دو تا داداش دوقلو بودند به اسمهای رمولوس و رموس. این دوتا را وقتی هنوز خیلی کوچک بودند، عموی مامانشان که با خیانت و حقه توانسته بود پادشاه منطقه بشود، از ترس اینکه مبادا بعداً مدعی پادشاهی بشوند، گذاشت در سبد و انداخت در رود تِوِره (Tevere) تا آب ببردشان و خودش راحت بنشیند و پادشاهیاش را بکند. غافل از اینکه سبد این دوتا بچه ـ که مادرشان دختر پادشاه اصلی بود و بابایشان هم مارس، خدای جنگ، ـ از جایی رد میشود که یک مادهگرگ داشته لب رودخانه آب میخورده... گرگ درشان میآورد، از شیر خودش تغدیهشان میکند... رمولوس و رموس در دامن این مادهگرگ بزرگ میشوند. این دو تا برادر در 21 آوریل 753 ق.م.، شهری را میسازند که اسمش هست: «رم».
داستان امروز و دو قسمت بعدیِ پاراگراف (اپیزودهای نه و ده) دربارۀ رم یا روم است. داستانی که اولش از یک شهر کوچک شروع میشود، اما طی قرنها و قرنها به بخش خیلی بزرگی از سرزمینهای جهان میرسد. سر طناب تاریخ روم به دنیای باستان چسبیده، ولی اگر این طناب را ول نکنیم و با ماجراهایش پیش برویم، میبینیم تا همین پانصد ششصد سال پیش از ما، چیزی وجود داشته به اسم «امپراتوری روم». کاری که ما میخواهیم در این سه قسمت بکنیم این است که روم را به دنیای باستانش محدود نکنیم و با آن پیش بیاییم، ببینیم مهمترین اتفاقاتی که از سر گذرانده چهها بودهاند، چرا و چطور دوام آورده و اینکه روم چه تأثیری در ساختن دنیای امروز ما داشته. امیدوارم بعد از قسمت آخر، یک شمای کلی از تاریخ این سرزمین و تمدن آن در ذهنمان داشته باشیم.
خب برویم سراغ داستان روم، بخش اول: پادشاهی و جمهوری.
آنطوری که افسانهها میگویند، رومولوس (Romulus) و رموس(Remus)، دوقلوهای مارس، بعد از اینکه در یک سبد در رود تِوره ول میشوند و یک مادهگرگ بزرگشان میکند، تصمیم میگیرند برای انتقام از پادشاه شهری بسازند. این شهر، در منطقهای که بهش میگفتند: «Seven Hills» یعنی هفتتپه ... ـ که دست تقدیر، این روزها ما را یاد چه چیزهایی میاندازد این اسم ـ رمولوس و رموس میآیند و در این منطقه که در شرق رودخانۀ تِوره است، شهر خودشان را میسازند. اینجا بعضی از روایتها میگویند این دو تا برادر سر اینکه چه کسی حاکم شهر بشود و شهر را اداره کند، به اختلاف میخورند، درگیر میشوند با هم، کارشان به خون و خونریزی میکشد و سر آخر رومولوس برادرش را میکشد. اسم شهر را به نشانۀ اسم خودش، میگذارد «رم» و اینجوری رمولوس میشود اولین پادشاه شهر رم.
این قصه که گفتیم، مشهورترین قصۀ ساخته شدن رم است، اما تنها روایت نیست. افسانههای دیگری هستند که مثلاً میگویند اسم این شهر از روی اسم زنی به اسم روما (Roma) برداشته شده که با بازماندگان شهر تروا ـ که سقوط کرده بود ـ با کشتی مهاجرت کردند و رسیدند به این سرزمین. وقتی این مردمان پایشان به خشکیِ شرق رود تِوره رسید، روما و باقی زنهای کاروان گفتند همینجا بهترین جاست برای ماندن و با مردهایی که میگفتند «سوار شید میبریمتون یه جای بهتر، قشنگتر پیدا میکنیم. چیه اینجا آخه؟! »، مخالفت کردند. روما چه کار میکند حالا؟ به زنها میگوید: «تا من سر اینها رو گرم میکنم، شما برین کشتیها رو آتش بزنین که همینجا گیر بیفتیم و اصلاً نتونیم جای دیگهای بریم». همین کار را هم میکنند و اینجوری میشود که این بازماندههای تروایی در سرزمینی ساکن میشوند که اسمش بهخاطر این زن، میشود «رم». در همین قصه، قهرمانی وجود دارد که جزو اسطورههای مهم یونان و رم است. اسم این قهرمان هست: آیناس (Aeneas)، کسی که بعد از سقوط تروا، بابایش را به دوش میکشد و با جمعی راهی میشوند بهسمت سرزمینهای نو.
خب، این هم یکی دیگر از افسانههای ساخته شدن رم بود که در حماسههای رومی هم آمده. مثلاً ویرژیل، در منظومۀ انهاید، آیناس را یکی از پایهگذارهای رم و جد رمولوس و رموس معرفی میکند. هدف هم دارد از این کارش دیگر. یک تیر و دو نشانه. درواقع شهر رم را که بهمراتب نسبت به تروا جدیدتر و نوسازتر است، پیوند میدهد با قدمت و شکوهی که زمانی تروا داشته.
این هم از این. البته باز هم هستند نظریههایی که دربارۀ علت نامگذاری رم صحبت میکنند، اما بیایید بگذریم و برویم سراغ تاریخ روم، آن طوری که احتمالاً واقعاً اتفاق افتاده.
در هزارۀ دوم ق.م.، یک سری قبیلۀ کوچرو بودند به اسمهای لاتینها، سابینها و سامنیتها، که از شمال اروپا گذشتند و بعد از اینکه از کوههای آلپ رد شدند، به سرزمین حاصلخیز و گرمی رسیدند که ایتالیای امروز است. این مردم فکر کردند دیگر کجا از اینجا بهتر؟! بمانیم. ماندند، کمکم برای خودشان خانههای گلی ساختند، زاد و ولد کردند، مشغول دامداری و کشاورزی شدند و ... . به همین آرامی طی چندصد سال آهستهآهسته با زندگی جدیدشان خو گرفتند و پیشرفت کردند. مقایسه کنید با زندگی امروز و پیشرفتهایشان. مثلاً من در دهۀ چهارم زندگیام هستم. در بعضی چیزها، واقعاً چند نسل تحول را تجربه کردیم ما. از یهقلدوقل و این بازی که نخ را میانداختیم گَل انگشتهایمان شروع کردیم، بعد گفتند بیایید برایتان بازی آوردیم. آتاری. یک سری مربع بودند دور هم، خوشحال بودیم باهاشان. بعد رسید به میکرو، سگا، پلیاستیشن یک، دو، سه، چهار... و خب اگر زنده بمانم، احتمالاً نسلهای بعدی را هم میبینم. یا پیشرفتهای پزشکی، هواوفضا، خودروسازی (حالا سایپا به خودش نگیرد) و... . اگر یک نگاه به تاریخ بیندازیم، میبینیم که بشر یک وقتهایی برای گذر از یک مرحلۀ زندگی به مرحلۀ بعد، قرنها و شاید حتی هزارهها را باید میگذرانده.
برگردیم به بحثمان. ایتالیا جای خوبی برای زندگی بود. زمان که میگذشت، اینجا خانۀ جدید قبایلی میشد که از آسیای صغیر و یونان، برای زندگی مهاجرت میکردند بهش. حالا دیگر فقط آن قبایل لاتین و همراهانشان نبودند که در این سرزمین زندگی میکردند. اتروسکها (Etrusc) آمده بودند شمال ایتالیا و حکومتی راه انداختند. یونانیها هم سواحل جنوبی ایتالیا را مستعمرۀ خودشان کردند. این همسایههای جدید لاتینها، با خودشان تجربهها و فرهنگهایی آوردند که ترکیبشان با هم ایتالیا را به جلو پرتاب کرد.
در قرن 8 ق.م.، رومولوس اولین پادشاه رومیها بود که میشناسیم و روایت افسانهایاش را هم شنیدیم. ایشان بودند که شهر رم را تأسیس کردند. یکی از کارهایی که رومولوس کرد، این بود که تعدادی از اشرافزادههای اصیل شهر را بهعنوان سناتور برای انجمن مشورتی سنا انتخاب کرد. پس رم در حدوداً هفتصد و خردهای سال پیش از میلاد، مجلسدار میشود. حالا چرا گفتم اشرافزادههای اصیل را انتخاب کرد؟ در تاریخ روم، ما با تقسیمبندیای از مردم روبهرو میشویم که آنها را به دو دسته تفکیک میکند.
در قرن 8 ق.م.، رومولوس اولین پادشاه رومیها بود که شهر رم را تأسیس کرد. او تعدادی از اشرافزادههای اصیل شهر را بهعنوان سناتور برای انجمن مشورتی سنا انتخاب کرد. این یعنی رم در حدوداً هفتصد و خردهای سال پیش از میلاد، مجلسدار میشود.
دیدید دیگر، هنوز اول داستان ماست، ولی هیچ چیز نشده از اینور و آن ور دارند به رم و سرزمینهای اطرافش مهاجرت میکنند. حکومت مرکزی میآید میگوید حساب مایی که الان نسلمان چندصدسال است که اینجاست، باید با کسانی که تازه از راه رسیدهاند، جدا شود. چه کار میکنند؟ به کسانی که خودشان را جزو رمیهای اصیل میدانستند، یعنی از نسل رومولوس و بزرگانشان بودند، میگویند: «پاتریسی»ها (یا اصطلاح انگلیسیاش: Patricians). این را در فارسی گاهیوقتها «شهسواران» هم ترجمه کردهاند، ولی ما از همان لغت پاتریسیها استفاده میکنیم که اگر جای دیگری هم بهش برخوردید بشناسید. اینها همانهایی بودند که تبارشان لاتین بود و همان دورۀ هزارۀ دوم ق.م. به این سرزمینها آمده بودند.
در مقابل یک گروه دیگر هم داریم به اسم پلبیها (Plebeians) که اینها غیربومی بودند و بعد از لاتینها وارد رم شدند. پلبیها را در فارسی تودۀ مردم، «طبقۀ سومی»ها و اینجور چیزها ترجمه کردهاند که ما اینجا هم همان اصطلاح پلبیها را به کار میبریم. پس چه شد؟ دو تا گروه اجتماعی داریم: پاتریسیها که خودشان را رمیها اصیل میدانستند و پلبیها که مردم غیربومی بودند و طبعاً از نظر شأن و رتبۀ اجتماعی و اقتصادی در درجۀ پایینتری بودند.
برگردیم به رومولوس. این آقای رومولوس طی یک دورۀ نسبتاً طولانی که پادشاه شهر رم بود، توانست بهجز ایجاد مجلس سنا، یک سری از سرزمینهای اطراف را هم تحت تسلطش در بیاورد، سرزمینهایی که بهش میگفتند سرزمین لاتیوم (latium)؛ همریشه با «لاتین». شهر لاتزیوی ایتالیا الان در همان منطقه است. او با این کار رم را به شهر بزرگتری تبدیل کرد. این کارها برای کسی که ما را را اولین پادشاه رم میدانیم، کارنامۀ خیلی پر و پیمانی میسازد: تأسیس مجلس سنا، ضمیمه کردن سرزمینهای جدید، و اینکه کاری کرد که رم بهنسبت شهر ثروتمندی بشود.
این شد که وقتی رومولوس بعد از 38 سال پادشاهی مرد، آنقدر محبوب و بزرگ بود که مردم او را به مقام خدایی رساندند و در بازار شهر، معبدی برای پرستش روح رومولوس ساختند. قبایل همسایه (شمالیها و جنوبیها) که دیده بودند رم دارد در جادۀ پیشرفت یکهتاز میرود و احتمالاً نمیشود جلوش را هم گرفت، فهمیدند باید دیر یا زود بین شکست خوردن از رمیها و متحد شدن با آنها یکی را انتخاب کنند. از جملۀ این همسایهها اِتروسکها بودند که در شمال ایتالیا برای خودشان حکومت مستقلی داشتند و در تجارت خیلی حرفهای شده بودند. آمدند پیش رومیها و دست دوستی دراز کردند. رمیها هم از خداخواسته پیشنهادشان را قبول کردند و اینجوری رم شد قدرت بیچونوچرای شبهجزیرۀ ایتالیا.
بعد از رومولوس، رم شش پادشاه دیگر به خودش دید و در دورۀ هر کدام، چه از نظر وسعت و چه قدرت، بزرگتر و قویتر میشد. رمیها ویژگیای داشتند که در ساختن تاریخشان خیلی به آنها کمک کرد و آن اینکه از همان اول نشان دادند بلدند چهجوری فرهنگ و هنر و مهارتهای سرزمینهای دیگر را بگیرند، پیشرفتش بدهند و مال خودشان کنند. از یک طرف اتروسکها فوتوفن تجارت را یادشان دادند، از سمت جنوب هم فرهنگ و تمدن یونانی در همسایگی رمیها بود و بفرما میزد که اگر میخواهید چیزی یاد بگیرید در خدمتیم. رمیها هم به جای اینکه بگویند این فرهنگ منحط بیگانه است و پیفپیف بو میدهد، ادبیات و دینشان را از آنها گرفتند و در معماری هم مسیرش را ادامه دادند.
همین اتفاقات توانست پادشاهی رم را بین قرنهای 8 تا 6 ق.م. از یک شهر تجاری به شهر ثروتمند و پررونقی تبدیل کند. اما آنور ماجرا این نبود که این همسایههای شمالی و جنوبی هر چه بلدند را در راه خدا یاد بدهند و هیچ توقعی نداشته باشند. اتروسکها بعد چند وقت گفتند ما باید در نظام کشور شریک بشویم؛ دولت روم هم چارهای نمیدید جز اینکه آنها را در حکومت سهیم کند. اتروسکها آنقدر خودشان را بالا کشیدند که پادشاه پنجم و ششم روم از اشراف اتروسک بود.
اما وقتی نوبت به هفتمین پادشاه، لوسیوس تارکینیوس سوپربوس (Lucius Tarquinius Priscus) معروف به تارکین مغرور (Tarquin the Proud)، میرسد، اوضاع به هم میپیچد و بوی نارضایتی مردم بلند میشود. تارکین مغرور، نسبت به شاههای قبلی، که همه خوشنام و خوشفکر بودند، خشن و ستمگر بود و دیگر کل مملکت را دست اتروسکها سپرده بود. عامۀ مردم که این چیزها را میبینند، فکر میکنند دیگر دارند زیادی لیلی به لالای اتروسکها میگذارند و به پادشاه میگویند: «یا باید دست اینها رو از حکومت کوتاه کنی و بفرستیشون سرزمین خودشون، یا خودت هم اینجا نمیمونی و باهاشون میری».
تارکین مشغول سروکله زدن با اعتراضهای مردم بود که این وسط یک گند دیگر هم بالا آمد که دیگر جمع کردنش غیرممکن بود. پسر کوچیک شاه، سکستوس (Sextus) ـ که اصلاً از اسمش هم معلوم است چه کاره است حضرت آقا ـ چشمش یکی از زنهای اشرافزادۀ روم به اسم لوکرتیا (Lucretia) را میگیرد و متأسفانه بهزور یک اتفاقاتی بینشان میافتد... (آخه این هم اسم بود گذاشتی رو بچهات؟) بله، لوکرتیا هم که از این اتفاق سخت آسیب دیده، خانوادهاش را جمع میکند، ماجرا را بهشان میگوید و بعدش هم جان خودش را میگیرد.
این اتفاقها یک دلیل بزرگ به همۀ نارضایتیهای مردم میدهد و شورشهایی شروع میشود که تمام نمیشود تا پادشاهی روم نهایتاً در سال 509 ق.م. از ریشه میخشکد و نظام پادشاهی، جای خودش را به جمهوری میدهد.
جمهوری یا «republic» که از دو بخش «res» و «publica» تشکیل شده، یعنی حکومتی که «مال مردم» است.
بعد از سقوط پادشاهی، آقایی به اسم بروتوس (Brutus) که از قبل، رقیب سیاسیِ تارکین بود، اصلاحاتی در ساختار نظام و قوانین رم داد و اینجوری نقش سنا در قانونگذاری بیشتر از قبل شد. کاری که کردند جالب است: یک مجمع عمومی تشکیل شد از پاتریسیها و پلبیها، یعنی هم از طبقۀ اشراف در آن بود و هم از تودۀ ضعیفتر و مهاجرزادهها. کارشان هم این بود که هر بار دو نفر از سناتورها را ـ که البته معمولاً این سناتورها از بین پاتریسیها انتخاب میشدند ـ برای یک مدت کوتاه بهعنوان کنسول، در رأس حکومت میگذاشتند. اختیارات این کنسولها با هم مساوی بود و مهمترین وظیفهای که داشتند ادارۀ دولت، تصمیمگیریهای نظامی و اجرای قوانین مصوب مجلس سنا بود. این کنسولها باید سوگند میخوردند که تا زندهاند، حکومت پادشاهی تشکیل ندهند.
تا اینجا که تغییرات خوبی بود. دست شما درد نکند. اما مگر یک نفر نمیتواند این کارها را بکند؟! چرا این کارها را مشترکاً میسپردند به دو نفر؟ شاید لازم بود دو نفر باشند که اولاً هر کدام حواسش به آنیکی باشد که زیادی دور بر ندارد. دوماً اینکه یکیشان بتواند رم را آرام نگه دارد و دیگری بتواند لشکرکشی کند و سرزمینهای جدیدی به قلمروشان اضافه کند. علتش این بود.
بعد از سقوط پادشاهی، بروتوس اصلاحاتی در ساختار نظام و قوانین رم داد. او یک مجمع عمومی تشکیل داد که هم از طبقۀ اشراف در آن بودند و هم از تودۀ ضعیفتر و مهاجرزادهها. کارشان هم این بود که هر بار دو نفر از سناتورها را برای مدت یک سال بهعنوان کنسول، در رأس حکومت میگذاشتند. اختیارات این کنسولها با هم مساوی بود و مهمترین وظیفهای که داشتند ادارۀ دولت، تصمیمگیریهای نظامی و اجرای قوانین مصوب مجلس سنا بود. این کنسولها باید سوگند میخوردند که تا زندهاند، حکومت پادشاهی تشکیل ندهند.
در قانون، برای کنسولها دو تا محدودیت بزرگ هم پیشبینی کرده بودند که دیگر به حساب خودشان کلاً راه دیکتاتوری را ببندند. اول اینکه گفتند دورۀ هر کنسول یک سال است؛ با این فرض که مگر یک آدم چقدر میتواند در یک سال گند بزند؟ که البته ما میتوانیم جوابشان را بدهیم: خیلی. و محدودیت دوم هم اینکه وقتی یک نفر از سناتورها به مقام کنسولی میرسید، دیگر تا حداقل 10 سال نمیتوانست دوباره کنسول بشود.
در سال 450 ق.م.، یک کار دیگر هم کردند: اولین مجموعه قانون رومی روی 12 لوح برنزی (معروف به Twelve Tables) نوشته شد و آن را در مجمع عمومی رم گذاشتند که همه ببینند. این قوانین مسائل قانونی و حقوق شهروندی را شامل میشد تا حقوق مالکیت و سایر چیزها. اصول تمام قوانین مدنی روم که در قرنهای بعدی هم به وجود آمد، اینجا، سنگ بنایش گذاشته شد. ِفکر میکرد الان هر کاری که باید میکردیم، کردیم دیگر؛ جمهوری و قانون که سخت بود را به دست آوردیم، بقیهاش که آسان است... ولی این خیال خام بود.
در قرن 4 ق.م. (390 ق.م.)، قوم وحشی گُل (Gauls) که در شمال غرب اروپا، یعنی فرانسۀ امروز، زندگی میکردند وارد ایتالیا شدند و بعد از اینکه خاک شهرهای شمالی را به توبره بستند، حملههایشان را بهسمت جنوب شروع کردند. رومیها دستپاچه شده بودند، تا آمدند فکر و چاره کنند، دیدند شهر از دستشان درآمده و هر چیزی که داشتند و نداشتند دارد جلو چشمشان، غارت میشود و یا به آتش کشیده میشود. رمیها بالاخره توانستند به رهبری کامیلوس گُلها را از خاکشان بیرون کنند، اما در همین ماجراها رم تقریباً کامل از بین رفت و مجبور شدند دوباره از اول بسازندش. به کامیلوس میگویند «دومین مؤسس رم»، چون دوباره شهری را ساخت که یک بار تقریباً با خاک یکی شده بود.
اولین مجموعه قانون رومی روی 12 لوح برنزی (معروف به Twelve Tables) نوشته شد و آن را در مجمع عمومی رم گذاشتند که همه ببینند. این قوانین مسائل قانونی و حقوق شهروندی را شامل میشد تا حقوق مالکیت و سایر چیزها. همین جا سنگ بنا و اصول تمام قوانین مدنی روم که در قرنهای بعدی به وجود آمد، گذاشته شد.
رم خیلی زود دوباره بهخاطر همۀ چیزهایی که داشت، از تجارت گرفته تا صنعت و معماری، روی پایش ایستاد و دوباره زنده شد. شهر رم زنده شد، اما نقطۀ شروع آن رمی که ما الان میشناسیم، جای دیگری است. آن چیزی که رم را تبدیل به یک قدرت مهم در جهان باستان کرد، نه تجارت بود، نه صنعت، نه معماریاش. جنگ بود. و نه هر جنگی، یک جنگ بهخصوص.
رومیها در لشگرکشیهایی که برای تصرف سرزمینهای جدید به اینور و آنور داشتند، چشمشان جزیرۀ سیسیل در جنوب ایتالیا را گرفته بود. یک جای سرسبز، حاصلخیز و پر از ثروت که البته یتیم هم نبود و بخشی از قلمرو کارتاژیها (Carthaginian) بود.
حالا کارتاژ خودش کجاست؟ کارتاژ دولتشهری بود ثروتمند در شمال آفریقا، دقیقترش کشور تونس. اگر نگاه کنید میبینید همان پایین ایتالیاست. این کارتاژ از قدیم هم رقیب تجاری رمیها در منطقه بود، هم هی برایشان کرکری میخواند که اینهمه خاک داری، اما ثروت ما را نداری. رمیها دیدند اصلاً راه ندارد سیسل را برای خودشان نکنند. این باعث شروع جنگهایی شد که به اسم جنگهای کارتاژی یا پونیک، یا پونی(Punic Wars) معروف است و مجموعاً ـ که سه مرحله بود ـ حدود 120 سال طول کشید! (از 264 تا 146 ق.م.)
در مجموعِ این سه تا جنگ، نه تنها سیسیل، که کل کارتاژ و منابعش، و نتیجتاً اختیار غرب دریای مدیترانه به دست رمیها افتاد. شهرکارتاژ محاصره و نابود شد و مردمی که زنده مانده بودند را هم به بردگی فروختند و شمال آفریقا را استان یا ولایتی از رم کردند. اصلاً جنگهای پونی، در وضع رم انقلابی به وجود آورد؛ تازه اینجا رم تبدیل میشود به بازیگر واقعاً بزرگی در منطقه.
خب، رم دارد پلهها را دو تا یکی میرود و پیشرفت میکند، اما کسی که اینطوری عجله کند، ممکن است بالاخره یک وقت با کله برود تو نردهها. اول ببینیم این وضعیت، چه امتیازاتی برای روم به وجود آورد. بعضیهایش البته از قبل مشخص است: قلمرو و ابهت بیشتر در منطقه، نفوذ سیاسی قویتر و دسترسی به سرمایۀ بیشتر. البته چیزهایی هم هست که شاید همینجوری بهشان فکر نکنیم. مردم رم که حالا یک سری جنگ را از سر گذرانده بودند، فهمیده بودند خطر دشمن خیلی جدی است، به همین دلیل، وقتی داشتند در مسیرهای دور و اطراف بین شهرها جادههای امن میکشیدند و شهرها را به هم متصل میکردند، متوجه شدند پیوند بین مردم هم محکمتر شده. در این سالها و سالهای بعدش (اواخر قرن 2 ق.م.) تقریباً همۀ مردم شمال و جنوب ایتالیا، جدا از اینکه خط لاتین و آداب و رسوم رومیها را قبول کرده بودند، خودشان را جزئی از یک ملت واحد میدانستند: ملت روم.
اما این فقط یک روی سکه است. دردسرها از چیزی که به نظر میرسید بیشتر و بزرگتر بودند. حکومتی که حالا از همیشه بزرگتر شده بود، برای ادارۀ اوضاع در دام فساد و طمع و آشفتگی افتاد. دیگر فکرشان درست کار نمیکرد که مردمِ این رمی که دارد روزبهروز بزرگتر میشود، خب نیازشان هم بیشتر میشود؛ باید به فکر آنها هم باشند. آقاجان، درست است که شما الان اینقدر وضعت خوب است که بردههایت را هم از سرزمینهایی که فتح کردی وارد میکنی، ولی نیروی کار بومی خودت چی؟ آنها نانشان را از کجا در بیاورند؟ ثروتها داشت دست یک عدۀ محدود انباشته میشد و مردم هم شغلشان را از دست میدادند. کار به جایی رسید که زمینداران ثروتمند، کشاورزان کوچک را از زمینها بیرون کردند. آن بدبختهایی که یک زمانی مجبور بودند جان بکنند تا اشراف، پولدارتر شوند، بالاخره صبرشان لبریز شد و تصمیم گرفتند جلوی این وضعیت ساکت نمانند. شورشهایی در شهر راه افتاد. مردم ریختند بیرون که حقشان را از دولت بگیرند. معترضان دو سه دسته شدند: یک عده بابصیرت، یک عده هم بیبصیرت.
آن بیچارههایی که قصد داشتند سندیکا راه بیندازند و کارهای اصولی بکنند که وضعیت عمومی بهتر شود، سربهنیست میشدند و کارهایشان در نطفه خفه میشد. یک عده هم معترضانی بودند که با خشونت علیه قدرت قیام میکردند. سرنوشت اینها هم بهتر از دستۀ اول نبود، مثل اسپارتاکوس (Spartacus) و بلاهایی که سرش آمد. این وسط یک عده هم بودند که در این موقعیت بار خودشان را بستند. جهت باد را نگاه کردند و شدند نوکرهای حلقهبهگوش سناتورهای رم. حاضر بودند هر کاری که سناتورهای مایهدار بهشان میگویند انجام بدهند.
نمونهاش سناتورهایی مثل گایوس ماریوس (Gaius Marius) و سولا (Sulla) بودند که وقتی به مقام کنسولی رسیدند، با اینکه قانون میگفت هر سناتور فقط یک دورۀ یکساله میتواند کنسول بشود، اینها پنج شش دوره در رأس امور بودند و هر کدام هم شعبان بیمخهای خودشان را داشتند. ماریوس، کل ارتشش را سپرد به یک سری آدم دربوداغونِ گداگودوله که فقط به خودش وفادار بودند نه به کشورشان، و بهشان قول داد «اگر به من خوب خدمت کنین، بهتون زمین میدم، پول و ثروت میدم».
این، اوضاع را از چیزی که بود هم بدتر کرد. حالا دیگر نهادهای سیاسی رم زیر فشار رشد امپراتوری، داشتند از درون میپوسیدند. روزگار هم که دیدید، عجله ندارد؛ قشنگ سر صبر میایستد ببیند چه بر سر یک کشور میآید.
روزها به همین منوال گذشت و چیزی چندان بهتر نشد که نشد. نظام طبقاتی رم، حالا دو تا تعریف جدید از خودش ارائه کرده بود. دیگر مردم رم لزوماً به دو تا دستۀ پاتریسیها و پلبیها تقسیم نمیشدند؛ بهجایش طبقۀ حاکمی به وجود آمد که به خودش میگفت: اُپتیمات (Optimates) به معنی «بهترین»ها. بعضیها میگفتند درستش هم همین است که ما اشراف، ما پولدارها، ما پاتریسیها در رأس قدرت باشیم و همین ماجرا ادامه داشته باشد. یک طبقۀ دیگر هم به وجود آمد از کسانی که در طبقۀ ضعیفتر بودند، یا اصلاً پلبیهایی که خودشان ثروتمند بودند، اما حامی طبقۀ متوسط و ندارتر جامعه بودند. به آنها میگفتند: «پُپولار» (Populares) که یعنی «از تودههای مردم». البته این عنوانها بیشتر نوعی معرفی از نگاه ایدئولوژیک و باورهای این مردم بود. یعنی نه همۀ مردم طبقۀ حاکم جزو گروه اُپتیماتها بودند و نه همۀ مردم طبقۀ ضعیفتر از پُپولارها بودند.
در کل اُپتیماتها به ارزشهای سنتیِ سیاسی و اجتماعیای پایبند بودند که بیشتر حامی قدرت سنای رم و برتری طبقۀ حاکم بود. در مقابلشان پُپولار ها هم در کل حامی اصلاحات و دموکراتیک شدن جمهوری رم بودند. چیزی که طبیعی است این است که این دوتا گروه آبشان با هم در یک جوب نمیرود و دائم با هم میزُکند. حالا با دعواهایی روبهروییم که بین اُپتیماتها و پُپولارها شروع شده و هیچ کدام هم کوتاه نمیآیند. اما از دل این دعواها سه نفر بیرون آمدند که خواسته یا ناخواسته، عصر پایان جمهوری رم را رقم زدند.
به دورهای میرسیم که شورش بردهها سرکوب شده بود و اگر دعوای اُپتیماتها و پُپولارها را حساب نمیکردیم، میشد گفت برهۀ حساس کنونی دارد تمام میشود. فقط لازم بود یک حاکم انتخاب شود که باقی دوران را بتوان زیر پرچمش گذراند. آقایی بود به اسم مارکوس لیسینیوس کراسوس (Marcus Licinius Crassus). کراسوس یکی از اشراف شدیداً ثروتمند بود از طبقۀ اُپتیماتهای رم. کمی برویم عقبتر، ببینیم کراسوس چه کسی بود. او همان ژنرالی است که چندسال قبل از این ماجراها، در سال 71 ق.م.، شورش بردههایی را سرکوب کرده بود که رهبرشان اسپارتاکوس بود. او حدود 6000 نفر از بردهها را کشته بود. این سالها هم شغلش شده بود پولداری و باج گرفتن از مردم. میگویند تشکیلات مفصلی داشته برای گرفتن حق حیات از پولداران رم. نوچههایش میرفتند درِ خانۀ پولداران رم را میزدند میگفتند: «برای اینکه جونتون به خطر نیفته و یههو یکی نیاد کل اموالتون رو غارت کنه، باید یه حقِ امنیتی، یه شتیلی، چیزی بدین». اگر بدبختها پولشان را میدادند که هیچ، همه چیز به خیر میگذشت و نه خانی آمده نه خانی رفته؛ اما... اما اگر سر کیسه را شل نمیکردند، آن موقع کراسوس یک عده را میفرستاد که خانۀ بدبخت را به آتش بکشند و بعد میرفت پیش آن بیچاره، بهش میگفت: «شنیدهم خونهات آتش گرفته. یه پولی بده چند نفر بفرستم خاموشش کنن». کراسوس چنین آدمی بود. حالا جدای از دلیل کارهاش، میگویند سازمانهایی که کارشان خاموش کردن آتش باشد، یعنی آتشنشانیها، جدیجدی کارشان را از همینجاها شروع کردهاند.
در جمهوری روم از سال 60 تا 53 ق.م. یک مثلث قدرت وجود داشت، یک حکومت سه نفره؛ متشکل از کراسوس، پمپه و ژولیوس سزار.
حالا هم این آقای کراسوس میخواست بنشیند سرِ سفرۀ قدرت و بشود جزو نفرات اول رم. شکمش را صابون زده بود برای ریاستِ جمهوری روم و داشت نطقش را آماده میکرد که از آن دور دید یک نفر دیگر دارد بدو بدو میآید. اسمش چیست؟ گنائوس پمپئوس مگنوس (Gnaeus Pompeius Magnus). بهش بگوییم: «پمپه». پمپه یکی از ژنرالهای رومی در خارج از مرزها بود و کارش اشاعۀ فرهنگ غنی روم به جهان بود. عاشق اسکندر، موهایش را شبیهش آشفته میکرد، تازه از فتح سوریه و ارمنستان برگشته بود و تا دید یک نفر انگار دارد تمرین ریاست جمهوری میکند، کفشهایش را کنده نکنده دوید که از قافله عقب نماند.
کراسوس خونخونش را میخورد ولی خب ظاهر را حفظ میکرد. «بهبه، فرمانده پمپه، رسیدن بخیر. انشاءالله خدایان ازتون قبول کنن این رشادتها رو. منتظر شما بودیم با هم انشاءالله تقسیم کنیم فیض خدمترسانی به مردم رو» که میبینند ای بابا یکی دیگر دارد میآید.
این سومین نفر گایوس ژولیوس سزار (Gaius Iulius Caesar) است. ژولیوس سزار سال 100 ق.م. در یک خانوادۀ اصیل رومی به دنیا آمد. میگویند تولد سزار یکجورهایی معجزهآسا بود و مادرش موقع وضع حمل خیلی حال ناخوشی داشته، این شد که مجبور شدند چاقو بیاورند... خلاصه اینکه ما الان به سزارین میگوییم «سزارین»، برای این سزاری است که سزارین شده. سزار از بچگی دوست داشت هم در ارتش رم فعالیت داشته باشد، هم در سنا. همین کار را هم کرد. بعد از اینکه مدتی در سرزمین اسپانیای امروزی سِمتهای دولتی داشت و افتخارات زیادی برای آرام کردن شورشهای مردم به دست آورد، تصمیم گرفته بود برگردد رم، ببیند آنجا چی انتظارش را میکشد.
رسیدیم به جایی که کراسوس، پمپه و ژولیوس سزار هر سه رسیدند رم... هر کدام آرزو میکرد کاش الان آن دوتای دیگر نبودند که خودش راحت و بیدردسر کنسول رم میشد. رم یک کنسول بی سروصدا داشت، یک نفر دیگر میخواست و الان هم این سه نفر، هر سه دوست داشتند کنسول دوم بشوند.
هر سه تایشان بلندپرواز بودند و عاشق قدرت. به این فکر کردند که چه کار میشود کرد. تصمیم گرفتند یک مثلث قدرت بسازند: یک حکومت سهنفره. یک اصطلاح خاص دارد که من یک قدری گشتم مطمئن نشدم چه میخوانندش، چون لاتین است: .Triumvirate این سه نفر از سال 60 تا 53 ق.م. یک مثلث قدرت ساختند که با هم در ادارۀ رم متحد بشوند. و خب این اتحاد خیلی خوب کار کرد. البته فقط برای یکیشان: برای سزار، نه آن دو تای دیگر. ببینیم چه شد:
قدم اول این بود که یکیشان را به نمایندگی از بقیه، برای کنسول شدن بفرستند. ژولیوس سزار که از خدایش بود، آن دوتا هم دیدند بی رودربایستی سزار از همهشان حرفزنتر و بالیاقتتر است. ژولیوس سزار را کردند کنسول رم، و قرار شد تمام تصمیمها را سهتایی با هم بگیرند. سزار بعد از اینکه یک سال در سمت کنسول بود و بهخاطر همفکریهای سهنفره توانست ثبات نسبی را به رم بیاورد، رم را ول کرد و رفت جایی که از قبل از کنسول شدن، دلش را برده بود. حکومت سرزمین گلها (فرانسه) را به دست آورد و 10 سالی خودش را از ماجرای دعواهای رم دور کرد. در این مدت چه در روم و چه جاهای دیگر، ارتش وفادار سزار، که به لژیون (Legion) معروف است، منبع قدرتش بودند و کمکش میکردند هر جا میرود، فتوحات داشته باشد. به بریتانیا حمله کرد، جاهای تصرفنشدۀ سرزمین گل را مال خودش کرد. حسابی موفق بود. این از سزار.
حالا، همینسالهایی که سزار بیرون از روم مشغول جنگ بود، پمپه هم توانست به سمت بالکان برود و قلمرو رومیها را گسترش بدهد. هر دوی اینها فرماندههای نظامی قدرقدرتی بودند که با هر جنگ، ثروت و قدرت روم را بیشتر میکردند. اما کراسوس که در تقسیمبندی سرزمینهای تحت سلطۀ روم، سوریه نصیبش شده بود ـ و فکر میکرد در حقش جفا شده ـ و هنوز هم کاری نکرده بود که به چشم ملت بیاید ناراضی بود. حسرت میخورد چه کار میتواند بکند که اعتبار و احترامی را که سزار و پمپه دارند، مردم برای او هم قائل بشوند. به سرش میزند برای اینکه خودی نشان بدهد و قدرت غرب را دوباره به شرق بچشاند و از خودش یک اسکندر دیگر بسازد، به ایران حمله کند.
اولین پیروزی بزرگ شرق در برابر غرب در سال 53 ق.م، در زمانی اتفاق میافتد که لشکر بزرگ کراسوس از پادشاه ایران، ارد دوم اشکانی، در شمال بینالنهرین در جنگی به اسم حران شکست میخورد و خود کراسوس هم در این جنگ کشته میشود.
او یک لشگر بزرگ ساخت و بهسمت ایران روانه کرد. حالا در ایران پادشاه کیست؟ ارد دوم اشکانی. سال 53 ق.م.، در شمال بینالنهرین جنگی در میگیرد به اسم حران یا کاره (Battle of Carrhae) که در آن لشگر از نظر تعداد بیشتر رومیها از ایرانیها شکست میخورند و خود کراسوس هم در این جنگ کشته میشود. دربارۀ نبرد حران روایتها مختلف است و در آثار مختلف تاریخی خیلی ازش حرف زده شده؛ از رجزخوانیهای قبل از جنگ تا داستان سورنا، سردار ایران و مرگ پسر کراسوس. ما کاری به این قصهها نداریم و فکر میکنم اگر بهش علاقهمند باشید، میتوانید در موردش در منابع مختلف بخوانید. در هر صورت، این جنگ که خیلیها صفت «اولین پیروزی بزرگ شرق در برابر غرب» را بهش میدهند، ضربۀ سختی بر جمهوری روم وارد کرد.
مثلث حکومت سهنفره یک ضلعش را از دست داده بود. یک سال قبل از این هم جولیا، دختر ژولیوس سزار که به نشانۀ حسن نیت بین قدرتها با پمپه ازدواج کرده بود، مرده بود. خلاصه دیگر سزار و پمپه هم با هم فامیل نبودند که بخواهند نگران این بشوند که رویشان تو روی هم باز شود. دیگر چیزی به اسم اتحاد بین این دو سردار تشنۀ قدرت معنی نداشت.
سیاستهای کهنۀ رم به بینظمی کشیده شده بود و پمپه در سال 53 ق.م. خودش را بهعنوان تنها کنسول رم معرفی کرد. اما سزار که هنوز در گل بود و موفقیتهای نظامی و ثروتش روزبهروز داشت بیشتر میشد، قدرت و ابهت پمپه را به سایه برده بود. پمپه با متحدهایش در سنا کاری کرد که زیرآب سزار را بزنند و خرابش کنند. او را تحت فشار گذاشتند که باید هرچه سریعتر، بدون ارتشش به رم برگردد و بهخاطر یک سری اتهام محاکمه بشود. سزار میدانست که اینها همه کلک است برای اینکه او را تنها بکشانند رم و بعد ازش بپرسند: «تو اگر فرماندهای، پس ارتشت کو؟!». بعدش هم کلهاش را بکنند زیر آب. پس به جای اینکه به حرف سنا عمل کند و تنهایی برگردد رم، با یک گروه از ارتشش به اسم لژیون سیزدهم، از شمال بهسمت رم آمد، از رود روبیکن (Rubicon) گذشت و جنگ داخلی بزرگی راه انداخت! سزار دیگر کاری به این نداشت که دارد به خاک خودش، رم، حمله میکند. جملۀ معروفی از سزار نقل میکنند که موقع گذشتن از رود روبیکن گفته: «دیگه تاسها ریخته شده ـ یعنی کار از کار گذشته ـ و اومدم که هر کی حرفی داره با این شمشیر جوابش رو بدم».
پمپه کنسول رم بود و بنابراین مسئولیت فرماندهی نظامی شهر با او بود. با اینکه ارتش پر و پیمانی هم نسبت به سزار داشت، فهمید با این دیوانه دیگر نمیشود طرف شد. بیخیال جنگ شد و دمش را گذاشت روی کولش و در رفت به امید حیات. حالا از آنور سزار هم گذاشت دنبالش که من تا پدرش را درنیاورم، ولکن نیستم! پمپه خاک روم را کلاً ترک کرد و رفت اسپانیا. سزار هم ایتالیا را سپرد دست آقایی به نام مارک آنتونی(Mark Antony). «شما حواست به اینجا باشه تا من برم برگردم» و خودش رفت که پمپه را گیر بیاورد. بعد بیست و هفت روز تعقیب و گریز، بالاخره ارتش سزار و پمپه با هم روبهرو شدند. سزار تا آنجا رفت، ولی دلش به کشتن پمپه راضی نشد. یک زهر چشم ازش گرفت، چند تا از سربازهای پمپه را کشت، بعد بهش گفت: «میخوای بجنگی، این مسخرهبازیها رو میذاری کنار، میای فلان تاریخ فلان جا با هم میجنگیم». ارتششان را جمع کردند، در آگوست 48 ق.م.، دو تا لشگر در منطقۀ فارسالوس (Farsala) یونان، با هم درگیر شدند. پرواضح است که پیروز این جنگ سزار است. با شکست قطعی پمپه، سرنوشت جنگ داخلی رم تا حدود زیادی به نفع سزار مشخص شد.
پمپه که از این شکست جان سالم به در برده بود، فرار کرد به مصر. او فکر میکرد احتمالاً آنجا پناهگاه خوبی برایش باشد، اما همین که پایش را گذاشت در مصر، مأموران بطلمیوس، فرعون مصر، طلفک را کشتند. یعنی اینهمه مسیر را دوید تا سزار نکشدش، زرتی اینجا فرستادندش آن دنیا. سزار افتاده بود دنبال پیدا کردن پمپه، میخواست خودش تکلیفش را باهاش روشن کند، اما به محض ورودش به مصر فهمید ماجرا چاز چه قراره. شاکی شد که چرا وقتی به شما ربطی ندارد، دخالت میکنید؟ او در آنجا از مرگ پمپه ناراحت میشود و چهار تا جا را خراب میکند. اما میبیند مصر، خودش اوضاعش خوب نیست و درگیر یک سری جنگ داخلی است. سزار فکر میکند که باید یک کاری بکند که مصر از این وضعیت دربیاید، کمی فضا را آرام میکند، شورشها را میخواباند، بعد خواهر فرعون، کلئوپاترا، را به همسری میگیرد و میگوید: «از این به بعد ایشون ملکۀ مصره و حرف اول و آخر رو میزنه». بعدش هم خودش میرود به کارهای دیگر برسد.
سزار یک چند تا کار خردهریز اینورها داشت، آنها را هم انجام داد و در سال 45 ق.م. برگشت رم. خبر پیروزی بزرگ سزار و مرگ پمپه، خیلی سریع به گوش دوستان و متحدان قدیمی پمپه رسید و آنها هم ایکی ثانیه جهت قبله را عوض کردند و رو به سزار باهاش بیعت کردند؛ هم از سر ترس، هم از رو این فکر که احتمالاً خدایان پشت سزارند.
حالا ژولیوس سزار شده بود قدرتمندترین آدم رم. مرحلۀ بعدی کارش این بود که سنا را مجبور کند که او را بهعنوان تنها کنسول و درواقع دیکتاتور رم بپذیرند. مردم خیلی دوستش داشتند، تلاشهایش برای ساختن یک حکومت مرکزی قدرتمند و باثبات نتیجه داده بود و شکوه و ثروت رم را بیشتر از همیشه کرده بود. سزار سلطان بلامنازع رم بود و به دنبال اصلاحاتی که قدرتش را حتی از این هم بیشتر کند. زمینهایی را به مردم فقیر و نظامیهای از جنگ برگشتۀ رم پانسیون میداد، سیستم وامگیری رم را تغییر داد، مالیاتها را اصلاح کرد و یک سری کارهای دیگر. از جمله اینکه تقویم را هم دستکاری کرد و به جایی رساندش که به تقویم امروزی میلادی خیلی نزدیک است. جالب است بدانید که مثلاً در تقویم رمیها ماهی بوده به اسم کوئینتیلیس (Quintilis) که ژولیوس سزار اسمش را عوض میکند و میگذارد: «ژولیوس»، همان ماهی که الان ما به اسم جولای یا ژوییه میشناسیم.
اما خدا میداند کِی بزند پس کلۀ یک نفر؛ همین محبوبیت و موفقیتهای سزار بود که باعث شد در سال 44 ق.م.، سناتورهای رومی به این نتیجه برسند که قدرت سزار دیگر دارد بیش از اندازه میشود. آنها میترسیدند وضعیت جوری پیش برود که او یک روز حتی سنا را منحل کند. تصمیم میگیرند او را از سر راه بردارند. اینجوری شد که با یک قرار قبلی، یک روز در خود مجلس سنا، چند تایی با 23 تا ضربه کارش را تمام میکنند. طبیعی است که سزار اصلاً انتظار نداشت اینجوری ازش قدردانی کنند، بهخصوص وقتی میبیند رفقای قدیمیاش، مارکوس جونیوس بروتوس (Marcus Junius Brutus) و گایوس کاسیوس (Gaius Cassius) هم جزو افرادی بودند که چاقو پشتش فرو کردند.
به دنبال مرگ سزار، کنسول مارک آنتونی که دست راست سزار در حکومت بود ـ همانی که سزار ایتالیا را بهش سپرد و خودش رفت دنبال پمپه ـ با کمک فرزندخواندۀ سزار، گایوس اکتاویوس تورینوس (Gaius Octavius Thurinus) (که ما فعلاً او را به اسم اکتاویان میشناسیم)، پرچم انتقام را برداشتند و فریاد هل من ناصر زدند که کی میآید برویم خون سزار را با خون پاک کنیم؟ کسی که بهشان جواب مثبت داد، مارکوس آمیلیوس لِپیدوس (Marcus Aemilius Lepidus)، یکی از کنسولهای قدیمی رم و دوست قدیمی ژولیوس سزار، بود. آنها با هم متحد شدند و در جنگ فیلیپی (Phillippi) در سال 42 ق.م.، نیروهای بروتوس و کاسیوس را شکست دادند. اتحادی که از این سه نفر به وجود آمد، چیزی را به وجود آورد که معروف شد به دومین حکومت سهنفرۀ رم، اما این اتحاد هم مثل مثلث قبلی، از سه ضلع حریص قدرت ساخته شده بود و به درد برنامهریزی طولانی نمیخورد.
آنتونی و اکتاویان توانستند خیلی زود لِپیدوس را بفرستند دنبال نخودسیاه. بهش گفتند: «شما برو اسپانیا و آفریقا را بگیر دستت، حکومت کن به مردمش» و اینجوری کلاً دستش را از بازی قدرت در رم کوتاه کردند. حالا که دو نفر مانده بودند، با هم قرار گذاشتند که اکتاویان فرماندهی سرزمینهای غرب روم را دستش بگیرد و آنتونی هم بر سرزمینهای شرق روم حکومت کند.
اوضاع یک چند سالی به خیر و خوشی گدشت، اما تنشها سر قدرت حوالی سال 36 ق.م. زیاد شد و این دومین حکومت سهنفره هم زود از هم پاشید. دوباره جنگ داخلی. روز از نو، روزی از نو. اکتاویان از وضعیتی که در سرزمینهای دست مارک آنتونی به وجود آمده بود، راضی نبود. مارک آنتونی آن روزها با کلئوپاترای هفتم، بیوۀ سابق ژولیوس سزار مرحوم، روابطی داشت، که خب این کارش موازنۀ قدرتی را که اکتاویان در نظر داشت به هم میزد. در سال 31 ق.م.، جنگ سرنوشتسازی بین غرب و شرق روم در گرفت که تکلیف جمهوری روم را یکسره کرد. اکتاویان و مارک آنتونی در جنگ آکتیوم (Actium) در مقابل هم لشگرکشی کردند. جنگ با پیروزی اکتاویان بر لشگر متحدی که بین مارک آنتونی و کلئوپاترا به وجود آمده بود، به پایان رسید و در نتیجه تمام قلمروی شرق روم هم به دست اکتاویان افتاد. مارک آنتونی و کلئوپاترا، بعد از شکستشان برگشتند مصر و چون میدانستند اکتاویان دست از سرشان برنمیدارد، هر دو خودکشی کردند و دنیا و آدمهایش را ترک کردند.
آگوستوس دومین مثلث قدرت در روم ـ که متشکل از خودش، مارک آنتونی و لِپیدوس بود ـ را از بین میبرد و خود بهتنهایی پادشاه روم میشود. اینجا نقطۀ آغاز «امپراتوری روم» است.
به سال 29 ق.م. که رسیدیم، اکتاویان یکهتاز میدان و تنها رهبر روم و تمام استانهایش بود. اکتاویان برای اینکه خاطرش جمع بشود که به سرنوشت سزار دچار نمیشود، فکر کرد باید جایگاهش را در قالب حاکم مطلق منطقه محکم کند. برای این کار آمد و در ظاهر تمام نهادهای سیاسی جمهوری روم را دوباره احیا کرد؛ اما از آنطرف بهشان نامه زد که «حواستون هست رهبرتون کیه دیگه؟!» پس اینجوری هم ظاهراً رضایت مردم را تأمین میکرد، هم تمام قدرت واقعی را در دستان خودش نگه میداشت. در 27 ق.م.، سنا به اکتاویان لقب «آگوستوس» (Augustus) را داد که معنیاش یکجورهایی میشود: «بزرگ و برجسته»، اما خودش دوست داشت او را با عنوان پرینسپس (Princeps) به معنی «اولین شهروند» بشناسند. آگوستوس سکههایی ضرب کرد که رویشان خودش را پسر خدا (Divini Filius) معرفی میکند. بههرحال خیلی فرقی نمیکند که این آدم را چی صدا میکردند: اکتاویان، آگوستوس، پرینسپس ، یا پسر خدا. اینجا، نقطهای است که تاریخدانها متفقالقول بر این باورند که داستان جمهوری روم به پایان میرسد و فصل جدیدی از تاریخ این سرزمین شروع میشود به اسم «امپراتوری روم».
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: