قسمت پیش را با داستان کسی شروع کردیم به اسم یوریتومو (Yoritomo) از خاندان میناموتو (Minamoto)، بزرگی که در شلوغیهای پایانی عصر کلاسیک ژاپن از راه رسید و بعد از اینکه جاپایش را محکم کرد، از امپراتور خواست تا لقب شوگانی را بهش بدهد. شوگان بالاترین مقام نظامی ژاپن بود. سال، سال 1192 میلادی است و یوریتومو هم میخواهد شوگان بشود تا آزادی عمل بیشتری داشته باشد. او تشکیلاتش را از پایتخت، منتقل کرد به کاماکورا (Kamakura)، و آنجا ساختار پیچیده و کاملی برای خودش ساخت به اسم «شوگانسالاری» تا تمام اجزای حکومت را بهتنهایی و با کمک همپیمانان خود بسازد. یوریتومو که میمیرد، شوگانسالاری تغییری تاکتیکی به خودش میدهد و از این به بعد شوگان از میان خانوادۀ همسر یوریتومو انتخاب میشود، یعنی خاندان هوجو (Hojo). به اواسط قرن 13 و زمان طوفان مغول در شرق و غرب عالم که میرسیم، طوفان دو بار در برابر مغولها به داد ژاپن میرسد تا ژاپنیها برای همیشه قدردان و شکرگزار خدای باد، کامیکازه (kamikaze)، بشوند. با این حال حملههای سخت مغولها، نفس شوگانسالاری هوجو را میگیرد و وضع مملکت به هم میریزد و این بهترین فرصت است تا امپراتور دوباره خودی نشان بدهد و اعتبار و آبروی ازدسترفته را دوباره برگرداند. در این زمان چه کسی امپراتور بود؟ گودایگو. گودایگو به کمک فرمانده جوان و لایقش به اسم آشیکاگا تاکائوجی (Ashikaga Takauji) توانست شوگانسالاری هوجو را از بین ببرد، ولی وقتی به خواستۀ این پسر، آشیکا، ـ که دلش میخواست شوگان جدید ژاپن بشود ـ بیاعتنایی کرد، همین فرمانده جوانش را هم از دست داد.
این چیزها باعث میشود تاکائوجی امپراتور گودایگو را خلع و تبعید کند به یکی از شهرهای اطراف، امپراتور جدیدی سر کار بیاورد و خودش را شوگان ژاپن اعلام کند. از آنطرف هم گودایگو از همان تبعید، دربار امپراتوریاش را دوباره راه میاندازد تا در یک دورهای در ژاپن، ما دو تا دربار داشته باشیم.
خاطرتان باشد، یک چیزهایی هم از دایمیوها گفتیم. اینکه شوگانسالاری کنترل استانهای مختلف ژاپن را میسپرد دست یک سری فرمانده و سیاستمدار محلی به اسم دایمیو؛ بهشان اجازه میداد برای قانونگذاری و ادارۀ استانهایشان اختیار عمل داشته باشند و فقط مالیاتشان را بهموقع بدهند.
همینطور که پیش میرفتیم، این را هم فهمیدیم که نزدیکیهای قرن 15 م. شوگانها زرنگی کردند و به ترفندی دولت موازیشان را حذف کردند، اما همین کارشان اوضاعی را پیش آورد که اختلافات به اوج برسد و کار به جنگ داخلی بکشد. ژاپن مدتها در جنگ داخلی اونین (Onin) و حتی تا یک قرن بعدش در آتش ندانمکاری مسئولینش میسوخت. در این بلاتکلیفی که ژاپن داشت تلوتلوخوران بهسمت دره میرفت، اروپاییها یکهو از غیب رسیدند و با کشتیهای پرشان، ژاپن را پیدا کردند. ژاپنیها در آن زمان مشتری هر چیزی بودند که بتواند کمی از این وضع نجاتشان بدهد. گفتیم اروپاییها دو تا سوغاتی برای ژاپنیها آوردند، یکی سلاح گرم که چند وقت بعد تکلیف جناحهای مختلف جنگ را روشن کرد، یکی هم دین مسیحیت؛ و ژاپنیها هم جفتش را با احترام تحویل گرفتند.
از ادوا نبوناگا گفتیم، کسی که با استفاده از سوغاتی گرم اروپاییها، توانست تبدیل به قدرتمندترین آدم در ژاپن بشود و با کمی چاشنی خشونت، کل قلمرو را فرمانبردار خودش بکند. بعد از نبوناگا، فرمانده و دوست نزدیکش، تویوتومی هیدیوشی، فرمان هدایت امپراتوری را دست گرفت و با یک سری سیاستهای اصلاحی ژاپن را برای شروع قرن 17م. آماده کرد. هیدیوشی را با این حرکتش یادمان میآید که اول به مسیحیها روی خوش نشان نداد و حتی چندتاییشان را هم از دم تیغ گذراند، اما بعد که فهمید با این کارهایش عملاً دارد ژاپن را از ادامۀ ارتباط با غرب محروم میکند، از تصمیمش برگشت. هیدیوشی سر پربادی داشت و جنگهایی هم با کره راه انداخت، حتی سودای این را داشت که بعد از کره به چین هم حمله کند، اما مقاومت کرهایها با پشتیبانی چینیها ژاپنیها را آن زمان ناکام گذاشت.
آخر اپیزود پیش، قصهمان به اینجا رسید که هیدیوشی در بستر مرگ، یکی از فرماندههایش به اسم توکوگاوا ییاسو (Tokugawa Ieyasu) را تا زمانی که پسر کوچکش هیدهیوری (Hideyori) به سن سلطنت برسد، نایبالسلطنۀ ژاپن کرد، اما همین که چشمانش را بست، ییاسو هر شلنگتختهای که دلش میخواست انداخت و تمام فرماندههای حامی هیدهیوری را از بین برد و شوگانسالاری خودش، یعنی توکوگاوا، را راه انداخت.
ژاپنیها در همین باره مثلی دارند که میگوید اتحاد ژاپن کیکی بود که نبوناگا موادش را ترکیب کرد، هیدیوشی آن را پخت و ییاسو خوردش.
حالا بعد از این یادآوری نهچندان فشرده، برویم سراغ سومین و آخرین بخش از داستانمان، یعنی ژاپن: جهش بعد از قرنطینه.
اواخر قرن شانزدهم، حدوداً صد سالی بود که ژاپن چندان تمرکزی به خودش ندیده بود. مردم یادشان نمیآمد آخرین بار کِی یک آب خوش از گلویشان پایین رفته، فرقی هم نمیکرد دعوا سرِ چه باشد، اینکه کی با کی به مشکل خورده، جنگ بین دایمیوها و قدرت داخلی است یا اینکه خارجیها فشاری بهشان تحمیل کردهاند، علت هر چه بود، نتیجهاش فرقی نمیکرد؛ این مردم بودند که داشتند له میشدند.
توکوگاوا ییاسو (1543 تا 1616 م.)، فرماندهای بود که قرار بود چند سالی نایبالسلطنۀ ژاپن باشد تا هیدهیوری، پسر هیدیوشی، به سن سلطنت برسد. اما همچین که پادشاه سرش را گذاشت زمین، توانست خیلی سریع تیم خودش را در شهر مادریاش، ادو (Edo) که پیش از این یک دهکدۀ ماهیگیری کوچک بود، جمع کند و کنترل اوضاع را آن شکلی که خودش میخواست به دست بگیرد. ادو که اسمش را جلوتر بیشتر میشنویم، شهر کوچکی بود آنزمان در شرق ژاپن و دور از پایتخت و شهرهای مهم دیگر.
طبیعی بود که کودتای ییاسو، شروع ماجراهای جدیدی بشود. جنگهای کوچک و بزرگی به هواخواهی شاهزاده هیدهیوری درگرفت. در این جنگها دایمیوها، همان فرماندههای محلی، به دو دستۀ کلی تقسیم شدند: کسانی که طرف شرافت را گرفته بودند و برای جبهۀ هیدهیوری میجنگیدند و آنهایی که میدیدند زور چه کسی غالب است و پشت آن میایستادند.
ییاسو برای اینکه به ادعایش مشروعیت بیشتری بدهد، در سال 1603 م. خودش را شوگان جدید ژاپن معرفی کرد و در اولین نطقش گفت: «منی که بنا به وصیت شخص امپراتور، نایبالسلطنه شدم، الان حی و حاضر، در صدر قدرت پیشتونم، حالا حرف حساب اینهایی که یه طفل صغیر رو بهونه کردن، چیه؟! بریزین سرشون این فتنهگرها رو!» برندۀ این دعوا از پیش، مشخص بود؛ بخصوص اینکه ییاسو شروع کرده بود پاداش فرماندههایی که پابهپایش میجنگیدند را نقداً بهشان میداد. دایمیوهایی که کنار ییاسو بودند، هکتار هکتار به زمینها و اموالشان اضافه میشد. این زمینها را ییاسو از چه کسانی میگرفت؟ از آن دایمیوهایی که جلوش ایستاده بودند. و خب تکلیف روشن است.
بالاخره دربار بیخاصیت ژاپن با آن اسم دهنپرکنش، ییاسو را بهعنوان شوگان رسمی ژاپن پذیرفت و این شروعی بود بر دورانی که شوگانسالاری توکوگاوا، برای دو قرن و نیم (1603 تا 1867 م.) بر ژاپن حاکمیت داشت. شهر کوچک ادو، بهتدریج تبدیل به مرکز سیاسی ژاپن شد و دورانی را گذراند و گذراند تا امروز بشود کلانشهرِ توکیو.
ییاسو شوگان رسمی ژاپن شد و این شروعی بود بر دورانی که شوگانسالاری توکوگاوا، برای دو قرن و نیم (1603 تا 1867 م.) بر ژاپن حاکمیت داشت. شهر کوچک ادو، بهتدریج تبدیل به مرکز سیاسی ژاپن شد و دورانی را گذراند و گذراند تا امروز بشود کلانشهرِ توکیو.
چرخ روزگار به کام ییاسو میچرخید، اما دلش هنوز آرام نبود. هنوز نمیتوانست با خاطر جمع و دلِ خوش بنشیند سر حکومتش. فکری بود. شاهزاده هیدهیوری شاید دیگر هیچ کاری از دستش برنمیآمد، اما هنوز زنده بود و هر لحظه میتوانست دوباره بازی را به هم بزند. ییاسو چارهای نمیدید جز اینکه سایۀ تهدید را برای همیشه از سرش بر دارد. با ارتشش رفت تا نزدیک پایتخت که هنوز کیوتو بود. شهر اوساکا (Osaka) که هیدهیوری در آن مستقر بود را محاصره کرد، فشار آورد، فشار آورد و آنقدر عرصه را به شاهزادۀ طفلک تنگ کرد که هیدهیوری تصمیم گرفت بین بقای باخفت و مرگ شرافتبار یکی را انتخاب کند. هیدهیوری تن به مرگِ خودخواسته و هاراکیری داد. دربارۀ هاراکیری جلوتر بیشتر حرف میزنیم، ولی عجالتاً بدانیم که خودش را کشت. حالا دیگر که خطری ییاسو را تهدید نمیکرد و او میتوانست با خیال راحت بنشیند سر کارهایش.
استراتژیای که ییاسو و پشتبندش جانشینهایش برای ادارۀ ژاپن در نظر گرفتند، دو تا اصل ساده داشت: اول تثبیت وضعیت ژاپن و بعد به حداقل رساندن شرایط چالشبرانگیز. غیر از این اگر بود، یک جای کار میلنگید حتماً. پس هم باید به اوضاع امپراتوری یک سروسامانی میدادند، هم چهارچشمی اتفاقات دوروبرشان را میپاییدند که چیزی برایشان دردسر نشود. اولکار این بود که ادو از یک شهرک کوچک بیامکانات، تبدیل بشود به شهری که پتانسیل حکومت دارد. شوگانسالاری میخواست تمام استحکامات و نهادهای سیاسی ژاپن را منتقل کند به ادو، و جز این کلی برنامۀ دیگر هم داشت. عمران امپراتوری شروع شد. 5 تا بزرگراه اصلی سرتاسر کشور کشیدند که تمام ژاپن را به هم وصل میکرد، تا هم مسیر رفتوآمد مردم کوتاهتر بشود، و هم کنترل و نظارت دولت روی شهرهای مختلف راحتتر. اینجوری اگر شورشی چیزی هم در میگرفت، مأموران امنیتی میتوانستند با سرعت خودشان را برسانند و ماجرا را فیصله بدهند. پس ساختوساز، بخش بزرگی از ماجرا بود که موتورش روشن شد.
طرف دیگر ماجرا اوضاع روابط سیاسی و اجتماعی بود که آن هم بعد از یک قرن جنگ و بدبختی، افتضاح بود و به این آسانیها هم ترمیم نمیشد. اما ییاسو میدانست اگر بخواهد ژاپن را یکپارچه نگه دارد، نباید به سختی کار فکر کند.
پیش خودش حسابکتاب که میکرد، میدید شوگانسالاری بدون حفظ ارتباط با دایمیوها نمیتواند به کارش ادامه بدهد؛ هم نیرو کم داشتند، هم اینکه بالاخره ممکن بود ماجرایی پیش بیاید که دایمیوها کفری شوند و سنگ بیندازند جلوی پایشان، و این برای دولتی که تازه داشت جان میگرفت، از هر چیزی بدتر بود. باید دایمیوها را، تا جایی که ممکن بود، نزدیک خودشان نگه میداشتند. فراخوان زدند، اعلام کردند دایمیوهای سرتاسر امپراتوری تنها در صورتی میتوانند زمینها و قدرتشان را مستقل نگه دارند که مطیع و حرفشنوی شوگان باشند، که عملاً یک شعبه از شوگانسالاری باشند. هر کسی هم این شرط را قبول ندارد، باشد مشکلی نیست؛ منتها باید قبلش زحمت بکشد هر چیزی که به برکت شوگانسالاری به دست آورده را تحویل بدهد، این را هم بداند که اگر یک وقت تعرضی حملهای چیزی بهشان شد، ما هیچ حمایتی نمیتوانیم ازشان بکنیم. ییاسو جای درستی را نشانه گرفته بود. این، تیر خلاص به استقلال دایمیوها بود. دایمیوها از آن به بعد مجبور بودند برای تکتک کارهایشان با شوگانسالاری هماهنگ بشوند.
قضیه به همینجا هم ختم نشد. سومین شوگان توکوگاوا، یمیتسو (Iemitsu) (1623 تا 1651 م.) برای خاطرجمعی از اینکه همه چیز تحتنظر است، سیستمی را راه انداخت به اسم سانکین کوتای (Sankin Kotai) به معنی «حضور متناوب». در این سیستم اجباری، دایمیوها را ملزم میکردند یک اقامتگاه در ادو داشته باشند و یک سال درمیان در ادو زندگی کنند. تازه در دورهای که در استان و ایالت خودشاناند هم باید زن و بچهشان در ادو میماندند؛ که یعنی دست از پا خطا کنی، خانوادهات به خطا میرود.
این گروکشی از دایمیوها، در قدم اول یک حرکت استراتژیک بود تا امکان هرگونه تبانی و دستبهیکی کردنشان را بگیرد. اما تأثیرات جانبی دیگری هم داشت؛ مثلاً اینکه هر چه دایمیوها این مسیر شهرشان تا ادو را بیشتر میآمدند و میرفتند، امکان اینکه دیگر حوصله کنند برای خودشان یک ارتش مجزا تشکیل بدهند، کمتر میشد. و خب این یعنی خطر بالقوۀ کمتر برای شوگان. یک نکتۀ دیگر هم اینکه رفتوآمد دایمیوها و همراهانشان به ادو باعث میشد اسم این شهر بیشتر سر زبانها بیفتد و کمکم بتواند خودش را همقدوقامت پایتخت بالا بکشد. حواسمان هست دیگر؟ درست است که شوگانسالاری و همۀ دمودستگاه دولت الان در شرق ژاپن در ادو است، اقامتگاه امپراتور همچنان در کیوتوست. پس از نظر رسمی اگر بخواهیم بگوییم، هنوز و تا سال 1868 م. همچنان کیوتو پایتخت ژاپن حساب میشده است.
دو اصلی که ییاسو برای ادامۀ کار شوگانسالاری تعیین کرده بود، تا اینجا تغییراتی را در نحوۀ ادارۀ امپراتوری داده بود. این دو تا اصل چه بودند؟ تثبیت وضعیت ژاپن، و به حداقل رساندن شرایط چالشبرانگیز. حالا میخواهیم برویم مرحلۀ بعد. ژاپن دارد مثل یک مار، آمادۀ پوست انداختن میشود. جلوۀ تازهای از امپراتوری قرار است به جهان معرفی بشود... یادتان هست اواسط قرن 16م.، وقتی ژاپنیها تازه با چیزی به اسم غرب آشنا شده بودند، چه سر و دستی میشکستند برای ارتباط باهاشان؟ یادتان هست چقدر برایشان مهم بود که خدایی نکرده یک وقت اروپا ازشان قهرش نگیرد؟ حالا همین ارتباط چیزی بود که شوگانسالاری دست گذاشته بود رویش و اعلام کرده بود اگر میخواهیم رو پای خودمان بایستیم و به جایی برسیم، باید بیخیالش بشویم؛ میگفت باید دور رابطه با اروپا و غرب را خط بکشیم تا بتوانیم ژاپن را توسعه بدهیم.
مسیحیت دینی نبود که تا اینجا حتی با وجود تبلیغی که برایش شده بود چندان محبوبیتی به دست آورده باشد. مردم امپراتوری، ادیان سنتی و شرقی خودشان را بیشتر با روحیاتشان منطبق میدیدند، برای همین موج اول اشتیاقشان که گذشت، دیگر خیلی اقبالی از مسیحیت نشد. اما اصلاً یادتان هست ژاپنیها چرا به مسیحیت روی خوش نشان داده بودند؟ برای اینکه بتوانند از امتیاز ارتباط و رفتوآمد با غربیها استفاده کنند. حالا ژاپن، شوگانسالاری ژاپن دیگر این را نمیخواست؛ اصلاً ارتباط با غرب را لازم نمیدید. پس چه کار میتوانست بکند؟ بله، فقط لازم بود مسیحیت را جمع کند. این کار در دو مرحله انجام شد. بار اول در سال 1614م.، عدۀ زیادی از مبلغهای مسیحی را از کشور اخراج کردند و از ورود مبلغهای دیگر هم جلوگیری کردند.
مسیحیها که نمیدانستند پشت این اتفاقها چه دارد میگذرد، شروع کردند به اعتراض که پس آزادی دینی چه میشود و ما مبلغهایمان را میخواهیم و از این حرفها. اما شوگان تصمیمش را گرفته بود. گفت: «هر کس حرفی داره بیاد بیرون»، بعد که یک عده جمع شدند، یک بشکن زد که حالا نیروهای ضدشورشش بیایند بیرون. گفت: «حرفی دارین با اینها بزنین. راستی این رو هم بهتون بگم، تا الان ورود مبلغها ممنوع بود، از امروز کلاً مسیحیت ممنوعه. برین خونههاتون که حال و حوصلۀ سروکله زدن با شماها رو ندارم». و همین. باز هم گفتوگو جواب داد، به ضرب تفنگ. جمعیت 300 هزار نفری مسیحیان ژاپن رفتند خانهشان، در را بستند، و مسیحیت از آن به بعد شد یک دین زیرزمینی. باور غالب عصر توکوگاوا شاخهای از آیین کنفوسیوسی بود، یک باور خیلی محافظهکار و عقلانی که اصلیترین تأکیدش روی مفاهیمی مثل وفاداری و وظیفهشناسی و از این جور چیزها بود. خب چی بهتر از این آیین سربهراه و سربهزیرساز برای امپراتوریای که از مردمش چیزی جز اطاعت و همکاری نمیخواست؟
ژاپن انگار که میخواست از شر ویروسهای غربی حفظ شود، تصمیم گرفته بود خودش را قرنطینه کند و این ماجراهایی که با مسیحیت و مبلغهایشان پیش آمد، تازه شروع ماجرا بود. شوگانسالاری برای اینکه همۀ درزها را خوب بپوشاند تا یک وقت از بیرون سوز نیاید، هر شکل از تجارت با ملتهای غربی را ممنوع کرد؛ اینطوری که نه چیزی بیاید، نه کسی برود.
این قرنطینهای که ازش حرف میزنیم قانونی است که در سال 1636 م. به اسم قانون انزوا نوشته شد و تصمیم جدی ژاپن بود تا کاملاً از تمام کشورهای غربی کنده بشود، تا بتوانند خودشان را، اعتمادبهنفسشان را پیدا کنند. بازرگانهای پرتغالی و هلندی از ژاپن اخراج شدند و به دایمیوها هم دستور داده شد اگر کشتیِ غربیای در تیررستان دیدید، درنگ نکنید، بزنید. این دستورات بهجز یکی دوتا استثنای کوچک، کاملاً انجام شد و ژاپن برای بیشتر از 200 سال، یعنی تا اواسط قرن 19، هیچ ارتباطی با جهان غرب نداشت.
ژاپنیها سعی کردند عوض ارتباط با غرب، رابطهشان با کشورهای همسایه یعنی کره و چین را که بعد از دیوانهبازیهای هیدیوشی، که داستانش را گفتیم، خصمانه شده بود به مصالحه بکشاند. میخواست نظم سیاسی سنتی شرق آسیا را به مرکزیت چین دوباره زنده کند.
خب، مسیحیها را که بیرون کردند، درهای مملکت را هم بستند. حالا وقتش بود که آستینها را بالا بزنند و پروژههای بزرگشان را شروع کنند. ظرف یک مدت نهچندان طولانی، پروژههای عامالمنفعۀ عمومی در سرتاسر کشور پیاده شد. ارزش زمین بالا رفت، بازار رونق گرفت، مردم به تکاپو افتادند. قلعۀ ادو را همانجایی ساختند که کاخ شاهی ادو بعدها ساخته شد. شوگانسالاری که دیگر دایمیوها مثل موم در دستش بودند، حالا اینجا هم برای کمک به پیشبرد پروژههایش ازشان کار میکشید و بابت مشارکت در عمران مملکت ازشان پول هم میگرفت. شاید برایتان عجیب باشد، ولی با همین سیاست بستۀ حکومتی چرخ اقتصاد ژاپن شروع کرد به چرخیدن و تمام مردم هم خواسته یا خواسته، به رغبت یا بالاجبار، در ایجاد رونق ژاپن سهیم شدند. به پایان قرن 17 میلادی که رسیدیم، شهر ادو، فقط شهر ادو، با بیشتر از یک میلیون نفر جمعیت، تبدیل شده بود به یکی از شهرهای پرجمعیت جهان. اگر بخواهیم مقایسه کنیم، آن موقع لندن حدود 600 هزار نفر جمعیت داشت، پاریس 500 هزار نفر، نیویورک هم حدود 5000 نفر. و البته این را هم بگویم که پایتخت ایران عصر صفوی، اصفهان هم در آن دوره، هماندازۀ ادو حدود یک میلیون نفر جمعیت داشت.
این جمعیت زیاد حاصل سیاستی بود که نه فقط برای لایۀ بیرونی جامعه، که برای همه چیز و تمام زوایای زندگی آدم تعیین تکلیف میکرد؛ از طبقههای اجتماعی بگیر تا نوع خوراک و پوشاک، ظاهر خانه و زندگی و حتی ـ روم بهدیوار ـ شکل نشستن سر توالت.
ساختار اجتماعی ژاپن همچنان بر اساس شینوکوشو (shi-no-ko-sho)، همان تقسیمبندی چهارگانهای بود که در اپیزود پیش ازش حرف زدیم: کار هر کس شأن و رتبۀ اجتماعیاش را مشخص میکرد. در بالاترین طبقه، جنگجوها یا ساموراییها بودند که به دایمیوها وفادار بودند و حقوقشان را هم از همانها میگرفتند. یک طبقه پایینتر، کشاورزها بودند که بهخاطر نقش مهمشان در آماده کردن خوراک مردم، احترام زیادی داشتند. سومین رتبه جایگاه صنعتگران و هنرمندان بود که وضع زندگیشان مستقیماً به طبقههای دیگۀ جامعه بستگی داشت و طفلکها مثل همین الان تقیبهتوقی میخورد، کوچکترین بحرانی پیش میآمد، اولین چیزی که تعطیل میشد، کسبوکار آنها بود که ضروری و حیاتی به نظر نمیرسید. بازرگانها و تجار هم در آخرین رتبه بودند، چون عملاً هیچ چیز تولید نمیکردند و صرفاً واردکننده، صادرکننده یا دلال بودند. شما دلالهای الان را نگاه نکنید.
رفتن از یک رتبه به رتبۀ دیگر عملاً ممنوع و غیرممکن بود و هرکسی باید، موظف بود به بالادستی خودش احترام بگذارد. این قاعدهای بود که تا اینجا نسبتاً رعایت شده بود؛ اما حالا انزوای اقتصادی ژاپن، دولتیتر شدن صادرات و واردات، بعضی معادلات را به هم ریخته بود و شکل توزیع ثروت را عوض کرده بود. دورۀ صلح بود و همین صلح، با خودش فراوانی آورده بود. طبقۀ نظامی کاری برای انجام دادن نداشت، اما عوضش تجارت در سرتاسر کشور و با کشورهای همسایه، وضع مالی خیلیها را دگرگون کرده بود. دیگر زیاد پیش میآمد ساموراییهایی را ببینیم که لب مرز خط فقر زندگی میکردند، درحالیکه بعضی بازرگانها که قرار بود در پایینترین طبقۀ اجتماعی باشند، چنان ترقی کرده بودند که بیا و ببین.
کلاً انگار انزوا به ژاپن ساخته بود. بهجز بازرگانی، ژاپنیها در کشاورزی و مشاغل مرتبط به آن هم در این سالها رشد چشمگیری کرده بودند. برنج، نیشکر، توت، تنباکو، پنبه، نیل، روغن کنجد. اینها جزو تولیدات ژاپن در عصر توکوگاوا بودند. و همین تجارت و رشد صنایع، چهرۀ شهرهای ژاپن را بهسرعت تغییر داد. اخلاقهای اجتماعی جدیدی در کیوتو، اوساکا و ادو (توکیو) به وجود آمد که بیشتر از آنکه شکل سنتی و اشرافسالاری داشته باشد، در خدمت مردم، بازرگانها و قشر ثروتمند نوظهور ژاپن بود.
انزوا به ژاپن ساخته بود. بهجز بازرگانی، ژاپنیها در کشاورزی و مشاغل مرتبط به آن هم در این سالها رشد چشمگیری کرده بودند. مسیر برای رشد سریع هنر و فرهنگ هم باز شد. در یک دورۀ 16 ساله، به اسم عصر طلایی گنروکو، چشمۀ هنر ژاپنی شروع به جوشش کرد. تئاترهای سنتی کابوکی با آن رنگپردازیها و رقص و آواز خاص خودشان، نمایشهای عروسکی بونراکو، چاپ روی چوب، ادبیات داستانی، هایکو نویسی، و گیشاهایی که شغلشان سرگرم کردن و همراهی آدمهای مرفه بود، همه و همه در همین دوران طلایی اوج گرفتند.
مسیر برای رشد سریع هنر و فرهنگ هم باز شد. در یک دورۀ 16 ساله که به اسم عصر طلایی گنروکو (Genroku) شناخته میشود، چشمۀ هنر ژاپنی ـ هنری که از هیچ منبع خارجی الهام نگرفته بود ـ شروع به جوشش کرد. تئاترهای سنتی کابوکی با آن رنگپردازیها و رقص و آواز خاص خودشان، نمایشهای عروسکی بونراکو (Bunraku)، چاپ روی چوب، ادبیات داستانی، شعرهای سهخطی و 17 هجاییِ معروف به هایکو، و گیشاهایی (geisha) که شغلشان سرگرم کردن و همراهی آدمهای مرفه بود، همه و همه در همین دوران طلایی اوج گرفتند و حالا دیگر هنرمند، مخاطب پولداری داشت که مشتری کارهاش بود و مشوق بلندپروازیهایش.
بازرگانی زندگی بعضیها را متحول کرد و فرهنگ و هنر هم عزت و احترام بهدست آوردند. این وسط، چوب دوسرسوخته ساموراییهای فلکزده بودند که هم ارج و قربشان را پیش مردم از دست داده بودند، هم چون کسی امنیت امپراتوری را تهدید نمیکرد، جیره و مواجبشان قطع شده بود و مثل یک چاقوی کندِ دستهشکسته، افتاده بودند گوشۀ انبار امپراتوری.
مانده بودند چه کار کنند. چه میتواند دوباره نونوارشان کند و برشان گردانَد به بازی. تلاشهایی کردند که توجیه کنند چرا این روزها در حاشیهاند. آن روزها اگر از کنار محفلهای سامورایی رد میشدید، احتمالاً کلمۀ بوشیدو به گوشتان میخورد. بوشیدو (bushido) یعنی راهورسم جنگجویان. حرف حسابش چیست؟ ساموراییها پیش خودشان گفته بودند ما که در این اوضاع احتمالاً دیگر از نظر مالی به جایی نمیرسیم، لااقل بگذار به همه اینطور بگوییم که این زندگی درویشی، این پوستین تن کردن و بیتوجهی به مال دنیا اصلاً خواستۀ خودمان است، مرام و مسلک ماست برای اینکه ما الگوی اخلاقی جامعهایم. ساموراییها که حالا از کل هیبتشان فقط یک اسم و یک سری خاطره باقی مانده بود، قانون بوشیدو را ساختند تا به مردم یادآوری کنند این طبقۀ 6 درصدی از جامعۀ ژاپن، هنوز زنده است و مردم هم باید آنها را روی سرشان بگذارند.
کمی بیشتر از قانون بوشیدو بگوییم. ستونهای بوشیدو، تلفیقی بود از اصول و مبانی شینتو (Shinto)، بودیسم و آیین کنفوسیوسی که هشت تا ویژگی اساسی داشت:
1. وفاداری نسبت به کسانی که رتبۀ بالاتری داشتند.
2. اصل حقشناسی، اینکه یک جنگجوی سامورایی باید نسبت به وطن و امپراتور حقشناس و قدردان باشد.
3. رشادت، یک جنگاور اصیل، در راه وطن و خدمت به امپراتوری از جانش هم دریغ نمیکند.
4. عدالت در انجام وظایف
5. اصل صداقت، یک انسان دلاور هیچوقت و حتی از ترس اذیت و شکنجه هم دروغ نمیگوید.
6. اصل ادب، در هر شرایطی حتی در برابر دشمن.
7. متانت، آدم باید موقع هیجانات روحی، سنگینی و وقارش را حفظ کند.
8. و بالاخره شرافت، یک سامورایی دلاور باید شرافتمندانه بجنگد تا پیروز شود، اما به وقتش هم حاضر باشد خودش را بکشد.
ویژگی هشتم، شرافت یکی از مهمترین اصول بوشیدو بود. اینکه جنگاورها و دلاورها همیشه باید سعی کنند شرافتمندانه زندگی کنند و در مبارزه برای پیروزی بجنگند، اما اگر شکست خوردند، پیش از آنکه شرافتشان لکهدار شود، خودکشی کنند. برای همین بود که ساموراییها معمولاً دو تا شمشیر با خودشان داشتند، یکی بلند برای جنگیدن و کشتن، و یک خنجر کوچکتر برای خودکشی موقع شکست و ننگ. به این خودکشیِ با رضایتخاطر در مواقع شکستها یا احساس خفت و ذلت، اصطلاحاً هاراکیری یا سپوکو (Seppuku) میگفتند و برای خودش آدابی داشته. وقتش که میرسیده، سامورایی نیایشش را به جا میآورده، متمرکز مینشسته و خنجرش را با آرامش ـ چشمتان را ببندید ـ در شکمش فرو میکرده و از بالا به پایین میکشیده. این هاراکیری چنان در فرهنگ و سنت ژاپنی تأثیر گذاشته که طی قرنها افراد خیلی زیادی با این روش از ادامۀ زندگی دست کشیدهاند و حتی میشود گفت این اقدام به شکلهای دیگری در تاریخ معاصر ژاپن هم تکرار میشده.
یکی از مشهورترین داستانهای هاراکیریهای ژاپن ماجرایی است مشهور به «47 رونین» (47 Ronin) که در سال 1703 م. اتفاق افتاده. اینطور میگویند که یکی از دایمیوهای شریف ژاپن، سر اختلاف با یک دایمیوی دیگر هاراکیری میکند و ساموراییهایش را بدون ارباب میگذارد. ساموراییهای وفادار که نمیتوانستند مرگ اربابشان را تحمل کنند، دو سال دندان رو جگر میگذارند تا بتوانند به وقتش انتقام خون بهناحقریختۀ اربابشان را از آن یکی دایمیو بگیرند. و بالاخره وقتی به خواستهشان میرسند و طرف را میکشند، هر 47 تایشان با هم در آرامش هاراکیری میکنند و اسمشان را در تاریخ ژاپن ماندگار میکنند.
برویم یک قدری هم از زندگی مردم در دورۀ توکوگاوا بدانیم. شاید با چیزهایی که تا الان گفتیم، به این نتیجه رسیده باشید که خب اگر انزوا اینقدر خوب است، که پس زنده باد قرنطینه! من و شما هم معنی منزوی بودن از جهان را خوب میدانیم، هم وسط قرنطینهایم؛ اما برای اینکه بدانیم وقتی از انزوای ژاپن حرف میزنیم چه ابعاد دیگری میتواند داشته باشد، بگذارید کمی بیشتر از شرایط اجتماعی بگوییم.
وضعیت اقتصادی خوب این دوران باعث نشده بود مردم یادشان برود چقدر در تصمیمگیری برای آیندهشان انتخابهای کمی دارند. در سرزمینی که ارتباطش با همۀ دنیا قطع بود، آنها مجبور بودند یکی از نقشهایی که دولت برایشان در نظر گرفته بود را قبول کنند و گزینۀ دیگری نداشتند. شوگانسالاری هم دقیقاً همین را میخواست، که مردم هر چه صدقهسری دولت بهشان میرسد را باید سرمه کنند بگذارند رو چشمشان و جیکشان هم در نیاید. انزوا محدودیت نیست، مصونیت است. پس اگر کسی خدای نکرده هوس میکرد از این بهشت اجباری بیرون برود، باید جوری جریمه میشد که دیگر نه خودش و نه هفت نسل بعدش از این فکرها به سرشان نزند. یک رفتار ناشایست، یک نافرمانی مختصر میتوانست شما را تبدیل به محارب با امپراتوری، مفسد فیالارض یا هر عنوان دیگری بکند که سزای تلخی انتظارش را میکشید. حرفشنوی و قدرشناسی چیزهایی بود که دولت توقع داشت شهروندهای ژاپن در مقابلش داشته باشند. و جالب است که داشتند. نمیدانم، شاید انتظار داشتیم یک روز مردم از این وضع خسته شوند و بگویند ما رفاه بی آزادی نمیخواهیم، انزوا نمیخواهیم. اما واقعیتش این است که نگفتند. بیشتر از 200 سال زندگی در انزوا چیز دیگری به مردم ژاپن یاد داده بود. چیزی که به یک بخش جداییناپذیر از فرهنگ این مردم تبدیل شد و شاید بشود در دو تا گزاره خلاصهاش کرد: اول اینکه تبعیت از حاکمیت یک وظیفه است؛ و دوم اینکه همه موظفاند کار درست را انجام بدهند: محافظهکاری. این دستاورد دو قرن زندگی در عصر توکوگاوا بود که البته تا حد زیادی هم تحت تأثیر فلسفۀ نئوکنفوسیسوسی بود که راه سعادت را در تثبیت وضعیت موجود و سکوت در برابر هر رویداد ناخواستهای میدانست.
شوگانسالاری توکوگاوا در این گوی شیشهای که ساخته بود، نه دشمنی داشت، نه به رقیبی عرصۀ حضور میداد. تنهای تنها کیفیش را میکرد. و این شرایط شاید میتوانست تا ابد ادامه پیدا کند، اگر دنیا هم کاری به کار ژاپن نداشت. اواسط قرن 18 خشکسالی و خرابی آبوهوا، اولین ضربهها را به این ساختار دویستساله زد. انگار خدای باد، کامیکازه، هم حوصلهاش از این وضعیت سررفته بود و میخواست بگوید: «بابا مردم یک کاری بکنین، یه هیجانی، چیزی...». و هیجان در راه بود. اوضاع کشاورزی به هم ریخت و این بالاخره پراکنده صدای عدهای از مردم را در آورد. اولش خیلی زیاد نبود، اما کمکم مردم صدای هم را شنیدند و از گوشهوکنار ژاپن صداها به هم گره خورد. انگار به آخرهای یک خواب زمستانی نزدیک شده بودیم. شوگانسالاری دستور داد ساموراییها بروند اعتراضات را کنترل کنند. ولی دقیقاً به کی دستور داد؟ ساموراییها؟ مگر چیزی هم از ساموراییها باقی مانده بود در این مدت؟ مگر روزهایی که ساموراییها دستوپا میزدند که «آقا ما داریم از بین میریم»، کسی اهمیتی هم داده بود؟ شوگان سرش در برف بود و ندیده بود چطور کشورش خالی شده از نیروهای نظامی. شوگان آنقدر با جهان اطرافش بیگانه شده بود که حتی درست نفهمیده بود در دنیای غرب ابرقدرت جدیدی ظهور کرده، قدرتی که اسمش غرب است، ولی یهجورهایی شرقش است. آمریکا.
اوایل قرن 19 میلادی سر و کلۀ یک تعداد کشتی آمریکایی در آبهای ژاپن پیدا شد. دیده بودیم که هیچ غربیای جرئت نمیکرد کشتیاش را در سواحل ژاپن متوقف کند، حتی اگر کشتیاش خراب شده بود. اما ایندفعه قدرتهای غربی به دلگرمی آمریکا ـ که دنبال گسترش نفوذ و منافعش در سرتاسر اقیانوس آرام بود ـ این سالها زیاد در منطقه گشتوگذار میکردند. در سال 1853 م. دریاسالار آمریکایی، متیو پری (Matthew C. Perry)، با یک گروه کشتی جنگی سمت خلیج ادو (Edo)، در شرق ژاپن آفتابی شد. با ناوگان نظامی مجهزی که با خودش آورده بود، یک مانوری داد و بعد خیلی محترمانه گفت: «ما اومدیم باهاتون وارد تجارت و رابطه بشیم».
سلاحهایی که ژاپنیها جلوی چشمشان میدیدند، همانقدری برایشان جدید بود که وقتی اولین بار سلاحهای گرم پرتغالیها را دیده بودند.
ناوگان دریایی آمریکا، شهر ادو را نشانه گرفته بود. خب حالا نظرتان چیست؟ سران توکوگاوا یک نگاه به هم کردند، یک نگاه به ساحلشان که پر شده بود از کشتیهای آمریکایی، دوباره یک نگاه به هم که چه کنیم؟ گفتند: «بله، خیلی خوش اومدین». ناخدا پِری گفت: «حالا شد!» سریع صدا زد یک کاتب و چند تا ورق کاغذ آوردند که بعداً کسی دبه نکند. بنویس. چی بنویسم؟ بنویس عهدنامه را. تعهدات ژاپن: «بندرهای ژاپن به روی کشتیهای آمریکایی باز میشود؛ امنیتشان تضمین میشود؛ اگر کشتیای در این حوالی بشکند یا آسیبی ببیند، ژاپن موظف است بهش کمک کند. آمریکاییها هم اجازه دارند یک کنسول دائمی در ژاپن داشته باشند که حافظ منافعشان باشد». نوشتی؟ بله. خب حالا بنویس تعهدات آمریکا را: «ما سر لولۀ توپهایمان را از شهر ادو بر میداریم و بمبارانش نمیکنیم». تمام. چی؟ بله، همین که گفتم. کاری که آمریکا با ژاپن کرد مثل این بود که یک غریبهای از راه برسد بگوید اگر میخواهی زندگیات را به آتش نکشم، باید نصف اموالت را بدهی به من، همین الان هم باید برویم دفترخانه رسمیاش کنیم که بعداً زیرش نزنی.
بازی خیلی سریعتر از آنکه اعتراضهای جستهگریختۀ مردم نتیجهای بدهد، عوض شد. پیمان دوستی ژاپن و آمریکا که در مارس 1854 امضا شد، بهیکباره هرچیزی را که شوگانسالاری توکوگاوا برای 200 سال حفظ کرده بود، به آب داد و درهای ژاپن را به روی هر کسی که تا حالا بسته بود باز کرد. چهار سال بعد از پیمان اول، عهدنامۀ یکطرفۀ دیگری به اسم پیمان هریس (Harris) بسته شد که طی آن ژاپن موظف به باز کردن چند تا بندر دیگرش هم به روی آمریکا شد.
ورود امریکا همان و دنبالش کشورهای دیگر غربی که از راه رسیدند همان. روسیه، فرانسه، بریتانیای کبیر و هلند هم راه افتادند با عهدنامه یا بدون عهدنامه آمدند ژاپن تا هر کسی سهم خودش را از این سفرۀ پر برکت بردارد. ژاپن شده بود مثل کسی که میخواست عید امسال مهمان خانهاش راه ندهد، ولی حالا که در را بالاجبار روی یک نفر وا میکند، مهمان در را با پاشنهاش نگه میدارد که بقیۀ فامیل هم بیایند داخل. خون خونش را میخورد ولی برای اینکه اوضاع از این بدتر نشود، مجبور بود لبخند بزند و تعارف کند که بفرمایید بفرمایید، خوش آمدید.
ورود کشتیهای ناخدا پریِ آمریکایی، اتفاقات زنجیرهواری را در ژاپنِ آن روز رقم زد که درنهایت با سرنگونی شوگانسالاری توکوگاوا و برگشتن قدرت به امپراتور به پایان رسید. اما هنوز مانده تا برسیم به آن نقطه. برخورد دوباره با غرب و بخصوص آمریکا، ژاپن را با این حقیقت سخت روبهرو کرد که در این مدت انگار خواب خرگوشی بوده و از قدرتهای بزرگ جهان بدجوری عقب مانده. ژاپن باید با صنعتی شدن و مدرنیزه شدن همراه میشد. فهمیده بود که چین در همسایگیشان، سر ماجرای جنگشان با بریتانیا و نبرد تریاک به چه سرنوشتی دچار شده و نمیخواست همان بلا سر خودشان هم بیاید. توکوگاوا فهمیده بود که باید یک تعادلی در روابطش با جهان به وجود بیاورد. میخواست جبران کند این 200 سال را، اما دیگر دیر شده بود.
احساسات ضددولتی مردم به بیشترین حد ممکن رسیده بود. شاکی بودند که چرا شوگانسالاری که نه میتواند جواب نیازهای ما را بدهد، نه میتواند استقلال ژاپن را حفظ کند هنوز باید سرکار باشد؟ چیزی که آتش ژاپنیها را تندتر میکرد، این بود که میدیدند قدرتهای غربی مثل زالو افتادهاند به جان ژاپن و دارند خونش را میمکند. نه برابری و تعامل حالیشان میشود و نه کرامت انسانی و احترام. انگار تمام چیزهایی که سالها ژاپنیها تمرین کرده بودند تا بهش برسند، پیش این مهمانان خارجی بیمعنی بود.
ژاپنیها دیگر نه به حکومتشان امید داشتند، نه به هیچ نیرویی از خارج که بیاید و نجاتشان بدهد. غیر از همدیگر هیچکسی را نداشتند، بنابراین دست همدیگر را محکم گرفتند و همصدا شدند: «اخراج اجنبی، تکریم امپراتور»، «اخراج اجنبی، تکریم امپراتور». خواستهشان را فریاد میزدند: «ما میخوایم قدرت برگرده به امپراتور و غربیها گم شن برگردن کشورشون». جریان راه افتاده بود، بخصوص بین نظامیهای قبیلههای جنوبی چوشو (Choshu) و ساتسوما (Satsuma) که اعتراضات را رهبری میکردند. مردمِ جانبهلبرسیده به رهبری این دو قبیله صدای اعتراضشان را به گوش دولت رساندند، دستانشان را گره کرده بودند که هیچ گلولهای نتواند سینهشان را بشکافد. ولی این بار انگار کسی نبود که بخواهد مردم را سرکوب کند. شوگانسالاری توکوگاوا خودش هم دیگر رغبتی به ادامۀ کار نداشت. وقتی نیروهای دو قبیلۀ چوشو و ساتسوما با هم متحد شدند و حالا همه خواستۀ مشترکشان را فریاد میزدند، توکوگاوا بدون مقاومت چندانی، دستانش را بالا گرفت و حکومت را تحویل داد.
با به پایان رسیدن فصل طولانی شوگانسالاری توکوگاوا و عصر ادو، قدرت یک بار دیگر با هدف بزرگداشت مقام شخص اول مملکت، به دستان امپراتور 14سالهای به نام میجی (Meiji) افتاد. شهر ادو، دربار امپراتوری شد و بعد از اینکه بالاخره تبدیل به پایتخت رسمی ژاپن شد، اسمش به توکیو، یعنی پایتخت شرقی، تغییر کرد. به دورۀ اصلاحات میجی خوش آمدید.
امپراتور موتسوهیتو (Mutsuhito) مشهور به میجی در سال 1868 م. به پشتیبانی نظامیها و مردم استانهای مختلف ژاپن، توانست خودش را امپراتورِ ترمیمشدۀ ژاپن بنامد و بدون زحمت و دردسر، فصل جدیدی از تاریخ ژاپن، یعنی ژاپن سلطنتی (Imperial Japan) را از سال ۱۸۶۸ آغاز کند و تا ۱۹۱۲ م. ادامه دهد. امپراتور در ازای این سهولت نسبی برگشتن قدرت به دستانش، یک مسئولیت خطیر داشت و آن تزریق روحیۀ ملیگرایی به مردم ژاپن بود. یکپارچگی ملت ژاپن بعد از طوفانهایی که پشت سر گذاشته بودند، کمرنگ شده بود، و حالا وقتش بود که دولتمردان جدید، دوباره از ژاپن قلمرویی بسازند که همۀ مردم، بدون استثنا و بدون توجه به اینکه کجای سلسلهمراتب اجتماعی هستند، خودشان را برای حفظ و سربلندیاش مسئول بدانند.
امپراتور جوان هنوز خام و بیتجربه بود و از طرفی ظرف یک مدت خیلی کم، یکهو از یک مقام کاملاً تشریفاتیِ درحاشیه رسیده بود به رأس هرم قدرت، و جدا از آن خوب میدانست اگر پشتیبانی و دلگرمی بزرگان دو طایفۀ ساتسوما و چوشو نبود، محال بود الان اینجا چنین موقعیتی داشته باشد. برای همین خودخواسته و از سر قدردانی، وظایف روزمرۀ حاکمیت را به گروهی از بزرگان این دوتا طایفه سپرد که بهشان گِنرو (genro) میگفتند، بهمعنی دولتمرد بزرگ. گنروها عالیترین مقامهای غیررسمی ژاپن را در اختیار گرفتند و یکجورهایی از پشت پرده سیاستها و تصمیمگیریهای دوران میجی را هدایت میکردند و مشاورهای امین امپراتور بودند.
یکی از اولین اقداماتی که دولت جدید انجام داد، تدوین یک سوگندنامۀ پنجمادهای (Charter Oath) بود که تبدیل به اولین قانون اساسی مدرن کشور شد. عمده تلاشها برای آماده کردن این سوگندنامه را آقای ایتو هیروبومی (Ito Hirobumi) انجام داد که اولین نفر از همان مشاوران امپراتور یا گنروها بود. بگذارید اول نگاهی بیندازیم به این 5 بند مترقی قانون اساسی، بعد ببینیم دیگر چه تغییراتی در این دوره هست که اسمش را گذاشتیم عصر اصلاحات.
امپراتور موتسوهیتو (Mutsuhito) مشهور به میجی در سال 1868 توانست خودش را امپراتورِ ترمیمشدۀ ژاپن بنامد و فصل جدیدی از تاریخ ژاپن، یعنی ژاپن سلطنتی (Imperial Japan) را آغاز کند. یکی از اولین اقدامات او، تدوین یک سوگندنامۀ پنجمادهای (Charter Oath) بود که تبدیل به اولین قانون اساسی مدرن کشور شد. این 5 بند قانون، کل سیاستهای بستۀ قبلی را شست و گذاشت کنار.
اولین بند قانون اساسی دربارۀ «مجلس شورایی» بود که باید بهطور گسترده در دستور کار قرار بگیرد و از این به بعد دربارۀ تمام مسائل و امور کشور، مشورت و تصمیمگیری کند.
دومین بند، روی مشارکت مسئولانۀ تمام طبقات جامعه در اجرای امور ایالتی تأکید داشت. بالا و پایین، فقیر و غنی، هر مشکلی با هم دارند سر جای خودش، وقتی حرف از ادارۀ مملکت میشود، باید اختلافات را بگذارند کنار، کاری را انجام بدهند که درست است.
بند سوم میگفت مردم باید اجازه داشته باشند بدون هیچ تبعیضی نسبت به دیگران و حتی نسبت به مقامات سیاسی و نظامی ژاپن، به خواستهها و اهدافشان برسند. این قانون مستقیماً آمده بود تا خبر از پایان عصر طبقاتی و سلسلهمراتبی شینوکوشو بدهد.
چهارمین بند این سوگندنامه میگفت سنتها و آداب و رسوم اشتباه گذشته، هر چقدر هم ریشهدار و قدیمی باشند باید دور ریخته بشوند و دربارۀ همهچیز بر اساس قوانین عادلانۀ طبیعی تصمیمگیری بشود.
و پنجمین بند هم که تأکیدش روی آموزش بود، میگفت دانش، هرجای دنیا که باشد، باید دنبالش رفت تا با تقویت دانستههایمان، پایه و اساس حکومت را محکم کنیم. یعنی دیگر از این به بعد هیچ مانعی برای سفرهای خارجی و وارد کردن علم و فناوری از غرب نباید وجود داشته باشد.
همین 5 بند قانون، کل سیاستهای بستۀ قبلی را شست و گذاشت کنار. همان گروهی که با شعار «اخراج اجنبیها و تکریم امپراتور» علیه شوگانسالاری توکوگاوا قیام کرده بودند، حالا و با این قانون اساسی نشان دادند که خیلی زود متوجه شدهاند کشور باید از انزوای بینالمللی خارج شود و ارتباط با غرب، رمز بقای حکومت است.
ژاپن فهمیده بود اگر میخواهد در بازی بزرگان جا نماند، دیگر وقتی برای هدر دادن ندارد. بهسرعت پارلمانی راه انداختند که اعضایش را مردم انتخاب میکردند تا آنها امور قانونگذاری کشور را انجام بدهند و بخش اجرایی هم افتاد به دست نخستوزیر و کابینهای که توسط امپراتور منصوب میشد. خود امپراتور هم با حفظ احترام و درکِ شرایط زمانه، تبدیل به یک مقام عالیرتبه ولی تقریباً غیراجرایی شد.
حجم تغییراتی که ژاپن در دوران اصلاحات میجی کرده نگفتنی است؛ آنقدر که همه چیز بهسرعت، دقیق و هدفمند پیش میرفت. ساختار نظامی را بر اساس ارتش فرانسه بازطراحی کردند، نیروی دریایی، ناوگان بریتانیا را الگوی خودش قرار داد. تعداد زیادی از مشاوران کارکشتۀ غربی را آوردند تا در امور مختلفی مثل کشاوری، پزشکی، مهندسی، و آموزش ازشان شیوۀ اصولی و پیشرفتۀ کارها را یاد بگیرند. معدنکاری، تولید فولاد، کشتیسازی، ریسندگی پنبه، منسوجات، ابریشم و ... . همۀ اینها در طول دورۀ میجی با سرعت نور رشد کرد. ژاپن تشنۀ یاد گرفتن بود؛ انگار میخواست تمام عقبماندگیهایش نه فقط در دوران انزوا که در طول تاریخ را جبران کند. تولید ذغالسنگ که در سال 1874 م. یک چیزی حدود 210 هزار تن در سال بود، در عرض 10 سال رسید به 4 میلیون تن، و این رشد چنان ادامه پیدا کرد که اواخر جنگ اول جهانی به حدود 30 میلیون تن رسیده بود. نقش مهم و کلیدی زنها در کارخانههای ابریشمبافی و نساجی، از آنها نیروی کاری ساخته بود که ساعتهای طولانی پابهپای مردها کار میکردند. هر شغل جدیدی با تشویق و حمایت دولت روبهرو میشد. اگر جایی میدیدند یک ساختار سنتی دارد جلوی پیشرفت ژاپن را میگیرد، از بین میبردندش و چیز دیگری جایگزینش میکردند. یکی از این ساختارها، دایمیوها بودند که مجبور شدند زمینهای زیر دستشان را در ازای فرمانداری یا یک سری امتیاز دیگر به دولت واگذار کنند تا دولت بتواند زمینها را در اختیار مردم قرار بدهد.
سیستم طبقات چهارگانه متلاشی شد و مردم حالا دیگر آزاد بودند که شغل و محل زندگیشان را خودشان انتخاب کنند. ساموراییها، کشاورزها، صنعتگران و بازرگانها، همه مثل هم یک اسم گرفتند: هیمین (heimin)، یعنی آدم عادی (commoner). این اسم شامل کسانی هم میشد که در دورۀ شینوکوشو آنقدر از نظر شأن و مقام اجتماعی پایین بودند که در 4 طبقۀ معمول جامعه جایی نداشتند، همان کسانی که بهشان بهاصطلاح هینین (hinin) یعنی غیرآدم میگفتند و شغلهایی مثل کفن و دفن مردهها داشتند، آنها الان دیگر جزو مردم عادی به حساب میآمدند.
هر آنچه عوضکردنی بود، در ژاپن داشت عوض میشد و این تغییرات ساموراییهای بیابهت را هم بینصیب نگذاشت. تمام بودجۀ دفاعی کشور به ارتش جدیدش اختصاص پیدا کرده بود و کمکم نیروی نظامی ژاپن از ساموراییها خالی شد. ساموراییها چند باری جلوی این تغییرات مقاومت کردند، اما خب باید قبول میکردند تاریخ مصرفشان گذشته و هر بار فقط دارند بیشتر تحقیر میشوند. اما میخ نهایی به تابوت ساموراییها را قانون نظام وظیفهای زد که در 1873 م. تصویب شد و تنها امتیازِ باقیماندۀ ساموراییها، یعنی اجازۀ حمل و نگهداری سلاح، را هم از انحصارشان در آورد. و دیگر سامورایی چه معنی داشت؟ چه کشکی؟ چه پشمی؟
بگذریم. حالا که ژاپن قصد کرده بود ارتباطش با غرب را توسعه بدهد و درهای کشور را به روی بقیه باز کند، باید سختگیریهای ایدئولوژیکش را هم کنار میگذاشت و به ادیان دیگر، بهخصوص مسیحیت، اجازۀ تبلیغ میداد. حواسشان بود که دیگر اشتباهات قبل را تکرار نکنند و مراقب بودند ملیگرایی و عشق به سرزمین مادری بین مردم و بهخصوص نسلهای جدید کمرنگ نشود. از تریبونهای دولتی مردم را تشویق به کار و تلاش بیشتر میکردند و اینطور میگفتن که ما یک خانوادهایم، خانوادۀ بزرگ ژاپن و باید به تمام مردم جهان نشان بدهیم چه کارهایی ازمان بر میآید.
ژاپن میدانست نمیتواند تا ابد به مشاوران و کارشناسان خارجی تکیه کند. جوانهایی که حالا سکاندار هدایت ژاپن بودند، با شعار «کشور ثروتمند، ارتش قدرتمند»، بهترین راه را در این دیدند که نیروهای داخلیشان را برای مسئولیتهای بزرگ تربیت کنند. برنامهریزی کردند تا یک سری از دولتمردان و دانشجویان نخبه فرستاده بشوند به غرب تا آنجا درس بخوانند، مهارت کسب کنند و بعد برگردند و دانششان را به دیگران منتقل کنند.
درها را باز میکنی، هم میگذاری بروند، هم میگذاری بیایند، هم کاری میکنی که مردم افتخار کنند به اینکه اهل کدام کشورند. این است راهش.
سیستم آموزشوپرورش ژاپن به تبعیت از فرانسه و آلمان تغییر کرد و تحصیل اجباری شد. مردم هم با دولت همراهی میکردند و سوادآموزی را جدی میگرفتند، تا آنجا که به حوالی قرن جدید، یعنی سدۀ بیستم که رسیدیم، نسبت مردم باسواد در ژاپن از همۀ کشورهای غربی بیشتر بود.
هنوز در دوران امپراتور میجی هستیم. ژاپن خیلی خوششانس بود که قدرتهای غربی حواسشان به لقمههای چربونرمتری مثل چین بود و برای اشغال یا استعمارش آنچنان انگیزهای نداشتند. در این مدت توانست قشنگ سرِ فرصت بشیند از رو دست غربیها یاد بگیرد که چطور در این همهمۀ صنعتی شدن میشود سرزمینهای دیگر را به خدمت گرفت. ژاپن انگار پیشِ رویش یک دوراهی میدید، مثل اینکه باید بین استعمار کردن و استعمار شدن یکی را انتخاب میکرد، و ژاپن انتخابش را کرد.
کشتیسازی در این سالها یکی از چیزهایی بود که ژاپنیها خیلی جدی پیَش را گرفته بودند و حالا یکی از بزرگترین کشورهای تولیدکنندۀ کشتی در دنیا بودند. بخش نظامی را هم که قبلتر گفتیم چه بهایی بهش دادند. ژاپن میتوانست با همان روشی که چند دهه پیشش، ناخدا پری آمریکایی، زهرش را بهشان چشانده بود، به همسایههایش فشار بیاورد. متیو پری با کشتیهای جنگی آمادۀ شلیک آمده بود تا ساحل ژاپن و عملاً چارۀ دیگری جز قبول خواستهاش برای ژاپنیها باقی نگذاشته بود. حالا ژاپن هم تصمیم گرفته بود این دیپلماسی کشتی جنگی (gunboat diplomacy) را سر کره امتحان کند. کرهایها که پیش از این هم خاطرۀ بدی از بلندپروازهای ژاپنیها داشتند، ایندفعه هم قربانی قدرتطلبیشان شدند و بعد از اینکه تحت فشار نظامی قرار گرفتند، مجبور به تسلیم و امضای قراردادی شدند تا ایندفعه ژاپن نقش آمریکا را بازی کند و کره را تبدیل کند به مستعمرۀ خودش.
پیمانی که در سال 1876 م. بین کره و ژاپن امضا شد، فصل جدیدی بود بر جاهطلبیهای امپراتوری ژاپن در قامت یک قدرت جهانی.
کشتیسازی پس از انزوا، در سالهای ارتباط با غرب، یکی از چیزهایی بود که ژاپنیها خیلی جدی پیَش را گرفته بودند و حالا یکی از بزرگترین کشورهای تولیدکنندۀ کشتی در دنیا بودند، و ژاپن تصمیم گرفته بود این دیپلماسی کشتی جنگی (gunboat diplomacy) را سر کره امتحان کند. کرهایها مجبور به تسلیم و امضای قراردادی شدند که کره را تبدیل کرد به مستعمرۀ ژاپن.
بعد از پیمان کره و ژاپن، دیگر ژاپن خودش را در هر مسئلهای که به کره مربوط بود، صاحبنظر میدانست و در هر موضوعی دخالت میکرد. استعمارگری بهش مزه کرده بود انگار. یکی دو بار هم به بهانۀ اینکه چینیها با کره رفتوآمد دارند، دعوا را برد سمت چین. چین هم که در دورۀ امپراتوری چینگ (Qing) حال و اوضاع مناسبی نداشت، هر بار در این دعواها جلوی ژاپن کم میآورد و شکست میخورد. تایوان، شبهجزیرۀ لیائودونگ (Liaodong) و چند جای دیگر به همراه یک سری امتیاز اقتصادی و سیاسی، چیزهایی بود که ژاپن توانست در آخرین سالهای قرن 19 میلادی ( در سال 1894) از امپراتوری چین بکَند و به نفع خودش مصادره کند.
ژاپن وارد میدانی شده بود که قبل از آن بازیکنان قدری را به خودش دیده بود. بازی استعمار قواعد خودش را داشت و این چیزی بود که ژاپنیها هنوز درش کمتجربه بودند. اروپا و آمریکا وقتی ژاپنیها درحال خراشیدنِ کره و بعد اذیت کردن چین بودند، خیلی کاری به کارش نداشتند و گذاشتند گردوخاکش را بکند، ولی روسیه، یکی دیگر از قدرتهای جهان نظر دیگری داشت.
در سال 1904 روسیه به رهبری آخرین تزارش، نیکلای دوم (Nicholas II)، صاحب یکی از بزرگترین قلمروهای جهان بود. روسیه داشت سرزمینهایش را از شرق و غرب گسترش میداد و اسمش را به هر نقطهای که میتوانست، ضمیمه میکرد. آن سالها روسیه، دنبال این بود که یک بندر آب گرم به قلمروش اضافه کند. وضعیت اقلیمی روسیه طوری بود که همیشه زمستانها، بندرهایش در برف و یخ فرو میرفت و نمیشد ازش استفاده کرد، بنابراین دنبال بندری بود که بتواند چهار فصل سال روش حساب کند. خلاصه داشت میگشت ببیند کجا میتواند یک پایگاه برای ناوگانش بسازد که چشمش افتاد به شبهجزیرههای کره و لیائودونگ که در اختیار کی بودند؟ ژاپن. دردسرتان ندهم، اولش خواستند مثل دو تا استعمارگر متمدن با هم مذاکره کنند، دیدند نمیشود، یهکم دندانهایشان را به هم نشان دادند، رجز خواندند، تا اینکه روسیه گفت: «با ما راه نیاین، حملۀ نظامی میکنیم».
ژاپن دوباره تهدید نظامی شده بود. هنوز خاطرۀ تلخ کشتیهای آمریکایی و عواقب خفتبارش از ذهنشان پاک نشده بود که ایندفعه روسیه بود که اولتیماتوم نظامی داده بود. این چیزی نبود که ژاپنیها دوست داشته باشند، آن هم حالا که سری در سرها در آورده بودند و غرورشان از همیشه بیشتر بود. روسها اشتباه کرده بودند. هنوز صدای تهدیدشان در آبها گم نشده بود که ژاپنیها به ناوگان روس در بندر استراتژیک پورتآرتورِ (Port Arthur) چین حمله کردند. آتش جنگی شعلهور شد که دو سال بین ژاپن و روسیه در جریان بود و بیشتر از 150 هزار کشته رو دست دو طرف گذاشت. ناوگان روسیه در هم کوبیده شد و نبرد، با پیروزی ژاپن و امضای معاهدۀ پورتسموث (Portsmouth) به پایان رسید. آمریکا نقش واسط و میانجی در این صلح را داشت. تئودور روزولت (Theodore Roosevelt)، رئیسجمهور آمریکا، مدتی بعد به خاطر تلاشش در به نتیجه رساندن مذاکرات، برندۀ جایزۀ صلح نوبل شد. بعضی از مورخها جنگ روسیه و ژاپن را مقدمهای میدانند بر جنگهای عالمگیری که در سالهای بعدش جهان را به خاک و خون کشید و آن را جنگ جهانی صفرم مینامند.
ژاپنیها به ناوگان روس در بندر استراتژیک پورتآرتورِ (Port Arthur) چین حمله کردند. آتش جنگی شعلهور شد که دو سال بین ژاپن و روسیه در جریان بود و بیشتر از 150 هزار کشته رو دست دو طرف گذاشت. ناوگان روسیه در هم کوبیده شد و نبرد، با پیروزی ژاپن و امضای معاهدۀ پورتسموث (Portsmouth) به پایان رسید. بعضی از مورخها جنگ روسیه و ژاپن را مقدمهای میدانند بر جنگهای عالمگیری که در سالهای بعدش جهان را به خاک و خون کشید و آن را جنگ جهانی صفرم مینامند.
این اولین باری بود که در تاریخ جهان مدرن، یک کشور آسیایی، یک قدرت غربی را شکست میداد و این برای اروپا و آمریکایی که تا اینجای کار چشمانشان را به روی شیطنتهای ژاپن بسته بودند، خبر خوبی نبود. دو تا پیروزی نظامی پشت سر هم، یکی به چین و یکی به روسیه. اینها به ژاپنیها خودباوریِ این را میداد که علاوه بر پیشرفتهای سریعشان در اقتصاد، خودشان را در زمینههای دیگری مثل شرایط سیاسی و صنعتی هم همپایه و همطراز قدرتهای غربی بدانند.
به سال 1912 و زمان مرگ امپراتور میجی که رسیدیم، ژاپن بدون شک یکی از قدرتهای برتر جهان شده بود و هیچ شباهتی با دوران پیش از آن نداشت. اعتبار سیاسی زیادی به دست آورده بود و اتحادشان با دنیای غرب، باعث لغو پیمانهای نابرابری شد که در گذشته مجبور به امضا شده بودند.
خب. داریم به سالهای سیاه جنگهای جهانی نزدیک میشویم و هر چه جلوتر میرویم اتفاقات پیچیدهتر و تلختر میشوند، ولی حالا که رسیدیم به آخر این سه اپیزود، بگذارید داستانمان را یکجورهایی «هپیاند» تمام کنیم. همکاریهای ژاپن و غرب باعث شده بود ژاپن در شورای جامعۀ ملل صاحب کرسی بشود. بعد از تجربههای بسیار و دیدنِ بالا و پایین روزگار، ژاپن حالا میتوانست صدایش را به گوش جهان برساند. وقتش بود تا بغضی که از زمان امضای اولین پیمان ظالمانه در گلویشان مانده بود را فریاد بزند: «جهان به برابری احتیاج دارد». چند سال بعد و به هنگام تدوین قرارداد صلح ورسای که رسماً به جنگ جهانی اول خاتمه میداد، ژاپن پیشنهاد کرد تا این عبارتها به متن قرارداد اضافه شود: «تساوی ملتها اصلی اساسی در جامعۀ ملل است. تمامی امضاکنندگان این قرارداد، موافقت میکنند تا هرچه سریعتر نسبت به همۀ اعضا و اتباع خارجی، رفتاری برابر و عادلانه اتخاذ کنند و از هیچ نظر تبعیضی در میان نباشد؛ چه از نظر قانون، چه از نظر نژاد یا ملیت آنها».
پیشنهاد ژاپن را چند تا از قدرتهای بزرگ جهان مثل امریکا رد کردند.
به هنگام تدوین قرارداد صلح ورسای که رسماً به جنگ جهانی اول خاتمه میداد، ژاپن پیشنهاد کرد تا این عبارتها به متن قرارداد اضافه شود: «تساوی ملتها اصلی اساسی در جامعۀ ملل است. تمامی امضاکنندگان این قرارداد، موافقت میکنند تا هرچه سریعتر نسبت به همۀ اعضا و اتباع خارجی، رفتاری برابر و عادلانه اتخاذ کنند و از هیچ نظر تبعیضی در میان نباشد؛ چه از نظر قانون، چه از نظر نژاد یا ملیت آنها». اما پیشنهاد ژاپن را چند تا از قدرتهای بزرگ جهان مثل امریکا رد کردند.
این آخرین بخش از داستان پرماجرای ژاپن بود. اگر از خودمان بپرسیم چقدر این تاریخی که حالا از ژاپن میدانیم با تصوراتی که از قبل نسبت به این کشور داشتیم، همخوانی داشت جوابمان چیست؟ چقدرش فرق داشت؟ و حالا سؤال اصلیام اینجاست: ژاپن چهجوری توانسته خودش را به جهان معرفی کند؟ چه چیزی از خودش در خاطر دیگران ثبت کرده؟
ژاپن سرزمین بااصالت و سردوگرمچشیدهای است که امروز در جایگاه یکی از احترامبرانگیزترین کشورهای جهان در معادلات دنیا نقش دارد. اما مایی که حالا از گذشته و روزهایی که سپری کرده، کمی خبر داریم، میدانیم که این تصویر، چیزی نبوده که از قبل و همیشه در ژاپن وجود داشته باشد. چرا این اتفاق افتاده؟ شاید اگر این سؤال را از خودشان بپرسید، جواب بدهند بهخاطر اینکه هیچوقت امیدشان را از دست ندادند، به نظم و احترام به دیگران پایبندند و همیشه تلاش میکنند کارِ درست را انجام بدهند.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: