسافت بیشتری را طی کنند.
جنگ مایاها کوتاه، خونین و پر از خشونت بود. بخش بزرگی از خط مقدم هر سپاه را طبقۀ الیت و اشراف تشکیل میدادند؛ پادشاه و حلقۀ نزدیکانش هستۀ مرکزی را میساختند و پابهپای سربازان به میدان جنگ میرفتند. بااینحال ارتش مایا به پیادهنظامش وابسته بود، پیادهنظامی که غالباً زره هم نمیپوشید و برهنه میجنگید... گاهی وقتها هم که میخواستند لباس محافظی بپوشند، یک جلیقۀ ضخیم پنبهای به تن میکردند که با سنگ نمک پر شده بود. اینکه چیزی بتواند از این جلیقه عبور کند خیلی سخت بود، ولی درعینحال راه رفتن با این زره سنگین احتمالاً از آن هم سختتر بود. اشراف و نجیبان مایا باید در تمام مراحل نبرد مایۀ دلگرمی نیروهایشان میبودند، برای همین میشد آنها را در لباس روشن و تنپوش پوستی که داشتند از همهجای میدان جنگ دید.
اصلیترین سلاح سربازان مایایی نیزههای کوتاهی بود که نوکش را با سنگ چخماق درست میکردند. اما نوک نیزههایی که دست اشراف بود از سنگ ابسیدین ساخته میشد که هم ابهت بیشتری داشت و هم درست عین دراگونگلس در سریال بازی تاج و تخت (Game of Thrones) شدیداً برنده و تیز بوده. به قول یکی از همسایههای مایاها «نیزههای سنگ چخماقی مایاها دشمن را اغلب اوقات از پا درمیآورد، اما نیزۀ ابسیدینی همیشه میکشت». جز نیزه، شمشیر و سپر هم جزو تجهیزات جنگی سربازان مایایی بود. برای زدن حریف از راه دور هم از قلابسنگ و blowgun، (از این سلاح بادیهایی که کلش یک لوله است و داخلش دارتِ معمولاً سمی میگذارند و با دهن به سمت دشمن فوت میکنند) استفاده میکردند. یک چیز جالب هم که میدانیم این است که مایاها یک شکل اولیهای از نارنجک دستی را هم طراحی کرده بودند. داخل کدو را پر زنبور میکردند و پرت میکردند لای سپاه دشمن. در کدو باز میشد، زنبورها میافتادند به جان سربازان بیچاره و اینها هم از اینور با نیزه حساب دشمنشان را میرسیدند. خلاصه تنوع سلاحهای مایاها هم موضوع جالبی است.
در مورد استراتژی و آرایش جنگی مایاها اما خیلی اطلاعات دقیقی نداریم؛ شاید اگر کتابهای بیشتری از زیر دست اسپانیاییها سالم بیرون میآمد الان کمتر ابهام داشتیم، اما در کل به نظر میرسد جنگهایشان بر اساس نبردهای تنبهتن پیش میرفته و پیروزی نهایی هم با کشته شدن باارزشترین مهرۀ هر جناح، یعنی پادشاه، به دست میآمده است.
هرچی جنگ و خصومت بین دو طرف دعوا عمیقتر میشد، شهرها را تدافعیتر میساختند. دورتادور شهر را دیوار و خندق میکندن و هر شهری، شبیه یک قلعۀ نظامی شده بود. (بعضی شهرها، ازجمله خود تیکال از ترکیب دیوار با مثلن باتلاق و موانع طبیعی برای محافظت بیشتر استفاده میکردن). یک ابتکاری هم به خرج داده بودن ساختن دیوارهای متحدالمرکز دور شهر بود. یعنی چی؟ دشمن که میرسید به ورودی شهر، با یک دیوار نسبتن کوتاه روبرو میشد که خیلی راحت میتوانست ازش بالا بره و به خیال خودش بره برای فتح شهر شهر. اما وقتی پاش میرسید اونور دیوار، میدید جلوتر، یک دیوار بلندتره که نیروی دفاعی شهر، بالاش منتظرن تا اینا برسن. خلاصه یا باید برمیگشتند پشت دیوار و بیخیال جنگ میشدن، یا باید بین دوتا دیوار با برجهای نگهبانی درمیافتاد... یعنی عملن دیگر نه راه پس داشتند نه راه پیش. نیزهاندازها از بالای برجها بهشان شلیک میکردن و برای همین هم به این زمین بین دوتا دیوار میگفتند «منطقۀ کشتار».
تمدن مایا بعد از جنگهای ستارهای و سقوط کلکمول، به گردابی افتاد که همهچیز را به داخل خودش میکشید. از اواخر قرن هشتم شهرهای جنوبی مایا، یکی یکی شروع کردند به خالی شدن. بهطرز خیلی عجیب و ترسناکی شهرها دانهبهدانه متروکه شدند، تجارتها افت کردند و شورونشاط از بین مردم جنوب شبهجزیرۀ یوکاتان رخت بربست. دقیقاً معلوم نیست چه چیزی پایۀ تمدن مایاها را لرزانده بود. آیا اثرات جنگ اینقدر طولانی و مخرب بود؟ نمیدانیم؛ درهرصورت بشر یکی از ویرانگرترین نمونههای تحول اجتماعی و جمعیتی را در همین یکی دو قرن تجربه میکند. به سال 830 میلادی که میرسیم، ساختن بناهای بزرگی که ما تا اینجا بهعنوان مشخصه و نشانۀ تمدن مایا میشناختیم دیگر تقریباً متوقف میشود و آخرین تاریخی که روی لوحهای حکاکی شده، متعلق به 16 ژانویه 910 است و بعدش دیگر سکوت...
از خود مایاها هیچ سندی از دوران سقوطشان نداریم؛ الواح و کتابهایی هم که به دستمان رسیدهاند بیشتر به زندگی پادشاهان علاقه داشتند تا امور روزمرۀ مردم و وقایع جاری، اما پژوهشگران و مایاشناسها مثل همیشه بر اساس شواهد و مدارکی که به دست آوردهاند حدسیاتی میزنند. آنهامیگویند بیانصافی است اگر فکر کنیم فقط یک عامل موجب فروپاشی مایاها بوده. آنها حداقل سهتا فاکتور را در این داستان دخیل میدانند: 1. جنگ و هرجومرج 2. به فنا دادن طبیعت و محیط زیست و 3. خشکسالی. این سهتا عامل، اصلیترین احتمالات ما در شل شدن پایۀ تمدن مایاست و نکتۀ مهم این است که دانشمندان معتقدند این سهتا با همنسخۀ مرگ یک تمدن را میپیچند.
با جنگ شروع کنیم که به نظر میرسد آفتش زودتر از بقیه به جان مایاها افتاد. هرچه طاعون جنگ بیشتر در سرزمینهای جنوب یوکاتان جولان میداد، میزان خرابی و خشونتی هم که به بار میآورد بیشتر میشد. پادشاهان مایا از دوران پیشاکلاسیک هم دائم به پروپای هم میپیچیدند، اما اوج گرفتن این خشونت و جنگها، زندگی مردم عادی را هم مختل کرده بود. معبدها و قصرهای باشکوهی که روزگاری نگین شهرهای مایا بودند، آوار شدند و حتی بعضیهایشان را برای ساختن استحکامات جنگی از اساس خراب کردند.
شهرهای مسکونی، خالی و متروک؛ هرمهای و معبدها، نیمهکاره رها؛ حتی پادشاهها دفننشده ول میشدند. صدها هزار پناهنده از هر طرف به شهرهایی هجوم میآوردند که هنوز یک چیزهایی داخلشان باقی مانده بود و باعث میشدند جمعیتشان یکهو چندین برابر بشود. تیکال، شهری که تا کمی پیش از آن حدود 60 تا 80 هزار نفر جمعیت داشت، یکهو باید 200 هزار نفر را در خودش جا میداد.
فشار به طبیعت و تخریب محیط زیست روزبهروز بیشتر میشد... اما خب خوبیِ طبیعت این است که همیشه حوصلۀ بیشعوری ما را ندارد؛ یکجایی دیگر صدایش بلند میشود که «بابا چه غلطی میکنین هرچی هیچی نمیگم؟!» قبلتر هم گفتیم، آبوهوای یوکاتان چندان «هوا دلپذیر شد» نبود و مایاهاییها به لطایفالحیلی توانسته بودند آن را سر عقل بیاورند و از اقلیم منطقه استفاده کنند؛ کارهایی که هم سخت بود و هم پرهزینه. اما همین مردم ـ بعض جنگلخوارهای ما نباشد ـ بلد بودند چطوری طبیعتشان را به نابودی بکشند. آن زمانِ جیکجیک مستونشون که شهر پشت شهر میساختند و ساختمان روی ساختمان، یک بخش زیادی از جنگلهای اطراف را لخت کردند. خالی کردن زمین و جنگلزدایی هم باعث میشود فرسایش خاک در محیط بیشتر شود. چه جور محیطی؟ یادمان هست، جایی که خاکش کلاً تنک و کمتراکم بود. القصه، موفقیت مایاها بذری شد برای نابودیشان.
عامل مهلک نهایی اما خشکسالی بود. مایاها در مهار و مدیریت خشکسالی مهارت زیادی پیدا کرده بودند. میشود رد قناتها و آبانبارهایی که ساختهاند را لابهلای شهرها و جنگلها دید. اما احتمالاً هیچ مدیریت بحرانی نتواند برای خشکسالی سیصدساله چارهای بیندیشد، خشکسالی مطلقی که بین سالهای 820 تا 1100 میلادی مایاها را زمینگیر کرده بود. دیگر واقعاً آخرالزمان بود و کسی در برابرش تاب تحمل نداشت. سیصد سال خشکسالی. هرچه هم بگوییم سیصد سال در ظرف تاریخ هیچی نیست، ولی باز هم کم نیست.
زمینِ زیر پایشان از جنگهای مداوم افسرده و تشنه بود. حاصلخیزیِ خاک هم که از همیشه کمتر شده بود. پادشاهان هم بیتوجه به جهنمی که ممکلتشان دچار شده بود، سرشان گرم دعواهای سیاسی و خودخواهانۀ خودشان بود. کشاورزان مجبور بودند هرسال بذرهای ذرت را در خاکی بکارند که خشک بود، چشمشان را بدوزند به آسمان، به زمین، مگر که بارانی بیاید، معجزهای بشود... معجزهای که هیچوقت هم نرسید.
هرچه به درگاه خدایان دعا میکردند، هرچه التماسشان میکردند، جلوی معابد میرقصیدند، قربانی میکردند... هیچ چیز تغییر نمیکرد. هیچ قدرت برتری انگار نبود تا بهش تکیه کنند، هیچ خدایی، خدایانی... یکهو به همهچیز شک کردند. نکند همهاش بازی بوده؟ نکند تمام این مدت... میوۀ ممنوعه چیده شده بود. ربط خدا و پادشاه به هم... چه بازیای خورده بودند این همه وقت... دیگر چه بهانهای وجود داشت تا رهبران بیلیاقتشان را سر جایشان نگه دارند؟ شورش علیه پادشاه و نظام سیاسی و دینی شروع شد. مردم هر باور کهنهای را که دوست نداشتند دور انداختند و خواستههایشان را فریاد زدند. دیگر هیچکس و هیچچیز برایشان حرمت آسمانی نداشت. جنگیدند. فکر میکردند راه آزادی همین است، اما نه، با این کار فقط دنیایشان را پیچیدهتر کرده بودند. وقتی مردم خواستۀ مشترکی ندارند، وقتی با هم همصدا نیستند، وقتی هیچکس را نمایندۀ خودشان نمیدانند، همهمهای از هزاران صدا شنیده میشود که حتی یکیاش را هم نمیشود فهمید. حاصل این دعواها دیگر جنگ بین دو دولت نیست، جنگ مردم با مردم است.
بله، کار از کار گذشته بود... هرکدام از این عوامل شاید اگر بهتنهایی به وجود میآمدند، خیلی ساده حکومت کنترلشان میکرد و غائله میخوابید؛ خرابیهای ناشی از جنگ را میشد جبران کرد، مشکل خشکسالی را میشد یکجوری حل کرد، میشد شکلهای جدیدی از کشاورزی را گسترش داد و رویکرد سیاسی بهتری پیاده کرد. اما همۀ اینها با هم را هیچکاریاش نمیشد کرد. مرگ و نابودی و نیستی، فرزند نحس این شرایط برای مردم مایا بود.
انقلابهای خونین، پایان تراژیکی بود بر خیلی از شهرهای مایا، و نه فقط شهرها که بر جایگاه آسمانی پادشاه در باور جامعۀ مایا. آدمهای زیادی جانشان را از دست دادند و شهرهای بزرگی برای همیشه خالی از سکنه شد.
انقلابهای خونین، پایان تراژیکی بود بر خیلی از شهرهای مایا، و نه فقط شهرها که بر جایگاه آسمانی پادشاه در باور جامعۀ مایا. آدمهای زیادی جانشان را از دست دادند و شهرهای بزرگی برای همیشه خالی از سکنه شد.
این پایان عصر کلاسیک مایاست. باشکوهترین دوران تمدن مایا با متروکه شدن تیکال و تمام شهرهای مهم جنوبی تمام شد. خیلیها همین نقطه را آخرین برگ از دفتر تمدن مایا میدانند، اما اینطور نیست. درست است که سقوط سرزمینهای جنوبی جان عدۀ زیادی از مردم را گرفت و پیامدهای تلخی به همراه داشت، ولی باعث حذف و انقراضشان نشد. همۀ مردم که تمام نشدند؛ سرزمینهای جنوبی یوکاتان جمعیت میلیونی داشت. آنها چه شدند؟ این سؤال یک ابهام بزرگ باستانشناسی است، اما این را میدانیم که کمی بعد از این ماجراها، شهرهایی در شمال شهرهای قبلی کمکم توسعه پیدا کردند که احتمالاً حکایت از مهاجرت اقوام مایا به شمال دارد.
برویم شمال. به عصر پساکلاسیک مایا خوش آمدید.
حالا که سرزمینها و دشتهای جنوبی از رونق افتاده بود و دیگر خبری از شهرهای بزرگ با بناهای غولآسا نبود، دشتهای شمالی فرصت خوبی برای پیشرفت داشت. کمکم شهرهای جدیدی اهمیت پیدا کردند و اسمشان را به گوش دیگران رساندند: چیچنایتزا (Chichen Itza)، اوشمال (Uxmal)، مایاپن (Mayapan). چیچن ایتزا به یکی از شهرهای اصلی منطقه تبدیل شد و خیلی سریع جای خالی قدرت متمرکز در منطقه را پر کرد. اولین کار آنها این بود که خودشان را با شرایط جدید وفق بدهند، یعنی مراقب باشند از همان سوراخی که حکومت قبل گزیده شده بود، دوباره آسیب نبینند. چه کارها کردند؟ آمدند ساختار مملکتداری را از نو چیدند و برای قدرت، سلسلهمراتب جدیدی به وجود آوردند. در این نظام جدید، دیگر جایی برای خداپادشاهها تعریف نشده بود. پادشاه را از جایگاه خدایی پایین کشیدند و و جایش را با شوراهای حاکمیتی عوض کردند. اینجوری دیگر قدرت دست یک نفر نبود تا هر غلطی دلش خواست بکند و به هیچکس هم جوابگو نباشد. خب پس این از تغییر اول که خودش خیلی مهم بود. یک کار دیگر هم کردند: فهمیدند اقتصاد را باید خیلی جدیتر بگیرند. تجارت و مسیرهای تجاری را گسترش دادند و ارتباط با همسایهها را در برنامهشان گذاشتند. با همین برنامهریزیها چیچنایتزا بزرگ شد و بالید و از قرنهای 10 تا 13 میلادی به مرکز سیاسی سرزمینهای شمال یوکاتان تبدیل شد.
فاصلۀ بهنسبت کمِ ما با عصر پساکلاسیک مایا و در امان ماندن چیچنایتزا از آسیب و تخریبهای عظیم باعث شده ما امروز بتوانیم معماری باشکوهشان را ببینیم. درواقع بخش زیادی از شناختمان از مایاها، بهخاطر وجود چیچنایتزا است. هرم الکاستیو (El Castillo) و معبد جنگجویان، دو یادگار دیدنی مایاها از این دوره هستند... هرم الکاستیو واقعاً زیباست. به این هرم که تلفیق شگفتانگیزی از دانش معماری و کیهانشناسی مایاهاست معبد کوکولکان (Temple of Kukulcan) هم میگویند. چی؟ معبد کوکولکان.
در هر چهار طرف این هرم، پلکانی سنگی کشیده شده که از زمین تا نوک هرم ادامه دارد. در ضلع شمالی این هرم ـ اگر قسمت بشود برویم یا حالا عجالتاً عکسهایش را نگاه کنیم ـ میبینیم که پایین نردههایی که دو طرف پلهها کشیده شده، روی زمین دوتا سر سنگی مار هست. در یک روزهایی از بهار و پاییز، وقتی آفتاب به این هرم میتابد و از لای کنگرهها و سنگها، بازی نور و سایه راه میاندازد، اگر از بغل به ضلع شمالی هرم نگاه کنیم، یک طرح پرپیچوتاپ از مار میبینیم که انگار دارد از بالای هرم پایین میآید. آن سرهای سنگی هم سر همین مارها هستند. البته یادمان نرود آن چیزی که تمدن مایا را در جهان فرهنگ بزرگ و تأثیرگذاری کرد، با پایان عصر کلاسیک در تیکال و شهرهای جنوبی همانجا جا ماند و مایا دیگر هیچوقت نتوانست به دوران اوجش برگردد.
بگذریم. درهرصورت مدتی بعد، عصر طلایی چیچنایتزا هم سرآمد و نوبت به آخرین شهری رسید که لقب پایتخت پادشاهی مایا را بر دوش کشید. شهری که ما اسم تمدن مایا را از روی آن برداشتهایم: مایاپَن (Mayapán). علت اینکه ما تمدن مایا را به این اسم میشناسیم این است که اولین برخورد اروپاییها با مردم این تمدن، در منطقۀ مایاپن اتفاق میافتد. غیر از این، خیلی چیز خاصی دربارهاش وجود ندارد. مایاپن دورۀ حدوداً دویست سیصد سالهای را به خیر میگذراند، اما دیگر انگار تاریخ مصرف پادشاهی مایا سرآمده بود. هرکاریاش میکردند، هر جایش را تعمیر میکردند آفتابه خرج لحیم بود؛ دوباره نارضایتی مردم، شرایط اقلیمی سخت، جنگ و نزاعهای خونین. همهچیز عین همان داستان تکراری داشت دوباره برای مایا اتفاق میافتاد. انگار تاریخ نشسته بود پای اجرای دو شب از یک تئاتر. سناریوی سرنوشت مایاهای سرزمین شمالی بهقدری به مایاهای عصر کلاسیک شبیه بود که حتی گم شدن هردوشان در تاریخ هم به یک اندازه مبهم و عجیب بود. نمیدانیم چرا مردم مایا شهرهای بزرگ خودشان را رها کردند و ساکن دشتها و کوهستانهای اطراف شدند. چیچنایتزا و شهرهای باعظمت دیگر مایاها بهیکباره خالی از سکنه شد. مایاپن در سال 1448 میلادی سقوط کرد و شالودۀ تمدن مایا از هم فروپاشید تا اسپانیاییهایی که میخواستند به سرزمینهای جدید کشفشده بیایند، با مطلوبترین شرایط، یعنی هرجومرج، روبهرو بشوند.
در سال 1511 میلادی، با پیدا شدن سروکلۀ کنکیستادورهای (conquistadors) اسپانیایی، پروژۀ پایان استقلال تمدن مایا کلید خورد. کنکیستادورها، شوالیهها و نظامیهایی بودند که بعد از کشف و شناسایی قارۀ آمریکا، در قرنهای 16 تا 18 میلادی، از اروپا، بخصوص اسپانیا و پرتغال، راه افتادند دور جهان چرخیدند و شروع کردند به مبادله، تجارت و عملاً استعمار سرزمینهای تازهکشفشدۀ دیگر. به این دوران میگویند: عصر اکتشاف یا کاوش.
اما ورود این کنکیستادورها به شبهجزیرۀ یوکاتان چه عواقبی برای مایاها داشت؟ اسپانیاییها با خودشان چه سوغاتیهایی برای مایاها آورده بودند؟
اولین کادوی کنکسیتادورها به مردم آمریکای مرکزی «مریضی» بود. بیماریهایی که پیش از آن برای بومیهای آمریکایی ناشناخته بود، مصیبت بزرگی بود که این مهاجمان غریبه به دامن میزبانهایشان ریختند. آبله مرغون، آنفولانزا، سرخک، بیماریهایی که الان برای ما کاملاً شناختهشده هستند و حتی در قرن شانزدهم هم دورۀ درمان پیچیدهای نداشتند، وقتی به آمریکای مرکزی آمدند به سرسختترین قاتلان مایا تبدیل شدند. مایاهای بیچاره که بدنشان به این ویروسها عادت نداشت، در برابر این بیماریها چنان بیپناه شدند که مثل درختی که پایش نفت بریزی خشکیدند. مرگومیری که صادرات بیماریهای اسپانیایی به مردم آمریکای مرکزی تحمیل کرد، یکی از بزرگترین کشتارهای تاریخ شناخته میشود. طی حدود صد سال، 90 درصد از مردم بومی قارۀ آمریکا بر اثر همین بیماریها و عفونتها جانشان را از دست دادند. نود درصد!
اسپانیاییها هم با خودشان درد و مرض آوردند، هم مایاها را مجبور به پذیرفتن دین مسیحیت کردند. دربارۀ فاجعۀ کتابسوزی مبلّغهای مسیحی هم که در اپیزود هفده صحبت کردیم. شاید اگر الان تعداد بیشتری از کتابهای مایا برایمان مانده بود، دیگر کمتر معمایی ازشان برایمان باقی میماند.
مایاها اولین تمدن آمریکای مرکزی بودند که با اسپانیاییها برخورد داشتند، اما چون مثل آزتکها گنجینههای پر از طلا نداشتند، چند سالی جان سالم به در بردند و توجه کنکیستادورها اول به آزتکها جلب شد. فتح مایا وقتی رقم خورد که در سال 1528، پدرو د آلوارادو (Pedro de Alvarado) و برادرانش که کهنهسربازان تصرف آزتک بودند، تصمیم گرفتند مایاها را هم از برکت حضورشان بینصیب نگذارند، پس نیروهایشان را به سمت شهرهای مایا روانه کردند.
البته سرنگونی و به انقیاد درآمدن مایاها هم ماجرای کوتاهی نبود. برخلاف آزتکها یا اینکاها (Inca)، مایا قدرت مرکزی نداشت که بشود یکهو غصبش کرد و کنترل همهجا را به دست گرفت. این را هم یادمان هست که بعد از دورۀ کلاسیک، دیگر مایاها پادشاه نداشتند و شورای حکمرانی برای سیاستگذاری دولتشهرها تصمیم میگرفت. و همین _ اینکه ساقط شدن قدرت با از بین بردن یک نفر ممکن نمیشد ـ کار را برای اسپانیاییها سختتر میکرد. از طرف دیگر، شیوۀ جنگیدن مایاها هم با پادشاهیهای همسایهشان، مثل آزتکها، فرق میکرد. مایاها به اردوگاه اسپانیاییها شبیخون میزدند و با تلههایی که در جنگل برایشان کار میگذاشتند دشمنشان را غافلگیر میکردند. استراتژی جنگیِ بزندررویی یا به کار گرفتنِ موانع طبیعی وسط جنگ چیزی نبود که اسپانیاییها تا آنروز تجربهاش را داشته باشند، برای همین به دردسرشان میانداخت.
اما خب میدانیم سرنوشت ماجرا چه شد دیگر. اگر کنکیستادورها آمریکا را تصرف نکرده بودند که امروز ما این قصهها را نداشتیم بگوییم. آبلهمرغون و مریضیهای دیگر از یک طرف یقۀ مردم را گرفته بود، نیروی نظامی اسپانیاییها هم از طرف دیگر. بلایی که بیماری سر شبهجزیرۀ یوکاتان آورد بسیار مهلک بود؛ حتی قبل از اینکه فاتحان اسپانیایی تصمیم بگیرند به سرزمین مایا بیایند، تأثیر خودش را بر آنها گذاشته بود. برادران آلوارادو وقتی به جنگلها و شهرهای مایا رسیدند، با منظرۀ عجیبی مواجه شدند. همهجا خلوت، خسته، لتوپار بود. انگار مایاها پیش از آنها یک حملۀ مرگبار را پشت سر گذاشته بودند؛ انگار وسط شهر بمب منفجر شده بود.
با اینحال گفتیم ایستادگی مایاها در برابر این مهاجمان اروپایی سخت و جانانه بود. مقاومت مایاها و البته ساختار غیرمتمرکز دولتشهرهایشان جوری بود که اسپانیاییها برای تصرف هر شهر باید جدا جدا حمله میکردند و اینجوری نبود که با سقوط شهر اصلی بقیه هم با آن تسلیم شوند.
مایاها سعی میکردند هم جلوی پیشروی کنکیستادورها را بگیرند و هم یکجوری با آنها به توافق و مصالحه برسند بلکه براشان هزینۀ کمتری داشته باشد. هزاران نیروی بومی مایا، در دورههایی حتی با اسپانیاییها همراهی هم میکردند. من فکر میکنم بدبختها دچار سردرگمی شده بودند. نمیدانستند الان چه کاری درستتر است: مقابله کنیم یا مذاکره؟ از این دوره یک پارچۀ نقاشیشده داریم که در آن بومیهای آمریکایی را در حال کمک و یاری به فاتح اسپانیایی (Jorge de Alvarado) در حوالی سال 1530 نشان میدهد.
درهرصورت در سال 1542 اسپانیاییها موفق شدند اولین پایتختشان را در منطقه تشکیل بدهند. شهری به اسم مریدا (Merida) که در شمال شبهجزیرۀ یوکاتان ساخته شد و این قدم مهمی برای اثبات حضور مهاجمان در آمریکا بود. با از بین رفتن تکتک دولتشهرهایی که شاید میشد به مقاومتشان امید داشت، دیگر هر شانس و امیدی هم که به شکست اسپانیاییها وجود داشت از بین رفت و احتمال اینکه مایا دوباره بتواند یک اتحاد کلی را به چشم ببیند از همیشه کمتر شد.
آخرین مقاومت علیه اسپانیاییها در شهر نُهپِتن (Nojpetén) اتفاق افتاد که شهری بود وسط یک دریاچه در شمال گواتمالای امروزی. اطراف این شهر را مردمش با دیوار محصور کرده بودند و تا مدتها تسلیم کنکیستادورها نشده بودند. تا آنکه بالاخره اسپانیاییها با قایقهای بزرگ جنگی بهش حمله کردند. جمعیت شهر عزم سلحشوری داشتند تا آخرین سنگر مایاها از دست نرود، حتی با قایقهای کوچکشان به قایقهای بزرگ اسپانیاییها حمله هم کردند، اما با بمباران اسپانیاییها این شهر هم مقاومتش شکست و آخرین پایگاه مایاها هم در سال 1697 به دست کنکیستادورها افتاد.
تصرف، اشغال، غارت، اسمش را هرچه بگذاریم، درهرصورت قارۀ آمریکا را به دست صاحبان جدیدش سپرد و حالا دیگر اسپانیاییها بازیگردان اصلی منطقه بودند. اسم مایاها البته با مقاومت گره خورده بود و حتی در نیمههای قرن 19 و ابتدای قرن بیستم هم جریانها و تلاشهایی برای بازپسگیری یوکاتان از چنگ ساکنان جدیدش انجام شد. بعضی از جریانها حتی تا دم پیروزی هم رفت، اما نشد دیگر. میدانیم نشد.
خیلی از ما شاید فکر میکردیم تمدن مایا با ورود اسپانیاییها به زانو درآمد و از بین رفت، اما همانطور که سقوط امپراتوری روم به معنی از بین رفتن روم نبود، افول کلانشهرهای مایا، مثل تیکال و چیچنایتزا، هم مساوی با از بین رفتن فرهنگ مایا نبود.
امروز هنوز حدود هفتمیلیون مایایی در گواتمالا، جنوب مکزیک و شبهجزیرۀ یوکاتان، بلیز، السالوادور و غرب هندوراس زندگی میکنند. بعضی از این مردم در فرهنگ مستیسو (Mestizo) ادغام شدهاند، فرهنگی که از ترکیب تبارهای بومی و اروپایی به وجود آمده است، اما بعضی دیگرشان همچنان به زندگی نسبتاً سنتی مایایی ادامه میدهند، هنوز به یکی از حدوداً 30 زبان مایایی صحبت میکنند و روزهایشان را با تقویم سنتی خودشان محاسبه میکنند.
وقتی هنوز 60 درصد مردم گواتمالا اصالت مایایی دارند و زبان مایایی زبان گفتوگوی روزمرهشان است، نمیتوانیم فرهنگ مایا را مرده بدانیم. این روزها، در قرن بیستویکم، مایاها هنوز در همان مزارع قدیمیشان کشاورزی میکنند و در مسیر همان رودخونهها از یوکاتان تا هندوراس جابهجا میشوند، عین اجدادشان. این ادعا که مایاها صرفاً بهخاطر اینکه شهرها و پادشاهیشان را از دست دادهاند منقرض شدهاند نهتنها نادرست است، بلکه شاید یکجورهایی توهین به مردمی باشد که دارند بار سنتهای اجدادیشان را برای قرنها به دوش میکشند. گرچه در فتوحات قرن 16 و تفتیش عقایدی که اروپاییها به راه انداختند مایا تحت فشار مسیحیت کاتولیک قرار گرفت، اما هنوز خیلی از راه و روشهای سنتی بینشان زندهاست و مسیر خودش را به این دوران هم باز کرده. ریشسفیدِ روستا همچنان برکت زندگی روزمره را بین مردم تقسیم میکند و مراسم آیینی همچنان در غارها و بالای تپهها برگزار میشود. عبادتگاههای مریم مقدس و ایزدبانوهای مایایی در کنار هم ساخته شدهاند و حتی با هم یکی شدهاند. امروز ما نسبت به قبل چیزهای خیلی بیشتری از گذشته و بناهای فرهنگ مایا میدانیم، ولی برای خود مردم مایا هیچ چیز _ دستکم چیزهای مهم _ فراموش نشده و چرخۀ زندگی همچنان ادامه دارد.
مایاها نمونۀ عجیبی از تمدن بشری هستند. آنها برای یک مدت طولانی بخش مهمی از تاریخ بشر را تشکیل میدادند. بارها اوج گرفتند و فرود آمدند، بلند شدند و سقوط کردند. آنها بهدفعات همین مسیر را تکرار کردهاند. مردم مایا هجوم قدرتهای خارجی را به چشم دیدند، شیوع مرگبارترین بیماریها و آخرالزمان را زندگی کردند و با این حال هنوز که هنوز است در گواتمالا و جاهای مختلفی از جهان به حیاتشان ادامه میدهند.
تمدن مایا هنوز حرفهای زیادی برای گفتن دارد. با اینکه مراکز اصلی و بزرگ مایا در جنوب و شمال مکزیک تقریباً کامل کاوش شدهاند، اما هنوز خیلی از شهرها و مناطق باستانی مایاها دستنخورده و بکر باقی ماندهاند. حتی تیکال که اینقدر حرفش را زدیم، هنوز پر از تپهماهورهایی است که خدا میداند چه چیزهایی را زیر خود پنهان کرده است.
فرهنگ و روح مایا احتمالاً تا سالها بعد از این هم قرار است شگفتزدهمان کند. پس مهم است بدانیم ما فقط فصل کوچکی از رمان بلند مایا را خواندهایم، و این داستان هنوز تمام نشده است.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: