پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۲۷ دقیقه·۳ سال پیش

هفت: اسکندر مقدونی

افسانه‌ها می‌گویند اسکندر مقدونی کبیر، نیمه‌خدایی بود که در عمر کوتاه سی‌ودوساله‌اش طعم شکست را نچشید. افسانه‌ها از همۀ حقیقت حرف نمی‌زنند!

حدود بیست سال بعد از مرگ اسکندر، در سرزمینی شرق مقدونیه، سکه‌ای ضرب شد که حرف‌های زیادی برای گفتن داشت. طرح روی سکه تصویر اسکندر بود با یک تاج روی سرش، تاجی که دو تا شاخ قوچ روش وجود داشت. اسکندر خودش هیچ وقت سکه‌ای با تصویر خودش ضرب نکرد؛ این جانشینانش بودند که این کار را کردند. اما چرا یک پادشاه، برای امپراتوری‌ای که خودش ساخته، تصویر یکی از شاهان پیش از خودش را روی سکه‌‌هایش می‌زند؟ دلیلش را امروز می‌فهمیم. اسکندر یک بت بود. هنوز هم هست. مهم نیست چیزهایی که درباره‌اش گفته می‌شود از نظر تاریخی واقعیت دارند یا نه. اسکندر موجودی دست‌نیافتنی است، یک ابرمرد؛ کسی که اسم و تصویرش تا قرن‌ها قرن بعد از مرگش به نماد جذبه، نبوغ و شکست‌ناپذیری تبدیل شد.


امروز می‌خواهیم دربارۀ اسکندر مقدونی صحبت کنیم. کسی که گوش‌های ما عادت کرده بعد از اسمش یک صفت بشنود: «کبیر». اسکندر کبیر. اما یعنی چی؟ چرا یک نفر که کلاً 32 سال عمر کرده ـ یعنی اندازۀ خود من ـ باید چنین صفت گل‌درشتی را پشت اسمش بکشد؟ در این متن می‌خواهیم نگاهی به زندگی اسکندر بیندازیم، کارنامه‌اش را یک ورقی بزنیم و ببینیم می‌توانیم به جوابی برای این سؤالمان برسیم یا نه.

فیلیپ دوم؛ پدر اسکندر

داستان را از آنجایی شروع می‌کنیم که جنگ‌های پلوپونزی تمام شده بودند. دولت‌شهرهای آتن و اسپارت یک جنگ عملاً باخت‌باخت را پشت سر گذاشته‌ بودند و خستگی و آمادگی برای تجزیه ‌شدن در وجودشان موج می‌زد. این حال و اوضاع، عرصه را برای همسایۀ شمالی‌شان، یعنی مقدونیه‌ای‌ها، آماده کرده بود. رهبران مقدونی تازه داشتند قدرت می‌گرفتند و ادعای استقلال می‌کردند. یونانی‌ها مقدونیه را سرزمینی عقب‌مانده می‌دانستند که فقط به درد این می‌خورد که از چراگاه‌ها و گوسفندان و چوبش استفاده کنند؛ اما خب این فقط خیال یونانی‌ها بود، چون مقدونیه‌ای‌ها خودشان این‌جوری فکر نمی‌کردند و داشتند برای فرداها آماده می‌شدند. یکی از پادشاه‌های مهم مقدونی کسی بود به اسم فیلیپ دوم (Philip II). این آقای فیلیپ جزو کسانی است که تاریخ بهش ظلم کرده و کاری کرده که او را مثل پدر پسرشجاع که همیشه در حاشیه است، به‌عنوان پدر اسکندر بشناسیم؛ اما یکی از اصلی‌ترین کسانی که در به قدرت رسیدن مقدونیه نقش داشته، همین ایشان بود. فیلیپ جامعۀ ضعیف و از هم گسیختۀ مقدونیه را با آن ارتش بی‌نظمی که داشت تحویل گرفت و ازش چیزی ساخت که توانست آن‌طور جدی‌ حریف یونان شود و تا جایی پیش برود که اواخر عمر حتی فکر لشگرکشی به ایران هم به کله‌اش بزند.

در هر صورت ما هم مثل تاریخ به فیلیپ ظلم می‌کنیم و می‌رویم به 356 ق.م.، سالی که پسر فیلیپ، یعنی اسکندر، در شهر پِلا (Pella)، پایتخت مقدنیه، به دنیا آمد. تولد اسکندر با روایت ماجراهای عجیب و غریبی گره خورده که شبیه معجزه‌ است؛ بعضی‌ها می‌گفتند شب تولدش یک ستارۀ پرنور در آسمان مقدونیه می‌درخشیده، یا معبد آرتمیس در شهر افسوس (Ephesus) در شب تولد او آتش گرفته و خراب شده.

آماده شدن برای پادشاهی

اسکندر بچه بود که مادرش المپیاس (Olympias) درِ گوشش گفت که «فیلیپ بابات نیست و من مستقیماً از زئوس، پادشاه خدایان، باردار شده‌م». علت این حرف المپیاس هر چه که بود، باوری را در کلۀ اسکندر شکل داد که خودش را بگی‌نگی پسر زئوس می‌دانست و جایگاه نیمه‌خدایی برای خودش قائل بود.

دوازده‌‌سالش بود که شروع کرد یک چشمه‌هایی از خودش نشان دادن، که هر کسی اگر تیز بود، می‌فهمید این پسر می‌خواهد یک چیزی بشود برای خودش. می‌گویند اسب چموشی به اسم بوسفالوس (Bucephalus) بود که هیچ کس جرئت نمی‌کرد برای مهار کردنش سمتش برود. همچین عصبی، خشن، دلبر. اما اسکندر افسارش را گرفت دستش و رامش کرد؛ همین اسب شد رفیق و یار اسکندر در بیشتر جنگ‌ها و زندگی‌اش. اسکندر با این بلابردگی‌ها چنان به دل باباش نشسته بود که فیلیپ هر جا می‌رفت، می‌گفت «آخه ببینین این پسر رو، حیف نیست پادشاه مقدونیه به این کوچیکی بشه؟!»

چنین پسری را باید آموزش می‌دادند تا هرز نرود؛ سوارکاری، جنگ، موسیقی، علم، ادبیات. مربی جنگ و سوارکاری‌اش، آقایی بود به اسم لئونایدسِ‌ اپیروسی (Leonidas of Epirus). لئونایدس اسکندر را یک جوری تمرین می‌داد که فیلیپ اسکندر در می‌آمد؛ چنان رسش را می‌کشید و بهش سخت می‌گرفت که گویی همین فردا قرار است راهی میدان جنگ بشود. از طرف دیگر فیلیپ که می‌خواست پسرش در آینده پادشاه لایقی باشد، فکر کرد باید کاری کند که از همان بچگی درک هنری‌ بچه هم بالا برود. در 13 سالگی، ارسطوی فیلسوف را برای تعلیم اسکندر استخدام کردند. ارسطو طی سه سالی که به این شاگردش درس می‌داد، کاری کرد که اسکندر تا آخر عمر علاقه به ادبیات، علوم، پزشکی و فلسفه را با خودش داشته باشد. خودتان ببینید دیگر. معلم ارسطو باشد، شاگرد هم یکی مثل اسکندر. این یعنی باید منتظر باشیم فردا یا دنیا گلستان شود یا جهنم. به نظرم گزینۀ دیگری وجود نداشته باشه.

در 13 سالگی، ارسطوی فیلسوف را برای تعلیم اسکندر استخدام کردند. ارسطو طی سه سالی که به این شاگردش درس می‌داد، کاری کرد که اسکندر تا آخر عمر علاقه به ادبیات، علوم، پزشکی و فلسفه را با خودش داشته باشد.

اسکندر 16 سالش بود که باباش اولین مسئولیت مهم زندگی‌اش را بهش داد. فیلیپ داشت راهی می‌شد برای جنگ با بیزانتیوم (Byzantine)، همان استانبول امروزی. ادارۀ مقدونیه را به اسکندر سپرد و رفت. وقتی برگشت دید آب از آب تکان نخورده و پسرش خوب از پس مدیریت سرزمینشان برآمده. مطمئن‌تر شد که وارث خوبی برای تاج و تختش دارد. در سال 338 ق.م.، اسکندر فرصت پیدا کرد که لیاقت نظامی‌اش را هم در هدایت لشگر مقدونی‌ها در جنگ با دولت‌شهرهای یونانی نشان بدهد. نتیجۀ این جنگ، جنگ خایرونیا (Chaeronia)، پیروزی قاطع مقدونی‌ها بود. این‌جوری اسکندر توانست توانایی‌اش در مدیریت جنگی را به رخ همه بکشد.

دو سال بعد از این جنگ بود که فیلیپ به دست محافظان خودش به قتل رسید و اسکندر 20 ساله مدعی تاج و تخت مقدونیه شد. پسر فیلیپ باید یک‌‌جوری گربه را دم حجله می‌کشت تا حساب دست بقیه بیاید. اول آمد هر کسی که کوچک‌ترین ادعایی برای سلطنت داشت را پخ‌پخ کشت و از میدان به‌ در کرد. بعد، یک سری شورش که در شمال یونان راه افتاده بود ـ که بعد از مرگ فیلیپ مدعی استقلال شده بودند ـ را ساکت ‌کرد. این خرده‌کاری‌ها که تمام شد، وقت این بود که پا جای پای پدرش بگذارد و تصمیم بگیرد سلطۀ مقدونیه را در جهان گسترش بدهد.

آغاز لشگرکشی‌های اسکندر

اسکندر، ژنرال آنتی‌پاتر (Antipater) را نایب‌السلطنۀ خودش کرد و با ارتشش به‌طرف ایران حمله کرد. طبیعی است که منظورمان از این ایرانی که می‌گوییم، ایران هخامنشی است و مختصاتش با ایران امروز فرق دارد؛ مرزهای غربی‌ ایران، آن‌موقع تا همسایگی مقدونیه می‌رسید. از تنگۀ هلسپونت (Hellespont) ـ یا همان داردانل امروزی که بین دریای اژه و مرمره‌ است ـ گذشت و نزدیک رود گرانیکوس (Granicus) ـ همان بیگا چای ـ با یک لشگر تلفیقی از ایرانی‌ها و یونانی‌ها روبه‌رو شد؛ نتیجۀ این جنگ، پیروزی لشگر مقدونی بود و خب این تازه شروع ماجراجویی‌های اسکندر بود. بعد از اینجا بود که به‌سمت جنوب راهی شد و مثل آبِ خوردن شهر سارد (Sardis) را گرفت؛ اما در شهرهای میلت (Miletus) و هالیکارناس (Halicarnassus) به دردسر افتاد و جلوش مقاومت کردند. این شهرها یک ‌جا‌هایی تقریباً در غرب ترکیۀ امروزی هستند. این‌دفعه که تعطیلات رفتید بودروم و کوش‌آداسی آفتاب بگیرید، بدانید که ما اینجا شهید دادیم. هالیکارناس تا قبل از اینکه فتح بشود، توانست آن‌قدری وقت اسکندر را بگیرد که داریوش سوم هخامنشی، پادشاه ایران، دستور بدهد سپاهی محکم و درست‌درمان برای درآمدن جلوی اسکندر تشکیل بشود.

گره گوردی

اسکندر از هالیکارناس به‌سمت فریگیه (Phrygia) رفت. فریگیه جایی است که گره گوردی (Gordian Knot) اسکندر را بهش نسبت می‌دهند. ماجرا از این قرار است: مدتی بود که فریگیه بی‌شاه مانده بود و پیش‌گوها گفته بودند اولین کسی که با ارابه وارد شهر شود، پادشاه فریگیه می‌شود. تا اینکه آقایی به اسم گوردیاس (Gordias) همین کار را می‌کند و تا به شهر می‌رسد، همه بهش می‌گویند: «تو حاکم فریگیه‌ای». او هم خوشحال می‌نشیند روی تخت و ارابه‌اش را به مناسبت پادشاهی‌اش، با یک طناب به درگاه خدای فریگیه گره می‌زند. این گره آن‌قدر سفت و کور بود که وقتی اسکندر و لشگریانش به فریگیه رسیدند و اسکندر خواست گره را باز کند ـ که یعنی به قول علی بندری، کشتی‌بان را سیاست دیگر آمده و حاکم منطقه عوض شده ـ هر کاری کرد این گره باز نشد. اسکندر که ویرش گرفته بود هرجور شده گره را از هم باز کند... بالاخره خسته می‌شود و با شمشیر طناب را پاره می‌کند. بعد برای اینکه کارش را توجیه کنند، می‌گویند پیش‌گوها گفته بودند هر کسی بتواند این گره را باز کند، پادشاه آسیا می‌شود. الان هم یک مثل هست برای کسی که با تقلب کاری را انجام می‌دهد، بهش می‌گویند: «تو هم گره گوردی رو وا کردی!»

بگذریم. قدم بعدی اسکندر این بود که شهر یونانی افسوس که حاکمیتش دست ایرانی‌ها بود را آزاد کرد. آنجا که رسید، پیشنهاد کرد معبد آرتمیس را که ظاهراً شب تولد خودش خراب شده بود بازسازی کنند، اما مقامات شهر تصمیم گرفتند این کار را انجام ندهند. شاید حرفشان این بوده که «آقا نفرمایین تو رو خدا، این چیزها معجزه ‌است. نباید نشانۀ قدرت خدایان رو نادیده بگیریم که!».

جنگ داریوش سوم و اسکندر

در سال 333 ق.م.، داریوش سوم که توانسته بود به هر ضرب‌ و ‌زوری که شده، ارتش بزرگی برای جنگ با اسکندر دست‌وپا کند، نزدیک شهر ایسوس (Issus) در جنوب ترکیه، با لشگر مقدونی‌ها خوردند به هم. نیروهای اسکندر از نظر تعداد خیلی بیشتر از ایرانی‌ها بودند، در نتیجه در این جنگ هم مقدونی‌ها پیروز می‌شوند و شروع می‌کنند به غارت و تاراج مال و ثروت ایرانی‌ها. داریوش که دیده بود شکستش در جنگ حتمی است، با تعدادی از سپاهیانش از مهلکه فرار می‌کند و زن و بچه‌ و خانواده‌اش را به امان خدا رها می‌کند و می‌رود، بلکه بتواند دوباره لشگری جمع کند برای جبران این شکست. روایتی هست که می‌گوید مادر داریوش که اسمش سی‌سی‌گامبیس (Sisygambis) بوده، وقتی می‌بیند پسرش میدان جنگ را خالی کرده، خیلی بهش بر می‌خورد و باقی عمرش را پیش اسکندر و وفادار به او می‌ماند.

و همچنان لشگرکشی‌های اسکندر / ادامۀ لشگرکشی‌ها / لشگرکشی ادامه دارد / رسیدن به پادشاهی ایران

برگردیم به اسکندر. اسکندر تصمیم می‌گیرد به جای اینکه به‌سمت شرق برود و به دل ایران بزند، اول ساحل و مرزهای غربی ایران را که ممکن بود برایش خطرساز شوند، مال خودش بکند. پس می‌آید و به فینیقه (Finike) می‌رسد (تقریباً لبنان امروزی). از آن طرف، داریوش از جایی که قایم شده بود به اسکندر پیشنهاد می‌دهد که «بیا صلح کنیم و جنگ را همین‌جا تمام کنیم»، که خب مگر در این وضعیت، اسکندر مخش تاب داشت که بخواهد قبول کند؟! او در عوض آمد شهرهای جُبِیل یا بیبلوس (Byblos) و صیدا یا صیدون (Sidon) را هم گرفت.

بعد از این دو تا شهر، نوبت به یک شهر استراتژیک و مهم رسید. اسکندر می‌خواست آن را هم بگیرد و بعد با خیال راحت به مسیرش ادامه بدهد. رسید به صور. صور از دو بخش ساخته شده بود؛ یک شهر و یک جزیره که در آن پر از قلعه و استحکاماتِ نظامی بود. اسکندر شهر را گرفت؛ اما چون نیروی دریایی نداشت، جزیره ماند. اسکندر می‌خواست هر جور شده، جزیره را هم مال خودش کند؛ برای همین دستور داد یک راه جاده‌ای به صور بکشند. چه کار کردند؟ فاصلۀ بین ساحل تا جزیره، کف دریا را پر می‌کردند و می‌آمدند بالا، می‌چیدند، می‌چیدند، همین‌جوری راه درست می‌کردند به‌سمت جزیره. همه ‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه مسیر رسید به منطقۀ تیررس صوری‌ها از بالای برج‌هاشان. اسکندر هر کاری کرد نتوانست از پس نیروی دفاعی صور بر بیاد و فهمید که انگار هیچ راهی جز تقویت نیروی دریایی‌اش ندارد. برگشت و ناوگان بزرگی ترتیب داد و این‌دفعه چنان حمله کرد که دیوارها و برج‌های صور ریختند. می‌گویند در این حمله، اسکندر هزاران نفر صوری را برای اینکه جرئت کرده بودند جلوی حمله‌اش را بگیرند قتل عام کرد و کلی آدم دیگر را هم برای بردگی فروخت.

این وسط‌ها داریوش سوم یک بار دیگر به اسکندر پیشنهاد صلح داد، ولی اسکندر محلش نگذاشت و مقصد جدیدش را مشخص کرد: مصر. مصری که آن هم جزو قلمرو هخامنشیان بود آن‌موقع. در این مسیر هم مثل هر جای دیگری اول جلوی اسکندر مقاومت کردند و توانستند در غزه متوقفش کنند، اما بعد یک مدت قوه‌شان تمام شد و اسکندر شهر را گرفت و وارد مصر شد. اینجا اسکندر شهری ساخت که هنوز هم اسمش را دارد: اسکندریه.

اسکندر در مصر که بود، یک بار رفت زیارت. زیارت چه کسی؟ معبد پیش‌گوی آمون‌ ـ ‌رع. فرعون‌های مصری، پسرهای آمون ـ رع (Amun-Ra) دانسته می‌شدند؛ اسکندر هم که حاکم جدید مصر بود، رفته بود رضایت خدایان را بگیرد و خودش را فرزند آن‌ها بداند. اینجاست که یک تاج با شاخ قوچ به اسکندر داده می‌شود که یعنی درخواستت مورد قبول قرار گرفته. شاخ‌ نماد خدای مصری‌ها، آمون یا زئوس یونانی‌ها بود، که خیلی وقت‌ها با هم تلفیق می‌شوند؛ و خب اسکندر هم کسی بود که خودش را از نسل آن‌ها می‌دانست.

در سال 331 ق.م. بعد از فتح مصر، اسکندر دوباره یک جنگ با ایرانی‌ها دارد. ارتش بزرگ داریوش این‌دفعه آمده بود تا در منطقۀ گوگمل (Gaugamela) که امروز می‌شود نزدیک اربیل عراق، جلوی پیش‌روی اسکندر را بگیرد. جنگ سنگینی در می‌گیرد و هر دو طرف تلفات زیادی می‌دهند، اما دوباره کفۀ ترازو به‌طرف مقدونی‌ها سنگینی می‌کند و شکست ایران نزدیک می‌شود. داریوش وقتی می‌بیند اوضاع پس است، دوباره تصمیم می‌گیرد جان خود را نجات بدهد و فرار کند، اما این‌دفعه ارتش ایران که می‌بیند شاهش دارد میدان را خالی می‌کند، خودشان می‌زنند کارش را یک‌سره می‌کنند. گفته شده اسکندر از دیدن جنازۀ داریوش خیلی ناراحت شد. حالا اینکه واقعاً از مردنش ناراحت شده یا شاکی بوده که چرا نگذاشتند خودش او را بکشد جای سؤال است. در هر صورت برایش مراسم تدفین آبرومندانه‌ای برگزار کرد و آماده شد تا دیگر خودش را به عنوان پادشاه ایران اعلام کند. اما یکی از فرمانده‌های داریوش به اسم بسوس (Bessus) که حدس زده می‌شود شاید اصلاً خودش قاتل داریوش بود، ادعای سلطنت می‌کند و جریانی علیه مقدونی‌ها راه می‌اندازد. این بلواها برای اسکندری که از پس مشکلات بزرگ‌تر بر آمده بود، مسئلۀ خاصی نبود. عاقبت کار این می‌شود که ارتش این آقای بسوس (Bessus) رهبرشان را دو دستی تقدیم بطلمیوس (Ptolemy)، دوست صمیمی اسکندر، کردند و او هم با کشتنش، جواب بسوس را داد. حالا دیگر بدون مزاحم، اسکندر بود و ایرانی که کنترلش را کامل در دستانش داشت.

اسکندر و پادشاهی ایران

اسکندر که حالا دیگر خودش را «آقای آسیا» می‌دانست رسید به شوش. شوش بی هیچ ‌دردسر و مقاومتی دستانش را گرفت بالا و تسلیم مقدونی‌ها شد. اسکندر یک نگاه به دور و برش کرد، دید عجب جای آبادی، عجب حلوای قندی نصیبش شده؛ چرا اینجا را پایگاه خودش نکند؟ زیپ چمدانشان را باز کرد و گفت از این ‌به ‌بعد اینجا می‌شود مقر فرماندهی‌مان در ایران.

از شوش، اسکندر راهی تخت‌جمشید شد و در سال 330 ق.م. بنا به آنچه خیلی از مورخ‌ها گفته‌اند، کاخ اصلی تخت‌جمشید را به تلافی کاری که خشایارشا 150 سال قبل با آکروپولیس یونانی‌ها کرده بود، به آتش کشید. شرح این اتفاق می‌گویند این‌جوری بود که یک بار که اسکندر و فرماندهانش در تخت‌جمشید مشغول می‌گساری بودند و سرشان گرم بود، خانمی به اسم تائیس (Thaïs) که از قرار معلوم معشوقۀ بطلمیوس، دوست و فرمانده لشگر اسکندر، بوده به اسکندر می‌گوید به نظر من بهترین راه انتقام این است که اینجا به دست یک زن، یعنی خودش، آتش بگیرد. اسکندر جواب مثبت می‌دهد و مشعلش را پرت می‌کند و باقی کار را به تائیس می‌سپارد.

ایران برای اسکندر مهم می‌شود. سرزمین بزرگ، تمدن طولانی و مردم ایران نظر اسکندر را جلب می‌کنند. اسکندر برای اینکه بتواند بعد از این بلاهایی که سر ایران آورده، پیش ایرانی‌ها اعتباری جور‌ کند و دلشان را به دست بیاورد، شروع می‌کند یک سری رسوم و کارهای ایرانی‌ها را انجام دادن. او لباس پوشیدنش را شکل ایرانی‌ها کرد و خواست رسم ایرانی ادب کردن جلوی پادشاه را ـ که یونانی‌ها بهش می‌گفتند پروسکینسیس (proskynesis) ـ در دربارش راه بیندازد. این پروسکینسیس این‌جوری بود که باید هر کس بنا به رتبه‌ای که داشت، به مقام بالاتر از خودش احترام می‌گذاشت و مثلاً دستش را می‌بوسید، جلوش تعظیم می‌کرد یا حتی گونه‌اش را می‌بوسید. البته مقدونی‌ها معتقد بودند این‌جور تعظیم و عرض ارادت، فقط در برابر خدایانشان معنی دارد و اینکه جلوی یک آدم چنین اعمالی انجام بدهند مضحک است، برای همین اینکه اسکندر داشت با این کارهایش مقام خودش را در حد خدایان بالا می‌برد، خیلی به مذاقشان خوش نیامد و دل به انجامش نسپردند.

دربارۀ به‌ آتش کشیدن تخت‌جمشید افسانه‌ای وجود دارد که معشوقۀ بطلمیوس، دوست و فرمانده لشگر اسکندر، به اسکندر می‌گوید که بهترین راه انتقام این است که تخت‌جمشید به دست یک زن، یعنی خودش، آتش بگیرد. اسکندر هم با این نظر موافقت می‌کند.

اسکندر داشت کم‌کم اسیر پارانویا و بدبینی می‌شد. به همه‌ چیز شک کرد و هر اتفاقی را توطئه علیه خودش می‌دید. یک بار وقتی بهش خبر دادند پسر یکی از متشخص‌ترین فرماندهانش به اسم پارمنیون (Parmenion) نقشه‌هایی علیهش دارد، به اتهام سوءقصد دستگیرش کرد و دستور داد پدر و پسر را با هم بکشند. از این‌جور اتفاقا‌ت باز هم افتاد. در سال 328 ق.م.، همین بلا سر یک فرمانده دیگر مقدونی آمد که از دوستان نزدیک اسکندر هم بود. اسم این فرمانده کلِیتوس (Cleitus) بود که در چند تا جنگ ژنرال ارتش اسکندر بود و یکی دو بار جان اسکندر را نجات داده بود، اما همین آدم که حسابی از دست ادا و اصول شبه‌ایرانی اسکندر کفری شده بود، یک بار در حالت مستی هر چه از دهنش درآمد به اسکندر گفت و گفت. «اصلاً فکر کردی کی هستی که ان‌قدر خودت رو بالا می‌بینی؟ هر چی شدی، صدقه‌سر ما شدی! اصلاً گور بابای تو و هر چی که هست!» اسکندر هم که خودش سرش گرم بود، با یک نیزه جواب کلیتوس را داد و برای همیشه ساکتش کرد.

معروف است که اسکندر در نوشیدن زیاده‌روی می‌کرد و احتمالاً قتل‌های خیلی از آدم‌های نزدیکش هم تحت تأثیر همین احوالاتش بوده. کسانی که تغییر رفتارهای اسکندر برایشان سنگین تمام می‌شد ساکت نمی‌ماندند. اسکندر هم با اینکه نسبت به عقاید مردم سرزمین‌هایی که فتح کرده بود، آدم سخت‌گیری نبود، اگر کسی تو روش می‌ایستاد و با حرف‌هایش مخالفت می‌کرد، نمی‌توانست تحمل کند و سرش را زیر آب می‌کرد.

اسکندر در نوشیدن زیاده‌روی می‌کرد و احتمالاً قتل خیلی از آدم‌های نزدیکش هم تحت تأثیر همین احوالاتش بوده. کسانی که تغییر رفتارهای اسکندر برایشان سنگین تمام می‌شد ساکت نمی‌ماندند. اسکندر هم با اینکه نسبت به عقاید مردم سرزمین‌هایی که فتح کرده بود، آدم سخت‌گیری نبود، اگر کسی تو روش می‌ایستاد و با حرف‌هایش مخالفت می‌کرد، نمی‌توانست تحمل کند و سرش را زیر آب می‌کرد.

اسکندر و یارانش، ویرانه‌های تخت‌جمشید را بعد از اینکه گنج‌هایش را غارت می‌کنند، ول می‌کنند و می‌روند سمت بلخ و سغد. کجاست این سغد؟ منطقه‌ای است در شمال شرق ایران که تقریباً می‌شود کشورهای ازبکستان و تاجیکستان و خب آن‌موقع آنجا هم جزو مناطق پادشاهی ایران بود. مردم سغد هنوز به بسوس ـ که بعد از داریوش سوم هخامنشی مدعی سلطنت ایران بود ـ وفادار مانده بودند. از طرفی منطقه کوهستانی بود و توانسته بودند بروند جایی پناه بگیرند که اسکندر نتواند تسلیمشان کند. اسکندر که قبلاً هم دیده بودیم آدمی نبود که جواب «نه» را قبول کند، چند نفری را فرستاد بروند نوک قله تا سغدی‌ها را غافل‌گیر کند، اما خودش با یک غافل‌گیری بزرگ‌تر روبه‌رو شد؛ یکی از این آدم‌ها، دختری بود به اسم «رکسانا» که اسکندر در همان نگاه اول دلش را بهش باخت و خیلی زود با هم ازدواج کردند. خلاصه رکسانا از این به بعد شد هم‌سفر مسیر زندگی و لشگرکشی‌های اسکندر مقدونی.

سلاحی شناخته‌نشده در هند

در سال 327 ق.م.، اسکندر و ارتشش می‌رسند به پنجاب هند. اینجا چه اتفاقی می‌افتد؟ اسکندر با شاه پور هندی‌ها (اسمش پور بوده‌ها!) کنار رودخانۀ جِهلُم (Hydaspes) وارد جنگ می‌شود. ارتش این جناب پور در جنگ کم‌تجربه‌تر از سپاه اسکندر بود، اما آن‌ها سلاحی نشناخته داشتند که اسکندر به خواب هم نمی‌دید. فیل! اسکندر وسط گیرودار جنگ بود ... این بکش، آن بکش که دید یاابالفضل، این‌ها دیگر از کجا آمدند؟ خلاصه خیلی کارش سخت شد. فکر، چاره... بالاخره به هر جان کندنی بود، از پس سپاه شاه پور هم بر آمد. وقتی گفتیم اسکندر در زندگی‌اش در هیچ جنگی شکست نخورد، شوخی نکردیم که! اما این، پرهزینه‌ترین جنگی بود که اسکندر کرد و از آن طرف هم آن‌قدر مقاومت شاه پور نظرش را جلب کرده بود که وقتی پنجاب را تصرف کرد، فرمان‌داری یکی از ولایت‌های آنجا را بهش داد.

در سال 327 ق.م.، اسکندر و ارتشش به پنجاب هند می‌رسند. اسکندر با شاه پور هندی‌ها کنار رودخانۀ جِهلُم (Hydaspes) وارد جنگ می‌شود. ارتش این جناب پور در جنگ کم‌تجربه‌تر از سپاه اسکندر بود، اما آن‌ها سلاحی نشناخته داشتند که اسکندر به خواب هم نمی‌دید. فیل! کار اسکندر خیلی سخت شد. بالاخره به هر جان کندنی بود، از پس سپاه شاه پور هم بر آمد. اسکندر در زندگی‌اش در هیچ جنگی شکست نخورد! اما این، پرهزینه‌ترین جنگی بود که اسکندر کرد.

در این جنگ اتفاقی افتاد که کمر اسکندر را شکست و دل و دماغ زندگی را ازش گرفت؛ بوسفالوس، اسب یاغی اسکندر، که تمام این مدت همه‌جا کنارش بود، مرد. معلوم نیست مرگ بوسفالوس از جراحت‌های جنگی بوده یا سن زیاد، اما غمش آن‌قدر سنگین بود و یادش آن‌قدر عزیز، که اسکندر اسم یک شهر در شرق رود سند را به یاد اسبش «بوسفالا» گذاشت.

انگار هیچ چیز نمی‌توانست این مرد را یک‌جا بند کند. اسکندر نیت داشت ماجراجویی‌هایش را ادامه بدهد و برود کل هند را زیر پرچمش بگیرد، اما سربازهای خسته‌اش دیگر کم آورده بودند. گفتند: «بابا رها کن تو رو خدا، این همه جا را گرفتی، چی شد؟!» خلاصه از او اصرار، از این‌ها انکار؛ تا بالاخره فرماندهانش توانستند راضی‌اش کنند بی‌خیال فتح باقی هند بشود و برگردند خانه. ارتشش را به دو گروه تقسیم کرد: نصفشان را با کشتی و از راه خلیج فارس برگرداند شوش. خودش هم نصف دیگر را برداشت و با هم رفتند منطقه‌ای به اسم گِردوزی که می‌شود حوالی بلوچستان. هنوز معلوم نیست که چه در سرش می‌گذشته. اگر می‌خواست برگردد که بهتر بود با همۀ ارتشش برگردد، اگر می‌خواست باز در مسیر به این‌‌جا و آن‌جا تُک بزند، خب با این ارتش نصفه‌نیمه که نتیجه‌اش همین می‌شود که شد: با کلی تلفات و کشته و زخمی بالاخره رسیدند به پایتخت و مقر فرماندهی‌شان.

بازگشت به ایران

اوایل سال 324 ق.م. بود که اسکندر پایش را گذاشت در شوش. دور و برش راکه نگاه کرد، فهمید وقتی نبوده خیلی از مسئولان نظام از قدرتی که داشتند سوءاستفاده کردند و گندکاری پشت گندکاری بوده که مملکت را برداشته. دستور داد همۀ منصب‌داران را از دم تیغ گذراندند و برایشان جایگزین گذاشت.

حالا که برگشته بود شوش، این‌دفعه یک فکر جدید در کله‌اش بود که با فکرهای همیشه‌اش فرق داشت. پیش خودش فکر کرد: «من توی ایران هستم، لشگرم همه مقدونی‌ان. برای اینکه یه نسلِ یکدستِ وفادار به خودم بتونه به وجود بیاد باید چی‌ کار کنم؟» باید دستور می‌داد فرماندهانش با شاهزاده‌های ایرانی ازدواج کنند. عروسی بزرگی راه انداخت که در آن شاهزاده‌های ایرانی، عروس افسران مقدونی شدند. می‌گویند خودش هم همان‌ شب دو تا زن گرفت.

ایران برای اسکندر مهم می‌شود. سرزمین بزرگ، تمدن طولانی و مردم ایران نظر اسکندر را جلب می‌کنند. به همین دلیل شروع می‌کند یک سری رسوم و کارهای ایرانی‌ها را انجام دادن، مثلاً لباس پوشیدنش را شکل ایرانی‌ها کرد. در دوره‌ای دیگر هم دستور ‌داد فرماندهانش با شاهزاده‌های ایرانی ازدواج کنند. او عروسی بزرگی راه انداخت که در آن شاهزاده‌های ایرانی، عروس افسران مقدونی شدند.

ارتش مقدونی که ‌دیدند اسکندر حسابی ایرانی شده و دارد با این کارهایش فاتحۀ فرهنگ یونانی‌شان را می‌خواند، از دستش خسته شدند و بعضی‌هایشان بنای تمرد از دستورات پادشاه را گذاشتند، اما وقتی اسکندر با چند تا حرکت نطقشان را کشید و چند تا از فرماند‌هان مقدونی را با نیروهای ایرانی جایگزین کرد، به غلط کردن افتادند که «حالا ما نادونی کردیم یه چیزی گفتیم، شما بزرگی کن ببخش». اسکندر هم که به این نیروهایش احتیاج داشت، یک مراسم آشتی بزرگ ترتیب داد و منصب‌هایشان را بهشان برگرداند.

در همین سال، یعنی 324 ق.م.، دوست و رفیق صمیمی‌ اسکندر، هفایستیون (Hephaestion) که خیلی‌ها می‌گفتند ممکن است رابطه‌شان فراتر از دوستی هم بوده، از تب شدید جانش را از دست داد و اسکندر را دوباره عزادار کرد. کارهایی که اسکندر در غم از دست دادن این یار قدیمی‌اش کرده، نشان می‌دهد که مرگ هفایستیون چه تأثیری در حال اسکندر داشته. او چند روز عزای عمومی اعلام کرد و هرگونه نواختن موسیقی را ممنوع کرد. دستور داد یال و دم اسب‌ها را به نشانۀ عزا کندند. از غذا افتاد و می‌خواست انتقام بگیرد. از کی؟ از هر کسی. فقط خون می‌توانست آرامش کند... مورخ‌ها، حتی آن‌هایی که سعی می‌کردند تمام کارهای وحشتناک اسکندر را یک‌جوری ماله‌ بکشند، هم دیگر جلوی این کارش کم آوردند. پلوتارک (Plutarch) مورخ می‌گوید اسکندر مردم کاسی‌نژاد یکی از شهرهای همسایه‌ را به یاد رفیق تازه‌درگذشته‌اش قربانی کرد. آریان (Arrian)، یکی دیگر از مورخ‌های یونان، نوشته دکتر معالج هفایستیون هم به‌خاطر اینکه نتوانسته بود مریضی‌اش را درمان کند، اعدام شد. اسکندر دیگر منصب هفایستیون، یعنی فرماندهی سواره‌نظام لشگرش، را به هیچ‌کس نداد. مرگ هفایستیون ضربۀ مهلکی به اسکندر زده بود.

به 323 ق.م. که رسیدیم، اسکندر تازه رخت عزایش را را درآورده بود و دوباره فکر ادامۀ لشگرکشی‌ها در سرش افتاده بود. عطش رهبری تمام جهان نمی‌گذاشت یک جا بنشیند و از زندگی لذت ببرد؛ شروع کرد به نقشه کشیدن برای حمله به عرب‌ها و قصد داشت امپراتوری‌اش را از جنوب غرب ادامه بدهد. اما عمرش به عملی شدن این برنامه‌ها قد نداد. اسکندری که جنگ پشت جنگ را پیروز شده بود و هیچ چیز جلودارش نبود،‌ در ژوئن 323 ق.م.، بعد از ده روز که در تب می‌سوخت، در سن 32 سالگی در بابل مرد.

جانشین اسکندر

بعضی از مورخ‌ها علت تب و مرگ اسکندر را مرض‌هایی مثل مالاریا، مننژیت یا بیماری‌های طبیعیِ دیگر می‌دانند؛ بعضی‌ها هم فکر می‌کنند حتماً باید مسمومیتی چیزی درمیان باشد. پلوتارک می‌گوید اسکندر، چهارده روز قبل از مرگش، با چند تا از دوست‌ها و ژنرال‌هاش یک مراسم رو‌کم‌کنی نوشیدن داشتند که همان شب اسکندر دچار مریضی و تب می‌شود. تبی که دیگر ازش زنده بیرون نمی‌آید.

اسکندر هیچ وقت فرصت نداشت و اصلاً شاید به فکرش هم نرسیده بود که برای خودش جانشینی تعیین کند. راجع به این موضوع، دو تا روایت متفاوت وجود دارد که هر کدام یک چیز می‌گویند. پلوتارک و آریان مدعی‌اند اسکندر، سلطنت را به پردیکاس (Perdiccas) که دوست هفایستیون، یعنی همان یار مرحومش، بود سپرده و گفته «اگر یک روز نبودم، تو جانشینم باش». این حرف با این منطق می‌تواند جور دربیاید که می‌دانیم اسکندر عادت داشته به نزدیکانش لطف‌های بزرگ بکند و پردیکاس که بعد از مرگ هفایستیون از دوستان نزدیکش شده بود، در قضیۀ جانشینی به بقیه ترجیح داده شده. این ماجرا البته به هیچ‌ جا نرسید، چون اگر هم حرف‌های پلوتارک و آریان راست باشد، می‌دانیم که وصیت اسکندر اجرا نشد و پردیکاس چند وقت بعد از مرگ اسکندر به قتل رسید.

روایت دیگری هم هست که می‌گوید وقتی از اسکندر در بستر مرگ پرسیدند جانشینی‌ات به چه کسی برسد، با صدای بی‌جانی جواب داد: «به کسی که از همه قدرتمندتره»؛ که کاش این جواب را نمی‌داد؛ هنوز آب کفن اسکندر خشک نشده بود که بلوای جانشینی‌اش شروع شد و جنگ‌های خونینی راه افتاد بین مدعیان جانشینی که به دیادوچی‌ها یا دیادوخوی‌ها (Diadochi) معروف بودند. این جنگ‌ها بیشتر از همه ‌چیز معلوم کرد اسکندر چه هنری داشت که توانسته بود این‌همه سرزمین‌ را در صلح با هم نگه دارد. امپراتوری اسکندر در نهایت این‌جوری تقسیم شد: آنتیگونی‌ها به یونان و مقدونیه رسیدند، بطلمیوسی‌ها در مصر حاکم شدند و ایران هم به دست سلوکیان افتاد. این گروه‌ها پادشاهی‌هایی را ساختند که عمر هر کدامشان از امپراتوری خود اسکندر بیشتر بود.

اما این اتفاقات یک‌شبه نیفتاد و لازم بود قبلش خون‌ها ریخته شود. هنوز مدت زیادی از مرگ اسکندر مقدونی نگذشته بود که کاساندر (Cassander) یکی از دوستان قدیمی اسکندر، دستور اعدام رکسانا، همسر اسکندر و پسری که از او داشت، را داد و مادر اسکندر، المپیاس، را هم کشت تا قدرتش را در جایگاه پادشاه جدید مقدونیه تثبیت کند. او مدتی بعد آنتیگون را به اسم خودش زد و سلسلۀ آنتیگونی‌ها را راه انداخت. اتفاق دیگر این بود که وقتی داشتند جسد اسکندر را از بابل می‌بردند به مقدونیه که دفن کنند، بطلمیوس جنازه را وسط راه دزدید و با خودش برد مصر، چون به این پیش‌گویی‌ دل بسته بود که می‌گفت اسکندر هر جا آرام بگیرد، آن سرزمین پر رونق می‌شود و هیچ وقت شکست به سراغش نمی‌آید. بطلمیوس سلسلۀ بطالمه یا بطلمیوسیان مصر را شکل داد که همان‌طور که در اپیزود چهارم (مصر) باهاشان آشنا شدیم، تا 30 ق.م. ادامه داشت و با مرگ کلئوپاترای هفتم به پایان رسید. سلوکوس هم در ایران امپراتوری سلوکیان را راه انداخت که مرزهایش از غرب و شرق تا آناتولی و بخش‌هایی از هند می‌رسید و خودش را سلوکوس اول نیکاتور (Seleucus I Nicator)، یعنی سلوکوسِ بی‌شکست، معرفی کرد. هیچ کدام از فرماندهان اسکندر، هوش و درک و نبوغ نظامی او را نداشتند، اما توانستند سلسله‌هایی تأسیس کنند که کم‌وبیش سرزمین‌های تحت سلطه‌شان را تا دورۀ رومی‌ها حفظ کنند.

تأثیری که این حاکم‌ها در منطقه گذاشتند همان چیزی را ساخت که بهش می‌گویند «دورۀ هلنیستی»، دوره‌ای که تفکر و فرهنگ یونانی کم‌کم با زندگی مردم بومی این سرزمین‌ها تلفیق شد و فرهنگ‌های مرکبی را به وجود آوردند. دیودوروس سیکولوس یا دیودور سیسیلی (Diodorus Siculus) یکی از مورخ‌های قرن یک ق.م.، می‌گوید یکی از بندهای وصیت‌نامۀ اسکندر ایجاد یک امپراتوری متحد بین دشمنان سابق بود. مردم آسیا و اروپا با هم ازدواج کنند و پیوندی به وجود بیاورند که همۀ فرهنگ‌ها را با صلح در آغوش بگیرد.

در باب «کبیر»ی اسکندر

خیلی وقت‌ها هدف آدم‌ها با چیزی که در کارنامه‌شان می‌بینیم، هیچ ربطی به هم ندارند. این قصۀ امروز ما هم هست؛ چقدر می‌شناسیم دولت‌هایی را که آمده بودند آزادی و اتحاد به مردم بدهند، ولی در عمل چیزی جز تباهی و کشتار باقی نگذاشتند. گرچه دیادوچی‌ها در عمل موفق نشدند آرزوی اسکندر را برآورده کنند، اما هلنی شدن سرزمین‌های امپراتوری‌ اسکندر توانست تا حدودی رویای اتحاد فرهنگی اسکندر را به واقعیت تبدیل کند.

اگر یادتان باشد، اول اپیزود گفتم می‌خواهیم بببنیم چرا بعد از اسم اسکندر، همیشه یک «کبیر» می‌گذارند؟ ما همه‌مان می‌خواهیم از خودمان میراثی به جا بگذاریم. می‌خواهیم در یاد مردم بمانیم. «کبیر» بشیم. حالا ببینیم چرا به اسکندر مقدونی می‌گویند اسکندر کبیر... می‌توانیم به چند تا مورد فکر کنیم و ببینیم سهم هر کدام در این شهرت و بزرگی‌ چقدر بوده.

شاید یکی از دلایلی که به اسکندر می‌گوییم «کبیر»، به این خاطر است که دستاوردهای زیادی داشته. این همه جنگ بی‌شکست، این‌همه سرزمین که به پادشاهی‌اش چسباند، این‌همه قصه و روایت فقط در سی‌ودو سال سن. این به نظر دلیل معقولی است تا اینجا.

دومین دلیل: شاید اسکندر کبیر بود، چون بعد از مرگش تأثیر زیادی بر جهان گذشت. بعد از مرگ اسکندر، همه ـ از رومی‌ها گرفته تا ناپلئون بناپارت تا حتی الیور استون ـ به صف عشاق سینه‌چاکش پیوستند و تبدیلش کردند به یک الگو و مدل برای حکومت به جهان. او در سرزمین‌هایی که گرفته بود، حدود 20 تا شهر به اسم خودش، یعنی اسکندریه، ساخت. اولین و بزرگ‌ترینش در مصر بود که تبدیل به مرکز مدنی بزرگی در مدیترانه شد. جدا از این‌ها، اسکندر روی فرهنگ سرزمین‌های فتح‌شده‌اش تأثیر به‌سزایی گذاشت. زبان یونانی را زبان مشترک منطقه کرد که باعث شد ارتباط و تجارت‌ها راحت‌تر انجام شود. زبان یونانی ‌آن‌قدر پخش شد که باستان‌شناس‌ها سکه‌هایی در افغانستان پیدا کرده‌اند که نوشته‌هایش به خط یونانی بوده. همچنین منطقۀ گسترده‌ای با یک خط و زبان رسمی. اصلاً به همین دلیل است که «عهد جدید»، کتاب مقدس مسیحیان، به زبان یونانی نوشته شد.

اما دلیل سومی که برای بزرگی اسکندر گفته می‌شود چیست؟ ممکن است اسکندر را کبیر بدانیم، به‌خاطر افسانه‌هایی که ازش ساخته شده. اولین زندگی‌نامۀ اسکندر حدود 300 سال بعد از مرگش نوشته شد. ۳۰۰ سال برای زیاد کردن پیازداغ زندگی هر کسی زمان خیلی زیادی است. طرف در 32 سالگی مرده، قبل از اینکه آن‌قدری عمر کرده باشد که شکست را تجربه کند. این‌همه داستان ازش روایت شده که بعضی‌هایش را انگار داری در داستان‌های کمیک‌ می‌خوانی... بعد می‌رسی به مرگش؛ مردم سعی کردند او را حتی قهرمانانه بمیرانند تا همیشه بزرگ و زنده بماند. چرا یکی که نماد بزرگی و قدرت و مردانگی است، باید از یک تب مسخره بمیرد؟ پس شایعه‌هایی درست می‌شود و تأکید می‌کند که نه، او به‌‌دلیل مسمومیت با الکل مرد یا اینکه چیزخورش کردند و کشتندش.

در داستان‌های افسانه‌ای اسکندر مقدونی، قصۀ مردی را داریم که قدم به قدم جهان را همین‌طور که روی اسب جادویی‌اش نشسته بود، مسخر خودش کرد و تاخت و تاخت و کُشت تا جهان روشن‌تری را برای ما به یادگار بگذارد. اما ما که از بازی‌های Assassin's Creed و Call of Duty حرف نمی‌زنیم که هر چه‌قدر بیشتر بکشی، جهان جای بهتری شود!

پس می‌شود همۀ این نظریه‌ها را بگذاریم کنار و یک جور دیگر به ماجرا نگاه کنیم. می‌شود این کار را کرد، نمی‌گویم درست است. بخش زیادی از شهرت و اعتبار اسکندر در دنیای امروز ما، به‌خاطر ناپلئون است. ناپلئون بناپارت. ناپلئون هم مثل خیلی از فرماندهان قبل و بعدش، سرسپرده و مرید اسکندر بود. در 1798 م. ناپلئون به مصر لشگرکشی کرد، نه به‌خاطر اینکه باید این کار را انجام می‌داد، به‌خاطر اینکه می‌خواست کاری را بکند که اسکندر کرده بود. می‌خواست با اسکندر مقایسه‌ بشود. قرن‌ها پیش از ناپلئون، رومی‌ها اسکندر را مثل بت می‌پرستیدند، فرمانده پُمپه (Pompey Magnus) چنان ذوب اسکندر بود که مدل موهایش را هم مثل اسکندر آشفته می‌کرد.

بله، اسکندر مقدونی کبیر شد. فرماندۀ بزرگی بود، سرزمین‌های زیادی را زیر پرچم مقدونی‌ها برد اما کبیر شد، چون تاریخ به یک اسکندر کبیر احتیاج داشت. چون لازم بود یکی باشد که الگوی مقدس مردم بعد از خودش بشود. در واقع این ما بودیم که اسکندر را بزرگ کردیم، همان‌طور که امروز هم بعضی‌ از مردم را بزرگ می‌کنیم، وقتی زور می‌زنیم با آن‌ها سلفی بگیریم و ازشان تقلید کنیم. این لزوماً بد نیست؛ تاریخ از قدیم جادۀ بزرگ‌ کردن آدم‌ها بوده. باز خدا را شکر که این روزها با چهار تا عکس و ویدئو می‌توانیم معروف بشویم و دیگر لازم نیست برای سلبریتی شدن دست به قتل و غارت و لشگرکشی بزنیم. اما در نهایت خوب است که به این فکر کنیم که این ماییم که انتخاب می‌کنیم چه چیز را بپرستیم، به چه چیزی اهمیت بدهیم یا به چه کسی توجه کنیم. وگرنه اسکندر در خلأ اسکندر نشد، هیچ کدام از ما در خلأ سلبریتی نمی‌شویم.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vb/118131315
اسکندر مقدونیتاریخسلوکیانایرانپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید