پادکست پاراگراف
پادکست پاراگراف
خواندن ۳۸ دقیقه·۳ سال پیش

چهارده: ژاپن (بخش دوم: عصر جنگجویان)

همه‌چیز از چند قطره آب شروع شد که از نوک نیزۀ ایزاناگی (Izanagi) و ایزانامی (Izanami). در دریا ریخت و جزیره‌هایی را به‌ وجود آورد، به اسم ژاپن. از حدود 200 هزار سال پیش گفتیم. از اولین آدم‌هایی که ردپایشان را در این سرزمین می‌بینیم، ولی چیز زیادی ازشان نمی‌دانیم. چرا؟ به همین دلیل ساده که ژاپن ته دنیا حساب می‌شده و از همه‌جا دور بوده، برای همین هم نوآوری‌های بشر همیشه دیر به آنجا می‌رسیده. الان را نگاه نکنید! از این گفتیم که حدود 13 هزار سال پیش سروکلۀ اولین فرهنگی که در ژاپن می‌شناسیم پیدا می‌شود؛ اسمش را هم گذاشتیم فرهنگ جومون. یواش‌یواش کشاورزی و تولید غلات وارد این سرزمین‌ها می‌شود و قبیله‌های کوچک و بزرگی به وجود می‌آیند که سروشکل زندگی‌ مردم را تغییر می‌دهند. ژاپن خیلی آرام و بی‌عجله، زیر همان لایۀ ابهام به حرکتش ادامه می‌دهد؛ تا اینکه می‌رسیم به قرن یِکم میلادی و ما بالاخره اولین متن مکتوب دربارۀ ژاپنی‌ها را در یک سند چینی پیدا می‌کنیم و حالا دیگر می‌توانیم کمی مستندتر از اوضاعشان حرف بزنیم. فهمیدیم در این دوره، ژاپن اصلاً اون‌طوری که ما فکر می‌کردیم، یکپارچه نبوده و از مرزکشی‌هایی خبردار شدیم که بهمان نشان می‌داد نه‌تنها روابط حسنه‌ای نداشتند با هم، بلکه آمادۀ زدوخورد هم بوده‌اند. نشان به آن نشان که از حدود 100 پادشاهی‌ای که در این دوره داشتند با هم می‌جنگیدند، حدود یک قرن بعدش، چیزی باقی نمی‌ماند جز یک ملکۀ بزرگ به اسم بانو هیمیکو (Himiko) و قلمرویی که اسمش را گذاشته بود یاماتو (Yamato/ Yamatai).

از این خبردار شدیم که ژاپن با مرگ هیمیکو وارد عصر 450 ساله‌ای می‌شود که اسمش را از روی مقبره‌های تپه‌شکل هیمیکو و بسیاری از بزرگان ژاپن برداشته بودند، یعنی عصر کوفون (kofun). به اینجا که رسیدیم، از کره‌ای‌ها گفتیم، از نقش واسطشان بین ژاپن و امپراتوری چین، و از اینکه آن‌ها بودند که خط چینی و آیین بودیسم را وارد سرزمین ژاپن کردند. این را هم فهمیدیم که دربار ژاپن، یک الگوی تمام‌وکمال به اسم چین داشت که سعی می‌کرد قدم‌به‌قدم ازش تقلید کند.

جلوتر رفتیم و متوجه شدیم که دوروبر خاندان سلطنتی ژاپن، سروکلۀ خانواده‌هایی پیدا شد که امپراتور را در حد یک مقام تزئینی پایین کشیدند و خودشان ادارۀ کشور را به دست گرفتند.

زمانه می‌گذرد، قرن 8 میلادی می‌آید و دوتا کتاب نوشته می‌شوند به نام‌های کوجیکی (Kojiki) و نیهون شوکی (Nihon Shoki) که یک‌جورهایی اولین کتاب‌های تاریخ و آداب و رسوم‌ ژاپن‌اند. همان سال‌ها پایتخت از یاماتو به شهر نوساز نارا (Nara) منتقل می‌شود، اما یادمان هست که بخت با نارا یار نبود و کمتر از صد سال بعد، به‌خاطر قدرتی که بودیسم به دست آورده بود و خطری که قدرت مرکزی را تهدید می‌کرد، تصمیم گرفتند پایتخت را دوباره جابه‌جا کنند و ببرند به شهر هیان (Heian). هیان یا کیوتوی امروزی.

ژاپن عصر هیان، ژاپن متفاوتی بود؛ در آن هنر و ادبیات منحصربه‌فرد ژاپنی‌ها را دیدیم و دنیای فانتزی‌ای که آن‌قدر دربار را شیفتۀ خودش می‌کند که خاندان فوجیوارا (Fujiwara) از فرصت استفاده می‌کند و خودش را تبدیل به تصمیم‌گیرندۀ اصلی سیاست‌های ژاپن می‌کند. همین ماجراها پای نظامی‌هایی را به ادارۀ مملکت باز می‌کند که همه‌مان آن‌ها را به اسم سامورایی‌ها می‌شناسیم.

و بالاخره اپیزود پیش را این‌جوری تمام کردیم که در قرن 12 م. و بعد از ضعیف شدن خاندان فوجیوارا، از وسط دعواها، خاندان سامورایی میناموتو (Minamoto) بیرون آمد که بعد از شکست دادن رقبا، کنترل شهر هیان را به دست گرفت و این‌جوری عصر کلاسیک ژاپن به انتهایش رسید. حالا می‌خواهیم برویم سراغ دومین بخش از تاریخ ژاپن: عصر جنگجویان.


عصر جنگجویان

عصر کاماکورا

در قسمت پیش با آقایی به اسم یوریتومو (Yoritomo) آشنا شدیم. یوریتومو بزرگ خاندان میناموتو بود که حالا قدرت دستش افتاده بود و بعد از شکست خاندان تایرا، تبدیل شده بود به قدرتمندترین آدم ژاپن. یک چیزی را داخل پرانتز بگویم: در زبان ژاپنی، وقتی می‌خواهند اسم و فامیل یک نفر را بگویند، روششان این است که اول فامیل را می‌گویند بعد اسم را. بنابراین وقتی ما اینجا می‌گوییم میناموتو یوریتومو، یا حتی درست‌ترش: میناموتو نو یوریتومو؛ یعنی یوریتومو از خاندان میناموتو. این را یادمان باشد. پرانتز را هم ببندیم. القصه با ظهور یوریتومو عصر جدیدی در تاریخ ژاپن شروع می‌شود به اسم عصر جنگجویان.

یوریتومو آن‌قدر زرنگ بود که چشمش دنبال امپراتوری نباشد. البته فکر نکنید منظورم این است که آدم کم‌توقع و قانعی بوده‌ها. نه، هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیرد. یوریتومو هم وقتی به امپراتوری می‌گوید نه، حتماً چشمش به لقمۀ چرب‌ونرم‌تری است. او به‌درستی فهمیده بود که امپراتور بیشتر از اینکه صاحب قدرت باشد یک مقام تشریفاتیاست و تصمیم‌گیری‌های اصلی جای دیگری گرفته می‌شود. برای همین در سال 1192 م. از امپراتور خواست یا شاید حتی امپراتور را وادار کرد تا او را به‌عنوان شوگان ژاپن (generalissimo)تعیین کند. شوگان به معنی سردار، بالاترین مقام نظامی ژاپن بود که البته پیش ‌از این هم به یک سری از دیکتاتورهای نظامی اطلاق شده بود. پس اصطلاح شوگان در کل چیز تازه‌ای نبود؛ اما این اقدام یوریتومو پیامدهایی به دنبال داشت که جدید بود: با شوگان ‌شدن خودخواستۀ یوریتومو، اقتدار امپراتور از چیزی که بود هم کمتر شد. حالا ما امپراتوری داشتیم که عملاً دست‌نشاندۀ شوگان بود و نه برعکس، و این‌جوری اختیار همه‌چیز ژاپن به دست شوگان افتاد. یوریتومو توانست شوگان را از یک فردِ واحد تبدیل کند به یک طبقه، یک گروه. یک طبقۀ نظامی‌ـ‌ اجتماعی که برای امپراتور تره هم خرد نمی‌کرد و حرف‌شنوی کی بود؟ شخص شوگان.

یوریتومو دنبال امپراتوری نبود. او به‌درستی فهمیده بود که امپراتور بیشتر از اینکه صاحب قدرت باشد یک مقام تشریفاتی است و تصمیم‌گیری‌های اصلی جای دیگری گرفته می‌شود. برای همین در سال 1192 م. از امپراتور خواست یا شاید حتی امپراتور را وادار کرد تا او را به‌عنوان شوگان ژاپن تعیین کند. شوگان به معنی سردار، بالاترین مقام نظامی ژاپن بود.

کار بعدی‌ یوریتومو این بود که برای اینکه یک وقت اعتراض و مخالفت طرف‌دارهای امپراتور دامنش را نگیرد، پا شد خودش و همۀ دم دستگاهش را منتقل کرد به شهر زادگاهش کاماکورا (Kamakura) تا از آنجا بدون مزاحم روی همه ‌چیز کنترل داشته باشد.

توجه کردید که یوریتومو پایتخت را عوض نکرد؟ پایتخت همچنان کیوتو یا همان هیان بود، اما مرکز اصلی قدرت ژاپن از کیوتو رفت به کاماکورا، در شرق ژاپن. اسم عصر کاماکورا (1192 تا 1333م.) هم از همین‌جا می‌آید. حالا یوریتومو با خیال راحت، با دست باز می‌توانست آن ایده‌ای که در کله‌اش بود را پیاده کند، ایده‌ای که ریشه بدواند در لایه‌های مختلف جامعه در ژاپن. پدیده‌ای که در شهر کاماکورا به دست یوریتومو خلق شد، ساختار نظامی و پیچیده‌ای بود به اسم باکوفو (bakufu). باکوفو به معنی «خیمۀ نظامی شوگان». به واژۀ باکوفو در انگلیسی «Shogunate» می‌گویند، در فارسی هم «شوگان‌سالاری» ترجمه‌اش کرده‌اند که به نظرم ترجمۀ خوبی‌اند. پس یوریتومو بعد از اینکه با نیروی نظامی‌اش از کیوتو بیرون آمد، یک نهاد سیاسی ـ نظامی قدرتمند راه انداخت به اسم باکوفو یا شوگان‌سالاری که بتواند از شهر کاماکورا به تمام ژاپن تسلط داشته باشد. ناگفته پیداست که این ماجراها خبر از شروع دوران استبداد شوگان‌ها می‌داد، دورۀ طولانی‌ای که حدود 700 سال ادامه پیدا کرد و ژاپن تا اواسط قرن 19 میلادی مثل یک دولت نظامی اداره می‌شد.

شاید اصلی‌ترین تغییری که در دورۀ یوریتومو و نسل‌های بعدش به‌ وجود آمد، این بود که حکومت ‌شکل فئودالی‌تری به خودش گرفت. یعنی طبقۀ ارباب و رعیت تمایز بیشتری از هم پیدا کردند و هرکسی در جایگاه و رتبۀ خودش جاگیرتر شد. طرف‌دارهای وفادار شوگان، صاحب زمین‌های بزرگ می‌شدند. اصلاحات اقتصادی هم در درجۀ اول به نفع نزدیکان به حاکم انجام می‌شد.

نقش خانواده در این‌ مدل زندگی پررنگ‌تر است؛ مقام پدر، احترام گذاشتن به بزرگ‌تر، اطاعت بچه‌ها از آن‌ها. همین اهمیت سلسله‌مراتب خانوادگی چیزی است که از دورۀ کاماکورا تا امروز در فرهنگ ژاپنی به یادگار مانده. فیلم‌ها و سریال‌هایی که تا الان دیدیم را به خاطر بیارید. یادتان است چه ادبی داشتند جلوی بزرگ‌ترها؟ ... اما همۀ این‌ها، فقط وقتی صادق بود که صحبت از قدرت سیاسی نباشد. وگرنه همین خانوادۀ گل و بلبل، می‌توانستند تیغ تو روی هم‌ بکشند، به هیچ چیز دیگری هم فکر نکنند.

خود یوریتومو یک نمونه‌اش است. چند سال که از شوگانی‌اش گذشت، شروع کرد به ترور کردن هر کسی از فک و فامیل که فکر می‌کرد سودای به قدرت رسیدن دارد. یکی‌یکی‌شان را کشت تا دوروبرش از خانواده خالی شد. او حتی برادر ناتنی‌اش یوشیتسونه (Yoshitsune) را هم از سر راه برداشت، برادری که در ادبیات افسانه‌ای ژاپن تبدیل شد به قهرمان. این‌ها را نگفتم که برسیم به یوشیتسونۀ مرحوم‌ها. نه، مقصود من از گفتن این مطلب این نکته ‌است که حواسمان باشد وقتی می‌بینیم قدرتمندترین چهرۀ نظامی‌ مملکت، برادرش را می‌کشد و آن برادر هم تبدیل می‌شود به قهرمان ملت، می‌توانیم بفهمیم که یوریتومو لااقل در این سال‌ها، چقدر پیش مردم ژاپن منفور بوده. یوریتومو، کسی که شوگان‌سالاری را برای ژاپن به وجود آورد، آن‌قدر دستش به خون آلوده شد، آن‌قدر کشت و کشت تا اینکه یک روزی در سال 1199م. از روی اسب افتاد. واقعاً از روی اسب افتاد، اما کسی نفهمید چرا و چطور. چیزی که زمین تحویل گرفت، جنازۀ شوگان ژاپن بود.

بعد از مرگ یوریتومو، بیوه‌اش ماساکو (Masako) نگذاشت شوگان‌سالاری فرو بریزد؛ خیلی چابک و سریع، پیش از آنکه اختلافاتِ درونی بخواهد دامن اردوگاه کاماکورا را بگیرد، شوگان‌ها را سروسامان داد. سر قبر شوهرش، ماساکو قسم خورد که نمی‌گذارد کاری که شروع شده، نصفه‌کاره بماند؛ البته توضیح هم نداد می‌خواهد چه ‌کار بکند. ماساکو برداشت خیلی دقیق و با برنامه، اقوام خودش، یعنی خاندان هوجو (Hojo)، را جایگزین فامیل شوهرش، یعنی میناموتو، کرد و این‌جوری شوگان‌سالاری خودشان را راه انداخت. قدرت از دستان خاندان میناموتو خارج شد و به خاندان هوجو رسید. این را هم می‌دانیم که یوریتومو لااقل در سال‌های آخر عمرش هیچ آبرو و اعتباری پیش مردم نداشت، اما احترام و جذبه‌ای که ماساکو به شوگان‌ها داد، عملاً می‌شود گفت طبقۀ شوگان‌ها را دوباره زنده کرد. ماساکو مشهور شد به راهبۀ شوگان‌ها (nun shogun) و تا همین امروز هم یکی از قدرتمندترین زنان تاریخ ژاپن به حساب می‌آید. بعد از ماساکو، خاندان هوجو تا سال 1330 م. در کاماکورا باقی ماندند و از آنجا ژاپن را مدیریت می‌کردند.

خب، رسیدیم به اواسط قرن 13 میلادی. در قرن 13 جهان غافل‌گیرِ پدیده‌ای جدید می‌شود، پدیده‌ای که شرق تا غرب عالم را تحت تأثیر قرار می‌دهد و سرنوشت خیلی از سرزمین‌های بزرگ جهان را زیرورو می‌کند. حتماً می‌دانید داریم از چه کسانی حرف می‌زنیم؛ از مغول‌های صحرانشین که هنوز هم خیلی‌ها از توانایی کاری که کردند، انگشت به دهن باقی مانده‌اند.

مغول‌ها در لشکرکشی‌هایشان به شرق، دو بار تلاش کردند به ژاپن حمله کنند. یک دفعه در 1274 م. و دفعۀ بعد در 1281م. در این دوران مغول‌ها به فرماندهی قوبلای خان در اوج قدرت بودند و مثل آب خوردن داشتند همه‌جا را زیر یوغ قدرتشان می‌کشیدند. در اپیزود دوازده، از کاری که مغول‌ها در چین کردند و تأسیس سلسلۀ یوآن حرف زدیم. هیچ‌کس حریفشان نمی‌شد. سال 1274م.، کره در غرب ژاپن هم تسلیم شده بود و قوبلای به امپراتوری ژاپن پیک فرستاد که «ما دم مرزهاتونیم؛ خیلی وقتمون رو نگیرین که کار زیاد داریم». ایستاده بودند منتظر که فرستاده‌شان با جواب نامه برگردد و بروند بی‌ جنگ و خون‌ریزی ژاپن را هم به قلمروشان ضمیمه کنند. صبر کردند، باز صبر کردند، خبری نشد. وقتی دیدند ژاپنی‌ها با زبان خوش سرزمینشان را تقدیم نمی‌کنند، اولین حمله را ترتیب دادند. در نوامبر 1274م.، 900 تا کشتی با 40 هزار نیروی نظامی مغول، به ساحل کیوشو، در جنوب ژاپن رسیدند. چهل هزار جنگجوی سپاه مغول. خیلی‌ از این سربازانی که امروز داشتند برای مغول‌ها می‌جنگیدند، سربازان کره‌ای‌ای بودند که بعد از تصرف سرزمینشان، چاره‌ای نداشتند جز اینکه گوش‌به‌فرمان فرماندۀ مغول‌ها باشند.

مغول‌ها در لشکرکشی‌هایشان به شرق، دو بار تلاش کردند به ژاپن حمله کنند. یک دفعه در 1274 م. و دفعۀ بعد در 1281م. اما در هر دو بار در دریا گرفتار طوفان می‌شوند و نمی‌توانند بر ژاپن نیز پیروز شوند.

حالا مغول‌ها این ناوگان بزرگ نیروهایشان را در ساحل ژاپن پیاده کرده بودند و قصد داشتند به‌سرعت از جنوب به‌سمت مرکز ژاپن پیشروی کنند. ظاهراً اوایل کار، همه‌ چیز طبق برنامۀ مغول‌ها پیش می‌رود. ارتش ژاپن با وجود مقاومتی که از همان لحظۀ اول حمله نشان می‌دهد، توان ایستادگی جلوی این سیل بزرگ را ندارد. مغول‌ها همان‌جوری که اراده کرده بودند، داشتند جلوی اسم ژاپن هم در لیست فتوحاتشان یک تیک بزرگ می‌زدند؛ اما یک‌دفعه برنامه عوض می‌شود. به دلایلی که چندان هم مشخص نیست، دستور می‌رسد که سپاه مغول برگردد به کشتی‌ها. معلوم نیست می‌خواستند تجدید قوا کنند، چیزی یادشان رفته بوده بیاورند، از چیزی ترسیده بودند یا چی. به‌ هر علت، مطابق دستور، تقریباً تمام نیروی نظامی مغول‌ها دوباره سوار کشتی‌ می‌شوند و حالا وقت این بود که طوفان وحشتناکی شروع بشود و هرچه مغول‌ها رشته بودند را پنبه کند. دریا متلاطم می‌شود؛ موج روی موج، بادهای وحشتناک. یک‌سوم ناوگان دریایی‌ مغول در این طوفان از بین می‌رود و همین باعث می‌شود باقی هم برگردند به پایگاهشان در کره. حملۀ اول به خیر می‌گذرد و ژاپنی‌ها از غارت و تاراج مغول‌ها جان سالم به در می‌برند. هفت سال بعد، مغول‌ها حملۀ جدیدی طراحی می‌کنند که این‌دفعه از پایگاهشان در چین هدایت می‌شد. گفته می‌شود که شخص قوبلای خان، امپراتور مغولی چین، این‌دفعه پشت هجوم مغول‌ها به ژاپن بوده. قوبلای خان دستور ساختن یک ناوگان عظیم از 4400 رزم‌ناو (کشتی جنگی) را می‌دهد که می‌توانسته 140 هزار نیروی نظامی را با خودش به ژاپن ببرد.

مغول‌ها این بار هم درست همان‌جا، در جنوب‌غرب ژاپن، به ساحل رسیدند؛ به این امید که این‌دفعه دیگر هیچ چیز نتواند مانع پیش‌رویشان شود. اما عجیب است که یک بار دیگر کم‌وبیش همان اتفاقات تکرار شد: بخشی از ارتش مغول در ژاپن پیاده شد و منتظر بودند تا بقیه هم برسند. ژاپنی‌ها شروع کردند تا پای جان جنگیدند و مقاومت کردند. و دوباره وضع هوا به نفع ژاپن بازی را تغییر داد. طوفانی شروع شد که این‌دفعه نصف ناوگان مغول‌ها را در دریا غرق کرد، ناوگانی که نوع طراحی‌شان برای شرایط جوی طوفانی خوب نبود و خیلی راحت غرق می‌شد. مغول‌ها فهمیدند انگار تقدیر ژاپن این نیست که به سرزمین‌هایشان اضافه بشود. بازمانده‌هایشان برگشتند چین و بعد از آن دیگر فکر اشغال ژاپن را از سر بیرون کردند.

ژاپن دو بار توانسته بود از شر حملۀ سنگین مغول‌ها زنده بیرون بیاید، دو بار باد و طوفان به دادشان رسیده بود و جلوی مغول‌ها ازشان محافظت کرده بود. وقتی به این ماجراها فکر می‌کردند، وقتی مرور می‌کردند چه بلایی را از سر گذرانده‌اند و چه معجزه‌ای به دادشان رسیده، کم‌کم به دلشان افتاد، باورشان شد که قدرت‌های آسمانی انگار حواسشان به ژاپن هست و نمی‌گذارند اتفاقی برایش بیفتد. این شد که پای کلمه‌ای در دایرۀ لغاتشان باز شد که احتمالاً خیلی‌هایمان آن را شنیده‌ایم. کامیکازه (kamikaze) یا (شینپو shinpu) یعنی خدای باد، همان خدایی که سرزمین ژاپن را زیر بال‌های محافظ خودش نگه می‌دارد و بلا را ازش دور می‌کند. من گمان می‌کردم این اسم‌ها و اتفاقاتِ اساطیر ژاپن به خیلی عقب‌تر برمی‌گردد، ولی اینکه سابقه‌شان هم‌زمان با مغول‌هاست، واقعاً جالب است. و احتمالاً این را هم شنیده‌ایم که کامیکازه بعدها و در زمان جنگ جهانی دوم، لقب خلبان‌هایی از ارتش ژاپن شد که با حمله‌های انتحاری، هواپیمایشان را به کشتی‌ها و تشکیلات‌ منتفقین می‌زدند تا از ژاپن محافظت کنند. این اعتقاد وجود داشت که روح الهی، روح خدای باد، در این خلبان‌ها حلول کرده تا بتوانند این‌طور شجاعانه برای دفاع از سرزمینشان از جان بگذرند.

ژاپن دو بار توانسته بود از شر حملۀ سنگین مغول‌ها زنده بیرون بیاید، دو بار باد و طوفان به دادشان رسیده بود. این شد که پای کلمه‌ای در دایرۀ لغاتشان باز شد که احتمالاً خیلی‌هایمان آن را شنیده‌ایم. کامیکازه (kamikaze) (شینپو shinpu) یعنی خدای باد، همان خدایی که سرزمین ژاپن را زیر بال‌های محافظ خودش نگه می‌دارد و بلا را ازش دور می‌کند.

برگردیم به داستان خودمان. مغول‌ها دیگر برای گرفتن ژاپن تلاشی نکردند، اما همان دو تا حملۀ بی‌سرانجام، شوگان‌سالاری هوجو را خیلی ضعیف و آسیب‌پذیر کرده بود. خیلی از کسانی که در روزهای سخت نبرد با مغول‌ها به شوگان‌ وفادار بودند و پابه‌پایشان جنگیده بودند، حالا انتظار داشتند ازشان تقدیر بشود، توقع داشتند به وعده‌هایی که زمان جنگ بهشان داده بودند عمل بشود؛ اما دست حکومت خالی بود و نمی‌توانست جواب این انتظارات را بدهد. شهر کاماکورا زیر فشار زیادی قرار گرفت. مشکلات مالی و پشت کردن لردهای قدرتمند به شوگان‌‌ها، کم‌کم دولت را به لبۀ دره هل می‌داد.

نفس شوگان‌سالاری هوجو به شماره افتاده بود. این‌بار نارضایتی از وضع موجود دیگر فقط محدود به مردم نبود که مثلاً بزنند 1500 نفر را بکشند تا حساب کار دست بقیه بیاید؛ این خودِ مدیران و مسئولان و نظامی‌های ژاپن بودند که از وضعیت شاکی بودند. این نارضایتی در دورۀ امپراتوری گودایگو (Go-Daigo) در سال 1333 میلادی به نتیجه نشست. قبلاً گفته بودیم، تا اینجا هم حتماً خودتان متوجه شده‌اید، که طی این صدوخرده‌ای سال، هیچ خبری از امپراتور نبود. در این مدت، امپراتور چیزی جز مقامی دکوری در کیوتو نبود و هر اتفاقی می‌افتاد، رسماً از در کاماکورا و به دست شوگان‌ها هدایت می‌شد؛ اما حالا با از رمق افتادن شوگان‌سالاری هوجو امپراتوری فرصت داشت دوباره خودی نشان بدهد.

امپراتور گودایگو کسی بود که در زمانش ستارۀ اقبال دوباره چشمکی به امپراتوری زد. پیش از گودایگو، امپراتورها چند باری تلاش کرده بودند بلکه بتوانند یک‌جوری قدرت شوگان‌هایی که عملاً همه‌کارۀ ژاپن شده بودند را محدود کنند و دوباره اعتبار و آبرو را به کیوتو برگردانند؛ اما خب زورشان کافی نبود و سعیشان افاقه نکرده بود. اما این‌دفعه، امپراتور گودایگو توانسته بود از زیر فشار و نظارت سفت و سخت شوگان‌ها در برود و شروع کند به جمع‌آوری کمک برای سازمان‌دهی نیروهای ضدشوگانی، در غرب هونشو (Honshu). با وعده ‌و وعید و قول‌وقرار توانسته بود تعدادی متحد برای خودش دست‌وپا کند و ازشان قول گرفته بود این دفعه دیگر یک‌جوری ماشین امپراتوری را هل بدهند که موتورش دوباره روشن بشود.

در میان این متحدهای دور و نزدیک، دو تا جنگ‌سالار بودند که گودایگو بیشتر از بقیه بهشان امید بسته بود. می‌دانست اگر حرکتشان جواب بدهد، احتمالاً یکی از همین دوتاست که کار را پیش می‌برد. اسم یکی از این دو تا فرمانده نیتا یوشیسادا (Nitta Yoshisada) بود که در قصۀ امروزمان نقشش آن‌قدرها هم مهم نیست، اما فرمانده دیگر که امروز باهاش کار داریم، اسمش آشیکاگا تاکائوجی (Ashikaga Takauji) است، آشیکاگا تاکائوجی که حالا دیگر می‌توانیم تشخیص بدهیم که اسمش تاکائوجی بوده از خاندان آشیکاگا.

کمی بیشتر با این دوستمان آشنا شویم. همین الان گفتم آشیکاگا یکی از فرماندهانی بود که امپراتور گودایگو امیدوار بود بتواند شوگان کاماکورا را به‌ کمک‌ِ او به زیر بکشد و دوباره قدرت را به امپراتوری برگرداند. اما این، اینجای ماجراست. قضیه به همین سرراستی هم شروع نشده بود. پس بیایید کمی برویم عقب‌تر.

حوالی سال‌ 1330 میلادی جنگ‌ها و درگیری‌های خونینی راه افتاده بود بین نیروهای حامی امپراتور و شوگان‌ها. یک‌جور جنگ داخلی که کشته‌های زیادی داد و این برای شوگان‌سالاری هوجو که زخمی و خسته از جنگ‌های قبلی بود، خیلی سخت بود. اردوگاه شوگان، سپاه قدرتمندی را به رهبری یکی از فرمانده‌های جوان و کاردرستشان اعزام کردند تا غائلۀ ادعای امپراتور را برای همیشه بخواباند. این فرماندۀ جوان شوگان کسی نبود جز آشیکاگا تاکائوجی!

بله، تاکائوجی اولش فرمانده شوگان‌سالاری بود، و چقدر هم شوگان‌ بهش امید بسته بود که بتواند با خبر نابودی کامل امپراتوری برگردد به کاماکورا. اما تاکائوجی از ناخشنودی مردم نسبت به شوگان خبر داشت و می‌دانست که امپراتور گودایگو هم از آن طرف توانسته حمایت مردم را به دست بیاورد و ارتش خوبی دست‌وپا کند. همین‌طور که داشت با ارتشش به‌سمت کیوتو حرکت می‌کرد، وسط‌های راه ایستاد، کمی دل‌دل کرد، چیزهایی که در کله‌اش می‌گذشت را مرتب کرد، بعد به رفیقانش گفت: «بیاین باهاتون حرف دارم. ما به ‌فرض که تونستیم گودایگو و بقیۀ مدعی‌های امپراتوری رو بکشیم و برگردیم کاماکورا، چی می‌شیم آخرش؟ جز اینکه نهایتاً چند تا فرمانده کنار بقیۀ فرمانده‌ها؟! غیر از اینه که باید حرف‌شنوی شوگان باشیم و همون آش و همان کاسه؟ چرا نریم تو لشکر امپراتور و اون رو به قدرت نرسونیم؟! این‌جوری می‌تونیم شوگان رو شکست بدیم و خودمون بشیم شوگان جدید امپراتوری». بقیه همین‌طور ساکت فقط داشتند نگاه می‌کردند. همه‌چیز یک‌باره عوض شده بود. تاکائوجی به آنی ریسمان وفاداری به شوگان‌ها را کند و خودش و ارتشش را به امپراتوری گره زد. این‌جوری شد که حالا، در سال 1333م.، آشیکاگا تاکائوجی امید اول امپراتور برای سرنگون کردن شوگان کاماکورا شده بود.

گودایگو نذر و نیاز کرده بود که این‌دفعه زحمت‌هایش به ثمر بشیند. قبل‌تر هم فهمیدیم شوگان‌ها با اینکه توانسته بودند از حمله‌های مغول‌ها قسر در بروند، مقاومتشان جلوی دشمن و آماده‌باش دائمشان در خط مقدم خسته‌شان کرده بود. و اینکه همه‌اش منتظر حملۀ دیگری از طرف مغول‌ها بودند، حمله‌ای که هیچ‌وقت هم اتفاق نیفتاد. همین‌ها کاماکورا را شدیداً فرسوده کرده بود و از طرف دیگر آن‌ها را در یک‌عالم قرض و بدهی فرو کرده بود. افسار مملکت از دستشان در رفته بود. سامورایی‌ها که طی این مدت، رامِ شوگان‌ها بودند و عادت کرده بودند هیچ‌وقت مجانی و بی ‌عوض شمشیرشان را تکان ندهند، حالا در این وضعیت که از پول خبری نبود، همه ‌چیز را به ‌حال خودش رها کرده بودند. دزدی و غارت و ناامنی همه‌جای امپراتوری را گرفته بود و این برای هر حکومتی به این معنی است که شمارش معکوس برای نابودی‌ شروع شده.

کاماکورا در سال 1333 م. با حملۀ همه‌جانبۀ تاکائوجی و متحدان امپراتور به خاک و خون کشیده شد. شوگان و شوگان‌سالاری‌اش که زمانی خدا را بنده نبودند، به فلاکت افتادند. همه‌شان از بلایی که یک‌هو به سرشان آمده بود شوکه بودند. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردند که تاکائوجی، کسی که فرستاده بودند که با خبر مرگ امپراتور برگردد، این‌طور از پشت بهشان خنجر بزند و با یک ارتش بزرگ‌تر به خودشان حمله کرده باشد. شوگان‌سالاری هوجو، پیش از آن‌که فرصت خداحافظی داشته باشد، از صحنۀ روزگار محو شد. نهاد قدرت را بلافاصله از کاماکورا به کیوتو منتقل کردند تا دوباره دربار امپراتور و مرکز سیاسی ژاپن یک ‌جا باشد. دولت جدیدی در منطقۀ موروماچی از شهر کیوتو تشکیل شد و دورۀ تاریخی نویی را در سرزمین ژاپن پدید آورد، دوره‌ای که اسمش را از همین منطقه برداشت و مشهور شد به عصر موروماچی (Muromachi).

دورۀ موروماچی (آشیکاگا یا تجدید حیات کمو Kemmu Restoraion)

حالا که گودایگو به هدفش رسیده بود و امپراتور دوباره شخص اول ممکلت شده بود، وقتش بود که تاکائوجی خواسته‌اش را با امپراتور مطرح کند. رفت پیش گودایگو و گفت: «جناب امپراتور، مستحضر هستین که من اولش اومده بودم با شما بجنگم، اما وقتی شایستگی و مظلومیت شما رو دیدم، تصمیم گرفتم جبهه‌ام رو عوض کنم و در کنار شما دشمن‌هاتون رو شکست بدم. آیا حق من نیست که بشم شوگان جدید ژاپن؟» گودایگو جواب داد: «نه!» پیش خودش حساب کرده بود من تازه رسیده‌ام به ارج و قربی که یک امپراتور باید داشته باشد، اگر بخواهم دوباره بروم زیر سایۀ شوگان قدرتمند، چیزی برایم نمی‌ماند که. برای همین بود که جواب منفی داد. اما تاکائوجی هم این همه جان نکنده بود که اینجا با جواب منفی امپراتور بی‌خیال شود. این حرف‌ها را که شنید، ارتشش را فرستاد تا یکی از متحدان اصلی امپراتور، یعنی نیتا یوشیسادا را بکشند و کیوتو را به تصرف دربیاورند. نیتا یوشیسادا را یادتان می‌آید، همان فرمانده دیگری که یکی دو سال قبل، گودایگو او را برای شکست شوگان اعزام کرده بود. تاکائوجی با اشغال پایتخت، صراحتاً به امپراتور اعلام جنگ کرده بود.

آرامش به مردم ژاپن نیامده بود انگار. از گیر یک جنگ در آمده بودند و افتاده بودند در دامن جنگی دیگر. تاکائوجی، دو سال بعد یعنی 1338 م.، خودش را شوگان ژاپن اعلام کرد و با تأسیس شوگان‌سالاری آشیکاگا، استقلالش را از امپراتوری نشان داد. به این دوره، همان‌طور که قبل‌تر گفتیم، دورۀ موروماچی می‌گویند (1333 تا 1573م.) . موروماچی منطقه‌ای نزدیک پایتخت بود، اسم دیگری که بهش داده‌اند، دورۀ آشیکاگاست که از روی اسم خاندان تاکائوجی برداشته شده. امیدوارم ذهنتان را به ‌هم نریخته باشد این اسم‌ها. من خیلی سعی کردم تعداد اسم‌هایی که می‌گویم کم باشد که یک وقت آدم‌ها و اسم دوره‌ها با هم قاطی نشوند، اما خب چندتایی‌شان را حتماً بگوییم تا داستانمان در بیاید.

پس ما الان داریم دوره‌ای را می‌گذرانیم که امپراتور گودایگو در کیوتو سر کار است، اما تاکائوجی که کمک کرده بود امپراتور به قدرت برسد، ازش کینه به دل گرفته و خودش را شوگانِ خودخواندۀ ژاپن اعلام کرده و شوگان‌سالاری آشیکاگا را هم راه‌ انداخته.

گودایگو باورش نمی‌شد آن‌قدر راحت تاکائوجی را از دست بدهد. چیزی که گودایگو در آن اوضاع در ژاپن به صلاح می‌دید، این بود که یک حکومت غیرنظامی را در ژاپن راه بیندازد و اداره کند. همین. می‌خواست اشراف و نجیب‌زاده‌های ژاپن را جمع کند و با هم دربارۀ اینکه چه‌جوری می‌شود ژاپن را به یک ثباتی رساند تصمیم بگیرند، اما تاکائوجی که حالا امپراتوری دیگی نبود که برایش بجوشد، با یکی دیگر از دسته‌های ناراضی از این وضعیت، یعنی سامورایی‌ها، متحد شد و توانستند ظرف مدت کوتاهی گودایگوی بیچاره را از امپراتوری عزل کنند.

دورۀ عجیب و غریبی بود. گودایگو از پایتخت تبعید شد و رفت به 95 کیلومتری کیوتو، در شهر یوشینو (Yoshino) ساکن شد. تاکائوجی که حالا برای هر کاری که دلش می‌خواست دستش باز بود، تصمیم گرفت مترسکی به نام کمیو (Komyo) را امپراتور ژاپن بکند (‌از 1336 تا 1348 م.)، و خودش همچنان در مقام شوگانی بماند و این‌جوری تصمیم‌گیرندۀ اصلی باشد. شوگان‌سالاری آشیکاگا، همان سازمان نظامی‌ای که تاکائوجی راه انداخت، از این دوره برای یک مدت طولانی‌ دویست‌وسی‌ چهل ساله‌، شوگان‌ ژاپن شدند و بخش مهمی از مسیر ژاپن به‌سمت اقتدار را آن‌ها بودند که هدایت کردند.

اما گودایگو، امپراتور مخلوع هم در تبعید بی‌کار نمانده بود. از تجربه‌های قبلی درس گرفته بود و حالا با کمک عده‌ای از مردمی که در یوشینوحامی‌اش بودند، دم‌ودستگاه و دربار امپراتوری خودش را راه انداخته بود. حالا ما دو پادشاه داریم در یک اقلیم: یکی امپراتوری که دست‌نشاندۀ شوگان در کیوتو است، و یکی هم گودایگو که در تبعید، دولت خودش را تشکیل داده. به این دوره، از 1336 تا 1392 میلادی، که ژاپن دچار چنین وضعیتی بوده، دوران دربارهای دوگانه (Dual Courts) یا دربارهای شمالی و جنوبی می‌گویند.

کمی هم از وضعیت ژاپن در دورۀ آشیکاگا حرف بزنیم، دوره‌ای که بیشتر به ‌خاطر هرج‌ومرج و بی‌قانونی‌اش شناخته شده، اما برخلاف این شهرتش یک سری اتفاق کم‌سابقه را هم به خودش دیده. مثلاً اینکه بندهایی به قانون اساسی کهنۀ ژاپن ـ که از قرن 7 م. در دورۀ شاهزاده شوتوکو (Shotoku) تا آن ‌روز تقریباً بدون تغییر مانده بود ـ اضافه شد. یکی از این بندها می‌گفت از این به ‌بعد در هر جرم و جنایتی، فقط مجرم نیست که مجازات می‌شود، بلکه خانواده و حتی محله‌ای که در آن زندگی می‌کرده هم مشمول مجازات می‌شوند. منشأ این قانون‌ ایده‌ای بود به اسم مسئولیت جمعی (renza یا enza) به این مفهوم که وقتی فردی اشتباه می‌کند، باید خانواده و جامعه‌ای که باعث شده‌اند چنین انسانی در آن رشد کند هم جریمه بشوند تا بیشتر روی تربیت افراد وقت بگذارند. فارغ از اینکه این استدلال درست و اخلاقی بود یا نه، وضع قانون جدید یک کاری کرده بود؛ مردم، محله‌ها سعی می‌کردند قبل از اینکه خبر یک خبط و خطایی به نهادهای قضایی برسد، خودشان قضیه را یک‌جوری حل‌وفصل کنند و نگذارند که اصلاً کسی از دست کسی شاکی بماند.

ادارۀ پهنۀ بزرگ امپراتوری ژاپن، برای شوگان‌ها کار ساده‌ای نبود. شوگان‌سالاری خودش کنترل بخش مرکزی ژاپن را نگه داشت و استان‌های اطراف را سپرد به دست جنگ‌سالارهای محلی که معروف بودند به دایمیو (daimyo). به دایمیوها اجازه دادند به شکل نیمه‌مستقلی ـ هر جوری که خودشان صلاح می‌دانند ـ استان‌های تحت کنترلشان را بگردانند و تنها شرطی هم که برایشان گذاشتند، این بود که مالیات‌هایشان را درست و به‌موقع به پایتخت برسانند. همین آزادی نسبی برای استان‌های اطراف، باعث شد در دوره‌ای هر استانی سعی کند بیشترین درآمدی که می‌تواند را به دست بیاورد؛ بیزینس‌های کوچک مثل آبجوسازی و تقطیر رونق گرفت، ارتباط و تجارت‌ با چین (زمان سلسلۀ مینگ) بیشتر از قبل شد، برای جاده‌ها و راه‌ها عوارضی ساختند، جلوی درِ معابد هم یک دکه گذاشتند که بلیت ورودی بفروشد. دولت هیچ دخالتی نکرد که مردم چه راه‌هایی برای پول درآوردن اختراع می‌کنند، می‌گفت «مالیات‌هاتون رو به‌موقع بدین، هر کار دلتون می‌خواد بکنین».

کشاورزی به لطف نوآوری‌هایی که به دست آمده بود، مثل برداشت مجدد محصول یا استفاده از کود، پررونق و با قدرت داشت پیش می‌رفت. تعداد و اندازۀ دهکده‌ها هم بیشتر و بزرگ‌تر شد، چون این‌جوری کشاورزان می‌توانستند امنیت کاری بیشتری داشته باشند و راحت‌تر نیازهایشان را برآورده کنند. مثلاً هر چند تا خانواده می‌توانستند یک چاه بکنند و به سرتاسر زمین‌های اطراف راه‌آب بکشند، و لازم نبود هر کسی به فکر آب‌رسانی زمین‌ خودش باشد. برده‌داری بین این مردمی که همه تقریباً از نظر اجتماعی هم‌جنس و هم‌طبقه بودند، تقریباً از بین رفت و استان‌های مختلف ژاپن، یک شکلی از بازگشت به رسم‌ورسوم گذشته را تجربه کردند. گرچه همین نگاه سنتی باعث شد زن‌ها نسبت به دوران پیش از آشیکاگا، یعنی عصر کاماکورا، از حقوق کمتری برخوردار بشوند. رسمی بود که می‌گفت عروس، باید با خونوادۀ شوهرش زیر یک سقف زندگی کند و موظف است که از مادرشوهرش حرف‌شنوی داشته باشد. یا رسم دیگری دوباره احیا شد که می‌گفت برای اینکه زمین‌ زراعی پدر یک خانواده، دست چند تا بچه نیفتد و تکه‌تکه نشود، زمین به پسر ارشد می‌رسد و بقیۀ دارایی‌های پدر، اگر چیزی باقی ماند، بین بقیۀ اعضای خانواده تقسیم می‌شود.

در سال 1392 میلادی، یوشیمیتسو (Yoshimitsu) حاکم بزرگ ژاپن و شوگان خاندان آشیکاگا شده بود. حدود 50 سالی از دوران دربارهای دوگانه گذشته بود، دورانی که به‌جز شوگان‌ها، امپراتوری هم در شهر یوشینو تشکیلات خودش را داشت و یک جورهایی این مدت را با هم سر کرده بودند. اما یوشیمیتسو، سومین شوگان خاندان آشیکاگا، کسی بود که توانست با یک کلک حساب‌شده، کلک دولت موازی‌ را بکند و به این دوران خاتمه بدهد. یوشیمیتسو اعتقاد داشت یک ژاپن یکپارچه، حتماً موفق‌تر است و بهتر به فرمانش گوش می‌دهند، برای همین اول مدتی سعی کرد رابطه‌اش را با دولتی که در یوشینو به دست امپراتور اداره می‌شد، خوب کند. بعد که اعتمادشان را به دست آورد، با این پیشنهاد رفت جلو که بیایید با هم متحد شویم و هر دو تا دربار بی ‌درد و خون‌ریزی به کارهای امپراتوری برسیم و به مردم خدمت کنیم. پیشنهاد جذابی بود، به نظر امپراتور هم کار درستی بود. اما یوشیمیتسو همان موقعی که داشت این حرف‌ها را زیر گوش امپراتور می‌خواند، از یک ور دیگر داشت ارتشش را آماده می‌کرد تا شبیخون بزنند به یوشینو و دولت جنوبی را ملغا اعلام کنند. حربۀ یوشیمیتسو جواب داد و ژاپن به‌طور کامل، دوباره در دست شوگان‌ها افتاد.

مردم تکلیف خودشان را نمی‌دانستند. به هیچ چیز نمی‌توانستند دل ببندند. نه وضع سیاست معلوم بود، نه زندگی‌شان حساب و کتاب داشت. این شد که وقتی یوشیمیتسو سرش را گذاشت زمین، همه بلاتکلیف ماندند. در چنین وضعیتی هر کسی رفت زیر پرچم یک گروه و اختلافات، بیشتر از همیشه بروز کرد. دعواها بالا گرفت و ژاپن را به‌سمت یک جنگ داخلی هل داد، جنگ اونین (Onin) که از 1467 تا 1477م. به مدت 10 سال سیاست ژاپن را از هر پیشرفتی بازداشت و عواقب تلخش تا 90 سال بعد هم همچنان دست از سر ژاپن بر نداشت. جنگ ده‌ساله، عوارض 90‌‌ساله‌ای داشت که به سنگُکو (Sengoku) یا دوران دولت‌های متخاصم معروف شد. ژاپن شده بود میدان جنگ فرمانده‌ها و سامورایی‌ها و هر آتشی به‌سمت دشمن روانه می‌شد، اولین قربانی‌اش خود ژاپن و مردمش بودند. ژاپن مثل آدمی بود مبتلا بیماری خودایمنی؛ داشت با خودش می‌جنگید و خودش را نابود می‌کرد. هایکویی هست از همین روزگار که حال‌ و اوضاع زمانۀ ژاپن را خیلی خوب توصیف می‌کند:

«پرنده‌ای با یک بدن، و دو منقار، آن‌چنان خود را نوک می‌زند تا به کام مرگ کشیده شود.»

شعر در وصف روزگار. اساساً انگار ادبیات و هنر چیزهایی‌اند که خیلی وقت‌ها قرار است مثل گل نیلوفر در مردابه‌های زمانه رشد کنند و شکوفا بشوند؛ شاید کمک کنند حال مردم بهتر بشود، یا لااقل کمی از بار غصه‌شان سبک‌تر... عصر موروماچی یا شوگان‌های آشیکاگا با وجود تمام مشکلات سیاسی‌ای که شاهدش بود، تحت تأثیر بودیسمِ ذن، دوران خوبی را برای هنر و فرهنگ ژاپن به وجود آورد.

بناها و عمارت‌های مهم زیادی ساخته شد که خیلی‌هایشان اولش استراحت‌گا‌ه شوگان‌های کیوتو بودند، اما بعد تبدیل به معابد بودایی و ذن شدند. هنر گل‌آرایی و نمایش‌ سنتی ژاپنی به اسم نُه (Noh) پا گرفت که هر دوشان ریشه در مراسم مذهبی و آیینی ذن داشتند. تئاتر نُه، نمایش‌های موزیکالی بودند که بازیگرهایش غالباً مردهایی بودند که نقاب به صو‌رت می‌گذاشتند و همراه با رقص، داستانی را روایت می‌کردند.

مذهب ذن حتی روی نقاشی ژاپن هم تأثیر گذاشته بود. مهم‌ترین نمونۀ این تأثیر را می‌شود در نقاشی‌های راهبی به اسم سشو (Sesshu) دید که استاد نقاشی سبک سویبوکو (suiboku) بوده. سویبوکو نقاشی‌هایی با الهام از مناظر معمولی و طبیعت، با آب‌رنگ سیاه است روی کتیبه‌های کاغذی سفید. آثار راهب سشو را جزو بهترین نقاشی‌های تمام تاریخ ژاپن می‌دانند.

و جدا از این هنرها، مراسم سنتی جشن چای که قبل‌تر، در اپیزود دوازدهم، راجع بهش حرف زده بودیم و از خیلی وقت پیش در دربار پا گرفته بود، دوباره جدی‌ گرفته شد. برایش اتاق مجهز و اختصاصی‌ای طراحی کردند به اسم اتاق چای (tearoom) که بنشینند، شل کنند، چای بخورند و شاید آرام در گوش هم بگویند گور بابای سیاست اصلاً.

در سال 1543 م. اولین برخورد ژاپن با اروپایی‌ها اتفاق افتاد، وقتی سه تا کشتی پرتغالی که داشتند برای تجارت به چین می‌رفتند، به خاطر طوفان و بدی اوضاع دریا راه گم کردند و سر از ساحل ژاپن در آوردند. کشتی‌ها نزدیک ساحل جنوبی ژاپن به گل نشسته بودند، تا اینکه چند نفری دیدند و رفتند که به دادشان برسند. «خب اُغر بخیر. کی هستین و کجا می‌رفتین و بارتون چیه؟». فهمیدند بخشی از بار این پرتغالی‌های تاجر، سلاح گرم و جنگ‌افزارهایی بوده که داشتند با خودشان به چین می‌بردند. ژاپنی‌ها که تا حالا سلاح گرم نداشتند، چشمشان افتاد به بار این کشتی‌ها و گفتند: «ایشالا که بی‌خطر باشه سفرتون، ولی خب چون ما نجاتتون دادیم، این رو واسه ما، اون رو واسه ما، اون یکی رو هم واسه ما نگه دارین». خلاصه با معرفی سلاح‌های آتشین به ژاپن، جنگ داخلی‌ و اختلافاتی که در جریان بود، با یک عنصر سرنوشت‌ساز جدید آشنا شد؛ و اتفاقات به سمتی رفت که کم‌کم کسی که صاحب سلاح بیشتری بود، برندۀ دعوا می‌شد.

در سال 1543 م. اولین برخورد ژاپن با اروپایی‌ها اتفاق افتاد، وقتی سه تا کشتی پرتغالی داشتند برای تجارت به چین می‌رفتند و به خاطر طوفان و بدی اوضاع دریا راه را گم کردند و سر از ساحل ژاپن در آوردند. اروپایی‌ها با خودشان برای ژاپنی‌ها دو تا چیز مهم آوردند: سلاح گرم و آیین مسیحیت.

اما تا هنوز اینجاییم، بگویم که بعد از ورود پرتغالی‌ها به ژاپن چه اتفاقی افتاد. بعد از آشنایی اتفاقی اروپایی‌ها با ژاپن در 1543م.، خیلی‌زود پای بازرگان‌های دیگری هم از هلند و انگلیس و اسپانیا به ژاپن باز شد و هر کدام با کشتی‌هایشان می‌آمدند ببینند از این چشم‌بادامی‌های جدید چه نصیبشان می‌شود. اروپایی‌ها با خودشان دو تا چیز مهم آوردند: اولی‌اش سلاح گرم بود که گفتیم و اما دومی، چیزی نبود جز آیین مسیحیت. دین مسیح. اروپایی‌ها وقتی آمدند ژاپن، فهمیدند اینجا جای خیلی خوبی است برای تبلیغ و گسترش مسیحیت. نه مسلمان‌اند که بخواهند دینشان را سفت بچسبند، نه حال و اوضاع کشورشان چندان روبه‌راه است؛ لت‌وپار از جنگ، بهترین موقع ‌است تا دین نجات‌بخششان را معرفی کنند. مشهورترین مبلغی که برای همین کار در 1549 م. به ژاپن آمد، کسی بود به اسم سنت فرانسیس خاویر (St. Francis Xavier) که اسپانیایی بود. ژاپنی‌ها می‌دانستند در شرایطی که جنگ داخلی دارد کشورشان را از بین می‌برد، ارتباط با اروپا می‌تواند خیلی بهشان کمک کند. و با این اوصاف شاید بهترین کار این باشد که جلوی این دین جدید سخت نگیرند و به مسیحیت خوش‌آمد بگویند. می‌خواستند هم‌کیش اروپایی‌ها بشوند و همین ضمانتی باشد برای اینکه ارتباط دریایی و تجارت اروپایی‌ها با ژاپن ادامه پیدا کند.

عصر آزوچی مومویما

عصر موروماچی عصر آشفتگی ژاپن بود، دورۀ بی‌سروسامانی ژاپن بود. مصیبت جنگ داخلی اونین، کیوتو را به نابودی کشانده بود و یک قرن جنگ بین مدعیان، کمر استقلال ژاپن را شکسته بود. ژاپن احتیاج به یک نفر داشت تا قدرت مطلق را دستش بگیرد و دوباره طعم ثبات و صلح را به مردم بچشاند. و اودا نبوناگا (Oda Nobunaga) که از سال 1534 تا 1582 حکومت می‌کرد، همان یک نفر بود.

اودا نبوناگا که در جدول محبوب‌ترین شخصیت‌های تاریخی از نظر ژاپنی‌ها، مقام اول را دارد، یک دایمیو یا جنگ‌سالار محلی بود که در دهۀ 1550 پیش‌روی‌اش را با یک پایگاه جمع‌وجور و کم‌قدرت در قلعۀ ناگویا شروع کرد و موفق شد با کمک سلاح‌‌های گرم، آهسته ولی پیوسته سرزمین‌های تحت اطاعتش را بیشتر و بزرگ‌تر کند. نبوناگا با هر کسی سر راهش سبز می‌شد، به یک شکلی تا می‌کرد؛ اگر طرف اهل مذاکره بود مذاکره می‌کرد. اگر نیاز به تهدید بود، تهدید می‌کرد. اگر جنگ لازم بود جنگ؛ اما ویژگی مشترک کارهایش این بود که همیشه در هر تصمیمی که می‌گرفت موفق می‌شد. نبوناگا با استراتژی و مهارتی که داشت، در سال 1568 م. کیوتو را به اشغال خودش درآورد، یوشیاکی (Yoshiaki) آخرین شوگان آشیکاگا را با احترام از پایتخت بیرون کرد و همان‌جا فاتحۀ عصر موروماچی را خواند تا شروعی باشد بر دوران جدیدی که ما به اسم عصر آزوچی مومویما (Azuchi-Momoyama) می‌شناسیم و از سال 1568 تا 1603 م. طول کشید.

نبوناگا از آن آدم‌هایی بود که مدیریت در ذاتشان است. از آن‌ها که کاریزما دارند و می‌توانند حتی مقام‌های بالادست خودشان را تسلیم خواسته‌هاشان کنند؛ بنابراین نه عجله‌ داشت و نه احتیاجی که بخواهد اسم و لقبی برای خودش بسازد. اجازه داد لقب شوگان همچنان روی آخرین یادگار آشیکاگا که حالا در تبعید بود، باقی بماند؛ به امپراتور که هیچ احترامی نداشت احترام گذاشت و خودش در قامت دایمیو، مثل آقاها آقایی‌اش را شروع کرد.

در سال 1576م.، نبوناگا که عملاً به تمام ژاپن مرکزی، یعنی جزیرۀ بزرگ‌تر و اصلی ژاپن، مسلط شده بود، تصمیم گرفت یک قلعۀ بزرگ برای خودش بسازد. این قلعه در منطقۀ آزوچی (Azuchi) بیرون از شهر کیوتو ساخته شد. قلعۀ آزوچی برای این به وجود آمد که نبوناگا بتواند به قدرت و استقلالش بُعد جدیدی بدهد و برنامه‌های بعدی‌اش را از آنجا هدایت کند. در آن سال‌ها کسی حریف نبوناگا و ارتش بزرگی که ساخته بود نمی‌شد. ارتش عظیمی درست کرده بود که تماماً به سلاح‌های گرم مجهز بود. یک هنگِ سه‌هزار نفره از تفنگ‌دارهایی داشت که آموزش دیده بودند در جنگ‌، آتش سر دشمن ببارند. او بعد از هر جنگ حواسش به فرمانده‌هایش بود. زمین‌هایی که می‌گرفت را به آن‌ها می‌داد و این‌جوری وفاداری‌شان را محکم‌تر می‌کرد.

جنس حکومتی که نبوناگا به ژاپن معرفی کرد نظامی بود؛ معتقد بود که باید با زور و چماق، دست مفت‌خورها را کوتاه کرد. برداشت مثل پدرهای بداخلاق ولی خیرخواه، سیستم اقتصادی و مالیاتی ژاپن را اصلاح کرد و گره‌هایی را که طی سال‌ها به کار ژاپن افتاده بود و کور شده بود، با دست و دندان باز کرد. خشونتش زیاد بود، ولی نگاه که می‌کردی می‌دیدی دارد وضعیت بهتر می‌شود کم‌کم.

مردم داشتند یک نفسی می‌کشیدند، داشتند دوباره به زندگی امیدوار می‌شدند، اما خب وقتی مردم حالشان خوب است، حتماً نان یک عده هم آجر شده، آن‌ها که داشتند تا الان پول مفت درمی‌آوردند، مثل چه کسانی؟‌ مثل راهب‌های بودایی. طبیعی بود که آن‌ها دل خوشی از نبوناگا نداشته باشند و هرجا ممکن بود پشت سرش صفحه بگذارند. از آن طرف هم نبوناگا کسی نبود که ساکت بشیند. افتاده بود سر لج با این بودایی‌ها و هر چند وقت یک ‌بار نطق می‌کرد که «ایهالناس، گول این راهب‌ها رو نخورین. می‌گفت کل اعتقاد این‌ها یه دکونه که شما رو بدوشن. ببینین چه وضعی به ‌هم زدن؟ ببینین دیگه توپ تکونشون نمی‌ده؟ مگه قرار نبود این‌ها دنیا و مال دنیا به هیچی‌شون نباشه؟ پس چی شد؟ اصلاً دین می‌خواین؟ باشه، مسیحیت مال شما؛ ببینین اروپایی‌ها چقدر پیشرفته‌ان، ببینین چقدر می‌شه باهاشون تجارت کرد».

هدف نبوناگا این بود که از ژاپن یک «قلمرو متحد تحت حاکمیت نظامی» بسازد؛ کارهای زیادی هم برای تحقق این رویاش کرد و با کارهایی مثل توزیع زمین‌های بزرگ بین دایمیوها، یا وضع یک سری قوانین و استانداردهای فراگیر، سعی کرد این اتحاد را بین تمام امپراتوری به وجود بیاره.

با این‌حال خیانت، حتی مردی مثل اودا نبوناگا را هم بالاخره از پا درآورد. در سال 1582 م. این مردی که بیرون از دربارش دشمنان بی‌شماری داشت، از یکی از فرمانده‌های مورداعتمادش به اسم آکچی میتسوهیده (Akechi Mitsuhide) رو دست خورد و یک‌باره بازیِ برده را باخت. نبوناگا برای اینکه باشرافت از دنیا برود، هاراکیری کرد؛ خودش را کشت و این‌جوری ژاپن یکی از بنیان‌گذاران وحدت ملی‌اش را از دست داد.

مدت کمی بعد از خیانتی که باعث مرگ نبوناگا شد، یکی از بهترین دوستان و فرماندهاش به اسم توتویومی هیدیوشی (Totoyomi Hideyoshi) به خون‌خواهی‌اش بلند شد، انتقامش را گرفت و خودش را جانشین نبوناگا اعلام کرد. حالا هیدیوشی سکان‌دار ادارۀ ژاپن بود و باید مسیری که نبوناگا آغاز کرده بود را ادامه می‌داد. هیدیوشی قلعۀ مومویما در جنوب هیان را مرکز فرماندهی‌اش کرد و از آنجا دست به کار شد. یک چیزی را در پرانتز بگویم؛ اسم عصری که در آن هستیم، همان‌طور که قبل‌تر هم گفتیم، آزوچی مومویما است، عصری که از 1568 شروع شد و تا 1603 ادامه داشت. اسم آزوچی از قلعه‌ای که نبوناگا برای خودش ساخت می‌آید، مومویاما هم که قلعه‌ای است که مرکز فرماندهی هیدیوشی شد. پس معلوم شد اسم این عصر از کجا آمده. پرانتز بسته.

سیاست‌های اصلاحی، چیزی است که از دورۀ حکومت هیدیوشی در ذهن تاریخ مانده. او برای تأمین بودجۀ دولت شروع کرد به گرفتن مالیات از دهقان‌ها و فعالان تجاری‌. در سال 1591 م. تقسیم‌بندی سفت و سختی برای طبقات اجتماعی به وجود آورد که معروف شد به شینوکوشو (shi-no-ko-sho). یعنی چه؟ شینوکوشو مخفف چهار تا کلمه‌ است به معنی‌های جنگجو، کشاورز، صنعتگر و بازرگان. هر کدام از این کلمه‌ها نمایندۀ یک طبقۀ جامعه بودند که اهمیتشان به ارزشی بود که تولید می‌کردند. با این تقسیم‌بندی دیگر هیچ‌کس مجاز نبود طبقۀ اجتماعی‌اش را تغییر بدهد، مثلاً فقط کسی که در خانوادۀ سامورایی به دنیا آمده، می‌توانست سامورایی بشود. همین‌طور، کسی نمی‌توانست هم‌زمان در دو طبقه قرار بگیرد و این جلوی بعضی فسادها را می‌گرفت.

مسیحیت از دورۀ نبوناگا دین محبوب حاکمیت شده بود و مبلغ‌های مسیحی شروع کرده بودند به جولان دادن در ژاپن. حالا حدود ده پانزده سال از شروع این ماجراها گذشته بود و مسیحیت نه‌تنها حسابی بین مردم ژاپن جا باز کرده بود، بلکه ژزوییت‌ها پایشان را فراتر برده بودند و شروع کرده بودند به آزار و اذیت کسانی که هم‌دینشان نبودند. مسیحیت دینی بود که به نسبت باورهای قدیمی‌تر ژاپنی‌ها، چفت‌وبست‌ها و قوانین خیلی بیشتری داشت.

برای همین حالا دیگر می‌شد انسان‌ها را گذاشت در کفۀ ترازو و بر مبنای دینی که داشتند وزنشان کرد؛ اگر به مسیحیت اعتقاد داشتی، انسان باارزشی بودی، اما اگر چیزی غیر از این بودی، می‌شد هر بلایی سرت آورد. بودایی‌ها و شینتوباورها (Shintoists) تعقیب و شکنجه می‌شدند و تاجرهای پرتغالی، آن‌ها را به جای برده خرید و فروش می‌کردند. هیدیوشی نمی‌توانست تحمل کند که در زمان حکومتش، جلوی چشمش چنین رفتاری با مردم ژاپن بشود، برای همین در سال 1587 م. دستور داد تمام مبلغ‌های مسیحی از ژاپن اخراج بشوند. این فرمان هیدیوشی شاید خبر از مخالفت جدی حاکم ژاپن با وضع موجود می‌داد، اما از طرف اروپایی‌ها خیلی جدی گرفته نشد و آن‌ها همچنان به رفتارشان در مقابل مردم ژاپن ادامه ‌دادند.

ده سال بعد در سال 1597 م. اما، هیدیوشی که دیگر صبرش لبریز شده بود، دستور قبلی را تبدیل به قانون کرد و این‌دفعه سخت پاش ایستاد تا اجرایی شود. برای این هم که نشان بدهد این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نیست، 26 تا مسیحی را که بینشان چند تا کشیش هم بودند، در شهر ناگاساکی در جنوب‌غرب ژاپن، به صلیب کشید. مسیحی‌ها تازه متوجه شدند با چه کسی طرف شده‌اند؛ فهمیدند مسجد جای خوابیدن نیست. داشتند جول و پلاسشان را جمع می‌کردند از ژاپن بروند که هیدیوشی بهشان گفت: «صبر کنین، کجا؟» گیر افتاده بودند. دهنشان خشک شد؛ خودشان را بالای صلیب تصور می‌کردند ... که هیدیوشی گفت: «من رو ببخشین، یه‌کم تند رفتم. لطفاً همین‌جا تشریف داشته باشین، اما به کسایی که مسیحی نمی‌شن هم بی‌احترامی نکنین».

هیدیوشی بعد از حرکت خشنی که کرده بود، پیش خودش گفته بود خب من اگر ژاپن را از مسیحی‌ها خالی کنم که دیگر اروپایی‌ها‌ اینجا نمی‌آیند، دیگر تجارت بی‌تجارت. این شد که تا دیر نشده، رفت و ازشان عذرخواهی کرد.

حملۀ ژاپن به کره

هیدیوشی همیشه سودای این را در سر داشت که بتواند کل آسیا را فتح کند. عاشق ماجراجویی‌های نظامی بود. حالا هم سلاح گرم شده بود یک وسیلۀ سرگرمی‌ برایش، تا بتواند هر از گاهی با یک عده درگیر بشود. اوایل یک چند وقتی با یک سری از دزدهای دریایی وارد جنگ شد و آن‌ها را به خدمت خودش درآورد؛ اما حالا دیگر چیزهای کوچک راضی‌اش نمی‌کرد و دلش یک جنگ واقعی می‌خواست. بین سال‌های 1592 تا 1598 م. ژاپن دو بار به کره حمله کرد و جنگ‌هایی را راه انداخت که به جنگ ایمجین (Imjin) معروف‌اند. خودبزرگ‌بینی و پارانویایی که هیدیوشی اسیرش شده بود، بهش این توهم را داده بود که می‌تواند اول کره و بعد امپراتوری چین را به تصرف خودش در بیاورد، چینی که طی قرن‌ها متحد و دوست قدیمی ژاپن بود و در آن دوره سلسلۀ مینگ رهبری‌اش می‌کرد. بلندپروازی ابلهانه و نامردی هیدیوشی بیشتر از همه‌چیز نشان می‌داد ژاپن انگار عقل سیاسی‌اش را از دست داده.

هیدیوشی همیشه سودای این را در سر داشت که بتواند کل آسیا را فتح کند. عاشق ماجراجویی‌های نظامی بود. حالا هم سلاح گرم شده بود یک وسیلۀ سرگرمی‌ برایش، تا بتواند هر از گاهی با یک عده درگیر بشود. او بین سال‌های 1592 تا 1598 م. دو بار به کره حمله کرد و جنگ‌هایی را راه انداخت که به جنگ ایمجین (Imjin) معروف‌اند. در هر دو بار هم شکست خورد.

در اولین حمله‌ای که ژاپنی‌ها به کره کردند، یک ناوگان بزرگ متشکل از 158 هزار نیروی نظامی در شهر بوسان کره پیاده شد. پیونگ‌یانگ (Pyongyang) و سئول توان مقابله در برابر این ارتش عظیم را نداشتند و به‌سرعت‌ تسلیم شدند. پادشاه کره، سئونجو (Seonjo)، هم به شمال کشورش فرار کرد تا جانش را نجات بدهد. اما چینی‌ها که فهمیده بودند جریان از چه قرار است و می‌دانستند اگر همین‌جا جلوی ژاپن را نگیرند، باید در مرزهای خودشان با آن‌ها روبه‌رو بشوند، یک ارتش بزرگ زمینی فرستادند به کره تا اجازۀ پیش‌روی بیشتر به ژاپنی‌ها ندهند. ژاپنی‌ها متوقف شدند و جنگ اول در 1593 م. به پایان رسید.

ژاپن و کره شروع کردند به مذاکراتی برای صلح. هر دو طرف شروط و منافع خودشان را مطرح می‌کردند و اصلاً کاری نداشتند که طرف مقابل دارد چه می‌گوید. برای همین هم بعد 4 سال مذاکره، به این نتیجه رسیدند که حرف زدن فایده ندارد. هیدیوشی که مریضی سختی ناکارش کرده بود، دستور دومین حملۀ ژاپن به کره را در سال 1597 م. داد. ارتش ژاپن دوباره به کره لشکر کشید، اما این ‌بار حتی از دفعۀ قبل هم شکست بدتری خوردند. ژاپن که چند قرن قبل دو بار طعم شکست را به مهاجم‌های مغول چشانده بود، حالا خودش دو بار در هجوم بردن به کره شکست خورد. نیروهای ژاپنی به‌کل عقب‌نشینی کردند و از ادامۀ جنگ منصرف شدند. تنها عایدی این جنگ‌ها کشته‌ها و آواره‌هایی بود که به بار آمد، رشته‌هایی بود که پنبه شد و روابط بین ژاپن و کره را هم برای همیشه شکراب کرد. این جنگ برای چین هم هزینۀ زیادی به بار آورد: سلسلۀ مینگ را ضعیف کرد و در نهایت منجر به سقوطش شد.

تغییر پایتخت از هیان (کیوتو) به توکیو

هیدیوشی در بستر مرگ که بود، ادارۀ مملکت و نیابت سلطنت را تا بزرگ‌ شدن پسر کوچیکش هید‌یوری (Hideyori) سپرد به قابل‌اعتمادترین فرماندهش توکوگاوا ییاسو (Tokugawa Ieyasu). خیالش راحت بود که بعد از مرگش، تا وقتی پسرش به سن حکومت برسد، نیابت سلطنت را به آدم سالمی به امانت داده. اما... مگر در این چند سال اخیر، عقلی باقی مانده بود برای هیدیوشی؟ خدابیامرز اینجا هم گند زده بود با پیدا کردن نایب‌السلطنه‌. ییاسو بعد از مرگ پادشاه، هر کاری دلش خواست، کرد. در جنگی که به سال 1600 در گرفت، ییاسو توانست تمام فرمانده‌هایی که قصد داشتند از سلطنت شاهزاده حمایت کنند را شکست بدهد و خودش اختیار ژاپن را به دست بگیرد. سه سال بعد، ییاسو شوگان‌سالاری توکوگاوا را به سرپرستی خودش به وجود آورد.

تفکر اتحاد ژاپن که با اودا نبوناگا آغاز شده بود و هیدیوشی آن را به جلو برده بود، در زمان ییاسو به بار نشست و عصر 250 ساله‌ای را به ارمغان آورد که صلح و یک‌پارچگی در تمام ژاپن حاکم شد. مَثل ژاپنی مشهوری هست که می‌گوید: اتحاد ژاپن کیکی بود که نبوناگا موادش را ترکیب کرد، هیدیوشی آن را پخت و ییاسو آن را خورد.

عصر بعدی ژاپن از همین‌جا شروع می‌شود، دوره‌ای که مشهور است به عصر ادو (Edo)، وقتی پایتخت ژاپن به شهر جدیدی منتقل می‌شود، شهری که امروز آن را به اسم توکیو می‌شناسیم.



اپیزودهای پادکست پاراگراف را می‌توانید از اینجا بشنوید:

https://castbox.fm/vd/229648777
ژاپنساموراییمغولتاریخپادکست
پادکست پاراگراف، نسخۀ خواندنی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید