پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۲۸ دقیقه·۳ سال پیش

هفده: تمدن مایا (بخش اول: تولد آتش)

اواخر سال 2012، خبری در رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست شد که می‌گفت دنیا در روز بیست‌ویکم دسامبر آن سال به پایان می‌رسد. اگه آن روزها اهل فیس‌بوک و اینستاگرام بودید، احتمالاً یادتان می‌آید که بعضی از مردم جهان از شنیدن این خبر، ترسی به دلشان افتاده بود و دنبال منبع این خبر بودند. آن‌ موقع بود که خیلی‌ از ما شاید برای اولین بار با اسم «مایاها» آشنا شدیم. در هر صورت 21 دسامبر 2012 آمد و گذشت و... هیچ اتفاقی هم نیفتاد؛ لااقل ما که هنوز فکر می‌کنیم روزگار به‌سر نرسیده. اما داستان این پیش‌بینی چه بود؟ امروز در موردش حرف می‌زنیم.


و باز هم امریکای مرکزی

تقریباً جنوب شرق مکزیک، در اعماق شبه‌جزیرۀ یوکاتان (Yucatan) شهرهای باستانی‌ای وجود دارد که دورتادورش را جنگل محاصره کرده. در این شهرها روزگاری پادشاهان بزرگی سلطنت می‌کردند که کم از خدایان نداشتند، اهرامی ‌سنگی‌ سر به آسمان می‌خراشیدند که از بلندترین درخت‌ها هم بلندتر بودند، و در آنجا سنگ‌نوشته‌هایی پیدا شده که از جذاب‌ترین و پیچیده‌ترین تمدن‌های تاریخ حکایت می‌کند؛ تمدن باستانی مایا، تمدنی که به‌خاطر نجوم، ریاضیات پیشرفته و یک سری تفاوت‌هایش با تمدن‌های دیگر، جزو یادگارهای ماندگار تاریخ است.

تمام تاریخ امریکای مرکزی و قصه‌هایی که در این اپیزود و چند اپیزود آینده می‌شنویم، مستقیم و غیرمستقیم ریشه‌ در اتفاقاتی دارد که در اپیزود 16، یعنی داستان اولمک‌ها، درباره‌شان حرف زدیم. از جغرافیای منطقه، تا مردمی که واردش شدند و سبک زندگی و باورهایی که ساختند.

تمدن مایا، روح زندۀ آمریکای مرکزی

و اما مایاها. داستان مایاها از نقطه‌ای از آمریکای مرکزی شروع می‌شود که بهش می‌گویند شبه‌جزیرۀ یوکاتان. یوکاتان امروز اسم یک ایالت است در جنوب‌شرق مکزیک. اما در یک مقیاس بزرگ‌تر، می‌شود گفت یوکاتان یک شبه‌جزیره است، شامل سه استان از مکزیک، و کشورهای گواتمالا و بلیز. اگر نگاهی به نقشۀ آمریکای مرکزی بیندازید، یوکاتان همان برآمدگی و دندانۀ بزرگی است که از جنوب‌شرق مکزیک بیرون زده و خلیج مکزیک را از دریای کاراییب جدا کرده.

اسم یوکاتان شاید همراه با یک اتفاق خیلی مهم تاریخی/زمین‌شناسی دیگر هم به گوشتان خورده باشد. نظریۀ مشهوری هست که می‌گوید شهاب‌سنگی حدود 65 میلیون سال پیش، به زمین برخورد کرده و موجب نابودی بخش بزرگی از حیات در کرۀ زمین و ازجمله انقراض دایناسورها شده، شهاب سنگی که حوالی این تکه از زمین فرود آمده است.

ما می‌خواهیم ماجرا را نه از 65 میلیون سال پیش، که از حدود 5 هزار سال پیش شروع کنیم. برخلاف تمدن‌های دیگر که تقریباً همگی اطراف دره‌های حاصل‌خیز رودخانه‌ها به وجود آمده بودند، شبه‌جزیرۀ یوکاتان یک صفحۀ سنگ آهکی داغ بود که با وجود جنگل‌های پراکنده‌ای که در آن پیدا می‌شد، به‌خاطر خاک کم‌عمق و رودخانه‌های انگشت‌شمارش، چندان آمادگی پذیرایی از آدم‌ها را نداشت.

نه که فکر کنید یوکاتان باران به خودش نمی‌دید، نه؛ سالانه بیشتر از چندصد سانتی‌متر بارون می‌آمد در این زمین‌ها؛ اما شرایط اقلیم و جنس زمین، آنجا را بدجوری مستعد خشکسالی می‌کرد. تمام این چندصد سانت باران، طی چند ماه، بین خرداد تا مهر، می‌آمد و بلافاصله در سفره‌های متخلخل زمین فرومی‌رفت. از این آب‌ها حوضچه‌ها و باتلاق‌های پرآبی درست می‌شد که آبشان دیگر آن‌قدر شور بودند که نه به درد نوشیدن می‌خورد، نه مصرف کشاورزی. خلاصه پا به سرزمین بدقلقی گذاشته‌ایم که به قول یک گروه پژوهشی‌ که روی زمینش کار می‌کردند، خاکی دارد که ویژگی‌هایش به خاک جنوبگان یا سطح ماه شبیه‌تر است تا سایر زیستگاه‌های زمین!

خب شاید همین‌جا بپرسید این‌همه سختی، دردشان چه بوده که این یک نقطه را برای زندگی انتخاب کرده‌اند؟ یوکاتان با همۀ مشکلاتی که گفتیم، حتماً امتیازاتی هم داشته که زندگی در آن به زحمتش می‌ارزیده. اما پیش از گفتن از امتیازها، بگذارید از خاصیت ته دنیا بودگی این سرزمین حرف بزنیم. ببینید، اصل ماجرا این است: مردمی که در حال کشف سرزمین‌های جدید هستند، می‌روند می‌روند می‌رسند به‌ جایی که پیشِ ‌رویشان دیگر راهی نیست، پشت سرشان را هم نگاه می‌کنند می‌بینند حالش نیست بخواهند کلی راه برگردند تا برسند به جایی که مثلاً شش‌ ماه پیش بودند و آب‌وهوای خوبی داشته؛ برای همین همان‌جا مستقر می‌شوند. چیزی شبیه این تجربه را من خودم وقتی بچه بودم و با خانواده زمینی سفر می‌رفتیم زیاد داشتم. فکر کنید... در ماشین نشسته‌ بودیم، خسته، بعد از چند ساعت در مسیر، تصمیم می‌گرفتیم یک جای خوش‌منظره بزنیم کنار، که مثلاً ناهار بخوریم. ساعت حدود یک بعدازظهر. هرجا که ما می‌گفتیم: «قشنگه، سبزه داره، رود داره»، پدرم می‌گفت: «نه باباجان بریم جلوتر، حتماً جای خیلی باصفاتری هم هست». می‌رفتیم، نیم‌ ساعت، یک ‌ساعت، کم‌کم دارودرخت‌ تمام می‌شد... دیگر نه آبی بود نه چمنی. حالا اما گشنگی کلافه‌مان کرده بود. یک جای بی‌آب‌وعلف می‌ایستادیم، همان‌جا ناهارمان را می‌خوردیم. آره خلاصه این قضیه را بد نیست یک گوشۀ ذهنمان داشته باشیم. من اسمش را گذاشته‌ام سندروم «اینجا آخر دنیاست». اما از این حرف‌ها که بگذریم، شبه‌جزیرۀ یوکاتان پر بود از سنگ‌های مختلف؛ خاصه آهک که یکی از بهترین مصالح بود برای ساخت و ساز، و اُبسیدین. ابسیدین هم یک ‌جور سنگ/ شیشۀ آتشفشانی است که هم جذاب است، هم می‌شود شدیداً تیزش کرد و ازش مثل تیغ جراحی برای برش استفاده کرد.

مردم این سرزمین‌ها با تصفیۀ آب‌ شور در سنگ‌های آهک و کشف یک سری غار که از داخلشان به آب‌های شیرین دست پیدا کرده بودند، و بعد کم‌کم ساختن آّب‌انبار برای ذخیرۀ آب باران، ‌توانستند نیازشان به آب را تأمین کنند و یک‌جورهایی بدقلقی‌های اقلیمی منطقه را مدیریت کنند.

خب، از سختی‌هایش گفتیم. حالا که این بنده‌های خدا مصرّند همین‌جا بمانند و از پس مصائب شبه‌جزیرۀ یوکاتان هم بربیایند، بهتر است دیگر ما هم بیش از این از مشکلاتش نگوییم و برویم بیشتر با آن‌ها آشنا شویم، ببینیم در این سرزمین‌ها قرار است چه ماجراهایی را به چشم ببینند.

همین اول کاری بهتر است بدانیم مورخ‌ها تاریخ مایا را به سه بخش تقسیم کرده‌اند و سه‌ عنوان بهشان داده‌اند: اولی دوران پیشاکلاسیک است که از دوهزار سال ق.م. شروع می‌شود و تا سال 250 م. طول می‌کشد. بخش دوم دوران کلاسیک است که از 250 تا 900 م. جریان دارد و سومی عصر پساکلاسیک است که از 950 تا 1539 م. ادامه دارد. مهم‌ترین دوره برای مایاها از بین این ‌سه‌ تا، مقطع وسطی یعنی عصر کلاسیک است، اما در کل یادمان باشد که می‌خواهیم از مردمی حرف بزنیم که از حدود دوهزار سال پیش از میلاد در شبه‌جزیرۀ یوکاتان و آمریکای مرکزی زندگی می‌کردند و تا ورود اسپانیایی‌ها به قارۀ امریکا، داشتند تاروپود یکی از تمدن‌های متفاوت تاریخ را به هم می‌بافتند.

مایاهای اولیه (پیشاکلاسیک): حدود دوهزار سال ق.‌م. تا 250 م.

به اولین دورۀ حضور مایاها می‌گویند دورۀ پیشاکلاسیک که گرچه بسیار طولانی است، ما کمترین اطلاعات را ازش داریم. چقدر طولانی؟ این دوره حدوداً 2300 سال طول می‌کشد، از حدود دوهزار ق.‌م. تا سال 300 میلادی... اولین مردم مایا در این دوره است که نشانه‌هایی از خودشان بروز می‌دهند تا بتوانیم آن‌ها را به‌عنوان یک دستۀ مجزا بین مردم آمریکای مرکزی بشناسیم. دولت‌شهرهایی ظهور می‌کند که مردمش با کشاورزی ذرت و لوبیا و کدو، و پرورش حیوان‌هایی مثل اردک، سگ و زنبور ‌توانسته بودند منطقه را رام خودشان کنند و خودشان را با سرزمین‌های پست و مرتفع آنجا سازگار کنند.

اسم شناخته‌شده‌ترین دولت‌شهر در دوران پیشاکلاسیک مایا ال‌میرادور (El Mirador) بود. ال‌میرادور که معنی‌اش می‌شود «چشم‌انداز»، یک شهر بزرگ بود که در دوران اوجش حدود 250 هزار نفر جمعیت داشت. از این دولت‌شهر مختصر اطلاعاتی داریم، ولی از این خبر داریم که آنجا را پادشاه‌ها و ملکه‌هایی رهبری می‌کردند که مردم، قدرتشان را سربه‌سر با خدایان می‌دانستند. چیزی که از مایاهای دورۀ پیشاکلاسیک به ما رسیده ویرانه‌هایی از دو هرم بزرگ است که حدود پانصد ششصد سال قبل از میلاد مسیح، در شهر ال‌میرادور ساخته شده‌اند. تحقیق‌ها نشان می‌دهد این دو هرم وقتی هنوز سرپا بودند، از نظر اندازه با هرم‌های غول‌آسای جیزۀ مصر رقابت می‌کردند، اما همان‌طور که گفتم الان فقط تپه‌خرابه‌هایی ازشان به ‌جا مانده. علت این خرابی هم جدا از گذشت زمان و عوامل طبیعی، جنس سنگی است که این هرم‌ها را باهاش ساخته بودند. یادمان هست دیگر، گفتیم یوکاتان منبع چه سنگی بود؟ آهک، و سنگ‌های آهکی هم ساختاری دارند که نسبت به سنگ‌های دیگر راحت‌تر فرسوده و تخریب می‌شوند.

اسم شناخته‌شده‌ترین دولت‌شهر در دوران پیشاکلاسیک مایا ال‌میرادور (El Mirador) بود. ال‌میرادور که معنی‌اش می‌شود «چشم‌انداز»، یک شهر بزرگ بود که در دوران اوجش حدود 250 هزار نفر جمعیت داشت.

نکتۀ خاص بیشتری نیست که بخواهیم از این دوره بدانیم و سرش توقف کنیم. حدود دوهزار سال می‌گذرد و مایاهای عصر پیشاکلاسیک لای گردوغبار زمان گم و کم‌رنگ می‌شوند. تنها نکتۀ باقی‌مانده این است که مایاها هیچ‌وقت حکومت تشکیل ندادند. هیچ‌‌وقت چیزی به اسم امپراتوری مایا به وجود نیامد.

مایا اسم یک خانوادۀ بزرگ بود که بعدها به تمام مردمی اطلاق می‌شد که به‌واسطۀ فرهنگ و خانوادۀ زبانی مشترک، عشق به ذرت و جغرافیای نزدیک به هم دور یک سفره جمع شده بودند.

دورۀ کلاسیک: سال 300 تا 900 م.

بیاید بیش از این در دوران پیشاکلاسیک نمانیم و بیاییم جلوتر، چون علاوه‌بر اینکه اطلاعاتمان محدود است، خیلی اتفاق خاصی هم گویا درش نمی‌افتد؛ یک سری سلسله‌اتفاق که تقریباً بین همۀ تمدن‌ها مشترک است و حرف تازه‌ای برایمان ندارد. جستی بزنیم و برسیم به حوالی سال 300 میلادی که پایان عصر پیشاکلاسیک مایاست.

آن روزها اگر گذرتان به شبه‌جزیرۀ یوکاتان می‌افتاد، می‌فهمیدید که دارد در آن اتفاقاتی می‌افتد، دولت‌شهرها گوشه‌گوشه در منطقه داشتند شکل می‌گرفتند و مردم انگار هدف بزرگ‌تری برای زندگی داشتند. بناهای سنگی زیبا و باشکوه، بازارها و پلازاهای پرزرق‌و‌برق، و مردمی که آینده را متعلق به خودشان می‌دیدند.

اصلی‌ترین دولت‌شهر مایا در شروع دورۀ کلاسیک، شهری بود به اسم تیکال (Tikal). تیکال مثل اکثر شهرهای مایا، کنار پلازای بزرگی ساخته شده بود. تمام زندگی مدنی مردم در پلازاها جریان داشت، معبدها و هرم‌ها و زمین‌های بازی را آنجاها می‌ساختند و همۀ مردم، عصرها وقتی خسته به خانه برمی‌گشتند، برای رفع خستگی یک چرخی در پلازاها می‌زدند.

گاهی وقت‌ها می‌رفتند تا معبد جگوار بزرگ و پای این آسمون‌خراش 47 متری خدایانشان را عبادت می‌کردند. گاهی به تماشای بازی‌هایی می‌رفتند که از یکی از همسایه‌های قدیمی‌شان، اولمک‌ها، یاد گرفته بودند. یک‌وقت‌هایی هم که می‌خواستند تفریحات شیک‌تری داشته باشند می‌رفتند سونا. سوناهای سنتی مایاها فضاهای بسته‌ای بود که مردم می‌نشستند در آن، کنار سنگ‌هایی که از ذغال داغ، قرمز شده بودند، بعد آب می‌ریختند روی این سنگ‌ها تا بخار کند. گاهی هم روی این سنگ‌ها گیاهان معطر و دارویی می‌ریختند که حال خوبشان تکمیل شود. مایا‌ها سونا را دوای جسم و روح آدمیزاد می‌دانستند.

اصلی‌ترین دولت‌شهر مایا در شروع دورۀ کلاسیک، شهری بود به اسم تیکال (Tikal). تیکال مثل اکثر شهرهای مایا، کنار پلازای بزرگی ساخته شده بود. تمام زندگی مدنی مردم در پلازاها جریان داشت، معبدها و هرم‌ها و زمین‌های بازی را آنجاها می‌ساختند و همۀ مردم، عصرها وقتی خسته به خانه برمی‌گشتند، برای رفع خستگی یک چرخی در پلازاها می‌زدند.

طی دورۀ کلاسیک که از 300 تا 900 میلادی طول می‌کشد، شهرهای زیادی در سرزمین مایاها به وجود می‌آید. جمعیت این شهرها تا ده‌ها هزار نفر هم می‌رسیده. در مجموع اگر بخواهیم حساب کنیم، گفته می‌شود احتمالاً حدود دومیلیون نفر در شبه‌جزیرۀ یوکاتان سکونت داشتند که سهم دولت‌شهر بزرگی مثل تیکال، حدوداً 90 هزار نفر بوده.

چشم‌بسته برویم در تیکال، لابه‌لای مردم شهر خودمان را گم کنیم ببینم این شهر ما را به کجا می‌برد. بین این آدم‌ها که راه می‌روی شور و حرارت زندگی سرمستت می‌کند، ساختمان‌های سنگی، پارچه‌های رنگی، دورتادور جنگل‌... در تیکال طبقۀ مردم را می‌شود از روی لباسشان شناخت؛ مردم عادی لباس‌های ساده به تن می‌کنند. مردها چیزی شبیه لنگ دور بدنشان می‌پیچند و زن‌ها دامن‌های بلند می‌پوشند. با همین لباس می‌روند سر زمین، دم رودخانه‌ها، در پلازاها. تکه پارچه‌ای هم هست که اگر هوا کمی سردتر بشود می‌اندازند روی شانه‌شان. این از مردم عادی، اما یک اشرافی را از دویست متری هم می‌‌توانی از روی لباس‌هایش تشخیص بدهی؛ پر از رنگ، از جنس پوست و چرم حیوان‌های مختلف، یک کلاه پَردار روی سر. قشنگ فرق دارند. اما همه دارند به یک سمتی می‌روند. ما هم دنبالشان راهی شویم ببینیم چه خبر است که مقصد همه یک جاست. در مسیر، این‌ور و آن‌ور روی ستون‌ها و دیوارها پر از کتیبه‌هایی است که رویش علامت‌های عجیب‌وغریب حکاکی شده. نظام نوشتاری مایاها رو به پیشرفت است و این شکل‌ها حتماً نشانۀ چیزهای جالبی است... حالا فعلاً وقت نیست، برویم ببینیم این مردم کجا می‌روند؛ برمی‌گردیم دوباره به ماجراهای این الواح و سنگ‌نوشته‌ها.

داریم پیِ قدم‌های مردم را می‌گیریم. از دهن یک نفر می‌شنویم پادشاه، ییکین کان کویل (Yik'in Chan K'awiil) امروز بعد از مراسم عبادت در معبد جگوار بزرگ سخنرانی دارد... پس این‌ها دارند می‌روند سمت معبد، انگار وقت نماز رسیدیم. اسم پادشاهی که شنیدیم چی بود؟‌ ییکین کان کویل (یا باران آسمان آفتابی Sun Sky Rain). پس باید الان اواسط قرن هشت‌ باشیم. ما چیزهای خوبی از این آقا می‌دانیم، مثلاً می‌دانیم دقیقاً در روز 8 دسامبر سال 734 به تخت سلطنت نشسته. این را از روی الواحی فهمیدیم که تقویم دقیق مایاها رویش نوشته شده. این هم می‌دانیم که معبد عظیم و 47 متری جگوار بزرگ ـ که داریم می‌رویم سمتش ـ را هم ایشان ساخته‌، به‌ یاد پدرش که مدتی پیش از دنیا رفته و الان در همان معبد دفن است.

راستش من که امروز خیلی حال سخنرانی شنیدن ندارم، اما بیاید تا معبد برویم ببینیم چطور می‌شود. جگوار بزرگ چنان بلند است که از کل شهر می‌شود آن را دید. ارتفاعش از بلندترین درخت‌ها هم بیشتر است و احتمالاً مهم‌ترین نشانۀ شهر تیکال است. نزدیک معبد که می‌رسیم تازه ابهتش معلوم می‌شود، که چقدر بلند است. چه‌جوری ساخته‌اند این معبد تقریباً هرمی‌شکل را؟ معماران مایا ‌توانسته بودند یک‌جور ملاتی اختراع کنند که از ترکیب پودر آهکِ سوخته و آب ساخته می‌شد. آن‌ها قلوه‌سنگ‌ها را با کمک این ملات آهکی روی هم می‌چیدند و این‌جوری یک فونداسیون خیلی محکم برای کارشان می‌ساختند. حالا یک بنا داشتند که خیلی محکم، ولی فوق‌العاده بدنما بود. در مرحلۀ بعد چه ‌کار می‌کردند؟ می‌آمدند روی این اسکلت‌بندی را با یکی دیگر از اختراعاتشان، یعنی گچ مایایی، می‌پوشاندند. هرچه آن ملات زمخت و بی‌ریخت بود، این گچ سفید ـ که ترکیبی از قلوه‌سنگ و خود آهک بود ـ خوراک قالب‌ریزی و کارهای هنری بود. بعد که کار تمام می‌شد رویش را معمولاً با رنگ قرمز روشن رنگ می‌کردند و این‌جوری بنای معبد آماده می‌شد. نکتۀ جالب ماجرا این است که وقتی سال‌های سال می‌گذشت و بنا دیگر آن قشنگی و اهمیت سابق را نداشت، می‌آمدند همان را پایۀ ساختمان بعدی‌شان می‌کردند؛ دورش را با همان ترکیب سنگ و ملات می‌پوشاندند، رویش را دوباره گچ می‌کردند و به بنای جدیدی می‌رسیدند. می‌دانید ویژگی این نوع ساخت‌وساز چی بود؟ به‌مرور زمان هی معبدهایی ساخته می‌شد که بلند و بلندتر می‌شدند. و این معبدی که جلویش ایستاده‌ایم معبد جگوار بزرگ، بلندترین این معابد، است.

بالای همین هرم، در بلندترین نقطۀ تیکال، بسیاری از مراسم و آیین‌های مایایی برگزار می‌شود. دو رکن اصلی هر مراسمی، پادشاه‌ها و کاهن‌ها، مهم‌ترین شخصیت‌های اقوام مایا هستند. به پادشاه در زبان مایایی آهاو (Ajaw) می‌گویند. مردم پایین معبد به تماشای آهاو می‌ایستند و کاهن‌ها هم رسوم مهم مذهبی را به جا می‌آورند. و این مراسم را خدایان حتماً باید بپذیرند. چطور؟ با یک عنصر حیاتی تضمین می‌شود: با مقدس‌ترین مادۀ جهان، خون.

هدیه‌ای برای خدایان

در جهان‌ مایاها هم مثل عموم جهان‌بینی‌های دینی، خدایان خالق تمام هستی بودند، ولی این خدایان مخلوقاتشان را چندان بی‌چشم‌داشت هم نیافریده بودند و در ازایش ازشان توقعاتی داشتند. بدهی به خدایان از راه‌های مختلفی می‌‌توانست جبران شود: رقص، سوزاندن عود و بخور، حتی خوش‌زبانی و مجیزگویی... راه‌های زیادی بود که بشود رضایت خدایان را جلب کرد. اما اگر یک ‌وقت می‌خواستند حسابی سیبیل خدایان را چرب کنند و حال اساسی بهشان بدهند، به ‌پایشان خون پیشکش می‌کردند.

حالا چطور؟ مایاها ـ برخلاف چیزی که بعدتر بین آزتک‌ها و قبایل دیگر می‌بینیم ـ خیلی به قتل و قربانی انسانی وابسته نبودند. نه که نداشتندها، داشتند، اما به ‌شدتِ مثلاً آزتک‌ها و تولتک‌ها نبوده. این خونِ پیشکشی‌ هم که کمی پیشتر حرفش را زدیم همیشه از راه کشته شدن تأمین نمی‌شد... آن‌ها اصولاً انگار به سوراخ کردن علاقۀ زیادی داشتند، زبان‌، دماغ، گوش... جاهای مختلفشان را جلوی معبد سوراخ می‌کردند، خونی که می‌آمد را روی برگه‌های کاغذ می‌ریختند و کاغذها را می‌سوزاندند... و این‌جوری رسم هدیۀ به خدایان انجام می‌شد.

اما بعضی وقت‌ها خدایان دلشان بیشتر می‌خواست... یعنی درواقع مثلاً واقعه‌ای پیش می‌آمد که مایاها احساس می‌کردند باید پیشکشیِ بزرگ‌تری تقدیم خدایان بکنند. این‌جور وقت‌ها بود که برای اینکه تمام خلوص و عشقشان به خدایان را نشان بدهند، می‌رفتند سراغ قربانی انسانی. جان آدمیزاد هم مثل امروز نبود که مفت و بی‌ارزش باشد؛ مقدس بود، اهمیت داشت. مایاها با قربانی‌ انسان، به خدایان اعلام می‌کردند باارزش‌ترین داشتۀ خودشان را تقدیم آن‌ها کرده‌اند، و ازشان می‌خواستند در ازای این فدیه، جهان را کمی بیشتر به کامشان بگردانند.

اما نکتۀ مهم و نغز ماجرا اینجاست که اگر قرار به قربانی کردن بود، این آدم‌های عادی نبودند که جانشان را در راه خدایان می‌دادند.... جان مردم عادی لیاقت خدایان را نداشت. این‌جور وقت‌ها تقریباً همیشه کسی که قربانی می‌شد، پادشاه یا نجیب‌زاده‌ای از قبیلۀ رقیب بود که شاید مدتی قبل به اسارت درآمده بود و حالا به خدایان تقدیم می‌شد. تنها چنین کسی بود که شایستگی مرگ در برابر خدایان را داشت. روش قربانی هم آن‌ جوری بود به دل خدایان بچسبد و گوشت بشود به تنشان. این بود که طرف را روی یک تخته سنگ که بالای معبد، مخصوص همین کار ساخته بودند می‌خواباندند و با خنجر کارش را تمام می‌کردند، جوری که خونش از آن بالا سرازیر بشود و چکه‌چکه از پله‌های معبد بیاید پایین...

خب بیایید کمی از معبد دور شویم... کمی‌ آن‌ورتر یک زمین سنگی بزرگ می‌بینیم که خیلی شبیه به همان زمینی است که اولمک‌ها آن توپ‌بازی مشهورشان را در آن انجام می‌دادند، همان بازی‌ای که آخرش یکی از تیم‌ها در پیشگاه خدایان قربانی می‌شد. بازی اولمک‌ها به مایا هم رسیده، یعنی احتمالاً همان بازی است که رسیده. ما نسبت به اولمک‌ها، از بازی مایاها اطلاعاتی بیشتری داریم، برای همین با وجود همۀ شباهت‌هایی که دارند نمی‌‌توانیم صددرصد مطمئن باشیم قواعد و قوانین هردو بازی‌ دقیقاً با هم یکی بوده یا نه. جایگاه بزرگی که برای تماشاچی‌ها ساخته شده نشان می‌دهد که بازی، پیش مردم حسابی محبوب و مهم بوده... نه فقط پیش مردم که حتی پیش خدایان. توپ‌بازی چنان نقش کلیدی و مرکزی‌ای در زندگی و آیین مایاها داشته که حتی خود خدایان هم بی ‌کار نمی‌نشستند و می‌آمدند وسط میدان؛ یک‌سری سنگ‌نگاره از مایاها در شهر تیکال و جاهای دیگر پیدا شده که خدایان را در حال بازی در مقابل هم نشان می‌دهد.

باورهای مردم مایا

خیلی وقت‌ها وقتی از فرهنگ و تمدن‌های باستانی حرف می‌زنیم حجم ندانسته‌هایمان به‌قدری زیاد است که غصه‌مان می‌گیرد، که ای کاش بیشتر می‌شناختیمشان و حیف که همه‌چیز از بین رفته. اما یکی از اسناد بی‌نظیری که از مایا‌ها برای ما به‌جا ‌مانده کتابی است به اسم پُپل وو (Popol Vuh). پپل وو که بعد از عصر کلاسیک مایا نوشته شده، کتاب مقدسی است که داستان آفرینش انسان و تعدادی از مهم‌ترین اسطوره‌های مایایی را به دست ما رسانده.

در اپیزود اولمک‌ها از این گفتیم که ذرت به‌عنوان خوراک اصلی منطقه، چنان مقام بالایی پیدا کرده بود که حتی برایش جایگاه الهی قائل شده بودند و خدایی به نام ذرت داشتند... این جایگاه در اساطیر مایایی هم خودش را همین‌قدر پررنگ نشان می‌دهد، تا جایی ‌که حتی نقشی کلیدی در داستان آفرینش را ایفا می‌کند. آن‌طوری که در حماسۀ بزرگ پپل وو آمده، آغاز جهان از هیچ بود. در این هیچ و خلأ بزرگ، دو تا خدا به نام‌های تِپیو (Tepew) و کوئوکوماته (Q’ukumate) هستی را به وجود آوردند و همۀ حیوان‌ها و گیاهان را خلق کردند. این دو خدا تا مدتی از کردۀ خودشان خوشحال بودند و مخلوقاتشان را نظاره می‌کردند و دوتایی به‌به ‌و چه‌چه می‌کردند، اما چون حیوان‌ها و گیاه‌ها نمی‌‌توانستند حرف بزنند و خدایان نیاز داشتند یکی عبادتشان کند، بعد از مدتی دیگر ته دلشان با این آفریده‌ها صاف نبود. کلافه بودند که کسی نیست مجیزشان را بگوید، تو کجایی تا شوم من چاکرت. برای همین دست‌ به ‌کار شدند تا چیزی به هستی اضافه کنند که بتواند این مسئولیت را برعهده بگیرد. نژادی از انسان خلق کردند که جنسش از خاک بود حتماً شنیده‌اید که به ما هم می‌گویند انسان خاکی، ولی به نظرم جنس خاک ما بهتر باشد، چون آن آدم‌هایی که تپیو و کوئوکوماته ساختند با اولین باد، از هم پاشیدند و دوباره تبدیل به خاک شدند. ‌‌بار دوم، خدایان یک گروه آدم چوبی خلق کردند، اما در پپل‌وو آمده این آدم‌ها هم عقل و تدبیر حسابی نداشتند و با یک سیل بزرگ از پا درآمدند. بار آخر اما خدایان انسانی را آفریدند که از خمیر ذرت ساخته شده بود. انسانی که هم عاقل بود، هم پرستش کردن را بلد بود، و هم حتی به پای خدایان قربانی هم می‌کرد. و این‌جوری خدایان راضی شدند و حیات بشر روی زمین ادامه پیدا کرد.

مایاها معتقد بودند همۀ اجزای هستی در درجات مختلف به یک قدرت نادیدنی و یا مقدس مرتبط‌اند. (به این ویژگی می‌گفتند کوه (k'uh) که معنی‌اش می‌شد: «الهی یا مقدس»). دنیایشان درست مثل اولمک‌ها، از سه لایه و سطح تشکیل شده بود. یادتان هست چه لایه‌هایی بودند؟ زمین یا کب (kab)، آسمان بالای سر یا کَن (kan) و جهان زیر زمین یا شیبالبا (Xibalba). کوه‌ها و غارها که نقطۀ برخورد لایه‌های مختلف آفرینش بودند، مکان‌های پراهمیت مایاها دانسته می‌شدند و از این نظر به جهان‌بینی اولمک‌ها شباهت بسیاری داشتند.

شهرت مایاهای دوران کلاسیک، به‌خاطر عمق و چندبعدی بودن دنیایی است که برای منطقۀ آمریکای مرکزی به وجود آوردند. در این دنیا می‌شود ساعت‌ها چرخید و حیرت کرد و لذت برد. آن‌ها عمیقاً به چرخۀ طبیعی زندگی باور داشتند، چرخه‌ای که می‌گفت در این دنیا نه چیزی متولد می‌شود و نه می‌میرد. این اعتقاد در جزءجزء زندگی مایاها جریان داشت و دربارۀ همه‌چیز، از خدایان گرفته تا ستاره‌ها و چرخ فلک، صدق می‌کرد. معماری، ریاضیات، نجوم... همه‌چیز به‌نوعی ردپایی از باور مایاها به حیات بی‌نهایت و ابدی داشت.

باور مایایی از درخت بزرگ زندگی حرف می‌زند: اول ریشه‌اش زیر زمین، در قلمروی فرمانروایی شیبالباست، بعد این درخت از زیر زمین سر بیرون می‌آورد و خودش را به سطح زمین می‌رساند. مدتی هست تا اوج بگیرد و به سمت آسمان برود و طی سیزده مرحله، به بهشتِ تاموئنکن (Tamoanchan) برسد. تاموئنکن نقطۀ صفر وجود است، خاستگاه آفرینش، جایی که در آن پر از گل‌های زیباست.

این روایت داستان زندگی و مرگ و رفتن به بهشت یا جهنم نیست؛ قصۀ یک سفر است تا رسیدن به رستگاری، سفری که از تاریکی و زیر زمین شروع می‌شود و به جهان والاتر ختم می‌شود، و اصلاً هم سفر آسانی نیست. آدمیزاد برای رسیدن به رستگاری راه سختی پیشِ‌رو دارد. برای همین هم خدایان میان‌بری گذاشتند تا اگر کسی واقعاً مشتاق رسیدن به بهشتِ تاموئنکن بود بتواند زودتر خودش را به رستگاری برساند. ولی آن راه میان‌بر چه بود؟ تنها راهی که روح می‌توانست بدون گذراندن آن مراحل به آرامش برسد مرگ بود. آن هم نه هر مرگی، که همه بالاخره یک ‌روزی می‌میرند، مرگ‌های خاص. مرگ در هنگام زایمان، مرگ در میدان جنگ، قربانی شدن، مرگ در زمین بازی و یا خودکشی. اگر این مورد آخر برایتان عجیب است این را هم بد نیست بدانید که مایا‌ها یک الهه ویژۀ خودکشی به اسم ایشتاب (Ixtab) داشتند که به شکل جنازۀ زنی پوسیده بود که خودش را دار زده. انسان‌ها بعد از رسیدن به بهشت به شادی واقعی و ابدی می‌رسیدند و باقی روزگار حسابی خوش‌به‌حالشان بود. همین نگاه مایا‌ها به بهشت و چرخۀ حیات باعث شده بود اساساً مشکلی با قربانی انسانی نداشته باشند. کسانی که برای قربانی هدیه می‌شدند به خدایان، نمی‌مردند، بل احیاءٌ، نقل‌مکان می‌کردند به بهشت برین خدایان.

بعضی از پژوهشگران حدس می‌زنند شاید این بازیکنان تیم بازنده نبودند که آخر بازی‌ها قربانی می‌شدند، بلکه تیم برنده بوده. حالا دیگر شاید بهتر بفهمیم چه می‌گویند. این‌جوری هم یک هدیۀ خوب و ارزنده به خدایان داده می‌شد، هم بازیکنان تیم برنده می‌توانستند از یک راه سریع و فوری به بهشت ‌برسند. یادمان نرود، مرگ برای کسی که کل جریان زندگی را تا ابد بی‌پایان بداند چیزی نیست جز چند پله تا بهشت.

مایاهای عصر کلاسیک با باورهای خود به زندگی‌شان معنی می‌دادند. با چندتایی از آن‌ها نسبتاً آشنا شدیم. مثلاً خدمت به خدایان و پادشاهان مایایی از بزرگ‌ترین مسئولیت‌های مردم بوده... در همچین شرایطی است که طبقۀ اشراف و نجیبان مایا که به پادشاهان وصل بودند سازمان‌یافته‌تر و پیچیده‌تر می‌شدند. پادشاهان برازنده‌ در دربارهایی بزرگ و پیچیده‌ حکومت می‌کردند. کاهنان، خدمه، درباری‌ها، رقصنده‌ها، شازده‌ها، کاتبان و فرماندهان همه برای خوش‌خدمتی به آن‌ها رقابت می‌کردند و این‌جوری یک دفترچۀ قطور از خودشیرینی‌هایی به وجود آمد که کارش دلبری از پادشاهان بود.

کمی رنگی‌تر از این طبقۀ اشراف حرف بزنیم. خود قیافه‌هایشان هم گفتنی‌اند؛ هیئت و هیبت این طبقه، احتمالاً در مقایسه با سلیقه و دانش امروز ما خیلی عجیب است... نخبه‌های مایا روی بدنشان تتوهای پیچیده‌ای داشتند که از بقیه متمایزشان می‌کرد، روی تنشان با خنجر زخم‌هایی طراحی می‌کردند که جایش تا آخر عمرشان بماند، دندان‌هایشان را محض قشنگی می‌تراشیدند و بهشان شکل می‌دادند، و نه فقط این، که وسطش را هم سوراخ می‌کردند و درش سنگ یشم کار می‌گذاشتند. اما برسیم به جمجمه‌هایشان. شاید شنیده باشید که در دورۀ حدوداً هزار ساله‌ای در چین، پای دختربچه‌های اشراف و طبقه‌های اجتماعی بالا را می‌بستند و بلاهایی سرش می‌آوردند تا تغییر شکل بدهد و آن‌ها را از دختران مردم عادی متمایز کند؛ اینجا در شبه‌جزیرۀ یوکاتان، همین بلا را سر جمجمۀ سر افراد می‌آوردند. سر را در بچگی سفت می‌بستند، یک ‌جوری که تغییر حالت بدهد و پیشانی‌ بلندتری برای نجیب‌زاده‌ها به‌وجود بیاورد. همۀ این کارها را ثروتمندان و اشراف می‌کردند که حساب خودشان را از باقی مردم سوا کنند. و خب این چیز عجیبی هم نیست، همین الان هم هستند کسانی که لباس و ظاهر‌ متفاوت دارند تا مردم بفهمند نباید خودشان را هم‌سفرۀ آن‌ها بدانند. دربارۀ قیافه‌شان هم احتمالاً نباید تعجب کنیم. آن روزها تعریف زیبایی یک چیز بوده، این روزها یک چیز دیگر است. از کجا معلوم اگر می‌فهمیدند چند قرن دیگر ما حاضریم برای سربالا کردن و درشت کردن اعضا و جوارحمان کلی خرج کنیم، بهمان نمی‌خندیدند و برایشان عجیب نبود؟

هیروگلیف مایا

از پزشکی زیبایی بیایم بیرون و از خط و زبان مایا‌ها بگوییم.

اگه یادتان باشد، وقتی داشتیم می‌رفتیم سمت معبد جگوار بزرگ، یک سری شکل و علامت روی دیوارها و سنگ‌نوشته‌ها دیدیم... مردم مایا باسواد بودند و زبان نوشتار و کتابت خودشان را داشتند. خطی داشتند که برای چشم ناآموخته شاید یک‌سری تصاویر و نقش‌ونگارهای عجیب‌وغریب باشد، اما این خطوط هیروگلیف، معنی داشت و در هر تصویر، یک کلمه یا هجای کامل را نشان می‌داد. البته همۀ مردم خواندن بلد نبودند و کتاب‌ها هم عمدتاً برای طبقۀ دینی نوشته می‌شد. کاتب‌ها متون کتاب‌ها را روی پوست درخت‌ها می‌نوشتند و هزاران کتاب مایایی تألیف شده بود... این می‌توانست یکی از بزرگ‌ترین گنجینه‌های ما از یک تمدن کامل و متفاوت باشد. می‌گویم می‌توانست چون، به‌جز چهارتایش، همه‌شان در شعله‌های تعصب و تفتیش عقاید از بین رفت.

نکتۀ خنده‌دار قضیه اینجاست که نابودی و رمزگشایی این متون، هر دو تقریباً ریشه در یک اتفاق دارد و ما هر آن ‌چیزی که از متون مایایی برایمان مانده هم از طریق همان نابودگرها به دستمان رسیده... اینجا باید یک فلش فوروارد بزنیم و در زمان بیاییم جلو، به اواسط قرن 16م.، سال‌ها بعد از فتوحات اسپانیایی‌ها در آمریکای مرکزی. اسقف مسیحی دیگو د لاندا (Diego de Landa) در سال 1549 مأمور می‌شود که بیاید به شبه‌جزیرۀ یوکاتان و کفار مایایی را به راه راست و دین صحیح هدایت کند. تصور کنید د لاندا رفته بین مردم مایا که از نظرش بدوی و عقب‌مانده هستند و از دینی می‌گوید که در آن مسیح فرزند خداست و برای رستگاری انسان‌ها از جان خودش گذشته و عروج کرده و روزی دوباره به زندگی برمی‌گردد. فکر می‌کنید مایایی‌ها وقتی این را شنیدند واکنششان چه بود؟ خیلی راحت آن را پذیرفتند. خدایی که می‌میرد و دوباره به زندگی برمی‌گردد، چندان چیز متفاوتی از باورهای مایا‌ها نبود، برای همین هم بیشتر مایاها توانستند با داستان عیسی مسیح و رستاخیزش ارتباط برقرار کنند.

مرحلۀ اول کار بدون زحمت انجام شده بود، بنابراین مرحلۀ دومی هم برایش طراحی کردند. د لاندا دوست داشت کار خودش را بزرگ و اساسی جلوه بدهد، برای همین هر بار که می‌خواست گزارشی از عملکردش برای اسپانیایی‌ها بنویسد، از نافرمانی‌ها و خرابکار‌ی‌های مایاها می‌گفت، اینکه در برابر دین حق مقاومت می‌کنند و قصد دارند بی‌دینی را دوباره رواج بدهند. در سال 1562 د لاندا در کلیسایی که ساخته بود یک مراسم کتاب‌سوزی بزرگ راه انداخت و بیشتر از 40 کتاب و 20 هزار تصویر و لوحۀ مایایی را به آتش کشید. توجیهش‌ هم این بود که در این کتاب‌ها همه خرافات و حرف‌های شیطانی آمده است.

د لاندا به همین اکتفا نکرد و یک سری از مردم مایا‌ را به جرم انحراف دیگران زیر اخیه کشید و چنان شکنجه‌شان کرد که از ته دل مسیحی شدند. خلاصه با همین فرمان «خدا خدا شعار ماست، شکنجه افتخار ماست» آش را چنان شور کرد که از خود اسپانیا، کشیش‌ها بهش گفتند: «آقا چی کار می‌کنی؟ ترمز بریدی؟ پاشو بیا توضیح بده دقیقاً چه غلطی داری می‌کنی؟» د لاندا هم چندتا از کتاب‌هایی که هنوز نسوزانده بود را برداشت با خودش برد که «بیاین، این‌هاست، این مزخرفاته که دارم می‌سوزنم، چیز مهمی نیست که». کتاب‌ها را که ازش گرفتند، تورقی کردند. «یا حضرت مسیح، این‌ها که خیلی باارزشه!» خلاصه اسپانیایی‌ها فهمیدند با همین کتاب‌ها می‌توانستند کلی از فرهنگ و زبان و دانش مایاها بفهمند، ولی فقط سه‌ چهارتا ازشان از کتاب‌سوزی د لاندا سالم بیرون آمده بودند.

همین سه ‌چهار کتاب اما اطلاعات چشمگیری دربارۀ باورهای مایایی و بخصوص پدیدۀ شگفت‌انگیزِ تقویمشان به پژوهشگران داد. نویسنده‌های این کتاب‌ها نتیجۀ مشاهدات عمیقشان روی کیهان و نجوم را نوشته‌ بودند. مثلاً فقط در یکی از این کتاب‌ها، شش صفحه دربارۀ محاسبۀ دقیق حرکت و ظهور سیارۀ زهره نوشته شده. فکر کنید اگر کل کتاب‌ها باقی مانده بودند ما چه چیزهایی ازشان می‌فهمیدیم! حالا فکر کنید اگر اسپانیایی‌ها کلاً به آمریکا حمله نکرده بودند الان وضع چطور بود؟ و آن‌موقع باید به این فکر کنیم بعضی اتفاق‌ها چه‌جوری می‌توانند سرنوشت بشر را تغییر بدهند... گیر نکنیم در این سؤالات. در همین چند کتابی که از مایا‌ها برایمان باقی مانده، از تفسیر حرکت سیارات و گذر فصل‌ها چیزهایی نوشته شده که در هیچ تمدن دیگری لنگه ندارد.

ثبت وقایع و اتفاقات جزو بخش‌های مهم زندگی مایا‌ها بود، به‌خصوص در مسائلی مثل کشاورزی، ستاره‌شناسی یا پیشگویی کاربرد اساسی داشت. مثلاً در کشاورزی ماه‌های بارانی و خشک سال را ثبت می‌کردند تا بتوانند بهترین زمان‌ کاشت و برداشت دانه‌ها را پیدا کنند.

اما پیشگویی چی؟ وقتی این مردم حرکت اجرام آسمانی را می‌دیدند ـ مثلاً خورشید و ماه و سیارات و ستاره‌ها را زیرنظر می‌گرفتند ـ کم‌کم می‌توانستند از ترکیب رفتار این اجرام و ریاضیات، جدول‌های دقیقی بسازند که باهاش به پیش‌بینی‌ و پیش‌گویی بپردازند. کم‌کم توانستند بفهمند ماه و زهره چه‌ جوری حرکت می‌کنند، کی خسوف می‌شود، کِی چی از کجا رد می‌شود... بعد همین اطلاعات را به زندگی خودشان وصل کردند و برای تاج‌گذاری شاهان، مراسم و شروع سفرها و حتی لشکرکشی‌ها ازشان استفاده می‌کردند. از کل عوالم بالای سر مایا‌ها، فقط سیارۀ زهره یا ونوس بود که جوری ظاهر می‌شد که دل مایاها را برده بود. ارادت ویژه‌ای بهش پیدا کرده بودند و سنت‌های زیادی‌ را بر مبنای حرکت‌ و فازهای مختلف زهره می‌چیدند.

احتمالاً بزرگ‌ترین شاهکار فکری مایا‌ها همان اختراع صفر است که تا قرن 12م. و در اروپا در ریاضیات جایی نداشت.

حساب و کتاب دقیقی که مایا‌ها از روزها و ماه‌ها و سال‌ها داشتند، همه به لطف ریاضیات پیشرفته‌ای بود که توانسته بودند توسعه‌اش بدهند. نظام شمارشی آن‌ها مبتنی بر بیست بود، یعنی برخلاف شمارش امروز ما که اصطلاحاً بهش ده‌دهی می‌گویند و 1 و 10 و 100 و 1000 برایمان مهم‌اند، مایا‌ها نظام بیست‌بیستی داشتند و واحدهای عددی‌شان متشکل از 1، 20، 400 و همین‌طور الی‌آخر بود. اعدادشان ـ که کلاً از ترکیب سه علامت تشکیل شده بودند ـ به‌صورت عمودی روی هم سوار می‌شد. نقطه برای عدد یک بود، خط افقی برای عدد 5 و یک شکلی شبیه صدف برای صفر.

احتمالاً بزرگ‌ترین شاهکار فکری مایا‌ها همان اختراع صفر است که تا قرن 12م. و در اروپا در ریاضیات جایی نداشت. توبیاس دانتزیک (Tobias Dantzig) ریاضی‌دان آمریکایی می‌گوید: «کشف صفر یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای بشر است.» و در کتیبه‌هایی که بین سال‌های 32 ق.‌م. تا 357 م. از مایاها در آمریکا پیدا کرده‌ایم، می‌توانیم این‌ دستاورد بزرگ را ببینیم.

تقویم مایا

مایاها مثل هم‌عصران آمریکایی‌شان، مثل اولمک‌ها و زاپوتک‌ها، معتقد بودند حرکت اجرام آسمانی مثل خورشید، ماه، و علی‌الخصوص زهره می‌تواند روی زندگی روزمره‌شان تأثیر بگذارد. به‌خاطر همین همیشه نگاهشان به آسمان بود و بر همین اساس توانستند تقویمی بسازند که با آن حرکت ستاره‌ها و سیاره‌ها را پیش‌بینی کنند. در روزشماری مایایی، سه نوع تقویم وجود دارد که به‌طور هم‌زمان در کنار هم کار می‌کنند: اولی یک تقویم خورشیدی 365 روزه است که اسمش هاب (Haab) است. هاب تقویمی مدنی اجتماعی بود که از 18 ماهِ تقریباً 20 روزه‌ ساخته می‌شد. تقویم پیچیدۀ بعدی، تقویم مقدس زولکین (Tzolkin) است که 260 روز داشت و تقریباً از 20 واحدِ 13 روزه تشکیل می‌شد. هاب و زولکین مثل چرخ‌دنده‌های ساعت، با هم تقویمی را می‌ساختند که می‌توانست اتفاقات را تا 52 روز بعد دقیق و درست محاسبه کند. اینکه ماه می‌گیرد، فلان سیاره در کدام نقطه از آسمان پیدا می‌شود و از این‌جور اتفاقات.

اما برای گاه‌شماری‌های بلندتر، تقویم مشهور مایاها به نام «تقویم شمارش طولانی» (Long Count Calendar) به کار می‌آمد. این همان تقویمی است که این سال‌ها و بخصوص در سال 2012 میلادی سروصدای زیادی در جهان به ‌پا کرد.

تقویم بلند مایاها چرخه‌ای را در روز 11 آگوست سال 3114 ق.‌م. شروع کرده بود که در بیست‌ویکمین روز از ماه دسامبر سال 2012 به پایان می‌رسید... با کمک این تقویم مایا می‌توانستند رد تاریخ را تا میلیون‌ها سال قبل و بعد بگیرند و شکل و مسیر حرکت اجرام آسمانی را طی مدت‌های خیلی طولانی حساب کنند. دورترین تاریخی که مایاها توانسته‌اند با این تقویم عجیب‌وغریبشان محاسبه کنند یک دورۀ زمانی است که 23 میلیارد و 40 میلیون روز طول می‌کشد، یعنی تقریباً 63 میلیون سال.

بنا به تقویم مایا، چرخه‌ای شروع شده بود که قرار بود در 21 دسامبر سال 2012 به پایان برسد. عده‌ای از مردم همه‌جای جهان نگران بودند که با تمام شدن این چرخه چه اتفاقی می‌افتد... اما 21 دسامبر گذشت و به‌راحتی چرخۀ بعدی گاه‌شماری مایاها شروع شد. در متون مایایی هیچ‌ چیزی راجع به این نوشته نشده بود که بعد از اتمام چرخه قرار است جهان به پایان برسد یا فاجعه‌ای رخ بدهد.

در همان سال 2012 چند ماه قبل‌تر از دسامبر، یک باستان‌شناس دانشگاه بوستون آمریکا در جست‌وجوهایش در یک سایت باستان‌شناسی گواتمالا یک اتاق دو متر در دو متر پیدا کرد که زمان ساختش برمی‌گشت به حدود سال 800 میلادی. این اتاق یک کارگاه تقویم‌سازی بود که در آن طرح‌ها و نقش‌هایی پیدا شد که نشان می‌داد مایا‌ها حتی چرخه‌های بعد از سال 2012 را هم پیش‌بینی کرده‌اند؛ مایا‌ها برعکس ما، دلشان هیچ شور آینده و پایان زمان را نمی‌زده و گویا هیچ پایانی هم برای جهان متصور نبوده‌اند.

پس بگذارید ما هم دلمان را به این خوش کنیم که قرار نیست هیچ بلایی سرمان نازل بشود، البته غیر از همین اوضاع و شرایط و بیماری‌ها و مسئولینی که دارند بهمان خدمت می‌کنند.

پایان مایاها؟

در این اپیزود بیشتر با خود مایاها آشنا شدیم و جهانشان را تا حدودی شناختیم. عصر کلاسیک را شروع کردیم ولی در تاریخ کم عقب و جلو نرفتیم. عنوان این اپیزود «تمدن مایا: تولد آتش» بود و شاید گمان کنیم مایاها همان آتشی بودند که ما قصۀ تولدشان را شنیدیم... اما نه، گرچه مایاها خوش‌فکر بودند و دانشمندان زمانۀ خودشان، اما حرص، جنگ، عدم یکپارچگی و جاه‌طلبی هم بُعد دیگر زندگی‌شان را تشکیل می‌داد و آن‌ها را به سمت باتلاق‌های عمیق نابودی می‌کشاند.

در دوران کلاسیک، مایاها با ثبت رفتار و کردار پادشاهان‌ و بزرگان قومشان روی تکه‌سنگ‌های عظیم، شروع کردند به نوشتن تاریخشان. روی چندتا از این کتیبه‌ها، حرف از هجوم دشمنی خارجی است که از کلان‌شهر تئوتیواکان (Teotihuacan) به تیکال، دولت‌شهر مرکزی مایاها، حمله کرده. تئوتیواکان دولت‌شهر بزرگی بود در ارتفاعات مکزیک که با 125هزار نفر جمعیت یکی از پرجمعیت‌ترین گروه‌های انسانی امریکای مرکزی را می‌ساخت. در سال 378 م. (هشتم ژانویه) فرمانده سی‌یاو کاآک (Siyaj K’ak) که معنی‌اش می‌شود: «آتش زاده شد» (Fire Is Born)، با لشگر سربازانش حدوداً هزار کیلومتر را تا سرزمین‌های مایایی طی کردند و تومار شهر تیکال و حاکمان مایا را به‌یکباره در هم پیچیدند.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vd/289217158


مایاتمدنآمریکای مرکزیپادکستتاریخ
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید