مدتها پیش از اینکه هیچکدام تمدنهایی که ما امروز میشناسیم به وجود بیایند، سرزمین بزرگ چین به دست انسانها فتح شده بود. مرد پکنی (Peking Man)، فسیل جمجمهای که در سال 1927 م. نزدیک پکن پیدا شد، نشان میدهد که حدود 700هزار سال پیش آدم اینجا قدم میزده. سال 1965 م. بقایایی از یک انسان دیگر به نام «انسان یوآنمو» (Yuanmou Man) کشف شد که این اعداد را به خیلی عقبتر برد و تخمین زد که حدود یکمیلیون و هفتصدهزار سال پیش، انسانهای راستقامت در این سرزمین زندگی میکردند، انسانهایی که به نظر میرسد خیلی هم اولیه نبودند و بلد بودند چطوری از سنگ ابزار بسازند یا از آتش استفاده کنند.
نظریههای معروفی هستند که میگویند بشری که ما ادامۀ نسلش هستیم، ریشه در آفریقا داشته و بعد از اینکه به یک حدی از تکامل رسیده، از آنجا به جاهای دیگر مهاجرت کرده. اما اینجا ما در چین با چیزی روبهروییم که انگار به ما میگوید تکامل انسان، در مناطق مختلف و تقریباً موازی با هم اتفاق افتاده و ما هنوز که هنوز است، خیلی معلوم نیست از کجا شروع کردهایم به تسخیر این کرۀ خاکی.
امروز میخواهم از سرزمینی بنویسم که طولانیترین فرهنگ برجایماندۀ جهان را دارد. از پرجمعیتترین کشور دنیا و مملکتی که فقط سابقۀ غذا خوردنشان با چاپاستیک (chopstick) ـ این چوب سختها ـ چهار هزار سال قدمت دارد. میخواهیم از کشور دوست و برادر، چین حرف بزنیم.
این اولین قسمت از روایت ما از داستان چین است. در تاریخ طولانی چین ما با کلی اسم عجیب و غریب روبهرو میشویم که بهناچار مجبوریم بعضیهایشان را اینجا بگوییم. از طرف دیگر، اتفاقاتی که در این سرزمین میافتد، بالا و پایین آنچنان زیادی ندارند و در یک مقطعهایی تقریباً شبیه هماند. درست است که هدف ما مثل همیشه این است که یک چارچوب کلی و تا حد ممکن تروتمیز از تاریخ چین را بفهمیم و قرار نیست هیچکدام از این اسمها را لزوماً به خاطر بسپاریم، ولی حدس زدم نزدیکی اسمها و وقایع جوری است که اگر بخواهیم همهاش را در یک قسمت بگوییم، احتمالاً آخرش هیچ چیز یادمان نمیماند. این شد که تاریخ چین شد دو قسمت.
خب برویم سراغ ماجرای امروزمان ببینیم از تاریخ چین چه چیزی دستگیرمان میشود و اینکه چه شباهتهایی بین ما و زندگیمان با تاریخی که آنها پشت سر گذاشتهاند پیدا میکنیم و دیگر اینکه دفعۀ بعدی که یک جنس چینی بهمان انداختند، یادمان باشد کشوری که این جنس تقلبی را ساخته، احتمالاً تاریخ طولانیتری از کشور سازندۀ جنس اصلیاش دارد.
اسم چین، از یک کلمه به زبان سانسکریت میآید که خوانده میشود: چینا (Cina) سانسکریت هم که میدانید زبان باستانی مردم هند بوده.
هندوها در چند تا از آثارشان مثل مهابهاراتا، از سرزمینی اسم بردهاند به اسم چینا . این اسم را درواقع از روی سلسلهای برداشته بودند که آنجا حکومت میکرده. پس ما اسم چین را بهشکل «چینا» اولِ اول در زبان سانسکریت داریم. ایرانیها که در همسایگی هند بودهاند، این کلمه را بر میدارند و تبدیلش میکنند به چین. و از اینجاست که همین کلمه بهخاطر روابط و تجارتهایی که طی قرنها بین شرق و غرب انجام میشده، دهن به دهن و دست به دست میگردد و به یک سری جاهای دنیا منتقل میشود.
این از لغت چین. رومیها و یونانیها اما این کشور را به اسم سرس (Seres) میشناختند، یعنی سرزمینی که ابریشم ازش میآید و تا 1516 م. هیچ خبری از عنوان چین در آثارشان نبود. مارکوپولو، جهانگرد معروف که در قرن 13 م. دنیا را گشته، در سفرنامهاش به این سرزمین میگوید: کاتای (Cathay). خلاصه هر کس هر چیز دوست دارد و با هر لهجهای که دلش میخواهد، به این زمین خدا اسم میدهد تا اینکه میرسیم به نوشتۀ باربوسا (Barbosa)، کارمند دولت پرتغال، که یکجا در دفترش قصۀ سفرش به سرزمینی به اسم چین را میآورد. از اینجا معلوم میشود که اسم «چین» دیگر در این دوره، اسم نسبتاً جاافتادهتر و شناستری برای مردم اروپا هم بوده و اینجوری دیگر همه چین را به اسم چین میشناسند. اما خود مردم چین، کشورشان را هیچ وقت چین یا کلمهای شبیه آن نمیخواندند. علتش را هم ریز بهش اشاره کردیم. چین اصلاً اسم سرزمین نبود، اسم یک سلسلۀ پادشاهی بود که در آن حکومت میکرد و هندوها به قلمروی آنها هم میگفتند چین.
هندوها در چند تا از آثارشان مثل مهابهاراتا، از سرزمینی اسم بردهاند به اسم چینا. این اسم را درواقع از روی سلسلهای برداشته بودند که آنجا حکومت میکرده. پس ما اسم چین را بهشکل «چینا» اولِ اول در زبان سانسکریت داریم. ایرانیها که در همسایگی هند بودهاند، این کلمه را بر میدارند و تبدیلش میکنند به چین. و از اینجاست که همین کلمه بهخاطر روابط و تجارتهایی که طی قرنها بین شرق و غرب انجام میشده، دهن به دهن و دست به دست میگردد و به یک سری جاهای دنیا منتقل میشود.
مردم چین سرزمین خودشان را به اسمهای مختلفی میخواندند که مهمترینش چیزی تو مایههای ژُنگوا (Zhongguo) است که معنیاش میشود «سرزمین میانی»، یعنی همان ناف دنیا.
حرفهای امروز را با این شروع کردیم که پای انسان از خیلی خیلی سال قبل از تمدنهایی که میشناسیم به چین باز شده بوده و آنها آثاری از خودشان باقی گذاشتهاند که میفهمیم خیلی هم تازهکار نبودهاند و بلد بودهاند چهجوری کارشان را پیش ببرند. برویم حدود 4500 سال ق.م.، در روستایی به اسم بانپو (Banpo) در مرکز چین خانههایی وجود دارد که کفشان را با سنگ پوشاندهاند، برای اینکه راحتتر بشود رویش راه رفت. یک خندق دور روستا کشیدهاند که هم از شر حملۀ حیوانات و مهاجمهای خارجی حفظشان کند، هم کار زهکشی را برایشان بکند، یعنی آبهای اضافی را از روستا خارج کند. همین مردم برای نگهداری غذاهایشان غارهای زیرزمینی کندهاند. یک خرده حواسمان را جمع کنیم. کف سنگفرش، زهکشی آب، محل نگهداری غذا. اینها برای ما یک پیام روشن دارد. اینکه این مردم، اولین نسلهای بشر در این منطقه نیستند. واضح است که نیستند. نسل به نسل آمدهاند، نرمنرم، آهستهآهسته پیشرفت کردهاند تا اینکه توانستهاند همین وسایل و امکانات را برای خودشان بسازند.
از حدود 5000 سال ق.م.، درۀ رود زرد (Yellow) جایی بوده که در آن روستاها به وجود آمدند. چین دو تا رودخانۀ خیلی بزرگ دارد که تمدنهای اولیهاش از آنها آب میخورد. یکیاش را که گفتم. رود زرد. آن یکی چه؟ یانگتسه (Yangtze). این دو تا رود، یعنی زرد و یانگتسه که جفتشان جزو بلندترین رودخانههای جهاناند، مسیر مارپیچی دارند و با فاصلۀ زیادی، تقریباً روبهروی هم از غرب به شرق در جریاناند. دشتها و درههای اطراف این دو تا رود هم که دیگر میدانیم بهترین جا بوده برای اینکه مردم دور هم جمع بشوند، جامعههای کوچک تشکیل بدهند، کمکم بزرگتر بشوند، پیشرفت کنند و تبدیل به چیزی بشوند که بهشان میگوییم تمدن.
تا اینجای قصۀ چین، کموبیش مثل بقیۀ تمدنهایی است که پیش از این ازشان کم نگفتهایم. همان نشانهها، همان کارها، همان پیشرفتهای قدم به قدم... . پس یک فلش فوروراد میزنیم میرویم تاریخ را از جایی پی میگیریم که سروکلۀ اولین سلسلههای پادشاهی در چین پیدا میشود.
از دل روستاهایی که زندگیشان را با کشاورزی میگذراندند، کمکم دولتهای متمرکزی بیرون آمدند که اولیاش از خاندانی بود به اسم ژیا در حدود 2070 تا 1600 ق.م. . ما تا همین پنجاه شصت سال پیش، در دهههای 1960 و 1970، تقریباً هیچ چیزی از این خاندان ژیا نمیدانستیم؛ یعنی آنقدر شناختمان کم و مبهم بود که خیلیها فکر میکردند این روایتها بیشتر حاصل تخیل و روایتهای اساطیری چینیهاست، تا اینکه در دهۀ 1960 م. وسط کاوشهای باستانی چیزهایی پیدا کردند که فهمیدند نه انگار، اینها جدیجدی وجود داشتهاند!
سلسلۀ ژیا را آقایی به اسم یو (Yu) میسازد. میگویند این آقای یو، سیزده سالِ آزگار دنبال پیدا کردن راهی بوده که بتواند طغیانهای رود زرد را مهار کند. رودخانه، طغیان میکرد و میزد هر سال محصولات کشاورزی مردم را از بین میبرد. بنابراین حیاتی بود که اگر میخواهند آنجا زندگی کنند، راه حلی پیدا کنند که بشود زندگیشان را از خطر طغیان رودخانه در امان نگه دارند. جناب یو به قدری همۀ فکر و ذکرش همین درست کردن وضعیت رودخانه بود که گویا طی سیزده سال، حتی یک بار هم برنگشته خانهشان. حالا این خوبه یا بد، من نمیدانم! اما دوستش دارندها، میگویند حداقل سه بار در این سیزده سال از کنار خانهاش رد شده، ولی داخل نرفته. مردم خوب و سادهدلی بودند، اصلاً هم شک نمیکردند ممکن است طرف با زنش دعوایش شده. تلاشهای آقای یو، میشود اولین نشانه برای مردم چین، که یعنی همه موظفاند خودشان را وقف هدفها و ارزشهایشان بکنند.
خلاصه بعد از اینکه راه و چارۀ مهار طغیان پیدا شد، یو که دیگر احترام بسیاری پیش مردم پیدا کرده بود و بهش میگفتند «یوی بزرگ»، قرار بر این شد که حاکم بعدیِ منطقه باشد.
حالا چرا ما داستانمان را از یو و سلسلۀ ژیا شروع کردیم؟ علتش همان کلمۀ سلسلهای است که پیش از ژیا میآوریم. تا قبل از این، منطقه به منطقه، بزرگانی بودهاند که نقش کدخدای روستا را داشتهاند؛ هیچ پیوستگی خاصی هم بین حاکمان این روستاها وجود نداشت، اما وقتی یو به منصبش رسید، جانشینی را وراثتی کرد و اینجوری بود که مردم چین با مفهوم سلسله یا خاندان آشنا شدند.
اتفاقاتی هستند که وقتی میافتند، دیگر برگشتی برایشان وجود ندارد. اگر تا امروز زندگی این بود که همه در کنار هم، بدون طبقه زندگی میکردیم، حاکم از بین ریشسفیدان و بزرگان ده انتخاب میشد و کسی خودش را بالاتر از بقیه نمیدتنست؛ حالا با آمدنِ یک تعریف جدیدی مثل سلسله یکهو چیزهای دیگری هم با آن تغییر میکند. کسانی که به قدرت وصلاند، کسانی که احتمالاً با مرگ حاکم فعلی میتوانند ترقی کنند، کسانی که بهخاطر نزدیکی به بدنۀ حکومت میتوانند از رانت استفاده کنند و ... ، اینها چیزهایی است که تا قبل از این جریانات کمتر وجود داشت.
در یک جمله اینکه یو چیزی را در چین پایه گذاشت که گرچه در شکل نظام تاریخی بشر طبیعی است، پای فساد و خرابکاری را هم به حکومت باز کرد، که آن هم طبیعی است.
با مرگ یو، فاصلۀ بین طبقۀ حاکم و نخبۀ چین از جمعیت خیلی خیلی بزرگ دهقانها که عملاً همۀ کارها را آنها بودند که انجام میدادند، بیشتر شد. دهقانها عمدتاً در شغل خودشان باقی ماندند و همچنان در روستاها زندگی میکردند، اما شهرهایی ساخته شدند با امکانات بیشتر که بلیت ورودش را فقط کسانی داشتند که برای جایگاهشان زحمتی نکشیده بودند. مردم میدیدند نسل پشت نسل دارند همان کارهای تکراری را میکنند، اما یک عده حالا شدهاند صاحب زمینشان و باید ارباب صدایشان کنند؛ عدهای که هر دفعه سر و وضعشان شیکتر میشود و هر دفعه که میآیند به زمینهایشان سر بزنند، مدل گاریشان بالاتر میرود. این اتفاقات اعتراض طبقۀ دهقان را به دنبال داشت و صدایشان را درآورد.
روزگار مثل برق میگذشت. قدرت، در دست خاندان ژیا دست به دست میشد و اعتراض مردم تا سالها نتیجهای نداشت. اما حدود سال 1600 ق.م. بود که کس دیگری آمد تا رهبری اعتراض دهقانها را به عهده بگیرد. تانگ (Tang) از خاندان شانگ که دهقان نبود و احتمالاً دهقانها را هم دوست نداشت، اما از یکی از ولایتهای همسایه آمده بود ببیند از این آب گلآلود برای خودش چهجور ماهیای میتواند بگیرد. تانگ با ارتشی که داشت، توانست آخرین حاکم سلسلۀ ژیا را از تخت پایین بکشد و جلوی مردمی که از پیروزیشان خوشحال بودند، خودش از پلههای تخت سلطنت بالا برود و آغاز سلسلۀ شانگ را اعلام کند.
مردم چین که اولش هنوز دوزاریشان نیفتاده بود که چی شده، یک کم ایستادند که چی شد؟! ما گفتیم پادشاهی نمیخواهیم؛ ژیا رفت، حالا شانگ آمده؟! شروع کردند دوباره به شکایت. اما سلسلۀ شانگ، فرق پادشاهی با پادشاهی را نشان مردم داد. یکی از چیزهایی که نفس طبقۀ رعیت را گرفته بود، یعنی مالیاتهای کلان، در این دوره حذف شد و طبقۀ حاکم هم خودش را قدری به مردم نزدیکتر کرد. درایت رهبرهای سلسلۀ شانگ باعث شد مردم متوجه امتیازات بالقوۀ خودشان بشوند، مثلاً اینکه به خودشان آمدند دیدند این خانههایی که تمام این مدت میساختهاند یک معماری معنیداری را ساخته که هیچ جای دیگری نمونهاش نیست. پس میشود ازش استفاده کرد. یا اینکه میتوانند از استخراج برنز و ساختن ابزار مختلف، خودشان را در تاریخ ماندگار کنند. یا اینکه از نقاشیهایشان، کمکم به نقطهای برسند که بتواند منظورشان را منتقل کند، بشود خط. اینجوری مردم چین پیشرفت بزرگی را تجربه کردند. این چیزها مردم را خوشحال و راضی میکرد. و آدم راضی میگوید خدا را شکر. دیگر چه میگوید؟ میگوید خدایا بیشتر میخواهم. چهجوری میگوید؟ با دعا کردن.
تا قبل از سلسلۀ شانگ، مردمی که از دیدن قدرتهای طبیعت انگشت حیرت به دهن داشتند، به خدایان زیادی اعتقاد داشتند. بزرگِ این خدایان شانگتی (Shangti) بود که در جنگها، در وضع آب و هوا، در حجم محصولات کشاورزی و کلاً هر چیزی که به کشورداری مربوط بود، خودش را نشان میداد. ولی خب، این خدای بزرگ خیلی سرش شلوغ بود و مردم نمیتوانستند منتظر بمانند ببینند کِی نوبت خواستههای آنها میشود. اتفاقی که اینجا میافتد اتفاق جالبی است. نگاه مردم از زمین بهسمت آسمان میرود و مفهوم «دعا» بینشان تعریف میشود. یعنی دست به آسمان بلند میکنی و میگویی ای خدای بزرگ، ای شانگتی، ما این آرزو را داریم. یعنی میشود؟ و خب از بین اینهمه آرزو، حتماً خیلیهایشان هم برآورده میشود دیگر، چون دعا کردن تا امروز باقی مانده. وقتی کسی میمرد، اعتقاد بر این بود که به آسمانها رفته و حالا دیگر دستش به قدرتهای بزرگ و الهی میرسد. پس میتواند به وقت نیاز، بیاید کمک زندهها. همین اعتقاد باعث شد رسم و رسومی راه بیفتد که هدفش خوشحال کردن ارواح مردگان بود. مراسم تدفین آنچنانی برگزار میکردند، روی قبرها را تزیین میکردند و همراه با جنازه چیزهایی هم میگذاشتند که خدابیامرز در زندگی بعد از مرگش بتواند ازشان لذت ببرد. درواقع یک جورهایی همین دنیا، سبیل مردهها را چرب میکردند که آن دنیا آنها هوای زندهها را داشته باشند.
خب حالا یک سؤال جدید. ما از کجا بفهمیم خدا از ما چه میخواهد؟ چطوری مطمئن باشیم داریم به میل و خواست خدا رفتار میکنیم؟ سؤال مهمی است دیگر. چه کسی را بگذاریم واسط؟ بهتر از پادشاه کسی را سراغ دارید شما؟ نه. پس پادشاه جدا از وظایف سیاسی و غیردینیاش، میشود میانجی بین زمین و آسمان، و حتی بین زندهها و مردهها. دقت کردید؟ قدم اول برای اینکه حاکم را به خدا وصل کنند، برداشته شد. به همین راحتی.
حوالی سال 1046 ق.م.، یکی از بزرگان ولایتی به اسم ژو، علیه پادشاه شورش کرد. با لشکری که جمع کرده بود، ریختند به پایتخت و بعد از اینکه در جنگ با نیروهای پادشاه به پیروزی رسیدند، با اعلام تأسیس سلسلۀ ژو، عملاً دوران خاندان شانگ را به پایان رساندند. پس اینجوری رسیدیم به سلسلۀ ژو. چین با سلسلۀ ژو، شاهد یکی از پادشاهیهای طولانی خودش بود؛ دورانی که حدوداً هشتصد سال طول کشید و اتفاقات مهم و اساسی زیادی را از سر گذراند. برای اینکه به این هشتصد سال کمی معنی بدهیم، به دو قسمت تقسیمش میکنیم. به بخش اول فعلاً میگوییم دورۀ ژوی غربی که از 1046 تا 771 ق.م. طول میکشد. به بخش دوم هم میگوییم دورۀ ژوی شرقی.
در دورۀ اول، یعنی دورۀ ژوی غربی، رسماً مفهومی به جهانبینی چینیها اضافه میشود که یک قاعدۀ جدید برای بازی میسازد و میشود چاشنی خیلی خیلی پررنگی از تاریخ چین. داریم از چه حرف میزنیم؟ از باوری به اسم تیان مینگ (Tian Ming) که معنیاش میشود «حکم و اختیار آسمانی».
حرف حساب این تیان مینگ چیست؟ چه میگوید؟ میگوید خدا، آسمان، اولوهیت یا هر چیزی که آن بالاست و صاحب اصلی همۀ نظم و نظام موجود در جهان و طبیعت است، فرمانروایی چین را همیشه به دست یک حاکم عادل و برحق میدهد. چی شد؟ خدا ـ یا حالا، خدایان ـ قدرت را همیشه به کسی میدهد که لایق قدرت باشد. ایدۀ خیلی هوشمندانهای استها. دارند چه میگویند به ما؟ میگویند: «آقاجان، هر کسی که الان رأس قدرته، هر کسی که الان قدرت دستشه و داره به مردم چین حکومت میکنه، شک نکنین که از طرف خدا انتخاب شده». پس به جای اینکه غر بزنید و شاکی باشید که این چه وضعش است؟! هیس، ساکت باشید و ازش حرفشنوی داشته باشید.
در دورۀ اول حکومت ژو، یعنی دورۀ ژوی غربی، رسماً مفهومی به جهانبینی چینیها اضافه میشود به اسم حکمت الهی یا تیان مینگ و این یعنی خدا، آسمان، اولوهیت یا هر چیزی که آن بالاست، فرمانروایی چین را همیشه به دست یک حاکم عادل و برحق میدهد. این یعنی هر کسی که در رأس قدرت است و دارد به مردم چین حکومت میکند، از طرف خدا انتخاب شده و مردم باید ساکت باشند و ازش حرفشنوی داشته باشند.
فهمیدید؟ حالا مسئلتاً. اگر یکی سمبهاش پرزورتر بود و حاکم را شکست داد، چی؟ آها، تیان مینگ فکر همه چیز را کرده. میگوید اگر به هر دلیلی حاکمی کلهپا شد، معنیاش این است که دیگر لیاقت پادشاهی را نداشته و درواقع آن نور پادشاهی، آن فرّه ایزدیاش را از دست داده. پس در هر صورت کسی که حاکم است برحق است و انتخاب خدا.
یک باور عمومی هم بود که میگفت بلاهایی مثل قحطی و سیل و زلزله خودش نشانۀ بیکفایتی حاکم است؛ وگرنه اینطوری نمیشد که. ملت هر بار بعد هر سیل و زلزلهای میریختند پادشاه بیچاره را میکشیدند پایین و نفر بعدی را میگذاشتند جایش. این حرفها البته الان هم هست، منتها حاکمها کمی زرنگترند؛ توپ را انداختهاند در زمین مردم. میگویند اگر بلایی سرمان میآید، اگر خشکسالی است، اگر زلزله است، اگر جنگلخواری است، اگر گردوغبار است؛ به خاطر گناهان مردم است.
خلاصه با این «حکم آسمانی» دیگر چین تنها یک حاکم برحق داشت و اگر صاحب قدرت بودی و هنوز کسی زورش بهت نرسیده بود، پس حتماً از بالا تأیید شده بودی. با این قضیۀ حکم آسمانی، مسئلۀ جانشینی کمی مبهم شده بود؛ چون نمیشد به قطع بگویی پسر پادشاه هم این حکم را دارد یا نه. پسر میتوانست بعد از پدر به قدرت برسد، اما فقط در صورتی که مثل پدرش شایستگی حاکمیت را میداشت. خلاصه پادشاه شدن سخت بود، برای همین بهمرور تبصرههایی گذاشتند که دیگر آن پادشاهانی که بچههای ناخلف داشتند هم حسرت به دل نمانند و بچههایشان را به جایی برسانند.
دورۀ ژوی غربی تا سال 771 ق.م. به همین منوال گذشت. طی این چند قرن، فرهنگ چین هویت مستقل خودش را جدیتر کرد و با گسترشهایی که امپراتوری از اطراف تجربه میکرد، تمدن چینی بزرگ و بزرگتر میشد و البته همانطور که میدانید قلمروی بزرگتر مساوی است با دردسرهای بیشتر. علیایحال، روزگار گذشت و گذشت تا اینکه رسیدیم به سال 771 ق.م. سلسلۀ طولانیِ ژو نیمۀ اولش را پشت سر گذاشته بود و حالا دیگر در نیمۀ دوم، قرار بود امپراتوری دستخوش تغییراتی بشود.
این سالها پایان دورۀ ژوی غربی و آغاز دوران ژوی شرقی بود. اما چرا؟ در دربار، دربارۀ همه چیز، از شکل حکومت گرفته تا انتخاب جانشینِ برحق، اختلاف نظرهای جدی وجود داشت. فضا داشت ملتهب میشد و ممکن بود هر لحظه داخل خودِ دربار جنگ بشود. دولت بهترین راه را در این دید که پایتختش را از فنگها (Fenghao) تغییر بدهد و به جای آرامتری برود. پس پایتخت را به شرق بردند، به شهری به اسم لویانگ (Luoyang). با انتقال پایتخت، دوران ژوی غربی تمام شد و عصر ژوی شرقی شروع شد.
اسمهای عجیب و غریب و اتفاقات تقریباً مشابه در تاریخ چین کاری کرده که مورخها خیلی دوست داشته باشند برای اینکه بشود یک جورهایی این دوران را از هم تفکیک کرد، برای هر مرحله از تاریخ چین یک اسم بگذارند. تا اینجای قصۀ ما هنوز در چین سلسلۀ ژو در رأس قدرت است. در این مدت، همین مدتی که بهش میگوییم ژوی شرقی، دورهای شروع میشود که اسمش هست: «دورۀ بهار و پاییز».
اسم بهار و پاییز به خاطر پیشرفتهایی است که در این دوره فرهنگ چین در فلسفه، شعر و هنر میکند. نوشتن به شکل مدونش در همین عصر است که شکل میگیرد و سروکلۀ مشهورترین فیلسوفها و شاعران چینی در این زمانه است که پیدا میشود.
وقتی حرف از فلسفۀ چین به میان میآید، احتمالاً اولین اسمی که به ذهن میرسد، کسی نیست جز کنفوسیوس (Confucius). کنفوسیوس که از سال 551 تا 479 ق.م. زندگی میکرده، در اواخر عصر بهار و پاییز به دنیا آمد. معلم و درواقع کارمند سادۀ دولت بود که عوض اینکه صبح برود مدرسه درسش را بدهد و ظهر برگردد خانه و بنشیند جلوی تلویزیون، خودش را باور داشت و فکرهای بزرگی در سرش بود. راه میافتاد در ایالتهای مختلف امپراتوری و چیزی که در ذهنش بود را به هر کسی که میرسید ارائه میکرد. میگفت و میگفت بلکه یک جا بپذیرند و حاکمی برای همین چیزها استخدامش کند. کنفوسیوس مدام از دنیای بهتری حرف میزد که رابطۀ جامعه و حاکمان، والدین و فرزاندان و کلاً آدمها با هم در آن بهتر است و هر کسی وظیفه و مسئولیتش را میداند و بهش عمل میکند.
یکی از تعالیم کنفوسیوس این بود که خیر و شر با هم انسان را میسازد و آدمیزاد چه بداند چه نه، از هر دوی این جنبهها استفاده میکند. آموزههای اخلاقی زیادی هم داشت که گفتنشان بهتفصیل لااقل یک قسمت مجزا میخواهد و در این چند دقیقه حتی نمیشود شروعشان کرد. اما در همین حد میگوییم که چارچوبها و قواعدی برای زندگی بشر تدوین کرده بود و برای هر کدامشان تعریفاتی داشت. یک مجموعه اصول اخلاقی پنجگانه هم داشت که معتقد بود اگر رعایت بشوند، همه چیز درست میشود: 1. مهربانی در رابطۀ بین پدر و پسر 2. لطف برادر بزرگتر به برادر کوچکتر و متقابلاً تواضع برادر کوچکتر در مقابل برادر بزرگتر 3. عدالت شوهر نسبت به زن و البته اطاعت زن از شوهر 4. علاقهمندی ارباب به زیردستانش و طبعاً اطاعت زیردستان از اربابهایشان 5. مهربانی فرمانروایان با رعایا و وفاداری رعایا به فرمانروایان.
یکی از تعالیم کنفوسیوس این بود که خیر و شر با هم انسان را میسازد و آدمیزاد چه بداند چه نه، از هر دوی این جنبهها استفاده میکند.
زندگی کنفوسیوس، و به طور کلی اواخر دورۀ بهار و پاییز، همزمان میشود با وقتی که کمکم ایالتهای مختلف، سرِ ناسازگاری و سرپیچی از فرمانها را میگذاشتند و هر کدام که زورشان میرسید، ادعای پادشاهی مستقل میکردند.
کنفوسیوس سعی میکرد در همین گیروداری که سلسلۀ ژو روزگار پر تلاطمی را میگذراند، از حقایقی بگوید که مردم تشنۀ شنیدنشان بودند. در دورانی که بخشهای مختلف امپراتوری به جان هم افتاده بودند و پادشاهان دنبال راهی میگشتند که ببینند باید چه کنند، کنفوسیوس و شاگردانش، تفکر کنفوسیوسی را به سرتاسر امپراتوری بردند و به حاکمان و صاحبمنصبها عرضه کردند.
خب. ما اینجا فقط یک نمونه از سرچشمههای تفکر چینی را گفتیم، و نگفتیم که علاوهبر کنفوسیوس، تاریخ فلسفۀ چین چند تا اسم بزرگ دیگر را هم یدک میشود. کسانی مثل لائوتسه (Laozi) که آیین تائو (Taoism) را پایهگذاری کرد، موزی (Mozi) که موهیسم (Mohism) را راه انداخت و منسیوس (Mencius) که راه کنفوسیوس را ادامه داد. در هر صورت اگر همین را بدانیم که عصر پادشاهی خاندان ژو، حدود صد تا مکتب فکری جدید را به دنیا معرفی کرد، شاید برایمان روشن کند که چین در این دوره چه آدمهایی را پرورش داده است.
ایالتهای مختلف با هم سرِ جنگ افتادند و هر کدام که میتوانست، قدرتش را بر بقیه اعمال میکرد. این شروع دورانی است که مورخها عاشق اسمگذاری روی آناند، بهش میگویند «عصر ایالتهای متخاصم» (از 476 تا 221 ق.م.). در این دوران هفت ایالت با هم مشغول جنگ شدند. این هفت ایالت اینها بودند: چو (Chu)، هان (Han)، چی (Qi)، چین (Qin)، وِی (Wei)، یان (Yan) و ژای (Zhai) که هر کدام داعیۀ پادشاهی و استقلال میکردند، اما جرئت این را نداشتند که ادعا کنند تیان مینگ یا حکم آسمانی پیششان است. با همۀ این دعواها، سند آسمانی پادشاهی چین همچنان در سلسلۀ ژو میچرخید و در پایتختشان شهر لویانگ بود.
جنگ بین هفت ایالت ادامه پیدا کرد، نه چند سال، نه چند ده سال؛ بیشتر از دویست سال ایالتهای چین با هم جنگیدند و هر کدام سعی کردند با از بین بردنِ آن یکی بهش ثابت کنند که گزینۀ بهتری برای امپراتوری بزرگ چین هستند. حدود سال 260 ق.م.، ایالتی که اسمش ایالت چین بود، کمکم نسبت به بقیۀ رقبا برتری پیدا کرد و در نهایت توانست طی چند سال همهشان را به زانو دربیاورد. در پرانتز بگویم. احتمالاً متوجه شدید، ولی خب من هم میگویم. این همان ایالت و خاندانی است که اسم کشور چین از روی آنها برداشته شده. پرانتز بسته.
تجربۀ این جنگ دویست و پنجاهساله از چینیها استراتژیستهای کارکشتهای ساخته بود. دیگر این چین، کشوری نبود که مثل گذشته جنگ برایش بازی قدرت اشراف باشد. تا قبل از این، هر جنگی یک سری قوانین مسلم و الزامی داشت و مهمترین رکنش این بود که جنگ برای رضای خداوند است. در جنگ به ضعیفها و لشگرهای ناآماده حمله نمیکردند، یا اینکه تا وقتی لشگر دشمن کامل چیده نمیشد، شیپور شروع جنگ را نمیزدند. اما در این دویست و پنجاه سال خیلی از قواعد عوض شد.
در تاریخ نظامی چین دو تا اسم هست که نمیشود ازشان گذشت، حتی با اینکه شاید به نسبت حجم اطلاعاتی که ما داریم از چین میفهمیم، چندان به موضوع مرتبط نباشد، نقششان آنقدری پررنگ هست که اگر ازشان هیچ چیز نگویم، جایشان خالی میماند.
به ماهیت واقعی این دو تا اسم هم شکهایی وارد است، ولی ما فرض را بر این میگذاریم که هر دو وجود داشتهاند. اولین نفر، شخصی بوده به اسم سونتزو (Sun-Tzu) که دوران زندگیاش برمیگردد به اوایل جنگهای ایالتی. سونتزو کتابی در باب سیاستهای جنگی مینویسد به اسم «هنر رزم» ( The Art of War) که ساختار نظامی چین را تغییر اساسی میدهد. هنر رزم یک جور صحیفۀ مقدس جنگ بود که در آن اصول جنگ، باورها و استفاده از سلاحها را آموزش میداد و به قدری کامل و دقیق بود که استالین، رهبر بزرگ شوروی، موقع جنگهای جهانی مطالعهاش میکرد.
نفر بعدی هم یکی از دولتمردان چین بود به اسم شانگ یانگ (Shang Yang) که در اواخر همین جنگها زندگی میکرد. شانگ یانگ استراتژی و درک جدیدی از جنگ را بین چینیها رواج داد و آنها را با مفهوم «پیروزی به هر قیمتی» آشنا کرد. گفتیم که چینیها جنگ را ابزاری برای جلب رضایت خدا میدانستند، پس شریف بازیاش میکردند. اما آموزههای شانگ یانگ جایی برای ترحم نمیگذاشت. میگفت جنگ جنگ است و مهمترین اصل در آن پیروز شدن است.
برای همین هم بود که آخرهای جنگ، وقتی 45 هزار سرباز اسیر دشمن را آوردند پیش یین ژنگ (Yin Zheng)، بزرگِ ایالت چین، به جای اینکه آنها را تحویل اردوگاه بدهند، دستور داد همهشان را اعدام کنند. چرا؟ چون مهمترین اصل جنگ، پیروز شدن است. این کار یین ژنگ چنان ضربۀ مهلکی به بقیۀ ایالتها زد که دست تسلیم بالا بردند و همگی پذیرفتند که در ایالت چین ادغام بشوند. چین از شکل حکومتهای محلی بیرون آمد و تبدیل شد به یک امپراتوری بزرگ. یین ژنگ هم برای خودش یک لقب انتخاب کرد: شی هوانگدی (Shi Huangdi) یا «اولین امپراتور».
شیهوانگدی در سال 221 ق.م. رسماً سلسلۀ چین را تأسیس کرد (از 221 تا 206 ق.م.). یکی از اولین اقداماتی که کرد، این بود که دستور داد برجها و استحکاماتی که دورِ ایالتهای مختلف چین کشیده بودند و آنها را از هم جدا میکرد را خراب کنند و عوضش یک دیوار بزرگ در طول مرز شمالی پادشاهی بکشند. دیواری که کل امپراتوری را از شر دشمن خارجی حفظ کند. دستور اجرا شد، دیواری ساخته شد که هر چند امروز چیز زیادی ازش باقی نمانده، ولی سنگبنای یکی از بزرگترین نشانههای سیارۀ زمین را گذاشت، یعنی دیوار بزرگ چین.
این دیوار که به دستور شیهوانگدی برای دفاع از امپراتوری چین ساخته شده بود، بیشتر از 5 هزار کیلومتر طول داشت. فقط برای اینکه بفهمیم طول این دیوار چقدر بوده، کافی است به این فکر کنیم که فاصلۀ غربیترین نقطه تا شرقیترین نقطۀ ایران از هم به 1500 کیلومتر نمیرسد. بعد این چقدر بود؟ 5 هزار کیلومتر، در یک مسیر مارپیچ از دشت و کوه و صحرا میگذشت و از مرزهای کره در شرق تا صحرای اردس (Ordos) در مغولستان ادامه داشت.
شیهوانگدی اولین امپراتور چین است؛ او سلسلۀ چین را در سال 221 ق.م. تأسیس کرد. یکی از مهمترین اقداماتش هم ساخت دیواری برای دفاع از امپراتوری چین بود که بیشتر از 5 هزار کیلومتر طول داشت و در یک مسیر مارپیچ از دشت و کوه و صحرا میگذشت و از مرزهای کره در شرق تا صحرای اردس (Ordos) در مغولستان ادامه داشت.
دیوار بزرگ چین الان، بیشتر از 21 هزار کیلومتر طولش است، اما باید بدانیم مقدار خیلی کمیاش یادگار دوران شیهوانگدی است و همینجور بهمرور طی چندین و چند قرن بهش اضافه شده و بلندتر شده. شیهوانگدی که با همین یک نمونه کارش نشان داده بود که چقدر به کارهای عمرانی عظیم علاقه دارد، زیرساختهای چین را با ساختن جاده قویتر کرد تا اینجوری مسافرت و تجارت راحتتر انجام شود. کارهای دیگری هم کرد، ازجمله اینکه یک کانال بزرگ آبی (Grand Canal) برای تجارت و حملونقل در جنوب چین ساخت، تقسیم اراضی مجدد کرد و در کل حاکم عادلی برای مردم خودش بود.
اما این همۀ قصه نیست. شیهوانگدی با اینکه از همان اول کارهای زیادی برای اجرای پروژههای عظیم و لشکرکشیهای نظامی انجام داد، چند سال که از سلطنتش گذشت، دست به کارهایی زد که کمکم کارهای قبلیاش را تحتالشعاع قرار داد و شخصیت جدیدی از او را نشان داد. شیهوانگدی حکومت خودش را از طرف آسمانها میدانست، معتقد بود که نمایندۀ خدا روی زمین است. این حالی هم که داشت چیز جدیدی نبود، اعتقاد به آسمانی بودن سابقۀ زیادی داشت بین حاکمهای چین. چیزی که اینجا فرق میکرد، این بود که برعکس حاکمهای قبلی که نگاههای متفاوت را بالاخره یک جوری میپذیرفتند و برخورد سلبی خشنی باهاش نداشتند، شیهوانگدی تمام دیدگاههای فلسفی ـ غیر از آنچه خودش و خاندانش بهش معتقد بودند ـ را طرد کرد و اجازه نداد هیچ طرز فکر متفاوتی باقی بماند. باز هم خودباوری اضافی، در تاریخ کار دست یک حاکمِ بزرگ داد و ازش یک دیکتاتورِ نامحبوب ساخت. مخالفتش با آزادیهای عمومی، سرکوب مخالفها و فکرهایی که در سرش میچرخید، از شی هوانگدی آدم دیگری ساخته بود. چیزی بود که شیهوانگدی را خیلی بیشتر از هر مخالفی میترساند: مرگ.
ترس از مرگ همۀ وجودش را گرفت. به مردهها فکر میکرد. آنجا چه خبر است؟ چه کار میکنند آن پایین؟ فکرها بیشتر و بیشتر شد. همۀ فکر و خیال امپراتور را گرفت، کار به جایی رسید که دیگر برایش مسئله این نبود که زندهها و مردم کشورش چه کار میکنند. به این فکر میکرد که چه جوری میشود از مرگ و دنیای بعد از مرگ فرار کرد. دیگر عقل شیهوانگدی سر جایش نبود، دنبال راه چارهای بود که جایی سوراخی پیدا کند و قایم شود که مرگ سراغش نیاید.
دورتادور خودش را پر از محافظ کرد و عدهای را هم فرستاد دنبال اکسیر جاودانگی. امپراتور طفلی از ترس مرگ داشت جان میداد. حالش بد شد و افتاد به وصیت کردن. انگار حسی بهش میگفت به زودی میمیری. دستور داد برای اینکه بعد از مرگ و در مواجهه با دنیای زیر زمین یکدفعه آببهآب نشود، قصری برای آرامگاهش بسازند و ارتشی ۸ هزار تایی از سربازهای سفالی باهاش دفن کنند تا آن دنیا در خدمت امپراتور باشند. امروز این مجموعۀ عجیب از مجسمهها، جزو دیدنیترین جاهای شهر شاآنشی (Shaanxi) چین است و بهش میگویند: لشگر سفالی (Terracota Army).
شیهوانگدی اکسیر جاودانگی را پیدا نکرد و مرد. مشاور امپراتور (Li Si) که امید داشت بتواند بعد از او حکومت را به دست بگیرد، مرگ امپراتور را مدتی از عموم مخفی کرد تا بتواند برخلاف رسم معمول که پسر ارشد، جانشین پدر میشد، پسر کوچکتر پادشاه، هوهای (Hu Hai)، را سر جای پدر بنشاند. این کار را کرد، اما شاه جوان نشان داد که میخواهد از پدرش هم تندروتر باشد. هنوز جوهر حکم هوهای خشک نشده بود که دستور داد تمام کسانی که به وضعیت امپراتوری معترض بودند را اعدام کنند و سرکوبها را خشنتر از پدرش پی گرفت. کاری کرد که مردم اعتراض را ول کنند و علیهش قیام کنند. خلاصه اینکه هنوز مدت زیادی از مرگ شیهوانگدی، اولین امپراتور بزرگِ چین، نگذشته بود که سلسلۀ چین به خاطر فتنهها و ناسازگاریهای هوهای رفتهرفته پایههایش سست شد و مثل درختی که تبر خورده، سقوط کرد.
سلسلۀ چین به خاطرهها پیوست، کل امپراتوری هم به هرجومرج و شورش کشیده شد. دوباره وقت، وقت زورآزمایی بین رقبا بود. از شهرها و ایالتهای مختلف، فوجفوج لشگر بیرون میزد از کسانی که خودشان را مستحق سلطنت میدانستند. ضعیفترها به دست هم از بین میرفتند و قویترها هم با هم گلاویز میشدند. تا اینکه در این اوضاع، دو نفر، دو تا فرمانده از بین بقیه متمایز شدند. این دو نفر از دو تا ایالت مختلف بودند: اولی اسمش بود لیوبنگ (Liu Bang) از ایالت هانژُنگ Hanzhong و دومی هم ژیانگیو (Xiang Yu) بود اهل ایالت چو (Chu). پشت به پشت هم جنگیده بودند و در این بلواها هوای هم را داشتند. همه میدانستند اگر قرار به زور و قدرت باشد، باید غلاف کنند و بکشند کنار، چون یکی از این دو تاست که به سلطنت میرسد: لیوبنگ و ژیانگیو. هر دو با لشکرشان رسیدند پایتخت، نگاه کردند دیدند ای بابا، دشمنی نمانده که دیگر؛ خودمان دو تاییم. نمیدانستند الان باید با هم بجنگند، امپراتوری را تقسیم کنند، چه کار کنند. هر دو منتظر بودند ببینند آن یکی اول چه کار میکند، بعد واکنش نشان بدهند.
ژیانگیو آمد این وسط رندبازی دربیاورد، که چی؟ که «من میرم یه منتی سر لیوبنگ میذارم، چند تا از سرزمینها رو بهش میدم و خلاص، خودم هم میشم امپراتور». درآمد به لیوبنگ گفت که «سرزمین هان و اطرافش مال شما. نه اینکه فقط تو اون حاکم باشیها، نه، من به تو لقب پادشاه هان رو میدم».
لیوبنگ که اینها را شنید گفت: «برادر من، من اگه به هان راضی بودم که به خودم زحمت اینهمه جنگیدن نمیدادم!» اختلافات بالا گرفت. دو تا متحد سابق، شدند دشمن و رقیب هم. ژیانگیو فهمیده بود زرنگبازی از اولش هم تصمیم اشتباهی بوده، میدانست اگر جنگی در بگیرد عمراً رنگ امپراتوری را نمیبیند. پیشنهاد صلح داد که «بیا اصلاً چین رو به دو بخش تقسیم کنیم؛ شرق دست من باشه، یعنی سلسلۀ چو. غرب هم دست تو باشه، یعنی سلسلۀ هان». اما ذهن لیوبنگ کیلومترها دور بود و اصلاً نمیشنید ژیانگیو دارد چه میگوید. در سر لیوبنگ، چین یک امپراتوری بزرگ و متحد بود تحت حکومت هان، بدون هیچ رقیب و شریکی. یک پوزخندی زد و رو به ژیانگیو گفت: «نچ تقسیم بیتقسیم. برای جنگ آماده باش».
در سال 202 ق.م. جنگی اتفاق افتاد که در آن ژنرال لیوبنگ، نیروهای ارتش چو را در مشتش گرفت، له کرد و شکست داد. رویایش به حقیقت پیوسته بود. لیوبنگ خودش را امپراتورِ کل چین نامید و برای خودش لقب گائوزو (Gaozu) را انتخاب کرد؛ مؤسس سلسلۀ هان.
گائوزو، بعد از رسیدن به امپراتوری تصمیم گرفت با همۀ دشمنهای سابقش با احترام رفتار کند. تحت فرمان امپراتور، چین دوباره متحد شد. گائوزو توانست شر هجوم قبایل خارجی را دفع کند و با بیشتر ایالتهایی که سرِ به دست آوردن امپراتوری باهاشان جنگیده بودند صلح کند. سلسلۀ هان که اسمش از شهر مادری لیوبنگ یعنی هانژُنگ میآمد، تا 400 سال بعد با کمترین دردسر در چین حکمرانی کردند. از 202 ق.م. تا 220 میلادی.
اپیزودهای پادکست پاراگراف را میتوانید از اینجا بشنوید: